امام مهدي و طواف کعبه
نويسنده : شيرين سليمي
تصويرگر:فرشته ارکيا دختري (10)ساله با مادرش به زيارت خانه خدا رفته بود.همه ي مردم لباس سفيد احرام پوشيده بودند.
ناگهان دختر، مادرش را گم کرد.همه جا را گشت ، ولي نتوانست او را ببيند و گريه کرد:«مادر!مادر!»مردم کعبه را طواف مي کردند و لبيک مي گفتند و هيچ کس صداي او را نمي شنيد.
او با خود گفت:«خداي من!چه کنم؟ نمي توانم برگردم و نمي دانم چگونه کعبه را طواف کنم .»
او اين طرف و آن طرف رفت و دنبال مادرش گشت.به اميد اين که او را پيدا کند ؛ امّا بي فايده بود هيچ نشانه اي از او نبود.ناگهان به ياد عمه اش افتاد که موقع خداحافظي گفته بود:«وقتي به کعبه رسيدي ، سلام مرا به آقا ، امام دوازدهم برسان!»
او دست هاي کوچکش را به طرف آسمان بلند کرد و با اندوه فرياد زد:«امام مهدي مرا نجات بده.»
دختر صدايي شنيد که او را به اسم صدا مي کرد.سرش را بالا برد و ديدکه مردي با لباس احرام جلو او ايستاده است.مرد گفت:«بلند شو و کعبه را طواف کن.»دختر گفت نمي دانم چگونه طواف کنم ، من نمي توانم در اين جمعيت کعبه را طواف کنم.»
مرد گفت :«با من بيا و کاري را بکن که من انجام مي دهم.»دختر بلند شد و با امام کعبه را طواف کرد.وقتي آن ها هفت بار کعبه را طواف کردند، او به دختر گفت:«مادر و دوستانت آن جا هستند.فوري پيش آنها برو.»
دختر نگاه کرد.بين زن هايي که لباس سفيد پوشيده بودند ايستاده بود.او مادرش را شناخت و برگشت تا از امام تشکرکند ؛اما او ناپديد شده بود.
دختر به طرف مادرش دويد،او را بغل کرد و بوسيد.مادر گفت:«کجا بودي دخترم ؟ چه قدرنگران شده بودم.ديگر اميدي نداشتم.»
دختر همه ماجرا را با خوش حالي براي مادرش تعريف کرد.وقتي حرف هايش تمام شد، مادر او را درآغوش گرفت و شروع کرد به گريه کردن.او گفت:«دختر عزيزم!تو امام دوازدهم را صداکردي و امام مهدي (عج)به تو کمک کرد.تو واقعاً امام را ملاقات کردي !»
دختر فوري به طرف کساني که کعبه طواف مي کردند برگشت و فرياد زد:«آقاي من!ببخشيد نزديک بود فراموش کنم سلام عمّه را به شما برسانم.»
منبع:ملیکا شماره 45
ناگهان دختر، مادرش را گم کرد.همه جا را گشت ، ولي نتوانست او را ببيند و گريه کرد:«مادر!مادر!»مردم کعبه را طواف مي کردند و لبيک مي گفتند و هيچ کس صداي او را نمي شنيد.
او با خود گفت:«خداي من!چه کنم؟ نمي توانم برگردم و نمي دانم چگونه کعبه را طواف کنم .»
او اين طرف و آن طرف رفت و دنبال مادرش گشت.به اميد اين که او را پيدا کند ؛ امّا بي فايده بود هيچ نشانه اي از او نبود.ناگهان به ياد عمه اش افتاد که موقع خداحافظي گفته بود:«وقتي به کعبه رسيدي ، سلام مرا به آقا ، امام دوازدهم برسان!»
او دست هاي کوچکش را به طرف آسمان بلند کرد و با اندوه فرياد زد:«امام مهدي مرا نجات بده.»
دختر صدايي شنيد که او را به اسم صدا مي کرد.سرش را بالا برد و ديدکه مردي با لباس احرام جلو او ايستاده است.مرد گفت:«بلند شو و کعبه را طواف کن.»دختر گفت نمي دانم چگونه طواف کنم ، من نمي توانم در اين جمعيت کعبه را طواف کنم.»
مرد گفت :«با من بيا و کاري را بکن که من انجام مي دهم.»دختر بلند شد و با امام کعبه را طواف کرد.وقتي آن ها هفت بار کعبه را طواف کردند، او به دختر گفت:«مادر و دوستانت آن جا هستند.فوري پيش آنها برو.»
دختر نگاه کرد.بين زن هايي که لباس سفيد پوشيده بودند ايستاده بود.او مادرش را شناخت و برگشت تا از امام تشکرکند ؛اما او ناپديد شده بود.
دختر به طرف مادرش دويد،او را بغل کرد و بوسيد.مادر گفت:«کجا بودي دخترم ؟ چه قدرنگران شده بودم.ديگر اميدي نداشتم.»
دختر همه ماجرا را با خوش حالي براي مادرش تعريف کرد.وقتي حرف هايش تمام شد، مادر او را درآغوش گرفت و شروع کرد به گريه کردن.او گفت:«دختر عزيزم!تو امام دوازدهم را صداکردي و امام مهدي (عج)به تو کمک کرد.تو واقعاً امام را ملاقات کردي !»
دختر فوري به طرف کساني که کعبه طواف مي کردند برگشت و فرياد زد:«آقاي من!ببخشيد نزديک بود فراموش کنم سلام عمّه را به شما برسانم.»
منبع:ملیکا شماره 45