دل شيشه اي
تو مثل آب زلالي تو مثل دريايي
سبك تر از پر رؤيا لطيف و زيبايي
تو سرو راز و نيازي درخت توحيدي
تو شعر باغ خدايي چقدر والايي
تو ارتفاع نمازي ترانه سحري
تو سمبل گل عشقي اميد فردايي
در انتظار تو هستم نشسته در راهت
تو عشق پاك مني از چه رو نمي آيي
نثار مقدم پاك تو خوشه خوشه نور
بيا كه خانه شود غرق در شكوفايي
بهار و هر چه شكوفه است از تو دارد رنگ
تويي كه نوگل نرگس عزيز زهرايي
اهل كوچه هاي آسمان
صميمي بي ريايي چون بسيجي
همه عشق و صفايي چون بسيجي
تو اهل كوچه هاي آسماني
كه با دل آشنايي چون بسيجي
تمام كار دنيا جمله بازيست
از اين بازي جدايي چون بسيجي
به قول رهبر و عشقش«خميني»
هميشه با خدايي چون بسيجي
ميان جنگل و سرو و سپيدار
تو نخل سر جدايي چون بسيجي
گهي آرام و طوفاني و موجي
نجيب و با حيايي چون بسيجي
نمي پرسم تو را اهل كجايي
ز بس بي مدعايي چون بسيجي
نمي گويم به تو، تو! اي همه خوب
تو اما نه! شمايي چون بسيجي
چو«مولانا» به عشق «شمس تبريز»
هميشه در سماعي چون بسيجي
نديدم هرگز از تو من خطايي
چه خوش قول و وفايي چون بسيجي
تو كردي «هروله» سوي شهادت
كه حاجي كربلايي چون بسيجي
اگر«صالح» به ناقه مي زند سنگ
مخوانش كبريايي چون بسيجي
هر آن كس عاشق عدل الهي ست
سرودش شد رهايي چون بسيجي
بسيج لشكر عشق است
درود من به سپاه و دلاوران بسيج
چه خوش جهان عزيزي بود جهان بسيج
همه نمونه فخر و شجاعت و ايمان
كه باد جان من از شوق ارمغان بسيج
همه به صحنه پيكار جان به كف دارند
كه بركنند ز بنياد دشمنان بسيج
بسيج لشكر عشق است در طريق خدا
از آن كه حاضر و آماده است جان بسيج
خوش آن كسي كه ز راه خداپرستي و صدق
به سينه از دل و از جان زند نشان بسيج
هوايي زميني و دريايي ام
همه شور عشق و شكيبايي ام
هوايي زميني و دريايي ام
اگر چه مرا جسم و جان خاكي است
ولي من سرابي اهورايي ام
مرا جان و دل روشن از روي توست
در اين لحظه ها محو زيبايي ام
دگر باره فيض بهاران رسيد
از اين رو چنين مست و شيدايي ام
طلوع همه روزهايم تويي
كه يك آسمان اشك تنهايي ام
تجلي كن امروز در جان من
كه در انتظارت تماشايي ام
همه گوش جان پشت در مانده ام
بيا تا ببيني شكوفايي ام(1)
طيف رنگ ها
در آسمان چه فضاهاي جانفزا ديدم
اگر به روي زمين است از هوا ديدم
به كهكشان فلك آسمان آبي را
درون پرده اي از طيف رنگ ها ديدم
چه ابرها كه چو عشاق سر به هم داده
گهي موافق و گاهي ز هم جدا ديدم
نظر به جنگل و باغات پر گل و سنبل
چه بوستان فرح بخش دلگشا ديدم
ولي از اوج چنان آسمان مينايي
به چشم مهر و صفا من تو را، تو را ديده ام(2)
دل شيشه اي
دلم از شيشه نه سنگ است چرا مي شكني
روح من ترد و قشنگ است چرا مي شكني
من كه در سينه بجز آه ندارم نفسي
اين قفس بسته و تنگ است چرا مي شكني
من و اين چيني احساس پر از نقش و نگار
خالي از خدشه و زنگ است چرا مي شكني
من و اين اشك بلورين پر از راز و نياز
لحظه اي جاي درنگ است چرا مي شكني
هست آواز در اين سينه ولي اين فرياد
صد نوا از ني و چنگ است چرا مي شكني
دل من خسته و سرگشته و حيران تو است
هدف تير تفنگ است چرا مي شكني
مشكن تو دل صالح دل مينايي را
كاسه اي پر ز شرنگ است چرا مي شكني
پي نوشت ها :
1-مشو مغرور پروازي كه او را نيست تعميرش
ز غفلت چندخواهي تكيه بر بال هُما كردن
2-بال فشانم مي روم ليك ندانم كجا
بر پر من بسته اند نامه ي عنقاي من
به حكم مهر تابان اختياري نيست شبنم را
پر و بالم تويي چندان كه در پرواز مي آيم