ارابه هاي ژوليس و ماجراي يک ريسک

|از دل تاريخ مطالب جذابي برايتان پيدا کرده ايم؛ درباره اينکه چرا برادران رايت ازدواج نمي کردند، از موز فروشي که پله هاي پيشرفت را پشت سر هم بالا رفت و به قهرمان ملي تبديل شد، قصه زندگي فلاکت بارونگوگ بيچاره و چند ماجراي عجيب که خودتان بايد بخوانيد.
يکشنبه، 31 ارديبهشت 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ارابه هاي ژوليس و ماجراي يک ريسک

 ارابه هاي ژوليس و ماجراي يک ريسک
ارابه هاي ژوليس و ماجراي يک ريسک


 

نويسنده: سياوش رحماني




 
|از دل تاريخ مطالب جذابي برايتان پيدا کرده ايم؛ درباره اينکه چرا برادران رايت ازدواج نمي کردند، از موز فروشي که پله هاي پيشرفت را پشت سر هم بالا رفت و به قهرمان ملي تبديل شد، قصه زندگي فلاکت بارونگوگ بيچاره و چند ماجراي عجيب که خودتان بايد بخوانيد.

هواپيما با همسر؟هر دو با هم نميشود
 

زن داشتن خيلي پر هزينه است. خانم ها کلا استاد پول خرج کردن هستند. آن قدر در اين کار ماهرند که مي توانند در کثري از از ثانيه انبوهي از پول را نفله کنند. «البته پول که براي خرج کردن است ولي خيلي از مردها دقيقا به همين دليل ديوانه ومجنون مي شوند» ارويل وويلبر، برادران رايت که هميشه مجرد ماندند- و احتمالاً به همين دليل آدم هاي موفقي بودند!-اولش کاسب بودند و شب وروز به دنبال يه لقمه نان. دوچرخه فروشي داشتند و به تعمير و فروش دوچرخه مشغول بودند ولي از آنجا که زندگي هزار زير و رو دارد، اتفاقاتي برايشان افتاد که آنها را از ازدواج کردن دور کرد. آنها با اثر يک پيشامد تصادفي به پرواز و اختراع وسيله اي براي برخاستن از زمين علاقه مند شدند. پس از مدتي خيلي قضيه برايشان جدي شد و تمام وقتشان را گرفت. از اين رو نمي توانستند زياد کار کنند و هر چه را در مي آوردند خرج فعاليت هايشان مي کردند. در نهايت هم هواپيمايي درست کردند که توانستند با آن چهار بار به آسمان بروند اما چيزي که فراموششان شد زن و بچه بود.يکي از دوستانشان يک بار از اوايل پرسيد:«شما دو نفر چرا ازدواج نمي کنيد؟»و ارويل جواب داد:«زن چيز پر خرجي است، درست مثل هواپيما. دو چيز لوکس و گران قيمت را نمي شود با هم داشت!»

عدد دوست داشتني
 

در بيشتر مناطق اروپا فاصله بين ريل هاي قطار1.435 متر است. دقيقا همين عدد در موارد ديگري هم تکرار مي شود. مثلا فاصله بين رديف سنگ هاي سنگفرش بسياري از خيابان هاي قديمي انگلستان و فرانسه هم همين قدر است. يا فاصله چرخ هاي بسياري ديگر از وسايلي که در اروپا براي حمل ونقل از آنها استفاده مي شد و مي شود.در خيلي از بناها و ساخته هاي باستاني ايتاليا هم اين عدد به کار رفته است. کسي جواب اين سوال را که اين عدد از کجا آمده است، به درستي و به طور قطع نمي دادند اما درباره آن حدس وگمان هايي زده مي شود. مثلاعده اي آن را به «ژوليوس سزار»- سردار بزرگ رومي- نسبت مي دهند و مي گويند اين عدد را دوست داشته وبا اصرار آن را رواج داده است. البته چندان هم بعيد نيست، چون در تمامي آثاري که در اثر او ساخته شده، اين عدد جايگاه ويژه اي دارد. حتي فاصله بين چرخه هاي ارابه ي جنگي هم که او با آنها به کشور هاي اروپايي لشکر کشي وآنها را فتح مي کرد، همين قدر بود. ما در دانستنيها هر چه با بچه ها فکر کرديم نفهميديم1/435 چه ويژگي اي دارد که ژوليوس سزلر آن را دوست داشت. اين عدد مسلما تاريخ يک روز خاص يا سن يک آدم يا تعداد چيزي يا عدد شانس نمي تواند باشد ولي خب، احتمالاً1/435 يا براي ژوليوس سزار معناي خاصي داشته و به دليلي که ما از درکش عاجزيم باآن حال مي کرده(!)يا کلا چون عقلش پاره سنگ بر مي داشته، به اين اندازه گير داده که اصلاً هم بعيد نيست.

يک شب شام براي سيب زميني خورها
 

تابلو هاي«ونسان ونگوگ»-نقاش بزرگ هلندي-جزو گران قيمت ترين نقاشي هاي جهان است. «دکتر کچت» يکي از نقاشي هاي اوست که به تنهايي 82 ميليون دلار قيمت دارد. عمر ونگوگ اگرچه کوتاه بود ولي او بيش از هزار تابلوي نقاشي کشيد که قيمت هر کدامشان امروز سر به فلک مي زند. اما جالب است بدانيد همين هنرمند مشهور در زمان حياتش غذا براي خوردن نداشت. اصلاً کسي او را نمي شناخت. او صبح تا شب به دنبال فروختن نقاشي هايش بود ولي کسي تحويلش نمي گرفت(عده اي مي گويند درک مردم عصر او به فهم اين آثار شگرف نمي رسيده است.)او به همواره براي تامين مخارج زندگي وخريد وسايل نقاشي اش با دردسر مواجه بود. مدتي حتي خانه نداشت که در آن بخوابد. معمولاً شب ها گرسنه مي خوابيد. «البته روان پريشي و رفتارهاي غير معمولش يکي از مهم ترين دلايل سياه روزيش بودولي انصافا بايد گفت تقدير به او ظلم کرده است.» او در تمام طول عمرش تنها دو تا از تابلوهايش را فروخت. يک شب وقتي از گرسنگي جانش به لب رسيده بود به يک مطبخ در خياباني دور افتاده رفت و با عجز ولابه از آشپز خواست تا در ازاي تا بلوي که در دست دارد به او شام بدهد. آشپز از روي تمسخر نگاهي به نقاشي انداخت واز روي دلرحمي-و نه براي نقاشي- به اوغذا داد. مي گويند تابلويي که آن شب آشپز با دستان کثيفش از او گرفت و گوشه اي انداخت«سيب زميني خورها»بود؛ تابلوي که امروز شايد با فروشش ميليون نفر را شام داد. البته زندگي دردناک ونگوگ پر از شگفتي هاي اين چنيني است. حتما به زودي در يک مطلب مفصل در دانستيها سراغش مي رويم.

عاقبت يک ريسک
 

داستان زندگي برخي از بزرگان تاريخ جدا بيشتر از يک عجيب ولي واقعي است؛ مثل همين که مي خواهيم بگوييم. سال ها قبل زني فلاکت زده نزد يک مددکار اجتماعي رفت. زن حامله بود و جنيني سه ماهه در شکمش داشت. شروع کرد به درد و دل کردن. تعريف کرد که هشت فرزند دارد و از اين هشت نفر سه نفرشان نا شنوا، دو نفر کور ويکيشان هم عقب افتاده ذهني است. او گفت که خودش هم به سختي بيمار است وشوهرش اگر چه بي بضاعت نيست ولي مردي يک لاقبا ودائم الخمر است واو هرگز نمي خواسته بچه دار بشود. گفت توان نگهداري از بچه هايش را ندارد. به شدت گريه مي کرد و مي گفت قصد دارد بچه اش را سقط کند. «و نمي دانست پسرش کسي است که تا ابد در خاطر تاريخ خواهد ماند.» مرد مددکار او را آرام کرد و پس از چند ساعت صحبت کردن توانست اورا متقاعد کند که بچه اش را نگه دارد. «شايد هر کس جاي اين مرد بود هيچ دليلي براي اين کار نمي ديد ولي به هر حال ما هم به نوبه خودمان از او تشکر مي کنيم.»چند ماه بعد بچه به دنيا آمد و مادرش نام او را لودويگ گذاشت. بله، او لودويگ وان بتهوون بود. «يعني ممکن بود بتهوون هيچ وقت به دنيا پا نگذارد و ما فکر کرديم آن وقت چه کسي مي خواست آن پيانو سونات هاي معرکه را بسازد؟ واقعا! فکر کن!»

اولش موز مي فروخت!
 

«ماهاتير محمد»کسي است که ملت مالزي خودش را به او مديون مي داند. ماهاتير از صفر شروع کرد ولي به جايي رسيد که توانست با مديريتش در عرض21 سال مالزي را به يکي از قدرت هاي اقتصادي آسيا تبديل کند، در حالي که تا سال1981 يکي از فقيرترين کشورهاي دنيا بود. ماها تير از تهيدست ترين طبقات جامعه اين کشور مي آمد ولي پله هاي ترقي را يکي پس از ديگري طي کرد. او کوچک ترين عضو خانواده اي11 نفر بود. آرزوي دوران کودکيش اين بود که يک دوچرخه داشته باشد«همين!» واين اولين آرزويي بود که به آن رسيد. او روزها بعد از مدرسه در کنار خيابان موز مي فروخت تا توانست هزينه خريد يک دوچرخه را فراهم کند. ماها تير پس از پايان دبيرستان به دانشگاهي در سنگاپور رفت. اين مرد سختکوش وقتي به مالزي برگشت که يک دکتر جراح بود. او در کشورش به طبابت و جراحي مشغول شد. او فقيران را رايگان درمان مي کد. سپس نماينده مجلس مالزي شد وظاهرا چون در مجلس خبر خاصي نبود و وقت زياد مي آورد، به مطالعه اقتصاد پرداخت و کتابي درباره آينده اقتصادي مالزي نوشت. در ادامه پيشرفت هايش وزير آموزش و پرورش مالزي شد. سپس معاون نخست وزير شد و بعد هم به نخست وزيري رسيد. «پشتکار يعني همين.» او در سال2003 وقتي مالزي را کاملا متحول کرده بود، کارش را تمام کرد و از قدرت کنار رفت. حالا هم خيلي محبوب است!

ما چقد خوبيم!
 

البته شايد خيلي درست نباشد، بدون اينکه تفاوت هايش را در نظر بگيريمريا، صفتي را به مجموعه اي از آدم هايي که در يک شهر يا کشور زندگي مي کنند نسبت دهيم اما مشهور است که انگليسي ها خيلي از خود راضيند. در همه جاي دنيا آنها را به مغرور بودن و بي توجهيشان به ديگران مي شناسند. حتي در زبان خودشان اصطلاحي با مضمون«جماعتي که فقط مي گويند من» وجود دارد که به عده اي از خودشان نسبت مي دهند. البته اگر اين را جلويشان بگويي سريع اتهام را متوجه فرانسوي ها مي کنند. اکثرشان مي گويند:«ما که اصلاً مغرور نيستيم ، فرانسوي ها هم اين طور باشند ولي بي شک خودپسندي در ميان انگليسي ها داستان ديگري است. جالب است بدانيد در تمام آمارهايي که گرفته شده، انگليسي ها از کلمه«I» به معني من بيشتر از ديگر کلمات استفاده مي کنند. بسياري از روان شناسان هم بر اين باورند که تاريخ پر نخوت انگلستان و جنگ ها و استعمارگري اين کشور ريشه در همين روحيه جامعه انگليسي دارد. در تمام دنيا و حتي کشور خودشان هم جوک هاي زيادي در اين باره ساخته اند و تعريف مي کنند. «البته به اين دليل به انگليسي هاي بدبخت گير داده ايم که ما ايراني ها خودمان خيلي خوبيم و هيچ عادات و اخلاق ناپسندي در جامعه ما شايع نيست!هيچي هيچي!دروغگويي و تعارف هاي نابجا و اين چيزها که اصلاً!»
منبع: دانستنيها-ش25



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.