محمد رضا رحمتی شهرضا
میخ در
ماجرای جسارت به وجود نازنین سیده زنان عالم، حضرت فاطمه زهرا(ع)از جمله مسائلی است که برای همیشه، دل و جان شیعیان را داغدار نموده است که میخ دری که به سینه حضرت(ع)اصابت نموده همچون سندی گویا در دست فرزند بزرگوارش امام مهدی «عج»خواهد بود تا انتقام یک عمر مظلومیت برای همیشه گرفته شده و دل شیعه تسلی یابد.کتاب مؤتمرعلماء بغداد تألیف ابی الهیجاء شبل الدولة مقاتل بن عطیة بن مقاتل البکری، از بزرگواران علمای حنفی مذهب قرن پنجم هجری است.مرحوم آیت الله مرعشی نجفی(رح)درمعرفی این کتاب می نویسد:
«این کتاب با همه کم حجمی و کوچکی،حاوی مناظرات مهمی است میان عالمی شریف که علویه شیعی است و عالمی قریشی و عباسی سنی در بغداد، درمحضر سلطان ملکشاه سلجوقی و با نظارت وزیردانشمند، مورخ و محقق و دانشمندش خواجه نظام الملک ابی علی الحسن خراسانی،متوفای 485،موسس مدرسه نظامیه آن شهر،روی داده که سرانجام پیروزی با فرد علوی بوده است.اخیرا نسخه ای دیگر از این کتاب تحقیق و مقدمه ای محققانه، با نام الامامة و الخلافة دربیروت به چاپ رسیده که با نسخه چاپ شده در قم،اندک تفاوتهایی دارد که چندان مهم نیست.»(1)
در این کتاب آمده:
«قال الملک:انک ایها العلوی:قلت فی اول الکلام:ان ابابکر اساء الی فاطمة الزهرا بنت رسول الله صلی الله علیه و آله فما هی اسائءته الی فاطمة؟ قال العلوی:ان ابابکر بعد ما اخذا لبیعة لنفسه من الناس بالارهاب و السیف و التهدید و القوة، ارسل عمر و قنفذا وخالد بن الولید و اباعبیدة الجراح و جماعة اخری من المنافقین الی دار علی و فاطمة(ع)و جمع عمر الحطب علی باب فاطمة(ذلک الباب الذی طالما وقف علیه رسول الله و قال:السلام علیکم یا اهل بیت النبوة، و ماکان یدخله الابعد الاستئذان)و احرق الباب النار.و لما جائت فاطمة خلف الباب لترد عمر و حزبه، عصر عمر فاطمة بین الخائط و الباب عصرة شدیدة قاسیة حتی اسقطت جنینها و نبت مسمار الباب فی صدرها و صاحت فاطمة:ابتاه، یا رسول الله !انظر ماذا لقینا بعدک من ابن الخطاب وابن ابی قحافه!فالتفت عمر الی من حوله و قال:اضربوا فاطمة،فانهالت السیاط علی حبیبة رسول الله و بضعته حتی ادموا جسمها، و بقیت آثار العصرة القاسیة و الصدمة المریرة تنحر فی جسم فاطمة، فاصبحت مریضة علیلة حزینة فارقت الحیاة بعد ابیها بایام، ففاطمة شهیدة بیت النبوة، فاطمة قتلت بسبب عمربن الخطاب.قال الملک للوزیر:هل ما یذکر العلوی صحیح؟ قال الوزیر:نعم انی رایت فی التواریخ ما یذکر العلوی.»(2)
«...پادشاه گفت:ای علوی، تو در آغاز سخن، گفتی که ابوبکر به فاطمه زهرا، دختر رسول خدا، بدی هایی رواداشته است.بدی های او نسبت به فاطمه چه بود؟ علویه گفت:پس از آن که ابوبکر با تهدید و زور از مردم برای خود بیعت گرفت.عمر، قنفذ و خالد بن ولید را با عبیده ی جراح و جماعتی دیگر از منافقان، به خانه علی و فاطمه(ع)فرستاد.عمر نزد در خانه فاطمه هیزم جمع کرد.
همان دری که پیوسته رسول خدا(ص)نزد آن می ایستاد و می فرمود:السلام علیکم یا اهل بیت النبوة و هیچ گاه بدون اجازه وارد آن نمی گشت.
در را آتش زد.و چون فاطمه پشت در آمده بود تا عمر و یاران او را منصرف سازد، او را میان درو دیوار چنان بیرحمانه فشرد که جنینش را انداخت.میخ در، در سینه اش جا گرفت.فاطمه ناله سرداد.پدرم ای رسول خدا!بنگر پس از تو ما از این خطاب وابن قحانه چه ها دیدیم.
آنگاه عمر به اطرافیانش گفت:فاطمه را بزنید!پس تازیانه ها بر جبیب رسول خدا و پاره تن او، باریدن گرفت به احدی که بدنش را خونین کرد.آثار این فشار بی رحمانه و صدمات تلخ، بر جسم فاطمه(ع)چنان باقی ماند که بیمار، زمین گیرو غرق غم گشت.چند روزی نگذشت که از دنیا رفت.
بنابراین، فاطمه شهید خانه نبوت است، و فاطمه به دست عمر بن خطاب کشته شد.
پادشاه به وزیر گفت:آیا سخنان علویه صحیح است؟ وزیر گفت:آری، به همین صورت که علویه می گوید، من(نیز)در کتاب های تاریخی دیده ام.
فیلسوف محقق ایة الله العظمی شیخ محمد حسین اصفهانی(رح)می گوید:
«ولست ادری خبر المسمار
سل صدرها خزانة الاسرار
من داستان میخ در را نمی دانم،
از سینه اش مخزن الاسرار بپرس.
درکتاب ریاحین الشریعة نیز آمده که:«فاطمه(ع)در آغوش فضه از شدت درد پهلو و اصابت میخ در و سقط جنین بیهوش شد.»(3)
صحیفه ملعونه
تفصیل داستان صحیفه ملعونه را در بحار:ج28 ص 111 ـ 96 به نقل از حذیفه نقل کرده که خلاصه اش چنین است:اول کسانی که برغصب خلافت هم پیمان شدند اولی و دومی بودند، و اساس و پایه ای که طبق آن پیمان بستند و سایر پیمانهایشان هم برآن پایه بود این بود که «اگر محمد بمیرد یا کشته شود این امر خلافت را از اهل بیتش بگیریم بطوری که تا ما هستیم احدی از آنان به خلافت دست نیابد.»
بعد از آن ابوعبیده جراح و معاذ بن جبل و در آخر سالم مولی ابی حذیفه هم به آنان پیوستند و پنج نفر شدند.اینان جمع شدند و داخل کعبه رفتند و در بین خود نوشته ای در این باره نوشتند که:«اگر محمد بمیرد یا کشته شود».و درتمام این قضایا با عایشه وحفصه جاسوس پرانشان در خانه پیامبر(ص)بودند.
سپس اولی و دومی جمع شدند و سراغ منافقین و آزادشدگان فرستادند و ما بین خود مشورت و نظر خواهی کردند و بر این رای متفق شدند که هنگام بازگشت پیامبر(ص)ازحجة الوداع درگردنه «هرشی»که در راه مکه در نزدیکی جحفه است شتر حضرت را برمانند و به این طریق حضرت را بقتل برسانند.
کسانی که اجرای نقشه را برعهده داشتند چهارده نفر بودند که در جنگ تبوک هم همین نقش را برعهده داشتند ولی این نقشه آنان برآب شد.
امیرالمؤمنین(ع)از طرف خداوند در غدیر خم منصوب شد و سپس پیامبر(ص)حرکت کرد تا به گردنه «هرشی»رسید و آن عده جلوتر رفتند و برسرراه پنهان شدند، ولی این بار هم خداوند آنان را مفتضح کرد و پیامبرش راحفظ نمود.
وقتی وارد مدینه شدند همگی درخانه ابوبکر جمع شدند و دربین خود نوشته ای نوشتند و آنچه درباره خلافت تعهد کرده بودند درآن ذکر کردند، و اولین مطلب آن شکستن پیمان و ولایت علی بن ابی طالب(ع)بود، و اینکه خلافت از آن ابوبکر و عمر و ابوعبیده است و سالم نیز باآنان است و از این عده خارج نمی شوند.
این صحیفه دوم را سی و چهار نفر امضا کردند که چهارده نفر همان کمین کنندگان در گردنه هرشی بودند که عبارت بودند از ابوبکر و عمر و عثمان و معاویه و عمرو عاص و طلحه و ابوعبیده جراح و عبدالرحمن عوف و سالم مولی ابی حذیقه و معاذ بن جبل و ابوموسی اشعری و مغیرة بن شعبه و سعد بن ابی وقاص و اوس بن حدثان و بیست نفر دیگر عبارت بودند از:ابوسفیان،عکرمه پسر ابوجهل، خالدبن ولید، بشیربن سعید، سهیل بن عمرو، و صهیب بن سنان، ابو الاعور اسلمی، صفوان بن امیه، سعید بن عاص، عیاش بن ابی ربیعه، حکیم بن حزام، مطیع بن اسود مدری و چند نفر دیگر که هر کدام از اینان جمعیت عظیمی را بدنبال خود داشتند که سخنشان را می پذیرفتند و از آنان اطاعت می کردند.
نویسنده این صحیفه سعید بن عاص اموی بود و در محرم سال دهم هجرت آن را نوشت.سپس آن را به ابوعبیده جراح سپردند و او آن را به مکه فرستاد.آن صحیفه همچنان در کعبه مدفون بود تا زمان عمر که آن را از محلش بیرون آورد.
مفاد نامه دومی به معاویه
پس اقرار کرد به نماز و حجی که آن را رکن قرار دادند وگمان کردند در آن حج برای خداست پس از آن کسانی که او را کمک کردند همین فارسی، روزبه(سلمان فارسی)بود و گفتند همانا وحی شده است به سوی پیامبر که:«ان اول بیت وضع للناس ببکة مبارکا وهدی للعالمین»(4)
نخستین خانه ای که برای مردم(و نیایش خداوند)قرار داده شد، همان است که در سرزمین مکه است، که پربرکت، و مایه هدایت جهانیان است:
و گفتند:
«قد نری تقلب وجهک فی السماء فلنولینک قبلة ترضاها فول وجهک شطر المسجد الحرام وحیث ماکنتم فولوا وجوهکم شطره و ان الذین اوتو الکتاب لیعلمون انه الحق من ربهم و ما الله بغافل عما یعملون»(5)
«نگاه های انتظار آمیز تو را به سوی آسمان(برای تعیین قبله نهایی)می بینیم!اکنون تو را به سوی قبله ای که از آن خشنود باشی، باز می گردانیم.پس روی خود را به سوی مسجد الحرام کن!و هر جا باشید، روی خود را به سوی آن بگردانید!و کسانی که کتاب آسمانی به آنها داده شده، بخوبی می دانند این فرمان حقی است که از ناحیه پروردگارشان صادر شده؛(و درکتابهای خود خوانده اند که پیغمبر اسلام، به سوی دوقبله، نماز می خواند).و خداوند از اعمال آنها(در مخفی داشتن این آیات)غافل نیست!»
همانا از ستاره بنی هاشم نوری برخاست که پرتو آن درخشنده و دانش آن یاری کننده بود.و تمام نیروی آن کسی بود که حیدر نامیده شد و داماد محمد گردید و همسرش زنی بود که و را سرور زنان جهان قرار دادند و فاطمه نامیدند.
من به کنار خانه علی و فاطمه و دو پسرشان حسن وحسین ودو دخترشان زینب و ام کلثوم وکنیزی که به فضه خوانده می شد رفتم، در حالی که خالد بن ولید و قنفذ و گروهی از طرفداران خاص ما همراه من بودند ودر خانه را به شدت کوبیدم.
کنیز خانه مرا جواب داد.گفتم به علی بگو سخنان بیهوده را رها کن و به خودت در طمع خلافت فشار نیاور.بدان که امر خلافت از آن تو نیست امر خلافت از برای کسی است که مسلمانان او را برگزیدند و برآن اجتماع کردند.
اگر مسئله تعیین خلافت به ابوبکر واگذار می شد، بی تردید موفق به رساندن خود به خلافت نمی شد.ولی من برای او سینه ام را جلو انداختم و چشمانم را درشت کردم و به قبیله نزار و قحطان گفتم خلافت جز در قریش نخواهد بود.
تاوقتی که از خداوند اطاعت می کنند از آنان اطاعت کنید و این سخن را بدان جهت گفتم که دیدم پسر ابوطالب خواهان خلافت شده و به خون هایی که در جنگها وغزوات محمد از کفار ومشرکان ریخته استناد می کند و قرض های او را که هشتاد هزار درهم بود ادا کرده و به وعده های او جامه عمل پوشیده و قرآن را جمع آوری نموده وبرظاهر و باطنش حکم می کند و همچنین به سبب گفتار مهاجرین وانصار که وقتی به آنان گفتم امامت در قریش خواهد بود، گفتند:آن قریشی امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب است که رسول خدا برای او از تمامی امت بیعت گرفت و ما در چهار موضع با او به عنوان امیرالمؤمنین سلام کردیم.پس ای جماعت قریش اگر شما چنین امری را فراموش کرده اید ما فراموش نکرده ایم و بدانید که بیعت و امامت و خلافت و وصیت چیزی نیست مگر حقی واجب و امری صحیح نه این که اهدایی و ادعایی باشد.ولی من حرف آن ها را تکذیب نمودم و چهل مرد را بلند کردم که(به دروغ)شهادت دهند محمد گفته است امامت به اختیار وانتخاب است.
در این هنگام انصار گفتند ما از قریش سزاوارتر هستیم زیرا ما بودیم که رسول خدا را جا ومکان دادیم و یاریش نمودیم و مردم به سوی ما مهاجرت کردند.پس اگر قرار است خلافت به کسی که صاحب حق است داده شود آن شخص از میان ماست و در بین شما نیست.
وگروهی گفتند از برای ما امیری باشد واز برای شما امیر دیگری باشد.من به آنها گفتم مشاهده کردید که چهل مرد شهادت دادن که رسول خدا گفته است پیشوایان امت من از قریشاند.
سخن مرا جماعتی قبول کردند و گروهی نپذیرفتند و این باعث نزاع و کشمکش شد.
وقتی همه ساکت شدند و صدایم را می شنیدند.
گفتند:چه کسی رامی گویی؟
گفتم ابوبکری که رسول خدا او را در نماز خواندن به جای خود بردیگران مقدم می داشت و روز جنگ بدر با او درخیمه فرماندهی به مشورت نشست و نظرش را جویا شد ودر غار هم صحبت او بود و شوهر دختر او عایشه بود.
در این هنگام بنی هاشم در حالی که از شدت خشم به خودمی پیچیدند پیش آمدند وزبیرکه شمشیرش معروف بود آنها را یاری کرد و گفت بیعت نمی شود مگر با علی یا این که شمشیر من گردنی را آزاد نمی گذارد.گفتم ای زبیر فریاد تو آتشی از سوی بنی هاشم است.
زیرا مادرت صفیه دختر عبدالمطلب است.زبیر گفت به خدا قسم نسبت من به بنی هاشم شرفی بلند مرتبه و افتخاری بسیار عالی است.از فرزند صهاک خاموش باش که مادری از برای تو نیست.ونیز حرفی گفت که چهل مرد از کسانی که در سقیقه بنی ساعده حاضر بودند بر زبیر هجوم آوردند.
به خدا قسم قادر نبودیم که شمشیرش را از دستش بگیریم.سرانجام او را به زمین بستیم و دیگر برای او یاوری ندیدیم.
در این فرصت بود که با عجله به طرف ابوبکر رفتم و با او مصافحه کردم و بیعت را بستم.
و در این امر عثمان بن عفان و تمام کسانی که آن جا حاضر بودند زا من پیروی کردم.به زبیرگفتم بیعت کن که در غیر اینصورت تو را می کشیم.
اما مدتی بعد مردم را از کشتن او بازداشتم و به آن ها گفتم اورا مهلت دهید که خشم نکرد مگر به قصد فخر فروشی بربنی هاشم.سپس دست ابوبکر را در حالی که می لرزید وعقلش زایل شده بود گرفتم و به طرف منبر محمد حرکتش دادم.
ابوبکر گفت:ای ابوحفص از مخالفت وحرکت علی می ترسم.
من به اوگفتم علی اکنون به کاری سرگرم است وتوجهی به این امر ندارد.و در این کار ابوعبیده جراح به کمکم آمد، اودست ابوبکر را گرفته بود وبه طرف منبر می کشید و من از پشت سر اورا هل می دادم هم چون کشاندن بز نر به طرف چاقوی بزرگ قصاب.واین باعث خواری او شده بود.
تا این که با حال گیجی و سردرگمی برمنبر ایستاد.به او گفتم خطبه بخوان.اما حرف زدن براو سخت شده بود.تأمل کرد ولی مات ومبهوت ماند.مدتی بعد از لکنت زبان شروع به حرف زدن کرد ولی سخنش مبهم بود.
با خشم دستم را گاز گرفتم وبه او گفتم هر چه به ذهنت می آید بگو.ولی از او هیچ امر خیر ومفیدی برنیامد.لحظه ای قصد کردم او را از منبر پایین آورم و خود به جا ی او بایستم.ترسیدم مردم از سخنانی که خودم درباره او گفته بودم تکذیبم کنند.عده ای گفتند پس آن فضائلی که درباره او گفتی کجاست.تواز رسول خدا درباره او چه شنیده بودی.گفتم من از رسول خدا درباره او فضائلی شنیده بودم که دوست می داشتم و ای کاش مویی بر بدن او می بودم.
به او گفتم حرف بزن یا این که بیا پایین و چیزی گفتم که در به حرف آمدن اوکمکی نکرد.
سرانجام با صدایی ضعیف و رنجور گفت از شما اعراض می کنم تا وقتی که علی در بین شماست من بهترین شما نیستم.بدانید که برای من شیطانی است که گرفتارم کرده و غیر مرا قصد نکرده است.پس اگر لغزیدم بلندم کنید من در فهم ها و خوشحالی های شما دخالت نمی کنم و از خدا برای خود وشما طلب آمرزش می کنم.این را گفت و پایین آمد.ولی من دستش راگرفتم در حالی که چشمان مردم به او خیره مانده بود و آن را به شدت فشار دادم.
سپس او را نشاندم واز مردم دربیعت ومعاشرت با او پیشی گرفتم تا اورابترسانم.وهرکسی که بیعت با او را انکار می کردو می گفت پس علی بن ابی طالب چه کرد در جوابش می گفتم:علی خلافت را از گردن خود برداشت و آن را به عهده مسلمانان قرار داد.
گفتم این حرفها راکنار بگذار به علی بگو بیرون بیاید و گرنه وارد خانه می شویم واو را به اجبار بیرون می آوریم.
در این هنگام فاطمه پشت در آمد و گفت ای گمراهان دروغگو چه می گویید و چه می خواهید.گفتم ای فاطمه.گفت:چه می خواهی عمر.
گفتم چیست حال پسرعمویت که تو را برای جواب فرستاده و خودش در پشت پرده حجاب نشسته است.فاطمه گفت:طغیان و سرکشی تو بود که مرا از خانه بیرون آورد و حجت را برتو وهر گمراهی و منحرفی تمام کرد.
گفتم این حرف های بیهوده و قصه های زنانه را کنار بگذار و به علی بگو از خانه بیرون آید.
گفت:دوستی و کرامت لایق تو نیست.آیا مرا از حزب شیطان می ترسانی ای عمر.بدان که حزب شیطان ضعیف و ناتوان است.
گفتم:اگر علی از خانه بیرون نیاید و به بیعت با ابوبکر پای بند نشود هیزم فراوانی بیاورم و آتشی برافروزم وخانه واهلش را بسوزانم.
آن گاه تازیانه قنفذ را گرفتم و فاطمه را باآن زدم و به خالد بن ولید گفتم تو و مردان دیگر هیزم بیاورید.
و به فاطمه گفتم من این خانه را به آتش می کشم.
فاطمه گفت:ای دشمن خدا وای دشمن رسول خدا وای دشمن امیرمؤمنان.
و بعد دو دستش را به در گرفت تا مرا از گشودن آن بازدارد.من او را دور نمودم وکار بر من مشکل شد سپس با تازیانه بردست های او زدم که دردش آمد و صدای ناله وگریه اش را شنیدم.
ناله اش آن چنان جان سوز بود که نزدیک بود دلم نرم شود و از آن جا
برگردم ولی به یاد کینه های علی وحرص اودر ریختن خون بزرگان عرب و نیز به یاد نیرنگ محمد و سحر اوافتادم این جا بود که با پای خودم لگدی به در زدم در حالی که اوخودش را به در چسبانده بود که باز نشود.وصدای ناله اش را شنیدم که گمان کردم این ناله مدینه را زیر و رو نمود.
در آن حال فاطمه می گفت:ای پدرجان ای رسول خدا با حبیبه و دختر تو چنین رفتار می شود آه ای فضه بیا و مرا دریاب که به خدا قسم فرزندم کشته شد.
متوجه شدم که فاطمه براثر درد زایمان به دیوار تکیه داده است.در خانه را فشار دادم و آن را بازکردم.وقتی که وارد خانه شدم فاطمه با همان حال روبه روی من ایستاد.(تا مانع از رفتن من به داخل خانه شود)ولی از شدت خشم پرده ای در برابر چشمانم افتاده بود پس چنان از روی روپوش برصورت فاطمه زدم که گوشواره اش کنده شد و خودش برزمین افتاد.
علی از خانه بیرون آمد.همین که چشمم به او افتاد با شتاب از خانه بیرون رفته به خالد و قنفذ و همراهانش گفت جنایت بزرگی مرتکب شدم که برخود ایمن نیستم، این علی است که از خانه بیرون آمده من و همه شما توان مقاومت در برابر او را ندارم.(البته در برخی از روایات این گونه آمده است.)
علی خارج شد درحالی که فاطمه دست برجلو سرگرفته می خواست چادر از سربردارد و به پیش گاه خداوند ازآن چه برسرش آمده شکوه نموده واز او کمک بگیرد.
علی چادر را بر روی فاطمه انداخت و گفت:«ای دختر رسول خدا خداوند پدرت را فرستاد تا رحمتی برای دوجهان باشد.به خدا سوگند اگر از چهره ات آشکار شود که ازخدا می خواهی که این مردم هلاک شوند بی تردید خداوند دعایت را اجابت می کند و از این مردم احدی را باقی نگذارد، زیرا مقام تو و پدرت نزد خدا بزرگ تر از مقام نوح است.
خداوند به خاطر نوح طوفانی فرستاد و تمام آن چه را که برروی زمین و زیرآسمان بود غرق کرد.به جز آن هایی که درکشتی بودند و قوم هود را به خاطر تکذیب نمودن پیامبر خود هلاک کرد.وقوم عاد را بابادی شدید و سرد هلاک نمود.در حالی که قدر ومنزلت تو و پدرت بزرگتر از هود است.و قوم ثمود را که دوازده هزار نفر بودند به خاطر کشتن شتر صالح وبچه آن عذاب کرد.پس ای سیده النساء تو برای این مردم عذاب مخواه.»
در این هنگام درد زایمان برفاطمه شدت یافت.او را به داخل خانه بردند و بچه ای که علی آن را محسن نامیده بود سقط شد.
جماعت بسیاری راکه گرد آورده بودم در برابر قدرت علی زیاد نبود ولی به خاطر حضور آن ها دلم قوت می گرفت.این جا بود که به طرف علی رفتم و او را به اجبار از خانه اش بیرون آوردم و برای بیعت باابوبکر حرکتش دادم.
البته به یقین می دانستم که اگر من و تمام کسانی که روی زمین بودند به کمک یکدیگر تلاش می کردیم تا علی را مغلوب سازیم موفق به چنین امری نمی شدیم.
ولکن علی به خاطر منظور وهدف بسیار مهمی که در وجودش بود و آن را می دانست و برزبان نمی آورد حرکتی انجام نداد.
وقتی به سقیفه بنی ساعده رسیدیم ابوبکر از جای خود برخاست و کسانی که اطرافش بودند علی را به مسخره گرفتند.
علی گفت:ای عمر آیا دوست داری شتاب کنم برضرر تو آن چه را که تاخیر انداخته بودم؟
گفتم:نه یا امیرالمؤمنین.
خالد سخنان مرا شنید و با شتاب نزد ابوبکر رفته وسه مرتبه به او گفت مرا چه کار باعمر؟ ومردم هم این سخنان را شنیدند.هنگامی که علی به سقیفه رسید ابوبکر کودکانه به او نگریست و وی را مسخره کرد.من به علی گفتم پس بالاخره بیعت کردی ای اباالحسن،ولی علی خودش را از ابوبکر عقب کشید.
گواهی می دهم که علی با ابوبکر بیعت ننمود و دستش را به طرف او دراز نکرد.و من خوش نداشتم علی را وادار به بیعت کنم تا شتاب کند برمن آن چه را تأخیر انداخته بود.از این رو چندان اصرار نکردم که باید حتما بیعت کند.ابوبکر از روی ترس و ناتوانی دوست داشت که علی را در این مکان نبیند.چیزی نگذشت که علی از سقیفه خارج شد.پرسیدیم کجا رفت.گفتند کنار قبر محمد رفته و آن جا نشسته است.
در این هنگام من و ابوبکر به سوی آن جا راه افتادیم همین طور که با عجله می رفتیم ابوبکر می گفت:وای برتو ای عمر، چه برسرفاطمه آوردی؟!
سوگند به خدا کاری که تو با او کردی زیانی آشکار است.گفتم بزرگ ترین مشکل تو این است که علی با ما بیعت نکرده و اطمینانی نیست که مسلمانان از وادار کردن او بربیعت با ما سست و بی رغبت نشوند.ابوبکر گفت پس چه باید کرد؟
گفتم وقتی به قبر محمد رسیدی جوری وانمود کن که علی با تو بیعت کرد.وقتی به آن جا رسیدیم علی قبرمحمد را قبله خود قرار داده بود و دستش برتربت قبربود و در اطرافش سلمان و ابوذر و مقداد و عمار و حذیفه نشسته بودند.ما نیز درمقابل علی نشستیم.
من به ابوبکر اشاره کردم که دستش را همچون علی بر قبربگذارد و آن را به دست او نزدیک کند.ابوبکر نیز چنین کردو من در این فرصت دست ابوبکر را گرفتم که بردست علی بگذارم و همزمان گفتم پس علی بیعت کرد.اما علی دستش را عقب کشید.
در این هنگام برخاستم و ابوبکر نیز برخاست گفتم:خدا علی را جزای خیر دهد.زیرا او وقتی درکنار قبر رسول خدا قرار گرفت از بیعت باتو خودداری نکرد.
ولی ابوذر از جلوی جماعت بلند شد و فریاد کنان گفت:ای دشمن خدا به خدا قسم علی با ابوبکر بیعت نکرد.
پس از آن همیشه وقتی مابامردم ملاقات می کردیم و یا با قومی مواجه می گشتیم به آن ها خبر می دادیم که علی با ابوبکر بیعت نمود و در همه جا ابوذر ما راتکذیب می کرد.سوگند به خدا علی نه درخلافت ابوبکر با ما بیعت کرد ونه در خلافت من و نه در خلافت کسی که قرار بود بعد از من بیاید.و از اصحاب او دوازده نفر بودند که نه با ابوبکر بیعت کردند ونه با من.
ای معاویه، چه کسی کارهای مرا انجام داده و چه کسی انتقام گذشتگان را غیر از من از او گرفته است.اما تو و پدرتابوسفیان و برادرت عتبه، کارهایی که در تکذیب محمد نمودید و نیرنگ هایی که با او کردید به درستی می دانم و کاملا از حرکت هایی که درمکه انجام می دادید و در کوه حرا می خواستید او را بکشید آگاهم جمعیت را علیه او را راه انداختید و احزاب را تشکیل دادید، پدرت بر شتر سوار شد و آنان را رهبری کرد و گفته محمد درباره او که خداوند سواره و زمامدار و راننده را لعنت کند، که پدرت سواره و برادرت زمامدار و تو راننده بودی.مادرت هند را از خاطر نبرده ام که چقدر به وحشی بخشید تا یان که خود را از دیدگان حمزه پنهان کرد و او را که در سرزمینش شیر خدا می نامیدند با نیزه زد و سپس سینه اش را شکافت و جگرش را بیرون کشیده نزد مادرت آورد و محمد با سحرش پنداشت که وقتی جگرحمزه به دهان هند برسد و بخواهد آن را بجود سنگ سختی خواهد شد.
او جگر را از دهان بیرون انداخت و محمد و یارانش او را هند جگر خوار نامیدند.و نیز سخنان او را در اشعارش برای دشمنی با محمد و سربازانش فراموش نکرده ام که چنین سرود:
«ما دختران طارقیم که بر روی فرش های گران بها راه می رویم.به مانند در در صدف یا مشک در مشکدان می باشیم.اگر مردان روی آوردند در آغوششان می گیریم و اگر پشت کنند بدون ناراحتی از آن ها جدا می شویم.»
زنان قبیله او رد جامه های زرد پررنگ چهره ها را گشوده دست و سرهاشان را برهنه و آشکار نموده مردم را برجنگ و پیکار با محمد تحریک می کردند.شما به دلخواه خود مسلمان نشدید بلکه در روز فتح مکه با اکراه و زور تسلیم شدید.
محمد شما را آزاد شده و زید برادر من و عقیل برادر علی بن ابی طالب و عمویش عباس را مثل آنان قرار داد.ولی از پدرت چندان دل خوشی نداشت هنگامی که به او گفت به خدا سوگند ای پسر ابی کبشه مدینه را پر از مردان جنگی و پیاده و سواره خواهم کرد وبین تو و این دشمنان جدایی افکنده نمی گذارم زیانی به تو برسانند.
محمد در حالی که به مردم فهمانید که باطن او را می داند به او گفت:ای ابوسفیان خداوند مرااز شر تو نگه دارد.و او محمد به مردم گفته بود.براین منبر کسی غیر از من وعلی و پیروانش از افراد خانواده اش نباید بالا برود.سحرش باطل و تلاشش بی نتیجه ماند و ابوبکر برمنبر بالا رفت و پس از او من بالا رفتم.
وای بنی امیه امیدوارم که شما چوبه های طناب این خیمه را برافراشته باشید.بدین جهت ولایت شام را به تو سپرده هرگونه تصرف مالکانه را در آن سرزمین به تو واگذار کرده تو را به مردم شناساندم تا با گفتار او درباره شما مخالفت کرده باشم ازاین که او رد شعر و نثر گفته بود جبرئیل از سوی پروردگارم به من وحی کرده و گفته است:
و«الشجرة الملعونه فی القرآن»و پنداشته که مقصود از درخت ملعونه شمایید باکی ندارم.
او دشمنی خود را بادشمنی خود را باشما به هنگامی که به حکومت رسید آشکار کرد همان طور که هاشم و پسرانش همیشه دشمنان عبد شمس بودند.
ای معاویه من با این یادآوری ها و شرح و بسطی که از جریانات به توکردم خیرخواه وناصح و دلسوز تو می باشم و از کم حوصلگی، بی ظرفیتی، نداشتن شرح صدر و کمی بردباری ات ترس آن دارم که در آن چه به تو سفارش کرده اختیار شریعت محمد را به دست تو دادم شتاب کرده و بخواهی از او انتقام بگیری وبیم آن دارم که مرده او نکوهش کرده و یاآن چه را آورده رد کنی و یا کوچک بشماری و درآن صورت تو به هلاکت خواهی رسید و آن وقت هرآنچه که برافراشته ام
فرود آمده و آن چه که ساخته ام ویران می شود.
به هنگامی که می خواهی به مسجد ومنبر محمد وارد شوی کاملا برحذر باش و احتیاط را از دست مده و در ظاهر تمام مطالبی راکه محمد آورده تصدیق کن.
بارعیت خود درگیر مشو و اظهار دلسوزی ودفاع از آن ها را بنما حلم و بردباری نشان داده و نسیم عطا وبخشش خود را نسبت به همگان بگستر.حدود را در بین آنان اقامه کن وبه آنان چنین نشان نده که حقی از حقوق را واگذار می کنی.
واجبی را ناقص مگذار و آن ها را ازهمان محل آرامش و امنیتشان بگیر و به دست خودشان آنان را بکش و با شمشیر خودشان نابودشان ساز.باآنان مسامحه و سهل انگاری داشته باش و برخورد نکن.نرم خو باشو غرامت مگیر.در محلش خود برایشان جای باز کن و به هنگام نشستن در کنارت احترامشان بگذار آنان را به دست رئیس خودشان بکش خوشرو و بشاش باش.خشمت را فرو ده و از آنان بگذر.در این صورت دوستت خواهند داشت واز تو اطاعت خواهند کرد.
این که علی و فرزندانش حسن وحسین برما و تو بشورند خاطر جمع نیستم .اگر به همراهی و کمک گروهی از امت توانستی باآنان پیکار کنی انجام ده و به کارهای کوچک قانع مباش و تصمیم به کارهای بزرگ بگیر وصیت و سفارشی را که به تو کردم حفظ کن.آن را پنهان نموده آشکار مساز.دستوراتم را انجام بده گوش به فرمانم باش.برتو
مباد که به فکر مخالفت با من باشی.راه و روش پیشینیان خود را در پیش گیر و انتقام خون آنان را بگیر و دنباله رو آن ها باش.من تمام رازهای نهانی و مطالب آشکار خود را به تو گفتم و مطلب را با ترجمه این شعر به پایان می برم.
ای معاویه مردم کارهایشان بزرگ شده و پیشرفت کرده به دعوت آن کس که به تنهایی تمام جهان را گرفت.کودکانه و از روی نافهمی به دینشان مایل شدم و مرا به شک و تردید انداخت دور باد آن دینی که پشت خود را به آن شکستم.
پی نوشت ها :
1.الامامة و الخلافة ، مقدمه کتاب.
فانه مع صغر حجمه وخفظ جرثومته، و قله وزنه، حاو لامور هامةمهمة من مناظرة جرت بین عالم شریف علوی شیعی،و عالم قرشی عباسی سنی فی بغداد بمحضر«السلطان ملک شاه السلجوقی »مع نظارة وزیره الفاضل المورخ المتتبع المضطلع «الخواجه نظام الملک ابی علی الحسن الخراسانی المتوفی 485)موسس المدرسة النظامیة تلک البلدة و فی اخر الامر کانت العلبة للعوی.
2.مقاتل بن عطیة:63و64.
3.ریاحین الشریعة1:862.
4.سوره مبارکه آل عمران، آیه96.
5.سوره مبارکه بقره، آیه144.