گفتگو با آيت الله سيد جواد علم الهدي
درآمد
آشنائي ديرين و همسن و همشهري بودن، به آيت الله سيد جواد علم الهدي امکان شناختي دقيق از شهيد آیت الله سعيدي را داده که در تمام اين گفت و گوي صميمانه به چشم مي خورد.
در ابتداي بحث مختصري از سابقه آشنايي خودتان با آيت الله شهيد سعيدي بفرماييد.
متشکرم از شما که ياد و ثبت مي کنيد حالات و زندگي عزيز مرا و قديمي ترين دوست مرا در مراحل روحانيت و اينکه اين شهيد مظلوم در ميان شهداي عزيز، بالاخص روحانيت شناخته شود و باعث افتخار حوزه علميه قم باشد. آشنايي من با ايشان به مناسبت آن است که ايشان هم مشهدي هستند و من هم مشهدي الاصلم و دوران طلبگي من و ايشان بعد از طاغوت اول، يعني 1321 شروع شد. در آن موقع من هم در مدرسه بالاسر مشهد طلبه بودم که الان به و صورت دارالولايه و جزو آستان قدس است و در آن زمان توليت آن مربوطه به آيت الله حاج سيد علي علم الهدي، پدر بزرگوار من بود و اين عزيز، آقاي حاج سيد محمدرضاي سعيدي، روحاني زاده و پدرشان از موثقين منبري ها و محدثين حوزه شهر مشهد بودند و ايشان هم در مدرسه دو درب که الان بخش خواهران در آنجا تدريس مي شود و نزديک آستان قدس رضوي و متصل به صحن آزادي است، طلبه بودند. وجه مناسبت خيلي نزديک است و هم شغلي اقتضا مي کرد که با هم دوست باشيم.
در سال 1326 متفقين به تدريج از خراسان رفتند و من و برادرم آيت الله حاج سيد محمد علم الهدي به عزم قم حرکت کرديم تا پايان تحصيلات ما در قم باشد. کمتر از يک سال در قم بوديم که آقاي حاج سيد محمد رضاي سعيدي و آيت الله حاج شيخ ابوالقاسم خزعلي هم به قم هجرت کردند. معمول است که در حوزه هاي علميه، محصلين علوم حوزوي به مناسبت آنکه سعي مي کنند با همشهري ها و هم دياران خود انس بگيرند، سعي دارند که خانه هايشان به هم نزديک باشد، بنابراين در اولين فرصتي که من توانستم در بخش مبارک آباد قم خانه اي بسازم، ايشان هم سال بعد از آن در جوار منزل من، منزلي را تهيه فرمودند و تشريف آوردند. خانواده من با خانواده ايشان انس گرفتند و تقارن سني و تقارن درسي، موجب انس و الفت و صميميت ما و خانواده هايمان شد.
از سال 1335 که وارد حوزه علميه آيت الله العظيم بروجردي شدم، ايشان هم تشريف آوردند و در تمام دوران حيات آيت الله بروجردي، هم من و هم مرحوم سعيدي در درس ايشان حضور داشتيم. ما سعادت داشتيم درس فقه و درس اصول حضرت استاد آيت الله العظمي خميني را درک کنيم و از سال 31 محضر مبارک ايشان در درس خارج مشرف مي شديم. هم قرب محل زندگي و هم همشهري بودن و هم همدرس بودن و هم سنخيت اخلاقي ما باعث شد که جلسات بسيار مفيدي داشته باشيم. ما در درس امام (ره)، هم مباحثه بوديم. مباحثه با ايشان به فضل پروردگار طول کشيد تا آن روزي که هر دو گريان شديم. يک روز صبح بود و در منزل من با يکديگر مباحثه مي کرديم که ناگهان در شهر قم صدا بلند شد. اشک، ناله، فرار، دويدن ها و خبر دادند که امام را براي بار دوم بردند که بعد معلوم شد امام را به بورسا تبعيد کرده اند. اين موجب شد که هم چشم ايشان گريان شود و هم من در فراق استاد گريستم. کتاب را به هم گذاشتيم و گفتيم براي هميشه مباحثه ما تمام شد. ايشان سعي مي کردند راهي پيدا کنند که به بخش اعلاميه هاي امام کمک کنند و خبر رساني هاي لازم انجام شوند؛ از اين جهت ايشان در مسافرت هايي که مي رفتند به طور مخفيانه از نظرها، راه امام را پيگيري مي کردند.
چه مسافرت هايي مي رفتند؟
مسافرت کويت بود، بيشتر مسافرت آبادان بود، بعد هم که از ايشان دعوت کردند که بروند تهران، مسجد موسي به جعفر (ع) خيابان غياثي، ايشان صلاح دانست که بيايد تهران، بلکه بتواند بيشتر دنبال کار حضرت امام را بگيرد.
از دوران تحصيلتان با ايشان چه خاطراتي داريد؟
خاطرات دوران درسي آن بود که ايشان از يک حافظه سرشاري برخوردار بود، استعداد خوبي داشت و علاقه فوق العاده اي به حضرت بقيه الله الاعظم (عج) داشت. وقتي متوسل مي شد هم خود مثل باران اشک مي ريخت و هم ديگران را مي گرياند. فراق امام هم برايش بسيار تلخ و سخت گذشت. ما محصلين مشهدي دوره اي داشتيم و گاهي در منزلمان دور هم جمع مي شديم، به مناسبتي که به ايشان گفته مي شد درباره امام چيزي بگويد، واقعاً از خود بيخود مي شد و از خدا آرزوي مرگ مي کرد و نفس برايش تنگ بود، به همين دليل بود که ايشان از سال 41، از شش ما بعد از فوت آيت الله بروجردي، از اولين ديداري که با امام داشت تا آن روزي که امام را بردند، ناظر نزديک همه وقايع بود. او به امام علاقه عاشقانه اي داشت. در عين حالي که طبع شوخ و بانمکي داشت، بسيار متعصب و جدي هم بود. در مسئله درس خاطره اي را بگويم. ايشان چون مشهدي الاصل بود، حوزه مشهد را خوب درک کرده بود. اساتيد گذشته حوزه مشهد، طلاب و فضلا را از خواندن مباحث فلسفه پرهيز مي داند؛ ايشان هم في الجمله همان روحيه را داشت. امام قدس الله سره از اين قضيه آگاه بودند. معمول امام آن بود که صبح هاي چهارشنبه بعد از درس فقه، درس اخلاق مي گفتند؛ عصرهاي چهارشنبه هم درس اخلاق مي گفتند. خرداد ماه بود و هواي قم خيلي گرم شده بود بحث «لاضرر» که از بحث هاي خيلي قوي امام است به پايان رسيد؛ سپس امام فرمودند: «خسته شدم، هوا هم گرم است. خوب است درس را تعطيل کنيم.» مرحوم شهيد سعيدي کنار من نشسته بود، با صداي بلند گفت: «حاج آقا!» آن روزها ما تعبيرمان از استاد عظيم الشأن، حاج آقا بود. گفت: «حاج آقا! يک مقدراي موعظه مان کنيد تا ما آدم بشويم.» روي آن لطافت طبعي که داشت، اين حرف را زد. استاد لبخندي زدند و فرمودند: «شما آدم نمي شويد!» سپس با لحني جدي وارد بحث شدند. الحمدالله اکثر مباحث اخلاق ايشان توي ذهنم هست. ايشان فرمودند: «آقايان! عهدي است بين شما و بين رب العالمين. اگر به آن عهد وفادار نباشيد، روي رستگاري را نخواهيد ديد. بدانيد هر استاد و برزگ و مؤلف و مضنفي، هر اعتقاد فلسفي يا عرفاني که دارد، براي خودش اصطلاحاتي دارد. ممکن است اصطلاحات آن مؤلف و مصنف به مذاق ما خوش نيايد.» همه ما مشهدي ها فهميديم که امام دارند به چه موضوعي اشاره مي کنند، چون اين معنا از مشهد و خراسان خودمان و از علمايي که دنباله اين بحث ها را داشتند و تفکرشان بعدها به عنوان «مکتب تفکيک» شهرت پيدا کرد، در ذهن ما بود. ايشان ادامه دادند: «هر عارفي براي اشعار خودش اصطلاحاتي دارد؛ نبايد او را براي اين اصطلاحات متهم کرد که خداي نکرده اعتقاد او از اعتقاد صديقين جداست. اگر کسي نسبت به اساتيد گذشته که ما سر سفره علمي آنها نشسته ايم، تصور سويي داشته باشيم.
نسبت بين او و خدا قطع مي شود؛ راه اصلاح و سعادت بر او بسته مي شود؛ حجاب آسمان بر او منکشف نمي شود و او به جايي نمي رسد. گاهي گفته شده است که در اسفار صدرالمتألهين، جملاتي در الهيات و در بحث معاد که در جلد نهم در بحث روح و معاد به طور مفصل آمده، کلماتي گفته و شنيده شده و بدون دقت جملاتي مشهور شده». در اينجا استاد يک مقداري صدايشان را بردند بالا و فرمودند: «و ما ادراک ما ملاصدرا؟ والله صدرالمتأهلين معتقد به معاد جسماني و روحاني با هم بود.» اين از فرمايشات حضرت امام صادق (ع) در ذيل بحث «دلائل الصديقين» است که در جلد نهم هست که پارسال کل آن را درس دادم. امام ادامه دادند: «سزاوار نيست اگر کسي درست مطالعه نکرده و احياناً مطلبي را درنيافته، العياذ بالله زبان به اهانت بگشايد. پيامد بسيار تلخي دارد.» و بعد دنباله ساير موعظه هايشان را گرفتند. مرحوم شهيد سعيدي سرش را پايين انداخت و رفت توي فکر و بعد به ما گفت که براي استاد نوشته ام: «خدا مي داند که ما قصد تعليم داريم. نه قصد ايراد. ما کوچک تر از آنيم که به عقايد بزرگان ايرادي داشته باشيم. قصد ما قصد تعليم است تا اينکه خداوند به ما مرحمت کند و واقعيت ها را به ما بنماياند».
شما اينک از بزرگان و مشهورين حوزه هاي علميه هستيد. امروز با تسلطي که بر فضاي حوزه داريد، آن روز شهيد سعيدي را چگونه مي بينيد، يعني مرتبت علمي ايشان را چگونه ارزيابي مي کنيد؟ آيا ايشان جزو طلبه هاي مبارز، باسواد و قوي محسوب مي شدند يا خير؟
ايشان از استعداد و حسن دريافت مبنا از استاد، خصوصيت لطيفي داشت. هيچ کس به اندازه کسي که با انسان مباحثه مي کند.اين معنا را درک نمي کند. ايشان با ديگران هم مباحثه داشته، ولي با من درس امام را مباحثه مي کرد و من اين معنا را خوب درک مي کردم. و اما ميزان معلومات ايشان را با خاطره اي از امام عرض کنم. از روز اولي که امام بحث اصول را از ابتداي مباحث الفاظ شروع کردند تا آن سالي که يک روز چهارشنبه در ماه ارديبهشت ماه، بحث اصول امام تمام شد حدوداً هفت سال طول کشيد. همچنان که من افتخار نوشتن درس امام را داشتم، آيت الله خزعلي هم همين طور، آيت الله جنتي هم همين طور، آقاي سعيدي هم مي نوشتند که الان نوشته هايشان را مسلماً آقازاده هايشان دارند. وقتي درس اصول امام شد، عصر بود و مسجد سلماسي بوديم. بحث که تمام شد، امام فرمودند: «من نکته اي را به آقايان بگويم. دوره اصول را کامل نشستيد و اکثر شما هم نوشتيد. من مي گويم ديگر بعد از اين، درس ها را ننشينيد و به دنبال استنباط برويد، سعي کنيد، بحث کنيد، نوشته ها را بخوانيد و استنباط حکم شرعي کنيد.» آقاي سعيدي هفت سال را که هيچ، دوره بعد را هم نشست و دوره طهارت درس امام را که چهار سال طول کشيد، ايشان نوشته است. دوره فقه مکاسب ايشان را که باز هفت سال طول کشيد، آقاي سعيدي نوشته و هر چه درس آقاي بروجردي بوده، همه را نوشته. بعد از پيروزي انقلاب آيت الله موسوي اردبيلي به من فرمودند: «بيا در کار قضاوت با ما همکاري کن.» عرض کردم: «من حوزه علميه دارم؛ درس طلبگي مي دهم؛ چهار پنج خيريه را لازم است که رسيدگي کنم؛ مشاغلم زيادند؛ پشتيباني جنگ را بر خودم واجب مي دانم که به اين مسافرت ها بروم. من معذورم.» ايشان فرمودند: «دليل اين پيشنهاد را مي دانيد؟ دليلش اين است که رفتم خدمت امام و عرض کردم قاضي هايي که من به آنها اعتماد علمي داشته باشم، در اطراف من کم هستند.» امام فرمودند: «شاگردان من که ده سال دوره درس مرا ديده اند، قطعاً مجتهدند.» و آقاي سعيدي بيش از ده سال در درس امام حضور داشت و همه درس ها را هم نوشته بود. اين ميزان علمي ايشان است، اما تأليفي از ايشان در دست ما نيست و معلومات و معلومات و علميت هم که با تأليفات شناخته مي شود. آن نوشته ها در دست ما نيست و بايد در دست آقازاده هايشان باشد. البته شايان اين معناست که اينها را در اختيار دفتر آثار امام بگذارند و آنجا تصحيح و چاپ شود و مايه افتخار است. آقاي سعيدي انسان شايسته و بايسته اي بود. بسيار متواضع بود و ادعائي بر اين معنا نداشت و ابداً اين مسائل را در جايي عنوان نمي کرد. تهران که تشريف آورد، با همه علماي تهران رفت و آمد داشت و آنچه را که وظيفه خود مي دانست که در غيبت امام کمک کند و فکر امام را ترويج بدهد، دريغ نمي کرد. او به طرق مختلفي براي امام پول مي فرستاد و در اين زمينه ها سعي بليغ داشت.
آيا در تهران درس و بحثي هم داشتند؟
علي الظاهر داشت، منتهي من چون نبودم اطلاعي ندارم. ايشان که به تهران آمد، ما قم بوديم. من تهران نمي آمدم و ممنوع المنبر بودم و دستم بسته بود. دو ماه بود که به تهران آمده بودم که ايشان شهيد شد.
اگر از اين دو ماه خاطره خاصي را به ياد داريد، ذکر بفرمائيد.
ايشان ممنوع المنبر بود و فقط گاهي بين دو نماز، مسائلي را مي گفت. فشار رژيم خيلي زياد بود. مرا که به ساواک قم مي بردند. بعد مي آمدم و با آقاي فلسفي مشورت مي کردم و ايشان مي گفت: «الان اوضاع بسيار وخيم است. رعايت کنيد که گرفتار نشويد.»
آقاي سعيدي مجلس زنانه اي را تشکيل داد و نوشته هايي را که داشت. مخصوصاً درباره سرمايه گذاري آمريکا در ايران، به بعضي از خواص بانواني که خودشان مسئول اداره جلسه بودند، يا در مسجد و منزل تحويل مي داد. منزل ايشان نزديک مسجد بود. آقاي سعيدي به من مي فرمود که نوشته ها را در کاغذهاي کوچکي توسط اين بانوان، براي افراد مي فرستم. يک بانويي که بعدها در مکه به من برخورد، آن روزها دائماً مي آمد و گريه مي کرد که يکي از نوشته ها را به من بدهيد. آقاي سعيدي امتناع مي کرد. سه بار و چهار بار کساني را مي آورد که اثبات کند قصد سوئي ندارد، ولي در واقع مأمور ساواک بود و نامه ايشان را برد و به دستگاه داد و همان هفته آقاي سعيدي را گرفتند.
پس ماجراي لو رفتن ايشان به اين شکل بوده است؟
بله، از طريق يک مأمور زن. اما من اين را از کجا فهميدم و اين زن را کجا ديدم؟ مرا به عنوان روحاني حج دعوت کردند. در تهران ممنوع المنبر بودم، اما مي گذاشتند که به حج مشرف بشوم، ولي در آنجا مأموران ساواک هم مراقب بودند که من نتوانم فعاليت سياسي کنم. از مکه آمديم مدينه. خانم هاي محترمه آمدند و گفتند: «يک خانمي هست که خيلي خودش را مي زند و موهايش را مي کند وصورتش را سياه کرده است». گفتم: «آدم دل گرفته اي است و کنار قبر پيغمبر (ص) و قبرستان بقيع دلتنگي مي کند که حاجتش را بگيرد.» بعد دو تا از خانم ها آمدند و گفتند «نمي توانم. من يک سيد مظلوم را که چندين بچه داشت، از بين بردم.» بعد که اصرار کرديم گفت: «نامش سعيدي بود. آن نامه اي را که در ميان خانم ها پخش مي کرد گرفتم و به ساواک دادم و او را گرفتند». يادم هست شهيد سعيدي را که گرفتند، عزيزان ما خدمت آسيد احمد آقاي خوانساري رفتند، ايشان وساطت کردند. من خدمت آسيد مهدي سلمي که با دستگاه ارتباط داشت، رسيدم و التماس کردم: «شما که با دستگاه آشنا هستيد، نگذاريد اين فرزند پيغمبر (ص) از بين برود. ما هيچ خبري از او نداريم». هيچ فايده اي نکرد. حتي وساطت آقاي خوانساري هم اثر نکرد. خاتمه عرضم از ايشان آن است که جنگ که شروع شد و ما شروع کرديم به پشتيباني جنگ، شبي ايشان را خواب ديدم. صورت هم را بوسيديم. گفتم: «آقا جان! وصيتنامه ات گم شده!» ايشان فرمود: «لاي کتاب هاي من است.» بعدها گفتند که مثل اينکه آن را پيدا کردند. به ايشان گفتم: «يقين دارم که شما رفتي بهشت. به من بگو اينها با چه شکنجه اي تو را از بين بردند؟ آمپول هوا بود؟ خفگي بود؟ غذاي مسموم به تو دادند؟» گفت: «نپرس. يکي از اينها بود.» گفتم: «تو که رفتي پيش جدت. من چه کنم که بتوانم بيايم؟» گفت: «اگر سه تا از خانه هاي صدام را بتواني خراب کني، مي آيي پيش من.» ما بار بستيم و رفتيم و از اين خمپاره ها هم انداختيم، ولي چنين سعادتي نصيب ما نشد.
شمه اي از شهادت ايشان هم نقل بفرماييد.
اين خبر که به ما رسيد، آقاي خزعلي و آقاي جنتي تشريف آوردند منزل ما و آنجا يک صورت تلگرافي درست کرديم و به آقاي سيد مهدي طباطبايي که در مشهد بودند، تلگراف زديم که اگر آب دستت هست، بگذار زمين و بيا تهران. ايشان آمدند و رفتيم پشت سرشان نماز خوانديم. همشيره و بچه هاش را در آغوش گرفت و واقعاً هم از آن روز همت کرد و ايستاد و هنوز هم ايستاده است. در مورد شهادت آيت الله سعيدي، آقاي متبحري نامي چسبيده به مسجد مغازه اي داشت و او براي من نقل کرد که به من تلفن شد که بيا و آقاي سعيدي را تحويل بگير. مي گفت من رنگم پريد و قلبم مي خواست بايستد. به خودم گفتم دست کم پسر بزرگ آقاي سعيدي، آسيد محمد را خبر کنم. رفتم در خانه و آسيد محمد را سوار کردم و رفتم. گفتند ماشين را در فاصله دور پارک کنيد. بعد رفتيم جنازه را تحويل گرفتيم و ما را سوار آمبولانس کردند.
ما هيچ بيرون را نمي ديديم و نمي دانستيم ما را کجا مي برند. وقتي پياده شديم، ديديم بيرون قم، قبرستان وادي السلام است. در غسالخانه را بستند و کسي را راه ندادند. وقتي جنازه را لخت کرديم، ديديم از گردن تا شانه و تا پهلوي او سياه و کبود است. البته از ما يک تعهد کتبي گرفتند که اگر اين قضايا را براي کسي نقل کنيد، هر چه ديدي از چشم خودتان ديديد. وقتي غسل را تمام کردند، نماز خوانديم و ايشان را در وادي السلام دفن کرديم.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 32