شهامت آیت الله شهيد سعيدي

عزت شاهي به عنوان اسطوره مقاومت در زندان هاي مخوف ستم شاهي براي تمامي مبارزان، چهره اي شناخته شده و قابل تکريم و احترام است و لذا هنگامي که او از شهامت و شجاعت کسي سخن مي گويد، بي ترديد از انسان منحصر به فردي ياد مي کند. او در اين گفت و گوي صميمي بارها بر شجاعت بي نظير شهيد آیت الله سعيدي تکيه کرد که چنين توصيفي از زبان او که خود تنديس شهامت است، شنيدني است.
چهارشنبه، 21 دی 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شهامت آیت الله شهيد سعيدي

شهامت آیت الله شهيد سعيدي
شهامت آیت الله شهيد سعيدي


 






 

گفتگو با عزت شاهي (مطهري)
 

درآمد
 

عزت شاهي به عنوان اسطوره مقاومت در زندان هاي مخوف ستم شاهي براي تمامي مبارزان، چهره اي شناخته شده و قابل تکريم و احترام است و لذا هنگامي که او از شهامت و شجاعت کسي سخن مي گويد، بي ترديد از انسان منحصر به فردي ياد مي کند. او در اين گفت و گوي صميمي بارها بر شجاعت بي نظير شهيد آیت الله سعيدي تکيه کرد که چنين توصيفي از زبان او که خود تنديس شهامت است، شنيدني است.

از نحوه آشنايي خود با آيت الله سعيدي خاطراتي را بيان کنيد.
 

آشنايي ما به صورت غير مستقيم از سال 43 و 44 توسط آقاي حسن تهراني شروع شد. ايشان از مبارزين سابق بودند و يکي دو سال پيش فوت کردند. آن موقع مسئله چاپ و پخش رساله هاي امام مطرح بود. اين رساله ها ممنوع بودند و کسي جرئت چاپ و پخش آنها را نداشت.
آقاي حسن تهراني و بنده و بعضي از دوستان، اينها را چاپ مي کرديم و اسم هم رويشان نمي زديم و حتي بعضي مواقع اسم آقايان ديگري را که روي آنها حساسيت نبود، مثل آقاي شريعتمداري و آقاي خوانساري روي جلد مي زديم و به آن نام توزيع مي کرديم. ورق اول را هم که بايد امضاي صاحب رساله مي بود، امضاي آقايان ديگري را مي گذاشتيم، منتهي هر تعداد رساله که توزيع مي کرديم، ورقي را که امضاي امام روي آن بود به طرف مي داديم که بعداً در موقعي مناسب، ورق اول رساله را بکند و آن را جايش بگذارد. من يکي دوبار رساله بردم و به شهيد سعيدي دادم و بده بستان مالي داشتيم. سال 45 به بعد بود که با ايشان آشنا شدم. ايشان زحمات زيادي کشيدند و در منطقه 17 شهريور و غياثي و جهان پناه و کلاً شرق تهران، ايشان عامل تحريک و تحرک مردم براي مبارزه بود و از زندان و اين چيزها هم ابداً نمي ترسيد. اين واقعيتي است که بايد گفته شود، چون بعضي ها ممکن است حرف مبارزه را بزنند، ولي پاي کار نمي ايستند، ولي ايشان پاي کار بود. ايشان در مسجد موسي بن جعفر(ع) شب هاي جمعه و شنبه سخنراني داشت و سخنراني هايش هم اکثراً به طور مستقيم و غيرمستقيم، مربوط به مسائل سياسي اي مي شدند که با توجه به شرايط زماني و مکاني مطرح مي کرد. آنجا پاتوق بچه هاي سياسي بود که از جهاتي خوب و از جهاتي بد بود. خوب بود چون بچه ها در آنجا همديگر را پيدا و با هم ارتباط برقرار مي کردند، بد بود چون ساواک مي دانست که آنجا چه مسائلي در جريان است و عواملي را اعم از نمازخوان و غير نمازخوان در آنجا داشت و بچه ها را شناسايي مي کرد، لذا بچه ها با محمل نماز خواندن و سخنراني گوش کردن به آنجا مي رفتند و اگر ارتباطي مي خواستند بگيرند، به صورت رمزي و به شکل تلفني و بيرون از آنجا بود. البته تعدادي هم دستگير شدند که به هر جهت هر حرکتي آفاتي هم دارد.
يکي از جاهاي اصلي که ما رساله امام را توزيع مي کرديم، دفتر و منزل ايشان بود. رساله ها را به ايشان مي رسانديم و ايشان هم توسط طلبه ها و روحانيوني که با ايشان تماس داشتند، براي شهرستان ها و مناطق دورافتاده مي فرستادند. آشنايي من با ايشان در همين حد بود و رابطه خيلي خاص و نزديکي نداشتيم. کارمان بده بستان رساله و اعلاميه بود. گاهي ايشان به ما اعلاميه مي داد و مي برديم توزيع مي کرديم. گاهي هم ما اعلاميه چاپ مي کرديم و به ايشان مي رسانديم. يکي دو مرتبه ايشان به شهرستان ها، از جمله خوانسار رفتند. يکي دو نفر از دوستان آنجا بودند و پذيرايي کردند.در آنجا کارهائي را بنيان گزاري کردند که منشأ مبارزات در آنجا شد. در تهران هم که هميشه فعال بودند.
يکي ديگر از نکات قابل ذکر درباره ايشان، ارتباطاتي است که با نجف داشتند. کساني که استفتائاتي داشتند، مي دادند به شهيد سعيدي و ايشان مي فرستاد نجف و پاسخ را از امام مي گرفت و به افراد مي رساند. بد نيست براي ثبت در تاريخ در اينجا گفته شود که يکي از استفتائاتي که خود ما کرديم، در مورد انجمن حجتيه بود. انجمن حجتيه مخالف مبارزه، مخصوصاً مبارزه مسلحانه بود و ديدگاه هاي حضرت امام را قبول نداشت. اينها خودشان را مقلد آقاي خويي مي دانستند و معتقد بودند که دين از سياست جداست و به اين دليل با رژيم کاري نداشتند، حالا اگر نگوييم که با رژيم همکاري داشتند، حداقل مخالفتي هم نداشتند. ما موقعي که دستگير و زنداني شديم، ديديم که حتي رژيم اينها را تأييد هم مي کند. به خود ما مي گفتند که اگر شما واقعاً راست مي گوييد و دلتان مي خواهد براي دين کار کنيد، بايد برويد با انجمن حجتيه همکاري کنيد. اينها مي دانستند که بسياري از اطرافيان شاه و عمال او بهايي هستند، با اين همه به ما مي گفتند اين بهايي ها هستند که تيشه به ريشه دين مي زنند. شما به جاي مبارزه با ما، برويد با آنها مبارزه کنيد. بسياري از جلسات انجمن حجتيه اي ها در خانه تيمسارها و افسران بازنشسته تشکيل مي شدند.
اينها مخالف مبارزه و مخالف مشي امام بودند و ادعا مي کردند که ما از همه مراجع مجوز داريم که يک سوم سهم امام را هزينه فعاليت هايمان بکنيم. ما از امام استفتا کرديم که اين آقايان ادعا مي کنند که از شما براي اين کار اجازه دارند که يک سوم سهم امام را بگيرند و خرج انجمن حجتيه کنند. با اينکه اينها مخالف مبارزه هستند، باز هم شما اجازه مي دهيد اين کار را بکنند؟ ايشان توسط آقاي سعيدي به استفتاي ما جواب دادند و ما هم آن را چاپ و پخش کرديم. جواب امام اين بود که: «کمک کردن به اينها جايز نيست. ضررشان بيشتر از نفعشان است.» اينها تا آن موقع اگر هم مخالفتي با امام داشتند، به صورت غيرمستقيم بود، ولي از سال 50 به بعد مخالفت علني هم مي کردند. اگر در ميان بچه هاي مجاهدين خلق بررسي کنيد، سوابق تعداد زيادي از آنها به مدرسه علوي مي رسد. به خاطر اين بود که خود اينها با مبارزه مخالفت مي کردند و بچه هايشان وقتي به دانشگاه مي آمدند و با مسائل روز آشنا مي شدند، مي فهميدند که در گذشته چقدر تحت فشار و محدوديت بوده اند و والدينشان نمي گذاشتند که آنها مسائل سياسي را درست بفهمند، لذا در دانشگاه که محيط بازتر بود، وقتي با ديگران آشنا مي شدند و مي ديدند که گذشته شان فايده ندارد، به مبارزه کشيده مي شدند. يک عده اي همان اوايل اعدام شدند، عده اي هم بعدها مارکسيست شدند که خيلي از آنها ريشه شان مربوط به تشکيلات مدرسه علوي بود.

ارتباط آيت الله سعيدي با گروه ها و تشکل ها از جمله انجمن حجتيه و مجاهدين خلق به چه شکل بود؟ آيا ارتباط تشکيلاتي داشتند؟
 

آن روزها گروه ها اسم نداشتند. مجاهدين خلق در سال 50 براي خودشان اسم گذاشتند. چريک هاي فدايي هم همين طور. تنها گروه هايي که اسم و رسم داشتند، هيئت مؤتلفه، نهضت آزادي و جبهه ملي بودند. اينها بودند که از سال 40 و قبل از آن اسم داشتند، وگرنه گروه هاي ديگر، مخصوصاً آنهايي که مبارزه حاد و مشي مسلحانه داشتند، اسم نداشتند و اسم هاي آنها بعد از دستگيري مشخص مي شد. بچه هاي مجاهدين تا قبل از دستگيري معروف بودند به بچه هاي نهضت چون از نهضت آزادي انشعاب کرده بودند و چريک هاي فدايي هم معروف بودند به بچه هاي سياهکل، چون فدائيان خلق از قضيه سياهکل لو رفتند. شهيد سعيدي اگر هم با اين بچه ها رابطه اي داشت، رابطه شخصي بود و رابطه گروهي و تشکيلاتي نبود. نهضت آزادي ها و جبهه ملي ها و هئيت مؤتلفه اي ها چندان کار مخفيانه نمي کردند و فعاليت هايشان علني بودند. کار غيرقانوني از نظر رژيم گذشته، مبارزه مسلحانه و پخش اعلاميه هايي بود که در آنها اين شيوه مبارزه تشويق مي شد. اينها هيچ وقت در بيرون خود را معرفي نمي کردند که لو نروند. ممکن است در بيرون، افرادي از اينها هم با شهيد سعيدي ملاقات هايي داشته اند، ولي به صورت فردي و شخصي بوده نه از جانب سازمان و گروه. تا آنجا که من اطلاع دارم، کسي به صورت رسمي از طرف سازمان با ايشان تماس نداشته. اگر هم بوده، من اطلاع ندارم.

رابطه خود شما هم شخصي بود؟
 

بله، خود من هم به هيچ وجه رابطه تشکيلاتي با ايشان نداشتم. در سال 49 که آمريکايي ها مي خواستند توسط راکفلر در ايران سرمايه گذاري کنند، ما اعلاميه اي در دو صفحه A4 در مخالفت با اين حرکت تهيه کرديم و دلمان مي خواست بدهيم به افرادي مثل آقاي طالقاني، آقاي بازرگان، آقاي سعيدي و امثال اينها امضا کنند و اعلاميه را با امضا چاپ و پخش کنيم. بعضي از دوستان ما از ميان مردم عادي يا کارگر و دانشجو بودند و سابقه زندان نداشتند و ما مطمئن نبوديم که تحمل زندان هاي طويل المدت را داشته باشند، لذا براي اينکه با زندان آشنا شويم و در عين حال دوره آن هم طولاني نباشد، تصميم گرفتيم يک کار علني بکنيم که دستگيرمان کنند و پنج شش ماه زنداني بکشيم و تجربه اي پيدا کنيم و اين طور فکر کرديم که وقتي بچه ها از زندان بيرون بيايند يا مبارزه را رها مي کنند و سراغ کار خودشان مي روند و يا مي مانند و با توجه به تجربه اي که کسب کرده اند، ادامه مي دهند. به هر حال تأثيرات زندان روي افراد مختلف، فرق دارد، روي اين حساب برنامه ريزي کرديم که اعلاميه را براي امضا ببريم. آقايان حاضر نشدند امضا کنند و گفتند متن آن تند است، لذا ما اعلاميه را به اسامي مختلفي چون جبهه آزاديبخش ملي ايران، مردم مسلمان بازار تهران و امثال آن چاپ و توزيع کرديم و دوستان ما در همين رابطه در ارديبهشت سال 49 دستگير شدند. اين اعلاميه را پيش آقاي سعيدي هم برديم که امضا کند، ايشان گفت من خودم يک اعلاميه مي دهم و اين کار را هم کرد و در ارتباط با همان هم دستگير و زنداني شد و در زندان بعد از مدتي شنيديم که ايشان شهيد شده که تأثير شهادتش از نظر بعد مبارزاتي خيلي خوب بود.

اين فضيه سرمايه گذاري چه بود که اين قدر حساسيت مبارزان را برانگيخت؟
 

ما معتقد بوديم که سرمايه گذاري بايد دست بخش خصوصي و دست خود مردم باشد، اما آمريکايي ها مي خواستند بيايند و انحصار بگيرند و در بخش هايي از اقتصاد ما، آنها مسلط بشوند. راکفلر هم رئيسشان بود. قرار بود بيايند در نفت و اين جور جاها کارهايي بکنند و مابه ازاي آن امتيازات زيادي از ما بگيرند، مثل قضيه تنباکو که ميرزاي شيرازي مخالفت کرد و مردم با ايشان همراهي کردند. اگر اين سرمايه گذاري ها صورت مي گرفتند، از قضيه کاپيتولاسيون هم بدتر بود و سلطه استعمار صد درجه بدتر مي شد و ما کاملاً برده آمريکا مي شديم. از نظر سياسي که شاه کاملاً وابسته به آمريکا بود.اگر اين اتفاق مي افتاد، از نظر اقتصادي هم صد در صد وابسته مي شديم.

علت سکوت علما چه بود؟ مگر فضاي آن موقع چگونه بود که آقايان علما و سياسيون ديگر حاضر نشدند اين اعلاميه را امضا کنند و فقط شهيد سعيدي اعتراض کرد؟
 

بهتر است که علما خودشان واقعيت را بگويند، ولي متأسفانه نمي خواهند بگويند يا هر دليلي که نگفتند. در حوزه ها ديدگاه ها فرق مي کند. چون دولت عراق هميشه يک دولت بعثي بود و اجازه نمي داد شيعيان سر کار باشند و از آن طرف هم مستعمره انگليس و تحت اشتغال آنها بود، لذا حوزه نجف چندان حوزه اجتماعي و سياسي اي نبود. از نظر فقهي و مسائل اجتهادي، بالا بود، اما در مسائل اجتماعي و سياسي شرکت نمي کرد. خيلي هم تحت فشار بودند و هر حرکت آنها به شدت سرکوب مي شد و کلاً جو مرده اي بر آن حاکم بود. تعدادي از آقايان هم که در حوزه قم بودند، درس خوانده نجف بودند و همان افکار بر اينها حاکم بود. حضرت امام و بعضي از آقايان که در خط مبارزه بودند، در ايران، در قم و اراک و شهرهاي ديگر درس خوانده و با آب و هواي ايران بزرگ شده بودند. حکومت ايران از قرن ها پيش شيعه بوده، در حالي که عراق با اينکه شيعه ها خيلي هم زيادند، ولي هميشه حکومتش به دست اهل تسنن بوده، هميشه سازشکار بوده اند، مثل همين حالا که مي بينيد کويت و عربستان و مصر و اردن و کشورهاي ديگر همه وابسته هستند. شيعيان هميشه حالت استقلال و پرخاش نسبت به احکام را داشته اند. از دوره صفويه به بعد دقت کنيد. هميشه شيعه با نظام سلطه و زور مخالفت کرده. علماي ايران که از قبيل آيت الله نائيني و ميرزاي شيرازي هر چند در نجف بودند، اما مخالفت کردند. امام از سال 32 مخالفتش را با رضاشاه شروع کرد و پدر ايشان را در خمين ترور کردند، لذا تأثير اين قضايا هم روي امام از نوجواني باقي مانده بود. بعد هم که عمه و عموي امام آمدند و شکايت کردند. آيت الله بروجردي هم با اينکه مرجع اعظم و مرجع تام بود، اما خيلي در مسائل سياسي دخالت نمي کرد و بشتر در مسائل حوزه و ارتباط بين حوزه هاي کشورهاي اسلامي فعاليت مي کرد، چون شيعه سواي اينکه در بين اديان مختلف غريب بود، در ميان مذاهب اسلامي هم غريب بود و شيعه را اصلا به رسميت نمي شناختند. در اثر فعاليت هاي آقاي بروجردي بود که در الازهر مصر، شيخ شلتوت، مذهب شيعه را به رسميت شناخت و اجازه داد که فقه جعفري هم در آنجا تدريس شود.

شهامت آیت الله شهيد سعيدي

در سال 42 بسياري از علما آمدند و همراه با امام، اعتراض خود را بيان کردند و در قضيه انجمن هاي ايالتي و ولايتي، نتيجه مطلوب هم حاصل شد. آيت الله سعيدي در اعلاميه سال 49 گلايه اصلي شان سکوت علماست. مگر چه فضايي حاکم بود که علما بر خلاف سال 42 سکوت کردند؟
 

در سال 42 خيلي از آقايان آمدند، البته بعضي ها توي رودربايستي ماندند و آمدند، بعضي ها هم براي حفظ موقعيتشان آمدند. در آن زمان پاي چند تا از اعلاميه ها امضاي چهار تن از مراجع از جمله آيت الله گلپايگاني، آيت الله مرعشي، آيت الله شريعتمداري و آيت الله خوانساري و امام بود. چون در آن زمان انجام اين کار يک تکليف شرعي بود، ولي بعد از مسائل بگير و ببند و زندان و فشار و شکنجه پيش آمد، خيلي از آقايان محافظه کاري را در پيش گرفتند و خود را از صحنه کشيدند کنار. از سال 42 به بعد کلاً علم مبارزه را آقاي خميني برداشت. يکي ديگر از مشکلات ما اين بود که در سال 42 اين طور مطرح مي کردند که کسي که در حوزه نجف درس نخوانده، نمي تواند مرجع شود، لذا آخرين کسي که رساله داد، آقاي خميني بود، آن هم به خاطر مسائل سياسي که رژيم مي خواست ايشان را از صحنه خارج کند و طبق قانون اساسي، مراجع و مجتهدين مصونيت سياسي داشتند، لذا براي اينکه آقاي خميني به عنوان مرجع و مجتهد، از مصنونيت سياسي برخوردار شود، عده اي از جمله آقاي انواري از علماي نجف و قم امضا جمع کردند که آقاي خميني مجتهد است. حتي آقاياني هم که مرجعيت امام را قبول نداشتند، رهبري سياسي ايشان را قبول داشتند و مي گفتند پرچم مبارزه در دست ايشان است ما بايد از نظر سياسي ايشان را تأييد کنيم، ولي خودشان وارد ميدان نشدند، به خصوص که ايشان را تبعيد کردند. مبارزين در ايران هم دو دسته شدند. يک عده آدم هاي مسن بودند، مثل نهضت آزادي ها که قانون اساسي شاه و رژيم سلطنتي را قبول داشتند؛ منتهي مي گفتند مطابق قانون اساسي، شاه سلطنت کند نه حکومت. در ايران حزبي هم که نبود که نخست وزير را مردم انتخاب کنند. احزابي هم که بودند، خود ساخته ي رژيم بودند؛ در نتيجه بين مسن ترين هاي نهضت آزادي که معتقد به شيوه هاي پارلمانتاريستي بودند يا جوان ترها اختلاف افتاد و جوان ها به اين نتيجه رسيدند که کار سياسي علني جواب نمي دهد و به طرف فعاليت هاي مسلحانه رفتند. در زندان قزل قلعه هم بين جوان هاي نهضت آزادي و مسن ترها اختلاف افتاد، لذا آقاي بازرگان در دفاعيه اش در دادگاه گفت که اين قانون اساسي و سلطنت است. بعد از اين با گروه هايي رو به رو خواهيد بود که اعتقادي به اين چيزها ندارد. بعد از تبعيد امام و قضيه 15 خرداد و کشته شدن عده اي و زندان هاي چندن و چند ساله براي مبارزان، يک حالت رعب و وحشتي حاکم شده بود. جوان ها وقتي از زندان بيرون آمدند، رو به مبارزه مخفي آوردند. وقتي مبارزه علني باشد، بالاخره مسجدي جايي هست که مي روي و سخنراني مي کني، ولي مبارزه مخفي راه و روش ديگري دارد و لذا چندين سال طول کشيد تا اينها انسجام پيدا کردند، براي خودشان برنامه هاي تئوريک تهيه کردند و عده اي از آنها هم به فلسطين رفتند و دوره ديدند. شايد اگر قضيه جشن هاي 2500 ساله در سال 50 پيش نمي آمد که ساواک به طرز گسترده اي وارد عمل شد و در اين سازمان ها نفوذ کرد، سازمان هاي مخفي به اين زودي لو نمي رفتند. در اين سال کادرهاي اصلي و وابسته سازمان هاي چريکي دستگير شدند و آنهايي که ماندند و قضاياي سال هاي بعد را درست کردند، رده هاي دوم و سوم به بعد بودند.

سازمان هاي چريکي، روحانيت را فاقد ويژگي هاي لازم رهبري مبارزه مي دانستند. با توجه به اين مسئله، برخورد اينها با شيوه هاي مبارزاتي آيت الله سعيدي چه بود؟
 

اکثر جوان هايي که در اين سازمان ها بودند، از قشر دانشجو بودند. البته از قشرهاي ديگر هم بودند، ولي اکثريت با دانشجوها و به تعبيري قشر روشنفکر بود. جو به گونه اي بود که نه آنها روحانيت را قبول داشتند نه روحانيون آنها را قبول داشتند. استثناهايي در هر دو قشر بودند، ولي کليتش اين گونه بود که همديگر را قبول نداشتند. روحانيون مي گفتند اينها ريش تراش هستند و غربي هستند و دين ندارند. تيپ روشنفکر و دانشجو هم روحانيت را قبول نداشت و مي گفت اينها عقب افتاده هستند، سواد ندارند و با مسائل روز دنيا آشنا نيستند. رژيم هم از خدا خواسته به اين اختلاف دامن مي زد و لذا هميشه بين اينها تضاد بود و با هم مسئله داشتند و کسي هم نبود که اينها را به هم نزديک کند، تنها کساني که توانستند اينها را يک کمي به هم نزديک کنند، امام بود، شهيد مطهري بود، شهيد بهشتي بود، شهيد مفتح بود که اينها هم در فاز تفکر آقاي خميني بودند و توانستند يک مقداري در دانشگاه نفوذ پيدا کنند و براي دانشجوها سخنراني کنند، اما قشر قديم روحانيت با دانشجوها سر و کار نداشتند و دانشجوها هم کاري به آنها نداشتند مسئله ديگر اين است که روحانيت اساساً کار مسلحانه را قبول نداشت و اينها چون مي خواستند کار مسلحانه بکنند، مي گفتند آنها که اين شيوه را قبول ندارند، پس ما چرا به سراغشان برويم؟

شهيد سعيدي به هر حال در راه مبارزه با رژيم شاه به زندان افتاد و به شهادت رسيد. آيا اين اتفاق به اين گروه ها ثابت نکرد که روحانيت هم اهل مبارزه است؟
 

اين مسائل خيلي پيچيده اند و بحث آن طولاني مي شود. گروه ها و سازمان ها مي گفتند که روحانيت و بازاري ها جزو قشر خرده بورژوا، يعني وابسته به سرمايه و سرمايه دارها هستند، لذا تا جايي که منافعاشان به خطر نيفتند، در راه مبارزه پيش مي آيند. اما آنجايي که منافعشان به خطر بيفتد، به مبارزه پشت مي کنند، لذا اينها با روحانيت به صورت دوگانه برخورد مي کردند و برخوردشان صادقانه نبود. اينها مي خواستند از امکانات مالي و وجوهات روحانيت و از موقعيت و نفوذ آنها استفاده کنند، اما از آن طرف همه مسائل خود را به اينها نمي گفتند، حتي با کساني مثل آقاي هاشمي رفسنجاني و ديگران که از اينها حمايت مالي مي کردند، صادقانه برخورد نمي کردند. اگر هم آقايان به اينها مي گفتند که ايدئولوژي شان اشکالاتي دارد و مثلاً بر مبناي مارکسيسم است، جواب مي دادند ما که ادعا نکرديم که اسلام را بلديم. تازه داريم ياد مي گيريم و شما هم بياييد کمک کنيد. البته اعتقادي به اين حرف ها نداشتند و در واقع داشتند کلک مي زدند. هميشه مي گفتند که در چاپ هاي بعدي، مباني تئوريک را اصلاح مي کنيم، ولي هيچ وقت هم اين کار را نکردند. خود روحانيت هم سعي نداشت خيلي با اينها قاتي شود. اينها از جريان افرادي مثل آقاي سعيدي يا جريان 15 خرداد استفاده کردند، اما هيچ وقت به اين چيزها اعتقاد نداشتند. کساني که در مبارزات مسلحانه بودند، کلاً به روحانيت اعتقاد نداشتند. بنده خودم در مبارزات مسلحانه بودم، ولي با بسياري از آقايان ارتباط داشتم، به روحانيت اعتقاد داشتم و حتي گاهي هم به آقايان مي گفتم که اينها ديدگاهشان نسبت به شما اين است و شما را قبول ندارند. بعضي ها توجه کردند، بعضي ها هم نکردند. بعضي ها هم به من اعتراض مي کردند، چون اينها به قدري در اين آقايان نفوذ کرده بودند که اگر کسي مي خواست با آنها مخالفت کند. بعضي از اين آقايان با او طرف مي شدند و مي گفتند شما مي خواهيد ايجاد تفرقه کنيد، چون بعضي از اينها حافظ قرآن هستند، حافظ نهج البلاغه هستند. حتي خيلي از اين آقايان براي امام در خارج نوشتند که اينها دارند شکنجه مي شوند و شما اجازه بدهيد ما از وجوهات به اينها کمک کنيم که امام زير بار نرفت و تنها کاري که کرد اين بود که پس از فشارهاي فراوان آقايان، دستور داد که يک سوم از سهم امام را براي خانواده زندانيان مسلمان صرف کنند و روي کلمه «مسلمان» تأکيد کرد. اين تنها امتيازي بود که امام به اينها داد، ولي بعضي ها نه، وجوهات و سهم امام را به اينها مي دادند.

خبر شهادت آيت الله سعيدي در بيرون از زندان چه تأثيري داشت؟
 

من در آن زمان فراري بودم. بعد از شهادت ايشان در جاهاي مختلف ختم گذاشتند که البته رژيم محدوديت هم ايجاد مي کرد، ولي آنهايي که اهل مبارزه بودند، ختم مي گذاشتند. شهادت ايشان در بچه مسلمان ها که هيچ، در غير مسلمان ها هم تأثير گذاشت. چون همه مبارزان دنبال بهانه اي بودند که عليه شاه به کار بگيرند و همين زنداني بودن و شهادت اينها چيزهاي بودند که گروه هاي سياسي استفاده مي کردند. ما خودمان معتقد بوديم که دو قشر روحاني و روشنفکر تنها قشرهايي هستند که مي توانند جامعه را آگاه کنند و کار را پيش ببرند و براي نزديک کردن آنها به هم فعاليت مي کرديم. آن موقع وحدت حوزه و دانشگاه مطرح نبود، ولي اين فکر وجود داشت. از آنجا که جنبه سياسي مسئله براي ما مهم بود، حتي اگر دانشجوي کمونيستي را هم مي گرفتند يا اتفاقي برايش مي افتاد، ما فوراً به عنوان روحانيت فلان جا و حوزه علميه قم و امثال اينها اعلاميه مي داديم و رژيم را محکوم مي کرديم و مي گفتيم اين کار خلاف حقوق بشر و خلاف انسانيت است و هيچ وقت هم در اعلاميه مان نمي گفتيم که او مسلمان بوده يا نبوده است. اگر هم در شهرستاني طلبه اي دستگير مي شد، حتي اگر بعد از چند روز هم آزادش مي کردند، فوراً به عنوان دانشجويان دانشگاه تهران يا دانشجويان مبارز و امثال اينها اعلاميه مي داديم و پخش مي کرديم و به عنوان دانشجو از طلبه حوزه يا آقايان منبري که دستگير مي شدند حمايت مي کرديم و مي ديديم وقتي که اين اعلاميه ها پخش مي شوند، چه تأثير گسترده اي در هر دو قشر دارد. هر چه هم مي گشتند که بييند اين گروه هاي دانشجويان مبارز و روحانيت مبارز و امثال اينها چه کساني هستند، چون ما خودمان بوديم، طبيعي است که پيدا نمي کردند. حتي بعضي ها اين اعلاميه ها را تکثير و پخش مي کردند و دستگير هم مي شدند و زندان هم مي رفتند، ولي نمي دانستند اعلاميه ها از کجاست و قضيه از کجا آب مي خورد. به نظر من اين حرکت، تأثيرات به سزايي داشت، منتهي از سال 50 به بعد که آن قضاياي تغيير ايدئولوژيک سازمان مجاهدين پيش آمد، ديگر آقايان از اينها حمايت نکردند.

آيا براي شهادت آيت الله سعيدي هم اعلاميه اي داده شد؟
 

بله، حتي جبهه ملي و نهضت آزادي هم اعلاميه دادند. آقاي دکتر شيباني آمد و در مسجد آقاي سعيدي سخنراني کرد. ايشان جزو نهضت آزادي بود و به خاطر همين قضيه هم دستگير شد، لذا در طيف هاي مختلف مبارزاتي، شهادت ايشان بسيار تأثير گذاشت.

شما هم اعلاميه هايي شبيه به آنچه که گفتيد براي شهادت ايشان داديد؟
 

بله، حتي تا سال 57 هم گاهي اين جور کارها را مي کرديم، منتهي من خودم از سال 47 به بعد که فراري و گرفتار مسائل ديگر بودم، خيلي تماس مستقيم با آقايان نداشتم، چون کارمان فرق داشت، ولي بي ارتباط هم نبوديم و از طريق پسران آقايان يا ديگران، گاهي رابطه داشتيم، اما مثل گذشته رفت و آمد هميشگي نداشتيم.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 32



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.