سم الله الرحمن الرحیم
(( وقف پیامبر الگوئی فرهنگ سازی))
این بیان ازوقف می گویم سخن
این سخن نیکـــو بود ای انجمن
وقف را مشکل گشا در کار بین
نقش آن چون گل بود زیبا جبین
اولین واقف رســـــول الله بود
این عمــــل از بهر ما الگو نمود
ساخت مسجدتاکه سازد زندگی
وقف بنمود آن ســـــرای بندگی
اولین مسجد قبا بــود ای عزیز
دومین مسجد نبـی آن مشک خیز
وقف بنمود آن همـه بهـر سجود
تا که صد حمدی کنند حـی ودود
اهل فرهنگ و ادب بودی رسول
پایگاه حــق نمــودی این شمول
در مدینه وقف احمــد شد مثال
داد بستان هــابه گل در کل سال
هفت بستان وقف آن مردم نمود
تا که گل آردبــه دوران کل سود
خواست آن عبد خدا این بندگی
وقف کــردی زندگی با زنــدگی
اهل فرهنگ و سخنهـا ناب بود
واقف الســــر فاتح الابواب بود
بهرفردا کشت آن فرهنگ راست
راه پاکش تا ابـــد الگوی ماست
تو نذر کردی آرزوها
چشماتو بستی روی دنیا
دستای بارونو گرفتی
هرچی که داشتی وقف کردی
جای قدمهای تو آخر
رودی که بعد از رفتنت هم
رویای تو روشن تر از آب
فانوسی که اسم تو روشه
تُو شهری که رنگ زمینش
باید که پشت نبض کوچه
تا صبح بیداری بمونن
تا چشمه ها جاری بمونن
ماهو کنار شب نشوندی
تو پای رویاهات نموندی
تا پای رودخونه رسیده
جاری شده دریا رو دیده
راه تو راه آسمونه
تا آخرش روشن می مونه
با آسمون یکدست باشه
راهی بجز بن بست باشه
پیام جهانگیری / استان اردبیل
زندهست هر بهار صدای تو تا ابد
راضیست بیشک از تو خدای تو تا ابد
با این زمین که وقف شفاخانه کردهای
د دل شفاعت است شفای تو تا ابد
لبخند سهم هر لب خشک و کبود شد
با دستهای عقدهگشای تو تا ابد
دست کمی ز حاتمطایی نداشتی
در یاد مانده است صفای تو تا ابد
صدها دعای خیر به راه تو بدرقهست
در راه میشوند عصای تو تا ابد
هر چند رفتهای ولی از سالهای پیش
پیوسته باقی است بقای تو تا ابد
صدها پرندهای که به دست تو پر زدند
پر میکشند سمت هوای تو تا ابد
یک چشمه حفر کردهای اینجا به نام «وقف»
این چشمه جاری است برای تو تا ابد
مهدی عالی(استان چهارمحال وبختیاری)
دستی از جنس نور جاری کرد چشمه ی " باقیات " را با عشق
جوهر آب و روح آینه داد دیمه زار حیات را با عشق
تا کند مشق سیره خوبان، قلم و دفتر و دوات آورد
قلم از "عدل" و دفتر از " نیکی" همچنانکه دوات را با "عشق"
پس قلم تک درخت سبزی شد رُسته بر سطرهای خالی تا
پُر کند از کتابت خورشید خاک شهر و دهات را با عشق
گفت: " دارایی جهان این است طُرفه ما یَملَکِ زمان این ست
"وقف" – میراث جاویدان – این است بنویس این صفات را با عشق"
نعمت "اهدنا الصِّراط" ت داد تا به شکرانه " نَستَعین" گویان
به قدم های " نَعبُد" و "اِیّاک" بروی این صراط را با عشق
اینچنین در سیاه ای از نور مُهر کردم به نامِ نامی "وقف" :
"به رضای خدا و خدمت خلق می نویسم برات را با عشق" . . .
علیرضا رجبعلی زاده کاشانی(استان اصفهان)
دوست دارم چشمه باشم راهیِ صحرا شوم !
نور باشم در دلّ آیینه ها پیدا شوم !
با الفبای رضای دوست باشم در تپش
مثل نبض عشق در متنِ غزل مانا شوم!
هرچه دیدم جز سراب وحشتِ هستی نبود !
چشم را باید بشویم تا مگر بینا شوم !
بیش از این باید بکوشم در طریقّ راستی
عبرت آموز نگاهِ مردم دنیا شوم !
آبِ تسکینی بپاشم شعله های فقر را
ذوالفقار عدل باشم، رهرو مولا شوم !
سهم بالِ آرزوی مردمِ افتاده را
آسمان در آسمان پروازِ شادی ها شوم !
ترک خواهش هست رمز جاودانه زیستن !
از چه رو دل بسته ی امروز یا فردا شوم ؟!
نام نیکو یادگار ماندگارِ آدم است !
کاش با عطر گلِ این پیرهن زیبا شوم !
چشمه ای جاری ست (وقف) و در سلوکِ منزلش
چلّه ای مهمان شوم تا عازم دریا شوم !
مصطفی جلیلیان مصلحی (استان خراسان رضوی)
سبک بارانِ عالم غم ندارند
به دستِ خویش جز مرهم ندارند
در این دتیای پرآشوب، آنان
خدا دارند و چیزی کم ندارند
سرافرازند آری نیک مردند
همانانی که اهل عشق و دردند
گذشتند از هر آن چیزی که دارند
چه خوش اموال خو د را وقف کردند
پریوش ملکشاهیان - استان کرمانشاه
روزگاری دست و پا وچشم را
وقف می کردم به نام کردگار
عشق بود و رویش ودلدادگی
از خزان می آمد آوای بهار
وقف یعنی بگذری از هرچه هست
یعنی از مال و منال و و جان خویش
تا خدا خشنود گردد، خلق هم
بی کمی منت از این احسان خویش
چشمه وقف است جاری تا ابد
باغ دلها سبز می گردد از آن
بوسه بر دست تو خواهم زد که شد
دست تو مشکل گشای مردمان
مثل فانوسی که نورش می رسد
بر حریم سرد و تاریک کسی
می زداید دستهای سبز تو
از نگاه مردمان، دلواپسی
ای شمیم روح بخش زندگی
از تو می آید دمادم بر مشام
نشأت از قرآن گرفته کارِتو
عالم از فعل تو می گیرد وام
هرکویر تشنه را سیراب کن
ای دلت دریا و چشمت آسمان
زورقی شو در دل طوفانِ غم
در میان موج های بی امان
باقیاتی داری اکنون پس چه باک
او تو وقف گاه محشر، جان من
مهربان بودی به خلق و با تو هست
مهربان تر به یقین، یزدانِ من
دست شستی از هر آن چیزی که داد
تا رسیدی بر سر عرفان او
دل به او دادی و باقی را کنون
می دهی تو بر سر پیمان او
ریشه دارد در دلت مهر خدا
کاینچنین مهرت نشسته بر دلم
کاش می شد بگذرم مانند تو
از حریم کوچک این منزلم
پریوش ملکشاهیان - استان کرمانشاه
وقف کردم روی وقف و معنی اش پیمانه دیدم
جامی از جنس محبت، ون در آن کاشانه دیدم
خانه ربّ و ملائک، جنت المأوی صادق
خانه ای مملو ز رحمت، وسعتی صدباره دیدم
چشمه ای جاری ز الفت، خنده رندانه ی شب
کودکی شادان خندان، ون در آن میخانه دیدم
گرچه بابایش ندیده، قصه های غصه دیده
لیک از لطف تو واقف، خاطر آزرده اش آسوده دیدم
مادرش آسوده برپا، خواهرش مجنون و شیدا
اجر اعمالت میان آن دعای بی کسان، هرباره دیدم
کاشتی بذر محبت، ون درآن طوفان محنت
مرحبا بر حسن نیت، بندگی را من به دستان تو دیدم
اندر آن ساعت که دادی کودکانی را پناهی، یا که بیماری تو جانی
در میان خنده آن بی پناهان، من خدا را نیک آنجا با تو دیدم
سایه لطف نگاهت، مهر و الفت های دستان پرآبت
درد و غم را در میان مردمان شهر من بیگانه دیدم
اجر اعمال تو واقف، کردگار مهربانت هست واقف
در نگاه راضی حق المبین، تحسین بی اندازه دیدم
گردش این روزگاران، سالیان عمرمان را با خودش برد
برد اما در میانش، وسعت وقف تو را بی حصر و بی اندازه دیدم
الهه آقا زاده - استان تهران
شمههای تا خدا جاری
چشمههای تا خدا جاری
با خود شمیم باغهای سیب دارند
دستان تو اردیبهشتی بیقرارند!
دیگر چه ترس از برف و بوران زمستان
وقتی که اهل قریه مهمان بهارند!
گل میکند حتی کویر تشنه وقتی
آن ابرهای ناگهان، باران ببارند
این چشمههای تا خدا جاری چه زیبا
بر خاک خسته رد پا جا میگذارند
سرشاخههای وقف در باغ بهشت است
هر خوشهاش را صد برابر میشمارند
از آسمان رفتند اما تا همیشه
در ذهن گلها، ابر و باران ماندگارند
ای چشمهی سرشار از آواز برخیز
لبهای خشک قریهها چشم انتظارند!
عالیه مهرابی
وقف باران
گاه گاهی چو ابر باش و ببار، پر کن این جام های خالی را
کاش باران شوی، براندازی در زمین، نسل خشکسالی را
باید از کوچه های سرد گذشت، مثل خورشید صبحگاهی بود
روشنی را گرفت بر سر شهر، رنگ و رو زد دل اهالی را
باید از "شیرمرد" یاد گرفت، باید از چاه ، درد یاد گرفت
او که وقف مدینه اش کرده است چاهِ آبی پر از زلالی را
سفره ها خالی اند و منتظرند، دست های سخاوت از هر سو؛
برسند و کنار بگذارند کوزه های پر سفالی را
کاشکی آن زمان فرا برسد! او به داد پرنده ها برسد
او که پایان دهد به دست خودش، روزگار شکسته بالی را
وقف کن قدری از نگاهت را، مثل این چشمه های جاری شو!
مطمئن باش سبز خواهی کرد، گاه گل های خشک قالی را
عشق را در خودت مرور کن و . . . از خودت بخل را به دور کن و . . .
چیزی از خود به یادگار گذار، خط بزن جمله ی سؤالی را
مریم کرباسی
وقف میراث جاویدان
دستی از جنس نور جاری کرد چشمه ی " باقیات " را با عشق
جوهر آب و روح آینه داد دیمه زار حیات را با عشق
تا کند مشق سیره خوبان، قلم و دفتر و دوات آورد
قلم از "عدل" و دفتر از " نیکی" همچنانکه دوات را با "عشق"
پس قلم تک درخت سبزی شد رُسته بر سطرهای خالی تا
پُر کند از کتابت خورشید خاک شهر و دهات را با عشق
گفت: " دارایی جهان این است طُرفه ما یَملَکِ زمان این ست
"وقف" – میراث جاویدان – این است بنویس این صفات را با عشق"
نعمت "اهدنا الصِّراط" ت داد تا به شکرانه " نَستَعین" گویان
به قدم های " نَعبُد" و "اِیّاک" بروی این صراط را با عشق
اینچنین در سیاه ای از نور مُهر کردم به نامِ نامی "وقف" :
"به رضای خدا و خدمت خلق می نویسم برات را با عشق" . . .
علیرضا رجبعلی
چشمه سار وقف
دوست دارم چشمه باشم راهیِ صحرا شوم !
نور باشم در دلّ آیینه ها پیدا شوم !
با الفبای رضای دوست باشم در تپش
مثل نبض عشق در متنِ غزل مانا شوم!
هرچه دیدم جز سراب وحشتِ هستی نبود !
چشم را باید بشویم تا مگر بینا شوم !
بیش از این باید بکوشم در طریقّ راستی
عبرت آموز نگاهِ مردم دنیا شوم !
آبِ تسکینی بپاشم شعله های فقر را
ذوالفقار عدل باشم، رهرو مولا شوم !
سهم بالِ آرزوی مردمِ افتاده را
آسمان در آسمان پروازِ شادی ها شوم !
ترک خواهش هست رمز جاودانه زیستن !
از چه رو دل بسته ی امروز یا فردا شوم ؟!
نام نیکو یادگار ماندگارِ آدم است !
کاش با عطر گلِ این پیرهن زیبا شوم !
چشمه ای جاری ست (وقف) و در سلوکِ منزلش
چلّه ای مهمان شوم تا عازم دریا شوم !
مصطفی جلیلیان مصلحی
سیره در سوره
و خدا خواست در ضمیر بشر از کرامات حق خبر باشد
نا امیدی، هراس، پر بکشد از پرستو شدن اثر باشد
خواست تا امتحان کند ما را، اولین آزمونمان این بود
عشق این بی ملاحظه باید بهترین هادی بشر باشد
تا برای همیشه تاریخ، تا میان تمام بودن ها
تا خدا هست و عاشقی جاری است، دین نباید که در خطر باشد
گفت در مکتب مسلمانی، نیست دنیا به جز دمی فانی
باید آنقدر مهربانی تا، نام نیک از تو مانده تر باشد
سرِّ آیات بیشمارش بود سیره در سوره اعتبارش بود
وصل زیباترین قرارش بود عشق و تدبیر کارگر باشد
آسمان و زمین هرچه که هست، هرچه مانده است از بلندی و پست
عاریت بوده و از زمان الست، آدمی خاک این گذر باشد
این همه پندها، سفارش ها، از خدا و ائمه ی اطهار
گفته شد در کنار هم باشیم در مسیری که مستمر باشد
هستی دین همین شرافتهاست، شرف بندگی و تمکینش
وقف سرمایه ای که می ماند، عمر تملیک مختصر باشد
اندکی را فقط امان داریم که دل از هرچه هست برداریم
تا برای ذخیره بگذاریم جای اندوختن اگر باشد
ما همین چند روز میهمانیم، قدر این میزبان اگر دانیم
دیگری جای خویش بنشانیم، باغ اندیشه پر ثمر باشد
به بلندی همت انصاف، خیر آن دستها در این اوصاف
مزد وقف و صحابه ی اوقاف، با خدایی که در نظر باشد
مصیب صفری
سهمی از تبسم
کاش دنیایی پر از گل داشتیم
توی هر گلدان گلی میکاشتیم
کاش با دستی پر از احساس و مهر
زخمی از هر سینه بر میداشتم
کاش چون خورشید تابان می شدیم
بر کویر تشته باران می شدیم
تا که می آمد صدای پای آب
جاری همچون چشمه ساران می شدیم
کاش با دستسخاوت در زمین
پهن می شد سفره احساس ما
جای اشک و ناله و غم کاشکی
یک سبد گل بود در دستان ما
کاش با دستانی از عشق و امید
همچو بیدی سایه گستر می شدیم
چشم دل را باز می کردیم کاش
زیر باران جور دیگر می شدیم
در میان مردمان غم زده
کاش سهمی از تبسم داشتیم
شمع آسا، بی تکلف، بیدریغ
چشم نیکی سوی مردم داشتیم
وقف یعنی چشمه جاری عشق
در طریق بندگی ایثارجان
وقف یعنی مهرورزی شور عشق
تا بماند نام نیکی جاودان
حسن کرمی نور
وقف و ایمان
وقف پیوند عشق و ایمان است
چشمه ای همیشه جوشان است
آدمی را به آسمان ببرد
سمت دلدار مهربان ببرد
بیگمان بهترین اعمال است
هم تماشای عشق و هم فال است
واقفان عاشقان معبودند
از زیان فارقند و در سودند
امتحانی اگر کند معبود
یک نَفَرشان نمیشود مردود
جاودان میکنند یاری را
مستی و عشق میگساری را
سینههاشان فراخ دریاهاست
عزمشان تا همیشه پا برجاست
کهکشانهای نور و ایمانند
قدر این کار نیک میدانند
عشق جانانه را به جان بخرند
این جهان را به آن جهان ببرند
پشت پا میزنند دنیا را
تا ببوسند دست دریا را
پای میز حساب مسرورند
همدم مردمان پرشورند
میرسد دستشان به کوثر و نور
خالق از کردههایشان مسرور
میدهند از بهشتشان آواز
بیایید که رسید موسم پرواز
نورالله عجم نوروزی
بیا وقف کن از ثروت بی شمار
دلم گرفته ز دنیا و کوله بار غمش
که عنکبوت سیاهی تنیده پیچ وخمش
بسی گرسته و عریان بسی نحیف و خموش
چگونه مختصری سیر می کند شکمش؟
تو در تلاطم دریای ثروت غرقی
و هم جوار تو حتی نمی رسد به نمش
نشسته شبنمی از غم به گونه های یتیم
که فقر و دغدغه عمری کشانده تا عدمش
کجاست آنکه بگیرد به زیر بازویش ؟
کجاست دست کریمی بَرَد به یک قدمش؟
بیا و وقف کن از بیشمار مکنت خویش
کسی نبرده به همراه، از دولت و حشمش
خوشا که سفره درمانده را نوا باشی
دهد خدا به تو صدها برابر از کرمش
پریوش عصفوری
فردا که دستت از همه کوتاه میشود
فردا که دستت از همه کوتاه میشود
در انتهای سرد نفسهای بیشمار
فرمان ایست میرسد از نبض بیقرار
وقتی تمام روزنهها بسته میشود
سهم تو نیست آن چه بدان کردی افتخار
حسرت، تمام آن چه تو داری و آرزو
تاریک خانهای و تو در آن به انتظار
اندیشه کن کجایی و کی بسته میشود
پروندهی سکونت جسمت در این مدار
فکری به حال بیکسیات کن که عاقبت
از رفتگان قافلهای، بیانیس و یار
در کشتزار مهر و محبّت تلاش کن
در بوستان عاطفهها رو گلی بکار
جاری شود روان تو در خاطر زمان
جاریتر از ترنّم سرشار جویبار
وقف تمایلات تو در مکنت و منال
جولان دهد وقوف تو را سبز و ماندگار
فردا که دستت از همه کوتاه میشود
موقوفه دستگیر تو گردد فرشتهوار
علی اسدالهی
وقف یعنی زندگی را سبز دیدن
وقف یعنی زندگی را سبز دیدن
وقف یعنی زندگی را سبز دیدن
وقف یعنی بارش باران نور
وقف یعنی چشمهها در جوششند
وقف یعنی قطرهای با قطرهها
وقف یعنی قطرهای دریا شدن
وقف یعنی گنجی از گنجینهها
وقف یعنی فرزند صالح تا ابد
وقف یعنی مرگ مرگها در زندگی
باور امیدها در زندگی
وقف یعنی زندگی را سبز دیدن
زندگی را تا ابد سبز دیدن
مرضیه احدی