گفتگو با بي بي خديجه طباطبايي (سعيدي )
درآمد
خسته است، اما بسيار اميدوار. بسيار جوان بود كه اداره 9 فرزند به عهده اش قرار گرفت و در كنار آن، فشار ساواك و كم لطفي مردمان را نيز به جان خريد و امروز فرزندانش، يادگارهاي ارزنده آن پدرهستند و ادامه دهندگان راه او و اين كه او مي داند كه همسرش هنگامي كه به پيام « كيست ياريگري كه ياري كند مرا؟» سرورش، حسين (علیه السلام)، پاسخ مثبت داد، طلوع فجر انقلاب را به رهبري مرادش باور داشت.
در چه سني با شهيد آيت الله سعيدي ازدواج كرديد و چه كسي واسطه اين ازدواج بود؟
من پانزده سال و هفت ماه سن داشتم و ايشان هم نوزده سال داشتند. ما در مشهد بوديم. پدرم روحاني بودند و در مسجد دودر با كسي مباحثه مي كردند و آقاي سعيدي هم آن جا بودند. آقاي سعيدي خيلي اهل مزاح و خوش محضر بودند. آن روزها در حوزه، به مجردها 60 تومان شهريه مي دادند. خدا رحمت كند هم مباحثه اي حاج آقا آن جا بودند و آقاي سعيدي به خنده مي گويند: « خوش به حال آن هايي كه هم زن دارند و هم شهريه بيشتري مي گيرند ». آن آقا مي پرسند: « مگر شما ازدواج نكرده ايد؟ » آقاي سعيدي مي گويند نه. آن آقا مي گويند:« اين حاج آقا دختر دارند.» آقاي سعيدي اصرار كرده بودند كه: « حاج آقا! دختر داريد؟ » حاج آقا، پدرم هم مي گفتند: « آره دختر دارم، ولي به درد شما نمي خورد. خيلي سن ندارد.» خلاصه با همين شوخي ها، ايشان خواهرشان را فرستادند به خانه ما. چون سيد بودند و روحاني، حاج آقا خيلي دوستشان مي داشتند. مادرم كه خيلي شناخت از ايشان نداشتند، مخالفت مي كرند و دو ماهي طول كشيد تا راضي شدند. بالاخره ما را عقد كردند. آقاي سعيدي چيزي نداشتند، ما هم نداشتيم، ولي يك خرده وضعمان بهتر بود و بعضي چيزها را خود حاج آقا برايمان تهيه كردند و در خانه پدر من زندگي مي كرديم. حاج آقا مي گفتند: « همين جا باشيد. خيال مي كنم يك پسر ديگر هم دارم.» خلاصه همه چيز به عهده حاج آقا بود تا بعدا كه آمديم قم. در اين فاصله هم صاحب يك دختر شديم.
موقعي كه با ايشان ازدواج كرديد، مي دانستيد اهل مبارزه هستند؟
آن موقع آيت الله بروجردي زنده بودند و وضع آن قدرها خراب نبود. بعد از فوت ايشان بود كه وضع خيلي خراب شد. حدود نوزده بيست سال داشتم كه آقاي سعيدي توي خط مبارزه و همراهي با امام افتاد.
نمي ترسيديد؟
چرا، ولي وقتي مي ديدم كه ايشان اين قدر پا برجاست، من هم سعي مي كردم همراهي كنم. آقاي سعيدي آن قدر به امام علاقه داشتند كه فرزند كوچكمان را روح الله صدا مي زدند.
اولين بار شهيد سعيدي علنا در كجا مبارزه خود را شر وع كردند؟
مجلسي براي شهيد بخارايي و بقيه دوستانشان گرفته بودند و آقاي سعيدي سخنراني مي كنند. ماموران مي ريزند كه ايشان را بگيرند، منزل آيت الله مرعشي ب ودند و ايشان مانع مي شوند و مي گويند بگذاريد اين ها بروند خانه هايشان و به آقاي سعيدي هم مي گويند يك كمي احتياط كنيد. چند بار هم ماموران مي فهمند كه آقاي سعيدي دارند سخنراني مي كنند، اين حسن آقاي ما خيلي بچه زرنگ و باهوشي بود، ماموران كه مي آيند به آن ها مي گويند كه سخنراني نمي كند، دارد دعاي كميل مي خواند! خلاصه آقاي مرعشي نگذاشتند اين ها را بگيرند.
شما در اين گونه مواقع چه حالي داشتيد؟
آن شب آقاي سعيدي كه آمدند خانه، گفتم: « من تازه هفت روز است كه وضع حمل كرده ام و شما رفته ايد آن جا براي سخنراني و من دارم جوش مي زنم و غصه مي خورم و جان در بدن ندارم. شما چرا اين كارها را مي كنيد؟ » ناراحت بودم. يك وقت مي ديدي شب، نصفه شب ماموران مي ريختند توي خانه. من گلايه كردم كه چند تا بچه داريم، شما هم يك كمي رعايت كنيد و خلاصه حسابي درد دل كردم. خدا رحمت كند آقاي سعيدي هيچي نگفتند. فردا صبح آمدم صبحانه درست كنم، ديدم آقاي سعيدي دارند لبخند مي زنند. پرسيدم: « قضيه از چه قرار است؟» گفتند: « شما كه مي گوييد چرا اين كارها را مي كني، ديشب خواب ديدم مجلسي برگزار شده.» اسم يك آقايي را هم گفتند كه الان يادم نمي آيد. خلاصه ايشان گفت كه:« اين آقا گفت سعيدي! بيا پهلوي من بنشين. من رفتم پهلويشان نشستم و ايشان گفتند سعيدي! من ديشب حضرت امام حسين (ع) را در خواب ديدم كه به من فرمودند به سعيدي پيغام بده كه با ما باش، ما از تو نگهداري مي كنيم.» آقاي سعيدي گفتند: « ببينيد! امام حسين (ع) به من بي لياقت بگويند از تو نگهداري مي كنيم و من كاري نكنم؟ » من گفتم: « ديگر حرفي نمي زنم و هر كاري را كه صلاح مي دانيد، بكنيد ». از آن روز به بعد ديگر هيچي نگفتم.
قبل از نهضت امام هم شهيد سعيدي در جريان مبارزه بودند. از آن سال ها خاطره اي را به ياد داريد؟
بله، آن سال ها يك بار در آبادان سخنراني مي كردند كه ايشان را گرفتند و چند روزي بيشتر در زندان نبودند، چون مردم ريخته بودند كه ايشان را آزاد كنند. بعد هم در تهران دستگير شدند كه دو سه ماهي حبس بودند. آن روزها هنوز شكنجه و برنامه هايي كه بعد در سرشان آوردند، در كار نبود و آزادشان كردند، ولي بعدها خيلي اذيتشان مي كردند كه دست از امام بردارند. شب هاي شنبه هم كه منبر مي رفتند و من توي خانه به خودم مي لرزيدم كه حالا چه اتفاقي خواهد افتاد. بار آخر هم كه خودم خواب ديدم شاه با لباس افسري دارد اعلاميه هاي آقاي سعيدي را زير و رو مي كند. هر بار هم كه به آقاي سعيدي مي گفتم به من و به 9 بچه تان رحم كنيد، يك كمي احتياط كنيد، مي گفتند بچه هاي من خدايي دارند. من بچه ها را خلق نكرده ام، خودش خلق كرده و خودش هم مراقبت مي كند.
از حال و هواي مسجد آيت الله سعيدي در آن سال ها برايمان بگوييد. چه كساني به آن جا مي آمدند؟
جمعيت زيادي مي آمدند و همه خيابان هاي اطراف هم پر مي شد. من 38 سال بيشتر نداشتم كه آقاي سعيدي شهيد شدند و بعد هم برادرم آمدند و مسجد را اداره كردند.
آخرين بار كه براي ملاقات ر فتيد، چه اتفاقي روي داد؟
آخرين بار، با آقاي صالحي رفتم و دخترم طيبه بغلم بود. نرگس سادات شيرخوار بود و او را خانه گذاشته بودم. رفتم زندان و بعد از مدتي ديدم كه آمبولانسي از در زندان بيرون آمد. دختر بچه اي به من گفت كه يك آدم چهل ساله توي آمبولانس بود. من گريه و زاري مي كردم و به دلم افتاده بود كه خودش است. ملاقات هم كه نمي دادند. آمديم ديديم خانه را محاصره كرده اند. به حاج حسن آقا گفته بودند شناسنامه پدرت را بده. بعد هم كه محمد آقا همراه آن ها رفتند.
محمد آقا چند سال داشتند؟ ايشان از آن قضايا چه مي گفتند؟
نوزده سال داشت. يك آقاي متبحري نامي بودند كه خدا رحمتشان كند، گفته بودند اين بچه كه نمي تواند تنها بيايد و با محمد آقا رفتند. گفته بودند به شرط اين كه حرفي نزنيد. خلاصه راه مي افتند و مي بينند كه يك آمبولانسي دنبالشان مي آيد. محمد آقا گمان كرده بود مي خواهند پدرش را تبعيد كنند. خبر نداشت كه قضيه از چه قرار است. بالاخره به وادي السلام مي رسند و مي فهمند چه بر سر پدرش آورده اند. محمد آقا آن جا بالاي سر جنازه پدرش صحبت مي كند كه ما پنج پسرت راهت را ادامه مي دهيم. نماز را هم آقاي متبحري خوانده بودند و بعد هم دفنشان كرده بودند.
آثار شكنجه هم روي بدن شهيد سعيدي بود؟
بله، همه بدنشان كبود بوده، من هم توي خانه نشسته بودم كه هم شوهرم را بردند و هم پسرم را. همسايه ها هم همگي ترسيده بودند و مي گفتند به خانه ما نيا و برايمان دردسر درست نكن. ما تا چندين و چند سال همين وضع را داشتيم. داداش ما را هم دائما مي گرفتند و مي بردند و شكنجه مي كردند.
چه كسي كمكتان مي كرد؟
برادرم بودند، ولي ايشان را هم خيلي مي گرفتند و خلاصه دائما در چنين وضعيتي بوديم. هر شب مامورها در خانه ما بودند. حدود 13 سالي در تهران بوديم و بعد رفتيم قم. در قم مخفيانه مي رفتيم و مي آمديم.
دوستان صميمي شهيد سعيدي چه كساني بودند؟
حدود 13 سالي در تهران بوديم و بعد رفتيم قم. در قم مخفيانه مي رفتيم و مي آمديم.
دوستان صميمي شهيد سعيدي چه كساني بودند؟
آقاي رباني شيرازي، آقاي مشكيني، آقاي خزعلي، آقاي جنتي، آقاي صالحي خوانساري...
بعد از حضور امام در ايران، در جلساتي كه حضورشان مي رفتيد، ايشان درباره شهيد سعيدي چه مي گفتند؟
امام هميشه مي گفتند كه آقاي سعيدي وظيفه اش را انجام داد. من در آن سال ها كسي را مثل آقاي سعيدي نداشتم كه آن طور مخلصانه در راه دين تلاش كند. خطبه عقد دخترم طيبه خانم و آقاي خاتمي را هم امام خواندند.
گفتيد كه مردم از شما دوري مي كردند، چون مي ترسيدند كه ماموران رژيم اذيتشان كنند. -در چنين فضايي، بچه ها چگونه بزرگ شدند؟
كوچك بودند و خيلي متوجه نمي شدند. ببخشيد كه خيلي حافظه ام كمك نمي كند. مشكلات خيلي داشتيم و خيلي چيزها يادم رفته. مسئوليت بچه ها هنوز هم تا اندازه اي روي دوش من هست.خدا را شاكرم كه فرزندان خوبي به من داده است. همگي مومن و نماز شب خوان هستند. همگي هم احترام مرا خيلي دارند. محمد آقا پنجاه سال هم بيشتر دارد، ولي هنوز خم مي شود و دستم را مي بوسد. بچه هايم الحمدلله همه شان خوبند. وقتي ضعيف مي شوند، همه شان دعا و گريه مي كنند كه طوريم نشود. چند وقت پيش حالم بد بود، بچه ها كه هيچ، نوه هايم هم گريه مي كردند و اوضاعي درست شده بود. به هر حلا من هم خسته و بيمار شده ام تا خدا چه بخواهد.
ان شاء الله كه سايه شما بر سر همه شان باشد.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 32