شهيد آیت الله سعيدي و مبارزات زنان
گفتگو با مرضيه دباغ (حديد چي)
درآمد
آشنايي شما با شهيد آيت الله سعيدي از چه زماني و چگونه آغاز شد؟
کم کم آشنايي ما با ايشان بيشتر شد و برداشت من اين است که هدف ايشان اين بود که مي خواستند از بين ماها،عده اي را براي اهداف انقلابي مورد نظرشان انتخاب کنند وآموزش بدهند.مثلاپخش جزوات فتاوي حضرت امام (ره)بسيار کار دشواري بود و ايشان مي خواستند چند تن از ما را با اين جريان درگير کنند.يک سال وچند ماه که گذشت،از آن عده فقط پنج شش نفر ماندند.نهايتا هم فقط چهار نفر مانديم که به جز خانم نکوئي،از بقيه دوستان آن جمع خبر ندارم.به هر حال آشنائي با شهيد سعيدي از همين محفل و نماز جماعت هاي ايشان در مسجد موسي بن جعفر(ع)شروع شد.
با توجه به اينکه شما ايشان را در فضاي تعليم و آموزش درک کرده ايد،منش رفتاري ايشان در محيط درس و بحث چگونه بود؟
شهيد سعيدي هم از اين قاعده مستثني نبودند.ايشان هم نسبت به اطرافيانشان بسيار دقت و توجه داشتند؛حتي هنگامي که لازم بود بعضي از مبارزين مدتي در جائي مخفي شوند،شهيد سعيدي نمي گفتند که من خودم در خطرم و هرروز ساواک مي آيد و مرا تحت نظر دارد.يادم هست در خيابان نيرو هوايي،اطراف خيابان ارجمندي،يکي از بازاري ها بود که خدا رحمتشان کند،مرد شريفي بود و اهل کاشان،الان اسم شريفشان يادم نيست،ايشان در ساختمانشان کمدي را نصب کرده بودندکه به حسب ظاهر راه به جائي نداشت،ولي از پشت آن چند پله مي خورد و پائين مي رفت و سوئيت کوچکي آنجا بود که حمام و توالت داشت و وقتي ضرورت ايجاب مي کرد که مبارزي حتي دو سه ماه مخفي باشد،آنجا زندگي مي کرد و خانم ايشان که خدارحمتشان کند،غذا تهيه مي کرد و به او مي داد و وضعيت طوري بود که اگر هم در خانه مي ريختند و جستجو مي کردند،نمي توانستند آن سوئيت مخفي را پيدا کنند يکي از مکان هاي امني که براي دوستان شهيد سعيدي فراهم شده بود،منزل اين بنده خدا بود و جاهاي ديگري را هم به شکل هاي مختلفي بر نامه ريزي کرده بودند. يک بار آقاي سعيدي به در منزل ما آمدند و پرسيدند که آيا اتاق بالاي خانه ما خالي است؟ گفتم بله، ولي چيزي در آن نيست و نمي شود در آن زندگي کرد.گفتند: مسئله اي نيست، مي گويم که از مسجد زيلويي چيزي بياورند.يکي از برادرها به اتفاق خانمش و فرزندانشان از دست ساواکي ها فرار کرده،يک مدتي اينجا باشد تا ببينيم برايش چه کار مي توانيم بکنيم.چند دقيقه بعد يک خانم و آقاي بسيار محترمي جلو آمدند و من متوجه شدم که شهيد سعيدي اينها را در کوچه بغلي نگه داشته بودند.اينها يکي دو ماهي در منزل ما بودند و آن آقا با لباس مبدل مي رفتند وخريد مي کردند وشهيد سعيدي مي آمدند به اينها سر مي زدند.دو سه سالي که در خدمت ايشان بوديم،يک روز فرمودند که ولادت حضرت زهرا(س)نزديک است.هر کدامتان درباره يکي ازويژگي هاي حضرت زهرا(س)مقاله اي رابنويسيدوروز شنبه که مي آييد،بياوريد.دوستان چيزهايي نوشته بودند.من درباره گريه حضرت(س)به شکلي کوتاه،اما عميق بررسي کرده بودم که گريه ايشان گريه يک فرزند براي پدر نبوده، گريه يک همسر براي همسرش که نتوانسته به قدرت برسد،نبوده،بلکه هق هق حضرت زهرا(س)يک حرکت سياسي است و مبارزه با دشمن در آن روز، اين شيوه را اقتضا مي کرده و اين در واقع شيوه اي بوده که ايشان اعتراض خود را نسبت به ظلم و جورهائي که بر مردم مي رفت وخطرهائي که اسلام را تهديد مي کرد،نشان مي دادند و مردم را به حمايت از ولي زمان خود ترغيب مي کردند. وقتي خانم ها مقاله ها را دادند و رفتند،درس تمام شده بود و من و بعضي از دوستان مي نشستيم و مباحثه مي کرديم و بعد مي رفتيم. موقعي که بلند شديم برويم،آقاي سعيدي از کتابخانه شان صدا زدند که خانم دباغ بماند.من رفتم خدمتشان وعرض کردم: «با من امري داشتيد؟» فرمودند:«مقاله شما خيلي بو دارد.»گفتم:«به نظر من اين طور رسيده. اگر شما امر کنيد مقاله را پاره مي کنيم و از بين مي بريم.»گفتند:«نه، بايد امضا کنيد که اگر دست اينها افتاد،بدانند که شما نوشته ايد؛ نه اينکه خانم هاي ديگر به خطر بيفتند.» بنده هم امضا کردم و تاريخ زدم و مقاله را دادم خدمتشان.
مرحوم آيت الله سيد محمد باقر موسوي همداني،مترجم الميزان،زياد به منزل ما مي آمدند.به من محرم بودند و ما زياد مي نشستيم و بحث مي کرديم و من در فهم قرآن و دروس ديگر،از محضر ايشان بسيار استفاده مي کردم.ايشان با شهيد سعيدي بسيار نزديک و رفيق بودند.يک شب رفتندمسجد و برگشتندو فرمودند:«فلاني! آقاي سعيدي از شما يک چيزهائي مي گفت.»عرض کردم:«يعني لياقت شاگردي شان را ندارم و بايد کنار بکشم.چه فرمودند؟فرمودند:«خير، به نظر ايشان شما خصوصياتي داريد که ايشان مي خوا هند بعضي از کارها را به شما واگذار کنند.» من عرض کردم: « اگر خدا بخواهد و بتوانم کارهايي را که مرضي رضاي خداست، از طريق ايشان عمل کنم،از خدا مي خواهم.»و همين باعث شد که ايشان بعضي از ماموريت ها را به بنده واگذار کردند. ايشان براي ارزيابي شاگردانشان توجه به فهم ودرک و پيگيري آنها داشتند و بعد براي کارهاي مبارزاتي انتخابشان مي کردند.ايشان از ميان خيل شاگرداني که در ميان آقايان هم داشتند، باز با دقت بسيار بالايي آنها را انتخاب مي کردند و انتخابهاي جالبي هم بود.
موقعيت آيت الله سعيدي به گونه اي بود که ساواک تمام حرکات و سکنات ايشان را زير نظر داشت و به جرئت مي توانم بگويم که همه مالکان مغازه هاي خيابان غياثي را يک در ميان خريده بودند که گزارش جزئيات رفت و آمد و ارتباطات ايشان را بدهند.البته آدم هاي خوب هم در ميان کسبه محل بودند.يادم هست در همان نزديکي يک بنگاه معاملات ملکي بود که صاحب آن مرد بسيار شريفي بود.يک روز داشتيم درس مي گرفتيم که تلفن زنگ زد و ما ديديم که آقاي سعيدي مي گويند عجب!گوشي را که گذاشتند،به ما گفتند:«وسايلتان را جمع کنيد و سريع برويد که ساواک دارد منزل را محاصره مي کند.»دو تا کاغذ توي جيبشان بود که در آوردند و توي دهان گذاشتند.چند تا کاغذ را هم پاره کردند.چند تا جزوه هم بود که بعداً فهميدم جزو حکومت اسلامي امام است.آنها را داخل يک کيسه ريختند و گفتند يکي از خانم ها،اين را زير چادرش ببرد بيرون.مکن داوطلب شدم و ايشان کيسه را داخل کيف من انداختند.پشت سر همه خانم ها راه افتادم و ديدم ماموران ساواک جلوي در خانه،کيف همه خانم ها را مي گردد.برگشتم داخل حياط و به يکي از آقا پسرهايشان که نمي دانم محمد آقا بود يا حسين آقا،گفتم کيف را بگيرد و بالاي ديوار برود و آ ن را در خرابه پشت خانه که مردم آشغال هايشان را آنجا مي ريختند،بيندازد تا من بعداً بروم و بردارم.بعد هم کيفم را نشان ساواکي ها دادم و به طرف منزل راه افتادم.آقاي بهاري،از فداييان اسلام که قرار بود اعدام شود،ولي به چند سال حبس محکوم شد،روبروي کوچه ما خرازي داشت.من رفتم و جريان را به ايشان گفتم و خواستم که آدم مطمئني را با موتور بفرستند که کيسه اي با اين مشخصات را از ميان آشغال ها بردارد و بياورد.البته ايشان خودشان رفته بودند،چون واقعاًنمي شد به هر کسي اعتماد کرد.
شهيد سعيدي را بردندو شايد ده روز گذشته بود که روز غروب، همسر يکي از شاگردان همکلاسي ما زنگ زد،رفتم در را باز کردم وپرسيدم از آقاي سعيدي چه خبر؟ديدم دارد گريه مي کند و فهميدم که آيت الله سعيدي را به شهادت رسانده اند.ايشان فوق العاده شجاع بودند.يک بار که دستگيرشان کردند،از ايشان تعهد گرفتنمد که بالاي منبر نرود.فرداي آن روز به مسجد آمدند و فرمودند:«به من گفته اند بالاي منبر نروم.بسيار خب!من همبن جا پايين منبر مي نشينم و حرف مي زنم.»باز دستگيرشان کردند و وقتي برگشتند فرمودند:«از من تعهد گرفته اند که نه بالاي منبر بروم و نه پايين منبر بنشينم.اشکال ندارد،ما به خاطر انجام وظيفه مي ايستيم و صحبت مي کنيم.»با اين مشخصات و با اين ارادت خالصانه نسبت به مراد و رهبرش،حضرت امام، از همه چيز خود گذشته بود و آن روز که ايشان در برابر ساواک مي ايستاد واين گونه مقاومت مي کرد،واقعاً شق القمر بود.بعد از شهادت ايشان،محمد آقا را مي خواهند که همراه جنازه به قم ببرند.ساواکي ها هميشه با وحشت خاصي از ايشان نام مي بردند.اين قصه آشنايي بنده با اين مرد بزرگ و شاگردي ايشان و خدمتگزاري به ايشان بود تا سال 49 که به شهادت رسيدند.
به دليل شجاعت بسيار و روحيه مبارزاتي شگفت انگيز شهيد سعيدي،ساير ابعاد شخصيتي ايشان مغفول مانده اند،از جمله بعد علمي و مرتبت حوزوي ايشان،کمتر مورد بحث و بررسي قرار گرفته است.شنيدن مطالبي در اين زمينه از سرکار که شاگرد برجسته ايشان بوده ايد،مغتنم است.
علت بي توجهي به بعد علمي ايشان که از شاگردان برجسته امام و از مستشکلين درس آيت الله بروجردي و حضرت امام بوده اند،چيست؟
اسلام که فقط نماز و روزه نيست که اگر باشد،آمدن امام حسين(ع)به کربلا و مبارزه کردنشان معنا پيدا نمي کند.امام صادق(ع)تشکيل حوزه دادنشان و آن همه طلبه تربيت کردنشان معنا ومفهوم پيدا نمي کند.هر کس در خانه اش نماز را مي خواند و روزه اش را هم مي گرفت و خدا يک روزي اي را هم به او مي داد.ضرورتي نداشت که امام حسين(ع)از کودک شش ماهه تا يار نود ساله شان را در راه دين خدا ايثار کنند،منتها متأسفانه مسئولين فرهنگي جامعه و مورخين ما در اين زمينه،بسيار قصور کرده اند،اميدواريم در آينده يک کمي اذهان باز شود و قدر شهدايمان را بدانيم.
خاطره اي از بعد علمي ايشان داريد؟
از علاقه شديد آيت الله سعيدي نسبت به حضرت امام حکايت ها گفته اند.جالب اينجاست که در اينجا مراد هم نسبت به مريد خود با عباراتي ياد مي کنند که نسبت به نزديک ترين افراد نيزآنها را به کار نبرده اند،از جمله اينکه در نامه اي خطاب به شهيد سعيدي مي نويسند:«من عواطفي را که نسبت به شما دارم، نمي توانم به زبان بياورم.»
چه گوهري در وجود شهيد سعيدي بود که امام با چنين تعبيري با ايشان سخن مي گويند؟
من جايي نيست که سخنراني داشته باشم و نامي از شهيد سعيدي نبرم.بسياري مي گويند تو تنها شاگرد ايشان هستي که سعي مي کني نامي از ايشان ببري و يرايشان صلواتي بگيري.اين نشان دهنده اعتقادي است که به اين مرد بزرک دارم،ولي اميدوارم اين فقط اعتقاد بنده نباشدکه دستم به جايي بند نيست،آن هم با اين موقعيت جسمي که امروز دارم.واقعاً ديگران، مخصوصاً فرزندان بزرگوارش،مثل فرزندان شهيد مطهري،مثل فرزندان شهيد بهشتي،مثل فرزندان شهيد مفتح و ديگران،همتي کنند و آنچه را که پدر باقي گذاشته تنظيم و تکريم کنند و اين مرد بزرگرا به جامعه و به تاريخ بشناسانند که لااقل مديون تاريخ نباشيم.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 32