ناگفته هاي علي اسلامي(پهلوي)بعد از 30 سال (2)
ماجراي وليعهدي و عزيمت به سوئيس
شاه بالاخره پذيرفت. با هماهنگي او برنامه ريزي لازم براي وليعهدي من انجام گرفت. قرار شد من به مدرسه اي در سوئيس بروم (3) و درس بخوانم. درباريان با اقداماتي در تلاش بودند
مرا از مادرم بگيرند. لذا مادرم كه حاضر نبود از من جدا شود نقشه اي كشيد. يك چادر كوچولو براي من و يك چادر بزرگ براي خودش تهيه كرد كه بتوانيم مخفيانه فرار كنيم. اطرافيان شاه با او صحبت كردند و او قبول كرد كه مادرم به عنوان يك كلفت بامن به مدرسه در سوئيس بيايد و من بتوانم او را ماهي يك بار ببينم. آنجا به من سخت مي گذشت از هر فرصت ممكن براي فرار از مدرسه استفاده مي كردم. يكي از معلم هايم در آن مدرسه مهران نام داشت و من، هم از مهران بدم مي آمد هم از آن مدرسه. البته دوستاني هم در آن مدرسه داشتم ازجمله حسين تاج سعادت كه همكلاسي من بود.
يادم مي آيد در آن مدرسه كشيش هايي چون پدر تولون، پدر كوران، پدر بريكو و. . . هم بودند. تا آنجا كه مي توانستم از آن مدرسه در مي رفتم. چندي گذشت تا اينكه مادرم تصميم گرفت مرا مخفيانه از آن مدرسه بيرون ببرد. او به همراه فردي كه در سازمان ملل كار مي كرد به ديدن من مي آمد. آنها در اتاق مرا به شكل دختر كوچولويي در آوردند؛يعني لباس هاي دخترانه تنم كردند و مرا دزدانه از مدرسه بيرون آوردند و داخل اتومبيلي گذاشتند. اتومبيل مزبور از خيلي از شهرها عبور كرد تا به مرز فرانسه رسيد. پليس سوئيس پس ازآگاهي از موضوع به دنبال من مي گشت. اين در حالي بود كه به محض ورود به فرانسه به طور اتوماتيك به ما اصليت فرانسوي دادند.
موضوع به گوش شاه رسيد و او حميد رضا پهلوي (4)را پيش رئيس جمهور فرانسه فرستاد.
حميد رضا به ديدار رئيس جمهور رفت و به او گفت شما بايد پاتريك را به ما تحويل بدهيد، او وليعهد ايران است. رئيس جمهور فرانسه از طريق حميدرضا به شاه پيغام داد كه تنها راه حل اين موضوع اين است كه شما با مادر پاتريك صحبت كنيد و او را راضي كنيد كه به ايران بيايد. شاه اين كار را كرد و تمام تربيت من در ايران به عهده مادرم قرارگرفت. البته معلماني چون سرهنگ وارسته، پروفسور يحيي عدل و اصلان افشار هم براي تربيت من مي امدند.
مادرم بعدها به من گفت وقتي با من مذاكره شد اصلا نمي توانستم قبول كنم كه به ايران بروم، ولي اين فكر به ذهنم آمد كه اگر روزي تو بزرگ شدي و كساني به تو گفتند كه تو مي توانستي شاه ايران بشوي ولي مادرت حاضر نشد تو را به ايران ببرد و تو با شنديدن اين حرف ناراحت بشوي چه جوابي داشتم به تو بدهم ؟لذا قبول كردم به ايران آمدم. خلاصه اينكه يك سال در سوئيس درس خواندم و پس از آن با مادرم از فرانسه به ايران آمدم، اما اين بار به صورت رسمي به ايران وارد شديم و در خانه اي واقع درخيابان شيخ هادي مستقر شديم و پنج شش سالي در همان خانه مانديم.
اولين ملاقات من با شاه در همان ايام روي داد. در دفتر شاه ايستاده بودم كه يكباره شاه با آن مدال هاي شاهي اش ظاهر شد. من از ترس خود را پشت پرده كاخ قايم كردم كه مرا آوردند پيش او. پيش از اين او را نديده بودم. حتي در ماجراي فوت پدرم هم شاه را نديده بودم و اين اولين ديدار من با شاه بود. آنجا مي گفتند تو والاگهر هستي اما اين حرف ها و كلمات برايم معني نداشت.
من از آن به بعد تحت تربيت و تعليم قرار گرفته بودم و بايستي كارهايي انجام مي دادم كه در شأن والاحضرت بود. مثلا اينكه چگونه سلام كنم، آداب معاشرت ياد بگيرم، انگليسي و عربي بياموزم، اما من دلم مي خواست اختيارم دست خودم باشد.
زندگي در دربار و با درباريان
در طول چند سال زندگي در دربار تنها هديه اي كه گرفتم يك هواپيماي پلاستيكي از سوي غلامرضا پهلوي بود. همه اين خاطرات مربوط به دوران پيش از اسلام آوردن من است. من و مادرم گاه گذاري درجشن هاي آنها شركت مي كرديم، سالي يكي دو بار. اكثر اوقات زندگي جداگانه اي داشتيم. البته بيش از اين هم راهمان نمي دادند. درباري ها مثل فرنگي ها شراب مي خوردند و كثافت كاري مي كردند.
در بين كساني كه با انها آشنا شده بودم دو نفر بودند كه با بقيه تفاوت داشتند. يكي از آنها
كاترين عدل (6) دختر پروفسور يحيي عدل بود كه از همان بچگي با او آشنا و دوست و همبازي شدم. او بعدها از روي اسب افتاد و فلج شد و روي ويلچر نشست من در همان دوران ويلچر او را به هر كجا كه مي خواست حركت مي دادم. او از كساني بود كه بعدها اسلام آورد. حتي به دبار آمد و شاه را نسبت به اعمال و رفتار زشت او و ديگر درباريان هشدار داد. يكي ديگر از آنها شهناز پهلوي، دختر محمدرضا بود. او نيز بعدها اسلام آورد و خود را از درباريان كنار كشيد.
شاه زياد ورزش مي كرد. تابستان ها در ويلايي در نوشهر، نزديكي چالوس، اتراق مي كرد و
ورزش اسكي روي آب مي رفت. او زياد ورزش مي كرد و زياد هم مشروب مي خورد. او يك سوئيسي بود و طرز فكرش هم سوئيسي و فرنگي شده بود. شايد مي خواست كارهاي مفيدي انجام دهد اما [ذهنش]آن قدر از ايران دور بود كه ديگر نمي توانست. او بيشتر با فرنگي ها بود و فكر مي كنم همين نكته سبب شد كه روز به روز فاصله اش با مردم زياد و ارتباط و تماسش مدام كم و سرانجام قطع شود و اين يك اشتباه بود.
زندگي دردربار ادامه داشت تااينكه محمدرضا پهلوي با فرح ديبا(7)ازدواج كرد و يك سال بعد رضا به دنيا آمد. يادم هست كه با مادرم به بيمارستان رفتيم تا تبريك بگوييم. از آن به بعد من از وليعهدي افتادم و در واقع آزاد شدم.
پي نوشت ها :
1- محقق و پژوهشگر.
2- حسين علاء در 1260 در تهران متولد شد. دوره ابتدايي و متوسطه را در لندن گذراند و در هفده سالگي در سفارت ايران استخدام شد. پس از مشروطه رئيس كابينه وزارت خارجه شد و ده سال در آن سمت ماند. او بعدها وزير فوائد عامه، وزير مختار ايران در اسپانيا و سپس وزير مختار ايران در امريكا شد. در انتخابات دوره پنجم از تهران نماينده شد و پس از تمام آن دوره به سفارت ايران در پاريس منصوب شد و چندي بعد وزير مختار ايران در لندن گرديد. او در اسفند 1329 مأمور تشكيل كابينه شد اما راه به جايي نبرد و در ارديبهشت 1330 كنار رفت و مجددا به وزارت دربار رسيد. در فروردين 1334 بار ديگر زمامداري به وي واگذار شد. او همان سال مورد سوء قصد قرار گرفت و جان سالم به در برد. او در فروردين 1336 جاي خود را به منوچهر اقبال داد. علاء از آن زمان تا 1342 وزير دربار بود و در هشتاد و دو سالگي درگذشت.
3- همان جايي كه خود شاه قبلا در آنجا درس خوانده بود.
4- حميدرضا پهلوي آخرين فرزند رضا شاه بود كه در 1311 ش در تهران متولد شد. دوره ابتدايي رادر دبستان نظام گذراند اما موفق به انجام تحصيلات عاليه نشد و حتي دوره كالج بيروت (دبيرستان) را هم نگذرانيد و پس از دو سال آن را نيمه كاره رها كرد و به تهران بازگشت. حميدرضا بسيار صريح الهجه و تندخو بود و به خاطر اختلافات با شاه در 1339 ش عنوان والاحضرتي از او سلب شد و از دربار اخراج گرديد. او در 1330 ش با مينو دولتشاهي ازدواج كرد اما در 1333 ش او را طلاق داد و يك سال بعد با هما ازدواج كرد. اين ازدواج هم دوام چنداني نيافت. او پس از پيروزي انقلاب اسلامي با تغيير نام خانوادگي همچنان در ايران ماند و در 1371 به دليل اعتياد درگذشت و در بهشت زهرا دفن گرديد. به نظر مي رسد كه علي اسلامي در يادآوري خاطراتش نام حميدرضارا به اشتباه با فرد ديگري خلط كرده است و گرنه با توجه به شواهد و قراين شخصيت حميدرضا در دربار به ويژه در پيش شاه تا آن حد نبود كه وي مأموريت يابد با رئيس جمهور فرانسه ديدار كند.
5- در كتاب من و فرح پهلوي آمده است كه علي فوق العاده مورد توجه ملكه مادر بود. هر بار كه او را در بغل مي گرفت به ياد عليرضا اشك مي ريخت.
6- كاترين عدل دختر پروفسور عدل بود. او دوران كودكي و نوجاني اش را در دربار و در كمال راحتي و خوشي به سر برد. در آن دوران از همه امكانات زندگي بهره مند بود. در ابتداي جواني به سوار كاري علاقه يافت ودر يكي از روزها در اثر حادثه سقوط از اسب فلج شد بدنش از نيمه به پايين بي حركت ماند. او از آن پس روي ويلچر قرار گرفت. كاترين در دوره اي كه خسرو جهانباني در زندان بود همراه علي اسلامي و شهناز پهلوي دوستان دوران كودكي و نوجواني اش به ديدار جانباني مي رفت. در همان رفت و آمدها به واسطه اينكه سلول جهانباني در نزديكي سلول بهمن حجت كاشاني قرار داشت تحت تأثير كلام و بيان و اعتقادات بهمن قرار گرفت. همين موارد سبب شد كه بر ملاقات هايش بيفزايد و سرانجام شيفته اعتقادات بهمن شد و اسلام آورد. از آن به بعد زندگي ساده اي برگزيد و از دربار و درباريان كناره گزيد. پس از آزادي بهمن از زندان با وي ازدواج كرد و در كنار بهمن به مطالعه و شناخت هر چه بيشتر اسلام پرداخت. اعمال شرعي را به دقت انجام داد و آنچه در توان داشت به فقرا و نيازمندان كمك كرد. او همراه همسرش به خرم دره رفت و زندگي ساده و روستايي در پيش گرفت. سرانجام همراه او هجرت كرد و در ماجراي جهاد بهمن بر اثر حمله ماموران به غاري كه محل هجرت او و بهمن بود، كشته شد. علي پهلوي در خاطراتش گفته است كه كاترين به دربار آمد و به شاه نسبت به اعمال و رفتار زشت او و ديگر درباريان هشدار داد. در منبعي ديگر يعني در كتاب شهناز پهلوي آمده است كه بهمن و كاترين حتي نقش ترور شاه را كشيدند. كاترين به بهانه داشتن عرض خصوصي با شاه وارد دربار و كاخ شاه شد و او روي ويلچر نشسته بود وروي پاهايش يك پتو كشيده بود كه زير آن يك كلت امريكايي گذاشته بود. او به همراه مستخدمتش، آقا گل، پيش اعلي حضرت آمد تا نقشه اي را كه با بهمن طرح ريزي كرده بودند پياده كند اما خبرچينان پي از هر اقدامي از سوي كاترين، شاه را از قصد وي آگاه كردند. نقشه بر باد رفت و دو محافظ شاه پتو را كنار زدند و اسلحه را از روي پاهاي كاترين برداشتند.
7- فرح ديبا، فرزند سهراب، در 1317 ش در تبريز متولد شد. در كودكي پدرش را از دست داد و مادرش او را به تهران آورد و او را به دايي اش محمد علي قطب سپرد. فرح در خانه دايي اش رشد يافت. ابتدا به مدرسه ايتاليايي ها رفت و از ده سالگي وارد مدرسه فرانسوي ژاندارك شد. دوران دبيرستان را هم در دبيرستان رازي گذراند. پس از مدتي به پاريس رفت و در يك هنرستان معماري و طراحي سرگرم تحصيل شد. همان ايام جذب كنفدراسيون دانشجويان ايراني مقيم خارج شد. پس از مدتي به طور اتفاقي به محمدرضا پهلوي معرفي شد و در 1338 به عقد محمدرضا درآمد. حاصل ازدواج فرح و محمدرضا، رضا بود كه در آبان 1339 به دنيا آمد و محمدرضا را براي تداوم سلطنت در خاندان پهلوي اميدوار كرد.