هدف از کنار هم قرار دادن این دیدگاه ها، نشان دادن سرگردانى و تحیرى است که در مفاهیم ارزش مند انسانى در اندیشه این افراد دیده مى شود. مفاهیمى که هر کس گوشه اى از آن را گرفته و مى خواهد انسان دردمند و سرگشته را با دست آورد خود نجات دهد. این مقاله مرورى است براین افکار و نشان دادن سرگردانى که در آن موج مى زند.
شادى از دیدگاه دالاى لاما
سرور و شادمانى و رضایت مندى از گرایش هاى بنیادین فطرت است1 که در اثر حضور در محضر خداوند ادراک آن کمال مطلق و رحمت بى کران تمام روح را فراگرفته بود. انسان شادمانى ناب و عمیقى را تجربه کرده است که پس از هجران از معشوق ازلى خویش و جدایى و دورى از آن عالم در جستجوى حیران و شیداى آن شادى و خواهان آن سرور ناب و بى کران مى باشد. بودیسم تمام تعالیم خود را براى براى رهایى از رنج و رسیدن به زندگى شادمان (آناندا) ترتیب داده است. و دالاى لاما رهبر در قید حیات بودائیان شادى را هدف زندگى معرفى مى کند.تعالیم بودایى بر چهار حقیقت شریف استوار است که اساس این آیین عرفانى را تشکیل مى دهد:2
1. در هر جاى دنیا رنج وجود دارد.
2. رنج را مى توان به زنجیره علت هاى دوازده گانه باز گرداند.
3. توقف رنج امکان پذیر است و زنجیره علیت را مى توان نابود ساخت (نیروانا)
4. راه هاى هشتگانه مشخص براى از بین بردن رنج وجود دارد.
به نظر مى رسد که سر آغاز رنج که انسان را در مسیر جهل (آوید یا: Avidya ) و در نتیجه رنج و زندگى مجدد قرار مى دهد، توهم خود است. اگر ما زندگى را پر از رنج تجربه مى کنیم براى این است که "آنچه را در زندگى عادى و روزمرّه مان حس و تجربه مى کنیم، توهمى بیش نیست."3 در اثر توهم و دانستگى کاذب انسان خود را چیزى مستقل و جدا در کنار سایر اشیاء و اشخاص قلمداد مى کند. در حقیقت با نفى، خود را اثبات کرده و یک خود محدود و هویت کاذب به دست مى آورد هویتى که به موجب آن چیزى غیر از هزاران چیز دیگر و شخصى در مقابل اشخاص دیگر است. بنیان وجود انسان با این نفى و تحدید شکل مى گیرد و از این فقدان و محدودیت نیاز و سپس آرزو و سرانجام رنج پدید مى آید.
"رنج از تشنگى و تمایل به چیزهایى پیدا مى شود که از دسترس ما بیرون است... در مفهوم "تشنگى" پیشاپیش مفهوم "خود" یعنى روان، مسلم گرفته مى شود. و این خود یا "من" آفریننده جهان دویى است. هر "خود"ى خود را با نفى خویش آشکار مى کند، سپس با "نه- خود" روبه رو مى شود که همان زدودن یا محو خود است. وقتى که "خود" این گونه محدود باشد در او تمایل به غلبه بر ضدش، یا درست تر گفته باشیم، تصاحب ضدش پیدا مى شود. اما این تناقص با خویش است و به جایى جز ویرانى خود نمى رسد. "خود" از نابود شدن بیزار است، اما بنیاد نمى گیرد مگر آن که دست به خود کشى بزند، که او سخت از فرایند آن مى ترسد. پس رنج نتیجه اى است ناگزیر"4
هویت شخص یا خود از آنجا پدید مى آید که انسان چیزهاى عالم را غیر خود بداند و در واقع بین خود ذهنى و سایر پدیده ها فرق گذارد، آنگاه به تمناى آنها مى افتد و رنج او آغاز مى شود. در حقیقت او خودى برتر دارد که اگر به آن برسد تمنا و تشنگى اش پایان مى پذیرد و این راه نجات است.
انسان بر سر یک دو راهى است: یکى جستجوى هویت ذهنى از خود و در نتیجه تمایزگذارى میان خود و غیر خود و احساس فقدان نسبت به آنها و در صدد تصاحب برآمدن و غلبه بر همه چیزهایى که از وجود "خود ساخته" و موهوم او بیرون و دور است. و دیگر شناخت خود به صورتى که هیچ هویت متمایز و محدودى در عرض سایر پدیده ها نیست. پس در این زمان او هیچ نیست و همه چیز است. و هیچ نمى خواهد چون همه چیز است.
جهل از خود پندارى آغاز شده، موجب مى شود که انسان حقیقت خویش را نبیند و کرمه (نظام جهان) را نشناسد و در چرخ کثرت و زندگى گرفتار آمده، به تمنا و آرزو که سبب تولد دوباره پس از مرگ و بازگشت به این جهان است و رنج را در پى دارد، دچار شود.
"رنج نتیجه دوباره زاییده شدن است، که ثمره کارمایى است که بنابر قانون علت و معلول تاثیر مى کند. کارما، جهان و انسان را به فرمان دارد و علت آن نادانى است که سبب زنجیره تولیدهاى پیاپى مى شود. نظریه نادانى در دوازده حلقه زنجیر على این گونه بیان شده است:
1- در آغاز نادانى است؛ 2- از نادانى، کرمه سازها برمى خیزد؛ 3- از کرمه سازها، دانستگى برمى خیزد؛ 4- از دانستگى، نام و شکل؛ 5- از نام و شکل، شش بنیاد حس؛ 6- از شش بنیاد حس، تماس؛ 7- از تماس، احساس؛ 8- از احساس، تشنگى؛ 9- از تشنگى، دلبستگى؛ 10- از دلبستگى، وجود یا شدن؛ 11- از وجود، تولد؛ 12 - و از تولد، رنج مى برد."5
وسوبندو این زنجیر على را چنین توضیح مى دهد که: چون در زندگى پیشین درباره معناى عظیم وجودمان نادان بودیم تمایلات مان را آزاد مى گذاشتیم و از همین جا کرمه سازها دانستگى ذهنى یا توهم را براى ما ذخیره کرده و به شکل ها و نام ها و حواس گرفتار شده و اسباب تولد دوباره را فراهم مى کردیم.6
در عرفان بودایى شادى به معناى فقدان رنج و اندوه است و آرامش به معناى نبودن اضطراب و نگرانى که این را شادى و آرامش منفى مى نامیم. دالایى لاما مى گوید: "وقتى در مورد شادى در مکتب بودا صحبت مى کنیم درک ما از آن محدود به یک وضعیت از احساس مى شود. یقیناً بازایستایى (بازایستایى کامل رنج) یک وضعیت حسى نیست. با این وجود مى توانیم بگوییم این پدیده عالى ترین شکل شادى است."7 اما ممکن است که شادى و آرامش بر اثر تحقق عوامل حقیقى آنها روى دهد. در عرفان بودیسم کوشش بر این است که عوامل رنج آفرین و اضطراب زا و نگرانى بخش و اندوه آور حذف شود و همه این ها هم در مرحله اصلاح به یک علت یعنى تصورات ذهنى و در نتیجه ناتوانى در مدیریت احساسات باز گردانده مى شود. بنابراین آرامش و شادمانى در بودیسم که درخشان ترین نقطه این سنت معنوى است، به یک نوع و آن هم از نوع منفى و سلبى محدود مى شود.
اما آیا به راستى عوامل ایجابى براى آرامش و شادى وجود ندارد؟ وجود یک حامى با نیروى مطلق و عشق نامحدود چقدر مى تواند آرامش بخش و شادى آفرین باشد؟ احساس پیوندى نزدیک با سرچشمه هستى، با کسى که غنى و پاک و زیبا و مهربان است چه سرور پایدار و آرامش ژرفى را به روح و روان مى بخشد. خداوند علت ایجابى شادمانى و آرامش و عمیق و ابدى و نامحدودى است که با ایمان و عمل براى او هر چه نزدیک تر مى توان حضورش را احساس کرد. هستى او فراتر از همه نیستى ها و حقیقتى برتر از همه دروغ ها و سراب ها.
جان ما تشنه سرور است و سرور یکى از نام هاى خداست. سرور از ریشه لغوى سرّ گرفته شده و به معناى شادى نهفته در درون و عمیقى است که از نهانگاه جان آدمى سرمى کشد و فراتر از همه عوامل رنج و شادى روح انسان را به معدن سرور و شادى نامتناهى پیوند مى زند. فطرت ما شاهد پیوند ربوبى و سرور حضور خداوند بوده و در طلب و تمناى تجربه دوباره آن شادى بال و پر مى زند. اما شادى که دالایى لاما مطرح مى کند بسیار حقیرتر از آن است که قلب ما براى آن مى تپد. به همین علت او تمام عظمت هاى انسان را ندیده و بزرگ ترین آرزوى خود را خوراکى خوب و خوابى راحت اعلام مى کند.
عشق از دیدگاه اشو
فطرت ما شاهد زیبایى و کمال مطلقى بوده است که مشاهده اش تمام هستى مان را به عشق تبدیل کرده و به خود جذب کرده است. قلب ما شیدا و سرگردان عشق است و در این دنیا نمى توانیم بدون عشق زندگى کنیم. اگر چه از این شاخه به آن شاخه بپریم و معشوقى ابدى پیدا نکنیم ولى عشق ازلى که با جانمان آمیخته ماندگار و ابدى است. به این علت در جریان هاى معنویت گراى نوین عشق نقش پررنگى دارد بویژه در اندیشه هاى اشو نقش محورى پیدا کرده است.اشو معتقد است شکوفایى معنوى انسان با عشق ورزى و مراقبه امکان پذیر است و منظور او از عشق، عشق جنسى است. او معتقد است که با روابط آزاد محض و تأکید تنها بر عشق انسان از خود بیگانه شده و نمى تواند نیروى الاهى را در خویش کشف کند و شکوفا سازد. همانطور که با مراقبه محض در آیین هاى شرقى نمى تواند راهى به سوى حقیقت گشاید. هم آنها که تنها عشق را دنبال مى کنند خود را به عشق فروخته و مرعوب آن شده اند و هم آنها که از آن مى گریزند مرعوب و هراسان اند. در مقابل عشق ترس است و تا ترس از بین نرود نمى توان به خوبى عشق ورزید و تا به طور کامل عشق نورزى نمى توانى به مراقبه بپردازى. پس باید با شهامت عشق بورزیم و مراقبه را دنبال کنیم.
شهامت یعنى نه به عشق پناه ببرى و نه از آن بگریزى. انسان از ترس تنهایى به عشق چنگ انداخته و آن را تباه مى کند. و از ترس عشق به عزلت و ریاضت رو مى آورد. "تا کنون فقط دو نوع بزدلى روى زمین زندگى کرده است."8 راه درست این است که تا وقتى عشق به تو شور و شادى مى بخشد عشق بورزى و هنگامى که دلزده شدى به عزلت و نیایش و مراقبه روى آورى و خود را بازیابى. جمع میان عشق و مراقبه راه نجات و مسیر آینده خواهد بود. به نظر اشو انسان نوین باید عشق و مراقبه را به هم بیامیزد. "آمیزش باید بزرگترین هنر مراقبه شود. این پیشکش تانترا به دنیاست."9 انسان راه یافته در عشق و آمیزشش مراقبه کرده، در اوج عشق ورزى و رابطه، مراقبه داشته، خود را مشاهده مى کند. براى او "عشق یک آینه است. رابطه واقعى آینه اى است که در آن دو عاشق چهره یکدیگر را مى بینند و خدا را باز مى شناسند. این راهى به سوى پروردگار است."10 پروردگارى که همانا لذت و خوشى است. وقتى عشق با مراقبه آمیخته شود، رابطه بدون تعلق و در حال نظاره صورت مى گیردگویى تو عامل نیستى و در پایان رابطه و هنگام دلزدگى و خستگى و جدایى چیزى از دست نمى دهى. "انسان دانا به مانند یک آینه در عالم زندگى مى کند. از هر آنچه جلویش قرار بگیرد خوشحال مى شود. اگر گلى را ببیند شاد شده و آن را منعکس مى کند و اگر انعکاسش را باز پس گیرد، او در آن مى بیند. اگر کسى در جلویش قرار نگیرد وقتى همه آینه خالى باشد او خدا را در تهى بودن آن مى بیند."11
در آمیزش مقدس شخص مستقل است به آینده رابطه نمى اندیشد به گذشته آن کارى ندارد، شادمانى و هیجان لحظه را مى بیند و خود را نیز تماشا مى کند چنانکه در آینه خویش را مى بیند، پیوند و جدایى را بدون اینکه وابسته شود، مشاهده مى کند. لذت مى برد و شاد است حتى اگر افسردگى و اندوه هم سراغ او بیاید. او با تمام وجودش رنج نمى برد زیرا از آن جهت که ناظر است، فقط شاهد اندوه است و خود گرفتار آن نیست. چنین کسى مى تواند شادتر باشد، با لذت زندگى در لحظه و هماره با خدا بودن. این خوشى و شادى که البته خالى از رنج و افسردگى نیست مذهب اشوست "در این دنیا، هم اینجا هم اینک بمان و به راهت ادامه بده با قهقه اى برخواسته از عمق وجودت ادامه بده. راهت را به سوى خدا برقص، راهت را به سوى خدا بخند، راهت را به سوى خدا آواز بخوان."12
اشو به طور شگفت انگیزى ادبیاتى که عارفان و فرزانگان تاریخ بشریت در همه تمدن ها و سرزمین ها به کار گرفته اند تا ارتباط روح انسان با ماوراء و خدایى که همه هستى و کمالات از اوست بیان کنند؛ در یک دستگاه مفهومى دیگر به کار مى گیرد. و همه آن لذت هاى روحانى و شادمانى هاى عمیق معنوى را که در ارتباط با خداى واقعى مى توان تجربه کرد، در منطق و مذهب اشو به لذت جنسى و همین خوشى و شادى این جهانى تبدیل مى شود. همین شادى هایى که همه ما مى شناسیم و فقط اشو به ما مى آموزد که سعى کنید با تمام توجه از این شادى ها لذت ببرید و خود را در آن ببینید و احساس کنید. با تمام وجود این شادى ها را لمس کنید که لایه هاى عمیق تر آگاهى تان از آن سیراب شود و سپس احساس ناکامى را با فراموش کردن خاطره آن و از دست رفتن و تمام شدنش را با در لحظه زیستن و توجه به زمان حال دور بریزید.
او در موضع گیرى در قبال عشق سرگردان و پریشان است. در مواردى عشق جنسى را مانعى معرفى مى کند که مطمئن ترین راه برطرف کردن آن برداشتن مرزها و محدودیت هاى جنسى است. در جاى دیگر آن را وسیله نه هدف و مرحله اى گذرا دانسته، تأکید مى کند که عشق جنسى ابزار و وسیله اى براى سیر و سلوک است. و در نهایت نظرش این است که هدف همین لذت و شادمانى در روابط جنسى و عشق بازى است.
تمام کوشش او در تبیین و تعلیم تز "عشق + مراقبه" این است که مراقبه لذت و شادى لحظه عشق بازى را افزایش داده و اندوه و افسردگى پس از آن را فروکاهیده، تحمل پذیرتر مى کند. اهمیت و ضرورت آمیختن یا جمع میان عشق و مراقبه به این خاطر است که ذهن هم موقع لذت بردن مزاحم بوده، مانع این مى شود که با تمام حواست از معاشقه لذت ببرى و هم پس از آن اندوه به بار مى آورد. زیرا به گذشته معطوف است و خاطراتى به همراه دارد، خاطراتى از پایان لذت از خطاهایى که وجدان اخلاقى آنها را نپذیرفته، با طبیعت و فطرت انسان سازگار نیست. هم از این رو توصیه مى کند که ذهن و اندیشه را در فرایند مراقبه کنار گذاشته، از امیال و هوس هاى طبیعى خود پیروى کنید، تا از لذت و خوشى زندگى بهرمند شوید. "نداى درونتان را ارج بنهید و از آن اطاعت کنید. بخاطر داشته باشید: من تضمین نمى کنم که آن ندا همیشه شما را به راه راست هدایت کند. بیشتر اوقات شما را به گمراهى مى برد،... این حق شماست که آزادانه به گمراهى بروید. این بخشى از کرامت شماست. حتى در مقابل خداوند بایستید. ... درستى و نادرستى امور را به کنار بگذارید."13
گریز اشو از خویش و از گذشته تا حدى است که بارها نام خود را تغییر داده14 و تصریح مى کند که گذشته ارزش یادآورى ندارد. و نیز مى گوید که "من پاسخگوى حرف هاى دیروزم نیستم."15 او مى کوشد بحران معنویت انسان معاصر را بدون تغییر در شالوده هاى فکرى و اصول اخلاقى آن برطرف سازد لذا معنویت و عرفان را در همین هوس پرستى تزریق کرده، تفسیرى از عرفان ارائه مى دهد که امیال و اهواء انسان هبوط کرده و از خدا دور افتاده را مباح شمرده و تأمین کند. و همین کامجویى ها را خدا معرفى مى کند و در این باره از میراث و ادبیات عرفانى شرق نهایت سوء استفاده و تحریف را اعمال مى کند. در یک کلام اوشو یک فریب بزرگ در آستانه هزاره سوم بود که خودفریبى انسان معاصر براى توجیه هوس رانى ها و نادانى هایش را نمایندگى کرد. و این اعتراف اوست که خود را "سرآغاز خودآگاهى مذهبى کاملاً نوینى"16 معرفى کرده و در باره مذهب و این طور اظهار نظر مى کند که: "همه آیین ها بر پایه دستاویزى ساختگى بنا شده است. همه شیوه ها دروغین اند... مى توان دستاویزهاى تازه اى به بار آورده و دین هاى تازه اى پدید آورد. دستاویزهاى کهنه فرسوده مى شوند. دروغ هاى کهنه از رنگ و بو مى افتند و به دروغ هاى نوترى نیاز خواهد بود."17
انسان پیش از حیات دنیایى عشقى عمیق را تجربه کرده و در این زندگى نیز آواره آن عشق است و تا در این دنیا به سر مى برد نمى تواند تمام آن عشق را درک کند. هم از این رو در این دنیا باید نمادى از آن عشق داشته باشد و در این رابطه خداوند مرد و زن را براى هم آفرید، آن ها را مایه آرامش یکدیگر قرار داد و در سنت نبوى ازدواج را یک آیین ضرورى قلمداد کرد و سرانجام در کلام خود این پیوند را سرشار از آیات عشق و مهربانى معرفى کرد.18 تا با این پیوندى که از عشق و معنویت و آیات و نشانه هاى الاهى لبریز است، عشقى معنوى و پایدار را بیازمایند و براى بازگشت به آغوش عشق الاهى آماده شوند.
آزادى معنوى از دیدگاه کریشنا مورتى
از دیگر فطریات انسان حریت و آزادى است. به موجب این خواست فطرى انسان دوست دارد که تحت تأثیر عوامل خارج نبوده، اراده اش نافذ باشد و مانعى او بر فعل او مؤثر نشود.19 در ادیان شرقى آموزه اى به نام موکشا وجود دارد که به معناى آزادى و رهایى است. رهایى از رنج زندگى در قید و بندهاى این جهانى و آزادى از اوهام و فریب هایى که اندیشه و قلب ما را محدود و اسیر کرده است. کریشنا مورتى مى خواهد این آزادى را به انسان امروز ارمغان کند. او چنان به این اصل آزادى معتقد و پاى بند است که حتى راه دست یابى به این آزادى را نیز در چارچوب و شیوه هاى مشخصى نمى بیند. و هر کس را راهى به سوى حقیقت مى داند که اگر بخواهد از راهى که دیگرى به آن رسیده برود گمراه خواهد شد.مشکل اصلى و اسارت اساسى انسان ها این است که با ذهن خود زندگى مى کنند و همه اسارت ها از اینجا آغاز مى شود، اسارت در برنامه هاى دیگران که اسارت در حرص و خود خواهى، اسارت در آرزوهاى دست نیافتنى. او مى گوید: "حقیقت سرزمینى است بدون معبر، راهى به سوى آن نیست. ... ادراک و تصور شخص از زندگى به وسیله تصاویرى شکل مى گیرد که قبلاً در ذهنش ثبت شده است. محتویات ظرف اشعار و خود اشعارى او عین اشعارى است که همان تصاویر به او داده اند؛ در او ایجاد کرده اند. ... فردیتى که جوهر هستى انسان را تشکیل مى دهد، آن چیزى که در هر فرد یگانه و بى نظیر است وابسته به این چیزهاى سطحى و عارضى نیست. آن یگانه هنگامى هست که انسان از محتویات خود اشعارى آزاد گشته است."20
انسان براى اینکه به آزادى برسد باید فردیت خود را بیابد و این فردیت با تصاویر ذهنى تیره و مکدّر مى شود. آزادى را باید در مواجهه عریان با هستى دریافت بدون هیچ ذهنیتى که با اصالت تفاسیر و تعابیر ما را به بند مى کشد و از درک حقیقت محروم مى کند. "آزادى کیفیتى است فى نفسه کامل و غیر وابسته، مستقل از هر گونه استنتاج ایدئولوژیک، مستقل از هر گونه محرک. و چون مستقل از محرک است، واکنش نیست. آزادى یعنى سکوت، خلوص و خلوت کامل ذهن، یعنى حالت تجربه یا استنتاج نیست. از طریق شناخت آزادى، نسبت به ماهیت و کیفیت هاى نهفته در خلوص، خلوت و تنهایى ذهن نیز شناخت پیدا مى کنیم."21
آزادى یعنى رسیدن به حقیقت و حقیقت نامحدود است پس با ذهن نمى توان آن را شناخت نوعى شعور برتر که انسان را از ذهنیات رها مى کند، نوعى حساسیت و ادراک که با عشق فراهم مى شود مى تواند نسبت هر کس را با حقیقت مشخص کند و او را به آزادى و رهایى کامل برساند. آزادى که واکنش در برابر یک چیز نیست بلکه گشودگى وجود انسان براى دریافت تمام حقیقت است و این با تجربه حقیقت همین اکنون و همه جا امکان پذیر است. "هنگامى که شما عشق دارید، بسیار نزدیک به حقیقت هستید. زیرا عشق، هستى انسان را بسیار حساس، پر احساس مى کند و مستعد تغییر است، استعداد و قابلیت نوشوندگى را نیز دارد. و در این صورت است که حقیقت متبلور خواهد شد."22
آزادى یعنى رهایى از هر قید و بند و محدودیت و این تنها با تجربه حقیقت تحقق مى پذیرد. حقیقتى که نامحدود است، ناشناختنى است و همه جا به تجربه مى آید و براى این کار ظرفیت محدود ذهن هراس آور و ضد آزادى است. با ذهن تمایز مى گذارید و موضع مى گیرید از همین جاست که به بند مى افتید اگر ذهن را کنار بگذارید آن را که هست خواهید یافت و آن حقیقت است و شما خود راهى به سوى حقیقت خواهید بود.
"آیا نامحدود چیزى است که بتوان آن را جستجو کرد؟ آیا ذهن محدود مى تواند در جستجوى ناشناختنى برون از هر گونه وهم و اندیشه باشد؟ براى یافتن، آنچه را جستجو مى کنید باید بشناسید. هنگامى که شما براى یافتن به جستجو مى روید، آنچه مى یابید انعکاس تصاویر ذهنى خودتان است؛ انعکاس تمایلات و آرزوهاى خودتان است؛ و یک ساخته مبتنى بر تمایل و آرزو غیر از نامحدود، غیر از حقیقت و غیر از ماوراء است. جستجوى حقیقت شما را از آن دور مى کند؛ حقیقت مکان ثابتى ندارد؛ نه راهى بدان هست و نه راهبرى. کلمه حقیقت غیر از خود حقیقت است. آیا حقیقت چیزى است که بتوان آن را در وضعى خاصّ، در منطقه جغرافیایى خاصّ یا در بین گروهى خاصّ جستجو کرد؟ آیا اینجا هست و آنجا نیست!"23
مناط آزادى قدرت بر اجراى عمل و دست یابى به مقاصد است به ویژه اگر توانایى به محض اراده تحقق یابد.24 کریشنا مورتى به خوبى تشخیص داده است که برترین مقصود و خواسته انسان درک حضور هستى مطلق و حقیقت محض است و آزادى یعنى درک او به محض اراده. همچنین اگر انسان به حضور هستى مطلق آگاه شود دیگر امور گوناگون نمى توانند او را تحت تأثیر قرار داده، مبدأ اراده او را متأثر کرده و واکنش هایى را در او برانگیزند. اما مشکل او این است که راهى را براى تأمین این آزادى نمى شناسد. و ذهن را تنها مانعى معرفى مى کند که باید برطرف شود. در حالى که مى توان با اعمال و طاعات خاصى که او خواسته است به سهولت به آزادى رسید. و تمام اندیشه و اراده را در آگاهى و اراده حقیقت مطلقى که عشق و آگاهى محض است، فانى کرد. اینجاست که راه شریعت به کار مى آید و کسى که از آن محروم است در سرگردانى بسر برده و به سهولت به تمام ظرفیت خود در ارتباط با هستى محض و درک حقیقت مطلق نمى رسد و در هدایت دیگران نیز ناتوان است. مورتى مى کوشد در سخنان خود ابهام را حفظ کند تا مبادا کسى به تعالیم یا بینش روشنى برسد زیرا در این صورت در بند ذهن گرفتار شده است. او مى خواهد با ابهام پردازى پیچیده گویى جریان ذهن را متوقف کند تا آن راه دیگر به سوى حقیقت پدیدار شود.
مشکل کریشنا مورتى این است که ظرفیت هاى عمل و اندیشه را در سلطه طبیعت مى بیند و نمى تواند آن را در راستاى فطرت بکار گیرد. هم از این رو از طبیعت اثر پذیرفته و اگر چه مایل است که به هیچ شکلى به دام آن نیفتد ولى به نوعى از آن شکست خورده و عرصه عمل و اندیشه را کاملاً تسلیم او کرده و تنها ظرفیت و استعداد دل را براى تأمین آزادى به کار مى گیرد.
در حالى که آزادى حقیقى این است که انسان در همه چیز و همه جا او را بیابد و هرچه را مى خواهد محقق سازد و این تنها به معرفت و درک حضور در هستى محدود نمى شود بلکه تمام چهره هاى هستى نیز در اراده آزاد انسان مى توانند مطلوب تلقى شوند. چنانکه در بهشت چنین خواهد بود و اهل بهشت به محض اراده هر چیز به آن دست خواهند یافت "لهم فیها مایشائون" زیرا اراده اهل بهشت اراده خداست و فطرت بشر پیش در تجربه حضور در محضر الاهى این آزادى را تجربه کرده و در این دنیا نیز در پى آن مى گردد. و گاهى به صورت بى بند و بارى و یا در چهره اى معقول تر در غالب لیبرالیسم سیاسى، اجتماعى و فرهنگى آن را مى جوید و مبانى شبه معنوى نظیر کرامت انسان را براى آن مطرح مى نماید.
جمع بندى
مفاهیمى که هر یک از این افراد بر آن تأکید و تکیه کرده اند جلوه اى از گرایش فطرى است که در پرتو حرکت به سوى خداوند، پاسخ مناسب خود را خواهد یافت اما تجزیه کردن آنها و دست نیافتن به راهى که خداوند براى شکوفایى این قابلیت هاى وجودى انسان تعریف کرده، موجب گمراهى و سرگردانى آنها شده است.آزادى، عشق و شادمانى در تکاپویى معنوى و تعالى به سوى خداوند حاصل مى شود، اما گم کردن او و نشناختن شریعتى که راه رسیدن به اوست انسان را آواره و سرگردان ساخته و در نهایت به هیچ سرمنزلى جز بى پناهى رساند.
راه نجات و راز رهایى انسان از رنج ها و درمانگى ها بازگشت به سوى خداست، و این راه با بهرمندى از شریعتى ناب سپرى خواهد شد.
پی نوشت ها :
1. رشحات البحار. کتاب الانسان و الفطرة ص54.
2. دالایى لاما. کتاب خرد. ترجمه میترا کیوان مهر. تهران نشر علم 1384. ص15م16.
3. دالایى لاما. کتاب کوچک ژرف اندیش. ترجمه مهرداد انتظارى تهران نشر علم 1382. ص149.
4. ب.ل سوزوکى، راه بودا، ع.پادشاهى چاپ اول ویرایش دوم 1380 نشرنگاه معاصر ص 43
5. همان ص 58.
6. همان ص 58.
7. دالایى لاما. کتاب بیدارى. ترجمه میترا کیوان مهر. تهران نشر علم 1384. ص 59.
8. الماس هاى اشو ص 231.
9. الماس هاى اشو ص 240.
10. الماس هاى اشو ص 33.
11. ضربان قلب حقیقت مطلق ص 172.
12. الماس هاى اشو ص 32.
13. شهامت ص 27 غ 26.
14. اینک برکه اى کهن ص 41.
15. ریشه ها و بال ها ص 175.
16. الماس هاى اشو ص 366.
17. مراقبه هنر وجد و سرور ص 20.
18. و من آیاته أن خلق لکم من انفسکم ازواجاً لتسکنوا الیها و جعل بینکم مودةً و رحمةً.
19. رشحات البحار. کتاب الانسان الفطرة ص 10.
20. تعالیم کریشنا مورتى ص 14.
21. نگاه در سکوت ص 65.
22. تعالیم کریشنا مورتى. ص 108.
23. حضور در هستى ص 43.
24. شذرات المعارف ص 135.