نقص اساسی روانکاوی

شکی نیست که نظریه های فروید در روان پزشکی، ادبیات و شاید در کلیه ی قوانین، رسوم اجتماعی و آدابی که غالباً «اخلاقیات جنسی» نامیده می شود، تأثیری شگرف داشته است. علمای اخلاق در سودمند بودن تأثیر روانکاوی تردید دارند؛
دوشنبه، 23 بهمن 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
نقص اساسی روانکاوی
نقص اساسی روانکاوی (1)

 

نویسنده: پروفسور ه‍. ج. آیزنک (2)
مترجمین: محمدنقی براهنی - مسعود رضوی




 
شکی نیست که نظریه های فروید در روان پزشکی، ادبیات و شاید در کلیه ی قوانین، رسوم اجتماعی و آدابی که غالباً «اخلاقیات جنسی» نامیده می شود، تأثیری شگرف داشته است. علمای اخلاق در سودمند بودن تأثیر روانکاوی تردید دارند؛ ولی عامه مردم بدنبال اعتراض شدید و اجتناب ناپذیر اولیه، به آسانی و حتی با شوق و شعف روانکاوی را پذیرفتند؛ اما این پذیرش، روی هم رفته، با تعالیم روانکاوی سازگار نیست، زیرا بر اساس این تعالیم، عامه ی مردم می بایست، در برابر روانکاوی مقاومت و دشمنی ابراز دارند. با این حال، این مقاومت و دشمنی را، امروز بین روانشناسان و مردم شناسان، یعنی کسانی می بینیم که به اقتضای حرفه ی خاص خود نظریه ها و ادعاهای روانکاوان را، با موشکافی بررسی کرده اند؛ عامه ی مردم دو اصطلاح روانشناسی و روانکاوی را مترادف می شمارند؛ در جهان ادب نیز اصطلاحات و مفاهیم فرویدیسم چنان مقبول افتاده است که غالباً تشخیص داستانهای نوین از تذکره ی بیماران روانی،‌ کار چندان ساده یی نیست.
در تاریخ علوم چنین پدیده یی، تقریباً کم نظیر است؛ زیرا در هیچیک از علوم، این امر سابقه ندارد که نظریه ها و فرضیه های معینی مورد قبول عامه باشند ولی متخصصان فن آنها را مردود بدانند. البته در گذشته نظایر این امر روی داده است؛ در مورد لیسنکو (Lysenko) دیده ایم که در علم توارث، پندار عامه را تا آنجا معتبر شمرده اند که علمای فن را تکفیر نموده و آنها را به سبب امتناع از پذیرفتن نظریه هائی که بر هیچگونه شواهدی متکی نبوده و فقط خوشایند قضاوت عامه بوده است، مورد تهدید قرار داده اند. همین امر در تاریخ مربوط به نظریه ی مرکزیت خورشید نیز اتفاق افتاده است؛ در این مورد عامه پشتیبان این عقیده بودند که زمین مرکز عالم است، و این درست نقطه ی مقابل نظریه یی بود که علمای واجد صلاحیت در آن اتفاق نظر داشته اند.
اگر بدین ترتیب روانکاوی را در ردیف اعتقادات عامیانه بشمار آوریم، شاید بنظر عده ای دچار هذیان و پریشانی حواس شده باشیم؛ زیرا از ما خواهند پرسید که: آیا فروید نیز مانند گالیله و داروین در شمار کاشفان بزرگ نیست؟ آیا درست نیست که فروید نیز مانند دیگر نوابغ جهان دانش، در آغاز کار، با اعتراض شدید عوام روبرو شد و تنها پس از سالها آزار و شکنجه، سرانجام مورد استقبال مردم واقع شد؟ با اینحال این دو جریان که بنظر ما تناقض آشکار دارند، در واقع چندان هم متناقض نیستند.
همانگونه که هر پدیده ای را می توان از دو نظر متفاوت بررسی نمود، در روانشناسی نیز دو طرز تفکر متفاوت وجود دارد. ادینگتون (Eddington) این دو روش را با استفاده از مثال معروف خود درباره ی دو میز مقایسه کرده است؛ یکی میزی است محسوس، که قابل لمس کردن و دیدن، و دارای وزن و حجم است، این میز جزئی از محیط زندگی روزانه ی ما است؛ دیگری «میز علمی» است، چنین میزی از الکترونها و پروتونها و یا اساساً از نیستی یا خلاء تشکیل یافته است که جریانهای الکتریکی بسرعتی زایدالوصف در آن بگردش درآمده اند. وجود این میز علمی را ما بر مبنای گفته ی علمای فیزیک می پذیریم، زیرا تجربه ی قبلی بما نشان داده که پیش بینی های علمای فیزیک غالباً درست از آب درآمده است. با اینحال بسیاری از ما نمی توانیم دنیا را پیوسته از این دریچه ی خاص بنگریم و غالباً ترجیح می دهیم که با اشیاء ملموس سر و کار داشته باشیم، زیرا بکیفیتی مرموز چنین فکر می کنیم که این اشیاء ملموس را بهتر درک می نمائیم؛ به همین دلیل برای ما بدیهی است که زمین مسطح است، خورشید بدور زمین می گردد، و یا «از پشم دیبا نمی توان بافت». البته وقتی که مدارک محققی در پشتیبانی از نظریه های مخالف موجود باشد، ممکن است ما اینگونه پندارها را در برابر اعتراض دیگران، با اکراه ترک گوئیم، ولی ما چنین کاری را معمولاً با بی میلی و نوعی تأسف بر راه و رسم گذشته انجام می دهیم.
همین اختلاف با شدت بیشتر در روانشناسی نیز مشهود است. فلاسفه ی آلمان با مقایسه ی روانشناسی عامیانه یا تفهیمی (Verstehende) با روانشناسی علمی یا توجیهی (Erklarende)، این تفاوت را به خوبی آشکار ساخته اند. هدف روانشناسی عامیانه شناسائی افراد بشر است و حال آنکه روانشناسی علمی رفتار آدمی را بر مبانی علمی توجیه می نماید. غالباً می گویند که روانشناسی گذشته ای بس دراز ولی تاریخی بس کوتاه دارد. دستاویز فلاسفه و نویسندگان و دیگر افرادی که با آدمیان سر و کار دارند همان روانشناسی عامیانه است که گذشته ای طولانی دارد. ولی روانشناسی توجیهی یا علمی که در اواخر قرن نوزدهم جای خود را بین علوم باز کرد، تاریخ بسیار کوتاه دارد. مردم غالباً این دو نوع روانشناسی را با یکدیگر اشتباه می کنند، از اینرو برای روشن ساختن مطلب به بحث کوتاهی نیازمندیم. رفتار ما در برابر دیگران تصادفی و اتفاقی نیست؛ تجربه به ما آموخته است که افراد بخصوص، رفتار بخصوص دارند. در نتیجه ی آشنائی بسیار نزدیک با دوستان یا اعضاء خانواده ی خویش، ممکن است بتوانیم عکس العملهای آنان را با دقت قابل ملاحظه ای پیش بینی نمائیم؛ مثلاً ممکن است بخوبی بدانیم که «مری» تا حدی خصلت پیر دخترها را دارد و صلاح نیست در حضور او از داستانهای بی پرده سخن گوئیم؛ در حالی که «جون» دختری است مجلس آرا و می توان یقین داشت که جمع را سرگرم و شاداب خواهد کرد؛ «دیک» چنان درستکار و قابل اعتماد است که کسی جرأت نمی کند پیش او از حقه بازیهای فراریان از مالیات سخن گوید؛ و حال آنکه «فرد» به تمام معنی راهزن و حقه باز است و بعید نیست که روزی زیاده روی در این کار او را روانه ی زندان سازد؛ «دولوروس» مرده ی پسرها است و به اشاره ای رام می شود؛ «جک» آدمی خوددار و مذهبی است «جیم» اصلاً معنی پول را نمی فهمد و بهر چیز بنظر علمی نگاه می کند؛ «دالی» فقط یک مرد را دوست دارد و به زندگی خانوادگی افتخار می کند. همه ی ما غالباً با مشاهده ی رفتار اشخاص به این استنباطهای کلی می رسیم و بر مبنای آنها عمل می کنیم و حتی گاهی به هشیاری خود در درک و فهم رفتار اطرافیان و دقت تشخیص خویش می بالیم. ما غالباً‌ گمان می کنیم که با دقت زیاد می توان در نخستین نگاه درباره ی دیگران قضاوت کرد؛ حتی بسیاری از مردم تا آن حد افراط می کنند که خصوصیات سیمای اشخاص از قبیل چانه ی کوچک، یا موی سرخ، یا بینی عقابی را نشانه ی اشتباه ناپذیری از خصوصیات اخلاقی ایشان می پندارند. شاید خود ما هم آگاه نباشیم که چگونه چنین داوری می کنیم ولی غالباً تا آخرین حد امکان از درستی این داوریها دفاع می کنیم.
ما در مورد امور مادی نیز بقضاوتهائی از این نوع مبادرت می کنیم: اشیاء را سبک یا سنگین می شماریم، هوا را خشک یا مرطوب می دانیم، و معتقدیم اشیاء مادی وقتی که فاقد تکیه گاه باشند سقوط می کنند؛ اگر آب چیزی را خیس نکند و یا آفتاب ما را گرم نسازد در شگفت می شویم. بر اثر این قبیل تجارب روزمره، یک سلسله انتظاراتی از محیط در ما بوجود می آید و خوشبختانه غالباً درست از آب در می آیند.
بعضی از مفاهیم مادی ممکن است مشابهتی با مفاهیم زندگی روزانه داشته باشند، از آن جمله است زمان و مکان؛ ولی نکته ی مهم آنست که بدانیم در واقع هیچگونه مشابهتی بین آنها وجود ندارد. نیوتون در کتاب Scholium که قبل از کتاب Principia نوشته است، یادآور می شود که زمان و مکان را به آن طریقی که در زندگی عادی از راه حواس به ذهن در می آیند، نباید با زمان و مکان واقعی یا ریاضی اشتباه کرد؛ هر کس این دو را با هم اشتباه کند باید او را «عامی محض» شمرد. علمای مادی برای فهم پدیده های عادی زندگی از راه تصورات ظاهراً معقول مردم عادی گام برنمی دارند، گرچه در غایت امر هر دانشی از اینگونه تصورات سرچشمه می گیرد، ولی در علوم مادی سعی می شود که پدیده های طبیعی بموجب قوانین کلی و جامع توجیه گردد.
همین استدلال در مورد روانشناسی نیز کاملاً صادق است. در روانشناسی عامیانه سعی می شود بر مبنای اطلاعات ظاهراً معقولی که از طبیعت آدمی در دست است بصیرتی الهامی درباره ی فعالیت ذهنی دیگران تحصیل نمایند. کسانی که در پی کسب چنین بصیرتی باشند، ممکن است اطلاعات خویش را از طریق درون بینی و مکاشفه و یا مشاهده ی افراد دیگر در موقعیت های گوناگون و یا حتی با مطالعه ی نمایشنامه های شکپیر و یا داستانهای نوین کسب نمایند. نمی توان انکار کرد که این اشخاص غالباً با فطانت و دقت حیرت انگیزی بتحصیل چنین بصیرتهائی نائل می گردند. اینگونه بصیرتها که مبتنی بر تجارب فراوان و شاید استعداد طبیعی خود افراد و رغبت آنها به مطالعه ی نوع انسان است، برای بسیاری از طبقات مردم صفتی با ارزش محسوب می گردد و برای روان پزشکان، کارگزینها، رهبران اجتماعی و سیاستمداران از اهم ضروریات است. اما این صفت هر چند که ارزنده و سودمند باشد، ارتباطی با روانشناسی علمی ندارد، به همانگونه که چیره دستی افراد را در بکار بردن اشیاء، نمی توان از جمله صفات ضروری دانشمندان فیزیک و علوم دیگر بشمار آورد. با جرأت می توان گفت، بسیاری از روانشناسان مشهور از نظر بصیرت در شناخت انگیزه ها و مقاصد آدمیان از حد متوسط پائین ترند، کما اینکه بزرگترین دانشمندان فیزیک نیز غالباً از تنظیم کربوراتور اتومبیل خود و حتی گاهی از تعمیر فیوز کنتور برق منزل خود عاجزند. این توقع عامه که روانشناس باید اطلاعات وسیعی درباره ی «طبیعت انسانی» داشته باشد، انتظاری نابجا است. روانشناس بیش از افراد دیگر درباره ی «طبیعت انسان» اطلاع ندارد و اگر عاقل باشد نخواهد گذاشت که ادعاهای او از حدود احتیاط تجاوز کند.
اینک باید پرسید، اگر عالم روانشناس، برای فهم و شناخت افراد دیگر تلاش نمی کند، پس بدنبال چه می گردد؟ در جواب باید گفت که روانشناس می کوشد تا رفتار آدمی را بر مبنای قوانین کلی علمی توجیه نماید. ممکن است روانشناس برای انجام چنین منظوری، از اصطلاحات گفت و شنود روزانه چون، هوش، عاطفه، خصلت،‌صفت، استعداد و غیره جهت بیان نظریات خود استفاده کند. اما اصطلاحات معمول در گفت و شنود روزانه غالباً مبهم و نامشخص، عاری از دقت و درهم و برهم است، و حال آنکه اصطلاحات مورد استفاده ی علماء دقیق و روشن است و با موشکافی تعریف شده است. البته بین پاره ای از اصطلاحات مشابهت ها و وجوه اشتراکی یافت می شود، اما این مشابهت ها به هیچ وجه کامل نیست.
این حقیقت غالباً بسوء تفاهم می انجامد، مثلاً روانشناس درباره ی ارثی بودن هوش مطلبی اظهار می کند و در این اظهارنظر کلمه ی هوش ارثی را با دقت نسبتاً زیادی برای بیان یک سلسله پدیده های قابل سنجش بکار می برد. فرد عادی اصطلاح روانشناس را درباره ی هوش، بمعنی مورد نظر خود درک می کند و ما می دانیم مراد او غالباً با معنی مورد نظر روانشناس متفاوت است و گاهی اعتراضاتی مطرح می سازد که اصولاً با منظور نهفته در بیان روانشناس ارتباطی ندارد.
برای روانشناس جوابگوئی به اینگونه انتقادها دشوار است، زیرا کلیه ی اصطلاحات مورد استفاده ی او دارای معانی خاصی است که مستلزم توجیه و غالباً استناد به مباحث عالی ریاضی است و فهم همه ی اینها تنها موقعی میسر است که شخص با نظام فکری خاصی که این مطالب را در بر دارد، آشنا باشد. این موانع تفهیم و تفهّم به شیوه ی خاصی زیانبخش است. زیرا وجود آنها غالباً غیرمنتظره است و امکان دارد مناقشه ی طرفین ساعتها طول بکشد بی آنکه اندک توافقی حاصل شود. عبارات علمی غالباً بسیار پیچیده اند و برای درک و معانی آنها باید با یک سلسله حقائق، فرضیه و نظریه ها آشنا بود؛ و بدون اطلاع از این مقدمات، بحث و گفتگو درباره ی مطالب علمی بی حاصل و بی معنی است.
اینک باید پرسید که این بحث چه ارتباطی با روانکاوی دارد؟ شاید بتوان این ارتباط را با بیانی کوتاه و احتمالاً آمیخته با تعصب چنین بیان کرد: روانکاوی بیشتر برای فهم رفتار آدمی تلاش می کند نه توجیه آن؛ در نتیجه روانکاوی اساساً مبحثی غیر علمی است و باید بر مبنای ایمان و اعتقاد مورد قضاوت قرار گیرد نه بر اساس شواهد و مدارک متقن؛ و بالاخره باید گفت که شهرت روانکاوی بین بی خبران از علم ناشی از ماهیت غیر علمی آنست. به همین علت برای افراد عامی قابل فهم است و به آسانی می توانند آنرا برای درک مسائل و دشواریهای دیگر بکار برند. به نظر من این داوری بیشتر بیان حقیقت است نه قضاوت اعتباری. این دو هنر نیز دو مبحث غیر علمی هستند که علیرغم عدم توجه به حقایق علمی، خدمت بزرگی به سعادت انسان کرده اند؛ ادعای اینکه دین و هنر ارزشی کمتر از علم دارند، در حکم ابداع مقیاسی از معیارها و ارزشها است که خود غیر علمی و نوعی اظهارنظر شخصی است. قضاوت درباره ی علمی یا غیر علمی بودن هر نظام معین، باید بدون توسل بقضاوتهای اعتباری انجام گیرد. چنین قضاوتی مستلزم پیروی از روشهای معتبر علمی و استفاده از تعاریفی است که اکثر اهل فن آنها را پذیرفته اند. این تعاریف و معیارهای معتبر هم اکنون در دسترس ما هست و می توان آنها را در آثار علمای منطق و متدولوژی پیدا کرد؛ کسانیکه با اینگونه آثار آشنائی دارند، با ما همداستانند که اهل فن با وجود اختلافاتی که در امور کم اهمیت دارند، در مسائل اصلی و اساسی دارای اتفاق نظر کلی هستند. شاید بسیاری از روانکاوان نیز با این تجزیه و تحلیل موافق باشند و قبول کنند که کار آنان در بسیاری از جنبه ها با روشهای دقیق متداول در علوم مطابقت ندارد. ولی از بین روانکاوان بی شمار یونگ را می توان نام برد که با آگاهی کامل متدولوژی علمی را به نفع قضاوت ذهنی و الهام و مکاشفه رد می کند.
در این قبیل موارد بحث و مجادله بی فایده است؛ کسانی که با دین، ایمان،‌ زیبائی، و دیگر ارزشهای غیر علمی سر و کار دارند،‌ نباید از انتقاد علمی بیمناک باشند ولی در عین حال نباید ادعا کنند که در نتیجه ی مطالعات شخصی بکشف حقایق علمی نائل شده اند، زیرا کسی نمی تواند در آن واحد هم روشهای علمی را مردود شمارد و هم مدعی باشد که در مطالعات خود به نتایج علمی دست یافته است. چنین تمایلی به استفاده از جنبه های مثبت دو قلمرو مختلف بین روانکاوان فراوان دیده می شود، ولی اینان کوچکترین دلیل منطقی برای دفاع از تمایل خویش در دست ندارند. البته ممکن است حدسیات، معتقدات و بصیرتهای الهامی این روانکاوان بی اعتنا بروشهای علمی صحیح از آب درآید، ولی افراد عادی نیز که کمترین اطلاعی از روانشناسی یا روانکاوی ندارند، در شناخت انگیزه های انسان استعداد حیرت انگیزی از خود نشان می دهند. اما اگر حدسیات فردی در چند مورد خاص، درست باشد، نمی توان این امر را دلیل ارزش علمی و یا صحت عقائد و نظریه ها و فرضیه های آن شخص دانست. (عکس این گفته درست تر است. اگر دانشمندی در چند مورد خاص اشتباه کند نظریه ی علمی او چنان از اعتبار می افتد که یا باید بکلی از آن دست بکشد و یا در آن تجدیدنظر کلی بعمل آورد).
با آنکه بسیاری از روانکاوان مدعی آن نیستند که کارشان علمی است، معهذا عده ی زیادی از آنان در آثار خود ادعا کرده اند که گفتارشان نه تنها مفید، جالب، مهیج و هوشمندانه است بلکه باید آنها را حقایق مسلم علمی دانست. فروید هم بر همین عقیده بود و شاید اکثر پیروان وی نیز با او در این ادعا همداستان باشند. در این صورت امکان دارد که روانکاوی را بر اساس معیار علمی مورد بحث خود بسنجیم تا صحت یا سقم ادعاهای مدافعان روانکاوی آشکار گردد.
درست در همین مرحله است که ما با نخستین اعتراض روانکاوان روبرو می شویم. اینان برآنند که اندیشه های متداول در روشهای تحقیق و حقایق علمی بسیار محدود است و شواهد و دلائل خود آنان با وجود خارج بودن از قلمرو این روشهای متداول علمی باز هم جنبه ی علمی دارد. بعبارت دیگر روانکاوان با استناد به این ادعا که نتایج حاصل از روانکاوی، حقایق علمی است (این ادعای روانکاوان فقط از این لحاظ جالب است که ما حقائق «علمی» را به این علت درست می دانیم که در نتیجه ی روشهای خاص علمی کشف شده اند) معنی «علم» و «حقائق علمی» را تغییر می دهند تا نتایج حاصل از مطالعات روانکاوی را نیز دربر گیرد. این عادت به تجدید نظر زیرکانه در تعاریف، البته در زمینه ی سیاست عمومیت دارد؛ کلمات مردم پسند از قبیل دموکراسی، در نتیجه ی تجدید نظرهائی که در تعریف آن به عمل می آید، مفهوم آن چنان وسیع می شود که استبداد را نیز دربرمی گیرد.
هامپتی دامپتی (Humpty Dumpty) قهرمان مشهور کتاب (Allice in Wonderland) را می توان نمونه ی جالبی از اینگونه بازی با اصطلاحات دانست. قهرمان مذکور بحثی درباره ی معنی کلمه ی «افتخار» دارد که نشانه ی بارزی از آشفتگی معانی محسوب می گردد:
آلیس گفت: «من نمی دانم منظور تو از "افتخار" چیست؟» هامپتی دامپتی لبخندی تحقیرآمیز زد و گفت: «البته تو نمی دانی، مگر اینکه من برایت توضیح بدهم. مقصود من "غلبه در مجادله" است»، آلیس با اعتراض گفت: «ولی "افتخار" به معنی غلبه در مجادله نیست.»، هامپتی دامپتی با لحنی تحقیرآمیز گفت: «وقتی که من کلمه ای را بکار می برم، آن کلمه دارای همان معنی است که من در نظر دارم - نه کمتر، نه زیادتر.» آلیس گفت: «مطلب این است که آیا تو می توانی برای کلمات این همه معانی مختلف بتراشی؟» هامپتی دامپتی جواب داد: «مطلب این است که کدام یک از ما استاد هستیم - همین است و بس.»
خانم بیکر ادی (Baker Eddy) که یکی از جانبداران سرسخت مکتب هامپتی دامپتی است، کلمه ی «علم» را به معنای مذهب از نو تعریف می نماید و به این وسیله اصطلاح «علم مسیحیت» را سکه می زند. کمونیست ها نیز «علم» را در قالب «ماتریالیسم دیالکتیک» مارکس تعریف مجدد کرده و در نتیجه به مفهوم «دموکراسی مردم» رسیده اند که در ماوراء آن «دیکتاتوری پرولتاریا» نهفته است. برای اثبات ادعای روانکاوان در مورد علمی بودن روانکاوی باید این ادعا را بر مبنای تعریف علم به آن صورت که مورد توافق اکثریت محققین تاریخ علوم و روشهای علمی است بررسی نمائیم. مسئله این است که آیا روانکاوی «علم» به معنای دیگر این اصطلاح است - یعنی اصطلاحی که فقط برای آن جعل شده است که جواب سؤال ما مثبت باشد؟ چنین معنائی برای علم در هیچ کجا دیده نشده است.
پس باید پرسید که روانکاوی بر چه شواهدی متکی است؟ باید در جواب گفت که روانکاوی اساساً بیشتر جنبه ی بالینی دارد تا جنبه ی تجربی. روشهای متفاوت روانشناسان بالینی و تجربی را قبلاً در مقدمه ی این کتاب مورد بحث قرار داده ام (3) و در اینجا آن را تکرار نمی کنم ولی کافی است یادآور شوم که کارهای بالینی از لحاظ طرح و ابداع فرضیه ها و نظریه های گوناگون بسیار بارور ولی از نظر ارائه شواهد و دلائل بسیار ضعیف است؛ در حقیقت روش بالینی به تنهائی نمی تواند شواهد و دلائلی فراهم بسازد، زیرا تحقیقات بالینی برای معالجه ی بیماران بکار می رود نه جهت حل و فصل پرسشهای علمی درباره ی پدیده های طبیعی. حتی وقتی که آزمایش خاصی با دقت تمام برای تعیین ارزش فرضیه ای طرح می شود، غالباً مشکلات بی شماری در مورد حذف عوامل نامربوط و جدا کردن عامل مورد نظر پیش می آید؛ در کارهای بالینی جدا کردن عامل مورد نظر تقریباً غیر ممکن است. ادعای معمولی روانکاوان مبنی بر اینکه فرضیه های روانکاوی روی تخت معالجه آزمایش می شود (تخت معالجه، تختی است که بیمار هنگام مذاکره با روانکاو روی آن قرار می گیرد.) خود نشانه ای از عدم درک معنی صحیح کلمه «آزمایش» در فرضیه های علمی است. آزمایش فرضیه های فروید روی تخت معالجه همانقدر منطقی است که کسی بخواهد با خوابیدن زیر درخت سیب دو فرضیه ی متضاد نیوتون و انشتن را مقایسه نماید.
فروید و پیروان او غیر از شواهد بالینی چه دلائل دیگری در پشتیبانی از ادعاهای خود در دست دارند؟ بطور کلی اینها دو دسته شواهد دیگر دارند. نخست اینکه فرضیه ها، نظریه ها و طرق درمانی که روی هم روانکاوی نوین را تشکیل می دهند، نظام هماهنگی است. در علوم نظام هماهنگ مطالب و موضوعات، دارای فائده ی خاصی است ولی زیانهائی نیز در بر دارد. فایده ی چنین نظامی این است که قسمتهای مختلف آن متقابلاً مؤید یکدیگرند. زیان آن اینست که ممکن است عقائد قبلی در تعبیر و تفسیر کشفیات جدید مداخله نماید. این خطر در روانکاوی بوضوح مشاهده می شود، زیرا تفسیری که روانکاو از مشاهدات خود می کند بخش بزرگی از روانکاوی را تشکیل می دهد.
جنبه ی دیگری از روانکاوی که در علوم منحصر بفرد است، این اشکال را تشدید می کند و آن بازمانده ی روشهای قدیمی نظام لویولا (Loyola) (سرباز و کشیش اسپانیولی که بنیانگذار فرقه ی ژزویت ها است. م). اعمال و رؤیاها و پندارهای هر روانکاو، طی دوره ی آموزشی، بر مبنای نظریه های فروید مورد تجزیه و تحلیل قرار می گیرد. در این جریان بین او و معلمش پیوندهای عاطفی نیرومندی برقرار می شود، و خود این پیوندها او را آماده می سازد تا تفسیرهای معلمش را بپذیرد و درست انگارد. این وضع سبب می شود که برای روانکاو داوری عینی و خالی از تعصب درباره ی اهمیت منطقی روانکاوی غیر ممکن گردد. شهادت روانکاوان مشهور ثابت می کند که خطر مورد بحث زاده ی حدس و تصور نیست. مثلاً گلوور (Glover) در استدلال خود علیه نظرات زیانبخش و خطرناک یکی دیگر از پیروان فروید اظهار می دارد، که علت اعتقاد بعضی از روانکاوان به این نظریه ها «یقین عاطفی و احساساتی این افراد درباره ی صحت نظریه های استاد است.» که در جریان تجزیه و تحلیل روحیات خود آنها تحصیل شده است. باید گفت که «کلوخ انداز را پاداش سنگ است»، اگر عقائد جانبداران ملانی کلاین (Melanie Klein) مولود تعصبات عاطفی است که طی دوران آموزش تحصیل گردیده است، مسلماً همین ایراد بر اعتقادات گلاور و پیروان او نیز وارد است. در واقع اینگونه استدلالهای آمیخته با تعصب، مبنای استدلال طرفداران فروید را تشکیل می دهد. چون این استدلالها از اعتبار علمی عاری است،‌ از اینرو در جوابگوئی به روانکاوان، کمتر از این استدلالها استفاده شده است.
غالباً توجه نشده است که این تعصب عاطفی - تعصبی که در دوره ی آموزشی بوجود آمده است - چه حائل بزرگی بین روانکاو منقّد ایجاد می کند. فروید می گوید «تعالیم روانکاوی مبتنی بر مشاهدات و تجربیات بیشمار و بی پایان است، و کسی که این قبیل مشاهدات و تجربیات را در مورد شخصی خود انجام نداده است صلاحیت ندارد که قضاوت مستقلی در این خصوص به عمل آورد؛ این گونه بوضوح نشان می دهد که به نظر فروید قبل از انتقاد از نظام فکری او باید به آن ایمان داشت. تفاوت چنین عقیده ای با روشهای متداول علمی کاملاً آشکار است. این قبیل ادعاها در بین پیروان یونگ نیز رایج است. جکوبی (Jacobi) می نویسد: «فهم نظام فکری یونگ بر اساس مفاهیم و توجیهات نظری، امری است کاملاً عملی، زیرا برای فهم کامل آن، انسان باید اثر زنده ی آنرا در مورد خویش تجربه کرده باشد.» حال اگر بخاطر داشته باشیم که در حال حاضر بیش از پانزده نظام فکری مختلف در روانکاوی وجود دارد که هر یک ادعاهائی متفاوت از دیگران دارند، بوضوح خواهیم دید که هیچکس دارای صلاحیت کافی جهت مقایسه ی این نظامهای مختلف نیست، زیرا هیچکس وقت و پول کافی ندارد که از طریق پانزده نظام مجزا و متفاوت مورد تجزیه و تحلیل روانکاوی قرار گیرد.
با این تفصیل باید گفت، ادعای روانکاوان مبنی بر اینکه فرضیه های فروید نظام واحدی را تشکیل می دهد، کاملاً بی اساس است. شماره ی این قبیل نظامها زیاد است و هر یک در مقدمات و اصول اولیه با دیگری تفاوت دارد و از نظر دلائل و شواهد همگی متکی بر نوعی روش بالینی (تخت معالجه) هستند. باید پرسید، اگر شواهدی که برای درستی این نظامها ارائه می شود کلاً متکی بر مطالعات روی تخت معالجه باشد، چگونه می توان صحت ادعاهای ضد و نقیض آنها را تعیین نمود؟ اگر این مدعیان فقط بتجارب بالینی استناد کنند، و اگر این تجارب عملاً متناقض باشند، در اینصورت برای پذیرفتن روانکاوی یا باید به ایمان و اعتقاد تعبدی گردن نهیم، و اساساً مسأله را لاینحل تلقی کنیم، و یا از مدعیان این رشته شواهدی معتبرتر طلب کنیم. پیروان فروید مدعی هستند که در رؤیاهای بیماران خود نشانه هائی (سمبلهائی) دریافته اند که کاملاً با نشانه هائی که فروید در تعلیمات خویش از آنها یاد کرده مشابهت دارد، و حال آنکه پیروان یونگ نیز با همان شور و حرارت از نشانه هائی نام می برند که یونگ آنها را مطرح ساخته است. در چنین شرایطی فقط با توسل به آزمایشهای دقیق علمی می توان صحت یکی از این دو نظریه ی متضاد را اثبات کرد. در غیر این صورت باید، برای توجیه اینگونه نتایج متناقض فرضیه ی دیگری پیش کشید و آن اینکه هم نتایج تعبیرهای پیروان فروید و هم پیروان یونگ حاصل تلقین پذیری روانکاوان نسبت به انتظارات و تصورات قبلی آنان است.
اینگونه شواهدی که دارای جنبه ی تجربی و اطلاعات علمی بیشتری است، نوع دوم از دلایل روانکاوان را تشکیل می دهد و ما باید با دقت خاص به آنها بنگریم. برای روشن ساختن موضوع، مبحث خاصی از فروید نقل می شود. این مبحث برای بسیاری از مردم فوق العاده جالب و مسحورکننده است. فروید پشتیبان این فرضیه است که همه ی رؤیاهای آدمی در واقع وسیله ی تحقق امیال است، و برای تأیید این مطلب از خاطرات و تجارب جهانگردان و افراد دیگر شاهد می آورد که به هنگام گرسنگی شدید در چادرهای خود خواب غذاهای رنگارنگ می بینند. بنابراین نیاز به غذا اشتهای غذا خوردن را تیز می کند، و رؤیا که هر دم آماده ی تحقق بخشیدن به امیال آدمی است، غذاهائی چون کباب یا شیرینی توت فرنگی را در خواب به او تقدیم می کند. پس، در اینجا، ما شواهد خارجی در تأیید فرضیه ی خود داریم و ظاهراً شرائط علمی نیز ملحوظ گشته است.
اینک مبحث فوق را به صورتی علمی تر بازگو می کنیم. ما باستناد مطالعه ی مشروح رؤیاهای تعداد زیادی بیمار، این فرضیه را مطرح می سازیم که «رؤیا وسیله ی تحقق امیال است.» از این فرضیه چنین قیاس می کنیم که اشخاص گرسنه، غذا در خواب می بیند. اگر موضوع چنین باشد و بتوان آن را نشان داد، فرضیه ما تأیید شده است؛ و اگر بتوانیم نشان دهیم که موضوع چنین نیست، فرضیه ی ما قطعاً مردود خواهد بود. ولی فروید هیچگونه شواهد تجربی بما عرضه نمی کند؛ بلکه به بی اعتبارترین شواهد یعنی نقل وقایع دست دوم و انتخابی و ناقص تکیه می کند که حائز کمترین ارزش علمی نیست. خوشبختانه اخیراً، در زمینه ی گرسنگی انسان، آزمایشهای دقیق و کنترل شده ای به عمل آمده است. شرکت کنندگان در این آزمایشها تقریباً 25 درصد وزن خود را از دست دادند. جزئیات رؤیاهای این افراد به دقت ثبت گردید. مقایسه ی اینها با رؤیاهای افرادی که غذای کافی می خورند نشان داد که گروه آزمایشی بیشتر از گروه کنترل غذا در خواب ندیده اند. با این ترتیب، نتایج حاصل از روشهای تجربی نشان می دهد که روش «حادثه نگاری» فروید نامربوط و فاقد قطعیت است؛ علاوه بر این، شواهد تجربی نشان می دهد که فرضیه ی اساسی او در مورد کیفیت و هدف رؤیا درست نیست.
آزمایشهای دیگری که بارها در مورد اصول کلی نظریه های فروید بعمل آمده، نتایج مشابهی بدست داده است. اورلانسکی (Orlansky) و سیرز (Sears) و بسیاری دیگر از محققین آزمایشهائی را که درباره ی مفاهیم مورد استناد فروید بعمل آمده است، خلاصه کرده و نتیجه گرفته اند که بطور کلی در مقابل هر یک از فرضیه های تأیید شده ی فروید،‌ حداقل دو فرضیه وجود دارد که شواهد مربوط به آنها مشکوک یا آشکارا برخلاف انتظار است. البته این نتیجه از لحاظ فرضیه های علمی، دلسرد کننده نیست، ولی نظام فروید را بنفسه متزلزل می سازد. بسیاری از این فرضیه ها را می توان از اضمحلال نجات داد و در نظامهای نوینی از توصیف شخصیت آدمی متشکل ساخت؛ در حقیقت روانشناسی طی سالیان متمادی آینده مرهون این نابغه ی شهیر خواهد بود که حیات جدیدی در نظام بالنسبه فلسفی و آکادمیک دمیده است. اما هر قدر ما این فرضیه ها و بینش ها را پر ارج بدانیم در هر حال روانکاوی بعنوان نظامی مستقل و مدعی توجیه طبیعت آدمی، مرده بنظر می رسد، حتی اگر هم بتوان جسد مومیائی شده ی آن را در برابر مؤمنان مخلص آن نگهداشت.
روانکاوان، این دلائل علمی را که علیه روانکاوی اقامه شده است چگونه رد می نمایند؟ در وهله ی اول روانکاوان به این ادعا متوسل می شوند که روشهای درمانی روانکاوی مؤثر است، و به این ترتیب فرضیه ها و نظریه های اساسی روانکاوان را می توان قابل تأیید دانست. من در فصل دیگر این کتاب (4) شواهد مربوط به تأثیر معالجات روانی را به دقت بررسی کرده ام و در اینجا کافی است که به نتیجه ی کلی آن اشاره کنم. شواهد موجود که از نظر فنی بسیار مغلوط و ارزش آن بسیار مشکوک است و اکثراً مبتنی بر اعتقاد هر یک از روانکاوان درباره ی موفقیت روش درمانی او است، مؤید این عقیده نیست که معالجات روانی ناراحتیهای بیماران عصبی را تسکین می دهد. بر اثر معالجات روانی از هر سه تن بیمار دو نفر بهبود می یابند ولی بیمارانی هم که مورد هیچگونه معالجات روانی قرار نمی گیرند، از هر سه تن دو نفر شفا پیدا می کنند. بنابراین استدلال مذکور، اعتقادات طرفداران فروید را تأیید نمی کند.
دفاع دوم روانکاوان مربوط است بجنبه یی از نظام ایشان که برای کسانی که نظامهای مذهبی و نیمه مذهبی را از نبوات انجیلی تا ماتریالیسم دیالکتیک مطالعه کرده اند، آشنا است. اظهارات اولیه یا اصلی اینان چنان مبهم و کلی و پیچیده است که نمی توان از آنها با دقت قیاس و استنباط کرد و در نتیجه ی نیاز به تغییر و تفسیر پیدا می شود و پس از آن طبقه ای از «خبرگان» با سلیقه های خود ساخته قیام کرده مدعی تفسیر حقیقت محض اظهارات اصلی می گردند و آنها را با مسائل جاری و تفکر زمان حاضر ارتباط می دهند. الیس (Ellis) که خود از روانکاوان است، می نویسد «نظریه ی روانکاوی تاکنون به شیوه ای چنان سست و اثبات نشدنی بیان گردیده است که بعضی از روانکاوان کار را تا سر حد تصوف و عرفان کشانده اند و در نتیجه کمتر نکات علمی در آن به چشم می خورد.» وی نظر ما را به این حقیقت معطوف می دارد که روانکاوی بیشتر افراد صوفی مشرب را به سوی خویش جلب کرده است. به نظر وی این امر چهار علت دارد:
1- روانکاوی به دقت از اصول علمی پیروی نمی کند، بلکه پیروان خود را مجاز ساخته است تا مطالب نیمه علمی را بپذیرند.
2- روانکاوی در صفوف خود تعداد کثیری از افراد عصبی را راه داده است که نیاز شدیدی به مدافعات صوفی منشانه و غیر منطقی دارند، و برای جبران ناتوانی خود در مواجهه با حقائق تلخ زندگی کنونی، همواره مجبورند، به فلسفه های مذهبی و تصوف متوسل شوند.
3- روانکاوی یک سلسله توجیهاتی را پذیرفته است که با تصوف فقط یک گام فاصله دارد و به آسانی می توان آنها را در قالب معتقدات عرفانی ریخت.
4- روانکاوی غالباً بنیایش مذهبی شباهت داشته و بسیار مبهم بوده است، و این خود همان چیزهائی است که صوفیها به آن گرفتارند. در هر حال حقیقت این است که فرضیه های فروید ساده و روشن بیان نشده است. به این دلیل نمی توان از آنها قیاسها و استنباطهای منطقی به عمل آورد. برای درک معانی این نظریه های پیچیده ناچار باید به تعبیر و تفسیر متوسل شد.
گاهی نیز این نظریه ها متناقضند و نمی توان به آسانی آنها را با روشهای علمی اثبات یا رد کرد. این امر سبب می شود که این نظریه ها را نتوان بکلی مردود شمرد. روانکاوان بر آنند که اگر استنباطها و قیاسهای حاصل از فرضیه های روانکاوی در آزمایشها تأیید نگردد، در اینصورت باید معتقد بود که فرضیه ها را درست درک نکرده ایم و با توسل به «تعابیر» دیگر می توان حقایقی را که با آزمایش بدست می آید، به دقت پیش بینی نمود. بنابراین چون فرضیه های فروید مبهم تر از آن است که بتوان با اطمینان خاطر از آنها استنباط علمی بعمل آورد. از این جهت حمله بر آنها دشوار است و به همین علت نیز فرضیه های مذکور غیر علمی و بی فایده هستند.
سومین دفاع روانکاوان، در فن مجادله، شاهکاری شگرف بشمار می آید. آنان از مفاهیمی چون، تکوین عکس العمل متضاد (Reaction Formation)، استفاده می کنند. ماحصل این مفهوم آنست که شخصی که قاعدتاً باید رفتار شکل (الف) را از خود ظاهر سازد، در عوض چنان از آن منحرف می شود که رفتار متضاد (ب) را در پیش می گیرد. مثلاً شخصی که تصور می رود بر اثر یک سلسله وقایع زمان کودکی ترسو و بزدل باشد، ممکن است به موجب مفهوم، تکوین عکس العمل متضاد، در ظاهر آدمی خشن و متجاوز بارآید. روانکاوان تصور می کنند با این توجیهات، اعم از اینکه بیمار ترسو باشد یا متجاوز، فرضیه اصلی ایشان به اثبات رسیده است. یونگ نیز از مکانیسم مشابهی استفاده کرده می گوید اشخاصی که در ظاهر برونگرا هستند، بطور غیر مشعور درونگرا هستند و بالعکس. بنابراین یونگ نیز به این وسیله سعی می کند «توجیه» رفتارهای متضاد را با نسبت دادن آنها به جنبه ی مشعور یا غیر مشعور شخصیت افراد میسر سازد. این جنبه از روانکاوی، بیش از هر جنبه دیگر آن به عنوان «مکانیسم دفاعی» (Defense Mechanism) بکار می رود، زیرا عکس العملها به هر کیفیت که باشند، به این ترتیب قابل توجیه می شوند، حتی اگر هیچ یک از آنها عملاً قابل پیش بینی نباشند. ولی توجیهات مأخوذ از حقائق را نمی توان علم شمرد بلکه عمل عبارتست از پیش بینی هائی که قابل اثبات است. در اینجا مفهوم «تکوین عکس العمل متضاد» بیفایده است زیرا ما را در انتخاب شقی از چند شق مختلف یا پیش بینی وقوع یکی از آنها یاری نمی دهد. مفاهیمی چون «تکوین عکس العمل متضاد» در اصل فرضیه های خلق الساعه ای بیش نیستند. چون این مفاهیم که برای توجیه موارد خاص ابداع شده اند، با هیچ یک از نظامهای متشکل تطبیق نمی کنند، و در واقع طوق لعنتی هستند به گردن دانشمندان، زیرا آسان جعل می شوند ولی به دشواری می توان صحت یا سقم آنها را اثبات نمود. اگر ما برای هر مورد اختصاصی فرضیه خلق الساعه ای جعل نمائیم - و همه ما می دانیم که روش اساسی روانکاوی همین بوده است - در این صورت هرگز از مرحله کنونی گامی فراتر نخواهیم گذاشت، مرحله ای که در آن همه چیز را توجیه می کنیم ولی هیچ چیز را نمی توانیم پیش بینی نمائیم.
تا به حال ما روشهای روانکاوی را از لحاظ کلی انتقاد کرده ایم؛ بی فایده نیست که مشخص تر سخن گوئیم و چند مورد از انتقاداتی را که روانشناسان علیه جنبه های گوناگون روانکاوی مطرح ساخته اند، ذکر کنیم. بسیاری از روانشناسان برآنند که استنتاجهای روانکاوی مأخوذ از اطلاعات ناموثق است. اطلاعات مذکور چیزی جز قیاس بنفس و درون نگری خود روانکاو و اظهارات شفاهی بیمار نیست و به این علت جنبه ی شخصی و ذهنی دارد و برای علما دشواریهای بزرگی پیش می آورد. بر این دشواریها نمی توان چیره گشت؛ البته می توان اظهارات بیماران را کلمه به کلمه یادداشت نمود، راجر (Roger) و گروهی دیگر با تهیه ی چنین یادداشتهائی نشان داده اند که این روش تا چه حد با ارزش و سودمند است. روانکاو که در کار خود تنها به حافظه اش اتکاء دارد، به آسانی اسیر گرایشهای انتخابی خود می شود، به این معنی که آن قسمت از تذکره ی بیماران را یادداشت می کند که با اندیشه های قبلی او مطابقت دارد. بنابراین آنچه روانکاوان در آثار خود آورده اند، تمام شواهد لازم را در بر ندارد. بلکه گلچینی از آن شواهد است که از تذکره ی چند بیمار به خصوص تهیه شده است، از اینگونه اطلاعات نمی توان استنتاجهای کلی به عمل آورد، به ویژه آنکه روانکاو هرگز درصدد بر نمی آید، صحت اطلاعات خود را با مراجعه ی مجدد به شواهد موجود بیازماید و معلوم کند که آیا شواهد مورد بحث با عقاید قبلی خود او و فرضیه های فروید اختلافی دارد یا نه.
اگر این شواهد انتخابی مستقیماً از وقایع جلسه ی تجزیه و تحلیل خاطرات بیمار تهیه می شد. شاید چندان خطرناک نمی بود، اما روانکاوان با درهم آمیختن اطلاعات خام (اطلاعات ناآزموده) با تعبیرات روانکاوی،‌درباره ی مسائل قضاوت قبلی می کنند. خوانندگانی که با آثار فروید و پیروان او آشنا باشند می توانند نسبت مطالب محقق و تعبیرات شخصی را در تذکره هائی که روانکاوان نقل کرده اند، تعیین نمایند، به طوریکه ویتلز (Wittels) در بیوگرافی فروید اعتراف کرده است «روش خاصی که فروید در تحقیقاتش پیش گرفته بود... برای تحدید مطالب و مطرح ساختن تعاریف دقیق، مناسب نبود. وی از طریق بصیرت بر نفس خویش، بفهم پدیده های روانی موفق گردید و کشفیات تازه ی او از همان ابتدا با یقین و اطمینان درونی استواری همراه بود.» الیس نیز در این باره می نویسد: «با اینکه یقین قطعی برای پیغمبران از جمله سجایای عالی بشمار می رود، ولی چنین خصلتی برای دانشمندان محققاً ناپسند است.» شاید همین یقین قطعی است که روانکاوان را بر آن می دارد که ادعای خود را با توسل به جدل بقبولانند و برای اثبات آنها به حقائق توجهی نکنند. نتیجه ی این رویه ترکیب آشفته ایست که از گزارش احوال بیماران و تعبیرات خود روانکاوان بوجود آمده است.
روانکاوان در تعمیم استنتاجهای خود افراط می ورزند. فروید بنای پر طمطراق نظریه های خویش را بر اظهارات صدها بیمار عصبی از طبقه ی متوسط وین، پایه گزاری کرده است. وی به جای اینکه استنتاجهای خود را به جمعیتی محدود سازد که این بیماران نمونه ای از آن هستند - و می دانیم این روش صحیح علمی است - آن را بر تمام آدمیان، در همه ی زمانها و مکانها، تعمیم داده است، ‌به عبارت دیگر او تصور می کند، از مطالعه نمونه ی کوچکی از آدمیان، به حقیقتی جهانی و کلی دسته یافته است. اگر مشاهدات او را دقیق و فرضیه هایش را درست انگاریم، باز هم نمی توان گفت که آنچه درباره ی بیماران عصبی او صدق می کند، در مورد افراد عادی و سالم نیز صادق است. مثلاً مالینوسکی با ارائه ی گنجینه ای از شواهد مشروح درباره ی جزیره نشینان تروبریاند (Trobriand) نشان داده است که نظریه های فروید به غایت محدود به فرهنگ خاصی است و اگر بخواهیم آنها را به گروه های دیگر تعمیم دهیم، نخست باید آنها را تعدیل نمائیم. آنچه در مورد طبقه ی متوسط صادق است، نباید انتظار داشت که حتماً در مورد طبقه ی کارگر نیز صادق باشد.
در فصل دیگر این کتاب (5) حقائقی در تأیید این مدعا، به تفصیل نقل کرده ام و دیگر نیازی به تکرار آنها نیست. البته نباید تمام تقصیر را هم به گردن فروید گذاشت. بسیاری از جانبداران وی در پیروی از او افراط کرده و در مواردی که مطلبی را در موقعیتی درست انگاشته اند، بی پروا آنرا به تمام بشریت تعمیم داده اند! این افراط در تعمیم، روانکاوی را از حوزه ی علم بیرون رانده است؛ پیش از اینکه بتوان نتایجی را به گروه هائی غیر از گروه آزمایشی تعمیم داد، نخست باید دلائل کافی ارائه داد که چنین تعمیمی مجاز است.
روانکاوان اصول فرضی خویش را در مورد پدیده های عمومی اجتماعی به کار می برند، بی آنکه دلیلی برای این تعمیم ارائه دهند. اگر نظریه ها و فرضیه های فروید بر فرد فرد آدمیان قابل اطلاق می بود، باز هم صحیح نبود پدیده هائی چون جنگ، آشفتگیهای جوامع صنعتی و یا آثار هنری را با استفاده از آنها توجیه نمائیم. ولی بسیاری از روانکاوان این نظریه ها را به کلیه ی مسائل اجتماعی تعمیم داده اند - منتهی از لحاظ نظری و بدون استمداد از حقائق. آنان در این زیاده روی حتی از فروتنی خاص علما بری بوده اند و انگارهای مشکوک خود را به صورت حقائق معرفی کرده و جامعه را تشویق کرده اند که به استناد آنها عمل کند. من در یکی از فصلهای آینده یکی از انواع فرضیه سازیها را تحت عنوان «عقائد قالبی ملی و منش های ملی» نقل خواهم کرد. (6) البته مثالهای دیگری نیز می توان آورد. در یکی از انتشارات رسمی و جدی که برای مقامات و مأموران دولتی تهیه گردیده، چنین عنوان شده است که قسمتی از اغتشاشات کارگران معادن زغال سنگ، ناشی از کشمکشهای غیر مشعوری است که در خاطر معدنچیان، به علت زدن کلنگ (سمبل آلت تناسلی مرد) بر «مادر زمین» (سمبل مادر) بوجود آمده است. در نظر اشخاص عامی که تشخیص بین روانشناسی و روانکاوی و روانپزشکی دشوار است، اینگونه اندیشه های دور از ذهن ممکن است هر سه رشته را به ننگ بکشد، در صورتی که روانشناسان واقعی هرگز این قبیل نظریه ها را نخواهند پذیرفت. فروید شخصاً علیه روانکاوی عاری از تمیز و تشخیص، به هر شکل و عنوانی که باشد،‌ اعلام خطر کرده است. بسیار مایه ی تأسف است که پیروانش توصیه ی او را به کار نبسته اند.
هر جا که فرضیه های فروید مبنای پژوهش قرار گرفته است، این قبیل پژوهشها نموداری از تصورات قبلی بوده است نه آزمایش دقیق و علمی فرضیه ها. این فرضیه که انحرافات عصبی حاصل زیستن در خانواده های از هم گسیخته است، امکان دارد این تصور را پیش آورد که غالب افراد عصبی در خانواده های از هم گسیخته بار می آیند. البته این تصور را نمی توان مهم و جدی تلقی کرد مگر آنکه اثبات شود که افراد غیر عصبی کمتر به خانواده های از هم گسیخته تعلق دارند. ولی روانکاوان هرگز این نکته ی اخیر را بررسی نکرده اند. ارقام منتشر شده از طرف ارتش امریکا، حاکی است که تعداد زیادی از بیماران عصبی، واقعاً در خانواده های از هم گسیخته بزرگ شده اند؛ ولی همین ارقام نشان می دهد که تعداد سربازان عادی و سالم و به ویژه افراد سازگاری که در خانواده ی از هم گسیخته پرورش یافته اند، با تعداد گروه پیش برابر است. از این ارقام می توان فهمید که عامل از هم گسیختگی خانواده اگر هم تأثیری در تکوین بیماری عصبی داشته باشد، این تأثیر بسیار ناچیز است.
عدم استفاده از گروه های کنترل برای بررسی جنبه ی منفی استنتاجها، یکی از خصوصیات اساسی آزمایشهای روانکاوان است. چون مشاهده شده است که وقایع معینی در مراحل اولیه ی زندگی افراد عصبی روی می دهد، از این رو روانکاوان آنها را به عنوان یک سلسله علت و معلول به هم پیوسته پنداشته اند ولی به ندرت کوشیده اند نشان دهند که این قبیل وقایع در زندگی افراد غیر عصبی کمتر روی می دهد، یا ابداً پیش نمی آید. ممکن است روانکاوان در جواب بگویند که گذشته از همه ی این حرفها، تمام افراد گرفتار انحرافات عصبی هستند، مگر اینکه طبق تعالیم فروید (یا یونگ یا استیکل یا آدلر و یا هر یک از آباء روانکاوی) مورد مداوای روانی قرار گرفته باشند. آنها سعی می کنند با توسل به این استدلال ثابت کنند که استنباطهای ایشان جنبه ی جهانی و همگانی دارد، ولی باید گفت که آنها در اینگونه گفتگوها، آشکارا، پا را از دائره ی منطق بیرون می گذارند. درست است که ممکن است همه ی ما گرفتار انحرافات عصبی باشیم، ولی مسلماً بعضی از ما کمتر از دیگران چنین هستیم، ما نیز به دنبال یافتن علت همین تفاوتهای فردی تکاپو می کنیم. اگر عللی که طرفداران فروید پیشنهاد می کنند، جنبه ی همگانی و جهانی داشته باشد،‌ این ادعا بنفسه نمی تواند ما را در توجیه این حقیقت یاری دهد که چرا شخص معینی گرفتار تزلزل عصبی است و شخصی دیگر به شیوه ای سالمتر بر دشواریهای خود چیره می شود.
استدلالهائی که روانکاوان بر مبنای حقائق و اطلاعات مورد ادعای خود بکار می برند مشکوک و قابل بحث است. اینک باز می گردیم به بحث قبلی که در آن خانواده های از هم گسیخته عامل پیدایش انحرافات عصبی تلقی شده است، و فرض می کنیم که این عامل در خانواده های افراد عصبی بیشتر از خانواده های افراد عادی شیوع داشته باشد. اگر به استناد این استدلال نتیجه بگیریم که عامل از هم گسیختگی خانواده، به نحوی از انحاء، در سالهای بعدی زندگی سبب پیدایش انحرافات عصبی خواهد شد، اظهارنظر ما به این سفسطه ی قدیمی شبیه خواهد بود که گفته اند «هر گردوئی گرد است، پس هر گردی گردو است». نظر همین سفسطه را در آمار نیز می تواند دید که در آن «همبستگی را با رابطه ی علت و معلول اشتباه کرده اند». تنها نتیجه ای که از این بحث می توان گرفت آنست که عامل از هم گسیختگی خانواده و انحرافات عصبی همبستگی دارند، ولی این همبستگی دلیل بر وجود رابطه ی علت و معلول بین آنها نیست. فروید و طرفدارانش در تعبیرات خود بیشتر به عامل محیط تکیه می کنند؛ در اینگونه موارد استناد بتوارث نیز به همان درجه معقول به نظر می رسد. آمادگی انسان برای انحرافات عصبی امری ارثی است،‌ به این معنی که از والدین عصبی کودکان عصبی متولد می گردند. ولی ممکن است زندگی زناشوئی والدین عصبی بشکست انجامد و در نتیجه کودکان آنها در محیطی بار آیند که سابقه ی از هم گسیختگی دارد. نتیجه ی این جریانها آنست که انحرافات عصبی با فراوانی بیشتر در خانواده های از هم گسیخته مشاهده می شود، ولی نه به این علت که عامل از هم گسیختگی سبب بروز آن انحرافات بوده، بلکه عصبی بودن والدین، هم باعث از هم گسیختن خانواده و هم از راه توارث سبب عصبی شدن فرزندان گردیده است. من ادعا نمی کنم که فرضیه ی اخیر در مورد تأثیر توارث، احتمالاً صحیح تر از فرضیه های فروید است (گرچه درباره ی مورثی بودن انحرافات عصبی و تزلزل عواطف و آمادگی قبلی انسان برای این حالات، شواهد قابل ملاحظه ای وجود دارد)، منظور من اینست که روانکاوان به فرضیه های مخالفان فروید، که ممکن است در توجیه ی حقایق و اطلاعات مربوط با انحرافات عصبی سودمند باشد، به کلی پشت پا زده اند، پیشرفت علم تابع آزمایشهای دقیقی است که در آن یکی از دو فرضیه ی متضاد حذف و دیگری تأیید می شود. با طرح مسائل مشکوک نمی توان کمکی به پیشرفت علم کرد. وقتی معلوم گردد که اطلاعات موجود بی اساس است و غالباً چیزی جز انعکاس تمایلات و آرزوهای خود روانکاوان نیست، آنگاه خواهیم دید که چرا علما در قبول توجیهات روانکاوی درباره ی طبیعت انسان، اکراه دارند و آن را چیزی جز تصورات و حدسهای هوشمندانه نمی شمارند.
اینگونه اعتراضها علیه روش کار روانکاوان و طرز استدلال آنها، تنها از ناحیه ی روانشناسان به عمل نیامده است، بلکه بسیاری از روان پزشکان امروزی نیز در این باره انتقادهای شدیدی عنوان ساخته اند. الیوت سلیتر (Elliot Slater) موضوع را به غایت نیکو چنین خلاصه می کند، «بین مداواگران گرایش روزافزونی بناچیز جلوه داده تأثیر عوامل ارثی وجود دارد. اینان در تعالیم خود کمتر به این عوامل اشاره می کنند و یا اصولاً آنها را نادیده می انگارند. این گرایش در بریتانیا به حد قابل ملاحظه ای مشهود است ولی در ایالات متحده به شدت تمام رواج دارد. کارکنان این رشته به جای اینکه در نظریه های خود تکامل هماهنگی بوجود آورند و اهمیت نسبی پدیده هائی چون دیوانگی و عصبیت، توارث جسمی و محیطی، دینامیک های روانی و جسمانی را در نظر گیرند، کلاً به مسائلی از قبیل مداوای روانی، روانکاوی،‌ روانپزشکی اجتماعی، انتخاب کارمند و مداوای گروهی توجه دارند و خاطر آنها مدام مشغول به مردم شناسی، جامعه شناسی و نظریه های سیاسی بوده است، به علت همین یک طرفی بودن اعتقادات آنان، جریان فعلی به هیچ وجه صحیح جلوه نمی کند.»
«مبالغه نیست اگر بگوئیم امروز ما شاهد پیدایش گرایشی خلاف علم هستیم که هر روز بیش از پیش طرفدارانی گرد می آورد. این مکاتب مبانی متداول استدلال علمی را به هیچ انگاشته اند، و به حقایقی که بر وفق مرادشان نیست توجهی ندارند، هر روز به خلاف اصل احتیاط و صرفه جوئی، فرضیه های نوی سکه می زنند و توجیهاتی را که ممکن است در مورد اعضاء معین طبقه ی خاصی صادق باشد برای آن طبقه به طور کلی معتبر می دانند. اینان تعبیراتی را که با نظریه ی خاصی تطبیق می کند ولی صحت آنها امری احتمالی است، حقایق مسلم انگاشته اند؛ راه حلهای احتمالی دیگر را نادیده گرفته و برای یافتن شواهد دقیقی که ارزش نسبی این راه حلها را تعیین کند هیچگونه کوششی بکار نمی برند؛ به انتقادات دیگران توجهی ندارند و فقط به ابداعات رشته خود دلخوشند. گفته های ایشان تعصب آمیز و جزمی و از دوراندیشی و فروتنی عالمانه بری است. اینها از جمله آن اختصاصات فکری است که با جمود مذهبی همراه است نه با پیشرفت علمی».
اگر در این فصل رویه ی انتقادی دیده می شود، علت آن بوده است که من به آینده ی روانشناسی علاقه دارم. با آنکه بسیاری از روانشناسان مایل نیستند که مسئولیت نظرات روانکاوان را به عهده بگیرند، ولی جامعه غالباً از تشخیص مطالب علمی متکی بر حقایق و منطق قوی و استدلال آماری از یک طرف، و تلقینات تعبدی از آن نوع که در این فصل نشان داده شده و بر تصورات و افکار دلخوشکنک مبتنی است، عاجز است، اگر تفکر اخیر روزی رسوا شود، یقیناً تمام روانشناسی را نیز به ننگ خواهد کشید و تنها شامل افراد معدودی نخواهد شد که سبب و مسئول آن بوده اند.
من میل ندارم که مرا به عنوان محکوم کننده ی روانکاوی بشناسند. من هم، مانند غالب روانکاوان، نفس تازه ای را که فروید در کالبد بی روح روانشناسی آکادمیک قرن نوزدهم دمیده است، تحسین می کنم. لمعه ی ذهن روشن او درهائی را بروی روانشناسان گشوده است که هیچکس مایل نیست دوباره بسته شود. بصیرت و تیزبینی او گنجینه ای از نظریه ها و فرضیه ها در اختیار ما گذاشته است که سالهای متمادی پژوهشگران را به خود مشغول خواهد داشت. مسلماً می توان به نظریه های فروید با نظر تحسین و تقدیر نگاه کرد بی آنکه کلیه ی این نظرات را به عنوان الهامی خدائی پذیرفت یا حس انتقاد را ترک گفت. بسیاری از نظریه های فروید را می توان خدمتی بزرگ به پیشرفت روانشناسی به شمار آورد. ولی بسیاری از نظرات او نیز ناستوده است. حذف این قسمت بدون از بین بردن قسمت اول وظیفه ی روانشناسی علمی است. پاسخ سؤالی را که در آغاز این فصل مطرح کرده ایم - نقص اساسی روانکاوی چیست؟ بسیار ساده است: روانکاوی را نمی توان علم دانست. تنها با استفاده از روشهای متداول علمی و استنباط و آزمایش عالمانه است که می توان امیدوار بود روزی از ثمر نبوغ بانی روانکاوی بهره مند شویم.

پی‌نوشت‌ها:

1. این مقاله ترجمه ی یکی از مقالاتی است که پروفسور آیزنک به سال 1953 در کتابی بنام: «موارد استفاده و سوء استفاده از روانشناسی» در سلسله ی انتشارات پلیکان منتشر ساخته است. چون غالباً سعی می شود با توسل به چند نظریه ی مشکوک پدیده های اجتماعی را توجیه و حتی بیماران روانی را معالجه کنند، امید است مقاله ی فعلی در رفع پاره یی از سوء تفاهمها سودمند افتد. (محمدنقی براهنی - مسعود رضوی).
2. H. J. Eysenck
3. منظور مقدمه ی کتاب «موارد استفاده و سوء استفاده از روانشناسی» است.
4. منظور کتاب: «موارد استفاده و سوء استفاده از روانشناسی» است.
5. کتاب «موارد استفاده و سوء استفاده از روانشناسی».
6. کتاب «موارد استفاده و سوء استفاده از روانشناسی» صفحه ی 243.

منبع: نشریه ی دانشکده ی ادبیات و علوم انسانی دانشگاه، تبریز، شماره ی 59، زمستان 1340، صص 456-431.



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.