مترجم: علیرضا طیّب
مقدّمه:
در پژوهش های علمی اخیر باب شده که از سیاست بین الملل به عنوان «امری که به شکل اجتماعی ساخته و پرداخته شده است» یاد کنند. پژوهندگان سیاست بین الملل با دستمایه قراردادن انواع نظریه های اجتماعی - نظریه انتقادی، پسانوگرایی، نظریه زن باوری، نهادگرایی تاریخی، نهادگرایی جامعه شناختی، تعامل گرایی نمادین، نظریه ساختاریابی، و مانند آن ها - هرچه بیشتر دو اصل اساسی «مکتب برسازی» را پذیرفته اند: 1. این که ساختارهای اجتماع انسان ها را اساساً نه نیروهای مادّی بلکه اندیشه های مشترک تعیین می کنند، و 2. این که هویت و منافع بازیگران هدفمند مسلّماتی طبیعی نیست، بلکه ساخته و پرداخته همین اندیشه های مشترک است. اصل نخست نمایانگر رهیافتی معناگر (1) به زندگی اجتماعی است و در عین حال، از حیث تأکیدی که بر اشتراک اندیشه ها دارد، رویکردی «اجتماعی» است، برخلاف دیدگاه «مادّه گرا»، که بر زیست شناسی، فناوری، و محیط تأکید دارد و از این جهت رویکردی اجتماعی به شمار نمی رود. اصل دوم، به لحاظ تأکیدی که بر قدرت های بالنده ساختارهای اجتماعی دارد، بیانگر رویکردی «کل نگر» یا «ساختارگرا» ست، برخلاف دیدگاه «فردباور»، که معتقد است ساختارهای اجتماعی را می توان به افراد تقلیل داد. بنابراین، می توان برسازی را نوعی «معناگرایی» ساختاری دانست.نظام بین الملل، چه از نظر اجتماعی و چه در مقام امری برساخته، نمونه دشواری برای مکتب برسازی به شمار می رود. در بُعد اجتماعی، در حالی که بر سیاست داخلی، هنجارها و قوانین حاکم است، به نظر می رسد که سیاست بین الملل زیر فرمان منافع فردی و اجبار باشد. حقوق و نهادهای بین المللی وجود دارند ولی به نظر می رسد که این روبنا برای مقابله با زیربنای مادّیِ قدرت و منافع توانایی محدودی دارد. این امر گویای آن است که نظام بین الملل عرصه ای چندان «اجتماعی» نیست و نوعی گواه شهودی در تأیید مادّه گرایی در این عرصه به دست می دهد. از بُعد برساختی، هرچند وابستگی افراد به جامعه این ادعا را که جامعه هویت آنان را می سازد نسبتاً بری از هر مناقشه ای می سازد، ولی دولت ها در مقام بازیگران اصلی سیاست بین الملل از نظم اجتماعی بستر موجودیتشان استقلال به مراتب بیشتری دارند. رفتار سیاست خارجی آن ها را گاه اساساً سیاست داخلی شان، که حکم شخصیت فرد را دارد، رقم می زند و نه نظام بین الملل (که حکم جامعه را دارد). تعاملات برخی از دولت ها، مانند آلبانی یا برمه، با دیگران چنان اندک بوده است که به آن ها «درخود فرورفته» گفته اند. این نکته گویای آن است که نظام بین الملل نقش چندانی در «برساختن» دولت ها ندارد و نوعی گواه شهودی در تأیید فردباوری در این حوزه به دست می دهد (به فرض آن که دولت ها را «افراد» تلقی کنیم). مشکل اساسی در این جا آن است که ساختار اجتماعی نظام بین الملل چندان ستبر یا متراکم نیست، و ظاهراً همین امر مجال طرح استدلال های برسازانه را در این حوزه به شکل اساسی کاهش می دهد. [...]
پایان جنگ سرد، که پژوهندگان را با هر عقیده ای غافلگیر و خلع سلاح کرد و به ویژه کاستی های راست کیشی را برملا ساخت، باعث شتاب گرفتن روند احیای اندیشه ورزی برسازانه درباره سیاست بین الملل شد. جریان اصلی نظریه های روابط بین الملل در تبیین پایان یافتن جنگ سرد یا، به طور کلی تر، در توضیح دگرگونی نظام با مشکل روبه رو بودند. از دید بسیاری، این مشکلات برخاسته از سمت گیری مادّه گرایانه و فردباورانه روابط بین الملل بود، به نحوی که شاید نگرشی اندیشه گراتر و کل نگرتر به سیاست بین الملل می توانست نتیجه بخش تر باشد. موجی از نظریه پردازی برسازانه درباره روابط بین الملل که در نتیجه برخاست، در آغاز، از لحاظ بسط نوعی برنامه پژوهش تجربی، آهسته عمل می کرد و همچنان نیز روایت های معرفت شناختی و محتوایی موجود در دل آن مشوّق الگویی کلی ولی کم مایه از انباشت تجربی است. البته در سال های اخیر به عنوان قابل ملاحظه ای بر کیفیت و عمق کارهای تجربی افزوده شده است و تمامی نشانه ها گویای ادامه یافتن این روند است. این مسئله برای موفقیت تفکر برسازانه در روابط بین الملل اهمیتی تعیین کننده دارد، زیرا توانایی روشن و جالب توجه ساختن مشکلات انضمامی سیاست جهان باید در نهایت محکی برای ارزشمندی یک روش باشد. اما، از این گذشته، در کنار این تلاش های تجربی و به عنوان کمک کار آن ها، ظاهراً روشن ساختن این که برسازی چیست، وجه تمایز آن با رویکردهای مادّه گرایانه و فردباورانه رقیب در چیست، و این تمایزات ممکن است چه معنایی برای نظریه های سیاست بین الملل داشته باشد، اهمیت دارد.
من، با دستمایه قرار دادن تحقیقات برسازانه موجود درباره روابط بین الملل، در دو سطح به این مسائل می پردازم: در سطح پرسش های بنیادین یا درجه دو، در این باره که چه چیزی وجود دارد و چگونه می توانیم آن را تبیین کنیم یا بشناسیم - یعنی در سطح هستی شناسی، معرفت شناسی، و روش؛ و در سطح پرسش های گوهری خاص این حوزه یا پرسش های درجه اول.
پرسش های درجه دو پرسش های نظریه اجتماعی هستند. نظریه اجتماعی با فرض های اساسی پژوهش اجتماعی سرو کار دارد: سرشت کنشگری بشر و رابطه آن با ساختارهای اجتماعی، نقش اندیشه ها و نیروهای مادّی در زندگی اجتماعی، شکل درست تبیین های اجتماعی، و مانند آن ها. چنین پرسش های هستی شناختی و معرفت شناختی را می توان درباره هر جمع انسانی، و نه صرفاً سیاست بین الملل، مطرح ساخت و از همین رو پاسخ های ما به طور خاص سیاست بین الملل را تبیین نمی کند. اما پژوهندگان سیاست بین الملل باید، دست کم به شکل تلویحی، به این پرسش ها پاسخ گویند زیرا آنان بدون مبنا قرار دادن فرض های محکمی در این باره که در زندگی بین المل چه نوع چیزهایی یافت می شود، چه ارتباطی با هم دارند، و چگونه می توان آن ها را شناخت، نمی توانند کار خودشان را انجام دهند. این فرض ها به ویژه از آن رو اهمیت دارند که هیچ کس قادر به «دیدن» دولت یا نظام بین الملل نیست. سیاست بین الملل مستقیماً در معرض حواس ما قرار نمی گیرد و نظریه های سیاست بین الملل غالباً بر اساس هستی شناسی و معرفت شناسی، یعنی آنچه نظریه پردازان «می بینند»، به چالش گرفته می شوند. نوواقع گرایان ساختار نظام بین الملل را به منزله توزیع توانایی های مادّی می بینند، زیرا با عینک مادّه گرایی به موضوع مطالعه خود می نگرند؛ نولیبرال ها آن ها را به عنوان توانمندی ها به علاوه نهادها می بینند، زیرا به زیربنای مادّی یک روبنای نهادی هم افزوده اند؛ و طرفداران مکتب برسازی آن را به مثابه توزیع اندیشه ها می بینند، زیرا هستی شناسی شان معناگرایانه است. شاید در بلندمدت کارهای تجربی به ما کمک کنند تا تعیین نماییم که بهترین مفهوم پردازی کدام است، ولی «مشاهده» امور مشاهده ناپذیر همواره بار نظری دارد و متضمن شکافی ذاتی میان نظریه و واقعیت است («داده ها به تنهایی تعیین کننده نظریه نیستند»). در این شرایط، پرسش های تجربی به پرسش های هستی شناختی و معرفت شناختی گره می خورند؛ چگونگی پاسخ گفتن ما به این پرسش که «چه چیز علت چه چیز است؟» تا حد زیادی بستگی به این خواهد داشت که نخست چه پاسخی به این پرسش دهیم که «چه چیزی وجود دارد؟» و «چگونه باید آن را بررسی کنیم؟» محققان سیاست بین الملل، مانند آنچه غالباً در مورد اقتصاددانان به نظر می رسد، اگر روی پاسخ هایشان به توافق می رسیدند، شاید می توانستند این پرسش ها را نادیده بگیرند، ولی چنین توافقی وجود ندارد. در ادامه نشان می دهیم که دست کم چهار نوع «جامعه شناسیِ» سیاست بین الملل وجود دارد که هر یک هوادارن بسیاری دارد. به اعتقاد من، بسیاری از مباحثاتِ ظاهراً گوهری درباره سرشت سیاست بین الملل تا حدودی بحث هایی فلسفی درباره این جامعه شناسی ها هستند. [...]
نقشه نظریه پردازی ساختاری
[...] نظریه های سیستمی سیاست بین الملل به شیوه های متفاوتی ساختار را به مفهوم کشیده اند. در این بخش، با توجه به دو مباحثه مطرح در نظریه اجتماعی، شکل های مختلف نظریه ساختاری روابط بین الملل را تفسیر می کنیم. یکی از این مباحثه ها در این باره است که ساختارها چه اندازه مادّی یا اجتماعی اند، و دیگری درباره رابطه ساختار با کنشگران. در هریک از این مباحثه ها دو موضع گیری اساسی وجود دارد، و بدین ترتیب چهارگونه جامعه شناسی ساختار (مادّه گرا، معناگرا، فردباور، و کل نگر) و یک «نقشه» 2×2 از تلفیق آن ها (مادّه گرا - فردباور، مادّه گرا - کل نگر، و غیره) به دست می آید. این نقشه را در مورد هر حوزه ای از پژوهش اجتماعی، از خانواده گرفته تا نظام جهانی، می توان به کار بست. این نقشه را از آن رو مهم می دانم که گزینه های مختلفی را که هنگام اندیشیدن درباره هستی شناسی ساختار بین المللی پیش رو داریم مشخص می سازد. من گونه های مختلف نظریه پردازی ساختاری را مشخص و شناسایی می کنم و نشان می دهم که این گزینه ها چه نتایجی برای انواع پرسش هایی که مطرح می سازیم و پاسخ هایی که می توانیم برایشان پیدا کنیم دارند.جامعه شناسی های چهارگانه
نخست هر زوج از جامعه شناسی های ساختاری را توضیح خواهم داد و برای هر یک طیفی مشخص می سازم. نخستین زوج جامعه شناسی ساختاری عبارت از مادّی - معنایی است . بحث بر سر اهمیت نسبی نیروهای مادّی و اندیشه ها در زندگی اجتماعی در تحقیقات روابط بین الملل سابقه ای کهن دارد. بیایید برای آن که طیف واحدی برای این جامعه شناسی به دست آوریم پرسش محوری آن را چنین تعریف کنیم: «اندیشه ها چه اهمیتی در زندگی اجتماعی دارند؟» یا به دیگر سخن، «ساختارها تا چه اندازه از اندیشه ها ساخته می شوند؟» روی این طیف می توان موضع گیری های مختلفی اتخاذ کرد؛ ولی در عمل، نظریه پردازان اجتماعی به دو دسته کلی مادّه گرا و معنا گرا تقسیم می شوند. این هر دو دسته برای اندیشه ها نقشی قائل اند، ولی درباره عمق این تأثیرات با یکدیگر اختلاف نظر دارند.مادّه گرایان بنیادی ترین واقعیت درباره جامعه را سرشت و سازمان نیروهای مادّی می دانند. در گفتمان مادّه گرا دست کم پنج عامل مادّی به میان می آید: 1. سرشت بشر؛ 2. منابع طبیعی؛ 3. جغرافیا؛ 4. نیروهای تولید؛ 5. نیروهای ویرانی. این عوامل به انحای مختلف اهمیت دارند: به واسطه فراهم ساختن امکان دستکاری در جهان، قدرت بخشیدن به برخی از بازیگران در برابر دیگران، متمایل ساختن انسان ها به سمت پرخاشگری، ایجاد تهدید، و غیره. این امکانات مانع از آن نمی شوند که اندیشه ها هم (شاید به عنوان یک متغیر واسطه) تأثیری داشته باشند، ولی مادّه گرایان مدعی اند که نیروهای غیرمادّی تأثیراتی درجه دو دارند. این ادعای بزرگی است و، در هنگام ارزیابی آن، جداساختن دقیق تأثیرات فرضی نیروهای مادّی از تأثیرات اندیشه ها اهمیت قاطع دارد. متأسفانه، غالباً چنین کاری انجام نمی شود. برای نمونه، در علوم سیاسی معاصر باب شده است که «قدرت و منافع» را در کنار «اندیشه ها» به عنوان علل نتایج مطرح می سازند و قدرت و منافع را نیروهای «مادّی» می خوانند. قبول دارم که قدرت و منافع مجموعه متمایز و مهمی از علل اجتماعی را تشکیل می دهند، ولی این تنها در صورتی مؤید مادّه گرایی است که اندیشه ها به معلول های آن ها شکل نداده باشند. فرضیه مادّه گرایان باید این باشد که نیروهای مادّی چنان هستند - یعنی به اصطلاح نیروهای مادّی «ناب» - قالب های اجتماعی را پیش می برند.
معناگرایان بنیادی ترین واقعیت درباره جامعه را سرشت و ساختار آگاهی اجتماعی می دانند (همان که بعداً توزیع اندیشه ها یا دانش می خوانم). این ساختار گاه به شکل هنجارها، قواعد، یا نهادها میان بازیگران مشترک است و گاهی نه. در هر حال، ساختار اجتماعی می تواند از جهات مختلف اهمیت داشته باشد: با رقم زدن هویت ها و منافع، کمک به بازیگران تا راه حل های مشترکی باری مشکلات بیابند، تعیین انتظارات رفتاری، رقم زدن تهدیدات، و مانند آن ها. این امکانات لزوماً منافی نقش نیروهای مادّی نیست، ولی معناگرایان مدعی اند که نیروهای مادّی درجه دو هستند، یعنی تا جایی اهمیت دارند که معانی خاصی برای بازیگران دارند. برای نمونه، در عین اهمیت داشتن قطب بندی مادّی نظام بین الملل، چگونگی اهمیت داشتن آن بستگی به این دارد که قطب ها دوست یکدیگرند یا دشمن یکدیگر، و خود این نیز تابع اندیشه های مشترک است. بنابراین، برخلاف گرایش مادّه گرایان به تلقی اندیشه ها در چارچوب محدود علت و معلول، معناگرایان بر چیزی تأکید می کنند که من تأثیر سازای اندیشه ها می خوانم. [...]
مادّه گرایان و معناگرایان معمولاً از تأثیر اندیشه ها برداشت های متفاوتی دارند. مادّه گرایان برای روابط آثار، و پرسش های علت و معلولی (3) امتیاز قائل اند و معناگرایان برای روابط، آثار، و پرسش های سازا. (4) در رابطه ای علت و معلولی، شرط مقدّم X معلول Y را به وجود می آورد. این رابطه را در دل خود این فرض را دارد که X بر Y تقدّم زمانی دارد، و بنابراین مستقل از Y وجود دارد. در یک رابطه سازا، X به سبب رابطه ای که با Y دارد X است. Y ، X را به صورت پیشفرض در دل خود دارد و به همین علت هیچ گونه گسست زمانی بین آن ها وجود ندارد؛ رابطه آن ها مشروط نیست بلکه ضروری است. تأثیرات علت و معلولی و سازا با هم تفاوت دارند ولی جمع ناپذیر نیستند. آب معلول به هم پیوستن اتم های ئیدروژن و اکسیژنی است که مستقل از یکدیگر هم وجود داشته اند؛ در عین حال، آب ساخته شده از ساختار مولکولی معروف به H2o است. H2o «علت» آب نیست، زیرا بدون آب چیزی نمی تواند آب باشد، ولی این بدان معنی نیست که ساختار یاد شده هیچ تأثیری ندارد. به همین سان، ارباب ها و بردگان هم معلول تعاملات مشروط انسان ها هستند، ولی ساختار معروف به «برده داری» آن ها را می سازد. ارباب ها «علت» برده ها نیستند، زیرا بدون برده نمی تواند در وهله نخست اربابی وجود داشته باشد، ولی این سخن به معنای بی اثر بودن نهاد برده داری نیست. تمایز میان رابطه علت و معلولی و رابطه سازا را از قدیم می شناختند، اما امروزه کمتر به آن توجه می شود. به عقیده من، بیشتر سردرگمی هایی که در تحقیقات روابط بین الملل درباره رابطه میان اندیشه ها و نیروهای مادّی وجود دارد تا حدودی برخاسته از درهم آمیختن روابط علت و معلولی و سازاست. اگرچه احیای این تمایز مناقشات یاد شده را از میان برنخواهد داشت، ولی احتمالاً به روشن شدن موضوع کمک می کند. [...]
مباحثه دوم حول رابطه میان کنشگران و ساختارها دور می زند. «مسئله کنشگر - ساختار» در جامعه شناسی، و هرچه بیشتر در روابط بین الملل، به صورت نوعی کاردستی درآمده است. اجازه دهید برای آن که به یک طیف برسیم پرسش محوری را بدین صورت مطرح سازیم: «ساختار چه اهمیتی در زندگی اجتماعی دارد؟» فردباوری و کل نگری (یا «ساختارگرایی» در تعبیر رایج در قاره اروپا) دو پاسخ اصلی به این پرسش اند. هر دوی آن ها برای ساختار نقشی تبیین کننده قائل اند، اما از لحاظ موقعیت هستی شناختی ساختار و میزان عمق تأثیرات آن با هم اختلاف دارند. فردباوری معتقد است تبیین های علوم اجتماعی را باید بتوان به ویژگی ها یا تعاملات افرادی که مستقل از یکدیگر وجود دارند تقلیل داد. کل نگری می گوید تأثیرات ساختارهای اجتماعی را نمی توان به کنشگران با موجودیت مستقل از هم و به تعاملات آن ها تقلیل داد، و این تأثیرات شاملِ ساختن کنشگران هم به معنای علت و معلولی و هم به معنای سازا می شود. بدون وجود دانشجو، کسی نمی تواند استاد باشد، همان طور که جدا از ساختارهایی که آن ها را در جامعه به عنوان استاد معرفی می کنند نمی توانند استاد شوند کل نگری برداشتی صدر به ذیلی از زندگی اجتماعی را می رساند، برخلاف فردباوری که متضمن نگرشی ذیل به صدری است. در حالی که فردباوری از کنشگران - که تقدّم هستی شناختی دارند - آغاز می کند و با تجمیع آن ها بالا می رود، کل نگری از ساختارهای اجتماعی تقلیل ناپذیر آغاز می کند و پایین می آید.
اختلاف نظر میان فردباوران و کل نگران تا حد زیادی حول این مطلب دور می زند که ساختارها چه اندازه کنشگران را «برمی سازند». برای درک این موضوع، باید دو تمایز قائل شویم: یکی بین تأثیرات علت و معلولی و تأثیرات سازا، و دومی میان تأثیرات ساختارها بر ویژگی ها کنشگران، به ویژه بر هویت و منافع آن ها، و تأثیرات ساختارها بر رفتار کنشگران. هرگاه می گوییم ساختاری بازیگران را «محدود می سازد» به معنی آن است که ساختار یادشده تنها تأثیرات رفتاری دارد. هرگاه می گوییم ساختاری بازیگران را «برمی سازد» بدین معناست که ساختار یاد شده بر ویژگی های آن ها تأثیر دارد. در روابط بین المللِ نظام محور، نظریه هایی که بر چنین تأثیراتی تأکید می کنند به نظریه های «وارون تصویر دوم» معروف شده اند. تأثیرات وارد آمده بر ویژگی های بازیگران عمیق ترند، زیرا معمولاً تأثیرات رفتاری هم دارند، ولی عکس این گفته درست نیست. هر دو دسته تأثیرات رفتاری و تأثیرات وارد بر ویژگی ها به نوبه خود می توانند معلول ساختارها باشند یا ساختارهای سازای آن ها باشند. از آن جا که تأثیرات سازا به وابستگی شدیدتر کنشگران به ساختارها اشاره دارند، من نیز آن ها را عمیق تر می شمارم.
فردباوری را معمولاً با تأثیرات علت و معلولی وارد بر رفتار ملازم می دانند، ولی خواهم گفت که نگرش فردباوری اصولاً با امکاناتی بیشتر از آنچه منتقدان (یا حتی هوادارن) آن نوعاً قاتل اند سازگار است، به ویژه با این امکان که ساختارها، مثلاً از طریق روند جامعه پذیری، بر ویژگی های کنشگران تأثیرات علت و معلولی داشته باشند. اما می گویم «اصولاً»، زیرا در عمل این کل نگران و نه فردباوران بوده اند که بیشترین فعالیت را در زمینه نظریه پردازی پیرامون برسازی علت و معلولی کنشگران داشته اند. بیشتر فردباوران هویت ها و منافع را مسلّماتی برون زاد تلقی می کنند و تنها به تأثیرات رفتاری می پردازند. این گفته، به ویژه درباره نوعی از فردباوری که بر جریان اصلی تحقیقات روابط بین الملل سایه افکنده است، یعنی درباره خردباوری (انتخاب عقلایی و نظریه بازی ها) صادق است که به بررسی منطق انتخاب در شرایط وجود محدودیت می پردازد. جورج استیگلر و گری بکر، در بیان بسیار روشن این دیدگاه، می گویند باید با استناد به تغییر «قیمت ها» در محیط، و نه تغییر «سلیقه» ها (هویت ها و منافع)، نتایج را تبیین کرد. [1]
بیشتر انتقادات کل نگران از فردباوری معطوف به محدود بودن کانون توجه نظریه فردباوری بوده است. از این جهت نیز فردباوری اصولاً با نظریه ای درباره این که چگونه ساختارها علت ویژگی های کنشگران هستند سازگار است. فردباوری این امکان را مردود می شمارد که ساختارهای اجتماعی تأثیراتی سازا بر کنشگران داشته باشند، زیرا چنین چیزی به معنای آن است که ساختارها را نمی توان به ویژگی یا تعاملات افرادی تقلیل داد که تقدم هستی شناختی دارند. امکان سازا مشخصاً فرضیه ای کل نگرانه است.
همان طور که در ابتدای این فصل گفتم، نظام بین الملل نمونه دشواری برای استدلال کل نگران است، زیرا پایین بودن تراکم آن بدین معناست که هویت و منافع دولت ها شاید بیشتر به ساختارهای داخلی وابسته باشند تا به ساختارهای نظام. معضل کل نگران در روابط بین الملل در صورتی شدیدتر می شود که تصدیق کنیم فردباوری، دست کم به شکل اصولی، با این که دولت ها شاید معلول ساختارهای نظام باشند سازگار است؛ اما، شاید تحت تأثیرخردباوری، فردباوران در روابط بین الملل عملاً چنین امکانی را نادیده گرفته اند و حتی به شکل اصولی هم نمی پذیرند که ساختارهای نظام بتوانند تأثیراتی سازا بر دولت ها داشته باشند. به عقیده من، ساختار نظام بین الملل بر هویت دولت ها هر دو نوع تأثیر را می گذارد. ممکن است این تأثیرات کمتر از تأثیرات ساختارهای داخلی باشد، و به یقین نظریه کاملی درباره هویت دولت، دارای یک مؤلفه داخلی اساسی هم خواهد بود. [...]
اگر مباحثه مادّه گرایی - معناگرایی را روی محور افقی و مناظره فردباوری - کل نگری را روی محور عمودی نشان دهیم به شکل 1 می رسیم. [...]
جایگاه نظریه های روابط بین الملل
شکل 1 چارچوبی برای اندیشیدن به تفاوت های درجه دویی فراهم می سازد که میان نظریه های موسوم به نظریه های «ساختاری» روابط بین الملل وجود دارد. تک تک این جامعه شناسی ها قلب هستی شناختی برنامه ای پژوهشی هستند که در آن بخش از طیف که آن جامعه شناسی را اشغال کرده ست و بر نظریه پردازی گوهری نیروی جاذبه ای وارد می کند که پیوسته بودن هر بُعد را تضعیف و آن را به نوعی طبقه بندی دوگانه تبدیل می کند. منظور این است که هر برنامه پژوهشی مرکز ثقل هستی شناختی مشخصی دارد به گونه ای که حتی وقتی برای دربرگرفتن ملاحظات دیگر برنامه های پژوهشی گسترش می یابد - مثلاً مادّه گرایان اندیشه ها را در برنامه های پژوهشی شان جای می دهند یا کل نگران کنشگران را - باز هم نظریه ها یا استدلال هایی که بدین ترتیب حاصل می شود کمابیش ناقص هستند.در این بخش می خواهم نشان دهم که نظریه های مختلف سیاست بین الملل، از جمله نظریه خودم، احتمالاً در کجای این نقشه جای می گیرند. هدفم صرفاً ارائه نمونه است و چندان استفاده دیگری از این طبقه بندی نخواهم کرد. از این گذشته، باید تأکید کنم که گرچه این نقشه را در هر سطحی از تحلیل می توان به کار برد، هر بار تنها در یک سطح قابل کاربرد است. این مسئله بر نحوه طبقه بندی نظریه ها توسط ما تأثیر خواهد گذاشت. اگر سطح مشخص شده نظام بین الملل باشد، در این صورت نظریه ای که فرض می کند دولت ها را کلاً ساختارهای داخلی برمی سازند جزو نظریه های فردباور طبقه بندی می شود. اگر به سطح تحلیل داخلی برویم، همین نظریه نسبت به نظریه ای درباره دولت که بر تک تک انسان ها تأکید دارد می تواند کل نگر به شمار آید، و به همین ترتیب. بنابراین، در ادامه مطلب به نظریه های سیستمی روابط بین الملل نظر داریم.
نظریه هایی که در خانه پایینی و سمت راست قرار می گیرند ایستاری مادّه گرایانه و فردباورانه در قبال زندگی اجتماعی دارند. 1. واقع گرایی اصیل سرشت بشر را از عوامل تعیین کننده اصلی منافع ملی می داند. این سخن، چون اشاره به آن دارد که منافع دولت را نظام بین الملل برنمی سازد، استدلالی فردباورانه است. واقع گرایان اصیل به درجات مختلف مادّه گرا هستند. عدّه ای، مانند ادوارد هالت کار، برای «قدرت بر افکار» [2] نقش مهمی قائل اند، اما به سبب تکیه روی سرشت بشر و توانایی های مادّی به طور کلی در این گروه جای می گیرند. 2. نو واقع گرایی به شکلی آشکارتر از واقع گرایی اصیل فردباور است و برای ساختار نظام بین الملل نقش تبیین کننده بیشتری قائل است؛ ولی، چون بر تشبیهبه اقتصاد خُرد تکیه دارد، فرض می کند که این ساختار تنها رفتار را تنظیم می کند و هویت ها را بر نمی سازد. [3] نولیبرالیسم، مانند نو واقع گرایی، همین رویکرد فردباورانه را در قبال ساختار دارد، و بیشتر نولیبرال ها مشکلی با این دیدگاه والتس ندارند که قدرت و منافع، پایه مادّی نظام را تشکیل می دهند. اما آنان، برخلاف نوواقع گرایان، برای روبنای نهادی نقش نسبتاً مستقلی قائل اند.
نظریه های واقع در خانه بالایی سمت راست مبتنی بر این فرضیه اند که ویژگی های کنشگران دولتی را تا حد زیادی ساختارهای مادّی موجود در سطح بین المللی برمی سازند. در این خانه، دست کم می توان سه مکتب فکری را سراغ گرفت. 1. نو واقع گرایی، تا جایی که بر پیدایش واحدهای مشابه تأکید دارد، پایش به این خانه کشیده می شود؛ البته، در عمل، بیشتر نوواقع گرایان هویّت دولت را امری مسلّم و مفروض می گیرند و، از دید من، خالی بودن جای تأثیرات سازا در مفهوم پردازدی نو واقع گرایی از ساختار، نهایتاً آن را با فردباوری سازگار می سازد. 2. نظریه نظام های جهانی به شکل آشکارتری کل نگرانه است؛ البته، تا آنجا که به جای نیروهای تولید و روابط تولید تأکید دارد، به شکلی مشروط مادّه گراست. 3. مارکسیسم نوگرامشی مآب، بیش از سایر انواع مارکسیسم، به نقش ایدئولوژی توجه دارد، و همین امر آن را به سمت چپ نمودار سوق می دهد ، اما با این حال ریشه در زیربنای مادّی دارد.
نظریه های واقع در خانه چپ و پایینی هویت ها و منافع را تا حد زیادی برساخته سیاست داخلی می دانند (بنابراین در سطح سیستمی فردباورند) ولی درباره این که ساختار نظام بین الملل از چه تشکیل شده است نگرشی اجتماعی تر دارند. 1. لیبرالیسم بر نقش عوامل داخلی در رقم زدن منافع دولت ها تأکید می کند، عواملی که در گام بعد در سطح سیستمی نهادها، جلوی تحقق تام و تمام آن ها را می گیرند. 2. نولیبرالیسم به همان اندازه که بر نقش انتظارات، و نه قدرت و منافع، تأکید دارد پایش به این خانه کشیده می شود؛ ولی، تا جایی که من خبر دارم، هیچ فرد نولیبرالی آشکارا از نگرشی معناگرایانه به ساختار هواداری نکرده است؛ و در فصل سوم خواهم گفت که نولیبرالیسم، در نهایت، بر نوعی هستی شناسی نوواقع گرایانه پایه می گیرد.
مباحثه نوواقع گرایان - نولیبرال ها، که در سال های اخیر بر جریان های اصلی نظریه های روابط بین الملل سایه انداخته است، اساساً مباحثه ای میان خانه های پایینی سمت راست و پایینی سمت چپ بوده است: دو جناح مباحثه، که در مورد رویکرد فردباورانه در قبال ساختار نظام توافق دارند، نگاه خود را در عوض بر روی اهمیت نسبی قدرت و منافع، در برابر اندیشه ها و نهادها، متمرکز ساخته اند.
چالش اصلی با این مباحثه از جانب پژوهندگان خانه بالایی سمت چپ مطرح شده است که ساختار بین المللی را اساساً تشکیل یافته از آگاهی مشترک می دانند و معتقدند که این امر نه تنها بر رفتار دولت ها بلکه بر منافع و هویت آن ها نیز تأثیر می گذارد. تمامی نظریه های واقع در این خانه را «برسازانه» می خوانم. گذشته از کارهای جان روگی و فریدریش کراتوکویل، که عنوان خاصی به آن ها نداده اند، دست کم چهار مکتب فکری در این خانه جای می گیرند. 1. مکتب انگلیس آشکارا به مسئله شکل گیری هویت دولت نمی پردازد، ولی نظام بین الملل را چونان جامعه ای می داند که هنجارهای مشترک بر آن حاکم است، و تیموتی دان به شکلی قانع کننده مکتب انگلیس را از طلایه داران نظریه معاصر برسازی در روابط بین الملل می خواند. [3] 2. مکتب جامعه جهانی روی نقش فرهنگ جهانی در برسازی دولت ها تکیه دارد. 3. پسانوگرایان نخستین کسانی بودند که نظریه اجتماعی برسازی معاصر را وارد روابط بین الملل کردند و همچنان نیز جامع ترین انتقادات را بر مادّه گرایی و خردباوری وارد می کنند. 4. و سرانجام، نظریه زن باوری و تازگی پا به حوزه روابط بین الملل گذاشته است و هویت دولت ها را برساخته ساختارهای جنسیتی موجود در هر دو سطح ملی و جهانی می داند. بدین ترتیب، در مقام جمع بندی، به چیزی شبیه شکل 2 می رسیم.
استدلال این کتاب در خانه بالایی سمت چپ جای می گیرد و در این حوزه به طور خاص مدیون آثار اشلی، بول، و روگی است. امروزه روابط بین الملل رشته ای است که در آن وفادارای نظری اهمیت دارند، و این نکته پرسشی را درباره این که چه نامی بر استدلال کتاب حاضر بگذاریم پیش می آورد. من عنوان دیگری جز «رویکرد برسازانه به نظام بین الملل» نمی شناسم. [...]
تفسیرهای سه گانه
حال که نظریه های روابط بین الملل را در داخل نقشه ای که از فرض های نظریه اجتماعی ترسیم کرده بودیم جای دادیم، این پرسش به میان می آید که درباره تعهدات درجه دومی آن ها چه می توان گفت؟ برای پاسخ گفتن به این پرسش از سه نظر روش شناسی، هستی شناسی، یا تجربی می توان روی کرد. چون این ها بر نحوه تفکر ما درباره تفاوت های موجود میان نظریه های سیستمی روابط بین المللی اثر می گذارند، لازم است دست کم به اختصار به هر یک بپردازیم. برای آن که مثالی هم زده باشم، توجه خودم را روی مباحثه ای متمرکز می سازم که در امتداد محور عمودی میان کسانی که هویت ها و منافع را مسلّم و مفروض می گیرند (خردباوران) و کسانی که آن ها را مسلّم و مفروض نمی گیرند (برسازان) جریان دارد. نمونه مشابهی را می توان در امتداد محور افقی نشان داد.تفاوت روش شناختی
در یک سطح، تفاوت خردباوری و برسازی تنها در این است که پرسش های متفاوتی را پیش می کشند، و پرسش های متفاوت لزوماً متضمن تعارض گوهری نیست. همه نظریه ها باید چیزی را مسلّم و مفروض بگیرند و بدین ترتیب موضوعاتی را که ممکن است نظریه های دیگر مشکله بینگارند «کنار بگذارند». علاقه خردباورانه متوجه این نکته است که چگونه انگیزه های موجود در محیط بر بهای رفتار تأثیر می گذارد. آنان، برای پاسخ گفتن به این پرسش، هویت ها و منافع را اموری مسلّم و مفروض می گیرند ولی این شیوه برخورد با این پرسش برسازانه که منافع و هویت ها از کجا نشأت می گیرند کاملاً سازگار است - و عکس این گفته نیز درست است. به دیگر سخن، اگر مسئله فقط روش شناختی باشد، می توان هویت ها و منافع را تنها از لحاظ نظری و نه در واقعیت نسبت به ساختار، درون زا یا برون زا تلقی کرد. هیچ یک از این دو رویکرد ذاتاً «بهتر» از دیگری نیست، همان گونه که نمی توان گفت تحقیق درباره علل بیماری مالاریا «بهتر» از تحقیق درباره علل آبله مرغان است؛ آن ها صرفاً با هم تفاوت دارند. با توجه به مجادلان موجود درباره نظریه انتخاب عقلایی، به یاد داشتن این نکته اهمیت دارد. در یک سطح، نظریه چیزی نیست مگر روشی برای پاسخگویی به برخی از پرسش ها، و در این مقام رد کردن آن معنا ندارد، همان گونه که رد کردن ریاضیات از سوی مارکسیست های اولیه به این دلیل اقتصاددانان «بورژوا» آن را به کار می بردند بی معنا بود. [...]اگرچه پرسش ها و روش ها گوهر و محتوای نظریه را معیّن نمی کنند، ولی همیشه هم از نظر گوهری بدون جهت گیری نیستند. پرسش ها و روش های ما، دست کم از دو جهت، می تواند بر محتوای نظریه پردازی درجه اول تأثیر بگذارد، به ویژه اگر مجموعه واحدی از پرسش ها بر یک حوزه سایه افکنده باشد.
نخست، مسلم و مفروض گرفتن یا نگرفتن هویت ها و منافع می تواند بر مباحثه درباره اهمیت اندیشه ها و نیروهای مادّی در امتداد محور افقی تأثیر بگذارد. برای نمونه، نوواقع گرایان می گویند منافع دولت ها از ساختار مادی اقتدارگریزی نشأت می گیرد. اگر این فرض را مبنا قرار دهیم، اندیشه ها به شکل پیشینی به متغیر واسط میان نیروهای مادّی و نتایج تقلیل می یابند. در این حالت، نیز، باز اندیشه ها می توانند، مثلاً از طریق تعیین انتخاب ها میان تعادل های چندگانه، نقشی در زندگی اجتماعی داشته باشند، ولی مسلّم فرض کردن تحلیل نوواقع گرایانه منافع و هویت تلویحاً به معنی پذیرش آن است که ساختار بنیادی سیاست بین الملل اجتماعی نیست بلکه مادّی است. [...]
خطر دوم، که روگی بدان اشاره کرده است، این است که هر روش شناسی می تواند به نوعی هستی شناسی تلویحی تبدیل شود. هدف از روش شناسی خردباورانه تبیین هویت ها و منافع نیست. این روش شناسی تبیین ها را مردود نمی شمارد، ولی خودش نیز تبیینی عرضه نمی کند. اما نولیبرال ها هرچه بیشتر تصدیق می کنند که به نظریه ای درباره منافع دولت ها نیاز داریم. کجا باید به دنبال چنین نظریه ای گشت؟ نظام بین الملل یکی از این جاهاست و سیاست داخلی یکی دیگر. نولیبرال ها شدیداً طرفدار دومی هستند. شاید علت این امر آن باشد که منافع دولت ها را به راستی سیاست داخلی تعیین می کند، ولی در عین حال می تواند به این علت باشد که نولیبرال ها برداشتی خردباورانه از نظام بین الملل را چنان درونی کرده اند که خود به خود فرض می کنند علل منافع دولت ها باید، نسبت به نظام، برون زا باشد. به دیگر سخن، برون زایی در نظریه با مشروط ساختن نحوه تفکر خردباوران درباره جهان به فرض برون زایی در واقعیت تبدیل می شود. شاید برون زایی در واقعیت نهایتاً به لحاظ تجربه نتیجه گیری درستی باشد، ولی تنها پس از مقایسه قدرت تبیین نظریه های داخلی و سیستمیِ پرداخته شده درباره شکل گیری هویت دولت ها می توان به چنین نتیجه ای رسید. نباید آن را پیشاپیش بخشی از علوم اجتماعی متأثر از روش فرض کرد. [...]
تفاوت هستی شناختی
شاید رایج ترین تفسیر از مباحثه خردباوران و برسازان این باشد که آن را بر سر هستی شناسی و «جنس» نظام بین الملل بدانیم. [...] از این گذشته، مباحثه آن ها درباره این موضوع نیز هست که وقتی بازیگران مشغول تعامل هستند، ما چگونه باید درباره «آنچه جریان دارد» به طور خاص در مورد معنای «مسلّم» پنداشتن هویت ها و منافع بیندیشیم. به سبب این واقعیت ساده که برای انسان مشکله انگاری همزمان همه چیز ناممکن است، در هر تلاش تبیین گرانه مسلّم انگاشتن چیزی ضرورت دارد. حتی پسانوگرایان هم که می خواهند درباره «تمامی» کنشگران تردید روا دارند، در انتها برخی چیزها را مسلّم می انگارند. این واقعیت گریزناپذیر به همان تفاوت روش شناختی اشاره دارد که بالاتر ذکرش رفت. اما وقتی که هویت ها و منافع را از نظر روش شناسی مسلّم و مفروض می گیریم، تلویحاً این پرسش هستی شناسی هم به میان می آید که آیا خود آن ها هم فرایندهایی تلقی می شوند که باید به شکلی اجتماعی حفظ شوند (اما تصادفاً امروزه کاری به آن ها نداریم) یا باید امور ثابتی قلمداد شوند که به یک معنا بیرون از مکان و زمان اجتماعی قرار دارند. در برداشت دوم، آفرینش و بازآفرینی هویت ها و منافع در تعامل اجتماعی جریان ندارد، و مهم نیست. اگر چنین باشد، این که دولت ها در تعامل با هم چگونه با یکدیگر رفتار می کنند اهمیتی از این نظر که چگونه خودشان را تعریف می کنند ندارد: در کنش خودخواهانه چیزی جز تلاش برای تحقق هدف های خودخواهانه وجود ندارد. برعکس، در برداشت برسازانه، کنش ها پیوسته برداشت از خود و دیگری را تولید و بازتولید می کنند، و از این نظر هویت ها و منافع همواره در فرایندی جریان دارند، حتی اگر آن فرایندها گاه چنان با ثبات باشند که بتوانیم - برای هدف های خاصی - آن ها را به شکل موجهی مسلّم و مفروض بینگاریم. [...]مسائل هستی شناختی، با همه دشواری ظاهری شان، از این نظر که درباره زندگی بین المللی چگونه می اندیشیم و باید بیندیشیم اهمیت زیادی دارد، و دانش روابط بین الملل امروزه به اندازه کافی به این مسائل خود آگاه نیست. با تمام این احوال، می خواهم این توجه به هستی شناسی را با حساسیت تجربی درآمیزم. شاید از تفسیر هستی شناسانه از مناظره خردباوران و برسازان نتیجه بگیرید که آنان با نوعی وضعیت قیاس ناپذیری ریشه ای روبه رو هستند، به گونه ای که صرفاً باید بهایی بپردازیم و یکی را انتخاب کنیم؛ ولی این برداشت موجّهی نیست. هستی شناسی های متفاوت غالباً نتایج متفاوتی از این جهت دارند که در جهان باید چه چیز را به مشاهده گذاریم. ممکن است شواهد تجربی ناقض این هستی شناسی ها قاطع نباشد، زیرا مدافعان می توانند بگویند که مشکل در نظریه خاصی است که به آزمون گذاشته ایم و نه در هستی شناسی بنیادی آن، ولی در عین حال شواهد یاد شده می تواند آموزنده باشد. امکان قیاس ناپذیر بودن هستی شناسی های متفاوت را نباید بهانه پرهیز از مقایسه قرار دهیم. بحث هستی شناسانه ضرورت دارد، ولی درعین حال باید درصدد یافتن راه هایی برای بیان آن با گزاره هایی باشیم که بتوان درباره شان داوری تجربی کرد.
تفاوت تجربی
در مباحثه میان خردباوران و برسازان دست کم دو مسئله تجربی مطرح است. نخست، هویت ها و منافع دولت ها تا چه حد برساخته ساختارهای داخلی است و تا چه اندازه برساخته ساختارهای سیستمی؟ منافع دولت ها، به همان اندازه که برساخته ساختارهای داخلی باشد، نسبت به نظام در واقع (و نه صرفاً «گویی») برون زاست، و از همین رو نظریه های سیستمی روابط بین الملل در خردباوران راجع به نظام بین الملل به خطا نرفته اند. رویکرد نولیبرال اساساً همین است. اما منافع دولت ها، به همان اندازه که برساخته ساختارهای نظام باشد، نسبت به نظام بین الملل درون زاست. نظریه های خردباور فاقد ابزارهای لازم برای تحلیل شکل گیری درون زای ترجیحات و اولویت ها هستند، و از همین رو رویکرد برسازی ضرورت پیدا می کند. دوم، هویت ها و منافع دولت ها تا چه حد ثابت است؟ خردباوری نوعاً فرض را بر ثابت بودن آن ها می گذارد؛ و اگر این مسئله از نظر تجربی درست باشد، قطع نظر از این که به پرسش نخست چه پاسخی داده باشیم، برای خردباوری در مورد نظام بین الملل دلیل مستقلی خواهیم داشت. حتی اگر هویت ها و منافع دولت ها در دل نظام بین الملل برساخته شود ولی نتایج این روند بسیار باثبات باشد، در این صورت با مسلّم و مفروض انگاشتن آن ها چیز زیادی از دست نمی رود.پاسخگویی به این پرسش ها به برنامه گسترده ای برای نظریه پردازی و پژوهش تجربی نیاز دارد، ولی هدف ما در کتاب حاضر این نیست. حرف من این است که این پرسش ها از آن رو در روابط بین الملل اهمیت دارند که می توان آن ها را مورد تحقیق گوهری قرار داد، حال آن که مباحثه های هستی شناسی چنین قابلیتی ندارند. به یقین، در عین حال بر این باورم که محققان روابط بین الملل نمی توانند خودشان را کلاً از مسائل هستی شناسی خلاص کنند، زیرا مشاهدات ما در سیاست جهان پیوند تنگاتنگی با مفاهیمی دارد که از طریق آن ها دست به مشاهده می زنیم. پس، در مقام جمع بندی باید گفت که ایستار من در قبال این مباحثه ها، به قول هکینگ (در تعبیر سخن پوپر)، این است که «چندان هم نیست که به شکل پیشاعلمی متافیزیکی باشیم، زیرا متافیزیکِ ابطال ناپذیر غالباً پدر فکری علمِ ابطال پذیر است». [4] [...]
پینوشتها:
* ترجمه حاضر با نگاه به اثر ذیل صورت گرفته است: الکساندر ونت، نظریه اجتماعی سیاست بین الملل، ترجمه حمیرا مشیرزاده (تهران: انتشارات وزارت امور خارجه، 1384).
1. alexander wendt
2. idealist
3. causal
4. constitutive
یادداشت ها:
[1]. George stigler and Gary Becke, "De gustibus non est disputandum," American Economic Review 67 (1977), 76-90
[2]. Edward Hallett carr, The Twenty years, 'crisis 1919-1939 (Harper Torchbooks, new york, 1939/1964).
[3]. Timothy Dunne, "The social construction of International society," European journal of International Relations 1, (1995), 367-389.
[4]. Ian Hacking, Representing and Intervening (cambridge university press, cambridge), p.3.
از: social Theory of Internationl politics (cambridge university press, cambridge, 1999), pp.1-44.
دیدگاه هایی درباره سیاست جهان / گروهی از نویسندگان؛ با ویرایش ریچارد لیتل و مایکل اسمیت، 1389، علیرضا طیّب، تهران، 1389.
/ج