شرح فرویدیسم

زیگموند فروید Sigmund Freud در سال 1856 در فرایبورگ (چکوسلواکی) زاده شد. چون به چهارده سالگی رسید ضرورت زندگی خانواده میانه حال او را به وین کشانید. در 1873 پا به دانشگاه وین گذاشت و در 1881 دانشکده
دوشنبه، 23 بهمن 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شرح فرویدیسم
شرح فرویدیسم

 

نویسنده: امیرحسین آریان پور




 

زیگموند فروید Sigmund Freud در سال 1856 در فرایبورگ (چکوسلواکی) زاده شد. چون به چهارده سالگی رسید ضرورت زندگی خانواده میانه حال او را به وین کشانید. در 1873 پا به دانشگاه وین گذاشت و در 1881 دانشکده پزشکی را به پایان رسانید. سپس از میان شعب متعدد پزشکی، پسیکیاتری (روان پزشکی) را برگزید و نزد طبیب صاحب نظری بنام یوزف برویر Josef Breuer به تحقیق پرداخت.
برویر در معالجه بیماری های روانی روشی خاص داشت. معتقد بود که هر خاطره یی حامل مقداری انرژی عاطفی است، و از این روی اگر خاطرات ناخوشایند خود را ابراز نکنیم مقادیری انرژی مزاحم در روان یا ذهن ما انباشته می شود و ما را دچار دردها یا بیماری های روانی می کند. به همین سبب اگر خاطرات تلخ خود را بیاد و بر زبان آوریم، انرژی متراکم آنها آزاد و ناخوشی مرتفع می گردد.
در 1885 با همکاری برویر و فروید کتابی به نام تتبعاتی درباره هیستری منتشر شد. در این کتاب شرح بیماری و درمان دختری که گرفتار بیماری هیستری بود جلب نظر می کرد.
چنانکه از این کتاب برمی آید، آنا دختر درس خوانده یی است به سن بیست و یک که در طی دو سال کسالت، بدون موجب معلومی، دچار یک سلسله عوارض روحی و بدنی - تاری چشم، صعوبت بلع مایعات، فلج بازوی راست، فراموشی زبان مادری، توهم، از خود بیخود شدن و تزلزل و تعدد شخصیت - گردیده است.
برویر از معاینه او پی برد که هیچگونه علل ارگانیک در بیماری او دخیل نیست و بنا بر این همه عوارض و حملات هیستری را باید ناشی از جزر و مدهای عاطفی بیمار دانست. فروید نظر او را تأیید کرد. پس در صدد یافتن منشاء عاطفی بیماری برآمدند و برای این منظور خاطرات بیمار را مورد تجزیه و تحلیل قرار دادند.
تحقیقات اولیه آنان نشان داد که آنا پدری دارد علیل و بستری که پرستاری او از مدتها پیش برعهده آنا بوده است و بیماری آنا به این طریق شروع شد که وی شبی در کنار پدر روی صندلی نشست و از شدت خستگی دستش را از پشت صندلی آویخت و در این حال بخواب رفت. وقتی که بیدار شد دست آویخته خود را لخت و بی حرکت یافت. خواست سخنی بگوید خود را عاجز دید و بی اختیار بجای تکلم بزبان مادری خود - آلمانی - کلمات انگلیسی بر زبان آورد. پدر بیمار وقت را پرسید. قادر به دیدن صفحه ساعت نشد.
برویر دریافت که آنا گاهی در حال بیخودی کلمات بی ربطی بر زبان می راند. حدس زد که باید این کلمات با خاطرات بحرانی دختر رابطه یی داشته باشد. پس او را به وسیله هیپنوتیسم خواب کرد و کلمات مذکور را مکرراً بگوش او فرو خواند و منتظر عکس العمل او شد. مطابق انتظار برویر، هر کلمه یی آنا را در تذکار و ابراز خاطرات نهانی یاری کرد.
برویر همچنین متوجه شد که آنا پس از یادآوردن هر خاطره ساعتی چند به حال عادی باز می گردد و احساس سلامت و آرامش می کند. نتیجه گرفت که یادآوری خاطرات بحرانی درمانی شفابخش است. از این روی دختر را به تذکار و بیان سایر خاطرات خود برانگیخت و با این شیوه سرانجام منشاء اصلی ناخوشی های او را آشکار ساخت.
آنا در حین خواب مصنوعی وقایع کهنه و از یاد رفته یی را بیاد آورد:
در کودکی او، کدبانوئی در خانه پدرش خدمت می کرد. آنا از این زن نفرت داشت، زیرا روزی او را دیده بود که با لیوانی که اهل خانواده با آن آب می نوشیدند به سگ خود آب می دهد.
موقعی که آنا این خاطره را بکمک برویر بیاد آورد، لیوانی پر آب به لبش گذاشتند. بدون ناراحتی نوشید. یادآوری و ابراز خاطره تلخ کودکی،‌ انرژی مزاحم و صعوبت بلع را مرتفع ساخت.
برویر بکار خود ادامه داد:
آنا در آن شب که کنار بالین پدر نشسته بود، پیش از آنکه بخواب رود و دچار بیماری شود بفکر دعا خواندن افتاد. اما از شدت پریشانی هیچ دعایی بیادش نیامد. تنها یک ترانه کودکانه انگلیسی که در کودکی از زن سابق الذکر آموخته بود بر زبانش جاری شد.
چون در حین خواب مصنوعی سلسله خاطرات آنا به اینجا رسید یکی دیگر از ناخوشی های او بهبود یافت و پس از یکسال و نیم توانست مجدداً به زبان مادری خود سخن گوید.
برویر و فروید پیدایش و رفع بیماری های آنا را اینگونه توجیه کردند:
آنا خسته و فرسوده، در بالین پدر نشسته و از کسالت طولانی او و پرستاری بیهوده خود بتنگ آمده است. امیدی به بهبود پدر مریض و تندخو ندارد. چه می شود اگر پدر را ترک گوید؟ این اندیشه با آنکه برای او امیدبخش است، ناراحتش می کند: ترک پدر بیمار از وظیفه شناسی دور است. آنا نومیدانه برای یافتن راه نجات به فکر فرو می رود. دست راستش از پشت صندلی آویخته است. خستگی و آشفتگی رفته رفته او را از خود می برد. دستش خواب می رود. سپس بیدار می شود و می بیند که نمی تواند دستش را تکان بدهد. با رضایت چنین میندیشد که دستش فلج شده است. این فکری خوشایند است: اگر دستش فلج شود، تغییری در وضع پریشان او پدید می آید و از پرستاری پدر معاف می گردد. همین فکر عملاً دستش را فلج می کند. پس دستش که بطور موقت قبض یافته بود، به همان حال می ماند.
همچنین چون چشمانش از پس دانه های اشک، ساعت را نمی بیند به خود القا می کند که چشمانش تار شده است. همین القا باعث تاری چشمانش می گردد. باطناً از لختی دست و تاری چشم شکایتی ندارد. زیرا، هرچه باشد، تغییری در وضع او می دهد. او را از جدال نفسانی - جدال وظیفه شناسی و خودپرستی - می رهاند. به بیان دیگر، آنا برای نجات از جنگ درونی به بیماری پناه می برد.
اما چرا القاآت آنا چنین تأثیر عظیمی در او نهاد؟ برویر و فروید پاسخ دادند که زمینه نفسانی او از این لحاظ مساعد بوده است و برای تبیین این امر باز او را خواب کردند و به حقایق دیگری پی بردند:
آنا در آن شب که روی صندلی به خواب می رود در خواب می بیند که مار سیاهی به او و پدرش حمله می کند. البته سخت می ترسد. از وحشت زبانش بند می آید. می خواهد فریاد بکشد. نمی تواند، فقط ترانه کودکانه انگلیسی بر زبانش جاری می شود. آنا مار به خواب می بیند، زیرا در بیداری کراراً شنیده است که در مزرعه مجاور خانه پدرش مار وجود دارد. ترانه کودکانه انگلیسی را ترنم می کند، زیرا رؤیای نفرت آور مار او را به یاد عمل تنفرانگیز کدبانو و ترانه انگلیسی - که در کودکی از او آموخته است - می اندازد. خاطره زن، خاطره سگ او و لیوان آلوده را در ذهن او زنده می کند. بنابراین آنا به تنفر شدیدی می افتد. از آب بیزار و دچار صعوبت بلع می شود.
به نظر برویر و فروید علت اصلی بیماری های آنا خاطرات گذشته اوست که در شرایط مساعد مجال تجلی یافته است و تنها راه درمان، کشف و ابراز آن خاطرات و بیرون راندن انرژی مزاحم آنهاست.
فروید پس از انتشار کتاب تتبعاتی درباره هیستری برای ملاحظه روش تداوی روان پزشکان فرانسوی مخصوصاً شارکو Charcot دو بار به فرانسه سفر کرد، و در نتیجه معتقد شد که خواب مصنوعی وسیله مناسبی برای وقوف به منشاء عوارض بیماران نیست. زیرا اولاً برخی از بیماران به خواب نمی روند و ثانیاً پس از بیداری بیمار، بعضی از ناراحتی های او که در حین خواب به القای پزشک آرام شده است مجدداً بروز می کند. بنابراین فروید قایل شد که برای آگاهی از علل ناخوشی های بیمار و رفع آنها، باید به جای توسل به خواب مصنوعی به تجزیه و تحلیل خیالات و اوهام و رؤیاهای او دست زد.
فروید که از 1886 در ویسن مطبی برپا کرده و در دانشگاه وین نیز به تدریس پرداخته بود، شیوه تداوی خود را «تجزیه روانی» یا «روان کاوی» که به فرانسه «پسیکانالیز» خوانده می شود نام داد، و تدریجاً در جریان آزمایش ها و درمان های خود به
نکات جدیدی مخصوصاً اهمیت غریزه جنسی در زندگی انسان معتقد شد. پس روان کاوی توسعه یافت. نخست به صورت یک دستگاه روان شناسی درآمد و «روان شناسی عمق» Tiefen Psychologie نام گرفت، و سپس جنبه علم الاجتماعی و فلسفی نیز یافت و «فرویدیسم» نامیده شد. چون برویر آرای فروید را نپسندید، از او کناره گرفت و فروید به تنهایی به تتبع ادامه داد و از 1900 تا 1938 کتاب های متعددی انتشار داد:
کتاب تعبیر رؤیا (1900)، شناسایی بیماری های روانی زندگی روزانه (1904)، شوخی و رابطه آن با ناخودآگاه، و سه رساله درباره نظریه جنسی (1905)، توتم و تابو (1913)، آن سوی اصل لذت، (1920)، روان شناسی گروهی و تجزیه «من» (1921)، «من» و «او»، (1923)، آینده یک پندار (1927)، موسی و یکتاپرستی (1937)...
آرای فروید مخصوصاً تأکید او بر غریزه جنسی چنان تند بود که نام او را در سراسر جهان به دهانها انداخت: گروهی به مخالفت برخاستند و جمعی او را در میان گرفتند. در 1908 «نخستین کنگره روان کاوی» در سالزبورگ تشکیل شد و سپس سازمان بین المللی روان کاوی بوجود آمد و نشریه بین المللی منظمی انتشار یافت و زوریخ و برلین و مونیخ مانند وین کانون پیروان فروید شد. در 1910 روان کاوی، گذشته از اروپا، دراتازونی و کانادا و شیلی و استرالیا و هندوستان نیز رواج گرفت. پیروان فروید در همه جا بکار پرداختند. از این زمره بودند بلوی لر Bleuler و یونگ Jung در سوئیس، فرن چی Frenczi در مجارستان، ماری بوناپارت Bonaparte در فرانسه، وولف Wulff در روسیه، اشترکه Starke در هلند، ارنست جونز Ernest Jones در کانادا، بریل Brill در ایالات متحده امریکا...
برخی از پیروان فروید پاره ای از عقاید او به ویژه تأکید او را بر غریزه جنسی قابل قبول ندانستند و از فروید جدا شدند: آدلر، اشته کل Stekel، رانک Rank، بلوی لر، یونگ...
اما فرویدیسم از شور نیفتاد، بلکه هواخواهان جدیدی یافت و در آموزش و پرورش و کارهای هنری نیز رخنه کرد.
در 1938 هنگام هجوم آلمان به اتریش، فروید توانست خود را به انگلیس برساند. اما سال بعد 231 سپتامبر 1939) در لندن درگذشت. از او سه پسر و سه دختر ماند. یکی از دخترانش، آنا فروید، که کار پدر را پیش گرفته است هنوز در انگلیس به درمان و تحقیق مشغول است.
فرویدیسم پس از فروید به راه خود ادامه داد و روان کاوان کشورهای مختلف نهضت بین المللی را همچنان اداره کردند. ولی بتدریج خطاهای فرویدیسم آشکار شد. گروهی از روان کاوان از جمله اریک فروم Eric Fromm و کارن هورنی Karen Horney برای حفظ فرویدیسم آن را دگرگون ساختند. ولی پیشرفت علوم انسانی امکان بقای فرویدیسم را از میان برداشته بود. روان شناسان و جامعه شناسان در سوئیس و آلمان و جماهیر شوروی و فرانسه و انگلیس و کشورهای دیگر به انتقاد آن همت گماشتند، چنانکه اکنون، نهضت بین المللی روان کاوی هر چند که اسما موجود است، اهمیت بسزایی ندارد.
از آرای زیگموند فروید و روان کاوانی که به او وفادار مانده اند، چنین برمی آید که از نظر فرویدیسم، انسان برای حوایج حیاتی خود تجهیزاتی فطری دارد. این تجهیزات فطری که غریزه Triele خوانده می شود دو گونه است: غریزه یا غرایز زندگی و غریزه یا غرایز مرگ. غریزه زندگی یا اروس Eros منشاء زندگی و سبب ساز بقا و استمرار حیات است. صیانت ذات و توالد و تناسل زاده اوست. غریزه مرگ یا تاناتوس Thanatos موجب تشتت و بی شکلی و بی سامانی و بی جانی است و انسان را به پریشانی و گسستگی و مرگ سوق می دهد.
روان یعنی سازمانی که به فعالیت های انسان نظم و نسق می بخشد، عرصه کشاکش غرایز دوگانه است. اروس با تاناتوس در ستیزه دایم است. انسان طرفه معجونی است از این نیروهای آشتی ناپذیر. اروس همواره می کوشد تا شور و طغیان تاناتوس را فرو نشاند یا حداقل جهت فعالیت آن را از داخل بگرداند و متوجه عالم خارج سازد، تا از مرگ مصون ماند. هر چه تسلط غریزه زندگی بر غریزه مرگ محرزتر گردد، از شدت معارضه روانی می کاهد و نیروهای حیاتی، به جای صرف و اتلاف، متراکم و موجد آرامش می شوند. پس باید گفت که انسان زنده طبعاً بحفظ و انباشتن نیروهای حیاتی و تأمین آرامش روانی که همانا لذت است رغبت دارد. به همین سبب انسان تا زنده است لذت جوی و رنج گریز می باشد. اما چون غریزه مرگ از غریزه زندگی منفک نمی شود، انسان همچنان که آرامش را می پرستد آشوب را هم می خواهد، همچنانکه لذت را می جوید رنج را نیز طالب است. با این وصف به سبب غلبه غریزه زندگی بر غریزه مرگ انسان در سراسر زندگی همواره در پی لذت و برآوردن کام Wunseh های خویش است.
در جریان حیات فرد، غریزه زندگی به درجات مختلف با غریزه مرگ می آمیزد و حتی المقدور آن را به سود اعمال حیاتی به کار می گمارد. دو عمل حیاتی تغذیه و آمیزش جنسی را نمونه می آوریم: در عمل تغذیه از یک سو غریزه مرگ مواد غذایی را خرد و فاسد و منهدم می کند و از سوی دیگر غریزه زندگی آنها را به خود می کشد و نیروی حیاتی آنها را از آن خود می کند. آمیزش جنسی نیز مرکب از دو عمل متضاد است: آغاز آن فعلی است تجاوزآمیز که به وسیله غریزه مرگ اجرا می شود؛ و انجام آن نزدیک ترین پیوندهاست که البته به نیروی غریزه زندگی واقع می گردد.
غریزه زندگی در برابر غریزه مرگ از همه عوامل یا سوائقی که آن را تشکیل می دهد سود می جوید. یکی از مهمترین عوامل غریزه زندگی، لی بیدو Libido یا شهوت است که جریان غریزه مرگ را از خود به غیر منعطف می کند و زندگی را محفوظ و مستدام می دارد و لذت بخش و مطبوعش می سازد. میل یا عشق جنسی که وسیله گرایش به یک شیئی یا امر است از عناصر لی بیدو می باشد.
انسان به اقتضای غریزه زندگی دائماً جویا و خواهان موضوع و مورد و هدفی است که لی بیدو را متوجه آن سازد و از آن کام بگیرد و لذت ببرد. کودک از آغاز زندگی، ندانسته و نسنجیده لذت می جوید و از الم می گریزد و از قید سود و زبان و شایست و ناشایست یکسره آزاد است. کامجویی Wunscherfullung می کند، ولی خود به کار خویش هشیار و بصیر نیست. محرک و رهبرش غرایز کور و بی بصیرت است. از خود و جهان بی خبر است، هشیار و بهوش و خودآگاه نیست، غافل و لاشعور و ناخودآگاه است.
روان ذاتاً ناخودآگاه است. طفل در آغاز نیندیشیده و ناخودآگاه در پی امیال خود می رود. غافل و مدهوش است. اما رفته رفته در جریان کامجویی و یکه تازی با عالم خارج روبرو می شود، سرش به سنگ واقعیات می خورد، «جز خود» یعنی کسان دیگر و چیزهای دیگر را در می یابد و به حدود و ثغور دنیای واقع و امکانات خود پی می برد. هشیار و به هوش می گردد، محدود و متعین و مشخص و خودآگاه می شود. به عبارت دیگر، تصادم لی بیدوی کور ناخودآگاه با عالم خارج، قشر نازکی از لی بیدو را دیگرگون می سازد، معین و مستقل و منفرد و خودآگاه می کند و حوزه کوچک خودآگاهی (Bewusstsein) را تشکیل می دهد و از ناخودآگاهی (Unbewusst sein) یا تاریکخانه غرایز تفکیک می کند. پس شعور در مقابل لاشعور و روان خودآگاه در برابر روان ناخودآگاه پدید می آید: عقل در مقابل عشق ظاهر می شود.
ولی روان خودآگاه از روان ناخودآگاه جدایی و استقلال ندارد ممکن است بعضی از امیال خودآگاه امروز فردا به ناخودآگاهی رود، و برخی از کام های ناخودآگاه دیروز، امروز خودآگاه باشد. پس می توان بین دو حوزه خودآگاهی و ناخودآگاهی به حوزه ثالثی معتقد شد و آن را نیمه خودآگاهی یا پیش خودآگاهی (Vorbewusstsein) خواند. روان نیمه خودآگاه که میانجی دو حوزه تاریک و روشن روان است آستانه یا حریم خودآگاهی تلقی می شود.
لی بیدوی ناخودآگاه در حینی که بر اثر برخورد با عالم خارج جزواً خودآگاه می شود بصور مختلفی تجلی می کند. هر زمان شیئی یا امری خاص را موضوع و مورد خود قرار می دهد و چون بتی عیار هر لحظه به رنگی درمی آید. از اینروی می توان گفت که انسان در جریان استکمال خود از مقامات مختلف می گذرد.
لذت جویی کودک شامل سه مقام است: مقام خوددوستی Auto Erotism (اصطلاح هاوه لاک الیس Havelock Ellis) و مقام خودشیفتگی (Narcissism - اصطلاح هاوه لاک الیس) و مقام غیردوستی (- Allo erotism اصطلاح فلوگل - Flugel). هر مقامی مشتمل بر مراحلی است.
در مرحله اول خوددوستی، لی بیدو سراسر بدن را هدف قرار می دهد. پس طفل به بدن خود می گراید، به اعضای تن خود دست می مالد، دست ها و پاها را می جنباند و از نوازش مادر و تکان ملایم گهواره لذت می برد.
در مرحله دوم، لی بیدو در دهان و لب و دندان و لثه متمرکز می شود. طفل برای کسب لذت هر چه را بتواند به لب و دهان خود می مالد، انگشت خود را می مکد و ناخن خود را می جود...
در مرحله سوم نشیمن و اعضای خارجی دستگاه دفع، کانون شهوت می شود. کودک به هنگام اخراج مدفوع و پیشاب از تحریکاتی که در خود احساس می کند متلذذ می شود.
در چهارمین یا آخرین مرحله خود دوستی، لی بیدو در اعضای خارجی دستگاه خاص جنسی گرد می آید. طفل خوش دارد که عضو خارجی جنسی خود را دستمال و تحریک کند.
کودک که در مقام خوددوستی هنوز «خود» را از «جز خود» باز نمی شناسد و میان خود و اشیاء و اشخاص دیگر فرق نمی گذارد، از حدود دو سالگی به دیگران توجه می نماید و به استقلال خود از دیگران پی مبرد. اما پیش از اینکه به دیگران میل کند، همچنان خود را مورد مهرورزی قرار می دهد. در مقام خوددوستی اعضای بدن خود را بعنوان شیئی از اشیاء محط و هدف شهوت میساخت. ولی در مقام بعدی - مقام خود شیفتگی - با شور و شوقی بیشتر شیفته وجود مستقل و شخصیت خویش می شود. بخود می بالد و از تماشا کردن یا نمایش دادن بدن خود لذت می برد.
در سال دوم عمر هدف اصلی لی بیدو تغییر می کند. «جز خود» جای «خود» را می گیرد. مقام غیر دوستی آغاز می شود. طفل در مرحله اول غیر دوستی به موجودات شبیه خود، به افراد جنس موافق دل می بندد. در مرحله دوم به افراد جنس مخالف رغبت می نماید و برای تولید مثل آماده می گردد. مرحله اول غیر دوستی را همجنس دوستی و مرحله دوم را ناجنس دوستی (Homoerotik و Heteroerotik - اصطلاح فرن چی) گفته اند.
باید دانست که چون غریزه مرگ همواره با غریزه زندگی آمیخته تجلیلات، تظاهرات لی بیدو هیچگاه از تجلیات غریزه مرگ خالی نیست، و بمناسبت همین آمیختگی یا ثنویت حالات روانی که فروید آن را دوگونگی (Ambivalenz) خوانده است، کودک در هر مرحله یی به دو صورت مثبت و منفی کامجویی می کند. مثلاً در مرحله اول خوددوستی که لی بیدو در عضو معینی متمرکز نشده است، از طرفی هرچه را بتواند به لب و دهان خود می مالد و می مکد (مثبت) و از طرف دیگر ناخن خود را می جود و پستان مادر را می گزد و اشیاء را، اگر بتواند، با دهان می درد (منفی). همچنین در مرحله تمرکز لی بیدو در دستگاه دفع، طفل هم از لمس و نوازش نشیمن و مدفوع لذت می برد (مثبت)، هم از حفظ و تراکم و بیرون راندن و پراکندن مدفوع و پیشاب و آلودن خود و محیط (منفی).
بر روی هم انرژی لی بیدو پیوسته در گشت و گذر است و از یک هدف به هدف دیگر می جهد. پس طفل در مدارج رشد خود، ندانسته، دوگونه فعالیت می کند. یکی اینکه از منبع لذت دیرینه می برد، دیگر اینکه منبع لذت مناسب تری به جای آن برمی گزیند. مثلاً پس از مرحله اول غیر دوستی از سویی میلی را که به افراد جنس خود دارد فرومی نشاند و از سویی به جای افراد همجنس، افراد جنس مخالف را مورد گرایش قرار می دهد. پس در پایان هر مرحله یی دو عمل می کند: وازدن (Verdranung) و برتر ساختن (Sublimierung یا Erhabenheit)
لی بیدو با آنکه در هر مرحله یی وازده می شود و به صورتی برتر می آید و به مرحله جدیدی سوق می یابد باز هیچگاه به طور کامل از مراحل یا هدف های پیشین خود منصرف نمی شود. مثال اینکه کودک پس از مقام خود شیفتگی هر چند که دیگر از لمس و نوازش و تماشای بدن خود لذت وافر نمی برد، باز با نظری مهرآمیز به خود می نگرد. خودخواهی عمومی افراد بشر معلول توقف قسمتی از لی بیدو در مقام خود شیفتگی است.
ممکن است عوامل ارثی یا موانع خارجی راه را بر لی بیدو ببندد و آن را از سیر خود باز دارد. در این صورت لی بیدو از اشتغال هدف های بعدی خود باز می ماند و رشد جنسی دچار اختلال می شود. وقتی که لی بیدو، یا به زبان ساده، کام های انسان در مرحله یی از مراحل تحول نیافت و وازده و برتر نشد، گوییم بقول فروید در آن مرحله بازداشت (Fixierung) گردیده است. اگر بازداشت ناقص باشد یعنی فقط قسمتی از لی بیدو در یک مرحله متوقف شود شخص در آن مرحله نخواهد ماند، بلکه در جریان زندگی تنها گاه گاهی به آن مرحله کودکانه بازگشت (Regression) خواهد کرد و به هدف اختصاصی آن مرحله رغبت خواهد نمود. افراد بالغی که به همجنسان خود رغبت جنسی دارند یا به بیماری استمناء مبتلایند دچار بازداشت و بازگشت لی بیدو می باشند.
بازداست و بازگشت کام ها یا بطور کلی سیر لی بیدو در پنج سال نخستین عمر عامل مقوم شخصیت انسان است. همچنین انحرافات (Perversion) که کمابیش در همه کس دیده می شود زاده سیر نفسانی شهوت است. انحرافات شدید مخاطره آمیز مشتمل است بر همجنس آمیزی (جنسی) (Homosexualitat) و آزار دوستی (Sadismus) و خود آزاری (Masochismus) و خودنمایی (Exhibitionismus) و دیدبانی (Voyeurismus) و بت پرستی (Fetischismus)
کسانی که دچار همجنس آمیزی هستند به افراد همجنس خود تمایلاتی جنسی دارند و در صورت امکان آنان را مانند افراد جنس مخالف وسیله آمیزش جنسی قرار می دهند. اینگونه مردم در مرحله یی که لی بیدو متوجه افراد همجنس بوده است بازداشت گردیده اند.
می دانیم که آمیختگی غریزه زندگی و غریزه مرگ سبب دوگونگی حالات روانی است. حال اگر سائقه مرگ بر سائقه زندگی غلبه مختصری بیابد فرد خشونت و سبعیت خواهد ورزید، اشیاء را خواهد شکست، جفت جنسی خود را شکنجه خواهد کرد و از تجاوز و شکنجه لذت خواهد برد؛ به لفظ دیگر، آزار دوست خواهد شد.
خودآزاری نوعی آزار دوستی است. آزار دوست از ایذاع دیگران لذت می برد، خودآزار از آزار دیدن،‌ خودآزاری ناشی از سائقه مرگ است که قسمتی از آن متوجه عالم خارج می شود و سبب آزار دوستی می شود و قسمتی دیگر «خود» را در میان می گیرد و فرد را به خودآزاری می کشاند.
خودنمایی انحرافی است که از مقام خود شیفتگی سرچشمه می گیرد. اگر لی بیدو در این مقام بیش از حد متعارف مورد تأکید قرار گیرد بازداشت می شود و فرد را در تمام عمر به خودنمایی مبرم سوق می دهد.
دیدبانی صورت منفعل خودنمایی است. خودنمایان از «نمایش دادن» سرمست می شوند، دیدبانان از «نمایش دیدن». بهترین خوشی جنسی وقتی به آنان دست می دهد که بدن عریان و مخصوصاً دستگاه جنسی افراد جنس مخالف را ببینند.
بت پرستی انحرافی است که بیشتر گریبان مدها را می گیرد. مرد بت پرست به جای آن که جفت خود را کاملاً دوست بدارد، به یکی از اعضای او یا حرکات، اختصاصات یا مملوکات معشوق مثلاً مو، طرز راه رفتن، بوی بدن، دستکش، گربه و خانه او دل می بازد.
چنانکه گفته شد، شخصیت انسان و همه انحرافات او معلول سیر لی بیدو است. کودک در آغاز امر کاملاً ناخودآگاه است و مطابق اصل لذت، کورانه کامجویی می کند. ولی تدریجاً بر اثر برخورد با واقعیات تا اندازه یی خودآگاه می شود، برخی از کام های ناسازگار خود را وامیزند یا برتر می کند و اصل واقعیت را هم مانند اصل لذت ملاک فعالیت های خود می سازد.
حال اگر وازدن و حبس کام ها به تکرار واقع شود انرژی هنگفتی در ناخودآگاهی متراکم و محبوس می شود و ناگزیر نظم و آرامش ارگانیسم به هم می خورد. کام های وازده دسته دسته فشرده می گردند و روان را دچار جریحه یا عقده (Komplex - اصطلاح یونگ) می کنند. عقده های روانی بسیار است. ولی از آن میان سه عقده اهمیت بیشتر دارد - عقده ادیپوس (Oedipus) یا به فرانسه ادیپ و عقده الکترا (Electra) و عقده اختگی (Kastration)
مادر و پدر از جمله چیزهایی هستند که در کودکی مخصوصاً در مقام غیر دوستی محط شهوت کودک قرار می گیرند. اما دیری نمی گذرد که طفل پا به مرحله یی می گذارد که همجنسان خود را از افراد غیر همجنس باز می شناسد و افراد جنس مخالف را مورد مهرورزی قرار می دهد. پس علاقه او نسبت به یکی از والدین کم و نسبت به دیگری زیاد می شود. پسر مادر یا احیاناً خواهر را بدوستی برمی گزیند و نسبت به پدر که گاه بگاه مادر را از او دور می سازد و به خود اختصاص می دهد حسادت و نفرت می نماید. ولی چون از ترس پدر و ملاحظات اجتماعی قادر به ابراز محبت و حسادت و نفرت خود نیست به وازدن و سرکوفتن این کام ها می پردازد و در نتیجه گرفتار عقده ادیپ می شود.
دختر نیز هنگام سیر لی بیدو از همجنس به غیر همجنس، به مادر حسد می ورزد و پدر یا احتمالاً برادر را موضوع محبت خود می سازد. ولی او هم به سبب مخالفت مقررات اجتماعی جرأت ابراز کام های خود را ندارد. پس عقده الکترا که عکس عقده ادیپ است در او صورت می بندد.
کودک از آن هنگام که به جنس مخالف خود میل می نماید به اختلافات اساسی زن و مرد پی می برد. پسر واقف می شود که همه ی انسان ها مثل او نیستند و دختران عضو جنسی خارجی او را ندارند. دختر هم استنباط می کند که از پسر چیزی کم دارد. پسر می ترسد که مبادا رقیب جبار او - پدر - عضو ممتازش را برباید و او را بروز دختران نشاند. دختر نیز از نداشتن عضو نرینه به حسرت میفتد و غبطه می خورد که چرا مصدوم و محروم است. پس هر دو به نوعی بیم و نگرانی - عقده اختگی - گرفتار میابند.
فروید تأکید می کند که سیر لی بیدو مخصوصاً عقده های روانی عامل مقوم شخصیت فرداست، و چون این عقده ها در کودکی به بار می آید، پس شخصیت هر کس در سال های نخستین عمر پایه گذاری می شود و خانواده مسئول سعادت و شقاوت افراد و اجتماعات است.
در حینی که کام های کودک وازده و عقده های روانی تشکیل می شود، البته بر تراکم انرژی کام های وازده که در ناخودآگاهی گرد آمده اند میفزاید. کام های مطرود پیوسته در ناخودآگاهی بی آرامی می کنند و می کوشند تا راه فراری بیابند و به عرصه نیمه خودآگاهی و سپس خودآگاهی بتازند و خود را متحقق سازند. ولی خودآگاهی نظر به مقتضیات عالم خارج، به آنها رخصت و فرصت پیشروی نمی دهد و مقاومت می نماید و نوعی سانسور روانی ایجاد می کند. پس خودآگاهی با ناخودآگاهی یا به قول فروید من (Ich) و او (Es) دست به پیکاری پایان ناپذیر می زنند. «من» یعنی شخصیت خودآگاه و جامعه پسند با «او» یا ذات غریزی و وحشی نهادی می ستیزد. «من» تلاش می کند تا «او» ی کامجورا با مقتضیات عالم خارج آشتی دهد.
اما تحمیلات عالم خارج چنان شدید و درنگ ناپذیر است که تحملش از قدرت «من» بیرون است. من نمی تواند طابق النعل بالنعل مطابق اوامر و نواهی اجتماع عمل کند. به زبان دیگر، کمال مطلوبی که جامعه برای سلوک انسانی ارائه می کند هیچگاه بر شخصیت هیچ انسانی درست انطباق نمی یابد. از این روی کمال مطلوب ها و مطالبات عالی اجتماعی آثاری در ذهن افراد بجا می گذارد، بخشی از من را اشغال می کند و من آرمانی Ichideal یا من برتر (Uber-ich) را بوجود می آورد. من برتر قشری است از «من» که می کوشد «من» را در مقابل «او» مدد کند و با واقعیات آشتی دهد. هرگاه «من» اسیر «او» شود و از فرامین «من برتر» سر پیچد، از طرف «من برتر» توبیخ و مجازات می شود: احساس شرم و گناه می کند و برای آنکه از این احساس پر شکنجه برهد به استقبال مجازات می رود.
«من» ناچار است با سه عامل کنار آید: اولاً با مقتضیات عالم خارج بسازد، ثانیاً از الزامات اخلاقی و دینی و اجتماعی «من برتر» سرنپیچد، و ثالثاً زمینه کامجویی «او» را فراهم آورد. البته تعدیل و آشتی دادن این سه عامل نیز همیشه کاری آسان نیست. پس در عرصه روان کشاکش (Kontlikt) در می گیرد و آرامش از میانه رخت بر می بندد. بنابراین روان برای بازگردانیدن آرامش خود و دفع انرژی مزاحم تمهیداتی می کند. این تمهیدات مکانیسم نام دارد.
مکانیسم های روانی دو نوعند: ساده و پیچیده. وازدن و برتر ساختن و بازداشت کردن و بازگشت دادن و واکنش کردن و جبران کردن و دگرگون ساختند و درهم فشردن و جابجا کردن و رمز ساختن و برافکندن و درافکندن و همانند ساختن از مکانیسم های ساده اند؛ و مکانیسم های پیچیده که خود مرکب از مکانیسم های ساده اند شامل رؤیا و بازی و هنرآفرینی و هنر دوستی و شوخی و لغزش و بیماری های روانی می باشند.
«من» بتقاضای «من برتر» و عالم خارج سانسور را در مرز میان ناخودآگاهی و نیمه خودآگاهی مستقر می سازد و به وسیله آن از تندروی «او» جلو می گیرد و بسیاری از کام های ناپسند را از خودنمایی باز می دارد و، به اصطلاح فروید، وامیزند. در اثر وازدگی، ممکن است لی بیدو در مورد یا مرحله معینی ریشه بدواند یا بازداشت شود، یا پس بزند و به مراحل پیشین خود بازگشت کند. اما هرگاه شرایط مقتضی باشد، من می تواند لی بیدوی وازده را از بازداشت و بازگشت بازدارد، آن را در مسیر و معبری پسندیده بیندازد و متعالی یا برتر سازد؛ چنانکه دختر جوانی که با هنرها آشنا باشد می تواند، بی آنکه دچار رنج چندانی شود، انرژی جنسی را از مسیر اصلی خود منحرف سازد و مصروف هنر کند.
گاهی که برتر ساختن میسر نیست، مکانیسم واکنش کردن (Reaktionsbildung) بکار میفتد ولی بیدو از موضوعی که سانسور مانع تحقق آن است به ضد آن متوجه می شود. بی شرمی هایی که گاهی از مردمان بسیار کمرو سر می زند و کف نفس و عفافی که گاه از خراباتیان هوسباز ملاحظه می شود محصول این مکانیسم است.
گاهی «من» برای رفع اعتراض و شکایت «من برتر» یا عالم خارج دست به کاری شایسته می زند و به این طریق دل خوش می دارد که عمل سابق خود را جبران کرده است. این فعالیت را مکانیسم جبران کردن (Kompensation) می گویند. گاه جبران ظاهری است، به این معنی که «من» برای تبرئه خود به عذر و بهانه متوسل می شود و «کلاهی شرعی» یا «کلاهی عقلی» بر سر اعمال یا امیال مذموم خود می گذارد و چنین وانمود می کند که رفتارش مقرون به عقل و صلاح است.
هرگاه «من»، زیر سلطه عالم خارج و «من برتر» نتواند به «او» هیچگونه فرصت دهد، «او» سخت بتکاپو میفتد و برای بروز و خروج کام های وازده به هر در می زند و می کوشد تا با فریب و نیرنگ، «من» را از مخالفت باز دارد و سانسور را اغفال کند و کام ها را از فراموشخانه ناخودآگاهی به حوزه خودآگاهی براند و خود را خرسند سازد. این حیله ها و تمهیدات او شامل مکانیسم یا مکانیسم های دگرگون ساختن Entstellung است: گاهی «او» چند کام شدید ناسازگار را به هم می فشارد و به صورتی در می آورد که برای «من» ناشناخت باشد (مکانیسم درهم فشردن - Verdichtung یا Kondensation). گاه «او» کام های زننده را پاره پاره می کند و ترتیب کام ها را به هم می زند مکانیسم جابجا کردن (Verschiebung). گاه «او» کام های ناخوشایند را می فشارد و از آن ها علامت یا رمزی می سازد. مکانیسم رمز ساختن - (Symbolizierung).
«من» در مواردی برای رهایی از کشاکش درونی، قسمتی از کام های تلخ را بیرون می افکند و به غیر نسبت می دهد مکانیسم برافکندن - Projektion و مثلاً مسؤولیت اعمال یا امیال خود را بگردن دیگران می اندازد.
در مواردی دیگر، «من» برای جبران قصور یا حقارت خود برخی از عوامل بیرونی را به درون می کشد و به خود نسبت می دهد (مکانیسم در افکندن - (Inrojektion).
گاهی عمل مکانیسم برافکندن چنان شدت می گیرد که «من» خود را بر من برتر یا عوامل خارجی عینیت یا همانندی می دهد (مکانیسم همانند ساختن - (Identifizierung). مثال آن کودکی است که ضمن بازی خود را به هیأت پدر یا مادر یا معلم یا «لولو» در می آورد.
هر یک از مکانیسم های پیچیده ترکیبی است از مکانیسم های ساده. در رؤیا و همچنین خیالبافی، کام ها بمدد مکانیسم ها دگرگونی می پذیرند و از سانسور می گذرند و به خودآگاهی تجاوز می کنند و برای تحقق خود به فعالیت می پردازند. اگر تغییر هیأت آنها کامل نباشد یا شدت فعالیت آنها از حد معینی بگذرد سانسور به خود می آید و آنها را پس می زند. چون کام ها در رؤیا تغییر شکل می دهند، از این روی برای تشخیص آنها باید مکانیسم های روانی را شناخت و به وسیله آنها به تعبیر رؤیا پرداخت.
کودکان و بزرگسالان به وسیله بازی نیز پاره یی کام های ناخوشایند خود را که در دنیای سختگیر کار و عمل ارضاء نشده اند تسلی و تشفی می بخشند. هنر آفرینی نیز نوعی بازی است. همچنانکه کودکان به وسیله «جفجفه» و عروسک و مردم سالدار به وسیله «ورق بازی» و راکت تنیس کام های مطرود خود را بیرون می ریزند، هنرمندان هم اصوات یا الفاظ یا الوان یا مواد را محمل وازدگی های خود قرار می دهند و بوساطت مکانیسم های مختلف، انرژی های وازده را دگرگون و برتر می سازند و به صورت سمبول های لطیف نمایش می دهند. هنر دوستی و التذاذ هنری هم مکانیسمی است که دردهای نهانی را شفا می بخشد. هنر دوست به استعانت مکانیسم همانند ساختن خود را به جای هنرآفرین می گذارد و وازدگی های خود را در اثر هنری او می جوید.
همچنین شوخی کردن وسیله یی برای دفع امیال ناپسندی است که به صورت جدی نمی توان بروز داد. لغزش هایی هم که خود به خود در افکار و اقوال و اعمال انسانی پیش می آید معلول خروج و تحقق کام های ناخودآگاه است: اگر نمره تلفنی را عوضی می گیریم، اگر کلمه نامناسبی از زبانمان می پرد، اگر کلمه یی را غلط می خوانیم یا غلط می نویسیم، اگر نام کسی را از یاد می بریم، از لحاظ فرویدیسم، باید بپذیریم که این کارها عمدی و نتیجه امیال ناخودآگاه است.
هرگاه ارگانیسم انسانی نتواند بوسیله ی مکانیسم های ساده و خیالبافی و رؤیا و بازی و ابداع و التذاذ هنری و شوخی و لغزش ها از تُرکتازی انرژی کام های وازده برهد تن به فعالیت فوق العاده شدیدی می دهد که در عرف مردم ناخوشی خوانده می شود. ناخوشی های روانی که زاده تراکم و تزاحم وازدگی هاست دو درجه دارد:
اختلالات روانی و بیماری های روانی.
برای مبارزه ناخوشی های روانی باید هم به درمان آنها دست زد هم به پیشگیری. برای پیشگیری ناخوشی ها باید اولاً در خانواده از تربیت صحیح برخوردار شد و در تکاپوی حیاتی موفق و مقتضی المرام بود، ثانیاً در جریان زندگی از مکانیسم های روانی سود جست و وازدگی های اجباری را در قوالبی مناسب ریخت و بوجهی خوشایند دفع کرد.
برای درمان ناخوشی های روانی مطابق شیوه فروید که پالایش روانی (Katharsis) نام دارد باید اعماق وجود بیمار را بکاویم تا به ریشه ناخوشی او برسیم. برای این منظور راهی جز این نداریم که از معلومات پی به مجهولات ببریم. معلومات ما عبارت از امیال و آرزوهایی است که با قیافه مبدل در خیالبافی ها و رؤیاها و بازی ها و شوخی ها و لغزش ها و هذیانات بیمار رخ می نماید. پس باید از بیمار بخواهیم که هرگاه خوابی دید یا کاری ناخودآگاهانه کرد، به دقت به ما گزارش دهد.
روان کاوی برخلاف اکثر روان پزشکان برای شکستن مقاومت روانی بیمار و پی بردن به اعماق ناخودآگاهی او از هیپنوتیسم با داروهای منوم و مخدر استفاده نمی کنند، بلکه بیمار را در محلی راحت می خوابانند و از او می خواهند که، بدون تأمل و سنجش و خودداری، به پرسش های آنان پاسخ گوید. آن وقت مطالب معینی را که از رؤیاها و شوخی ها و لغزش ها و سایر اعمال خود بخودی او دریافته اند و ظاهراً به زمینه باطنی او بستگی دارد بر زبان می آورند. البته این مطالب به قانون پیوستگی تصورات (Assoziation) یک سلسله از خاطرات بیمار را بیدار می کند. بیمار از خاطره یی به خاطره یی می پرد و از سخنی به سخنی منتقل می شود. این پرسش و پاسخ بالاخره به جایی می رسد که بیمار رشته سخن را رها و سکوت می کند یا از ادامه سخن عذر می خواهد. روان کاو از این سکوت و مسامحه واقف می گردد که بیمار به آستانه ی کام وازده و ناخوشایندی رسیده است. پس با تذکرات و سؤالات تازه یی او را به سخن گفتن وامی دارد و آن قدر شکیبائی و پافشاری می کند تا بیمار به طرد سانسور و شکستن مقاومت روانی مصمم می شود. آنگاه وازدگی های پیچیده یا عقده های طفولیت هویدا می گردد، از ناخودآگاهی به خودآگاهی می آید و تحقق می یابد. پس عقده گشایی دست می دهد: بیمار به منشاء و ماهیت کودکانه بیماری روانی خود پی می برد و با این وقوف، از آرامش روانی از کف رفته برخوردار می گردد.
چنانکه در جای دیگر (1) گفته ایم، در نظر فرویدیست ها نه تنها زندگی فردی وابسته سیر لی بیدو و عمل مکانیسم های روانی است، بلکه تمام شئون زندگی اجتماعی نیز زاده کشاکش روانی می باشد. از اینروی برای توجیه مختصات جوامع ابتدایی - افسون، افسانه، دین - و پیدایش تمدن و تحولات اجتماعی جدید به مکانیسم های روانی فردی مخصوصاً رؤیا و بیماری های روانی متوسل می شوند.

پی‌نوشت‌ها:

1. فریدویسم: با اشاراتی به ادبیات و عرفان، تهران: 1330.

منبع: صدف، شماره ی 4، دی 1336، صص 270-257.



 

 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.