خراسانی و خاندان او

محمدکاظم خراسانی در سال 1255 ق در مشهد مقدس به دنیا آمد. پدرش ملاحسین از اهالی هرات بود. «مردی بود مرفه، دانشدوست و روحانی. ملاحسین تاجر ابریشم بود.
شنبه، 8 مهر 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خراسانی و خاندان او
 خراسانی و خاندان او





 
محمدکاظم خراسانی در سال 1255 ق در مشهد مقدس به دنیا آمد. پدرش ملاحسین از اهالی هرات بود. «مردی بود مرفه، دانشدوست و روحانی. ملاحسین تاجر ابریشم بود. هرچند یک بار از هرات برای زیارت به مشهد مقدس می آمد. مدتی نیز در کاشان زندگی کرد و در آنجا به ارشاد مردم پرداخت. ملاحسین در هرات ازدواج کرد و صاحب 3 فرزند پسر شد. بجز محمدکاظم بقیه ی فرزندان ملاحسین به نامهای نصرالله، محمدرضا و غلامرضا در هرات متولد شدند».
مادر محمدکاظم از اهالی هرات بود. متاسفانه هیچ گونه اطلاعات دیگری درباره ی ایشان در دست نیست.
ملاحسین به همراه فرزندانش که هر کدام برای خود کسب و کاری داشتند از هرات به مشهد مقدس مهاجرت کرده و در جوار بارگاه امام هشتم شیعیان امام رضا (ع) ساکن شدند.

جداافتاده ی «هرات»

هرات از شهرهای قدیمی خراسان، در آن مقطع تاریخی به خاک ایران تعلق داشت. در جنگ هایی که در زمان محمدشاه قاجار به وقوع پیوست هرات از ایران جدا شد. در زمان ناصرالدین شاه قاجار دوباره آن ها را پس گرفتند. اما متاسفانه با دسیسه های شیطانی انگلیس و ناتوانی رجال حکومتی برای همیشه از مام میهن جدا افتاد.

مشهد الرضا

اما شهر مشهد هم دارای سابقه تاریخی مهمی است این شهر در نزدیکی طوس بنا نهاده شد. بعد از خاکسپاری امام رضا(ع)، در مشهد کم کم از رونق اولیه طوس کم شد و شهر جدید رو به پیشرفت و آبادانی نهاد.
شش دروازه ی بزرگ مشهد را با دنیای خارج مرتبط می ساخت و حصاری که دور آن ساخته بودند از هجوم مهاجمین حفظش می کرد.
اما در آن سال ها هرج و مرج و بی نظمی شهر را فراگرفته بود. روزها و شب های طولانی درگیری بین قوای دولتی و فردی که علم طغیان برافراشته بودند ادامه داشت.

نوجوان سرگردان

این وقایع و جوّ ناامنی که در شهر پیش آمده بود بر روحیه ی کودکانه ی محمدکاظم تاثیر بدی گذاشت. به طوری که او تا سن 12 سالگی به هیچ کاری نپرداخت. «جنگ و خون ریزی، قحطی و گرسنگی، هرج و مرج و بلوا مغز حساس او را از هرگونه فعالیت و کاری بازداشته بود» (1)
او که از همه ی این وقایع بیزار بود برای آرام گرفتن به حرم مطهر امام هشتم پناه می برد. در گوشه ای می نشست و به کبوتران زیبای آن جا چشم می دوخت.
ملاحسین هراتی که آرزو داشت فرزند آخرش به تحصیل علوم دینی روی بیاورد از آینده ی محمدکاظم خیلی نگران بود. او می دید که پسرچهارمش شب و روز را به بطالت می گذراند و نه به کسب و کار علاقه ای نشان می دهد، نه به تحصیل علوم دینی که آرزوی پدر بود.
دغدغه ی پدر در شبی تاریک بر زبان آمد و برای مادر بازگو شد. پدر نمی دانست که محمدکاظم بیدار است و سخنان او را می شنود. اما گله گذاری پدر توفانی در ذهن نوجوانانه ی او برانگیخت و او را به انتخابی سخت وادار کرد.

انتخاب سرنوشت ساز

محمدکاظم در سن 12 سالگی به مدرسه ی سلیمان خان مشهد رفت و مشغول یادگیری علوم دینی شد. او سختی زندگی طلاب علوم دینی را دیده بود. اما سخنان دردمندانه ی آن شبِ پدر حس خفته ای را در او بیدار کرد؛ حس علاقه به یادگیری علم و دانش.
از آن روز محمدکاظم از کتاب و مطالعه و تحصیل علم جدا نشد و تا آخر عمر پر برکتش هم آموخت و هم آموزش داد. او با عزمی راسخ تصمیم خودش را گرفته بود. تصمیمی که آرزوی دیرین پدر را جامعه ی عمل می پوشاند.
او روز و شب را به سختی مطالعه می کرد، با دوستان هم درسش به مناظره و بحث می پرداخت و به معلمانش صمیمانه درس پس می داد.
طلبه ی جوان خراسانی در هیجده سالگی تصمیم گرفت به زندگی اش سرو سامان داده و به ایمانش استحکام بدهد. او می دانست که ازدواج کامل کننده ایمان مومن است.
یک سال بعد از ازدواج محمدکاظم صاحب فرزندی شد که نامش را مهدی گذاشتند. هرچند که زندگی او با همسر و فرزندش با آرامش و خوشی می گذشت، فکر ادامه ی تحصیل راحتش نمی گذاشت.
محمدکاظم به جمله ی زیبای پیامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی (ص) که فرموده اند: «علم را بیاموزید، حتی اگر در چین باشد.» عشق می ورزید.
شش سال دوره ی یادگیری علوم دینی در مدرسه ی سلیمان خان به پایان رسید. اما دل او در جای دیگری می تپید.
من در این شهر آنچه می توانستم فرا بیگرم فراگرفتم، دیگر مدارس اینجا ... برای من تازه گی ندارند. من باید به نجف بروم، به جایی که مردانی بزرگ در آن زندگی می کنند... (2)
پدر از این تصمیم او بی نهایت خوشحال بود و مادر همچنین، اما همسرش راضی به تنها رفتن محمدکاظم نبود. اما با توضیح او درباره ی وضعیت شهر نجف قانع شد که بماند تا وقتی محمدکاظم توانست جایی را برای زندگی مهیا کند به نجف برود.
با تمام عشق و علاقه ای که به رفتن داشت فکر فرزند خردسالش او را نگران می کرد. مهدی کوچک به او حس غریبی داشت. تازه داشت پدر بودن را برایش معنا می کرد. تمام شب را به این موضوع فکر می کرد ولی او تصمیمش را گرفته بود.
بعد از نماز صبح با کمک همسر مهربانش توشه ی راه را آماده کرد و به طرف کاروانسرا حرکت کردند. همه ی اعضای خانواده به بدرقه ی او آمدند. اما او بیش از همه برای مهدی کوچکش دلتنگی می کرد.
او در سال 1277 قمری به همراه کاروانی که به طرف نجف می رفت به راه افتاد...

در محضر فیلسوف سبزوار

کاروان در اولین شهری که رسید توقف کرد. سبزوار شهر حاج ملاهادی سبزواری برای محمدکاظم جوان آشنا بود. آوازه ی آن را پیش از آن شنیده بود. به همین خاطر در شهر به گردش پرداخت و در نهایت به مدرسه ی حاج ملاهادی رسید.
در گوشه ای از مجلس درس نشست و به گفته های استاد گوش سپرد. چند روزی که کاروان در شهر توقف کرد، او هم در محضر اسرار حاضر شد، تا اینکه روز حرکت رسید.
او به کاروانیان گفت که نمی تواند همراه آنها برود. همه تعجب کردند. اما محمدکاظم نمی توانست درس استاد بزرگی مثل حاج ملاهادی را نیاموخته رها کند. بنابراین در برابر دیدگان متعجب مسافران آنها را گذاشته و به درس استاد حاضر شد.
توقف شاگرد جدید در سبزوار سه ماه طول کشید. در این مدت یکی دو بار به حضور استاد رفت و مورد تشویق قرار گرفت.
استاد در جواب طلبه های کنجکاوی که درباره ی جوان تازه وارد سوال می کردند به آنها گفت: «... از مشهد آمده و به نجف می رود. در چشمانش برق نبوغ و در پیشانی اش آثار بزرگی را خوانده ام. او در آینده در علم و دانش نابغه خواهد شد و ...».

اقامت در تهران

بعد از سه ماه اقامت در سبزوار و کسب علم و معرفت در محضر اسرار، محمدکاظم مشتاق و آرزومند رسیدن به سوی نجف حرکت کرد.
در مسیر حرکت کاروان در تهران توقف کرد. او چند روزی را در مدرسه ی صدر ساکن شد. دانشجوی جوان مشهدی که تازه از محضر اسرار برخاسته بود در تهران با اساتید دیگری آشنا شد. به همین خاطر مدتی نیز در این شهر ماندگار شد. بعضی مدت توقف او را در تهران 6 ماه و برخی منابع 13 ماه گفته اند. (3)
در هر حال او مدتی را که در تهران بود در درس ملاحسین خویی فلسفه و حکمت می آموخت و در محضر حکیم میرزا ابوالحسن جلوه حاضر شد.
محمدکاظم مدتی که در مدرسه ی صدر زندگی می کرد با طلبه ای دیگر به نام عبدالرسول مازندرانی هم حجره بود. سابقه ی آشنایی آنها معلوم نیست. اما این طلبه ی جوان به محمدکاظم که دچار فقر و بی پولی شدیدی شده بود کمک فراوانی کرد. بخصوص موقع حرکت به طرف نجف به او کمک کرد تا با به جا آوردن دو ماه نماز و روزه ی استیجاری خرج سفرش را به دست آورد.

اقامت در نجف

محمدکاظم وقتی از آخرین بخشهای خاک ایران می گذشت نفسش به تندی می زد. زیرا، بعد از مدت ها آرزوی دیرینش تحقق پیدا کرد. حدود یک سال در راه بود و حالا به مقصد می رسید.
در ابتدا به زیارت مرقد امام حسین (ع) در کربلا و امام علی (ع) در نجف رفت. وقتی وارد حرم می شد کمتر احساس غربت می کرد. انگار کسی از خانواده اش را دیده باشد. آرام گوشه ای می نشست و به خوشه چینی از مکتب مولایش می اندیشید. محمدکاظم با حضور در درس اساتید بزرگ آنجا هرچه می توانست به دانش و علمش افزود.
از زمانی که شیخ طوسی (4) در نجف به تدریس علوم دینی همت گماشت، این شهر مرکز تجمیع علما، عرفا و بزرگان عالم فکر و اندیشه شد. مردانی که به بهانه ی مرقد مطهر امام اول شیعیان به نجف می آمدند و در آنجا ماندگار می شدند. هر یک از آنها خود را به پیروی از اهل بیت علیهم السلام به مانند کشتی نجاتی می دیدند که با سعی و تلاش جامعه ی اسلامی را به سوی فلاح و رستگاری هدایت می کردند.
شهر نجف به دلیل وجود حرم حضرت علی (ع) و تجمع علمای دینی رو به پیشرفت نهاد. ولی قبل از آن هیچ گونه جاذبه ای برای آسودن و زندگی نداشت. از همه مهمتر فقدان آب شیرین زندگی در این شهر را بسیار سخت و طاقت فرسا می کرد. طبعاً اغلب کسانی که برای یادگیری علوم دینی و زیارت پا به این شهر می گذاشتند باید با این سختی ها کنار می آمدند. و چه بسا تحمل این مشقات خود به پرورش و پالایش روح و بی نیازی به دنیا و طی مدارج تقوا و پرهیزگاری منتهی می شد.
به راستی محمدکاظم خراسانی از کسانی بود که به نجف رفت تا سختی ها و ناملایمات را تحمل کند و لیاقت ورود به حلقه ی مریدان امام علی (ع) را بیابد.

مرگ فرزند

مدتی می شد که محمدکاظم مشغول مطالعه و یادگیری درس های علوم دینی شده بود. با این که گاهی دلش برای خانواده تنگ می شد، اما لذت استفاده از محضر علمای تراز اول شیعه این حس های گاه به گاه را قابل تحمل می کرد. تا اینکه روزی با یک کاروان زیارتی که از مشهد آمده بودند برخورد کرد. یکی از آنها برایش نامه ای آورده بود. وقتی به فاصله ی طولانی نجف با مشهد فکر کرد، آن نامه برایش معنای بیشتری ایجاد کرد.
دلهره ی عجیبی داشت. در نهایت با گشودن نامه از محتوای آن مطلع شد. پدر برایش از مریضی مهدی کوچکش گفته بود. از بی نتیجه ماندن معالجات پزشکان. حالا دیگر مهدی در آسمان بود و مادر تنهایش را تنهاتر گذاشته بود. پدر پیشنهاد کرده بود که همسر محمدکاظم که بعد از مرگ فرزندش تنها است را به نجف بفرستد.
فردای آن روز نامه ای به پدر نوشت و درخواست کرد همسرش را به طریقی به نجف بفرستد. سال 1279 بود و تنهایی و غریبی در نجف او را آزار می داد. تا اینکه همسر و پدرش به نجف آمدند و او از تنهایی درآمد.
ملاحسین بعد از زیارت مرقد مولا علی (ع) به طرف ایران حرکت کرد.

درگذشت همسر

زندگی طلبه ی جوان خراسانی با آمدن همسرش رنگ و بوی تازه ای به خود گرفت. آنها به امید اینکه خداوند فرزند دیگری به آنها عطا کند و می توانند جای خالی مهدی از دست رفته اش را پر کند روزگار می گذراندند.
انتظار آنها رو به پایان بود. اما متاسفانه سرنوشت برای آنها چیز دیگری رقم زده بود. فرزند آنها مرده به دنیا آمد.
زن و شوهرِ امیدوار ضربه ی روحی سختی خورده بودند. بعد از خاکسپاری نوزاد، مادر نیز در بستر بیماری افتاد. تلاش محمدکاظم برای درمان همسر جوانش به جایی نرسید. سرانجام یک شب حال او رو به وخامت افتاد، برای نجات جان او به کوچه دوید، بلکه طبیبی پیدا کند. اما وقتی به خانه برگشت با پیکر بی جان او روبرو شد.
بی کس و تنها در شهری غریب در کنار بستر همسرش به زمین افتاد و به حال خود گریست.
وقایع پی در پی و طاقت فرسا هر کسی را از پا می اندازد. اما محمدکاظم جوان با تحمل و صبر بر این مصائب استحکام اراده و صلابت روان خود را آشکار می کرد. بعد از درگذشت همسر، محمدکاظم تنها، خانه ی اجاره ای که هر گوشه اش خاطره ای غم انگیز را برایش زنده می کرد را واگذار کرد و در حجره ی یکی از مدارس شهر سکونت کرد.
روزها و شب های او به حضور در درس اساتید و مطالعه و تحقیق می گذشت به کلی از زندگی خودش غافل شده بود. شب های زیادی را زیر نور شمع با مطالعه ی کتاب های درسی به صبح‌ آورد.
وضعیت مالی او سخت و طاقت فرسا بود. به طوری که مدت های طولانی می شد که غذای گرمی نمی خورد و به نان خالی اکتفا کرد.
انگار روزگار می دانست که او برای خودسازی و پرداختن به درون خود به این شهر آمده است. بنابراین بیشترین سختی را به او می داد تا روح کمال پرست او در لذت خورد و خوراک و تنعم و تن پروری غرق نشود.

پی نوشت ها :

1. عبدالحسین مجید کفایی، مرگی در نور، (تهران، زوار، 1358).
2. عبدالحسین مجید کفایی، مرگی در نور، (تهران، زوار، 1358)
3. روایت شش ماه از (محمود، فاضل، مجله ی وحید، سال دهم، جلد دوم)، روایت 13 ماه (عبدالحسین، مجید کفایی، مرگی در نور، تهران، زوّار، 1359، ص 40).
4. ابوجعفر محمدبن حسن ملقب به شیخ الطائفه از بزرگترین علمای دینی شیعه (طوس، 285، نجف 460هـ ق).

منبع: سیدکاظمی، احمد؛ زندگی نامه اندیشه ها و مبارزات آخوند محمدکاظم خراسانی؛ گروه پژوهشهای تاریخی شرکت انتشارات قلم؛ 1382.

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.