عجيب ولي واقعي

جنگ چهار روزه واترلو که در خاک بلژيک اتفاق افتاد، شايد تلخ ترين اتفاق زندگي ناپلئون بود. در اين جنگ نيروهاي متحد کشورهاي انگليس، هلند و چند کشور ديگر که آلمان امروزي را تشکيل مي دهند در مقابل قواي فرانسوي قرار گرفتند. در نبرد واترلو، دوک ولينگتون فرمانده انگليسي رهبري بخش عمده اي از نيروهاي متحد را بر عهده داشت. او مهم ترين عنصر تأثير گذار اين جنگ بود. زيرکي و درايت او باعث شد تا ناپلئون که از باده فتح و پيروزي سرمست بود
دوشنبه، 1 خرداد 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
عجيب ولي واقعي

عجيب ولي واقعي
عجيب ولي واقعي


 

نويسنده: سياوش رحماني




 

کابوس ناپلئون
 

جنگ چهار روزه واترلو که در خاک بلژيک اتفاق افتاد، شايد تلخ ترين اتفاق زندگي ناپلئون بود. در اين جنگ نيروهاي متحد کشورهاي انگليس، هلند و چند کشور ديگر که آلمان امروزي را تشکيل مي دهند در مقابل قواي فرانسوي قرار گرفتند. در نبرد واترلو، دوک ولينگتون فرمانده انگليسي رهبري بخش عمده اي از نيروهاي متحد را بر عهده داشت. او مهم ترين عنصر تأثير گذار اين جنگ بود. زيرکي و درايت او باعث شد تا ناپلئون که از باده فتح و پيروزي سرمست بود پس از مدت ها به زانو درآيد و به جزيره سنت هلن تبعيد شود. دوک ولينگتون با يک تغيير موضع هوشمندانه و ناگهاني در جنگ واترلو دست ناپلئون را که براي غافلگير کردن او نقشه هاي پيچيده اي کشيده بود در پوست گردو گذاشت که جزئيات آن را به زودي در پرونده مفصلي در همين صفحات خواهيد خواند. ناپلئون در تمام طول عمرش از هيچ کس به اندازه دوک ولينگتون نفرت نداشت. هيچ فرمانده اي مانند او نتوانست ناپلئون را سرافکنده کند، شايد اغراق آميز باشد ولي عده اي حتي گفته اند که ناپلئون تا مدت ها کابوس اين فرمانده انگليسي را مي ديد و شب ها از خواب مي پريد. به هر حال چيزي که شکي در آن نيست نفرت بي حد و اندازه ناپلئون از دوک ولينگتون است. ناپلئون در وصيت نامه اي که نوشته بود خواسته بود که بعد از مرگش مبلغ هنگفتي که مقدار قابل توجهي از ثروت او بود را به مردي ببخشند که در انگليس طي يک اقدام ناموفق قصد ترور دوک ولينگتون را کرده بود.

مجازات مرگ براي پيش بيني هوا
 

انگلستان بي شک کشوري است که مي توانيد در تاريخ آن و حتي همين امروز هم قوانين و مقررات مضحکي پيدا کنيد. از قوانين سلطنتي شان و آداب و رسومي که به خانواده پادشاهي مربوط مي شود در «عجيب اما واقعي» کم نگفته ايم ولي از آن گذشته قوانين بسياري در تاريخ اين کشور بود که توسط کليسا وضع مي شد و ريشه در تعصبات خشک مذهبي داشت. با شروع عصر مدرن بسياري از اين قوانين به تدريج برداشته شدند و بسياري ديگر هم فقط به حد يک نوشته که کسي توجهي به آن ندارد تنزل يافتند. مثلاً يکي از قوانين بانمکي که از قرون وسطي در انگلستان وجود داشت اين بود که کسي حق ندارد وضع هوا را پيش بيني کند. البته مجازاتي که براي سرپيچي از اين قانون تعيين کرده بودند اصلاً بانمک نبود. مجازات اين کار فقط اعدام بود. چون دوستان در کليسا معتقد بودند که پيش بيني کردن وضعيت هوا در واقع به نوعي کارشکني و دخالت در کارها و اموري است که خداوند تدبير و اجرا مي کند. "يعني مثلاً اگر مي گفتي: به گمانم مي خواهد باران ببارد. مي گرفتند و حلق آويزت مي کردند چون آنوقت در کار خدا دست برده بود!" شايد باورتان نشود ولي در قرن شانزدهم و هفدهم چندين مرد فقط و فقط به همين جرم در مقابل مردم و مقامات بلند پايه کليسا اعدام شدند. البته به تدريج همه چيز عوض شد و انگلستان خودش يکي از اولين کشورهايي شده بود که اداره هواشناسي تأسيس کرد. در سال 1961 هم اين قانون را که همچنان به طور رسمي وجود داشت حذف کردند چون احتمالاً فکر کردند زشت است چنين قانوني در کشورشان داشته باشند. "براي خودشان بد بود!"

استعداد ذاتي نابغه موشکي
 

«وارنر مگنس ماکسيميليان فريوان براون» - که پيشنهاد مي کنيم هيچ وقت سعي نکنيد نامش را به خاطر بسپاريد - مغز موشکي آلمان در جنگ جهاني دوم بود. تمام برنامه هاي موشکي وي -2 هيتلر را او رهبري مي کرد. بعد از پايان جنگ هم به اسارت نيروهاي متفق درآمد و به زندان افتاد ولي دولتمردان آمريکايي به زودي او را آزاد کردند و در ناسا استخدام کردند و جايگاه ويژه اي به او اختصاص دادند. او در سال هاي بعد نقش مهمي در برنامه هاي موشکي و فضايي ناسا ايفا کرد. البته در کنار اين ها در دانشگاه هم فلسفه درس مي داد و غواصي را هم کاملاً حرفه اي دنبال مي کرد ولي در کل او را به عنوان يکي از بزرگ ترين دانشمندان و نوابغ موشکي تاريخ جهان مي شناسند. جالب است بدانيد که او وقتي خيلي کوچک بود هم به چنين فعاليت هايي علاقه داشت و استعدادش کاملاً ذاتي بود. از آن بچه هايي بود که بايد از دستشان سر به بيابان بگذاري! والدينش يک لحظه هم نمي توانستند او را تنها بگذارند چون حتماً يک دردسري درست مي کرد. عاشق آتش و انفجار و اين جور چيزها بود. يک بار وقتي 11 سال داشت قطار اسباب بازي اش را با استفاده از مواد منفجره اي که خودش تدارک ديده بود پر کرده و با بردن آن به يکي از شلوغ ترين خيابان هاي آلمان انفجار بزرگي به وجود آورد و کسي نمي دانست که در سال بعد قرار است موشک هاي او شهرهاي بزرگ و مردان بسيار را به خاک و خون بکشد.

عزيزم! گوشم براي تو!
 

ونسان ونگوک، نقاش بزرگ هلندي 37 سال بيشتر عمر نکرد. «و از دسته کساني بود که در عجيب ولي واقعي درباره شان زياد مي خوانيد!» دست آخر پس از يک دوره سه ساله افسردگي و بيماري رواني جنون آميز در ميان مزرعه اي پاييز زده و پر از کلاغ که خودش پيش تر نقاشي يکي از آنها را کشيده بود گلوله اي در سينه خودش خالي کرد و به رنج و عذابي که مي کشيد پايان داد.
بيماري رواني اش که از کودکي همراه او بود در اواخر عمر، وضع حادي پيدا کرده بود ونگوک را به يک مجنون واقعي تبديل کرده بود. او به پيشنهاد يکي از دوستانش نزد دکتر گاشه، روان شناسي رفت که بعداً پرتره اي هم از او کشيد ولي روز بعد به برادرش گفت که فکر مي کند اين پزشک از او هم بيمارتراست. ملاقات هاي او و دکتر گاشه حال ونسان را خراب تر کرد. حالش روز به روز وخيم تر مي شد. طي يکي از شديدترين حملات عصبي اش، در يک حرکت ديوانه وار گوش راستش را با کارد بريد. آن را لاي دستمال پيچيده و خودش را به خانه معشوقه اش رساند. ونگوک در زد. وقتي معشوقه اش در را گشود او دستمال را باز کرد و در مقابل او گرفت. و گفت:«گوشم تقديم به تو عزيزم!» «يا يک جمله اي شبيه به اين.» «فکرش را بکنيد چه حالي به دختر بيچاره دست داده بود!» ونگوک در واپسين سال هاي تصويري نقاشي از خودش کشيده که در آن گوش راستش باند پيچي شده است.

مرگ شاعرانه
 

اگر تاريخ ادبيات چين دو شاعر بزرگ داشته باشد حتماً يکي از آنها «لي پو» است. طبع شاعرانه او چنان قل قل مي کرد که دست آخر او را در خودش غرق کرد! حدوداً هزار شعر از لي پو که در قرن هشتم ميلادي زندگي مي کرد به جاي مانده است. شعرهاي او بسيار پيچيده هستند و همگي در اعماق دنياي خيالات و توهمات جريان مي يابند. نه تنها شعر او بلکه زندگي و مرگش هم شاعرانه بود. البته چهره اش هم شاعرانه بود و در عين حال بامزه! حداقل تصويرها و نقاشي هايي که از او کشيده اند اين را مي گويد. او هم مانند دوفو ديگر شاعر چيني هم عصر خودش تمام طول عمر را به سفر کردن گذراند و از اين شهر به آن شهر رفت. اما جالب تر از همه اين ها مرگش است. درباره اينکه چگونه او از دنيا رفت چند روايت وجود دارد که همه شان شبيه هم و صد البته شاعرانه هستند. طبق يکي از اين روايت ها استاد شب هنگام به کنار رود بزرگ يانگ تسه مي رود و عکس ماه را در آب مي بيند ناگهان جوگير مي شود و اين ضرب المثل چيني را مي گويد:«اگر در يانگ بيفتي زنده بيرون نمي آيي.» از ياد مي برد. او براي اينکه ماه را در آغوش بکشد در آب مي پرد و مصداق آن ضرب المثل چيني مي شود. روايت ديگري وجود دارد که مي گويد استاد در يانگ تسه سوار قايق بوده است که ناگهان سعي مي کند عکس ماه را که روي آب بوده ببوسد و اينگونه درون آب مي افتد. البته خيلي فرقي نمي کند جفتش شاعرانه است!

فرانکشتاين که بود؟
 

فرانکشتاين نام شخصيت اصلي داستان معروف «مري شلي»، نويسنده انگليسي است. در رمان، او مردي جوان و کنجکاو در علم و دانش است که با جمع کردن تکه اجساد مردگان از گورهاي تازه و دوختن آنها به هم، انساني غول پيکر و زشت به وجود مي آورد و موفق مي شود با عبور دادن جريان هاي الکتريکي از بدن او زنده اش کند. به زودي هيولايي که او ساخته بود از کنترلش خارج مي شود و به دنبال آمال و آرزوهايش مي رود ولي چون بسيار زشت و زننده است و کسي به او نزديک نمي شود تنهايي و افسردگي جانش را به لب مي رساند و کارش به جنوني خشونت بار مي کشد و دست به قتل و جنايت مي زند. او وارد جنگ و گريز با خالقش مي شود. تا آخرش را که نمي خواهيد تعريف کنيم؟! حتماً بخوانيدش، ضرر نمي کنيد. نکته جالب اينجاست که مري شلي داستان را با الهام از يک شخصيت حقيقي نوشته است که پيش از او مي زيست. «يوهان کونراد ديپل» دانشمندي آلماني بود که در قرن هفدهم زندگي مي کرد. او در قلعه اي به نام فرانکشتاين به دنيا آمد و بزرگ شد. او به عنوان يک شيمي دان موفق به ابداع رنگدانه آبي پروس يکي از اولين رنگ هاي شيميايي ترکيبي در جهان شد. اما دغدغه اصلي او و تلاش هايش که شهرت زيادي را نيز برايش به ارمغان آورد مربوط به فعاليت هايش براي کشف اکسير حيات يا ناميرايي است. شايعاتي که درباره آزمايش هاي وي بر روي اجساد مردگان رواج يافته بود بعدها الهام بخش نوشتن رماني با همين مضمون شد.

کوهي که 12 متر بلندتر شد
 

اليشا ميچل از چهره هاي علمي بزرگ آمريکا و از آن دسته دانشمنداني بود که از همه علوم سر در مي آورد. البته تخصص اصلي اش شيمي و زمين شناسي بود. او در اواسط قرن نوزدهم به رياست دانشگاه کاليفرنيا رسيد. يکي از علايق اليشا ميچل کوهنوردي بود که آن را هم به شکل حرفه اي دنبال مي کرد. يکي از بزرگ ترين موفقيت هاي زندگي او فتح بلندترين قله رشته کوه هاي الاپاچي بود که امروز به افتخار او کوه اليشا ميچل ناميده مي شود. سرانجام هم او در راه بازگشت از کوه ديگري که براي اولين بار فتح کرده بود به دره سقوط کرد و از دنيا رفت. او پس از اينکه از رشته کوه هاي الاپاچي بازگشت در مقاله هاي علمي که منتشر کرد نوشت که ارتفاع بلندترين قله اين رشته کوه ها که خودش موفق به فتح آن شده بود 2050 متر است. سال ها بعد وقتي پژوهشگران ارتفاع اين قله را از طريق روش هاي نوين و دستگاه هاي پيشرفته اندازه گيري کردند متوجه شدند که ارتفاع دقيق قله دوازده متر کمتر از آن چيزي است که اليشا ميچل نوشته است. به همين دليل براي اداي احترام به اليشا ميچل و اينکه حرف او کاملاً درست باشد عده اي از پژوهشگران از مسئولان رسمي درخواست کردند که ساختماني 12 متري روي اين قله بسازند تا ارتفاع آن 2050 متر يعني برابر چيزي باشد که اليشا ميچل اندازه گيري کرده است.
منبع: نشريه همشهري دانستنيها شماره 35



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط