زبان هاي باستاني و اديان آسماني (1)
گفت و گو با دکتر ژاله آموزگار
- پدرم اهل تبريز و مادرم تهراني بود؛ اما به علت ماموريت شغلي پدرم، من در خوي، در آذر 1318، به دنيا آمدم. پدرم رئيس دبيرستان دخترانه اي بود که بعدها من در آنجا تحصيل کردم. دوره کودکي خوبي را، توأم با آرامش و محبت، گذارندم. شايد يکي از بزرگ ترين خوشبختي هاي من اين بوده است که در کانون يک «خانواده فرهنگي» متولد شدم و پدر و مادرم امکانات تحصيلي و تربيتي يکساني براي من و برادرم فراهم کردند. بخشي از تحصيلات دبيرستاني ام را در خوي گذراندم و پس از اخذ مدرک ديپلم علمي سال پنجم دبيرستان از «دبيرستان ايراندخت» خوي و ديپلم سال ششم ادبي از «دبيرستان ايراندخت» تبريز، جهت ادامه تحصيل به دانشکده ادبيات و علوم انساني دانشگاه تبريز وارد شدم. وقتي براي ادامه تحصيلات دانشگاهي به تبريز آمدم، پدر و مادرم هنوز در خوي بودند و من در خانه عمويم حسين اميد که از شعرا و دانشمندان آذربايجان است اقامت گزيدم.
پس از احراز رتبه اول در رشته ادبيات فارسي در دانشکده ادبيات تبريز، بورس تحصيلي به من تعلق گرفت. در آن زمان بورس تحصيلي به کساني اختصاص مي يافت که در بين دانشجويان، رتبه اول را کسب کرده بودند. من از اين بورس استفاده نکردم؛ چرا که خانواده ام سنتي بودند و تمايل نداشتند که تنها به سفر «فرنگ» بروم. در اين گير و دار من با يکي از همکلاسي هاي دانشکده ام ازدواج کردم. چندي بعد زنده ياد دکتر پرويز خانلري، وزير فرهنگ آن وقت، اطلاعيه اي صادر کرد مبني بر اينکه شاگرد اول هايي که از بورس تحصيلي شان استفاده نکرده اند مي توانند مجدداً پرونده شان را به جريان بيندازند. من و همسرم درآن موقع هر دو دبير آموزش و پرورش بوديم. اقدامات لازم انجام شد و مقدمات سفر به فرانسه فراهم گرديد و من به همراه همسر و دخترم راهي پاريس شديم. من در سوربن ثبت نام کردم و مشغول تحصيل شدم(1342). مطابق سيستم آموزشي فرانسه، دانشجويان دوره دکتري بايد بلافاصله استاد راهنماي خود را انتخاب کنند. بخت با من يار بود و من کارم را با دومناش (De Menasce) شروع کردم؛ استاد عاليقدري که هميشه خود را مديون او مي دانم، به دليل آنچه از او آموختم. من تنها به ياد آموخته هاي علمي ام نيستم، بلکه به ياد مسائل انساني که در جوار درس ها به طور غير مستقيم از او آموختم نيز مي افتم. رساله دکتري ام را که درباره «ادبيات زردشتي به زبان فارسي» بود، با اين استاد گذراندم. ادبيات زردشتي به زبان فارسي اصطلاحاً به نوشته ها و رسالت زردشتي اي اطلاق مي شود که پس از اسلام به زبان فارسي ولي به سنت زردشتي نوشته شده اند. يکي از کتاب هاي مهم زردشتي به نام صد در نثر و صد در بندهشن به عنوان پايه براي اين پژوهش انتخاب شد. پيش از عرضه رساله دکتري، به عنوان فعاليت پيش دکتري، تحقيق درباره کتاب شکند گمانيک وزار را انجام دادم. استادم مرا واداشت اين کتاب را که خود او به فرانسه ترجمه کرده بود، نقد و بررسي کنم. اين کار براي مطالعات بعدي من بسيار مفيد بود.
در آن دوره در کلاس هاي درس پهلوي دومناش، من با سه نفر ديگر شرکت مي کردم. يکي از اين هم دوره ها، زنده ياد دکتر احمد تفضلي بود که با مرگ نابهنگامي در سال 1375 درگذشت، و خوشبختانه دو نفرديگر در قيد حيات هستند: دکتر علي اشرف صادقي و پروفسور فيليپ ژينيو (PHiliph Gignoux).
در پاريس براي تهيه و نگارش رساله ام امکانات کتابخانه اي بسيار گسترده اي در اختيار داشتم و حتي امکان استفاده از همه نسخه هاي خطي نيز به راحتي برايم فراهم بود و بيشتر بعد از ظهرها در سالن نسخه هاي خطي کتابخانه ملي پاريس کار مي کردم. سرانجام توانستم در سال 1347 از رساله دکتري ام دفاع کنم. استاد راهنمايم پروفسور دومناش و استادان مشاورم لازار(Lazard) و پروفسور اوبن (Aubin) بودند. هيچ وقت روز دفاع رساله ام را فراموش نمي کنم. براي من روز بسيار باشکوهي بود. همه دوستان ايراني و فرانسوي ام در آن جلسه حضور داشتند. هنوز اشکالاتي را که يکي از دوستان فرانسوي ام يادداشت کرده است دارم. رساله ام با درجه عالي پذيرفته شد و به لطف استاد راهنمايم مدرک Eleve titulaire را به من دادند که يک عنوان افتخارآميز بود. پس از اخذ دکترا به ايران برگشتم. آن موقع دانشجوياني که به خارج مي رفتند به ايران برمي گشتند! از وزارت آموزش و پرورش به بنياد فرهنگ منتقل شدم و در آنجا مشغول به کار شدم (1348).
در آن زمان زنده ياد دکتر ناتل خانلري مديريت آنجا را به عهده داشت و محيط بسيار مناسبي براي پژوهش هاي مفيد فراهم بود که ثمره آن واژه نامه پهلوي و کتاب هاي مفيدي است که درآن مدت کوتاه درآمده است.
در سال 1349 به هيئت علمي دانشگاه تهران پيوستم و با درجه استادياري در رشته فرهنگ و زبان هاي باستاني دانشکده ادبيات دانشگاه تهران به تدريس مشغول شدم. مدارج دانشگاهي را به طور طبيعي پيمودم و در سال 1385 با بالاترين درجه استادي بازنشسته شدم. از نظر خودم همه اين سال ها را با عشق و تلاش کار کردم. هرگز خسته نشدم و تمام تلاشم اين بود که استاد خوبي باشم، رابطه خوبي با دانشجويانم برقرار کنم و تا آنجا که مي توانم ضمن تدريس به دانسته هاي خودم هم بيفزايم و خدمتگزار واقعي فرهنگ غني اين سرزمين باشم.
لطف کنيد اندکي نيز درباره استادانتان صحبت کنيد.
اما در دوره دکتري استاد بزرگي که در تکوين شخصيت علمي من تأثير بسزايي داشت پي ير دومناش بود. استادي که با وجود دانش فراوانش بسيار انسان بود. من در فرانسه اين بخت را نيز داشتم که از کلاس هاي اميل بنونيست ( Benvenist) معروف هم بهره بردم. او از غول هاي ايران شناسي است. من در کلاس هاي او در کلژدوفرانس ( Collegede France) شرکت مي کردم. در آن زمان من از ديگر همکلاسي هايم جوان تر بودم؛ چرا که اکثر قريب به اتفاق دانشجويان اين کلاس ها، استادان دانشگاه هاي کشورهاي ديگر بودند که در کلاس ادبيات تطبيقي بنونيست حاضر مي شدند. بنونيست از جمله شخصيت هايي بود که ابهتش سخت آدم را تحت تأثير قرار مي داد. او بسيار دقيق و منظم شروع به درس دادن مي کرد و مطالب بسيار دقيقي را مي گفت که بلافاصله به صورت کتاب منتشر مي شد. بعدها وقتي مريض بود و در بيمارستان بستري بود و قدرت تکلم و احتمالاً حواسش را از دست داده بود، به عيادتش رفتم. به توصيه استادم دومناش از خودم و از همکلاسي هايم ياد کردم و او ظاهراً مرا به خاطر آورد. پيش از اين عيادت، به ملاقات دومناش رفته بودم - تا زماني که زنده بود هر بار که به فرانسه مي رفتم حتماً او را ملاقات مي کردم و آن بار او مرا از کسالت اميل بنونيست آگاه کرد و خواست که به بيمارستان بروم - توصيه اش جالب بود. آن سال کتاب و ترجمه دينکرد سوم دومناش منتشر شده بود، به من گفت راجع به اين کتاب صحبتي نکن، چون او اکنون قادر به نوشتن نيست و ممکن است از اين لحاظ ناراحت شود. در آن زمان خود دومناش هم قادر به تکلم نبود، من صحبت مي کردم و او مطالب را تايپ مي کرد، هنوز اين ورقه هاي نازک مکالمه را دارم.
اشراف دومناش به اديان چگونه بود؟ آيا او در کارش تعصب خاصي داشت؟
دومناش با اينکه يک روحاني مسيحي بود اما هيچ تعصب خاصي روي هيچ يک از اديان نداشت يا لااقل اين طور نشان مي داد. سعي مي کرد واقعيت هاي اديان را بيان کند. اما درباره اشراف او به اديان بهترين دليل ترجمه کتاب شکندگمانيک وزار به فرانسه است. همان طور که گفتم بررسي اين کتاب، کار پيش دکتري من بود که مي بايست آن را نقد و بررسي مي کردم. همانجا بود که پي به اشراف او به مطالعات مربوط به اديان بردم. يادداشت هاي بسيار مفيد و دقيق او به خصوص در فصل هاي 11 تا 16 کتاب که نوعي بحث کلامي درباره اديان است، تبحر او را در مطالعات مربوط به اديان نشان مي دهد. در باب اسلام نقل قول هاي او واقعاً خواندني است. تخصص دومناش در زبان هاي باستاني بود و از اين تخصص براي مطالعات تطبيقي بين اديان استفاده مي کرد. ما که زبان هاي باستاني ايران را مي خوانيم، اجباراً در حوزه اديان وارد مي شويم؛ چون بيشتر متون مورد مطالعه ما متون ديني هستند، يعني ادبيات بازمانده پهلوي. اگر چه معمولاً آثار پهلوي را به متون ديني و غير ديني تقسيم مي کنند، ولي در حقيقت در همه آنها به نوعي مطالب اعتقادي پيش کشيده مي شود چون بيشتر آثار برجاي مانده به دست دين مردان نوشته شده است. در نتيجه حتي اگر يک داستان حماسي مانند يادگار زريران نيز نوشته مي شود، باز هم رنگ ديني مي گيرد.
چرا فقط اين متون باقي مانده اند؟
برخي معتقدند مطالعه اديان و به ويژه اديان ايران باستان از زاويه زبان شناختي، آفت و آسيبي براي اين مطالعات است. با اين نظر چقدر موافق ايد؟ آيا نيازمند به بازنگري در اين حوزه هستيد؟
منبع: نشريه هفت آسمان شماره 45