راز و نياز با خدا و آثار تربيتى آن در اشعار عرفا
نيايش هايى از ابو سعيد ابوالخير
يا رب به محمد و على و زهرا
يا رب به حسين و حسن و آل عبا
كز سر لطف بر آر حاجتم در دو سرا
بى منت خلق يا على الاعلا
×××
اى جمله بى كسان عالم را كس
يك جو كرمت يار من بى كس بس
هر كس به كسى و حضرتى مى نازد
جز حضرت تو ندارد اين بى كس كس
×××
اى واقف اسرار ضمير همه كس
در حالت عجز دستگير همه كس
يا رب تو مرا توبه ده و عذرپذير
اى توبه ده و عذرپذير همه كس
×××
يا رب ز گناه زشت خود منفعلم
وز قول بد و فعل بد خود خجلم
فيضى به دلم ز عالم قدس رسان
تا محو شود خيال باطل ز دلم
×××
جز وصل تو دل به هرچه بستم توبه
بى ياد تو هر جا كه نشستم توبه
در حضرت تو توبه شكستم صد بار
زين توبه كه صدبار شكستم توبه
نيايش هايى از اهلى شيرازى
خوشا آن بنده با عهد و پيوند
كه دارد بازگشتى با خداوند
به كام خويش اگر چندى رود راه
چو باز آيد نياز آرد به درگاه
بنالد گاهى از سوز و گدازى
بمالد بر زمين روى نيازى
بجوشد بحر الطاف خدايى
ز گرداب غمش بخشد رهايى
دل من مخزن اسرار خود كن
چو شمعش روشن از انوار خود كن
رهى بنمايم از شمع معانى
مرا روشن كن اسرار نهانى
نيايش هايى از بابا افضل كاشانى
اى ذات تو سر دفتر اسرار وجود
نقش رقمت بر در و ديوار وجود
در پرده كبريا نهان گشته ز خلق
بنشسته عيان بر سر بازار وجود
تا بود من از بود تو آمد به وجود
بى بود تو بود من كجا خواهد بود
تا بود تو هست و باشد و خواهد بود
نابود مرا زوال كى خواهد بود
×××
تا داروى درد تو مرا درمان شد
پستيم بلندى شد و كفر ايمان شد
جان و دل و تن هر سه حجاب ره بود
تن دل شد و دل جان شد و جان جانان شد
نيايش هايى از اقبال لاهورى
اى فروغت صبح اعصار و دهور
چشم تو بيننده ما فى الصدور
پرده ناموس فكرم چاك كن
اين خيابان را ز خارم پاك كن
زيستم تا زيستم اندر فراق
وانما آن سوى اين نيلى رواق
بسته درها را به رويم باز كن
خاك را با قدسيان همراز كن
آتشى در سينه من برفروز
عود را بگذار و هيزم را بسوز
يا گشا اين پرده اسرار را
يا بگير اين جان بى ديدار را
منزلى بخش اين دل آواره را
بازده با ماه اين مه پاره را
آنيم من، جاودانى كن مرا
از زمينى آسمانى كن مرا
نيايش هايى از امام خمينى؛
آن دل كه به ياد تو نباشد دل نيست
قلبى كه به عشقت نتپد جز گل نيست
آن كس كه ندارد به سر كوى تو راه
از زندگى بى ثمرش حاصل نيست
×××
از ديده عاشقان نهان كى بودى؟
فرزانه من جدا ز جان كى بودى
طوفان غمت ريشه هستى بر كند
يارا تو بريده از روان كى بودى
×××
درد خواهم دوا نمى خواهم
غصه خواهم نوا نمى خواهم
عاشقم عاشقم مريض توام
زين مرض من شفا نمى خواهم
من جفايت به جان خريدارم
از تو ترك جفا نمى خواهم
تو صفاى منى و مروه من
مروه را با صفا نمى خواهم
صوفى از وصل دوست بى خبر است
صوفى بى صفا نمى خواهم
تو دعاى منى تو ذكر منى
ذكر و فكر و دعا نمى خواهم
هر طرف رو كنم تويى قبله
قبله، قبله نما نمى خواهم
هر كه را بنگرى فدايى توست
من فدايم، فدا نمى خواهم
همه آفاق روشن از رخ توست
ظاهرى جاى پا نمى خواهم
×××
عاشقم، عاشق رخسار توام
پرده برگير كه من يار توام
عشوه كن، ناز نما، لب بگشا
جان من، عاشق گفتار توام
بر سر بستر من پا بگذار
من دل سوخته بيمار توام
با وصالت ز دلم عقده گشا
جلوه اى كن كه گرفتار توام
عاشقى سر به گريبانم من
مستم و مرده ديدار توام
گر كُشى يا بنوازى اى دوست
عاشقم، يار وفادار توام
هر كه بينم خريدار توست
من خريدار خريدار توام
×××
دل كه آشفته روى تو نباشد دل نيست
آن كه ديوانه خال تو نشد عاقل نيست
مستى عاشق دلباخته از باده توست
به جز اين مستيم از عمر دگر حاصل نيست
عشق روى تو در اين باديه افكند مرا
چه توان كرد كه اين باديه را ساحل نيست
دست من گير و از اين خرقه سالوس رهان
كه در اين خرقه به جز جايگه جاهل نيست
نيايش هايى از بابافغانى شيرازى
به تو حال خود چه گويم كه تو خود شنيده باشى
غم دل عيان نسازم كه بدان رسيده باشى
چه كند كسى كه عمرى به غزال نيم خوابت
چو نظر فكنده باشد زبرش رميده باشى
چه فراغ بيند آن دل كه تو جلوه گاه سازى
چه حجاب ماند آن را كه تو نورديده باشى
به وصال سروقدش نرسى مگر زمانى
كه در اين چمن فغانى چو الف بريده باشى
× × ×
اى سر نامه نام تو، عقل گره گشاى را
ذكر تو مطلع غزل، طبع سخن سراى را
آينه وار يافته يك نظر از جمال تو
دل كه فروغ مى دهد جام جهان نماى را
نسخه سحر سامرى كاغذ توتيا شود
گر به كرشمه سر دهى نرگس سرمه ساى را
در طلب تو ديده ام كاسه آب جغد شد
من كه ز مغز استخوان طعمه دهم هماى را
تيغ زبان عارفان گرد گرفت و همچنان
عشق تو جلوه مى دهد خنجر سرزداى را
غايت دستگيرى است آن كه چو طاير حرم
بر سر كعبه ره دهى رند برهنه پاى را
نيايش هايى از عبدالرحمن جامى
اى پر از فيض وجود تو جهان
غرق نور تو چه پيدا چه نهان
مايه صورت و معنى همه تو
با همه، بى همه، تو اى همه تو
بى نصيب از تو نه چندست و نه چون
خالى از تو نه درون و نه برون
كرده اى در همه اضداد ظهور
هيچ ضد نيست ز نزديك و ز دور
اى ز اندوه تو پرخون دل ما
دم به دم از تو دگرگون دل ما
دل ما در رهت افتاده پرى است
كه برو باد هوا را گذرى ست
هر دم از جنبش هر باد درشت
پشت آن روى شده رو شده پشت
واى ما گر تو قرارش ندهى
بهر خود ميل به كارش ندهى
اى به توحيد تو هر ذره گواه
نيست يك ذره به توحيد تو راه
در رهت ذره ناچيز شديم
كمتر از ذره بسى نيز شديم
ما و بى حاصلى و نوميدى
گر نه فضل تو كند خورشيدى
جست وجوى تو قرار از ما برد
ضعف تن قوت كار از ما برد
قوتى بخش كه كارى بكنيم
به حريم تو گذارى بكنيم
نيايش هايى از حافظ
هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود
هرگز از ياد من آن سرو خرامان نرود
از دماغ من سرگشته خيال دهنت
به جفاى فلك و غصه دوران نرود
در ازل بست دلم با سر زلفت پيوند
تا ابد سر نكشد وز سر پيمان نرود
هر چه جز بار غمت بر دل مسكين من است
برود از دل من وز دل من آن نرود
آن چنان مهر توام در دل و جان جاى گرفت
كه اگر سر برود از دل و از جان نرود
گر رود از پى خوبان دل من معذور است
درد دارد چه كند گر پى درمان نرود
هر كه خواهد كه چو حافظ نشود سرگردان
دل به خوبان ندهد وز پى ايشان نرود
× × ×
روشن از پرتو رويت نظرى نيست كه نيست
منت خاك درت بر بصرى نيست كه نيست
ناظر روى تو صاحب نظرانند آرى
سرّ گيسوى تو در هيچ سرى نيست كه نيست
من از اين طالع شوريده به رنجم ور نى
بهره مند از سر كويت دگرى نيست كه نيست
از حياى لب شيرين تو اى چشمه نوش
غرق آب و عرق اكنون شكرى نيست كه نيست
مصلحت نيست كه از پرده برون افتد راز
ورنه در مجلس رندان خبرى نيست كه نيست
نيايش هايى از علامه حسن زاده آملى
باز از ياد تو در سوز و گداز آمده ام
به گدايى به سر كوى تو باز آمده ام
چه مرادى كه مريدى چو تو ناديده كسى
چه مريدى كه ز نازت به نياز آمده ام
تو كه نزديك تر از من به منى مى دانى
كه من خسته دل از راه دراز آمده ام
همه جا كعبه عشق است و من از دعوت دوست
تا بدين كعبه در، از خاك حجاز آمده ام
×××
همى هواى تو دارم به سر دقيقه دقيقه
كه در لقاى تو دارم سفر دقيقه دقيقه
بدين اميد سرآيد شبم كه در سحرش
مگر به روى تو افتد نظر دقيقه دقيقه
خيال وصل توام ار نبود آب حياتم
فغان ز آتش سوز جگر دقيقه دقيقه
چه خون دل كه خورد باغبان تا كه دهد
نهال باغ اميدش ثمر دقيقه دقيقه
كه قدر لذت سوز و گداز را داند!
فتد چو مرغك بى بال و پر دقيقه دقيقه
به كام دل برسيدن شگفت پنداريست
كه مى زند به تن و جان شرر دقيقه دقيقه
به طوف كعبه عشق است آسمان و زمينش
چنان كه انجم و شمس و قمر دقيقه دقيقه
نيايش هايى از نجم الدين رازى
يا رب به كرم بر من درويش نگر
در من منگر در كرم خويش نگر
هر چند نيم لايق بخشايش تو
بر حال من خسته دل ريش نگر
×××
در بارگه جلالت اى عذرپذير
درياب كه من آمده ام زار و حقير
از تو همه رحمت است و از من تقصير
من هيچ نيم همه تويى دستم گير
×××
من بى تو دمى قرار نتوانم كرد
احسان ترا شمار نتوانم كرد
گر بر تن من زبان شود هر مويى
يك شكر تو از هزار نتوانم كرد
×××
بخشاى بر آن كه جز تو يارش نبود
جز خوردن اندوه تو كارش نبود
در عشق تو حالتيش باشد كه دمى
هم با تو و هم بى تو قرارش نبود
×××
حاشا كه دلم از تو جدا داند شد
يا با كس ديگر آشنا داند شد
از مهر تو بگسلد كه را دارد دوست
وز كوى تو بگذرد كجا داند شد؟
×××
يا رب به دو نور ديده پيغمبر
يعنى به دو شمع دودمان حيدر
بر حال من از عين عنايت بنگر
دارم نظر آنكه من نيفتم ز نظر
نيايشى از رفعت سمنانى
الهى آتش عشقى برافروز
بناى هستى ام را پاك مى سوز
اگرچه حال مى سوزم وليكن
بزن بر آتشم از لطف دامن
بناى هستى ام زير و زبر كن
شرار عاشقى را شعله ور كن
عزيزان، عاشقم، پوشيده تا كى
نواى عاشقى زد يار، در نى
چه مى دانم كه رسوايى كدام است
بگردم از چه رو اين ازدحام است
همى خواهم بپرسم راز خود را
كه تا بينم رخ طناز خود را
چه سازم اشك و آهم گشته غماز
رخ زردم نمايد كشف هر راز
نيايش هايى از رياضى سمرقندى
عاقبت ديده به رويت نگران خواهد شد
مات رخسار تو مثل دگران خواهد شد
گر چنين گريه كنم، در لحد از تربت من
چشمه اى سوى در دوست روان خواهد شد
دلم از هجر تو در آتش جان خواهد سوخت
چشمم از شوق تو خونابه چكان خواهد شد
×××
گردى كه از سجود درت بر جبين ماست
سرمايه سعادت دنيا و دين ماست
گشتيم تيره روز ولى شمع آفتاب
هر صبح روشن از نفس آتشين ماست
با آنكه غم بر آتش تنهايى ام نشاند
غم نيست چون خيال رخت همنشين ماست
نيايش هايى از سعدى
مقصد عاشقان دو عالم بقاى توست
مطلوب طالبان به حقيقت رضاى توست
هر جا كه شهريارى و سلطان و سرورى است
محكوم حكم و حلقه به گوش گداى توست
× × ×
يارب به نسل طاهر اولاد فاطمه
يا رب به خون پاك شهيدان كربلا
يا رب به صدق سينه پيران راستگوى
يا رب به آب ديده مردان آشنا
گر خلق تكيه بر عمل خويش كرده اند
ما را بس است رحمت و فضل تو متكا
نيايشى از شهريار
دلم جواب بلى مى دهد صلاى ترا
صلا بزن كه به جان مى خرم بلاى ترا
به زلف گو كه ازل تا ابد كشاكش تست
نه ابتداى تو ديدم نه انتهاى ترا
كشم جفاى تو تا عمر باشدم، هر چند
وفا نمى كند اين عمرها وفاى ترا
به جاست كز غم دل رنجه باشم و دلتنگ
مگر نه در دل من تنگ كرده جاى ترا
تو از دريچه دل مى روى و مى آيى
ولى نمى شنود كس صداى پاى ترا
غبار فقر و فنا توتياى چشمم كن
كه خضر راه شوم چشمه بقاى ترا
نيايش هايى از عراقى
به يك گره كه دو چشمت بر ابروان انداخت
هزار فتنه و آشوب در جهان انداخت
فريب زلف تو با عاشقان چه شعبده ساخت
كه هر كه جان و دلى داشت در ميان انداخت
جانا، حديث شوقت در داستان نگنجد
رمزى ز راز عشقت در صد بيان نگنجد
جولانگه جلالت در كوى دل نباشد
خلوتگه جمالت در جسم و جان نگنجد
سوداى زلف و خالت جز در خيال نايد
انديشه وصالت جز در گمان نگنجد
در دل چو عشقت آيد، سوداى جان نماند
در جان چو مهرت افتد، عشق روان نگنجد
نيايشى از عطار
اى ز پيدايى خود بس ناپديد
جمله عالم تو و كس ناپديد
جان نهان در جسم و تو در جان نهان
اى نهان اندر نهان اى جان جان
گرچه در جان گنج پنهان هم تويى
آشكارا در دل و جان هم تويى
اى درون جان برون جان تويى
هرچه گويم آن نه اى تو آن تويى
نيايشى از فروغى بسطامى
كى رفته اى زدل كه تمنا كنم ترا
كى بوده اى نهفته كه پيدا كنم ترا
غيبت نكرده اى كه شوم طالب حضور
پنهان نگشته اى كه هويدا كنم ترا
با صد هزار جلوه برون آمدى كه من
با صد هزار ديده تماشا كنم ترا
چشمم به صد مجاهده آيينه ساز شد
تا من به يك مشاهده شيدا كنم ترا
بالاى خود در آينه چشم من ببين
تا با خبر ز عالم بالا كنم ترا
نيايشى از فيض كاشانى
اى در هواى وصل تو گسترده جان ها بال ها
تو در دل ما بوده اى در جست و جو ما سال ها
اى از فروغ طلعتت تابى فتاده در جهان
و اى از نهيب هيبتت در ملك جان زلزال ها
سرها ز تو پر غلغله، جان ها ز تو پر ولوله
تنها ز تو در زلزله، دل ها ز تو در حال ها
آثار خود كردى عيان در گلشن حسن بتان
تا سوى حسن بى نشان جان ها گشايد بال ها
نيايش هايى از مولوى
ما همه شيران ولى شير علم
حمله مان از باد باشد دم به دم
حمله مان پيدا و ناپيداست باد
جان فداى آن كه ناپيداست باد
باد ما و بود ما از داد توست
هستى ما جمله از ايجاد توست
لذت هستى نمودى نيست را
عاشق خود كرده بودى نيست را
لذت انعام خود را وا مگير
نقل و باده جام خود را وا مگير
×××
اى دهنده عقل ها فريادرس
تا نخواهى تو نخواهد هيچ كس
هم بگو تو هم تو بشنو هم تو باش
ما همه لاشيم با چندين تراش
هم طلب از توست و هم آن نيكويى
ما كييم اول تويى، آخر تويى
نيايشى از ملا احمد نراقى
اى خدا اى از تو دل ها را نشاط
اى به يادت جسم و جان را ارتباط
اى فلك سرگشته سوداى تو
هستى عالم به يك ايماى تو
پرتو خورشيد نور افشان ز توست
آب و رنگ چهره خوبان ز توست
اى همه هستى ز نور هست تو
چشم اميد همه در دست تو
از تو خواهم از عنايت يك نظر
تا نه جان دانم نه تن دانم نه سر
يك نظر از تو ز من جان باختن
از تو سوزانيدن از من ساختن
نيايش هايى از نظامى گنجوى
اى نام تو بهترين سرآغاز
بى نام تو نامه كى كنم باز
اى سرمه كش بلندبينان
در باز كن درون نشينان
اى بر ورق تو درس ايام
زآغاز رسيده تا به انجام
صاحب تويى آن دگر غلامند
سلطان تويى آن دگر كدامند
من بى كس و زخم ها نهانى
هان اى كس بى كسان تو دانى
چون نيست به جز تو دستگيرم
هست از كرم تو ناگزيرم
×××
اى همه هستى ز تو پيدا شده
خاك ضعيف از تو توانا شده
زير نشين علمت كاينات
ما به تو قائم چو تو قائم به ذات
هستى تو صورت پيوند نى
تو به كس و كس به تو مانند نى
آنچه تغير نپذيرد تويى
و آن كه نمردست و نميرد تويى
ما همه فانى و بقا بس تو راست
ملك تعالى و تقدس تو راست
خاك به فرمان تو دارد سكون
قبه خضرا تو كنى بى ستون
يا رب به محمد و على و زهرا
يا رب به حسين و حسن و آل عبا
كز سر لطف بر آر حاجتم در دو سرا
بى منت خلق يا على الاعلا
×××
اى جمله بى كسان عالم را كس
يك جو كرمت يار من بى كس بس
هر كس به كسى و حضرتى مى نازد
جز حضرت تو ندارد اين بى كس كس
×××
اى واقف اسرار ضمير همه كس
در حالت عجز دستگير همه كس
يا رب تو مرا توبه ده و عذرپذير
اى توبه ده و عذرپذير همه كس
×××
يا رب ز گناه زشت خود منفعلم
وز قول بد و فعل بد خود خجلم
فيضى به دلم ز عالم قدس رسان
تا محو شود خيال باطل ز دلم
×××
جز وصل تو دل به هرچه بستم توبه
بى ياد تو هر جا كه نشستم توبه
در حضرت تو توبه شكستم صد بار
زين توبه كه صدبار شكستم توبه
نيايش هايى از اهلى شيرازى
خوشا آن بنده با عهد و پيوند
كه دارد بازگشتى با خداوند
به كام خويش اگر چندى رود راه
چو باز آيد نياز آرد به درگاه
بنالد گاهى از سوز و گدازى
بمالد بر زمين روى نيازى
بجوشد بحر الطاف خدايى
ز گرداب غمش بخشد رهايى
دل من مخزن اسرار خود كن
چو شمعش روشن از انوار خود كن
رهى بنمايم از شمع معانى
مرا روشن كن اسرار نهانى
نيايش هايى از بابا افضل كاشانى
اى ذات تو سر دفتر اسرار وجود
نقش رقمت بر در و ديوار وجود
در پرده كبريا نهان گشته ز خلق
بنشسته عيان بر سر بازار وجود
تا بود من از بود تو آمد به وجود
بى بود تو بود من كجا خواهد بود
تا بود تو هست و باشد و خواهد بود
نابود مرا زوال كى خواهد بود
×××
تا داروى درد تو مرا درمان شد
پستيم بلندى شد و كفر ايمان شد
جان و دل و تن هر سه حجاب ره بود
تن دل شد و دل جان شد و جان جانان شد
نيايش هايى از اقبال لاهورى
اى فروغت صبح اعصار و دهور
چشم تو بيننده ما فى الصدور
پرده ناموس فكرم چاك كن
اين خيابان را ز خارم پاك كن
زيستم تا زيستم اندر فراق
وانما آن سوى اين نيلى رواق
بسته درها را به رويم باز كن
خاك را با قدسيان همراز كن
آتشى در سينه من برفروز
عود را بگذار و هيزم را بسوز
يا گشا اين پرده اسرار را
يا بگير اين جان بى ديدار را
منزلى بخش اين دل آواره را
بازده با ماه اين مه پاره را
آنيم من، جاودانى كن مرا
از زمينى آسمانى كن مرا
نيايش هايى از امام خمينى؛
آن دل كه به ياد تو نباشد دل نيست
قلبى كه به عشقت نتپد جز گل نيست
آن كس كه ندارد به سر كوى تو راه
از زندگى بى ثمرش حاصل نيست
×××
از ديده عاشقان نهان كى بودى؟
فرزانه من جدا ز جان كى بودى
طوفان غمت ريشه هستى بر كند
يارا تو بريده از روان كى بودى
×××
درد خواهم دوا نمى خواهم
غصه خواهم نوا نمى خواهم
عاشقم عاشقم مريض توام
زين مرض من شفا نمى خواهم
من جفايت به جان خريدارم
از تو ترك جفا نمى خواهم
تو صفاى منى و مروه من
مروه را با صفا نمى خواهم
صوفى از وصل دوست بى خبر است
صوفى بى صفا نمى خواهم
تو دعاى منى تو ذكر منى
ذكر و فكر و دعا نمى خواهم
هر طرف رو كنم تويى قبله
قبله، قبله نما نمى خواهم
هر كه را بنگرى فدايى توست
من فدايم، فدا نمى خواهم
همه آفاق روشن از رخ توست
ظاهرى جاى پا نمى خواهم
×××
عاشقم، عاشق رخسار توام
پرده برگير كه من يار توام
عشوه كن، ناز نما، لب بگشا
جان من، عاشق گفتار توام
بر سر بستر من پا بگذار
من دل سوخته بيمار توام
با وصالت ز دلم عقده گشا
جلوه اى كن كه گرفتار توام
عاشقى سر به گريبانم من
مستم و مرده ديدار توام
گر كُشى يا بنوازى اى دوست
عاشقم، يار وفادار توام
هر كه بينم خريدار توست
من خريدار خريدار توام
×××
دل كه آشفته روى تو نباشد دل نيست
آن كه ديوانه خال تو نشد عاقل نيست
مستى عاشق دلباخته از باده توست
به جز اين مستيم از عمر دگر حاصل نيست
عشق روى تو در اين باديه افكند مرا
چه توان كرد كه اين باديه را ساحل نيست
دست من گير و از اين خرقه سالوس رهان
كه در اين خرقه به جز جايگه جاهل نيست
نيايش هايى از بابافغانى شيرازى
به تو حال خود چه گويم كه تو خود شنيده باشى
غم دل عيان نسازم كه بدان رسيده باشى
چه كند كسى كه عمرى به غزال نيم خوابت
چو نظر فكنده باشد زبرش رميده باشى
چه فراغ بيند آن دل كه تو جلوه گاه سازى
چه حجاب ماند آن را كه تو نورديده باشى
به وصال سروقدش نرسى مگر زمانى
كه در اين چمن فغانى چو الف بريده باشى
× × ×
اى سر نامه نام تو، عقل گره گشاى را
ذكر تو مطلع غزل، طبع سخن سراى را
آينه وار يافته يك نظر از جمال تو
دل كه فروغ مى دهد جام جهان نماى را
نسخه سحر سامرى كاغذ توتيا شود
گر به كرشمه سر دهى نرگس سرمه ساى را
در طلب تو ديده ام كاسه آب جغد شد
من كه ز مغز استخوان طعمه دهم هماى را
تيغ زبان عارفان گرد گرفت و همچنان
عشق تو جلوه مى دهد خنجر سرزداى را
غايت دستگيرى است آن كه چو طاير حرم
بر سر كعبه ره دهى رند برهنه پاى را
نيايش هايى از عبدالرحمن جامى
اى پر از فيض وجود تو جهان
غرق نور تو چه پيدا چه نهان
مايه صورت و معنى همه تو
با همه، بى همه، تو اى همه تو
بى نصيب از تو نه چندست و نه چون
خالى از تو نه درون و نه برون
كرده اى در همه اضداد ظهور
هيچ ضد نيست ز نزديك و ز دور
اى ز اندوه تو پرخون دل ما
دم به دم از تو دگرگون دل ما
دل ما در رهت افتاده پرى است
كه برو باد هوا را گذرى ست
هر دم از جنبش هر باد درشت
پشت آن روى شده رو شده پشت
واى ما گر تو قرارش ندهى
بهر خود ميل به كارش ندهى
اى به توحيد تو هر ذره گواه
نيست يك ذره به توحيد تو راه
در رهت ذره ناچيز شديم
كمتر از ذره بسى نيز شديم
ما و بى حاصلى و نوميدى
گر نه فضل تو كند خورشيدى
جست وجوى تو قرار از ما برد
ضعف تن قوت كار از ما برد
قوتى بخش كه كارى بكنيم
به حريم تو گذارى بكنيم
نيايش هايى از حافظ
هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود
هرگز از ياد من آن سرو خرامان نرود
از دماغ من سرگشته خيال دهنت
به جفاى فلك و غصه دوران نرود
در ازل بست دلم با سر زلفت پيوند
تا ابد سر نكشد وز سر پيمان نرود
هر چه جز بار غمت بر دل مسكين من است
برود از دل من وز دل من آن نرود
آن چنان مهر توام در دل و جان جاى گرفت
كه اگر سر برود از دل و از جان نرود
گر رود از پى خوبان دل من معذور است
درد دارد چه كند گر پى درمان نرود
هر كه خواهد كه چو حافظ نشود سرگردان
دل به خوبان ندهد وز پى ايشان نرود
× × ×
روشن از پرتو رويت نظرى نيست كه نيست
منت خاك درت بر بصرى نيست كه نيست
ناظر روى تو صاحب نظرانند آرى
سرّ گيسوى تو در هيچ سرى نيست كه نيست
من از اين طالع شوريده به رنجم ور نى
بهره مند از سر كويت دگرى نيست كه نيست
از حياى لب شيرين تو اى چشمه نوش
غرق آب و عرق اكنون شكرى نيست كه نيست
مصلحت نيست كه از پرده برون افتد راز
ورنه در مجلس رندان خبرى نيست كه نيست
نيايش هايى از علامه حسن زاده آملى
باز از ياد تو در سوز و گداز آمده ام
به گدايى به سر كوى تو باز آمده ام
چه مرادى كه مريدى چو تو ناديده كسى
چه مريدى كه ز نازت به نياز آمده ام
تو كه نزديك تر از من به منى مى دانى
كه من خسته دل از راه دراز آمده ام
همه جا كعبه عشق است و من از دعوت دوست
تا بدين كعبه در، از خاك حجاز آمده ام
×××
همى هواى تو دارم به سر دقيقه دقيقه
كه در لقاى تو دارم سفر دقيقه دقيقه
بدين اميد سرآيد شبم كه در سحرش
مگر به روى تو افتد نظر دقيقه دقيقه
خيال وصل توام ار نبود آب حياتم
فغان ز آتش سوز جگر دقيقه دقيقه
چه خون دل كه خورد باغبان تا كه دهد
نهال باغ اميدش ثمر دقيقه دقيقه
كه قدر لذت سوز و گداز را داند!
فتد چو مرغك بى بال و پر دقيقه دقيقه
به كام دل برسيدن شگفت پنداريست
كه مى زند به تن و جان شرر دقيقه دقيقه
به طوف كعبه عشق است آسمان و زمينش
چنان كه انجم و شمس و قمر دقيقه دقيقه
نيايش هايى از نجم الدين رازى
يا رب به كرم بر من درويش نگر
در من منگر در كرم خويش نگر
هر چند نيم لايق بخشايش تو
بر حال من خسته دل ريش نگر
×××
در بارگه جلالت اى عذرپذير
درياب كه من آمده ام زار و حقير
از تو همه رحمت است و از من تقصير
من هيچ نيم همه تويى دستم گير
×××
من بى تو دمى قرار نتوانم كرد
احسان ترا شمار نتوانم كرد
گر بر تن من زبان شود هر مويى
يك شكر تو از هزار نتوانم كرد
×××
بخشاى بر آن كه جز تو يارش نبود
جز خوردن اندوه تو كارش نبود
در عشق تو حالتيش باشد كه دمى
هم با تو و هم بى تو قرارش نبود
×××
حاشا كه دلم از تو جدا داند شد
يا با كس ديگر آشنا داند شد
از مهر تو بگسلد كه را دارد دوست
وز كوى تو بگذرد كجا داند شد؟
×××
يا رب به دو نور ديده پيغمبر
يعنى به دو شمع دودمان حيدر
بر حال من از عين عنايت بنگر
دارم نظر آنكه من نيفتم ز نظر
نيايشى از رفعت سمنانى
الهى آتش عشقى برافروز
بناى هستى ام را پاك مى سوز
اگرچه حال مى سوزم وليكن
بزن بر آتشم از لطف دامن
بناى هستى ام زير و زبر كن
شرار عاشقى را شعله ور كن
عزيزان، عاشقم، پوشيده تا كى
نواى عاشقى زد يار، در نى
چه مى دانم كه رسوايى كدام است
بگردم از چه رو اين ازدحام است
همى خواهم بپرسم راز خود را
كه تا بينم رخ طناز خود را
چه سازم اشك و آهم گشته غماز
رخ زردم نمايد كشف هر راز
نيايش هايى از رياضى سمرقندى
عاقبت ديده به رويت نگران خواهد شد
مات رخسار تو مثل دگران خواهد شد
گر چنين گريه كنم، در لحد از تربت من
چشمه اى سوى در دوست روان خواهد شد
دلم از هجر تو در آتش جان خواهد سوخت
چشمم از شوق تو خونابه چكان خواهد شد
×××
گردى كه از سجود درت بر جبين ماست
سرمايه سعادت دنيا و دين ماست
گشتيم تيره روز ولى شمع آفتاب
هر صبح روشن از نفس آتشين ماست
با آنكه غم بر آتش تنهايى ام نشاند
غم نيست چون خيال رخت همنشين ماست
نيايش هايى از سعدى
مقصد عاشقان دو عالم بقاى توست
مطلوب طالبان به حقيقت رضاى توست
هر جا كه شهريارى و سلطان و سرورى است
محكوم حكم و حلقه به گوش گداى توست
× × ×
يارب به نسل طاهر اولاد فاطمه
يا رب به خون پاك شهيدان كربلا
يا رب به صدق سينه پيران راستگوى
يا رب به آب ديده مردان آشنا
گر خلق تكيه بر عمل خويش كرده اند
ما را بس است رحمت و فضل تو متكا
نيايشى از شهريار
دلم جواب بلى مى دهد صلاى ترا
صلا بزن كه به جان مى خرم بلاى ترا
به زلف گو كه ازل تا ابد كشاكش تست
نه ابتداى تو ديدم نه انتهاى ترا
كشم جفاى تو تا عمر باشدم، هر چند
وفا نمى كند اين عمرها وفاى ترا
به جاست كز غم دل رنجه باشم و دلتنگ
مگر نه در دل من تنگ كرده جاى ترا
تو از دريچه دل مى روى و مى آيى
ولى نمى شنود كس صداى پاى ترا
غبار فقر و فنا توتياى چشمم كن
كه خضر راه شوم چشمه بقاى ترا
نيايش هايى از عراقى
به يك گره كه دو چشمت بر ابروان انداخت
هزار فتنه و آشوب در جهان انداخت
فريب زلف تو با عاشقان چه شعبده ساخت
كه هر كه جان و دلى داشت در ميان انداخت
جانا، حديث شوقت در داستان نگنجد
رمزى ز راز عشقت در صد بيان نگنجد
جولانگه جلالت در كوى دل نباشد
خلوتگه جمالت در جسم و جان نگنجد
سوداى زلف و خالت جز در خيال نايد
انديشه وصالت جز در گمان نگنجد
در دل چو عشقت آيد، سوداى جان نماند
در جان چو مهرت افتد، عشق روان نگنجد
نيايشى از عطار
اى ز پيدايى خود بس ناپديد
جمله عالم تو و كس ناپديد
جان نهان در جسم و تو در جان نهان
اى نهان اندر نهان اى جان جان
گرچه در جان گنج پنهان هم تويى
آشكارا در دل و جان هم تويى
اى درون جان برون جان تويى
هرچه گويم آن نه اى تو آن تويى
نيايشى از فروغى بسطامى
كى رفته اى زدل كه تمنا كنم ترا
كى بوده اى نهفته كه پيدا كنم ترا
غيبت نكرده اى كه شوم طالب حضور
پنهان نگشته اى كه هويدا كنم ترا
با صد هزار جلوه برون آمدى كه من
با صد هزار ديده تماشا كنم ترا
چشمم به صد مجاهده آيينه ساز شد
تا من به يك مشاهده شيدا كنم ترا
بالاى خود در آينه چشم من ببين
تا با خبر ز عالم بالا كنم ترا
نيايشى از فيض كاشانى
اى در هواى وصل تو گسترده جان ها بال ها
تو در دل ما بوده اى در جست و جو ما سال ها
اى از فروغ طلعتت تابى فتاده در جهان
و اى از نهيب هيبتت در ملك جان زلزال ها
سرها ز تو پر غلغله، جان ها ز تو پر ولوله
تنها ز تو در زلزله، دل ها ز تو در حال ها
آثار خود كردى عيان در گلشن حسن بتان
تا سوى حسن بى نشان جان ها گشايد بال ها
نيايش هايى از مولوى
ما همه شيران ولى شير علم
حمله مان از باد باشد دم به دم
حمله مان پيدا و ناپيداست باد
جان فداى آن كه ناپيداست باد
باد ما و بود ما از داد توست
هستى ما جمله از ايجاد توست
لذت هستى نمودى نيست را
عاشق خود كرده بودى نيست را
لذت انعام خود را وا مگير
نقل و باده جام خود را وا مگير
×××
اى دهنده عقل ها فريادرس
تا نخواهى تو نخواهد هيچ كس
هم بگو تو هم تو بشنو هم تو باش
ما همه لاشيم با چندين تراش
هم طلب از توست و هم آن نيكويى
ما كييم اول تويى، آخر تويى
نيايشى از ملا احمد نراقى
اى خدا اى از تو دل ها را نشاط
اى به يادت جسم و جان را ارتباط
اى فلك سرگشته سوداى تو
هستى عالم به يك ايماى تو
پرتو خورشيد نور افشان ز توست
آب و رنگ چهره خوبان ز توست
اى همه هستى ز نور هست تو
چشم اميد همه در دست تو
از تو خواهم از عنايت يك نظر
تا نه جان دانم نه تن دانم نه سر
يك نظر از تو ز من جان باختن
از تو سوزانيدن از من ساختن
نيايش هايى از نظامى گنجوى
اى نام تو بهترين سرآغاز
بى نام تو نامه كى كنم باز
اى سرمه كش بلندبينان
در باز كن درون نشينان
اى بر ورق تو درس ايام
زآغاز رسيده تا به انجام
صاحب تويى آن دگر غلامند
سلطان تويى آن دگر كدامند
من بى كس و زخم ها نهانى
هان اى كس بى كسان تو دانى
چون نيست به جز تو دستگيرم
هست از كرم تو ناگزيرم
×××
اى همه هستى ز تو پيدا شده
خاك ضعيف از تو توانا شده
زير نشين علمت كاينات
ما به تو قائم چو تو قائم به ذات
هستى تو صورت پيوند نى
تو به كس و كس به تو مانند نى
آنچه تغير نپذيرد تويى
و آن كه نمردست و نميرد تويى
ما همه فانى و بقا بس تو راست
ملك تعالى و تقدس تو راست
خاك به فرمان تو دارد سكون
قبه خضرا تو كنى بى ستون