غروب ستاره غرب(2)

برای میرزا فعلاً آن چه اهمیت داشت پاکسازی کامل اطراف مهاباد بود. هنوز بعضی از محورهایی که به آن جا ختم می شد چرکین و ناامن بود
يکشنبه، 8 مرداد 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
غروب ستاره غرب(2)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

غروب ستاره غرب(2)
 




 
نیمه اردیبهشت هوای مهاباد در روز هم مفرح و خواب آور می شد؛ چه رسد به شب ها که بوی روستایی نسیم صبح از همان ابتدای شب همه جا پراکنده بود. شهری بود که هنوز بافت سنتی خود را حفظ کرده بود. بیننده را به یاد ماسوله می انداخت با آن خانه های پلکانی سوار بر هم. کوچه های سرازیر و سربالا و باغ های پرمحصول و رودخانه پر آب صفای مهاباد را دو چندان می کرد.
اما برای میرزا فعلاً آن چه اهمیت داشت پاکسازی کامل اطراف مهاباد بود. هنوز بعضی از محورهایی که به آن جا ختم می شد چرکین و ناامن بود. یک سلسله عملیات دیگر لازم بود که آن ها طبق آن در پنج شش مرحله ظرف مدت یک ماه تدریجاً بر همه محورهای اطراف آن جا مسلط شوند و خیال شان برای همیشه راحت گردد. زمستان قبل یعنی سال 1361 طرح اولیه این سلسله عملیات تدوین شده بود اما هنوز نیاز به کار دقیق و مفصل تری داشت. نام این مجموعه عملیات را بعثت گذاردند و به عنوان فتح باب مرحله اول آن را در محور بانه و منطقه "ارمرده" و "نوگران" و "چرخه بیان" قروه به اجرا گذاشتند. این آزادسازی ها به سرعت در دو روز هجدهم و نوزدهم اردیبهشت سال 1362 با موفقیت انجام پذیرفت. البته قبلاً به عنوان مقدمات طرح در فروردین ماه شهر "کندی بوکان" را تسخیر کرده بودند و اوایل اردیبهشت نیز محور "بسطام" در مریوان پاکسازی شده بود. دیگر نوبت مناطق اطراف سردشت و مهاباد بود اما به دلیل جغرافیای خاص کار را مشکل تر می کرد. میرزا پیشنهاد یک نشست اضطراری را داده بود و بلافاصله در مهاباد جلسه ای با حضور فرماندهان برای آزادسازی منطقه "قره داغ" تشکیل شد که میان جاده ی مهاباد - سردشت در محلی به نام "کیتکه" واقع شده بود. ناحیه ای بسیار حساس با منطقه ای وسیع و تعداد زیاد گروهکی پنهان.
این عملیات بخش عمده ای از "کشک دره" را در بر می گرفت. جلسه چندین ساعت طول کشید. نیروی ذخیره ای می خواستند که به سرعت وارد عمل شود. اختلاف بر سر تعیین محلی برای استقرار این نیرو باعث گردید نتیجه ای حاصل نشود. در این منطقه صعب العبور مرحله دوم عملیات بعثت گویی به بن بست رسیده بود. جسم ها و روح ها خسته بود.
حلسه در واپسین ساعت های شب بی نتیجه پایان یافت. میرزا و سرهنگ ظهوری نقشه ها را برچیدند و به همراه داوود عسگری و فرماندهان دیگر همان جا از فرط خستگی خوابیدند.
دقایقی بعد میرزا برخاست. تاریکی در هزار توی شب خزیده بود و زمین در زیر سنگینی شب به سختی نفس می کشید. سجاده اش را کف اتاق گسترانید و درون شب با معبود خویش خلوتی عاشقانه داشت. وقتی دلش اندکی سبک تر یافت به رختخواب خزید و چشم های خسته اش را بر هم نهاد.
در همه ی ثانیه های شب در لحظه لحظه گذران تاریکی فکر این گره از سرش بیرون نمی رفت. چند ساعتی از خوابیدن او نگذشته بود که ناگهان از خواب پرید. گویی جانی دیگر گرفته بود ظهوری را صدا زد و با شوق غریبی نقشه ی عملیات را کنار او گسترد. دستش را روی نقطه ای خاص گذاشت که در میان نقاط مورد اختلاف شب گذشته نبود و آن جا را برای استقرار نیروی ذخیره و نقطه ورود به عملیات مناسب دید. چنان قاطعان و جزم می گفت که جای تردید برای کسی باقی نماند. یکی از دوستانش با تعجب پرسید:
- این راه را از کجا پیدا کردی که چنین بی شک و شبهه آن را تعیین می کنی؟
میرزا با شوق پاسخ داد:
- راهشو در خواب پیدا کردم!
این ابتکار خواب را از سر همه پراند. از میرزا این چشمه اش را ندیده بودند. او در صفحه روز بیست و سوم اردیبهشت تقویمش ریز و درهم نوشت: "مرحله دوم عملیات بعثت." بیست و چهار ساعت بعد وارد عمل شدند. مثل باد مهاباد سبک اما با نفوذ ناحیه ای در بانه به نام "هنگه ژال" را آزاد کردند. توجه گروهک ها که به آن سمت معطوف شد پاکسازی راه مهاباد - سردشت و پیرانشهر شروع شد و توانستند محور "کله گاوی" و "بازرگان" را به تصرف درآوردند.
بروجردی در این چند هفته دیدنی شده بود. گوی در قالب خویش نمی گنجید. همه جا بود و نبود. در این درگیری های مهلک و دهشتناک که حتی رزمنده های مجرب را در رعب فرو می برد او را دیدند که عین خیالش نیست و کار خودش را می کند. خاطره روز پاکسازی کوریجال برای همه ی اطرافیانش جالب و به یاد ماندنی بود. روزی که گروهک ها از روی ارتفاعات - بسیار مسلط- بر آن ها آتش ریختند. هر کس قدم از قدم بر می داشت تیری جلوی پایش می خورد. همه در پناه جایی سنگر گرفته بودند و در اندیشه ی چاره فرو رفته بودند. صدای چرخبالی آمد. بالا را نگاه کردند. در هنگامه ی آن آتشباران عجیب چرخبال نشست و میرزا از آن پیاده شد. بی خیال - و نه خیلی تند - قدم برمی داشت. همه متعجب بودند. به حیدری که می رسید اعتراض و تعجب او را متوجه شد. لبخندی زد. حیدری گفت:
- حاجی! اینا تو رو نمی بینن یا تو این وضع رو ...؟
میرزا خندید و گفت:
- شما آیه "و این یکاد..." یا "و جعلنا..." را با ایمان بخونین؛ هیچی نمی شه.
خودش هم می خواند و اغلب می دیدند "آیت الکرسی" را نیز در آغاز هیچ حرکتی ترک نمی کند. و لحظه عبادتش با معبود دیدنی و به یاد ماندنی بود و او را در هیچ لحظه ای حتی در گذر از جاده هایی که میهمان آتش بودند از یاد نمی برد. گویی این باور پولادین ترس را در وجود او کشته بود. دوستانش می دانستند میرزا سعی دارد با سیاست های مخصوصی این "نترسیدن" را به دیگر یاران منتقل کند. حالا یک نمود دیگر این سیاست او این بود که در مواضع حساس که همه می ترسیدند بسیار راحت به صورتی در جمع ظاهر می شد که از بی ترسی او قلب ها قوت می گرفت و دست کم ترس ها در پس سینه ها مانند خصم نهان می شد. در این روزها بسیاری از شب ها دو سه ساعت بیشتر نمی خوابید. فعالیت های میرزا گاهی ناخودآگاه او را به مرحله بی خودی می رساند. برخی روزها با وجود فاصله زیاد بین پایگاه های کردستان او را در چند پایگاه می دیدند: پایگاه پیرانشهر و پایگاه مهاباد یا پایگاه بعثت. گویا مرز زمان و مکان در زندگی پر فراز و نشیب او شکسته شده بود. در آن واحد با سه خط تلفن صحبت می کرد. در یکی فرمان ارسال تدارکات می داد. در یکی داد می زد: "برادر حقیقت! چرا عملیات نمی کنی؟ چرا ضد انقلاب رو راحت گذاشته ای؟" و در تلفن دیگری اعلام می کرد:‌"چند دقیقه دیگر صبر کنین راه می افتم." با وجود این مشکل این عملیات ها یکی دو تا نبود.
یکی از صعوبت های کار؛ تقسیم بندی غیرمعقولانه ی جغرافیایی نظامی در نواحی غرب بود. کردستان تحت نظر باختران (کرمانشاه) بود و آذربایجان غربی زیر نظر منطقه پنج کشور. اما میرزا با همه این دشواری ها معتقد بود نباید کار زمین بماند. به هر ترتیبی که بود با این جا و آن جا تماس می گرفت و کار را پیش می برد.
در این پاکسازی هایی که مسلسل و به هم پیوسته حدود چند هفته به طول انجامید تنها چیزی که به ذهن مشغولش خطور نکرد فکر رفتن به خانه و سر زدن به ارومیه بود.
پس از پاکسازی ها نیاز به بعضی از اجناس احساس شد. پادگان تأمین نبود و حصار گرداگرد آن ها در جریان پاکسازی ها تا حدی از میان رفته بود. تلفن ها و سایر وسایل ارتباطی قطع بود. نمی شد معطل ترمیم آن ها شد.
غروب ستاره غرب(2)
میرزا خود با خودرویی به بیرون شهر نقده رفت و در اولین پاسگاه که دارای تلفن بود با تدارکات تماس برقرار کرد و تقاضای سیم خاردار نبشی گونی و اقلامی از این دست کرد. اما با این که از پاسگاه تا ارومیه راهی نبود سری به خانه نزد و به سرعت به نقده برگشت. نم یخواست این زنجیرهای تعلق که بر دست و پای آدم ها پیچیده اند او را از انجام رسالتش باز دارد.
فرصت ها چون غزالی تند پا از دستش می گریختند و او هنوز راه درازی در پیش داشت. هنوز مرحله دوم عملیات کار بسیاری داشت. با همه تلاشی که میرزا در انجام وظیفه اش می کرد گاه تصمیم اشتباه یکی از فرماندهان رشته های او را پنبه کرد.
وقتی فهمید که بختیاری بدون اجازه دستور عقب نشینی نیروها را داده خشم سراپای وجودش را گرفت. بختیاری که به خطای خود در محاسباتش پی برده بود سرش را زیر انداخت. میرزا سکوت کرد دلش می خواست اندکی با او حرف بزند و اگر رنجشی بوده از دلش بیرون آورد. سپس در سکوتی غلیظ در کنار هم اندکی قدم زدند. بعد از گذشت دقایقی برای این که شرمساری اش تسکین یابد و از دل هر دوی آن ها بیرون بیاید شروع کردند به قدم زدن و میرزا لحنش را تغییر داد:
- ما نباید به این راحتی موضع خودمون رو خالی کنیم. جنگ سختیه! حلوا تقسیم نمی کنن.
بختیاری در عرق شرم آرام گرفت. پیش خود فکر می کرد این محمد بروجردی چه صبری دارد! البته این یک روی سکه سیرت او بود. به جز این چهره ای که نمود "رحماء بینهم" بود روی دیگر سکه او "اشداء علی الکفار" بود که در جای خویش کامل می نمود. در آن پاکسازی ها مسؤولیت مستقیمش به عهده خود او بود گشت هایی برای جست و جوی آخرین بقایای گروهک ها تعیین کرد و هر که را یافت که تسلیم نشده بود اعدام می کرد. از جمله روزی پس از پاکسازی جاده "سیانا ویسه" که گروه گشت شانزده نفره از منافقان را یافت و به "پادگان نی به" آورد تمام آن ها به دستور میرزا - به دلیل تمرد و جنایت در روستا - به جوخه اعدام سپرده شدند.
این پیروزی های بزرگ و پی در پی به تدریج گروهک هایی را که هنوز مقاومت می کردند از درون مرعوب و منکوب کرده بود و در نخستین نشانه های این اضمحلال از یکدیگر به شدت فاصله گرفته بودند. جان گرگان و سگان از هم جدا بود اما این بار پیوند جسم های آنان نیز به هم خورده بود و بیشترشان راهی ناساز از دیگری را در پیش گرفتند. هر گروهی از درون نیز دچار اختلاف و چند دستگی شده بود. برخی از مسؤولان احزاب معاند با یکدیگر نزاع های شدیدی پیدا کرده بودند.
در خلال این پاکسازی ها به بروجردی خبر دادند مسؤول سیاسی حزب دموکرات به طور ناگهانی بریده و خود را تسلیم نیروهای سپاه کرده است. خبر مهمی بود.
او را در یکی از انبارهای پایگاه موقتاً زندانی کرده بودند. میرزا به خاطر اهمیت زندانی و کسب اطلاعات نزد او رفت و در را از پشت بست. یاد سال اول کردستان افتاده بود. در آن سال بیتوته او میان زندانیان تواب سر زبان ها افتاده بود. او گاهی شب ها بین زندانیان گروهکی که در یکی از زندان های سنندج نگهداری می شدند می رفت و ساعت ها با آن ها گفت و گو می کرد و چند ساعت همان جا می خوابید. تا صبح زود که بیرون می آمد همه نگران بودند. هیچ کس دیگری از فرماندهان چنین جرأتی به خرج نمی داد. اصلاً این کار را صلاح نمی دانستند. آن ها با میرزا نیز بسیار بحث می کردند که این کار را نکند اما به خرجش نمی رفت. این آخری عاجزانه از او می خواستند که دست کم کلتش را با خود ببرد. حتی همسرش نیز که شنیده بود - دورادور-این تقاضا را از او می کرد. اما او می گفت:
- دلیلی نداره سلاح با خود ببرم. اگه بخوان من را بکشن خب با کلت خودم می کشند!
بعدها راننده اش که در اصل نقش محافظ او را نیز داشت با دلتنگی می گفت:
- حاجی! از خر شیطون پیاده شو! اگه اتفاقی بیفتد خر من گیره.
اما بروجردی می گفت:
- اگه اجل من تو اومده باشه صد تا مث من و تو هم نمی تونن جلوگیری کنن. نترس!
سپس به دل زندان می رفت و تا ساعت ها به درد دل زندانیان گوش می سپرد. برای شان تحلیل می کرد. تجربیات جدید به دست می آورد. وعظ شان می کرد و سپس کنار آن ها غذا می خورد و می خوابید. این برنامه منحصر به فرد بارها تکرار شده بود. آن روزها زندانیان سیاسی به او عادت کرده بودند. گاهی اگر هفته ای نمی آمد سراغش را می گرفتند و از نبودش ناراحت بودند.
حالا هم که میرزا دریافته بود این مسؤول سیاسی حزب دموکرات را از سمت حزبی خود کنار گذاشته اند ابتدا سر صحبت را با او باز کرد و چند ساعتی پای درد دل او نشست. در مورد وضعیت حزب و تحولات تازه آن کسب خبر کرد و بعد از او پرسید:
- چرا تسلیم شدی؟ اگه علت؛ تغییر موضع سیاسی خودته یا حالا که حزب رو به ضعف می ره تسلیم شدی؛ این چه جور اعتقادیه که به حزب داشتی؟ این نوع توبه به درد نمی خوره. برو رو به خدا بیار و توبه کن. سعی کن گذشته خودتو تا اونجا که در توان داری جبران کنی و الا اگر جز این باشه حاصل این اعتقاد جز خسران هیچ چی نیس.
این زمینه ها به تدریج مناطق آزاد شده کردستان را رو به تثبیت و ایجاد فضای امن و به دور از اغتشاش می برد. هرچه مرزهای این شهرها گسترش می یافت شهرهایی که بیشتر تصرف شده بود بیشتر دارای امنیت می شد.
البته هنوز ترورهای ناجوانمردانه و اغتشاش و شبیخون های ناگهانی و در خفا و کم و بیش وجود داشت. اما محمد که می دید تا احساس امنیت در این شهرها ایجاد نشود و بسیاری از گره های کور کردستان باز نخواهد شد برای ایجاد این احساس متوسل به شگردهای ویژه ای شد. به طور نمونه در مناطق "جوانرود" و "تازه آباد" که هنوز حس ناامنی بود و چریک های عراقی نیز با جاسوسان کرد دست به دست هم داده بودند و این جو آلوده را تشدید می کردند دعای کمیل برقرار می کرد. آن هم نه به طور معمول بلکه دستور داد تعدادی از زن و فرزندهای پاسداران منطقه هفت کشور را از مناطق مسکونی ارومیه و سنندج به آن جا آوردند و شب های جمعه دعای کمیل برگزار می کردند و سپس به مناطق مسکونی برشان می گرداندند. به سرعت خبر این جلسه های دعا در منطقه پخش شد و دشمن با خود اندیشید که این جماعت چقدر منطقه را امن تلقی کرده اند که خانواده های خود را به آن جا آورده اند و بیم و هراسی ندارند. این شگرد بر یأس دشمن افزود.
به هر رو قرار شد مرحله سوم عملیات بعثت را نیز در بیست و هفتم اردیبهشت به سرعت اجرا کنند. هنوز منطقه "کاگر" و "بوالحسن" در محورهای بانه در چنگ گروهک ها بود. در این شرایط مهم ترین کار برای آن ها تثبیت مواضع به دست آمده بود میرزا با خود اندیشید: "اگر مناطق مهاباد و اطرافش پاکسازی شود و آن جا برای استقرار تیپ شهدا مکان مناسبی خواهد یافت."
ساختن یک پایگاه محکم برای دفاع از حمله احتمالی گروهک ها چندان هم وقت گیر نبود. به خصوص وقتی که میرزا هم دست و آستین بالا می زد پا به پای آن ها پیش می رفت. لحظه ها تند و سریع از دست او می گریختند. کسی - پنهانی- لحظه های گریزان میرزا را با دوربین ثبت می کرد. میرزا برگشت. نگاهش را تند و سریع از او گرفت. "من راضی نیستم" . و میرزا از ته دل راضی نبود. کسی این لحظه های شیرین و تلخ و این لحظه های بودن و نبودن را برایش ثبت کند. باوری عمیق در وجود میرزا ریشه دوانیده بود که نمی توانست نادیده اش انگارد. دوربین را گرفت. فیلم ها را آورد و از میان برد و دوربین را پس داد. د رعملیات پاکسازی جاده سردشت نیز مشابه همین اتفاق افتاد و او گردان را روی زمین نشانده بود و با شور و هیجان در حالی که عینکش را جا به جا می کرد و دست هایش را شدیداً تکان می داد مشغول توجه نیروها بود. از پشت سر کسی مشغول فیلمبرداری از او شد. میرزا در حین صحبت کردن دوربین را دید و شور و هیجانش یکباره فروکش کرد. ساکت ایستاد و زل زد به فیلمبردار و بعد آهسته گفت:
- چرا فیلم می گیری؟ باید تحویلش بدی!
فیلمبردار سماجت کرد و با خنده گفت:
- می خوام ملت از فعالیت های فرزندان اصلی انقلاب اطلاع داشته باشه.
- می خواهم اطلاع نداشته باشن! باید فیلم را تحویل بدی.
دیگران هم به اصرار کردن افتادند و در این میان فیلمبردار فرصت را مناسب دید و از گوشه ای گریخت..
منبع: نشریه مسیح کردستان، شماره 67.





نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
موارد بیشتر برای شما