ايران بعد از مغول و حافظ

موضوعي است قابل تأمل که از چهار شاعر بزرگ ايران تنها يک تن که فردوسي باشد، پيش از يورش مغول به زندگي پاي نهاده. سه تن ديگر متعلق به دوره مغول يا ايلخاني اند. اکنون اين سؤال پيش مي آيد که حمله مغول و تسخير ايران تا چه اندازه در نقش بندي انديشه اين سه شاعر تاثيرگذار بوده است؟
شنبه، 17 دی 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ايران بعد از مغول و حافظ

ايران بعد از مغول و حافظ
ايران بعد از مغول و حافظ


 

نويسنده : دکتر محمد علي اسلامي ندوشن




 
موضوعي است قابل تأمل که از چهار شاعر بزرگ ايران تنها يک تن که فردوسي باشد، پيش از يورش مغول به زندگي پاي نهاده. سه تن ديگر متعلق به دوره مغول يا ايلخاني اند. اکنون اين سؤال پيش مي آيد که حمله مغول و تسخير ايران تا چه اندازه در نقش بندي انديشه اين سه شاعر تاثيرگذار بوده است؟
به طور کلي هر جنگ بزرگ موجد تکانهايي در جامعه مي شود؛ از جمله ويرانگري و کشتار تاتاران که تا قرنها در ايران تاثيرگذار بوده است، و هم اکنون نيز آثارش پاي مي فشارد. مي دانيم که بعد از اين يورش، نوعي رکود و گسيختگي فکري بر ايراني حاکم گشت، و دامنه نمود آن به دوره صفويه و قاجار کشيده شد. در اين زمان تاريخ نويسي تا حدي رونق گرفت، هنر نيز شکوفايي يافت؛ ولي ساير شؤون فکري از زايش بازماند. پس چه شد که اين سه شاعر بزرگ در اين دوران پديد آمدند؟ موضوع محتاج بررسي همه جانبه اي است؛ ولي اگر بخواهيم در يک کلمه به پاسخ برسيم، ناگزير بايد بگوييم که آنان هنوز به «مغول زدگي» عارضه مند نشده بودند و از بنيه فرهنگ گذشته بهره گرفتند.
با اين حال، ما ناظر دو تيره فکر بوده ايم که در گذشته هم وجود داشته اند؛ ولي در اين دوره رشد مي کنند: يکي انديشه صوفيانه است که بشر هر چه اميد از چاره جويي زميني برمي گيرد، بيشتر به عالم بالا متوجه مي شود؛ ديگري تيره فکري خيامي يعني اغتنام وقت و بهره گرفتن از مواهب زندگي. در آن دنياي سردرگم چون هيچ کس از فرداي خود خبر ندارد، پس بايد خود را دريافت.
جلال الدين مولوي به هنگام هجرت خانواده اش از بلخ، مي بايست ده يا دوازده ساله بوده باشد. مغولان در سال 616ق به خراسان بزرگ حمله آوردند و دو سال بعد به بلخ رسيدند. پيش از آن خانواده مولوي اين شهر را ترک کرده بودند. از اين پس عمر مولوي به تمامي در جريان ترکتازي مغول گذشته است؛ منتها چون در آسياي صغير به سر مي برده، به نحو مستقيم در معرض فاجعه قرار نگرفته است. از سال 654 ق به تدريج آسياي صغير به دست مغولان مي افتد و بدينگونه بيست سال آخر عمر مولانا در اين دوران سپري مي شود، با اين حال، چون شهر قونيه هنوز به اشغال درنيامده است، او يورش آنان را به چشم نمي بيند؛ هر چند از سال 634 که سال مرگ علاء الدين کيقباد است، منطقه در ناآرامي و هرج و مرج به سر مي برد، و مي توان گفت که چهل سال آخر عمر مولوي، مصادف با دوران پرآشوبي از منطقه است. مثنوي و غزليات در اين دوران سروده شده اند، و نمي توانسته اند از وضع زمانه تأثير نگيرند؛ منتها انديشه مولوي برفراز حوادث حرکت مي کند و به عوارض گذرا نمي پردازد. او کل آفرينش و چگونگي کار بشر را مورد نظر دارد. گذشته از آن، اين گونه مصائب چندان تازگي نداشته اند. پيش از او سنايي و عطار نظير همين عوالم را تجربه کرده اند. ايران در چنبره اي افتاده بود که مي بايست مصيبت پشت مصيبت بر او فرود آيد!
اينکه مولوي در مثنوي رهايي انساني را به عشق گره مي زند، و مانند پيشگامان خود نفس را بزرگترين دشمن مي شناسد، و در غزليات آن حالت شورانگيز شوريده وار را به کار مي آورد، و مي خواهد که در «سماع» يعني حرکت موزون بدن، غليان دروني خود را فرو نشاند، نشانه آنند که اوضاع و احوال زمان بر او اثر گذار بوده اند. در واکنش به آن همه ويراني و حرص و تعصب و خونخواري است که او يگانگي انسانها را مي سرايد و خود را «دمساز دو صد کيش» مي خواند و مي انگارد که موسي و فرعون بر يک پايه حرکت مي کنند، و محمد خوارزمشاه به همان اندازه گناهکار است که چنگيز. تفکري است که سرنوشت بشر به آن گره خورده است، و گشايش آن- اگر گشودني باشد- به دست خود بشر صورت خواهد گرفت، با به زير پا نهادن نفس.
تولد سعدي نيز در سال 610 يا 615 ق مقارن است با حمله مغول. اگر بگيريم که او سفرهاي خود را در بيست سالگي آغاز کرده است، در تمام اين مدت که بيست و پنج تا سي سال کشيده، او دور از هنگامه مغول در مکانهاي امن تري به سر برده است. از آنگاه هم که به شيراز بازمي گردد، فارس بر اثر تدبير و سازش خانواده زنگي ها در آرامش و امنيت نسبي به سر مي برد. او نيز تجربه دست اول از فجايع مغول نداشته است. آنچه فرا گرفته، از ديده ها و شنيده ها بوده. با اين حال، نمي توان گفت که ذهن تيزبين او از آنچه در اطراف مي گذشته، متأثر نمي شده. نتيجه آنکه او نيز آميخته اي از عرفان و عشق و اغتنام وقت را در آثار خود گنجانده و همه آنها را در اين بيت خلاصه کرده که:
بني آدم اعضاي يکديگرند که در آفرينش ز يک گوهرند
سعدي کوشيده است تا مردم مصيبت زده زمان را با نصيحت به شکيبايي و همدردي فراخواند و آب رفته پريشاني را به جوي بازآورد. البته محور ديگر فکر او زيبايي و عشق است که از طريق آنها مي خواهد فروزشي در درونها پديد آورد. وقتي همه دلبستگيها سست شد و روزگار آن همه لغزان گشت، به چه مي توان دل بست جز به خوبي و زيبايي؟ سعدي مسير مداحي را نيز تغيير مي دهد و آن را از آن صورت سخيف پيشين برون مي آورد. وقتي گردنفر ازآن زمانه به آن آساني فرو مي افتند، مانند زبون ترين مردمان، ديگر چگونه بتوان آنان را لايق ستايشهاي غلوآميز دانست؟ از اين گذشته، چه بسا که حاکمان مغول و دست نشاندگان آنان، بيشتر از فرمانروايان سبکسر پيشين تسامح فکري داشته اند و کمتر به اغراقهاي شاعرانه پايبندي نشان مي داده اند.
اکنون بيابيم بر سر حافظ. وي در فضاي دوران قرن هشتم زندگي کرده که ديگر تب و تاب اشغال مغول فرو نشسته و ايلخانان جاي آنان را گرفته اند. او صد سالي بعد از دو شاعر بزرگ ديگر پاي به زندگي نهاده. با اين همه، در زمان او تمام عوارض دورانهاي پيش و بعد از مغول، متراکم شده اند. او همه آنها را به هم گره مي زند و فشرده آنها را در همين تعداد اندک غزلهاي خود مي گنجاند. از اين رو در حافظ بيش از ديگران زمين و آسمان به هم پيوند مي خورند. در عين آنکه رو به فراز دارد، نعمت هاي خاکي را از ياد نمي برد و يک ترکيب عرفاني- خيامي که با باريک بيني رندانه همراه است، در غزلهاي خود به کار مي گيرد.
حافظ در دوراني به سر مي برد که بايد آن را «خانه روشن کردن» فکر خواند. بعد از او هيچ اثر مهمي که با گذشته ها برابري کند، پديد نمي آيد. او لايه زيرين انديشه ايراني را مي کاود، و در حالي که مانند سعدي گريزگاه ديگري جز عشق و مستي براي رهايي از سنگيني بار زندگي نمي يابد، شادي و غم را در کنار هم مي نهد. در مجموع اوضاع و احواله به گونه اي است که بر زبان او جاري مي گردد.
جهان و کار جهان جمله هيچ در هيچ است
هزار بار من اين نکته کرده ام تحقيق
و يا اين بيت:
از هر طرف که رفتم، جز وحشتم نيفزود
فرياد از اين بيابان، وين راه بي نهايت
ولي محرک اين انديشه تنها ناظر به دوره مغول و بعد از مغول نيست. سلسله هاي ديگر چون غزنويان، سلجوقيان و خوارزمشاهيان نيز با خلافت بغداد همدست بودند، رفتاري در پيش گرفتند که خود زمينه ساز هجوم مغول شد. تخريب گري اين سلسله ها از لحاظ مادي و معنوي خود داستان ديگري دارد: فساد اخلاقي، تحجر، جنگ فرقه اي، کتاب سوزان، خودکامگي و هوسبازي ... اين است که چون نوبت به حافظ مي رسد، بر موضع درد انگشت مي گذارد. صد سال پيش از او، سعدي اين طور حرف نمي زد که بگويد کار جهان« هيچ در هيچ» است، و راه زندگي وحشتزاست.
به نظر مي رسد که فساد نخبگان، جهل عوام و آزمندي کارگزاران حکومت که سنايي آنها را «رياست جوي رعنا» مي خواند، زيانش کمتر از توحش مغول نبوده است. رياورزي، قلب حقيقت و نامردمي به منظور فرونشاندن جاه طلبي، توأم با از عالمان دنيادار، کار را به جايي رسانده بود، که براي روح حساسي چون حافظ قابل تحمل نباشد. اين است که او گاه به گاه به گريه مي افتد و سخنش ناله وار مي شود: بنال بلبل بيدل که جاي فرياد است!
حافظ اگر تا اين پايه مورد قبول مردم قرار گرفته، براي آن است که سخنگوي وجدان آگاه و ناآگاه اسيراني بوده و به زبان کنايه گفته است آنچه را که ديگران نگفته اند و يا ناتمام گفته اند. مردم صداي درون خود را از زبان او مي شنوند، و حيرت مي کنند از اينکه او آن گونه به سراچه ضمير آنان راه يافته. به اين سبب به او لقب «لسان الغيب» داده اند، و از ديوانش فال مي گيرند. استقبالي که هم امروز در ميان ايرانيان از شعر حافظ مي شود، قدري مايه نگراني است؛ زيرا نشانه آن است که اُفت اخلاقيي نظير آنچه در زمان او بوده، خود را مي نماياند؛ از اين رو مردم به او پناه مي برند و مي خواهند سرنوشت خود را از زبان او بشنوند.
اتفاق چنين شد که شمس الدين محمد حافظ شيرازي آخرين سخنگوي يک ملت مصيبت زده باشد، يک ملت تحقير شده و در عين حال اميدوار. اگر حافظ در دوره ديگري و محيط ديگري، مثلاً در قرن پنجم زندگي مي کرد، اين گونه حرف نمي زد. هنوز قضيه آنقدرها پخته نشده بود. هنوز همه آزمايشها انجام نگرفته و به شکست نينجاميده بود. چنين مي نمايد که در زمان او همه راهها بسته مي نموده، و اين را خوب دريافته است. از همين روست که در بحبوحه نابساماني آنقدر از اميد و انتظار حرف مي زند.
يوسف گمگشته باز آيد به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزي گلستان غم مخور
يا:
بوي بهبود ز اوضاع جهان مي شنوم...
يا:
به صبر کوش تو اي دل که حق رها نکند...
يک واقعه کوچک مي تواند او را دلخوش کند. گاه شبيه به کودکي مي شود که با يک نقل چهره اش باز مي گردد. ناامني ، تزلزل اجتماعي، بي فردايي به گونه اي است که دمبدم تکرار مي کند:
هر وقت خوش که دست دهد، مغتنم شمار
کس را وقوف نيست که پايان کار چيست
به طور کلي اين تفکر خيامي، تفکر دم غنيمتي، ناشي از بدبيني نسبت به بهبود اوضاع است. نوعي خرابي اصلاح ناپذير در کشور لانه کرده و مردم را وامي دارد که قضا قدري بشنوند. او آنقدر از «قلب»، از و ارونگي حرف مي زند که مي نمايد به خود هم اعتماد ندارد! در اين خم رنگرزي که همه در آن افتاده اند، همه رنگ مي شوند. اين است که مي گويد:
قلب آلوده حافظ برِ او خرج نشد...
يا:
حافظ، به حق قرآن کز شيد و زرق باز آي...
از جهتي اين از اقبال ملت ايران بود که حافظ در اين دوره خاص زندگي کرد، تا ايران بتواند يک سخنگوي تمام عيار بعد از مغول داشته باشد. دوره شش ساله حکومت «مبارزالدين» گرچه براي مردم فارس بدآيند بود، براي حافظ حاوي درسهاي گرانبهايي گشت. مانند جعبه سياه هواپيما که مي گويد در درون واقعه چه گذشته است. براي آنکه عمق فاجعه در ايران مغول زده دريافت شود، دو غزل بسيار معني دار او را در کنار هم مي گذاريم. هر دو در انتهاي عمر شاعر گفته شده اند؛ يکي با اين مطلع:
سينه مالامال درد است، اي دريغا مرهمي
دل ز تنهايي به جان آمد، خدا را همدمي
تا مي رسد به اينجا که بگويد:
صعب روزي، بلعجب کاي، پريشان عالمي!
و آنقدر عاجز مي شود که به تيمور لنگ توسل بجويد:
خيز تا خاطر بدان ترک سمرقندي دهيم
کز نسيمش بوي جوي موليان آيد همي
تيمور که هنوز به کشتارهاي سه ساله خود در خراسان و اصفهان دست نزده است، نويد يک فرمانرواي قدرتمند با خود دارد و حافظ از او مي خواهد که بيايد و سر و ساماني به فارس بدهد. بعد از مرگ شاه شجاع، فارس دستخوش آشوب است، و صحنه رقابتهاي خانواده آل مظفر. وضع به قدري بد است که در پايان غزل به گريه مي افتد:
گريه حافظ چه سنجد پيش استغناي عشق؟
عشق در اينجا همان «باد بي نيازي خداوند» است که امام بخارا براي توجيه کشتارهاي مغول از آن ياد مي کرد. بايد کارد به استخوان رسيده باشد که براي رهاي، دست به دامن ترک خونخواري چون تيمور بشوند. نگاهي به تاريخ فارس در اين دوره چگونگي کار را روشن ي کند؛ اما چندي نمي گذرد که وضع به گونه اي ديگر مي شود و غزل دوم در کار مي آيد. تيمور مردم اصفهان را قتل عام مي کند و به هر جا روي مي نمايد، تباهي با خود مي آورد. با فارس نيز همين معامله مي شود. اين است که غزل دوم سروده مي شود:
دو يار زيرک و از باده کهن دومني
فراغتي و کتابي و گوشه چمني
آنگاه مي آيد به آنچه بر سرزمين او عارض شده:
ز تندباد حوادث نمي توان ديدن
در اين چمن که گلي بوده است ياسمني
و آن را دوراني مي خواند که:
که کس به ياد ندارد چنين عجب زمني!
و به نظرش مي آيد که اين بيمار کارش از علاج گذشته باشد:
مزاج دهر تبه شد در اين بلا، حافظ
کجاست فکر حکيمي و راي برهمني؟
اما در انتها همان اميد هميشگي گريبانش را مي گيرد:
به صبر کوش تو اي دل که حق رها نکند
چنين عزيز نگيني به دست اهرمني
چه بر سر حافظ آمده؟ چه در انديشه او گذشته که يک بار تيمور را براي نجات کشور به فارس دعوت مي کند، و زماني بعد او را «اهرمن»، «دجال فعل» و «ملحد شکل» مي خواند؟ (در غزلي که براي شاه منصور گفته: بيا که رأيت منصور پادشاه رسيد...) بديهي است که خونريزيهاي تيمور در اين چند ساله موجب اين تغيير نظر بوده؛ ولي موضوع عميق تري در کار است، و آن اين است که ملت ايران به درجه اي از استيصال رسيده بوده که همواره چشم به راه يک «نجات بخش» باشد. هر که هست، گو باش، ولو از ستمگر پيشين بدتر از آب درآيد. ناامني و آشوب چنان ريشه گرفته بود که هر جباري که اندکي نويد برقراري امنيت با خود مي داشته، مورد قبول قرار مي گرفته. قتل شيخ ابواسحاق اينجو به فرمان مبارزالدين در 754 واقع شد و در سال 795، کشتار خانواده آل مظفر به فرمان تيمور صورت گرفت؛ يعني چهل و يک سال بعد همان بر سر خاندان مظفري آمد که بر سر خانواده اينجو آمده بود! حافظ که آن همه از بي اعتباري دنيا دم زده و کار جهان را «هيچ در هيچ» ديده بود، خوشبختانه ديگر نبود تا ببيند که زمانه چه دليل ملموسي مبني بر تأييد نظر او عرضه کرده است.
به طور کلي از چند قرن پيش يک جرثومه ناپيداي بي نام در درون جامعه ايراني راه يافته بوده که او را از سروسامان گرفتن باز مي داشته. چند گاهي آرام مي گرفته، و باز از نو به هم ريختگي شروع مي شده. فجايع تيمور زبانزد تاريخ است. پس از او ترکمانان «آق قوينلو» و «قره قوينلو» مي آيند که آنان هم بيگانه اند. آنگاه نوبت به «صفويه» مي رسد و بار ديگر حکومت «دين و دولت» به کار مي افتد. با آمدن آنان گرچه چندگاهي کشور به امنيت نسبي و يکپارچگي دست مي يابد، ولي آن نيز به بهايي گران تمام مي شود که توقف انديشيدن را به همراه دارد. از اين رو هجوم «افغان» را به دنبال مي آورد که خود برآيند غفلت و خرا فه گري دوران است؛ همان گونه که يورش مغول برآمده از روش حکومتي سلجوقي و خوارزمشاهي بوده است. دوران سيادت «کريم خاني» که به نسبت انساني تر بوده، کوتاه بود و تنها بخشي از ايران را در برمي گرفت، و آنگاه «قاجار» سر برآوردند که مي توان حکومت آنان را «استمرار عقب ماندگي» خواند. طي اين صد ساله «مشروطه» نيز ايران در کار آزمايشهاي گوناگون بوده که به نتيجه مطلوب دست نيافته. چرا چنين است؟ مشکل اين کشور در چيست؟ بايد به دنبال سرچشمه رفت و ديد که کمبود در کجاست، گره در کجاست؟ اين مشکل تنها از مغول شروع نمي شود، گرچه در آن به اوج مي رسد. بروز آن از چند قرن پيش از يورش مغول است.
وضع طبيعي و موقعيت ايران به گونه اي است که يا مي بايست نيرومند و متمرکز باشد که ديگران از او حساب ببرند، چنان که در هزاره اول تاريخ خود چنين بود، و يا تن به پيشامدهاي ناگوار بسپارد و اکنون که ما در آغاز قرن بيست و يکم قرار گرفته ايم و دنيا در حال دگرگون شدن است، بايد در اين باره به فکر فرو رويم. براي اين کار لازم است که به «پايه ها» برگرديم و ببينيم که در طي تاريخ چه چيزها به مزاج ايران سازگار بوده و چه چيزها نبوده، چه چيزها سنگ بر سر راه بوده و چه چيزها او رابه جلو رانده. اين بازبيني بزرگ بايد در پرتو تاريخ و فرهنگ اين کشور و شناخت خصايل قومي ايراني صورت گيرد. نبايد گذارد که بنيه معنوي کشور تحليل رود که اگر برود، کاهيدگي به او روي آور خواهد شد و اين احتمال هست که بهانه ها و نفاقها، حتي تا سر حد ادعاي جداسري، روي بنمايد. نبايد گذارد دير شود.
گر بخواهي که بجويي دلم، امروز بجوي
ورنه بسيار بجويي و نيابي بازم
منبع:یزدان پرست، حمید؛ (1387) نامه ایران؛ مجموعه مقاله ها، سروده ها، و مطالب ایران شناسی، جلد چهارم، به کوشش حمید یزدان پرست، تهران، اطلاعات، چاپ یکم.



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط