اللهم انی اعوذ بک من و عثاء السفرو کابه المنقلب و سوء المنظر فی المال و الاهل؛ پروردگارا! من از رنج سفر و دشواری بازگشت و آشفته حالی و پریشانی در مال و اهل خویش به تو پناه می برم!
امام(علیه السلام)پس از تلاوت این دعا، کرانه ی ساحلی فرات را پیش گرفت و به اتفاق یارانش عازم کوفه شد. هنگامی که حضرت به شهر «صندوداء»(1) رسید مردم شهر به استقبال ایشان آمدند و از حضرت درخواست کردند تا بر آنان وارد شود؛ اما امام(علیه السلام)دعوت آنان را نپذیرفت و به راه کوفه ادامه داد.(2)
گفت و گوی امام(علیه السلام)با پیرمرد بیمار
امیرالمؤمنین(علیه السلام)در مسیر بازگشت به کوفه در حوالی نخیله کوفه، با پیرمردی روبرو شد که در سایه خانه ای نشسته و آثار بیماری بر چهره اش نمایان بود. به جانب او رفت و به وی سلام کرد، و او جوابی گرم و نیکو داد؛ چنان که همراهان گمان کردند وی حضرت را می شناسد؛ آن گاه امام(علیه السلام)به او فرمود: «چرا رنگ چهره ات پریده است؟ آیا بیماری؟» گفت: آری! حضرت فرمود: «حتماً آن را خوش نداری». گفت: خوش ندارم که دیگری بدان گرفتار شود. فرمود: «آیا گرفتاری بدین بیماری را منشأ خیری برای خود در پیشگاه خدا نمی شماری؟». گفت: آری، حضرت فرمود: «مژده باد بر تو که رحمت پروردگارت تو را فرا گرفته و گناهانت آمرزیده شده، ای بنده خدا چه نام داری؟». گفت: نامم صالح بن سلیم است. حضرت فرمود: «از کدام خاندانی؟». گفت: اصل من از سلامان بن طی است، اما در سایه حمایت و در کنار (قبیله) بنی سلیم بن منصور و به پسرخواندگی ایشان پرورش یافته ام. امام(علیه السلام)با شگفتی خاصی فرمود: «منزه است خدا، چه نیکوست نامت و نام پدرت و نام حامیان و پدر خواندگانت! آیا تو با ما در این پیکار شرکت کردی؟». گفت: نه، من در آن شرکت نداشتم و مایل بودم شرکت کنم، اما این بیماری که می بینی بر من عارض شد و مرا از پیکار بازداشت. امام(علیه السلام)این آیه را برایش تلاوت فرمود:(لیس علی الضعفاء و لا علی المرضی و لا علی الذین لا یجدون ما ینفقون حرج اذا نصحوا لله و رسوله ی ما علی المحسنین من سبیل والله غفور رحیم)؛(3) بر ضعیفان و بیماران و آنها که وسیله ای برای انفاق (در راه جهاد) ندارند، ایرادی نیست (که در میدان جنگ شرکت نجویند) هرگاه برای خدا و رسولش خیرخواهی کنند (و از آنچه در توان دارند مضایقه ننمایند) که بر نیکوکاران راه مؤاخذه نیست و خدا آمرزنده و مهربان است.
اینک به من بگو، مردم درباره ما و آنچه میان ما و شامیان گذشت چه می گویند. گفت: پاره ای از آنچه میان تو و آنان گذشته، شادمانند و اینان مردمانی بدخواهند و پاره ای دیگر از آنچه پیش آمده، ناراحت هستند و اینان مردمی خیرخواه تو هستند. حضرت به او فرمود:
راست گفتی، خداوند تحمل و صبرت را موجب کاستن گناهانت قرار دهد؛ زیرا بیماری، موجب پاداش و ثوابی نیست؛ ولی تحمل آن مایه آمرزش گناهان می شود. پاداش، در گفتار به زبان و کردار نیکو به دست و پا است و خداوند عزوجل انبوهی از بندگان خود را به سبب راستی نیت و وجدان نیک به بهشت می برد.(4)
امام(علیه السلام) بر مزار خباب بن ارت
امیرالمؤمنین(علیه السلام)در مسیر کوفه به خانه های بنی عوف رسید. در سمت راست آن ناحیه تعدادی قبر مشاهده کرد و از نام مدفونین پرسید، عرض کردند: خباب بن ارت، پس از عزیمت شما به صفین در گذشت و وصیت کرد او را در این محل بلند دفن کنند و دفن او سبب شد دیگران نیز اموات خود را در اطراف قبر او به خاک بسپارند. حضرت برای خباب طلب رحمت کرد و فرمود:رحم الله خبابا فقد اسلم راغبا و هاجر طائعا و عاش مجاهدا و ابتلی فی جسده احوالا (لانضیع اجر من احسن عملا)،(5) فجاء حتی وقف علیهم ثم قال: علیکم السلام یا اهل الدیار الموحشه و المحال المقفره من المؤمنین و المؤمنات و المسلمین و المسلمات و انتم لنا سلف و فرط و نحن لکم تبع و بکم عما قلیل لاحقون، اللهم اغفرلنا و لهم تجاوز عنا و عنهم ثم قال: الحمد لله الذی جعل الارض کفاتا أحیاء و أمواتا(6) الحمد لله الذی منها خلقنا و فیها یعیدنا و علیها یحشرنا. طوبی لمن ذکر المعاد و عمل للحساب و قنع بالکفاف ورضی عن الله بذلک؛(7)
خدا خباب را رحمت کند، وی مشتاقانه اسلام آورد و با میل و رغبت مهاجرت کرد و مجاهدانه زیست، تا آن که بیمار شد و خداوند پاداش آن کس را که کردار نیک کرده تباه نکند؛ آن گاه پیش رفت تا در برابر قبور ایستاد و فرمود: درود بر شما! ای ساکنان سرزمین های وحشتناک و بی آب و گیاه! از مردان و زنان مؤمن و مردان و زنان مسلمان، شما پیشینیان مایید و بر ما پیشی گرفتید و ما نیز از پی شما روانیم و به زودی خود را به شما می رسانیم. بار الها! ایشان را بیامرز و نیز ما را ببخشای و از گناهان ایشان و ما چشم بپوش. سپس فرمود: سپاس خدای را که روی زمین را قرارگاه زندگان و زیر آن را بستر مردگان قرار داد. سپاس خدایی را که آفرینش ما را از این خاک مقرر فرمود و ما را به همین خاک بازگرداند و دگر بار از همین خاک بر می آورد. خوشا بر آن کس که به یاد معاد است و برای روز حساب کار می کند و به داشته خود قناعت می ورزد و بدانچه خدایش بخشیده، قانع و خرسند است.
امام(علیه السلام)با بیان این حقایق به مسیر خود به سمت کوفه ادامه داد تا به خانه های قبایل همدان رسید و صدای ناله و فریاد زنان را شنید که بر کشتگان خود در صفین سوگواری می کردند. آن حضرت بر ایشان پیغام فرستاد که: «خویشتن دار باشند و فریاد نکشند». آن گاه برای کشتگان آنها درود و رحمت فرستاد و به راه خود ادامه داد. وقتی حضرت وارد کوفه شد چهارصد نفر را به عنوان ناظر بر اعمال حکمین برگزید سپس وقت آن رسید که نماینده تحمیلی خود یعنی ابوموسی اشعری را اعزام بدارد.
سفارش امام(علیه السلام)به ابوموسی
امیرالمؤمنین(علیه السلام)به هنگام اعزام ابوموسی به «دومة الجندل»(8) محل حکمیت به او چنین سفارش فرمود:«احکم بکتاب الله و لا تجاوزه؛ بر اساس کتاب خدا داوری کن و فراتر از آن حکم نکن». وقتی ابوموسی به راه افتاد امام(علیه السلام)به یارانش فرمود: «می بینم که او در جریان حکمیت فریب خواهد خورد». عبیدالله که در کنار حضرت ایستاده بود گفت: «اگر جریان چنین است و او فریب خواهد خورد، پس چرا او را فرستادی؟!». حضرت فرمود: «لو عمل الله فی خلقه بعلمه ما احتج علیهم بالرسل؛ اگر خداوند با علم خود با بندگانش رفتار می کرد، دیگر برای آنان پیامبری نمی فرستاد و به وسیله آنان، با ایشان احتجاج نمی نمود».(9)
هشدارهای یاران امام(علیه السلام)
شریح بن هانی که از طرف امیرالمؤمنین(علیه السلام)در رأس گروه چهارصد نفری همراه ابوموسی عازم «دومه الجندل» بود، قبل از حرکت، دست ابوموسی را گرفت و به گوشه ای برد و به او گفت: ای ابوموسی! تو مسئولیت سنگینی را به عهده گرفته ای، کاری که در صورت شکست، قابل بازگشت و جبران نخواهد بود. هرچه تو بگویی یا به نفع توست و یا به زیانت، اگر حق باشد در تاریخ ثبت می شود و اگر باطل باشد از میان خواهد رفت. این را بدان که اگر معاویه به حکومت برسد و بر عراق تسلط یابد، دیگر عراقی وجود نخواهد داشت و اگر حکومت به علی(علیه السلام)برسد و بر شام تسلط یابد زیانی به مردم شام نرسد. تو در آغاز حکومت علی(علیه السلام)حاکم کوفه بودی و نسبت به او لغزش و کوتاهی داشتی، اگر اکنون نیز همان گونه عمل کنی، گمان بد مردم در مورد تو مبدل به یقین و امید به تو ناامیدی تبدیل خواهد شد.ابوموسی از سخنان شریح ناراحت شد و گفت: «برای مردمی که مرا متهم می سازند، شایسته نیست که مرا برای داوری بفرستند مگر آن که باطلی را از آنها دفع یا حقی را برای ایشان به دست آورم!»
عبدالله بن عباس نیز نزد ابوموسی آمد و گفت:
ابوموسی نیز در پاسخ او گفت: «خدا تو را رحمت کند! من جز علی(علیه السلام)امامی ندارم و سرانجام من و تو با خداست!».
و سرانجام آخرین کسی که با ابوموسی سخن گفت، احنف بن قیس بود که به او چنین گفت:
ای ابوموسی! اهمیت این کار را بدان که اگر عراق را ضایع کنی، دیگر عراقی نخواهد ماند؛ پس تقوای الهی پیشه کن تا دنیا و آخرت تو سالم بماند. هنگام رویارویی با عمروعاص، تو اول سلام نکن که این عمل، هرچند سنت و دستور اسلام است؛ ولی او شایستگی این سنت را ندارد. مراقب باش تا تو را در صدر مجلس ننشاند که این کار نیرنگ و فریب اوست و هرگز در اتاقی تنها با او سخن نگو.
پس از این سفارش ها احنف برای آزمون ارادت و علاقه ی ابوموسی، نسبت به امیرالمؤمنین(علیه السلام)به او گفت:
اگر با عمروعاص درباره امام(علیه السلام)به توافق نرسیدی به او پیشنهاد کن که عراقیان می توانند یکی از قریشیان ساکن شام را انتخاب کرده و به خلافت برگزینند و اگر این را نپذیرفت، پیشنهاد کن که شامیان از میان قریشیان اهل عراق، یکی را انتخاب کنند که در هر دو صورت، زمام امور به دست ما خواهد افتاد.
هرچند این سخن احنف بوی برکناری امام(علیه السلام)از خلافت و تعیین خلیفه ای دیگر را می داد؛ ولی با این وجود، ابوموسی در قبال آن سکوت اختیار کرده و آن را رد ننمود.
احنف که چنان دید، فوری خود را به حضرت رسانید و عرض کرد: «این طور که من می بینم ما کسی را انتخاب کرده ایم که از برکناری شما باکی ندارد!». امیرالمؤمنین(علیه السلام)فرمود: «ان الله غالب علی امره؛ خدا بر کار خود، مسلط است».(10)
با پایان گرفتن کار جنگ و بازگشت امام(علیه السلام)به سوی کوفه، آن حضرت نماینده تحمیلی خود، ابوموسی را با چهار صد نفر به سرپرستی شریح بن هانی روانه کرد و عبدالله بن عباس را نیز به عنوان امام جماعت و متولی امور ایشان با آنان همراه کرد. معاویه نیزعمروعاص را به همراه چهارصد نفر از شامیان جهت حکمیت رهسپار نمود.
اعتراض ابن عباس به لشکریان
در مورد بی انضباطی فرستادگان لشکر عراق، نوشته اند هرگاه نامه ای از طرف امیرالمؤمنین(علیه السلام)برای ابن عباس می رسید به تحقیق و تفحص می پرداختند و از هر سو گردن می کشیدند تا آگاه شوند امام(علیه السلام)به او چه دستوری داده است و حتی آشکارا از او می پرسیدند: «امیرالمؤمنین(علیه السلام)برایت چه نوشته؟!»؛ وقتی هم که ابن عباس موضوع نامه را فاش نمی کرد، آنان به شایعه سازی می پرداختند. به همین جهت ابن عباس به عنوان سرزنش از این بی انضباطی به آنها گفت: «شما چگونه مردمی هستید؟ هرگاه پیکی می آید، می گویید: چه دستوری آورده؟! اگر از شما پنهان کنم می گویید: چرا از ما پنهان می کنی؟ و اگر بگویم که حضرت چه نوشته، راز ما فاش می شود و دیگر رازی باقی نمی ماند!».(11)این در حالی بود که در سپاه شام، وقتی پیک معاویه پیش عمروعاص می آمد، کسی متوجه نمی شد که چه خبری آورده و چه خبری با خود برده!
بی اعتمادی معاویه به عمروعاص!
پس از ورود حکمین به دومة الجندل، آنان تا سه روز با یکدیگر سخن نگفتند. با طولانی شدن اقامت عمروعاص و ابوموسی در «دومه الجندل»، معاویه نگران شد که مبادا عمروعاص برای رسیدن به خلافت؛ نیرنگی بکار برد. از این رو، مغیره بن شعبه را که در طائف اقامت داشت و در صفین حاضر نشده بود، نزد خود فرا خواند. معاویه به او گفت: «ای مغیره! نظرت چیست و اوضاع را چگونه می بینی؟». مغیره گفت: «ای معاویه! اگر می توانستم، تو را یاری می دادم، ولی اینک بر خود لازم می دانم، آنچه را که در ضمیر آن دو مرد، (داوران) می گذرد به تو برسانم». سپس رهسپار «دومه الجندل» شد و چنان که گویی، فقط به قصد دیدار ابوموسی آمده بر او وارد شد و گفت: «ای ابوموسی! درباره کسانی که از این ماجرا کناره گرفته و خونریزی را خوش نداشته اند، چه می گویی؟». گفت: «آنان بهترین افرادند! پشتشان از بار خون ها سبک و شکم هایشان از اموال حرام خالی است» آنگاه نزد عمرو آمد و گفت: «ای ابوعبدالله! درباره کسانی که از این ماجرا کناره گزیده و این خونریزی ها را نپسندیده اند، چه می گویی؟». گفت: آنان بدترین مردمانند، نه حق را شناختند و نه باطل را انکار کردند». مغیره نزد معاویه بازگشت و به او گفت:هردو حکم را محک زدم! عبدالله بن قیس، علی را خلع می کند و به نظرم حکومت را به کسی واگذار خواهد کرد که در این ماجرا شرکت نکرده باشد؛ اما عمروعاص رفیق توست که تو او را بهتر از من می شناسی! مردم گمان می کنند که وی برای خود می کوشد، در حالی که نظرش این است که تو برای خلافت از او شایسته تری.(12)
پیام امام(علیه السلام)به عمروعاص
هنگام حرکت عراقیان به سوی دومه الجندل، امیرالمؤمنین(علیه السلام)شریح بن هانی را فرا خواند و به او فرمود:وقتی عمرو را دیدی به او بگو علی می گوید:
ان أفضل الخلق عند الله من کان العمل بالحق أحب الیه و ان نقصه و إن أبعد الخلق من الله من کان العمل بالباطل أحب الیه و ان زاده و الله یاعمرو! انک لتعلم أین موضع الحق فلم تتجاهل؟ بأن أوتیت طمعا یسیرا فکنت لله و لاولیائه عدوا فکان و الله ما أوتیت قد زال عنک فلاتکن للخائنین خصیما و لا للظالمین ظهیرا. أما انی اعلم أن یومک الذی أنت فیه نادم هو یوم وفاتک و سوف تتمنی انک لم تظهر لمسلم عداوه و لم تأخذ علی حکم رشوه.؛(13)
برترین بندگان در پیشگاه خداوند، کسی است که کردار حق برایش دوست داشتنی تر باشد، هر چند به زبانش تمام شود و دورترین بندگان از رحمت خدا، کسی است که باطل برایش دوست داشتنی تر باشد، هر چند به باطل، سود و فزونی یابد. ای عمرو! به خدا سوگند! تو بخوبی حق را می شناسی و می دانی کجاست؛ پس چرا خود را به تجاهل و نادانی می زنی؟ آیا به طمع اندک چیزی که به تو می رسد، دشمن خدا و دوستانش شده ای؟ به خدا سوگند! هرچه به دست آوری، بزودی از دست خواهی داد، پس یار و یاور و پشتیبان ستمگران مباش. من یقین دارم که روزی پشیمان خواهی شد، که آن روز، روز مرگت خواهد بود و به زودی آرزو خواهی کرد که ای کاش با هیچ مسلمانی دشمنی نمی کرد و برای حکم و داوری رشوه نمی گرفتی.
هنگامی که شریح، عمروعاص را ملاقات کرد و پیام آن حضرت را به وی ابلاغ نمود، عمرو عاص سخت برآشفت و گفت: «من کی از علی بن ابی طالب مشورت خواسته ام یا به فرمانش بوده ام که اکنون این چنین با من سخن می گوید؟!». شریح گفت: «ای پسر نابغه! چه اشکالی دارد که پس از پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم)مشورت و خیرخواهی مولای خود و مسلمانان را بپذیری؟ در حالی که پیش از این کسانی که از تو بسی فضیلت بیشتر داشتند همچون ابوبکر و عمر از وی مشورت می خواستند و به سخنش عمل می کردند». عمروعاص از این سخن شریح، بیشتر خشمگین شد و گفت: «در شأن من نیست که بیش از این با تو سخن بگویم!». شریح گفت: «ای عمرو! مزخرف نگو! تو به کدام پدر و مادرت می بالی که سخن گفتن با من را ننگ می دانی؟! آیا به پدر بی اصل و نسب یا مادر نابغه ات؟!»(14)
وقتی سخن به این جا رسید عمروعاص دیگر حرفی نزد و فوراً برخاست و رفت.(15)
رسوایی حکمیت
در روز چهارم اقامت گروه عراقیان و شامیان در دومه الجندل، عمروعاص پا پیش گذاشت و باب سخن را گشود و ابوموسی را با القاب بزرگ و صفات نیکو، تعریف و تمجید نمود و او را به عنوان صحابی پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم)و بزرگ تر خود، مورد احترام قرار داد. جایگاه مخصوصی برای وی قرار داد و با بهترین خوردنی ها و آشامیدنی ها از او به طور ویژه ای پذیرایی کرد تا آن که مطمئن شد اعتماد نسبی وی را به خود جلب نموده و از ارتباط نزدیکی با وی برقرار کرده است؛ آن گاه به او چنین گفت:ای ابوموسی! تو شیخ عرب و از اصحاب بزرگ محمد، رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم)هستی و در میان آنان فضیلتی بسیار و سابقه ای بس طولانی داری، تو، به خوبی مشاهده می کنی که امت اسلام، گرفتار چه فتنه کوری شده، فتنه ای که اصل وجود امت را به خطر انداخته و ادامه آن بقای اسلام را تهدید می کند! ای ابوموسی! تو اکنون این فرصت را بدست آورده ای که بهترین فرد و در حقیقت منجی این امت باشی و خداوند به سبب تو، خون آنان را حفظ کند که خدا درباره حفظ آن فرموده : «کسی که یک انسان را زنده کند، همانند کسی است که همه مردم را زنده کرده است».(16) اکنون خوب بیندیش؛ کسی که خون این خلق بسیار را حفظ کند، دارای چه اجر و پاداش بزرگی است؟!
تملق و چاپلوسی های عمروعاص، در ابوموسی تأثیر کرد و با توجه به ضعف و اراده سست ابوموسی، فکر و احساساتش در اختیار وی قرار گرفت و از عمروعاص پرسید: «به نظر تو، راه اصلاح و حفظ خون مسلمانان در چیست؟».
ابتدا عمروعاص، معاویه را ولی دم عثمان معرفی کرد و او را شایسته خلافت دانست؛ اما با مخالفت جدی ابوموسی مواجه شد. ابوموسی گفت: «حتی اگر معاویه به نفع من از خلافت کنار رود، به خلافت او رأی نخواهم داد».
عمرو عاص گفت: «راه دیگری این است که تو علی بن ابی طالب را از خلافت خلع کنی و من نیز معاویه بن ابی سفیان را؛ سپس هر دو با توافق هم، مردی را برای خلافت انتخاب می کنیم که در هیچ فتنه ای حضور نداشته و دستانش به خون کسی آلوده نباشد!».
ابوموسی پرسید: «آیا کسی را که داری چنین خصوصیاتی باشد، در نظر داری؟». عمروعاص که از قبل می دانست ابوموسی نسبت به عبدالله بن عمر، فرزند خلیفه دوم نظر مثبت دارد و او را برای خلافت شایسته می داند، بی درنگ گفت:
«عبدالله بن عمر!».
عمروعاص با چرب زبانی خاصی گفت: «سبحان الله! من بر شما مقدم شوم؟! شما بزرگ اصحاب رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم)هستی! به خدا قسم هرگز چنین کاری نخواهم کرد!» ابوموسی در عین این که خودبینی خاصی او را فراگرفته بود، با این حال در مورد گفته عمروعاص تردید داشت؛ لذا از او خواست تا بر آنچه با هم توافق کرده بودند، قسم بخورد و عمروعاص نیز برای او قسم یاد کرد.
عبدالله بن عباس که از نزدیک شاهد جریان بود، متوجه نیرنگ عمروعاص شد و به ابوموسی گفت:
وای بر تو! به خدا قسم! برتو نیرنگ زده، اگر بر مطلبی توافق کرده اید، اول او را مقدم دار تا سخن ابوموسی با شنیدن نام او، خوشحال شد؛ اما با توجه به تردیدی که نسبت به عمروعاص داشت از او پرسید: «از کجا مطمئن باشم که تو این کار را خواهی کرد؟» عمروعاص با قیافه ای اسلامی و با قاطعیتی خاص، پاسخ داد: «(الا بذکر الله تطمئن القلوب)؛(17) آگاه باشید! تنها با یاد خدا دلها آرامش می گیرد. هرعهد و پیمانی را که لازم می دانی و دوست می داری از من بگیر!». سپس آنقدر عهد و سوگند یاد کرد تا ابوموسی به گفته های وی یقین نمود؛ آن گاه برای اعلان رسمی نظر خود، وقتی را تعیین نمودند. سرانجام در ساعت مقرر که همگان برای شنیدن گزارش کار و نظر نهایی و مورد توافق آنان حاضر شده بودند هر دو به جایگاه مخصوص رفتند. ابتدا، عمروعاص رو به ابوموسی کرد و گفت: «برخیز و سخن بگو!». ابوموسی گفت: «اول تو برخیز و سخن بگو!».
عمروعاص با چرب زبانی خاصی گفت: «سبحان الله! من بر شما مقدم شوم؟! شما بزرگ اصحاب رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم)هستی! به خدا قسم هرگز چنین کاری نخواهم کرد!» ابوموسی در عین این که خودبینی خاصی او را فراگرفته بود، با این حال در مورد گفته عمروعاص تردید داشت؛ لذا از او خواست تا بر آنچه با هم توافق کرده بودند، قسم بخورد و عمروعاص نیز برای او قسم یاد کرد.رش به مصاحبت رسول خدا(علیه السلام) رسیده اند و او شایسته ترین مردم برای خلافت است!
در این هنگام ابوموسی که فهمید فریب خورده و عمروعاص پیمان شکنی کرده است، با عصبانیت خاصی رو به او کرد و گفت: «لعنت خدا بر تو! رستگار نشوی که مرا فریب دادی و گناه کردی. تو همانند آن سگی هستی که اگر بر او حمله کنی، پارس می کند و اگر رهایش کنی باز هم پارس می کند!».(19) عمروعاص در پاسخ او گفت: «تو نیز همانند آن الاغی هستی که کتاب بر دوش می کشد!»(20) او پس از این سخن از جایگاه پایین آمد و به سوی یارانش رفت.(21)
بازتاب جریان حکمیت
با آشکار شدن نیرنگ عمروعاص و ساده لوحی ابوموسی، اجتماع حاضرین به هم خورد و در مردم همهمه ای به وجود آمد شریح بن هانی که به شدت از عمروعاص غضبناک شده بود، تازیانه ای بر فرق وی نواخت. فرزند عمروعاص که در آن جا بود به کمک پدر شتافت و تازیانه ای بر شریح زد و درگیری بالا گرفت و مردم میان آن دو حائل شدند. شریح، بعدها گفت: «از آن پشیمانم که چرا جای تازیانه با شمشیر بر فرق او نزدم!». ابن عباس نیز گفت: «خدا ابوموسی را رو سیاه کرد؛ من در مورد حیله عمروعاص به او هشدار دادم؛ ولی او نپذیرفت». ابوموسی نیز گفت: «سخن ابن عباس درست بود. او مرا از حیله این مرد فاسق بر حذر داشت؛ ولی من به او اطمینان پیدا کردم و هرگز فکر نمی کردم که به جز خیرخواهی، قصد دیگری داشته باشد». سعید بن قیس همدانی هم که در آن مجلس حاضر بود خطاب به هر دو داور گفت:به خدا قسم! اگر هر دوی شما بر درست کاری و هدایت اتفاق می کردید! چیزی به حال ما نمی افزود، چه رسد به این که اینک بر ضلالت و گمراهی اتفاق کرده اید! نظرات برای ما الزام آور نیست و شما در پایان این داوری، به همان کشمکش و اختلافی رسیدید که از همان روز اول، با یکدیگر داشتید. ما جنگ با متمردان را ادامه خواهیم داد.
در جریان حکمیت، بیش از همه ابوموسی و اشعث بن قیس مورد سرزنش قرار گرفتند؛ حتی پسر عموی ابوموسی که از شاهدان جریان حکمیت بود در نکوهش او شعری بدین مضمون سرود:
«ای ابوموسی! فریب خوردی، عجب مرد ساده اندیش، خفته دل و ناآگاهی بودی! ما از بدگمانی هایی که نسبت به تو می رفت در نهان سخن گفتیم؛ ولی تو خودت درستی آن بدگمانی ها را آشکار نمودی»(22)
پس از ماجرای داوری و حکمیت، ابوموسی پیوسته به عمروعاص بد می گفت و اشعث نیز سکوت پیشه کرده بود و چیزی نمی گفت. سرانجام عمروعاص به همراه دیگر یارانش رهسپار شام شد و ماجرای حکمیت را بطور کامل برای معاویه بیان کرد و به او به عنوان خلیفه مسلمین تبریک گفت. ابن عباس و شرح بن هانی نیز به کوفه بازگشتند و جریان را برای امیرالمؤمنین(علیه السلام) بازگفتند. اما ابوموسی که خود نیز به خطا و اشتباه خویش پی برده بود، به مکه پناهنده شد و در آنجا با سرافکندگی مشغول زندگی شد.(23)
واکنش امام(علیه السلام) به نتیجه حکمیت
هنگامی که امیرالمؤمنین(علیه السلام) از نتیجه حکمیت آگاه شد، لشکریانش را مورد نکوهش قرار داد و خطاب به آنان فرمود:انی کنت تقدمت الیکم فی هذه الحکومه و نهیتکم عنها، فأبیتم إلا عصیانی، فیکف رأیتم عاقبه امرکم اذا أبیتم علی؟ و الله انی لأعرف من حملکم علی خلافی و الترک لامری، لو أشاء أخذه لفعلت، و لکن الله من ورائه، و کنت فیما أمرت به کما قال أخو بنی خثعم:
امرتهم امری بمنعرج اللوی فلم یستبینوا الرشد الا ضحی الغد
من دعا الی هذه الحکومه فاقتلوه قتله الله و لو کان تحت عمامتی هذه، الا ان هذین الرجلین الخاطئین اللذین اخترتموها حکمین قد ترکا حکم الله، و حکما بهوی انفسهما بغیرحجه و لا حق معروف، فأماتا ما أحیا القرآن، و أحیا ما أماته، و اختلف فی حکمهما کلامهما، و لم یرشدهما الله ولم یوفقهما، فبریء الله منهما و رسوله و صالح المؤمنین، فتأهبوا للجهاد و استعدوا للمسیر، و اصبحوا فی عساکرکم، ان شاء الله تعالی؛(24)
درباره ی این حکمیت، از پیش به شما گفتم و شما را از آن نهی کردم؛ ولی فرمان مرا اطاعت نکردید. اکنون نتیجه مخالفت مرا می بینید، به خدا سوگند! می دانم چه کسی شما را به مخالفت و نافرمانی من واداشت. اگر می خواستم، او را می گرفتم (و به سزای اعمالش می رساندم)؛ ولی خدا سزای او را خواهد داد.(25) در این حال مثال من و شما مانند گفتار برادر خثعم (مردی از قبیله بنی خثعم) است که (در یک ماجرای تاریخی) گفت: «در میان راه های مارپیچ ریگزار به آنان دستور دادم (ولی نافرمانی کردند) و ظهر روز بعد، حقیقت را دریافتند». هر که از این حکمیت طرفداری کند، اگر هم زیر این عمامه من باشد بکشیدش. بدانید که این دو مرد خطا کار که به عنوان حکم برگزیدید، حکم خدا را رها کردند و بی دلیل و به ناحق مطابق دلخواه خود، حکم کردند و حکم قرآن را رعایت نکردند و برخلاف حکم قرآن، رأی دادند و گفتارشان با حکم شان اختلاف داشت و خدای شان هدایت و توفیق نداد و خدا و پیامبر و مؤمنان پارسا از آنها بیزارند. برای جهاد آماده شوید و مهیای حرکت باشید و به اردگاه هایتان بروید.
زیاده خواهی از بیت المال!
اندکی پس از نبرد صفین، عبدالله بن عمروسعد بن وقاص بن شعبه، با گروهی ازمردم که امام(علیه السلام) را همراهی نکرده بودند و بر او وارد شدند و سهم خود را (از بیت المال) مطالبه کردند، در حالی که هم در جنگ جمل و هم در پیکار صفین از یاری حضرت خودداری کرده بودند. امام(علیه السلام) به ایشان فرمود: «چه چیز شما را بر آن داشت که از یاری به من خودداری کرده و کناره گیری کنید؟». گفتند: «عثمان کشته شده و ما نمی دانستیم آیا (ریختن) خون او حلال بود یا نه؟ البته وی بدعتهایی در دین پدید آورده بود، سپس شما از او خواستید که توبه کند و او نیز توبه کرد؛ آن گاه زمانی که (گروهی) وی را کشتند، شما در قتلش دست داشتید. ای امیرمؤمنان! با وجود آنکه ما به برتری و سابقه تو در اسلام و هجرت آگاهیم، نمی دانستیم آیا شما راه درستی رفتید یا خطا کردید؟!». حضرت به آنان فرمود:آیا نمی دانستید که خدای عزوجل به شما فرمود است که امر به معروف و نهی از منکر کنید و فرموده: [وان طائفتان من المؤمنین اقتتلوا فاصلحوا بینهما فان بغت احدنهما علی الاخری فقاتلوا التی تبغی حتی تفی ء الی امرالله].(26)«و هرگاه دو گروه از مؤمنان با هم به نزاع و جنگ پردازند، آنها را آشتی دهید و اگر یکی از آن دو بر دیگری تجاوز کند، با گروه متجاوز پیکار کنید تا به فرمان خدا بازگردد».
سعد گفت: «ای علی! شمشیری به من بده که توانایی تشخیص کافر از مؤمن را داشته باشد؛ زیرا می ترسم مؤمنی را بکشم و به دوزخ بروم». امیرالمؤمنین(علیه السلام) فرمود:
آیا نمی دانستید که عثمان پیشوایی بود که شما به شرط حرف شنوی و فرمان پذیری، با او بیعت کردید، اگر درستکار بود، چرا از یاری او خودداری کردید و اگر خطاکار و فاسق بود چرا با او نجنگیدید؟ اگر آنچه عثمان کرد درست بود، شما که به پیشوای (درستکار) خود، یاری ندادید ستم کردید و اگر بدکردار بود، ستم کرده اید که به آنان که او را امر به معروف و نهی از منکر می کردند کمک نکردید. همچنین به سبب آنکه در میان ما و دشمنانمان، چنان که خدا فرموده است، به وظیفه خود عمل ننمودید و ستم کرده اید زیرا خداوند متعال می فرماید: [... فقاتلوا التی تبغی حتی تفی ء الی امرالله]؛(27)« با آن گروه که تجاوز کرده است بجنگید تا به فرمان خدا بازگردد».
پس حضرت ایشان را دست خالی بازگرداند و چیزی به آنان نداد.(28)
آمار تلفات نبرد صفین
سرانجام نبرد صفین، در ماه شعبان سال سی و هفت هجری به پایان رسید. این جنگ نیز همانند جنگ جمل، با توجه به گستردگی سپاهیان و انگیزه بالای طرفین برای پیروزی، کشتگان و مجروحان بسیاری بر جای گذاشت و خسارات سنگین مادی و معنوی زیادی بر مسلمانان تحمیل کرد. درباره تلفات این جنگ نیز همانند نبرد جمل، به دلایل گوناگون میان مورخان اختلاف نظر وجود دارد؛ اما با کمی تحقیق و کاوش در متون تاریخی، می توان دریافت که بیشتر مورخان، نظر نصربن مزاحم از کتاب وقعه صفین را پذیرفته و نقل کرده اند. او تعداد کشتگان دو لشکر را حدود هفتاد هزار تن اعلام کرده که سهم کشتگان سپاه شام، چهل و پنج هزار نفر و سهم کشتگان سپاه عراق، بیست و پنج هزار نفر می باشد.(29) در مورد آمار مجروحین نیز هیچ عدد قابل قبولی ارائه نشده و آن چه مسلم است مجروحین، رقم بسیار بالایی را به خود اختصاص داده است.پی نوشت ها :
1. شهری بین شام و عراق است (یاقوت حموی، معجم البلدان، ج3، ص425).
2. تاریخ طبری، ج5، ص 60؛ جارالله زمخشری، ربیع الابرار و نصوص الاخیار، ج3، ص5.
3. توبه: آیه ی 91.
4. تاریخ طبری، ج5، ص 60؛ ابن اثیر، الکامل، ج3، ص322و323.
5. کهف: آیه ی 30.
6. کلام حضرت اشاره به آیات 25و 26سوره مبارکه مرسلات دارد.
7. تاریخ طبری، ج5، ص 61و 62؛ ابن اثیر، الکامل، ج3، ص 324؛ شهاب الدین ابهشی، المستطرف فی کل فن مستطرف، ص 518.
8. ناحیه ای است در شمال نجد [که درقدیم از نواحی شام بوده و اکنون در کشور عربستان واقع است]، (یاقوت حموی، معجم البلدان، ج2، ص487).
9. مناقب ابن شهرآشوب، ج2، ص261؛ علامه مجلسی، بحارالانوار، ج41، ص310.
10. ابن اعثم کوفی، الفتوح، ج4، ص 209 -207؛ مطهربن طاهر مقدسی، البدء و التاریخ، ج5، ص 227.
11. تاریخ طبری، ج5، ص 67؛ دینوری، الاخبار الطوال، ص 197و 198.
12. ابن اعثم کوفی، الفتوح ، ج 4، ص 210و211؛ ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج2، ص 251و252.
13. ابن اثیر، الکامل، ج3، ص 329.
14. در میان عرب، رسم بر این بوده که فرزندان را گاهی به مادری که به خوبی یا به زشتی شهرت داشت، نسبت می دادند. «نابغه»کنیز اسیر شده ای بود که به زنا دادن شهرت داشت. عبدالله بن جدعان تیمی، در مکه او را خرید و به دلیل این که زانیه بود، نتوانست او را نگه دارد و در نهایت، آزادش کرد، پس از آن، نابغه همزمان با پنج نفر (ابولهب، ابوسفیان، هشام، امیه و عاص بن وائل) همبستر شد و صاحب فرزندی شد که برسر انتساب این فرزند، اختلاف پیش آمد؛ سرانجام، عاص بن وائل که بیشتر از دیگران به نابغه انفاق می کرد! علیرغم شباهت زیاد نوزاد به ابوسفیان او را پسر خود خواند!(ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج6، ص 283؛ شهاب الدین ابهشی، المستطرف فی کل فن مستطرف، ص 197و198).
15. ابن اثیر، الکامل، ج3، ص 329؛ تاریخ طبری، ج5، ص70.
16. اشاره به این آیه شریفه است: [و من احیاها فکانما احیا الناس جمیعاً]، (مائده: آیه ی 32).
17. رعد: آیه ی 28.
18. بنابر قولی دیگر، وی انگشتر خود را درآورد. (ابن اعثم کوفی، الفتوح، ج4، ص 214؛ بلغمی، تاریخنامه طبری، ج4، ص 653).
19. اشاره به این آیه شریفه است: [فمثله کمثل الکلب ان تحمل علیه یلهث او تترکه یلهث ذالک مثل القوم الذین کذبوا بایاتنا]، (اعراف، آیه ی 176).
20. اشاره به این آیه شریفه است: (کمثل الحمار یحمل اسفاراً)، (جمعه: آیه ی 5).
21. ابن قتیبه دینوری، الامامة و السیاسة، ج1، ص156و157؛ تاریخ طبری، ج5، ص70؛ ابن کثیر، البدایة و النهایة، ج7، ص283؛ تاریخ یعقوبی، ج2، ص190؛ مسعودی، مروج الذهب، ج2، ص397 و 398.
22. ابا موسی خدعت و کنت شیخاً قریب القعر، مدهوش الجنان
و قد کنا نجمجم عن ظنون فصرحت للظنون عن العیان
(نصربن مزاحم، وقعه صفین، ص548).
23. تاریخ طبری، ج5، ص 71؛ دینوری، اخبار الطوال، ص 201؛ ابن اثیر، الکامل، ج3، ص 333؛ سبط جوزی، تذکره الخواص، ص98.
24. مسعودی، مروج الذهب، ج2، ص402.
25. منظور آن حضرت، اشعث بن قیس بود.
26.الحجرات: آیه ی 9.
27. حجرات: آیه ی 9.
28. نصربن مزاحم، وقعه صفین، ص 551و552.
29. نصربن مزاحم، وقعه صفین، ص 558.