* گفتگو با خانم فاطمه بی غم، همسر شهید بروجردی
*درآمد
"شهید بروجردی جزیی از کردستان شده بود و روحش با آن منطقه و وضعیت آن جا آمیختگی خاص پیدا کرده بود؛ به همین خاطر به هیچ وجه نمی توانست آن جا را فراموش کند."
مصاحبه با همسران معزز شهدا همواره بخشی بی جایگزین و مهم در شاهد یاران است. اما این بار متأسفانه گفت و شنود با خانم فاطمه بی غم همسر شهید بروجردی به دلایلی میسر نشد. خاطراتی که از ایشان می خوانید برگرفته از "فرمانده سرزمین قلب ها" نوشته بیژن قفقازی زاده و "مسیح کردستان" نوشته عباس اسماعیلی است:
منزل ما مدت زیادی درغرب بود. محل کار شهید بروجردی با منزل فاصله زیادی نداشت و هر موقع که دلش می خواست می توانست سری به منزل بزند. با وجود این هر بار زودتر از سه یا چهار هفته به خانه نمی آمد؛ به طوری که بچه ها با او غریبی می کردند. وقتی از ایشان خواستم که بیشتر به منزل مان بیاید و به ما هم رسیدگی کنند در جواب گفتند:"شما هیچ وقت از ذهن من دور نمی شوید اما چه کنم که مسؤولیت انقلاب سنگین تر است".
هر بار که می خواستیم از شهری به شهر دیگر برویم "حاج آقا" زمانی را انتخاب می کرد که اصلاً جاده امنیت نداشت و خطر حمله دشمن هر آن احساس می شد. یک بار از ایشان متعجبانه پرسیدم:
- حاج آقا! چرا صبر نمی کنی که جاده امنیت پیدا کنه؛ شما که خودت خیلی بهتر از ما وضعیت رو خبر داری...
در جواب گفت:
وقتی توی این موقعیت زمانی حرکت می کنیم معلوم می شود که جاده امنیت داره؛ ضد انقلاب می خواد کاری بکنه که ترس تو دل ها بیفته و کسی توی جاده رفت و آمد نکنه!
تازه متوجه شدم که حاج آقا همه قصدش شکستن ابهت دشمن و بی اعتنایی به حرکات نظامی آن هاست.
در ارومیه بودیم که حاج آقا پیغام داد آماده شوید برای رفتن به تهران. حدس زدم که حاج آقا مثل همیشه در تهران جلسه ای دارد و به این بهانه بنا دارد ما را هم به تهران ببرد. آماده شدیم و منتظر ماشین ماندیم.
قرار بود به سپاه برویم و از آن جا عازم تهران شویم. اما ماشین سر از یک بیمارستان درآورد! تعجب کردم و حدس زدم که برای حاج آقا اتفاقی افتاده است.
به بالای سر حاج آقا که رسیدم؛ سلامی کرد و گفت:
- آمدید؟! می بینی که پای راستم دوبار ضربه دیده!
- باز هم تصادف؟!
- آره!
حاج آقا بارها پای راستش ضربه دیده بود. یک بار که از هلی کوپتر پریده بود پای راستش ضربه خورد و بعداً هم چندین بار در تصادف ... به او گفتم:
- حاج آقا! آخرش این پای راستت رو از دست می دی؛ از بس که تصادف می کنی. نمی دونم چرا همش همین پات ضربه می خوره!
حدس من بی جا نبود. وقتی هم که ایشان شهید شد در عکس جنازه اش دیدم که پای راستش بر اثر انفجار مین قطع شده است.
ماه شعبان رسیده بود و حال و هوای جشن و شادی در همه جا موج می زد. به حاج آقا پیشنهاد کردم که در ایام شعبان سفری به تهران داشته باشیم که بچه ها هم آب و هوایی عوض کنند. ایشان هم ما را به تهران فرستادند.
چند شبی نگذشته بود که در عالم خواب حضرت آقا ابا عبدالله الحسین (ع) را دیدم که به خانه ما آمده اند و دنبال چیزی می گردند ... از ایشان پرسیدم:
- آقا! چی می خواین!
ایشان فرمودند:
- من می خواهم چیزی را از شما بگیرم!
گفتم:
- آقا! شما اختیار دارین! این چه فرمایشی است که می فرمایین...؟!
از خواب که برخاستم مفهوم خواب را نفهمیدم. دائماً با ذهنم کلنجار رفتم و از خود می پرسیدم که: "راستی تفسیر خوابم چیست؟" از طرف دیگر دلشوره عجیبی گرفته بودم و می گفتم: "نکند خدا نکرده حاجی...؟! کاشکی از آقا خواسته بودم که حاجی را لااقل..."
چند روز گذشت و حاج آقا پیغام داد که برای دیدنش به ارومیه برویم. وداع آخرش بود و به ما هم فهماند که دیدار آخرمان است.
وقتی خبر شهادت حاج آقا به من رسید به این باور رسیدم که او به راستی از شهادت خود خبر داشته و خواب من نیز با شهادت او تعبیر شده است.
دو سه روزی قبل از شهادتش که جهت انجام کاری به ارومیه آمد می خواست به نماز جمعه برود و به ما هم پیشنهاد کرد که همراه او باشیم. هنگامی که از نماز باز می گشتیم شروع کرد به دلداری دادن ما و بچه ها؛ انگار که سؤالی از او شده باشد یا توقعی مطرح:
- من خیلی مایلم همیشه با هم به نماز جمعه و دعای کمیل برویم. دوست دارم بیشتر از این ها به نزد شما بیایم و با شماها باشم ولی مسؤولیت سنگین است و تعهدی که دارم به من اجازه نمی دهد که بیش از این برای خانواده وقت بگذارم. من نسبت به انقلاب و اسلام وظایفی و تعهداتی دارم...
می دانستم منظور او این است که انقلاب و اسلام از خانواده واجب تر و عزیزتر است. خودمان هم باور داشتیم که هدف او الهی است و همین امر مشکلات را برای ما آسان می نمود.
در ارومیه که بودیم یک روز به حاج آقا گفتم:
- چهار ساله که در این منطقه هستیم؛ ان شاء الله جنگ که تمام شد به تهران می رویم یا نه؟
بعد از لختی تأمل جواب دادند:
- راستش رو بخواهی به خاطر نیاز شدیدی که این منطقه داره تصمیم گرفته ام در کردستان بمونم؛ حتی وقتی که جنگ تموم بشه! کاری به جنگ ندارم.
تصمیم حاج آقا تصمیم عجیبی نبود. خودم را برای این مسأله تقریباً آماده کرده بودم. فقط در جواب ایشان به مزاح گفتم:
- لابد با خبر شهادت شما به تهران خواهم رفت...
او جزوی از کردستان شده بود و روحش با آن منطقه و وضعیت آن جا آمیختگی خاص پیدا کرده بود؛ به همین خاطر به هیچ وجه نمی توانست آن جا را فراموش کند.
جریان پاوه که پیش آمد حضرت امام خمینی (ره) فرمان دادند که رزمندگان عازم منطقه کردستان شوند. محمد هم همان شب به کردستان رفت. اقامت او بعد از لبیک به فرمان حضرت امام در منطقه کردستان چهارسال به درازا کشید.
در طول مسافرت هایی که با محمد داشتیم هرگاه در راه صدای اذان به گوشش می رسید هرکجا بود ماشینش را پارک می کرد و همان جا نماز را به جا می آورد؛ اگرچه به مقصد مورد نظر نزدیک بود. به ایشان می گفتم:"حالا که مقصد نزدیک است نمازتان را شکسته نخوانید. بگذارید وقتی به منزل رسیدیم نمازتان را کامل بخوانید." در جواب می گفت: "حالا که موقع اذان است نمازم را می خوانم- شاید به منزل نرسیدیم- اگر رسیدیم دوباره کامل آن را می خوانیم."
پس از مدتی که به خانه آمد - با تمام خستگی هایی که داشت - با وجود برخوردهایش با ما و بازی کردن با بچه ها مدتی را که در منزل نبود جبران می کرد.
با وجود این که مرتب دوستانش شهید می شدند اما هیچگاه لبخند از لبانش قطع نشد. به هر حال اخلاق او بسیار عالی بود و کسانی که با او حتی یک برخورد داشتند شخصیت او را شناخته اند.
زمانی که هلی کوپتر برادر بروجردی سقوط کرد پای او شکست و به ناچار پایش را گچ گرفتند از آن جا که اعتقاد خاصی به انجام فرایض دینی داشت مقداری از گچ پای خود را برداشت تا بتواند اعمال و تکالیف دینی را انجام دهد.
منبع: نشریه مسیح کردستان، شماره 67.
*درآمد
"شهید بروجردی جزیی از کردستان شده بود و روحش با آن منطقه و وضعیت آن جا آمیختگی خاص پیدا کرده بود؛ به همین خاطر به هیچ وجه نمی توانست آن جا را فراموش کند."
مصاحبه با همسران معزز شهدا همواره بخشی بی جایگزین و مهم در شاهد یاران است. اما این بار متأسفانه گفت و شنود با خانم فاطمه بی غم همسر شهید بروجردی به دلایلی میسر نشد. خاطراتی که از ایشان می خوانید برگرفته از "فرمانده سرزمین قلب ها" نوشته بیژن قفقازی زاده و "مسیح کردستان" نوشته عباس اسماعیلی است:
منزل ما مدت زیادی درغرب بود. محل کار شهید بروجردی با منزل فاصله زیادی نداشت و هر موقع که دلش می خواست می توانست سری به منزل بزند. با وجود این هر بار زودتر از سه یا چهار هفته به خانه نمی آمد؛ به طوری که بچه ها با او غریبی می کردند. وقتی از ایشان خواستم که بیشتر به منزل مان بیاید و به ما هم رسیدگی کنند در جواب گفتند:"شما هیچ وقت از ذهن من دور نمی شوید اما چه کنم که مسؤولیت انقلاب سنگین تر است".
هر بار که می خواستیم از شهری به شهر دیگر برویم "حاج آقا" زمانی را انتخاب می کرد که اصلاً جاده امنیت نداشت و خطر حمله دشمن هر آن احساس می شد. یک بار از ایشان متعجبانه پرسیدم:
- حاج آقا! چرا صبر نمی کنی که جاده امنیت پیدا کنه؛ شما که خودت خیلی بهتر از ما وضعیت رو خبر داری...
در جواب گفت:
وقتی توی این موقعیت زمانی حرکت می کنیم معلوم می شود که جاده امنیت داره؛ ضد انقلاب می خواد کاری بکنه که ترس تو دل ها بیفته و کسی توی جاده رفت و آمد نکنه!
تازه متوجه شدم که حاج آقا همه قصدش شکستن ابهت دشمن و بی اعتنایی به حرکات نظامی آن هاست.
در ارومیه بودیم که حاج آقا پیغام داد آماده شوید برای رفتن به تهران. حدس زدم که حاج آقا مثل همیشه در تهران جلسه ای دارد و به این بهانه بنا دارد ما را هم به تهران ببرد. آماده شدیم و منتظر ماشین ماندیم.
قرار بود به سپاه برویم و از آن جا عازم تهران شویم. اما ماشین سر از یک بیمارستان درآورد! تعجب کردم و حدس زدم که برای حاج آقا اتفاقی افتاده است.
به بالای سر حاج آقا که رسیدم؛ سلامی کرد و گفت:
- آمدید؟! می بینی که پای راستم دوبار ضربه دیده!
- باز هم تصادف؟!
- آره!
حاج آقا بارها پای راستش ضربه دیده بود. یک بار که از هلی کوپتر پریده بود پای راستش ضربه خورد و بعداً هم چندین بار در تصادف ... به او گفتم:
- حاج آقا! آخرش این پای راستت رو از دست می دی؛ از بس که تصادف می کنی. نمی دونم چرا همش همین پات ضربه می خوره!
حدس من بی جا نبود. وقتی هم که ایشان شهید شد در عکس جنازه اش دیدم که پای راستش بر اثر انفجار مین قطع شده است.
ماه شعبان رسیده بود و حال و هوای جشن و شادی در همه جا موج می زد. به حاج آقا پیشنهاد کردم که در ایام شعبان سفری به تهران داشته باشیم که بچه ها هم آب و هوایی عوض کنند. ایشان هم ما را به تهران فرستادند.
چند شبی نگذشته بود که در عالم خواب حضرت آقا ابا عبدالله الحسین (ع) را دیدم که به خانه ما آمده اند و دنبال چیزی می گردند ... از ایشان پرسیدم:
ایشان فرمودند:
- من می خواهم چیزی را از شما بگیرم!
گفتم:
- آقا! شما اختیار دارین! این چه فرمایشی است که می فرمایین...؟!
از خواب که برخاستم مفهوم خواب را نفهمیدم. دائماً با ذهنم کلنجار رفتم و از خود می پرسیدم که: "راستی تفسیر خوابم چیست؟" از طرف دیگر دلشوره عجیبی گرفته بودم و می گفتم: "نکند خدا نکرده حاجی...؟! کاشکی از آقا خواسته بودم که حاجی را لااقل..."
چند روز گذشت و حاج آقا پیغام داد که برای دیدنش به ارومیه برویم. وداع آخرش بود و به ما هم فهماند که دیدار آخرمان است.
وقتی خبر شهادت حاج آقا به من رسید به این باور رسیدم که او به راستی از شهادت خود خبر داشته و خواب من نیز با شهادت او تعبیر شده است.
دو سه روزی قبل از شهادتش که جهت انجام کاری به ارومیه آمد می خواست به نماز جمعه برود و به ما هم پیشنهاد کرد که همراه او باشیم. هنگامی که از نماز باز می گشتیم شروع کرد به دلداری دادن ما و بچه ها؛ انگار که سؤالی از او شده باشد یا توقعی مطرح:
- من خیلی مایلم همیشه با هم به نماز جمعه و دعای کمیل برویم. دوست دارم بیشتر از این ها به نزد شما بیایم و با شماها باشم ولی مسؤولیت سنگین است و تعهدی که دارم به من اجازه نمی دهد که بیش از این برای خانواده وقت بگذارم. من نسبت به انقلاب و اسلام وظایفی و تعهداتی دارم...
می دانستم منظور او این است که انقلاب و اسلام از خانواده واجب تر و عزیزتر است. خودمان هم باور داشتیم که هدف او الهی است و همین امر مشکلات را برای ما آسان می نمود.
در ارومیه که بودیم یک روز به حاج آقا گفتم:
- چهار ساله که در این منطقه هستیم؛ ان شاء الله جنگ که تمام شد به تهران می رویم یا نه؟
بعد از لختی تأمل جواب دادند:
- راستش رو بخواهی به خاطر نیاز شدیدی که این منطقه داره تصمیم گرفته ام در کردستان بمونم؛ حتی وقتی که جنگ تموم بشه! کاری به جنگ ندارم.
تصمیم حاج آقا تصمیم عجیبی نبود. خودم را برای این مسأله تقریباً آماده کرده بودم. فقط در جواب ایشان به مزاح گفتم:
- لابد با خبر شهادت شما به تهران خواهم رفت...
او جزوی از کردستان شده بود و روحش با آن منطقه و وضعیت آن جا آمیختگی خاص پیدا کرده بود؛ به همین خاطر به هیچ وجه نمی توانست آن جا را فراموش کند.
جریان پاوه که پیش آمد حضرت امام خمینی (ره) فرمان دادند که رزمندگان عازم منطقه کردستان شوند. محمد هم همان شب به کردستان رفت. اقامت او بعد از لبیک به فرمان حضرت امام در منطقه کردستان چهارسال به درازا کشید.
در طول مسافرت هایی که با محمد داشتیم هرگاه در راه صدای اذان به گوشش می رسید هرکجا بود ماشینش را پارک می کرد و همان جا نماز را به جا می آورد؛ اگرچه به مقصد مورد نظر نزدیک بود. به ایشان می گفتم:"حالا که مقصد نزدیک است نمازتان را شکسته نخوانید. بگذارید وقتی به منزل رسیدیم نمازتان را کامل بخوانید." در جواب می گفت: "حالا که موقع اذان است نمازم را می خوانم- شاید به منزل نرسیدیم- اگر رسیدیم دوباره کامل آن را می خوانیم."
پس از مدتی که به خانه آمد - با تمام خستگی هایی که داشت - با وجود برخوردهایش با ما و بازی کردن با بچه ها مدتی را که در منزل نبود جبران می کرد.
با وجود این که مرتب دوستانش شهید می شدند اما هیچگاه لبخند از لبانش قطع نشد. به هر حال اخلاق او بسیار عالی بود و کسانی که با او حتی یک برخورد داشتند شخصیت او را شناخته اند.
زمانی که هلی کوپتر برادر بروجردی سقوط کرد پای او شکست و به ناچار پایش را گچ گرفتند از آن جا که اعتقاد خاصی به انجام فرایض دینی داشت مقداری از گچ پای خود را برداشت تا بتواند اعمال و تکالیف دینی را انجام دهد.
منبع: نشریه مسیح کردستان، شماره 67.
/ج