مبانی مشروعیت حکومت اسلامی و ولایت فقیه(2)

شاید بتوان افلاطون را اولین کسی دانست که توانست نمایی منسجم از مدینه ی فاضله (آرمان شهر) ارائه نماید. او در نظریه خویش، مبنای تعیین طبقات اجتماعی و
شنبه، 4 شهريور 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مبانی مشروعیت حکومت اسلامی و ولایت فقیه(2)
مبانی مشروعیت حکومت اسلامی و ولایت فقیه(2)

 

نویسنده: سید محمد مسعود معصومی *



 

ب- مبانی مشروعیت

1- حکمت و دانش

شاید بتوان افلاطون را اولین کسی دانست که توانست نمایی منسجم از مدینه ی فاضله (آرمان شهر) ارائه نماید. او در نظریه خویش، مبنای تعیین طبقات اجتماعی و در درجه ی اول، حاکمیت حاکمان را دانش و حکمت افراد می داند. وی با مقابله جدی علیه تفکر برابری انسانها با یکدیگر، معتقد بود هیچ گاه نمی توان نظر فرد فاضل و دانشمند را در کنار نظر یک فرد عامی و بی سواد قرار داد. به همین دلیل به شدت با دموکراسی به معنای مشارکت کلیه ی افراد جامعه در تعیین حاکم، مخالفت می کرد.
بر این اساس او معتقد بود که حق حکومت، تنها به حکیمان تعلق دارد و زمانی می توان به مدینه فاضله دست پیدا کرد که افراد دانشمند و فیلسوف بر اساس علم و حکمت، جامعه را اداره کنند. وی در کتاب «جمهوریت» در این باره چنین می گوید: «مفاسدی که شهرها را تباه می کند، بلکه به عقیده ی من به طور کلی مفاسد نوع بشر، هرگز نقصان نخواهد یافت، مگر آنکه در شهرها فلاسفه پادشاه شوند یا آنان که هم اکنون پادشاهی و سلطنت دارند، به درستی و جداً در سلک فلاسفه درآیند و نیروی سیاسی با حکمت، توأماً در فرد واحد جمع شود...» (افلاطون، 1368: 315-316).
وی همین موضوع را در نامه ی هفتم خود نیز با همان تأکید، مورد توجه قرار داده است و می گوید: «فاش می گویم که تنها فلسفه می تواند زندگی خصوصی و اجتماعی آدمیان را سامان بخشد. از این رو، آدمیان هنگامی که از بدبینی رهایی خواهند یافت که یا فیلسوفان راستین، زمامدار جامعه شوند یا کسانی که زمام امور جامعه را به دست دارند، (به لطف الهی) به فلسفه روی آورند و در آن به اندازه کافی تعمق کنند» (افلاطون، 1384: 1970).
فارابی که در سده ی سوم هجری می زیست نیز از جمله دانشمندانی است که با طرح مدینه ی فاضله بر مشروعیت حاکمیت دانشمندان صحه گذاشته است. او معتقد بود که انسانها بر اساس علم و دانش در جامعه طبقه بندی می شوند و فاضل ترین انسانها حاکم بر همه خواهد بود و به ترتیب، هر کس علم کمتری دارد در هرم جامعه، پایین تر قرار می گیرد. وی با تشبیه نظام طبقاتی اجتماع در مدینه فاضله به نظام خلقت؛ معتقد است که حاکم از لحاظ علم و دانش باید برترین افراد باشد و در نتیجه با رعایت «الانقص فالانقص» (به ترتیب مقدار نقص) دیگر افراد در طبقات پایین تر قرار می گیرند. وی در این باره می گوید: «بنابراین، نظام خلقت از کامل ترین مرتبت وجود آغاز می شود و در رتبه بعد به دنبال آن موجودی که کمی ناقص تر از اوست، قرار می گیرد و همچنین پس از این مرتبه، همواره مراتب دیگر به ترتیب الانقص فالانقص قرار می گیرند تا به موجودی پایان می یابد که هرگاه به یک مرتبه مادون رود به مرتبه ای رسد که مرتبه ی لاامکان وجودی است و بدین ترتیب سلسله موجودات در آنجا منقطع می شود» (فارابی، 1995: 48؛ طباطبایی، 1374: 122).
فارابی توضیح می دهد که اکثر انسانها نیازمند تعلیم و ارشادند. در نتیجه به نوعی نیازمندِ ریاست دیگری هستند؛ زیرا انسانها بنا بر توانایی در کسب دانش و قدرت اجرای آن در جامعه به سه گروه تقسیم می شوند؛ گروه اول که اکثریت مردم را تشکیل می دهند، فقط می توانند به دانش دیگران عمل کنند. اینان همواره فرمانبرداران خواهند بود. گروه دوم در عین حال که مقلد یک معلم یا مرشد هستند و تحت سرپرستی او قرار می گیرند، قادرند که راهنمای جمعی دیگر شوند و دستورات رئیس خود را عمل نمایند و دیگران را هم به انجام آن وادارند. به نظر فارابی این گروه سهمی از ریاست دارند؛ ایشان مرئوس حاکم و رئیس خود هستند و به همین لحاظ، فارابی آنان را رئیس ثانی می نامد (فارابی، بی تا: 77-78).
فارابی، ریاست اول را از آن کسی می داند که هیچ گونه جهلی ندارد و هیچ حاجتی به انسانهای دیگر نداشته، توانایی ارشاد همه انسانها را دارد (همان: 79). وی در کتاب «آراء اهل مدینه فاضله» دوازده خصلت را برای رئیس اول در نظر می گیرد و به واسطه مبنای خود که عقل و وحی را دو راه مطمئن برای اتصال به فیض الهی، توسط عقل فعال می داند، رئیس مدینه را به اعتبار شریعت یا حکمت، فیلسوف یا نبی می خواند. همین امر موجب می گردد فارابی، معتقد شود که تحقق چنین جامعه ای در طول تاریخ با توجه به خاتمیت پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) ممکن نیست. به همین دلیل، ریاست در مدینه فاضله را به دو نوع، تقسیم می کند؛ نخست ریاست اولی و دیگری ریاست تابعه. فارابی، پیغمبر اکرم را مصداق تام ریاست اولی می داند که با وضع مقررات و سنن جدید، امت را به سوی مدینه فاضله رهنمون گردید؛ اما ریاست تابعه، آن است که رئیس بی آنکه رأساً شریعتی آورده باشد، با شناخت و اجرای شریعت پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) در جامعه، اولاً: موجب حفظ سنت های الهی گردد و ثانیاً: جامعه را به سوی مدینه فاضله هدایت کند. بنابراین، فارابی معتقد است که حاکم باید در جهت شناخت احکام الهی و شریعت اسلامی مجتهد بوده، به صناعت فقه مجهز باشد. از این رو، دلیل نظریه حاکمیت فقیه در نزد فارابی، همانند نظریه حاکمیت فیلسوف در نزد افلاطون خواهد بود. در هر صورت چنانچه در مدینه فاضله افلاطون از حاکم در مورد مشروعیت حکومتش، سؤال شود که به چه حقی بر مردم امر و نهی می کنی، پاسخ خواهد داد که چون حکیم هستیم، حق حکومت دارم. همان گونه که حاکم در مدینه فاضله فارابی به این سؤال این گونه پاسخ
خواهد داد که چون فقیه هستم و احکام الهی را از همه بهتر می دانم، پس حق حکومت دارم.

2- وراثت

یکی دیگر از مبانی مطرح برای مشروعیت حکومت ها، وراثت است. در این گونه حکومت ها حق حاکمیت از آنِ شاه می باشد که یکی پس از دیگری به فرزندان او به ارث می رسد. در چنین نظامهایی فرد دیگری حق حاکمیت بر جامعه را ندارد و فرامین شاه از آن جهت که حق حاکمیت از پدران او به ایشان رسیده است در میان مردم، مطاع است.
در این نوع از حکومت، هیچ قدرتی مافوق قدرت شاه متصور نیست و به همین جهت در طول تاریخ، این گونه حکومت ها به حکومت های خودکامه و ظالمانه بدل گشته اند. در این نظامها منشأ مشرعیت حاکم، وضع قوانین و نوع اداره ی جامعه به شخص شاه باز می گردد.
شاهان، خود را شبان رمه ای می دانستند که هر جا مایل بودند مردم را هدایت می کردند. شبانِ آدمیان، یکی از القاب شاهان بابل بود. فرعون، شبان مصر بود و حتی به عنوان جزئی از مناسک در روز تاجگذاری، عصای سرکج گله داری به او داده می شد.
شاه، خود را ضامن نجات و رستگاری می دانست و معتقد بود که با نبود او، رمه پراکنده شده، از بین می رود. شاه همچنین، اطاعت مردم را ضامن این رستگاری معرفی می کرد.
از این رو، شاهان همواره سعی کرده اند که بر اساس باورهای مردم، حاکمیت خود را توجیه کنند تا بتوانند مردم را به اطاعت از خود وادار نمایند. بدین سبب، شاهان سعی می کردند در کشورهایی که عامه یمردم موحد بودند و یا به نحوی به عالَمی برتر از این عالَم اعتقاد داشتند، حاکمیت خود را به خداو یا آن قدرت برتر نسبت دهند.
در سده های شانزدهم و هفدهم در اروپا، تضاد و کشمکش بین کلیسا و امپراطوران به ستیز میان مردم و پادشاهان بدل شد. به همین جهت، شاهان برای جلوگیری از مخالفت مردم می گفتند خداوند به طور مستقیم حکومت را به شاهان تفویض کرده است.
«جیمز اول» پادشاهان انگلستان در کتاب خود - پادشاهی های آزاد - مدعی شد که شاه، اقتدار خود را از خداوند می گیرد. از این رو، در مقابل مردم هیچ گونه مسئولیتی ندارد. شاه بر هر شخصی تسلط دارد. حتی اگر شاه، ظالم و بدکار باشد، مردم، حق شورش علیه او را ندارند و عدم اطاعت از شاه، گناه محسوب می شود.
وی معتقد بود که شاهان، خدایان روی زمینند؛ چرا که همانند قدرت الهی در زمین اعمال قدرت می کنند و همان گونه که خدشه کردن در توانایی خداوند، کفر و الحاد محسوب می شود، خدشه کردن در توانایی های شاه، گستاخی و اهانت به خداوند به شمار می آید.
در فرانسه نیز «بوست» وزیر لویی چهاردهم برای پشتیبانی از حاکمیت مستبدانه وی، همین نظریه را مطرح ساخت. او معتقد بود که بدون شاه، تمدنی وجود ندارد. بنابراین، مردم جز تسلیم در مقابل شاه، حق انتخاب دیگری، ندارند. در مورد شاهِ ظالم نیز، فقط خداوند دادرسی خواهد کرد و در جهان خاکی هیچ کس حق ندارد درباره او داوری کند.
اگرچه امروزه این نحوه تفکر از اعتبار چندانی برخوردار نیست، اما نباید از نظر دور داشت که این نظریه با نظریاتی که منشأ حاکمیت را تنها از ناحیه ی خداوند متعال می دانند، کاملاً متفاوت است؛ زیرا شاهان تنها برای به دست آوردن رضایت مردم نسبت به حکومت و فرمانروایی خود، حاکمیت خویش را به خداوند نسبت می دادند و هیچ گاه خود را ملزم به اجرای دستورات و قوانین الهی نمی دانستند؛ حتی در بسیاری از موارد با اجرای آنها از سوی مردم به شکل های مختلف مبارزه می کردند. تنها منشأ قوانین در چنین حکومت هایی خواست شاه بود تا آنجا که برخی شاهان برای اینکه مردم، بهتر دستوراتشان را اطاعت کنند، خود را سایه خداوند می نامیدند و دستورات خود را به نام دستورات الهی بر مردم دیکته می کردند. به تعبیر دیگر در این گونه حکومت ها، حاکمیت، مطلق و رها است و این برخلاف حکومت هایی است که حقیقتاً مشروعیت خود را از جانب خداوند کسب کرده اند؛ زیرا در این گونه حکومت ها، اولاً: حاکم باید دارای خصوصیاتی همچون عدالت و آگاهی باشد و ثانیاً: باید کلیه دستورات و قوانین الهی را در جامعه پیاده کند و از جعل هر قانونی که مخالف شرع
است، ممانعت به عمل آورد. به همین دلیل، حاکمیت در این گونه نظامها مطلق و رها نیست.
حکومت های پادشاهی که حاکمیت خود را به خداوند نسبت می دادند، به یک توجیه و نظر، منحصر نمی شوند؛ چرا که بر اساس شواهد تاریخی و قراین باستان شناسی، حداقل می توان به سه نوع از آنها اشاره کرد:
1- شاه خدایان؛ پادشاهانی که خود را خدا می خواندند و چون خدا نیز پرستش می شدند.
2- پسران خدا؛ پادشاهای که خود را فرزند خدا می نامیدند و در اقتدار دینی و سیاسی با او شریک بودند.
3- پادشاهان برگزیده؛ پادشاهانی که منصوب و منتخب خدایان بودند و از این رو، سلطنت خویش را در ظل حمایت خداوند می گستراندند و خود را سایه ی خدا می خواندند (شجاعی زند، 1376: 67).

پی‌نوشت‌ها:

*استادیار دانشگاه شهید بهشتی.

منبع: نشریه حکومت اسلامی، شماره 53.



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط