راهبردهایی برای بقا

اشاره: از مسلّمات نظریه میرشایمر، که بر پایه پنج فرض اساسی بنا شده است، این است که ساختار نظام بین الملل سبب می شود قدرت های بزرگ اندیشه و کنشی تهاجمی داشته و جویای چیرگی باشند.
سه‌شنبه، 23 آبان 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
راهبردهایی برای بقا
راهبردهایی برای بقا

 

نویسنده: جان میرشایمر (1)
مترجم: علیرضا طیّب



 
اشاره: از مسلّمات نظریه میرشایمر، که بر پایه پنج فرض اساسی بنا شده است، این است که ساختار نظام بین الملل سبب می شود قدرت های بزرگ اندیشه و کنشی تهاجمی داشته و جویای چیرگی باشند. در نتیجه، هدف تمامی قدرت های بزرگی دستیابی به چیرگی منطقه ای، حداکثر ثروت، قدرت زمینی سرآمد، و برتری هسته ای است. در گام بعد میرشامیر می گوید قدرت های بزرگ برای دستیابی به این هدف ها شش راهبرد (جنگ، ارعاب و اخاذی، پهن کردن دام درگیری برای رقبا، کشتار و خونریزی، برقراری توازن، و انداختن مسئولیت ها به دوش دیگران) در اختیار دارند. نان به نرخ روز خوردن و مماشات هم راهبردهایی پرهیزجویانه است.

چرا دولت ها قدرت طلب هستند؟

تبیین من برای علت رقابت قدرت های بزرگ با هم و تقلایشان برای چیره شدن بر دیگران از فرض های پنجگانه ای برمی خیزد که درباره نظام بین الملل قبول دارم. هیچ یک از این فرض ها به تنهایی ایجاب نمی کند که دولت ها رفتاری رقابت آمیز داشته باشند، ولی توأم با هم تصویری از جهان به دست می دهند که در آن دولت ها دلایل قابل ملاحظه ای برای اندیشیدن و گاه نیز دست زدن به تجاوز دارند. به ویژه، نظام بین الملل دولت ها را تشویق می کند تا مترصد فرصت هایی برای پیشینه ساختن قدرت خودشان نسبت به دیگران باشند.

فرض های بنیادی

نخستین فرض این است که نظام بین الملل نظامی اقتدارگریز است، ولی این به معنی هرج و مرج زده یا دستخوش بی نظمی بودن آن نیست. افتادن به دام این نتیجه گیری آسان است، زیرا ویژگی جهانی که واقع گرایی به تصویر می کشد رقابت امنیتی و جنگ است. اما مفهوم اقتدارگریزی در مکتب واقع گرایی، به خودی خود، ربطی به ستیز و درگیری ندارد، بلکه اصل انتظام بخشی است که به ما می گوید نظام از دولت های مستقل تشکیل می یابد که بالادستشان هیچ گونه مرجع مرکزی وجود ندارد. «به دیگر سخن، حاکمیت از آن رو ذاتی دولت هاست که در نظام بین الملل هیچ نهاد فرمانروایی بالاتر از آن ها وجود ندارد». هیچ گونه «حکومتی بر فراز حکومت ها» وجود ندارد.
فرض دوم این است که قدرت های بزرگ ذاتاً دارای توانایی نظامی آفندی هستند و این خود به آن ها امکان صدمه زدن به یکدیگر و احتمالاً از بین بردن یکدیگر را می دهد. دولت ها بالقوه برای یکدیگر خطرناک اند، هرچند برخی دولت ها توانایی نظامی بیشتری از دیگران دارند و از همین رو خطرناک ترند. قدرت نظامی هر دولت را معمولاً از روی جنگ افزارهای مشخصی می شناسند که در اختیار دارد، البته حتی اگر هیچ جنگ افزاری هم نداشته باشد افراد آن دولت ها باز می توانند برای حمله به مردم دولت دیگر از دست و پایشان کمک بگیرند. هرچه باشد، هرجا گلویی باشد برای خفه کردنش دو دست کافی است.
سومین فرض این است که دولت ها هرگز نمی توانند از بابت نیات سایر دولت ها مطمئن باشند. به عبارت مشخص تر، هیچ دولتی نمی تواند اطمینان داشته باشد که دولتی دیگر از توانایی نظامی آفندی خود برای حمله به وی استفاده نخواهد کرد. این بدان معنا نیست که دولت ها لزوماً نیات خصمانه ای دارند. در واقع، ممکن است همه دولت های نظام به شکل قابل اعتمادی بی خطر باشند، ولی به این داوری اطمینانی نیست، زیرا پیش بینی نیّت ها با اطمینان صددرصد ناممکن است. تجاوز می تواند علل بسیاری داشته باشد و هیچ دولتی نمی تواند مطمئن باشد که یکی از آن علل دولت دیگر را به تجاوز برنخواهد انگیخت. وانگهی، نیات می توانند به سرعت تغییر کنند به نحوی که شاید یک دولت امروز بی خطر و فردا دشمن باشد. بلاتکلیفی درباره نیت ها امری گریزناپذیر است و این بدان معنی است که دولت ها هرگز نمی توانند مطمئن باشند که دولت های دیگر برای استفاده از توانایی های آفندی شان نیات تهاجمی ندارند.
بر اساس فرض چهارم، هدف اصلی قدرت های بزرگ بقاست. به عبارت مشخص تر، دولت ها سعی در حفظ تمامیت سرزمینی و استقلال عمل خودشان در نظم سیاسی داخلی دارند. بقا از آن رو بر دیگر اهداف دولت ها غلبه دارد، که وقتی دولتی فتح و مقهور شد دیگر بعید است در موقعیتی باشد که بتواند هدف های دیگری را دنبال کند. [...] به یقین، دولت ها می توانند پیگیر اهداف دیگری هم باشند و به راستی نیز چنین است ولی امنیت مهم ترین هدف آن هاست.
فرض پنجم این است که قدرت های بزرگ بازیگرانی خردمندند. آن ها محیط خارجی شان را می شناسند و در این باره، که چگونه در این محیط موجودیت خودشان را حفظ کنند، به تفکر راهبردی می پردازند. به ویژه آن ها به این توجه دارند که اولویت های سایر دولت ها چیست، چگونه رفتار خودشان احتمالاً بر رفتار دیگر دولت ها تأثیر می گذارد، و چگونه رفتار آن دولت ها احتمالاً بر راهبردی که خودشان برای بقا در پیش گرفته اند تأثیر می گذارد. از این گذشته، دولت ها هم پیامدهای بلندمدت اقدامات خودشان را مدّنظر دارند و هم عواقب فوری آن ها را.

هدف های عملی دولت ها

گرچه تأکید کرده ام که قدرت های بزرگ درصدد بیشینه ساختن سهم خودشان از قدرت جهانی هستند، ولی باید در این باره که رفتار یاد شده مستلزم چه چیزهایی است بیشتر سخن بگوییم. بنابراین در بخش حاضر به بررسی هدف های گوناگونی که دولت ها تعقیب می کنند و نیز راهبردهایی می پردازیم که برای افزایش قدرت نسبی خودشان در پیش می گیرند.

چیرگی منطقه ای

قدرت های بزرگ تمامی همّ و غمّشان دستیابی به چهار هدف اساسی است. نخست، آن ها جویای چیرگی (2) بر منطقه خودشان هستند. گرچه یک دولت در صورتی به بیشترین امنیت دست می یابد که بر کل جهان استیلا پیدا کند، ولی جز در این حالت بعید که بر رقبای خود برتری هسته ای یابد برقراری چیرگی جهانی میسر نیست (ادامه مطلب). عامل محدود کننده اصلی در این زمینه دشوار بودن قدرت نمایی در آن سوی پهنه های بزرگ آب است که باعث می شود هیچ قدرت بزرگی نتواند مناطقی را که جدا از خودش و در آن سوی اقیانوس ها قرار دارد فتح کند و بر آن ها سلطه یابد. مسلماً قدرت های چیره بر مناطق، از نظر نظامی، حسابی قوی هستند، ولی انجام حملات آبی - خاکی در آن سوی اقیانوس ها برای به چنگ آوردن سرزمینی که تحت کنترل قدرت بزرگ دیگری قرار دارد و از آن دفاع می شود اقدامی انتحارگونه خواهد بود. شگفت نیست که ایالات متحد به عنوان یگانه قدرت چیره منطقه ای در تاریخ نو هرگز به شکل جدی به فکر فتح و غلبه بر اروپا یا آسیای شمال شرقی نیفتاده است. یک قدرت بزرگ در عین حال که می تواند منطقه ای را که در همسایگی اش قرار و از راه خشکی بدان دسترسی دارد فتح کند، تا دست یافتن به چیرگی جهانی فاصله بسیار دارد.
قدرت های بزرگ نه تنها سعی در سلطه یافتن بر منطقه خودشان دارند، بلکه می کوشند نگذارند رقبایشان در دیگر نواحی چیرگی بیابند. قدرت هایی که بر یک منطقه چیره اند از این هراس دارند که رقیب همردیفشان با بر هم زدن توازن قدرت در حیاط خلوتشان چیرگی آن ها را به خطر اندازد. بر این اساس، قدرت های چیره منطقه ای ترجیح می دهند در دیگر مناطق مهم جهان دو یا چند قدرت بزرگ وجود داشته باشد، زیرا بدین ترتیب این همسایگان احتمالاً بیشتر وقت خودشان را صرف رقابت با هم می کنند و دیگر فرصت چندانی برای به خطر انداختن قدرت چیره ای که با آن ها فاصله دارد نخواهند داشت. [...]
گرچه هر قدرت بزرگی دوست دارد در منطقه خودش قدرت چیره باشد، تنها تعداد انگشت شماری از آن ها احتمال دارد که به این موقعیت برتر دست یابند. همان گونه که پیش از این گوشزد شد، ایالات متحد یگانه قدرت بزرگی است که در تاریخ نو بر منطقه خودش استیلا پیدا کرده است. نادر بودن قدرت های چیره بر منطقه ها دو علت دارد. تنها معدودی از دولت ها امکانات لازم برای تلاش، به منظور دستیابی به چیرگی، را در اختیار دارند. یک دولت، برای آن که شایستگی تبدیل شدن به یک قدرت چیره بالقوه را داشته باشد، باید به میزان چشمگیری ثروتمندتر از رقبای محلی خود باشد و قوی ترین ارتش منطقه را در اختیار داشته باشد. طی دو سده گذشته تنها مشتی از دولت ها این معیارها را برآورده ساخته اند: فرانسه در دوران فرمانروایی ناپلئون، آلمان در دوران حکمرانی ویلهلم، آلمان در دوران حکومت نازی ها، اتحاد شوروی طی جنگ سرد، و ایالات متحد. وانگهی، حتی اگر دولتی امکانات تبدیل شدن به یک قدرت چیره بالقوه را داشته باشد، سایر قدرت های بزرگ موجود در نظام خواهند کوشید از تبدیل او به یک قدرت چیره بالفعل در منطقه خودش جلوگیری کنند.

حداکثر ثروت

دومین هدف قدرت های بزرگ به حداکثر رساندن میزانی از ثروت جهانی است که تحت کنترل خود دارند. دولت ها به ثروت نسبی اهمیت می دهند، زیرا قدرت اقتصادی شالوده توانمندی نظامی است. از لحاظ عملی، این بدان معناست که برای قدرت های بزرگ اهمیت زیادی دارد که اقتصادی قدرتمند و پویا داشته باشند، زیرا نه تنها چنین اقتصادی رفاه عمومی را تقویت می کند، بلکه یکی از راه های قابل اعتماد برای دستیابی به برتری نظامی بر رقیبان است. [...]
داخل پرانتز بگوییم که احتمالاً قدرت های بزرگ دولت های بسیار ثروتمند یا دولت هایی را که در حال حرکت در این جهت هستند، قطع نظر از این که توانایی نظامی عظیمی داشته باشند یا نه، تهدیدی جدی قلمداد می کنند. هرچه باشد ثروت را تقریباً به سهولت می توان به قدرت نظامی مبدل کرد. ‍[...]
از این گذشته، قدرت های بزرگ تلاش دارند که نگذارند قدرت های بزرگ رقیب بر نواحی ثروت زای جهان سلطه خود را بگسترانند. در دوران نو این گونه نواحی معمولاً محل استقرار دولت های صنعتی برجسته است، هرچند ممکن است دولت های کمتر توسعه یافته ای که صاحب مواد خام بسیار مهمی باشند آن ها را در تصرف خود داشته باشند. گاه قدرت های بزرگ می کوشند خودشان بر چنان مناطقی سلطه پیدا کنند، ولی حداقلش این است که می کوشند تضمین کنند هیچ یک از این مناطق زیر کنترل یک قدرت بزرگ رقیبشان قرار نخواهد گرفت. ناحیه هایی که ثروت ذاتی چندانی ندارند کمتر مورد توجه قدرت های بزرگ هستند. [...]

قدرت زمینی سرآمد

سوم، هدف قدرت های بزرگ سلطه یافتن بر توازن قدرت ارضی است، زیرا چنین چیزی بهترین راهی است که از طریق آن می توانند قدرت نظامی شان را بیشینه سازد. این در عمل به معنی آن است که دولت ها ارتش های زمینی قدرتمند و نیز نیروهایی دریایی و هوایی برای حمایت از آن نیروهای زمینی تشکیل خواهند داد. ولی قدرت های بزرگ کل بودجه دفاعی خودشان را صرف نیروی زمینی نمی کنند. همان گونه که در ادامه بحث خواهیم کرد، آن ها منابع قابل ملاحظه ای را صرف دستیابی به جنگ افزارهای هسته ای می کنند؛ گاه نیز قدرت دریایی و نیروی هوایی راهبردی مستقلی تشکیل می دهند. ولی از آن جا که قدرت زمینی شکل غالب قدرت نظامی است، دولت ها در آرزوی آن به سر می برند که مهیب ترین ارتش زمینی را در منطقه خودشان در اختیار داشته باشند.

برتری هسته ای

چهارم، قدرت های بزرگ جویای کسب برتری هسته ای بر رقبای خودشان هستند. در جهانی آرمانی، هر دولت می تواند یگانه زرادخانه هسته ای جهان را در اختیار داشته باشد، و همین امر به دولت یاد شده توانایی آن را می دهد که بدون ترس از تلافی رقبایش آن ها را نابود سازد. چنین برتری نظامی عظیمی دولت هسته ای مورد بحث را به یک قدرت چیره جهانی مبدل خواهد ساخت، که در این صورت بحث قبلی ما درباره قدرت چیره منطقه ای دیگر موضوعیت خود را از دست می دهد. وانگهی، توازن قدرت زمینی هم در جهانی که یک قدرت چیره هسته ای بر آن استیلا دارد اهمیت کمی خواهد داشت. ولی دستیابی به برتری هسته ای و حفظ آن دشوار است، زیرا دولت های رقیب برای به دست آوردن نیروی هسته ای تلافی کننده، هر کاری که از دستشان برآید خواهند کرد. قدرت های بزرگ احتمالاً در جهانی از قدرت های هسته ای به سر خواهند برد که توانایی قطعی نابود ساختن دشمنانشان را خواهند داشت - همان جهان نابودی قطعی متقابل.
برخی از پژوهندگان، به ویژه واقع گرایان دفاع جو (3)، می گویند در جهان نابودی قطعی متقابل برای دولت های مجهز به جنگ افزارهای هسته ای پیگیری برتری هسته ای بی معنی است. به ویژه آن ها نباید جنگ افزارهای ضد نیرو - یعنی جنگ افزارهایی را که بتوانند به زرادخانه هسته ای طرف دیگر ضربه وارد کنند - تولید نمایند و نباید سیستم هایی دفاعی ایجاد کنند که قادر به سرنگون ساختن کلاهک های هسته ای پرتاب شده توسط دشمن باشند، زیرا گوهر جهان نابودی قطعی متقابل این است که هیچ دولتی نتواند از نابود ساختن تمامی جنگ افزارهای هسته ای رقیبش مطمئن شود و بنابراین، در برابر نابودی هسته ای آسیب پذیر بماند. مطابق این استدلال، برای هر طرف آسیب پذیر بودن در برابر جنگ افزارهای هسته ای طرف دیگر معقول تر است. در تأیید این ادعا که دولت های مسلح به جنگ افزارهای هسته ای نباید پیگیر تفوق هسته ای باشند، دو دلیل اقامه می شود. نابودی قطعی متقابل نیروی قدرتمندی به نفع ثبات است، و بنابراین، متزلزل ساختنش معنا ندارد. وانگهی، به دست آوردن برتری نظامی قابل ملاحظه، از طریق ایجاد جنگ افزارهای ضد نیرو و سیستم های دفاعی، تقریباً ناممکن است. قطع نظر از این که چنین سیستم هایی تا چه حد پیچیده و پیشرفته باشند، جنگیدن و پیروزی در یک جنگ هسته ای تقریباً ناممکن است، زیرا جنگ افزارهای هسته ای چنان مخرب هستند که در یک درگیری هسته ای هر دو طرف از بین خواهند رفت. بنابراین اندیشیدن به کسب برتری نظامی در سطح هسته ای چندان معنا ندارد.
اما بعید است که قدرت های بزرگ به زیستن در جهان نابودی قطعی متقابل رضایت دهند و احتمالاً درصدد یافتن راه هایی برای کسب برتری بر دشمنان مسلح به جنگ افزارهای هسته ای خود برمی آیند. گرچه جای تردید نیست که نابودی قطعی متقابل احتمال جنگ میان قدرت بزرگ را کاهش می دهد، ولی اگر دولتی برتری هسته ای داشته باشد احتمالاً امنیت بیشتری هم خواهد داشت. به عبارت مشخص تر، قدرت بزرگی که در چارچوب نابودی قطعی متقابل عمل می کند باز هم قدرت های بزرگ رقیبی دارد که باید نگرانشان باشد و همچنان در برابر حمله هسته ای که گرچه بعید ولی باز هم امکان پذیر است، آسیب پذیر می باشد. از سوی دیگر، قدرت بزرگی که برتری هسته ای پید اکند به یک قدرت چیره مبدل می شود و، بنابراین، رقیب عمده ای ندارد که مایه هراسش شود. از همه مهم تر، با تهدید یک حمله هسته ای بر ضد خودش روبه رو نیست؛ بنابراین، دولت ها انگیزه نیرومندی برای تبدیل شدن به یک قدرت چیره هسته ای دارند. این منطق انکار نمی کند که برتری هسته ای قابل ملاحظه، هدفی است که دستیابی به آن بسیار دشوار است. با وجود این، دولت ها به دلیل مزایای بزرگی که برتری هسته ای نویدشان را می دهد پیگیر آن خواهند بود. به ویژه، دولت ها به امید این که بتوانند به برتری هسته ای دست یابند توانایی های ضد نیروی زیادی به دست خواهند آورد و برای ایجاد سیستم های دفاعی مؤثر سخت خواهند کوشید. [...]

راهبردهای کسب قدرت

جنگ

مناقشه برانگیزترین راهبردی که دولت ها می توانند برای افزایش سهم خودشان از قدرت جهانی به کار گیرند جنگ است. جنگ نه تنها متضمن مرگ و ویرانی گاه در مقیاسی وسیع است، بلکه در سده بیستم این استدلال باب شد که کشورگشایی به هزینه هایش نمی ارزد و بنابراین جنگ کار بی ثمری است. [...]
این ادعا، که جنگ پیشنهادی از پیش باخته است، به چهار شکل اساسی مطرح می شود. عدّه ای می گویند که تجاوز تقریباً همواره به شکست منتهی می شود. اما در گذشته دولت هایی که جنگ به راه می انداختند تقریباً در 60 درصد موارد پیروز می شدند. دیگران معتقدند که جنگ افزارهای هسته ای، به دلیل خطر نابودی متقابل، جنگیدن قدرت های بزرگ با یکدیگر را عملاً ناممکن می سازند. جنگ افزارهای هسته ای احتمال جنگ قدرت های بزرگ با یکدیگر را کاهش می دهند، ولی آن را منتفی نمی سازند. مسلماً در دوران هسته ای هیچ یک از قدرت های بزرگ چنان رفتار نکرده است که گویی جنگ با قدرت بزرگ دیگر منتفی است.
دو دیدگاه دیگر فرض را بر این می گذارند که می توان در جنگ ها پیروز شد، ولی کشورگشایی موفق به برد بدتر از باخت می کِشد. این دو دیدگاه به ترتیب بر هزینه ها و سودهای جنگ تکیه دارند. این برداشت ها عملاً به هم گره خورده اند، زیرا دولت هایی که به فکر تجاوز می افتند همواره هزینه ها و سودهای جنگ را با هم سبک و سنگین می کنند.
استدلالی که بر هزینه های جنگ تکیه دارد، و در دهه 1980 مورد توجه بسیار قرار گرفت، این است که کشورگشایی از آن رو نمی ارزد که به تشکیل امپراتوری می انجامد و بهای حفظ یک امپراتوری در نهایت چنان سنگین می شود که رشد اقتصادی در داخل دولت کشورگشا را به شدت کاهش می دهد. [...]
بر اساس استدلالی که بر سودهای جنگ تکیه دارد، پیروزی نظامی از آن رو نمی ارزد که کشورگشایان نمی توانند از صرفه جویی های صنعتی نو، به ویژه آن ها که حول فناوری های اطلاعات دور می زنند، بهره برداری کنند. ریشه مشکل کشورگشایان به این برمی گردد که ملت گرایی، مطیع و سر به فرمان ساختن مردم کشورهای شکست خورده را دشوار می سازد. [...]
جای تردید نیست که گاهی قدرت های بزرگ، با شرایطی روبه رو می شوند که در آن ها هزینه های احتمالی کشورگشایی زیاد و سودهای مورد انتظار آن اندک است. در چنین مواردی به راه انداختن جنگ معنا ندارد. ولی این ادعای کلی، که کشورگشایی تقریباً همواره جیب تجاوزگر را خالی می کند و هیچ نفع ملموسی را نصیب آن نمی سازد، با بررسی دقیق تر باطل می شود.
نمونه های بسیاری از دولت هایی را می توان نام برد که، با تکیه بر شمشیر، توسعه طلبی پیشه کردند، ولی در این بین به اقتصاد خودشان صدمه نزدند. [...]
در ارتباط با استدلالی که بر سودهای جنگ تکیه دارد، باید گفت که کشورگشایان حتی در عصر اطلاعات هم می توانند از اقتصاد دولت شکست خورده به نفع خودشان بهره کشی کنند. می توان با بستن مالیات، مصادره تولیدات صنعتی یا حتی مصادره کارخانه ها، ثروت دولت اشغال شده را بیرون کشید.
ولی حتی اگر نپذیریم که کشورگشایی منافع اقتصادی دارد، باز هم تجاوزگر پیروزمند می تواند از سه راه دیگر توازن قدرت را به نفع خودش تغییر دهد. ممکن است دولت کشورگشا بخشی از مردم کشور شکست خورده را در ارتش خود یا به عنوان نیروی کار اجباری در سرزمین خودش به کار گیرد. برای نمونه، ماشین نظامی ناپلئون از نیروی انسانی دولت های شکست خورده استفاده می کرد. در واقع، وقتی فرانسه در تابستان 1812 به روسیه حمله کرد تقریباً نیمی از نیروی اصلی تهاجم آن را - که بالغ بر 674,000 سرباز بودند - غیرفرانسویان تشکیل می دادند. [...]
وانگهی، گاه کشورگشایی ارزش دارد، زیرا دولت پیروز سرزمینی را به دست می آورد که اهمیت راهبردی دارد. به ویژه دولت ها می توانند منطقه حایلی را از آن خود سازند که از آن ها در برابر حمله دولتی دیگر محافظت کند، یا برای حمله بر دولتی رقیب مورد استفاده قرار گیرد. برای نمونه، فرانسه پیش و پس از شکست آلمان در جنگ جهانی اول برای مُنضَم ساختن راین لند به خاک خودش اهمیت زیادی قائل بود. [...]
سرانجام، جنگ می تواند با حذف دولت شکست خورده از صف قدرت های بزرگ توازن قدرت را به نفع دولت پیروز تغییر دهد. دولت های کشورگشا از راه های مختلفی می توانند به این هدف دست یابند. ممکن است با کشتن بیشتر مردم کشور شکست خورده و حذف کلی آن از نظام بین الملل، رقیب خود را از بین ببرند. دولت ها به ندرت پیگیر چنین گزینه کوبنده ای هستند، ولی شواهدی دال بر این نوع رفتار وجود دارد که دولت ها را به فکر آن می اندازد. برای نمونه، رمی ها کارتاژ را نیست و نابود کردند و دلایلی در دست است که فکر کنیم هیتلر برای پاک کردن لهستان و اتحاد شوروی از نقشه اروپا برنامه هایی داشت.

ارعاب و اخاذی

یک دولت می تواند بدون مبادرت به جنگ و تنها با تهدید به کاربرد نیروی نظامی بر ضد دشمن خود، به زیان رقیبش کسب قدرت کند. تهدیدهای اجبارگرانه و ارعاب - نه کاربرد عملی زور - می تواند نتیجه مطلوب به بار آورد. اگر این ارعاب مؤثر افتد آشکارا بر جنگ ترجیح دارد، زیرا ارعاب بدون ریختن خون کسی هدف های خود را برآورده می سازد. اما بعید است ارعاب تغییرات بارزی در توازن قدرت به وجود آورد عمدتاً بدین خاطر که معمولاً تهدید به تنهایی برای وادار ساختن یک قدرت بزرگ به دادن امتیازات چشمگیری به قدرت بزرگ رقیبش کافی نیست. قدرت های بزرگ، بنا به تعریف، نسبت به یکدیگر از توازن نظامی چشمگیری برخوردارند و از همین رو، بعید است بدون جنگ تسلیم تهدیدات شوند. ارعاب به احتمال بیشتر در برابر قدرت های کوچکی مؤثر می افتد که هیچ قدرت بزرگی متحدشان نیست. با این حال، نمونه های موفقی هم از ارعاب بر ضد قدرت های بزرگ در دست است. [...]

پهن کردن دام درگیری برای رقبا

سومین راهبردی که دولت ها می توانند برای افزایش قدرت نسبی خودشان به کار گیرند پهن کردن دام درگیری برای رقباست. این راهبرد حول این نکته می گردد که دو رقیب را در جنگی طولانی چنان به جان هم اندازیم که یکدیگر را از هستی ساقط کنند، ولی خودمان کنار بایستیم تا قدرت نظامی مان دست نخورده بماند. برای نمونه، در سال های جنگ سرد این نگرانی در ایالات متحد وجود داشت که شاید طرف ثالثی مخفیانه جنگی هسته ای بین ابرقدرت ها به راه اندازد. همچنین ممکن بود، یکی از ابرقدرت ها رقیب خود را وادار کند جنگ پیش باخته ای را در جهان سوم به راه اندازد. برای نمونه، ایالات متحد می توانست اتحاد شوروی را تشویق کند که پا در دام درگیری هایی، چون جنگ افغانستان، گذارد. ولی سیاست آمریکا این نبود. در ودقع در تاریخ دوران نو نمونه های اندکی از پیگیری راهبرد پهن کردن دام درگیری برای رقیب توسط دولت ها وجود دارد. [...]
مشکل اساسی راهبرد یاد شده این است که فریب دادن دولت های رقیب و وادار ساختنشان به راه انداختن جنگی که در غیر این صورت آغازش نمی کردند دشوار است. برای ایجاد مشکل میان دولت های دیگر بدون این که دستمان رو شود یا دستکم سوء ظن آن دولت ها برانگیخته شود هیچ راه مطمئنی وجود ندارد. وانگهی، دولت هایی که برایشان طعمه می گذاریم احتمالاً متوجه این خطر می شوند که ممکن است در حالی با هم در جنگی طولانی درگیر شوند که ما، بی آن که لطمه ای ببینیم، در کناری ایستاده ایم و مفت و مسلّم قدرت نسبی مان افزایش می یابد. احتمالاً دولت ها از چنین دامی دوری می جویند. سرانجام، همواره این خطر برای دولت طعمه گذار وجود دارد که یکی از دولت هایی که برایش طعمه می گذارد به پیروزی قاطع و سریعی دست یابد و به جای از دست دادن قدرت، در نهایت کسب قدرت کند.

کشتار و خونریزی

خونریزی نمونه خوش آتیه تر همین راهبرد است. در این حالت، هدف اطمینان یافتن از این است که هرگونه جنگی میان رقبایمان به درگیری طولانی و پرهزینه ای مبدل خواهد شد که رمقشان را خواهد کشید. در این حالت، دیگر طعمه ای برای آن ها نمی گذاریم، بلکه رقبایمان بدون دخالت ما به جنگ یکدیگر می روند و ما، در حالی که از درگیری برکنار می مانیم، عمدتاً نگاهمان متوجه این است که رقبایمان را از هستی ساقط کنند. هری ترومن در ژوئن 1941، که هنوز سناتور بود، با نظر به همین راهبرد در واکنش به تهاجم نازی ها به اتحاد شوروی گفت: «اگر ببینیم آلمان دارد پیروز می شود باید به یاری روسیه بشتابیم و اگر روسیه دارد پیروز می شود باید به آن کمک کنیم و بگذاریم آن ها هرچه می توانند یکدیگر را بکشند». [...]

راهبردهایی برای مهار تجاوزگران

قدرت های بزرگ نه تنها درصدد کسب قدرت به زیان رقبای خویشند، بلکه از آن گذشته می کوشند نگذارند دشمنانشان به زیان آن ها کسب قدرت کنند. گاهی در تنگنا نگه داشتن تجاوزگران بالقوه کار نسبتاً آسانی است. چون قدرت های بزرگ سهم خودشان را از قدرت جهانی بیشینه می سازند بنابراین سرمایه گذاری های دفاعی سنگینی می کنند و نوعاً نیروهای رزمی عظیمی تشکیل می دهند. معمولاً چنین توانایی نظامی تأثیرگذاری برای بازداشتن دولت های رقیب از چالش با توازن قدرت کافی است. ولی گه گاه قدرت های بزرگی پا به صحنه می گذارند که به شدت تجاوزکارند و مهارکردنشان دشوارتر است. دولت های بسیار قدرتمند هم، مانند قدرت های چیره بالقوه، همواره در این زمره جای می گیرند. قدرت های بزرگی که در معرض تهدید قرار گرفته اند برای مقابله با این تجاوزگران می توانند یکی از دو راهبرد را در پیش گیرند: برقراری توازن و انداختن مسئولیت ها به دوش دیگران. آن ها همیشه راهبرد دوم را ترجیح می دهند ولی گاه چاره ای جز برقراری توازن در برابر تهدید ندارند.

برقراری توازن

در راهبرد برقراری توازن، یک قدرت بزرگ خود مسئولیت مستقیم جلوگیری از تجاوزگر را به عهده می گیرد و نمی گذارد که وی توازن قدرت را بر هم زند. هدف اولیه عبارت از بازداشتن تجاوزگر است، ولی اگر این هدف برآورده نشود، دولتی که درصدد برقراری توازن است در جنگی که در ادامه به راه خواهد افتاد شرکت خواهد کرد. دولت هایی که در معرض تهدید قرار دارند می توانند برای اثربخش ساختن راهبرد برقراری توازن سه راه چاره در پیش گیرند. نخست، می توانند از طریق مجاری دیپلماتیک (و اقداماتی که در ادامه تشریح خواهیم کرد) پیام های روشنی برای دولت تجاوزگر بفرستند و به او بفهمانند که سرسختانه پای بند حفظ توازن قدرت هستند، ولو آن که چنین چیزی مستلزم مبادرت به جنگ باشد. در پیام دولت توازن بخش نه بر سازش، بلکه بر رویارویی تأکید می شود. در عمل، دولت توازن بخش خط قرمزی می کشد و به تجاوزگر هشدار می دهد که پایش را از این خط آن طرف تر نگذارد. ایالات متحد در سراسر دوران جنگ سرد همین نوع سیاست را در قبال اتحاد شوروی در پیش گرفته بود؛ فرانسه و روسیه هم پیش از جنگ جهانی اول در قبال آلمان همین کار را کردند.
دوم، دولت های در معرض تهدید می توانند برای کمک به مهار دشمن خطرناک خودشان یک اتحادیه دفاعی تشکیل دهند. این تحرک دیپلماتیک، که اغلب «برقراری توازن از بیرون (4)» خوانده می شود، در جهان دو قطبی شکل محدودی دارد، زیرا در چنین جهانی هیچ قدرت بزرگ بالقوه ای برای همپیمان شدن در اتحاد وجود ندارد البته باز امکان متحد شدن با قدرت های کوچک وجود دارد. برای نمونه، در دوران جنگ سرد نه ایالات متحد و نه اتحاد شوروی چاره ای جز همپیمان شدن با قدرت های کوچک نداشتند، زیرا خودشان تنها قدرت های بزرگ نظام بودند. دولت های در معرض تهدید برای یافتن شرکای همپیمان اهمیت زیادی قائلند، زیرا با تشکیل اتحاد هزینه های مهار کردن تجاوزگر سرشکن می شود - و این به ویژه در صورتی که جنگ درگیرد مسئله بسیار مهمی است. وانگهی، با جلب متحدان، بر حجم قدرت آتش رویاروی تجاوزگر افزوده می شود و این به نوبه خود احتمال نتیجه بخش شدن بازدارندگی را بالا می برد.
با وجود همه این مزیت ها، برقراری توازن از بیرون یک نقطه ضعف هم دارد: غالباً به کندی صورت می گیرد و ناکارآمد است. [...] تشکیل سریع ائتلاف های توازن بخش و کارآمد ساختن آن ها اغلب دشوار است، زیرا هماهنگ ساختن تلاش های متحدان احتمالی یا دولت های عضو، حتی در زمانی که توافق گسترده ای در این باره وجود دارد که چه باید کرد، به زمان نیاز دارد. معمولاً دولت های تهدید شده درباره چگونگی سرشکن شدن هزینه ها و وظایف میان اعضای اتحاد با هم اختلاف نظر دارند. هرچه باشد دولت ها بازیگرانی هستند که در فکر نفع خودشان اند و انگیزهای نیرومندی برای به حداقل رساندن هزینه هایی دارند که برای مهار تجاوزگر باید بپردازند. چیزی که این مسئله را پیچیده تر می سازد این واقعیت است که اعضای اتحاد، همان گونه که در ادامه خواهیم دید، انگیزه ای برای انداختن مسئولیت ها به دوش هم دارند. سرانجام، احتمالاً میان اعضای ائتلاف بر سر این که کدام دولت به ویژه در زمینه تنظیم راهبرد اتحاد رهبری آن را به دست گیرد اصطکاک بروز می کند.
سوم، دولت های در معرض تهدید می توانند با بسیج و تجهیز کردن منابع جدیدی از درون کشور در برابر تجاوزگر توازن برقرار کنند. برای نمونه، می توانند هزینه های دفاعی را افزایش دهند، یا مشمولان را به خدمت نظام فرا بخوانند. این اقدام، که معمولاً از آن به «برقراری توازن از داخل (5)» یاد می شود، ناب ترین شکل خودیاری است. ولی معمولاً برای منابع جدیدی که یک دولت تهدید شده می تواند در برابر تجاوزگر تجهیز کند محدودیت های مهمی وجود دارد، زیرا قدرت های بزرگ در حالت عادی هم درصد زیادی از منابع خود را به امر دفاع اختصاص می دهند. چون دولت ها درصدد بیشینه ساختن سهم خودشان از قدرت جهانی هستند، عملاً همیشه در حال برقراری توازن از داخل هستند. با این حال، قدرت های بزرگ هنگام روبه رو شدن با یک دشمن بسیار تجاوزگر هیچ گونه منابعی را راکد نخواهند گذاشت و به جست و جوی راه های هوشمندانه ای برای تقویت هزینه های دفاعی خواهند پرداخت.
اما شرایط استثنایی یگانه ای وجود دارد که در آن یک قدرت بزرگ برای کمک به بازداشتن یک تجاوزگر هزینه های دفاعی خود را افزایش خواهد داد. دولت های توازن بخش مانند انگلستان و ایالات متحد، که در آن سوی آب ها قرار دارند، معمولاً وقتی لازم نیست یک قدرت چیره بالقوه را در منطقه ای با اهمیت راهبردی مهار کنند معمولاً نیروی نظامی شان نسبتاً کوچک است. آن ها چون توجه رقبای دوردستشان معمولاً معطوف به یکدیگر است، و چون قدرت بازدارنده دریاها امنیتشان را تا حد زیادی تأمین می کند، می توانند ارتش کوچکی داشته باشند. بنابراین، وقتی لازم می شود که قدرت چیرگی طلب بالقوه ای را مهار کنند احتمالاً حجم و قدرت نیروهای رزمی شان را به شدت افزایش می دهند، همان گونه که ایالات متحد در 1917 هنگام ورود به جنگ جهانی اول و در 1940 یعنی یک سال پیش از ورودش به جنگ جهانی دوم چنین کرد.

انداختن مسئولیت ها به دوش دیگران

جز برقراری توازن، راه چاره اصلی دیگری که یک قدرت بزرگِ در معرض تهدید در اختیار دارد انداختن مسئولیت ها به دوش دیگران است. چنین دولتی، در حالی که خودش کنار ایستاده، می کوشد دولت دیگری را وادارد که مسئولیت بازداشتن تجاوزگر، یا احتمالاً جنگیدن با او را قبول کند. دولتی که مسئولیت ها را به دوش دیگران می اندازد به ضرورت جلوگیری از افزایش سهم تجاوزگر از قدرت جهانی کاملاً واقف است، ولی به دنبال دولت دیگری می گردد که تجاوزگر تهدیدش کرده باشد تا انجام این وظیفه دشوار را به عهده اش بگذارد.
دولت های در معرض تهدید برای آسان تر انداختن مسئولیت به دوش دیگران چهار راه در اختیار دارند. نخست، می توانند مناسبات دیپلماتیک خوبی با تجاوزگر برقرار کنند یا دست کم کاری نکنند که او را تحریک نماید به این امید که توجهش معطوف به همان دولتی شود که مسئولیت ها به گردنش می افتد. [...]
دوم، معمولاً دولتی که مسئولیت ها را به دوش دیگران می اندازد با دولتی که مسئولیت ها به دوشش می افتد روابط سردی دارد، نه صرفاً به این خاطر که این فاصله دیپلماتیک به برقراری روابط خوبی با تجاوزگر کمک می کند، بلکه همچنین بدین دلیل که دولت اول نمی خواهد به واسطه جانبداری از دولت دوم پایش به جنگ کشیده شود. هرچه باشد، هدف دولتی که مسئولیت ها را به دوش دیگری می اندازد، پرهیز از درگیر جنگ شدن با تجاوزگر است. [...]
سوم، قدرت های بزرگ می توانند منابع جدیدی را از داخل کشورشان، برای نتیجه بخش ساختن راهبرد انداختن مسئولیت ها به دوش دیگران، بسیج و تجهیز کنند. ممکن است به نظر رسد که دولت پیگیر این راهبرد باید بتواند در مورد هزینه های دفاعی رویکردی سهل گیرانه داشته باشد، زیرا هدف این راهبرد آن است که دیگری وادار به مهار تجاوزگر شود. ولی جز در حالتی استثنایی، که پیش از این درباره اش بحث کردیم، یعنی دولت هایی چون انگلستان و ایالات متحد، این نتیجه گیری خطا خواهد بود. جدا از این واقعیت که دولت ها درصدد بیشینه ساختن قدرت نسبی خودشان هستند، دولت پیگیر راهبرد مورد بحث دو دلیل قانع کننده دارد که به جست و جوی فرصت هایی، به منظور افزایش هزینه های دفاعی خود، بپردازد. چنین دولتی، با تقویت قدرت دفاعی خویش، خودش را به آماجی پرمهابت مبدل می سازد و از این طریق انگیزه ای به تجاوزگر می دهد تا توجهش را روی دولتی متمرکز سازد که مسئولیت ها به گردنش می افتد. این جا منطق ساده ای در کار است: هرچه دولتی که تهدید شده است قوی تر باشد، احتمال کمتری دارد که آماج حمله یک تجاوزگر قرار گیرد. دولتی که مسئولیت ها به گردنش می افتد مسلماً باید باز هم برای مهار تجاوزگر، بدون کمک دولت نخست، امکاناتی در اختیار داشته باشد. [...]
چهارم، گاه برای دولتی که مسئولیت ها را به دوش دیگری می اندازد معقول است که اجازه دهد قدرت دولتی که مسئولیت ها به دوشش می افتد افزایش یابد، یا حتی چنین چیزی را تسهیل کند. در این صورت دولت دوم بخت بهتری برای مهار تجاوزگر خواهد داشت و احتمال برکنار ماندن دولت نخست تقویت خواهد شد. [...]

جذابیت راهبرد انداختن مسئولیت ها به دوش دیگران

انداختن مسئولیت ها به دوش دیگری و تشکیل یک ائتلاف توازن بخش آشکارا دو شیوه متفاوت برخورد با یک تجاوزگر است. با این حال، در داخل ائتلاف های توازن بخش، گرایش نیرومندی به سمت انداختن مسئولیت ها به گردن دیگران یا «مُفت کشی» وجود دارد؛ البته خطر به هم خوردن اتحاد در اثر انداختن مسئولیت ها به دوش دیگران نیروی قدرتمندی است که جلوی این گرایش ها را می گیرد. [اما] به نظر می رسد قدرت های بزرگ، انداختن مسئولیت ها به دوش دیگران را آشکارا بر برقراری توازن ترجیح می دهند. یکی از دلایل این ترجیح آن است که با راهبرد مرجّحشان دفاع «ارزان تر» تأمین می شود. هرچه باشد، دولتی که مسئولیت ها به گردنش می افتد هزینه های اصلی جنگ با تجاوزگر را در صورت شکست بازدارندگی و در گرفتن جنگ خواهد پرداخت. به یقین، گاهی دولت هایی که مسئولیت را به گردن دیگران می اندازند برای تسهیل این راهبرد و حفاظت از خودشان در برابر امکان شکست خوردن آن مبالغ هنگفتی را صرف ارتش خودشان می کنند.
از این ها گذشته، انداختن مسئولیت ها به دوش دیگران می تواند یک بُعد آفندی هم داشته باشد که جذابیت آن را حتی بیشتر می کند. به عبارت مشخص تر، اگر تجاوزگر و دولتی که مسئولیت ها به گردنش می افتد درگیر جنگی طولانی و پرهزینه شوند، احتمالاً توازن قدرت به نفع دولتی که مسئولیت ها را به گردن دیگری انداخته است تغییر خواهد کرد؛ در این صورت، دولت اخیر از موقعیت خوبی برای استیلا یافتن برجهان پس از جنگ برخوردار خواهد بود. [...]
همچنین وقتی یک دولت با بیش از یک رقیب خطرناک روبه روست، ولی توانایی نظامی رویارویی با تمامی آن ها را ندارد، انداختن مسئولیت ها به دوش دیگران انتخاب جذابی است. ممکن است این رویکرد کمک کند تا از تعداد تهدیدها کاسته شود. [...]
اما انداختن مسئولیت ها به دوش دیگران مصون از خطا نیست. نقص اصلی آن این است که شاید دولتی که مسئولیت ها به گردنش می افتد نتواند تجاوزگر را مهار کند و بدین ترتیب دولتی که مسئولیت را به گردن او انداخته است در موقعیت راهبردی متزلزلی قرار گیرد. [...]
وانگهی، در مواردی که دولتی که مسئولیت ها را به گردن دیگری می اندازد اجازه افزایش توانایی نظامی دولتی را می دهد که مسئولیت ها به گردنش می افتد، این خطر وجود دارد که دولت اخیر در نهایت چنان قدرتمند شود که توازن قدرت را در معرض خطر قرار دهد، همان گونه که در مورد آلمان پس از متحد شدن در 1870 چنین شد. [...]

راهبردهای پرهیزجویانه

برخی معتقدند برقراری توازن و انداختن مسئولیت ها به دوش دیگران یگانه راهبردهایی نیستند که دولت های در معرض تهدید می توانند در برابر یک دشمن خطرناک در پیش گیرند. به گفته این گروه، مماشات و نان به نرخ روز خوردن هم راه های ممکن دیگری هستند. ولی این سخن خطاست. هر دوی این راهبردها مستلزم واگذاری قدرت به یک تجاوزگر هستند و این به معنی نقض منطق توازن قدرت است و موجب افزایش خطر برای دولتی می شود که این راهبردها را در پیش می گیرد. قدرت های بزرگ، که نگران بقای خود هستند، باید نه با دشمنانشان مماشات کنند و نه نان به نرخ روز بخورند.
نان به نرخ روز خوردن زمانی پیش می آید که یک دولت نیروهایش را با حریفی قدرتمندتر یک کاسه می کند، ولی می پذیرد که شریک پرابهت جدیدش سهم نامتناسبی از غنایمی را که با هم به دست می آورند به خود اختصاص دهد. به دیگر سخن، توزیع قدرت بیش از پیش به زیان دولتی که این راهبرد را در پیش می گیرد و به نفع دولت قوی تر تغییر خواهد کرد. نان به نرخ روز خوردن راهبرد ضعفاست. فرض اساسی آن این است که، اگر دولتی از لحاظ نظامی خیلی ضعیف تر از رقیبش باشد، مقاومت در برابر خواسته های آن رقیب برایش بی معناست زیرا او در هر حال به زور هرچه را که می خواهد خواهد گرفت و در این بین دولت ضعیف تر را هم به سختی مجازات خواهد کرد. دولتِ نان به نرخ روز باید تنها امید داشته باشد که دولت دردسرساز دل رحم باشد. حکم مشهور تو سیدید دایر بر این که «قوی تر ها هرچه می خواهند می کنند و ضعیف ترها هم هرچه را باید تحمل می کنند» گوهر نان به نرخ روز خوردن را به روشنی بازگو می کند.
این راهبرد را که ناقض قانون بنیادی واقع گرایی تهاجمی (6) - دولت ها در پی بیشینه ساختن قدرت نسبی خودشان هستند - است قدرت های بزرگ به ندرت در پیش می گیرند زیرا، بنا به تعریف، آن ها امکان انجام جنگی معقول بر ضد دیگر قدرت های بزرگ را دارند و نیز مسلماً برای قد برافراشتن و جنگیدن انگیزه دارند. نان به نرخ روز خوردن عمدتاً کار قدرت های کوچکی است که به تنهایی در برابر یک قدرت بزرگ دشمن قرار دارند. آن ها چاره ای جز تسلیم شدن به دشمن ندارند زیرا ضعیف و منزوی هستند. [...]
در راهبرد مماشات، دولتی که در معرض تهدید قرار گرفته است امتیازاتی به تجاوزگر می دهد که توازن قدرت را به نفع آن تغییر می دهد. مماشات کننده معمولاً می پذیرد که همه یا بخشی از قلمرو دولت ثالثی را تسلیم دشمن قدرتمندش کند. هدف از این اقدام تعدیل رفتار تجاوزگر است: سوق دادن تجاوزگر به سمتی مسالمت جویانه تر و احتمالاً تبدیل آن به یک قدرت هوادار وضع موجود. این راهبرد بر این فرض مبتنی است که رفتار تجاوزکارانه دشمن تا اندازه زیادی نتیجه احساس شدید آسیب پذیری راهبردی است. بنابراین هر اقدامی که برای کاهش این ناامنی صورت گیرد، محرک اساسی جنگ را تضعیف می کند و احتمالاً از بین می برد. طبق این استدلال، مماشات چون به مماشات کننده امکان می دهد حسن نیت خود را ثابت کند و توازن نظامی را هم به نفع دولتی تغییر می دهد که در قبالش مماشات می شود، و بنابراین از آسیب پذیری و ناامنی آن و در نهایت از تجاوزگریش می کاهد همین هدف را برآورده می سازد.
برخلاف دولت نان به نرخ روز خور، که هیچ تلاشی برای مهار تجاوزگر به عمل نمی آورد، دولت مماشات کننده همچنان متعهد به مهار تهدید می ماند. ولی مماشات هم مانند نان به نرخ روز خوردن با فتواهای واقع گرایی تهاجمی تعارض دارد و بنابراین راهبردی خیالبافانه و خطرناک است. بعید است که مماشات با یک دشمن خطرناک آن را به یک حریف مهربان تر و ملایم تر و، از آن بعید تر، به دولتی صلح دوست تبدیل کند. در واقع، مماشات احتمالاً اشتهای دولت تجاوزگر به کشورگشایی را تیزتر می کند، نه این که آن را کور کند. تردید چندانی وجود ندارد که اگر یک دولت میزان قابل ملاحظه ای از قدرت را به رقیب خود، که به شدت احساس ناامنی می کند، واگذارد از قرار معلوم آن دشمن احساس بهتری درباره چشم اندازهای بقای خودش خواهد داشت. این کاهش سطح هراس به نوبه خود انگیزه آن رقیب، برای تغییر دادن توازن قدرت به نفع خودش، را کاهش می دهد. ولی این اخبار خوش تنها بخشی از ماجراست. در واقع دو ملاحظه دیگر هم وجود دارد که این منطق صلح پروارانه را ناکام می گذارد. اقتدارگریزی بین المللی، همان گونه که تأکید کردیم، سبب می شود دولت ها، حتی برای به دست آوردن ذره ای قدرت بیشتر به زبان یکدیگر، مترصد فرصت باشند. چون قدرت های بزرگ برای آفند برنامه می ریزند، دولتی که در قبالش مماشات می شود احتمالاً هرگونه واگذاری قدرت توسط دولت دیگر را نشانه ضعف آن دولت - گواه این که دولت مماشات کننده تمایلی به دفاع از توازن قدرت ندارد - می گیرد. در این صورت دولت تجاوزگر، احتمالاً برای کسب امتیازات بیشتر، به اعمال فشار خود ادامه می دهد. دولتی که در پی به دست آوردن حداکثر قدرت ممکن نباشد دولت عاقلی نیست، زیرا چشم اندازهای بقای هر دولت همراه با افزوده شدن قدرتش روشن می شود. وانگهی، توانایی دولتی که با آن مماشات می شود برای به دست آوردن قدرت هرچه بیشتر، احتمالاً به واسطه قدرت تازه ای که دولت مماشات کننده به آن می بخشد، به میزان چشمگیری افزایش می یابد. کوتاه سخن این که، احتمالاً مماشات با یک رقیب خطرناک از خطر آن نمی کاهد بلکه خطرناک ترش می سازد.

پی‌نوشت‌ها:

1. John J.Mearsheimer
2. hegemony
3. defensive realists
4. external balancing
5. internal balancing
6. offensive realism

منابع:
از: Global political Economy : underestanding the Internationl Economic order (princet on university press, princeton, 2001), pp.362-76.
دیدگاه هایی درباره سیاست جهان / گروهی از نویسندگان؛ با ویرایش ریچارد لیتل و مایکل اسمیت، 1389، علیرضا طیّب، تهران، 1389.



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط