نقل می کنند در زمان مرحوم شیخ بهایی، عالم و عارف و وزیر دانشمند صفویه، مش حسن نامی که در یکی از مدرسه های اصفهان تحصیل می کرد با این مرد عالم ربانی حسادت و بغض دیرینه ای داشت و هرجا می نشست از وی بد می گفت. شیخ کمابیش حرف های مش حسن به گوشش خورده بود اما از آنجا که مرتبت و شأن او بالاتر از همزبانی و پاسخگویی به بدگویی های این طلبه تازه کار بود چیزی نمی گفت. از قضا روزی شاه قصد دیدار از مدارس و مراکز علمی شهر را کرد و در حین گشت و گذار به مدرسه ای که مش حسن در آن تحصیل می کرد رسیدند.
آن ساعت که شاه و شیخ بهایی و ملازمان به مدرسه رفتند زمان فراغت بود و طلاب در گوشه و کنار حیاط مدرسه مشغول کارهای شخصی بودند و مش حسن هم روی سکویی نشسته بود و مشغول ساییدن کشک برای تهیه شام بود.
با ورود شیخ بهایی و شاه و همراهان همه برخاسته و به استقبال رفتند جز مش حسن که از شدت بغض و حسد به شیخ بهایی در گوشه ای رفت و مشغول کار خودش شد. شاه مشغول صحبت با طلاب و استادان شد و شیخ بهایی هم برای سرکشی و بازدید از وضعیت زندگی آنان به گشت و گذار در مدرسه پرداخت که یکباره چشمش به مش حسن افتاد و چون او را از قبل می شناخت جلو آمد و سلام و احوالپرسی کرد اما مش حسن با سردی پاسخ وی را داد. شیخ به فراست حال و هوای او را دریافت و برای آنکه پاسخی مناسب به رفتار ناپسند او بدهد با چشمان نافذ خود نگاهی به وی انداخت و او را از عالم طبیعی خود خارج کرد.
مش حسن که از خوشحالی در پوست نمی گنجید بادی به غبغب انداخت و گفت: قربان پس تکلیف شیخ بهایی چه می شود؟
شاه اشاره ای به او کرد و گفت: تکلیفش با توست. شیخ بهایی به التماس افتاد که مش حسن وزیر رحمی کن!
و مش حسن چپ چپ نگاهی به او انداخت و با فریاد گفت: برو جایی که دیگر چشمم به تو نیفتد که ناگهان عطسه ای کرد و دید شیخ بهایی روبروی او ایستاده است و اشاره به وی می کند که:
مش حسن کشکتو بساب که بی شام نمونی!
و بنده خدا تازه دریافت که همه اینها را در عالم رؤیا دیده است.
دیده بگشا!
مش حسن های این دوران هم مدتی است دچار رؤیاهای شیرین به چنگ آوردن همه قدرت شده اند. پروژه انقلاب رنگی و مخملی آنان اگر در بیداری ناکام مانده و فرصتها و موقعیت های گذشته را هم از دست داده و عقب نشینی کرده اند، درعوض خواب خوش هم آغوشی با شیطان بزرگ آنان را از هول حلیم در دیگ انداخته و برای تغییر نظام پیشنهاد رفراندوم می دهند و دل به ارباب خوش کرده اند.
آنان که رفراندوم بزرگ 22 خرداد را ندیدند و نه بزرگ ملت ایران را به اتحاد ثروت و قدرت باور نکردند و هنوز در توهم به چنگ آوردن قدرت دست و پا می زنند، دیر نیست که از این رؤیای خوش بیرون آیند و از ملت بشنوند که آهای کرسی نشینان اصلاحات؛ از این سرزمین الهی تشریف ببرید و بروید به خانه ارباب بزرگتان و بفرمایید کشکتان را بسایید!!
منبع: نشریه مهتدین شماره 13
آن ساعت که شاه و شیخ بهایی و ملازمان به مدرسه رفتند زمان فراغت بود و طلاب در گوشه و کنار حیاط مدرسه مشغول کارهای شخصی بودند و مش حسن هم روی سکویی نشسته بود و مشغول ساییدن کشک برای تهیه شام بود.
با ورود شیخ بهایی و شاه و همراهان همه برخاسته و به استقبال رفتند جز مش حسن که از شدت بغض و حسد به شیخ بهایی در گوشه ای رفت و مشغول کار خودش شد. شاه مشغول صحبت با طلاب و استادان شد و شیخ بهایی هم برای سرکشی و بازدید از وضعیت زندگی آنان به گشت و گذار در مدرسه پرداخت که یکباره چشمش به مش حسن افتاد و چون او را از قبل می شناخت جلو آمد و سلام و احوالپرسی کرد اما مش حسن با سردی پاسخ وی را داد. شیخ به فراست حال و هوای او را دریافت و برای آنکه پاسخی مناسب به رفتار ناپسند او بدهد با چشمان نافذ خود نگاهی به وی انداخت و او را از عالم طبیعی خود خارج کرد.
مش حسن به یکباره در عالم رؤیا خود را کنار شاه دید و مشغول صحبت و گفت و گو با وی شد. شاه چند پرسش از او کرد و او بدون لحظه ای تأمل پاسخ داد و مورد تشویق شاه و حضار قرار گرفت. چند روز گذشت و پیک نامه ای از دربار صفوی برای وی آورد که در فلان روز شاه قصد دیدار تو را دارد و همراه نامه خلعتی و کیسه ای زر.
در روز موعود مش حسن به حمام رفت و لباس مرحمتی شاه را پوشید و به دربار آمد و مثل نوبت قبل مورد استقبال شاه و درباریان قرار گرفت. رفت و آمد مش حسن به دربار و مرحمتی ها و تفقد ملوکانه ادامه داشت تا اینکه یکی از روزها که به دربار رفته بود و همه بزرگان مملکت جمع بودند، شاه در حضور همه از تخت پایین آمد و ردای وزارت را از دوش شیخ بهایی برداشت و بر دوش او افکند و گفت: از این پس تو وزیر همه کاره من هستی.مش حسن که از خوشحالی در پوست نمی گنجید بادی به غبغب انداخت و گفت: قربان پس تکلیف شیخ بهایی چه می شود؟
شاه اشاره ای به او کرد و گفت: تکلیفش با توست. شیخ بهایی به التماس افتاد که مش حسن وزیر رحمی کن!
و مش حسن چپ چپ نگاهی به او انداخت و با فریاد گفت: برو جایی که دیگر چشمم به تو نیفتد که ناگهان عطسه ای کرد و دید شیخ بهایی روبروی او ایستاده است و اشاره به وی می کند که:
مش حسن کشکتو بساب که بی شام نمونی!
و بنده خدا تازه دریافت که همه اینها را در عالم رؤیا دیده است.
دیده بگشا!
مش حسن های این دوران هم مدتی است دچار رؤیاهای شیرین به چنگ آوردن همه قدرت شده اند. پروژه انقلاب رنگی و مخملی آنان اگر در بیداری ناکام مانده و فرصتها و موقعیت های گذشته را هم از دست داده و عقب نشینی کرده اند، درعوض خواب خوش هم آغوشی با شیطان بزرگ آنان را از هول حلیم در دیگ انداخته و برای تغییر نظام پیشنهاد رفراندوم می دهند و دل به ارباب خوش کرده اند.
آنان که رفراندوم بزرگ 22 خرداد را ندیدند و نه بزرگ ملت ایران را به اتحاد ثروت و قدرت باور نکردند و هنوز در توهم به چنگ آوردن قدرت دست و پا می زنند، دیر نیست که از این رؤیای خوش بیرون آیند و از ملت بشنوند که آهای کرسی نشینان اصلاحات؛ از این سرزمین الهی تشریف ببرید و بروید به خانه ارباب بزرگتان و بفرمایید کشکتان را بسایید!!
منبع: نشریه مهتدین شماره 13
/ج