تماشاگه راز

مجنون و عيب جو به مجنون گفت روزي عيبجويي که پيدا کن به از ليلي نکويي که ليلي گرچه در چشم تو حوري است به هر جزيي ز حُسن او قصوري است ز حرف عيبجو مجنون برآشفت در آن آشفتگي خندان شد و گفت: اگر در ديده مجنون نشيني به غير از خوبي ليلي نبيني
دوشنبه، 22 اسفند 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
تماشاگه راز

تماشاگه راز
تماشاگه راز


 

زيرنظر: محمدرضا مهديزاده




 
نمونه شعر کلاسيک

مجنون و عيب جو
 

به مجنون گفت روزي عيبجويي
که پيدا کن به از ليلي نکويي

که ليلي گرچه در چشم تو حوري است
به هر جزيي ز حُسن او قصوري است

ز حرف عيبجو مجنون برآشفت
در آن آشفتگي خندان شد و گفت:

اگر در ديده مجنون نشيني
به غير از خوبي ليلي نبيني

تو کي داني که ليلي چون نکويي است
کزو چشمت همين بر زلف و رويي است

تو قد بيني و مجنون جلوه ناز
تو چشم و او نگاه ناوک انداز

تو مو بيني و او پيچش مو
تو ابرو، او اشارتهاي ابرو

دل مجنون ز شکر خنده، خون است
تو لب مي بيني و دندان که چون است

کسي کو را تو ليلي کرده اي نام
نه آن ليلي است کز من برده آرام
وحشي بافقي

دو غزل از خليل جوادي
 

ريسمان سياه و سفيد
 

به من نگو که چرا از نگاه مي ترسم
که از تصوير روز سياه مي ترسم

مگو که سايه چشمم هنوز بر سر توست
که من ز سايه خود گاه گاه مي ترسم

من و دو راهي چشم تو و هزار حديث
اگر مر دّم از اشتباه مي ترسم

چه قطره ها که ز پلک تو پايشان لغزيد
عجيب نيست که از پرتگاه مي ترسم

تو که به عمق مثل واقفي، مپرس چرا
ز ريسمان سپيد و سياه مي ترسم

چشم به راه
 

لحظه اي پلک نبستيم من و آيينه
چشم بر راه تو هستيم من و آيينه

بين ما ياد تو گل کرد و شوري برخاست
و به تکرار نشستيم من و آيينه

عطر گيسوي تو را مي دهد اين شانه هنوز
بي سبب نيست که مستيم من و آيينه

تا کسي باخبر از سرّ نگاهت نشود
تا ابد دست به دستيم من و آيينه

هرچه ديديم به ايام چه زيبا و چه زشت
گنگ و آرام نشستيم من و آيينه

سادگي هاي دلم نذرگاه تو ولي
گفته اي کهنه پرستيم من و آيينه

مصرعي نيز سرانجام وصيت کرديم
که به سنگ تو شکستيم من و آيينه
صفحه43@
دو غزل از اسماعيل مزيدي-علي آباد کتول

ندارم
 

سوگند به شب بي رخ تو ماه ندارم
جز شعله خاکستري آه ندارم

غير از گهر اشک چراغ دگري من
در اين شب يلدايي جانکاه ندارم

مجنونم و آواره به صحرا و بيابان
جز دشت جنون خيمه و خرگاه ندارم

لبه تشنه تر از هر چه کوير است دل من
بر چشمه ديدار تو چون راه ندارم

چون مرغ شباهنگ به جز ناله و فرياد
شبها همه شب تا به سحرگاه ندارم

آن شاعر سرگشته عشق توام آري
جز شعر و غزل توشه به همراه ندارم

ياراي بيان غم طولاني خود را
اي واي در اين فرصت کوتاه ندارم

جز شمع نگاه تو که روشنگر شبهاست
من دلخوشي ديگري اي ماه ندارم

عاشق ترين
 

تا کي ز دوري تو حزن انگيز باشم؟
يا از ميان فصلها پاييز باشم؟

حال و هوايم بي تو باراني ست، تا چند
من شاهد اين بارش يکريز باشم؟

تا کي گرفتار معماي نگاه و
آن چشمهاي گنگ و رمز آميز باشم

بي تو ندارد رنگ و بويي زندگاني
تا کي چنين آزرده از هرچيز باشم؟

افتاده ام از پا، مرا درياب و مگذار
بردار غم اين گونه حلق آويز باشم؟

سخت است دوري و جدايي از برايم
کاري کن از ديدار تو لبريز باشم

تقدير من اين بود از بدو تولد
عاشق ترين تا روز رستاخيز باشم
منبع:اطلاعات هفتگي شماره 3397



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط