مترجم: محمد رفیعی مهرآبادی
تونی کلیف و نظریه ی کاپیتالیسم دولتی
مهم ترین جنبه در طرح سیاسی تروتسکی، تلاش او برای ادامه سنت مارکسیسم کلاسیک و حفظ همانندی سوسیالیسم و خود رهایی طبقه کارگر بود. [اجرای] این طرح در واقع ناممکن بود. تروتسکیسمِ مکتبی، کلمات مکتوب تروتسکی را به بهای از دست دادن جوهر و اساس آن، حفظ کرد، زیرا نیروهایی غیر از طبقه کارگر، اینک به عنوان نمایندگان انقلاب سوسیالیستی به شمار می آمدند. (1) از سوی دیگر، آن کسانی که درست اعتقادی تروتسکیسم را زیر سؤال بردند- به ویژه این فکر را که اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی، چین و بلوک شرق، دولت های کارگری [منحّط] هستند- در مرحله بعد متمایل شدند که بی درنگ از مارکسیسم بگسلند (مانند شاختمن) و تسلیم «استالین هراسیِ» شوند که از فرط خوف، آنان را به آغوش وزارت خارجه امریکا انداخت. نتیجه ی طبیعی که از این جریان گرفته شد این بود که تروتسکیسم، و همراه با آن، خود مارکسیسم، به عنوان یک سنّت فکری، از توان افتاده بود. آلاسدر مکینتایر در انتهای کتاب مؤثّرش به نام پس از فضیلت (2) (مکینتایر: پس از فضیلت، لندن، 1981، انتشارات داک ورث، صفحات 243- 244) به یادآوری این ادعای تروتسکی در سپتامبر 1939 می پردازد که اگر پیشگویی های او [تروتسکی] درباره انقلاب، بعد از جنگ جهانی دوم عملی نشود، خود مارکسیسم باطل خواهد شد: پیامد جنگ جهانی دوم نشان داد که «فرضیه های خودِ تروتسکی، حکایت از آن داشت که اتحاد شوروی یک دولت سوسیالیستی نبود، و دیگر این که تئوری ای (3) که می بایست راه بشر به سوی رهایی را روشن کند، به تاریکی گراییده بود.»نتیجه گیری مزبور فرض می کرد که تروتسکی در عرضه کردن شقوق زیر، درست می اندیشید: یا دیوانسالاری استالینیستی یک تشکّل انگل گونه ی ناپایدار بود که از یک دولت کارگری تغذیه می کرد، یا این که طبقه حاکمِ، یک شکل جدید از جامعه ای بود که مبارزه طبقاتی کار و سرمایه را مهجور و قدیمی کرد. اما اگر انتخابی که از میان شقوق مزبور صورت می گرفت باعث بی اعتباری سایر شقوق و راه چاره ها نمی شد، یعنی اگر اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی و کشورهای اقمار آن شکلی از کاپیتالیسم بودند، آنگاه چه می شد؟ انواع گوناگون نظریات مربوط به کاپیتالیسم شوروی، نتوانست امکانات زیادی را برای خود فراهم سازد. نظریه جیمز درباره کاپیتالیسم دولتیِ [شوروی] به مقدار بسیار کمی بسط داده شد، در حالی که شرح کاستوریادیس درباره کاپیتالیسم دیوانسالارِ [شوروی]، در واقع به نظریه ی برنهام، ریزی، شاختمن در مورد «کولکتیویسم دیوانسالار» بسیار نزدیک بود، چرا که دلالت بر جامعه ای داشت که دیگر تحت حاکمیت قوانینِ ناظر بر حرکت کاپیتالیسم نبود. این تونی کلیف بود که یک نظریه به مراتب دقیق تر را درباره کاپیتالیسم دولتی و کار ارائه داد: کاپیتالیسم دولتی او، از تحلیل های مارکس در کتاب «سرمایه» و «کار» نیز از تحلیل های اقتصاددانان مارکسیست بعدی، بهره می گرفت.
کلیف که به وسیله پدر و مادری صهیونیست در فلسطینِ تحت اشغال بریتانیا بزرگ شده بود، در نیمه ی دهه ی 1930 به صورت یک تروتسکیست درآمد. فلسطین را در سال 1946 ترک گفت، در بریتانیا اقامت کرد و در آن جا به کادر رهبری حزب کمونیست انقلابی (بریتانیا) پیوست. یکی از دلایل عمده ی رفتن او به اروپا این بود که کتابی بنویسد و طی آن، بحران تروتسکیسم پس از جنگ جهانی دوم را حل کند، و به این ترتیب ثابت نماید که هم اتحاد شوروی هم دولت های اروپای شرقی، هر دوی آن ها دولت های کارگری منحّط هستند [نظریه ی تروتسکی]. پس از این که به مدت شش ماه روی این کتاب کار کرد، به این نتیجه رسید که تروتسکی اشتباه کرده است زیرا اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی و کشورهای عضو بلوک شرق [در واقع] جوامعِ دولت های کاپیتالیستی دیوانسالار [کاپیتالیسم دولتی] هستند. موضوع «کاپیتالیسم دولتی در روسیه» که ابتدا در سند داخلی حزب کمونیست انقلابی (بریتانیا) در 1948 عنوان شد و سند مزبور اساس و مبنای کتاب کلیف به نام کاپیتالیسم دولتی در روسیه قرار گرفت، نخست در سال 1955 به چاپ رسید. تحلیل ارائه شده در کتاب مزبور، شالوده سیاسی را فراهم کرد که بر مبنای آن، گروه «سوشیالیست ریویو» (4) پس از اخراج هواداران کلیف از بین الملل چهارم در سال 1950، تشکیل شد. شکل و نوع تروتسکیسمی که به این ترتیب بنا شد، معمولاً معروف به «سنّت سوسیالیست بین الملل» (5) است، که از نام نشریه ی سوسیالیسم بین الملل (6) (که در 1960 دایر شد) گرفته شده است. اکثر گروه هایی که خود را با این سنّت همانند و یکی می دانند، خود را «سوسیالیست بین الملل» می نامند، هر چند که گروه بریتانیایی آن پس از سال 1977، «حزب کارگران سوسیالیست» نامیده شده است، عنوانی که به قدر کافی مبهم است. (در مورد شرح کلیف درباره تحول عقیدتی خویش و سوسیالیست های بین الملل و حزب کارگران سوسیالیست. نک: کلیف: یک انقلابی پنجاه و پنج ساله).
نظریه کلیف درباره کاپیتالیسم دولتی، دو جنبه داشت. در وهله اول، او به گونه ای منفی کوشید تا خطای تحلیل تروتسکی را ثابت کند، و تبیین خود را در راستای همانندی مالکیت دولتی [کاپیتالیسم دولتی] با یک دولت کارگری، قرار داد:
بر مبنای شکلِ مطلق مالکیت- اعم از مالکیت خصوصی، نهادی یا دولتی- که از روابط تولید جدا شده باشد، ناممکن است که بتوان خصلت طبقاتی یک نظام اجتماعی را توصیف کرد. این کار نیاز به آگاهی از رابطه ی میان مردم و فرآیند تولید، روابط میان زحمتکشان و وسایل تولید دارد... «تلاش در این راستا که تعریفی از مالکیت به عنوان یک رابطه مستقل، یک مقوله مجزّی- یک ایده ی محوریِ انتزاعی- به دست دهیم، چیزی جز یک توهّم متافیزیکی [خیالپردازی] یا فتوی (7) نخواهد بود.» [مارکس]
(کلیف: ماهیت روسیه استالینیستی، بولتن حزب کمونیست انقلابی بریتانیا، 1948، صفحه 7)
کلیف شواهد تجربیِ کافی را ارائه داد تا نشان دهد که «رابطه بین مردم و کنترل تولید» در اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی با وجوه زیر مشخص می شود: محروم کردن کارگران از ابتدایی ترین حقوق شان برای سازماندهی [تولید]، چه برسد به این که از هر گونه حقوق سیاسی گسترده برخوردار باشند؛ اِعمال کنترل مدیریتی دیکتاتورمآبانه در کارخانه ها به عنوان بخشی از فرمانبرداری و تبعیت سیستماتیک از مصرف به تولید (8)؛ وجود نابرابری های اجتماعی- اقتصادی گسترده (کلیف: کاپیتالیسم دولتی در روسیه، لندن، 1988، انتشارات بوک مارکز، فصل اول). این ویژگی های جامعه روسیه باعث شد که توصیف اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی به عنوان یک دولت کارگری، ناممکن شود، هر چند که از نوع منحّط آن باشد .
استدلال مزبور، حداکثر ثابت کرد که اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی یک جامعه طبقاتی بود، در مفهوم مارکسیستیِ جامعه ای که در آن، یک اقلیت استثمارگر، تولید کنندگان بی واسطه، [کارگران] را از نظارت بر نیروهای مولد محروم کرده بود. اما چه نوع جامعه طبقاتی؟ «گرایش جانسون- فارست» عنوان می کرد که اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی یک دولتِ کاملاً کاپیتالیستی بود زیرا یک «سلسله مراتب در فرآیندِ خودِ تولید» وجود داشت (جیمز: کاپیتالیسم دولتی و انقلاب جهانی، صفحه 37). همان طور که جیمز نیز مطرح کرد (جیمز: کاپیتالیسم دولتی و انقلاب جهانی، صفحه 31) «گرایش جانسون- فارست» فرض می کرد که «کارخانه، کانون و مرکز روابط تولیدی است». ولی به نظر می رسد که گرایش مزبور برداشتی بسیار تنگ نظرانه از کاپیتالیسم دارد. [زیرا] شخصِ خود مارکس (مارکس: گروندریسه، صفحه 449) بین تحلیل از «سرمایه در مفهوم عام» که متمایز از «انواع سرمایه در مفهوم خاص» آن است، و تحلیل از «شکل های متعدد سرمایه» تفاوت قائل شده است. «سرمایه در مفهوم عام» بالأخص اشاره به فرآیندی از تولید دارد که در آن، سلطه ی کاپیتالیستی بر کار، به سرمایه دار امکان می دهد تا ارزش افزوده را از طریق [کارِ] کارگردانی که به خاطر امرار معاش خویش ناگزیرند کار خود را بفروشند به دست آورد؛ این موضوع در جلد اول کتاب «سرمایه» تشریح شده است. مع ذالک [مارکس معتقد است که] «سرمایه وجود دارد، و فقط موقعی می تواند وجود داشته باشد که در اَشکال گوناگون باشد» (9) (مارکس: گروندریسه، صفحه 449). اقتصاد کاپیتالیستی لزوماً در میان مؤسسات اقتصادی سرشکن می شود. این فرآیند رقابت، به هیچ رو یک ویژگی ثانوی شیوه تولید کاپیتالیستی به شمار نمی آید. برعکس، «نفوذ و تأثیرگذاری سرمایه های انفرادی بر یکدیگر، این تأثیر دقیق را دارد که آن ها باید به عنوان سرمایه رفتار کنند» (مارکس: گروندریسه، صفحه 657). رقابت، بالأخص، موجب انباشت سرمایه، سرمایه گذاری مجددِ ارزش افزوده در گسترش تولید و افزایش بهره وری می شود. فرآیند انباشت سرمایه به نوبه خود زیربنای گرایش های شیوه [تولید] کاپیتالیستی را تشکیل می دهد، به خصوص در محوریت و تمرکز سرمایه و کاهش گرایش به نرخ سود که زیرسازِ تئوری بحران ها [ی اقتصادی] است که مضمون اصلی جلد سوم کتاب «سرمایه» را تشکیل می دهد. (تفسیر کتاب «سرمایه» که در بالا شرح داده شد، در اثر برجسته ی یک تروتسکیست اوکرایینی به نام رومان روسدولسکی (10) آمده است؛ (آر. روسدولسکی: تکوین «سرمایه» مارکس، لندن، 1977، انتشارات پُلوتو؛ همچنین نگاه کنید به: کالینیکوس: آیا مارکسیسم آینده ای دارد؟ لندن، 1982، انتشارات مک میلَن، فصل 3).
لذا تحلیل مارکس از کاپیتالیسم شامل یک تئوریِ روابط میان استثمارگران و نیز مناسبات میان استثمارگران و استثمارشدگان است. این ملاحظه [تئوری مزبور] زیربنای اصرار و سماجت تروتسکی و پیروان مکتبی او، و نیز برنهام، شاختمن و کاستوریادیس را مبنی بر این که دولتی کردن کامل یک اقتصاد باید شامل رهایی آن از چنگال قوانین حرکتِ سرمایه داری باشد، تشکیل می دهد. یک اقتصاد کنترل شده به وسیله دولت، اقتصادی است که در آن، [نظامِ] بازار سرکوب شده و به این طریق، فرآیند رقابت که بر مبنای آن، واحدهای منفردِ تولید ناگزیرند «به عنوان سرمایه رفتارکنند» حذف می شود. کلیف راه حلّ ساده ای را برای این مسأله ارائه داد. عملکرد داخلی اقتصاد شوروی را، که نسبت به بقیه جهان، در انزوا قرار دارد، می توان این چنین درک کرد که گویی «روسیه یک کارخانه بزرگ است که مستقیماً از یک مرکز واحد ادراه می شود» (کلیف کاپیتالیسم دولتی در روسیه، صفحه 221). «انواع متعدد سرمایه» در داخل اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی از میان رفته اند. ولی البته روسیه در واقع بخشی از نظام بین المللی دولت بود و در معرض فشارهایِ رقابتیِ دست اندرکار در درون آن، قرار داشت. این رقابت ها عمدتاً شکل رقابت های نظامی میان اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی و کاپیتالیسم غربی را در دوره زمانی بین دو جنگ [جهانی اول و دوم] به ویژه بریاتانیا و آلمان، و پس از سال 1945، با ایالات متحده امریکا و هم پیمانان آن، به خود گرفت- اما تأثیر این فشارها همانند فشارهایی بود که از طریق بازارِ [جهانی بر روسیه] اِعمال می شد. رقابت نظامی، دیوانسالاری روسی را ناگزیر کرد تا برای صنایع سنگین و بخش تسلیحات اولویت قائل شود. کلیف استدلال کرد که این وضعیت، شکلی از انباشت سرمایه بود، که طی آن، مصرف از تولید تبعیت می کند. لذا برهه ی زمانی برنامه عمرانی پنجساله اول (1928- 1932) نشانگر انتقال و گذار از آن چه که لنین آن را «یک دولت کارگری دارای نواقص دیوانسالارانه» می نامید، به کاپیتالیسم دولتی بود. این دیوانسالاری که خود را برای تکوین یک پایگاه صنعتیِ ضروری برای رویارویی با چالش غرب متعهد کرده بود،
تبدیل به یک مظهر و تجسّم سرمایه شد، که از نظر این دیوانسالاری، انباشت سرمایه در روسیه به صورت مهم ترین هدف درآمد، می بایست از شرّ بقایای کنترل کارگران [بر تولید، به وسیله شوراها] خلاص می شد، می بایست زور و اجبار را جایگزین اعتقاد راسخ به فرآیند کار می نمود، می بایست طبقه کارگر را کوچک و خُرد می کرد، می بایست حیات اجتماعی- سیاسی را با توسل به زور در یک قالب توتالیتر در می آورد. (کلیف: کاپیتالیسم دولتی در روسیه، صفحه 165)
ارعاب های دهه ی 1930 بازتاب شیوه ی بسیار متمرکزی بود که طی آن «انباشت ابتدایی و اولیه سرمایه» در مدت دهسال صورت گرفت- در حالی که همین فرآیند در انگلستان، به مدت دو قرن طول کشیده بود.
تحلیل کلیف از استالینیسم، در راستای نظریه ی انقلاب مداوم تروتسکی صورت گرفت زیرا نظام جهانی کاپیتالیستی را مبنای داوری خود قرار داد. «موقعی که از زاویه ی اقتصاد بین المللی به روسیه بنگریم، ویژگی های اساسی کاپیتالیسم را می توان در آن مشاهده کرد. هرج و مرج در تقسیم کار اجتماعی و اِعمال استبداد در کارگاه ها، شرایطی هستند که باعث ایجاد یکدیگر می شوند» (کلیف: کاپیتالیسم دولتی در روسیه، صفحات 221- 222). در پرداختن به آثار رقابت جهانی به عنوان یک شرط لازم برای موجودیت دولت کاپیتالیستی در اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیسی، کلیف از نقص عمده ی برداشت جیمز از این تئوری [نظریه کاپیتالیسم دولتی] احتراز کرد. جیمز، موقعیت و جایگاه کاپیتالیسم دولتی را کاملاً در «فرآیند خودِ تولید» تعیین کرده بود. نتیجتاً او هیچ وسیله ای نداشت تا تبیین کند که چرا دیوانسالاری شوروی به اِعمال «استبداد در کارگاه» پرداخت. از این رو، کاپیتالیسم شوروی را محدود به برخورد کارگران و کادر مدیریت در درون کارخانه ها کرد. به همین روال بود که تئوری کاستوریادیس درباره «کاپیتالیسم دیوانسالار»، موضوعِ «اراده گرایی» را مطرح کرد، در حالی که این موضوع در هر تحلیل (مانند تحلیل جیمز) که روابط کاپیتالیستی تولید را به تعارض طبقاتی در فرآیند تولید مستقیم تقلیل می دهد، به طور ضمنی وجود داشت (مکتب آلمانی «منطق سرمایه» (11) یک مثال دیگر از این رهیافت است، نک: کالینیکوس: آیا مارکسیسم آینده ای دارد؟، فصل 6). برعکس، تئوری کلیف توانست فرمانبرداری طبقه کارگر در اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی را در قالب روند پویایی انباشت سرمایه توجیه کند، به این ترتیب که رژیم استالینیستی را در محتوای جهانی آن، یعنی نظام بین المللی دولت که درگیر رقابت نظامی است، قرار داد.
تئوری کلیف علاوه بر بهره گیری از عقاید مارکس و تروتسکی، از نظریات کدام مارکسیست های دیگر بهره جویی کرده بود؟ اَندرسون، کارل کائوتسکی (نظریه پرداز و سوسیال دموکرات) را «پدرِ [تئوری] کاپیتالیسم دولتی» می داند (اَندرسون: تفسیر تروتسکی از استالینیسم، صفحه 125). واقعیت این است که تئوری های کلیف و کائوتسکی، گذشته از استفاده از واژه ی «کاپیتالیسم دولتی»، وجه مشترک دیگری ندارد. کائوتسکی رژیم بلشویکی روسیه را از سال 1917 به بعد، «کاپیتالیست دولتی»نامید، به این دلیل که انقلاب اکتبر در کشور عقب مانده ای روی داد که آمادگی [پذیرش] سوسیالیسم را نداشت، و از دموکراسی پارلمانی گسست (ام. سالوادوری: کارل کائوتسکی وانقلاب سوسیالیستی 1800-1938، لندن، 1979، انتشارات «نیولِفت بوکز»، فصل های 8 و 9). ولی دلیل مزبور بیشتر بازتاب تئوری کائوتسکی در زمینه سیر تکاملی تاریخ و استراتژی سیاسیِ اصلاحگری بود تا یک تحلیل دقیق از اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی. برعکس، کلیف انقلاب اکتبر را به عنوان یک انقلاب سوسیالیستی به شمار آورد و [پیدایش] ضد انقلابِ دیوانسالار را به اواخر دهه 1920 نسبت داد. (12) تئوری کلیف از قرابت با نوشتارهای بوخارین در طول جنگ جهانی اول (13) و پس از آن، برخوردار بود، و تا حدّی نیز تحت تأثیر آن قرار داشت. در اوایل سال 1915، بوخارین این مطلب را عنوان کرد که گرایش ما به سمت تمرکز و محوریت سرمایه (که هیلفردینگ (14) انباشت آن را به عنوان «سرمایه مالی» توصیف می کرد، یعنی ادغام سرمایه بانکی و صنعتی) شامل یک روندِ ادغام سرمایه دولتی و خصوصی بود، و این روند نیز به نوبه خود حاوی «تبدیل هر نظام ملیِ» رشد یافته کاپیتالیسم به یک «تراست سرمایه داری دولتی» بود (بوخارین، گزیده ای از نوشتارها در باب دولت و گذار به سوسیالیسم، ناتینگهام، 1982، انتشارات اسپوکزمَن، صفحه 17). [بوخارین] در عین حال [یادآور شد که] «مرکز ثقل در این پیکارِ رقابتی، به بازار جهانی منتقل می شود، در حالی که در داخل کشور، رقابت فروکش می کند» (بوخارین: گزیده ای از نوشتارها در باب دولت و گذار به سوسیالیسم، صفحه 18). لذا شکلِ رقابت، متمایل به تغییر یافتن بود، زیرا رقابت میان مؤسسات خصوصی در بازار [جهانی] تابع کشاکش نظامی بین دولت های کاپیتالیستی بود، و همین فرآیند باعث جنگ جهانی اول شد. از این چشم انداز، صنعتی کردن اتحاد شوروی به شیوه ی استالینیستی را می توان این گونه تفسیر کرد که علاوه بر این که در راستای تحکیم اقتصادی یک دولت «کارگری» صورت گرفت، به مثابه ی شکل افراطی یک گرایش عمومیت یافته به سمت کاپیتالیسمِ دولتیِ نظامی شده نیز بود، در حالی که کاپیتالیسم مزبور در اثر بحران بزرگ اقتصادی دهه ی 1930 تسریع گردید و یک بار دیگر به برپایی جنگ [جهانی دوم] در پایان این دهه انجامید (هارمَن: توجیه بحران، لندن، 1984، انتشارات بوک مارکز، فصل 2).
آثار و عوارض سیاسی نظریه ی دولت کاپیتالیستی چه بود؟ نتیجه گیری کلیف (ماهیت روسیه استالینیستی، صفحه 142) از نمونه اصلی تئوری اش، به صورت این پیش بینی بود که «مبارزه طبقاتی در روسیه استالینیستی باید خواه و ناخواه خود را در انفجارهای عظیم خودجوش میلیون ها نفر، متجلّی سازد» که در حُکم «نخستین فصلِ انقلابِ پیروزمندِ پرولتاریا خواهد بود»، چشم اندازی که در سال های بعد، از آن در برابر افرادی نظیر دویچر که انتظار داشتند دیوانسالاری شوروی، خود را اصلاح کند، دفاع کرد (به طور مثال، نگاه کنید به: کلیف: نه واشنگتن و نه مسکو، صفحات 118- 134، 166، 191). اما درباره غرب چطور؟ اَندرسون (تفسیر تروتسکی از استالینیسم، صفحه 124) استدلال می کند که توصیف اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی به عنوان یک «جامعه طبقاتی»، لزوماً مستلزم یک همسازی و انطباق با کاپیتالیسم غرب است، زیرا کاپیتالیسم غرب دارای «آزادی های دموکراتیک» است که در شرق وجود ندارد، و لذا به نظر می رسد که کاپیتالیسم غرب «کمتر شیطانی خواهد بود زیرا توتالیتر نیست». سرانجام، شاختمن به عنوان یک دموکرات [هوادار] جنگ سرد، افشاگر حقیقت سیاسی تئوری های کاپیتالیسم دولتی و نیز کولکتیویسم دیوانسالارانه بود: «منطق این تفسیرها [تئوری ها]... همراه در نهایت متمایل به تغییر مسیر هوادارانش به سمت راست بود، هر چند که برحَسَب افراد، استثناهای کمتر با ثباتی وجود داشت» (اَندرسون: تفسیر تروتسکی از استالینیسم، صفحه 125). منطق شاختمن قوی به نظر نمی رسید. تروتسکی از این که تفاوتی میان رژیم های سیاسی قائل شده و از یک گروه از قدرت های کاپیتالیستی در برابر گروهِ دیگر جانبداری کند، احتراز کرده بود. حتّی در ژوئن 1940، یعنی پس از سقوط فرانسه [به دست نازی ها]، تروتسکی این استدلال را که وجود دموکراسی پارلمانی در بریتانیا باعث می شود که در مقایسه با فاشیسم آلمان، کمتر شیطانی باشد، رد کرده بود. تروتسکی متقابلاً استدلال کرده بود که تعارض های موجود در تلاش نازی ها برای حکومت کردن بر اروپای قارّه ای از طریق توسل به زور، به انفجارهای انقلابی می انجامد. (تروتسکی: نوشتارها در سال های 1939- 1940، صفحات 269- 297). «گروه سوشیالیست ریویو» نیز رهیافت مشابهی را در طول جنگ سرد به کار گرفت، از جانبداری از هر یک از دو بلوک شرق و غرب خودداری کرد، و چشم امید به «قیام از پایین» طبقه کارگر دوخت، امیدی که در شعارِ «نه واشنگتن و نه مسکو، بلکه سوسیالیسم بین الملل» خلاصه شده بود. عقیده ی گروه مزبور مبنی بر این که کشاکش شرق و غرب [در جنگ سرد] یک پیکار میان امپریالیست ها است، متضمّن ناامیدی انقلابی ای بود که ابتدا به وسیله لنین در طول جنگ جهانی اول ابراز شد، نه این که زاییده ی «استالین هراسی» شاختمن باشد.
به طور کلّی، نظریه کلیف درباره کاپیتالیسم دولتی، به او امکان داد تا ایده ی سوسیالیسم را به عنوان [وسیله ی] خود رهایی طبقه کارگر، با توجه به اهمیت وافر آن در نزد مارکس، مورد تأکید قرار دهد. اگر علاوه بر اتحاد شوروی، اروپای شرقی و چین و ویتنام و کوبا نیز ضمن این که نماینده یک سوسیالیسم منحّط بودند، شکلی از کاپیتالیسم به شمار می آمدند، در این صورت مسأله ای وجود نداشت که سوسیالیسم بتواند بدون تلاش خود رهایی طبقه کارگر، به دست آید. همچنین امکان داشت که از یک نوع نسبتاً مکتبی سنّت سوسیالیست انقلابی دفاع کرد، نوعی که به وسیله شخصیت هایی نظیر لنین، لوکزامبورگ و تروتسکی به وجود آمده بود (15). تئوری های اراده گرایی دولت یا کاپیتالیسم دیوانسالار که به وسیله جیمز و کاستوریادیس عرضه شده بودند، متمایل به این بودند که سوسیالیسم را همانند طغیان خودجوش کارگاهی بدانند، و لذا تئوری یک حزب پیشتاز و استراتژی و تاکتیک های مربوط به آن حزب را که به وسیله لنین، و به خصوص تروتسکی، عرضه شده بود، مردود بشمارند. نوع تئوری کلیف درباره کاپیتالیسم دولتی، مستلزم یک چنین گسستگی از سنت مارکسیسم کلاسیک نبود، و این موضوع در تحقیق عظیم او درباره لنین (کلیف: لنین،در چهار جلد، لندن، 1975- 1979، انتشارات پُلوتو) نشان داده شد؛ هر چند که تعهد ضمنی او نسبت به سازندگی یک حزب انقلابی، همراه با تأکید لوکزامبورگ درباره نقش اساسی و خلّاقه ای بود که از طریق انفجارهای خودجوشِ قیام طبقه کارگر صورت می گرفت.
یک تغییر مسأله به شیوه ی مترقّی؟
لاکاتوس می نویسد، «یک حقیقت مفروض را فقط موقعی می توان به زبان علمی تبیین که متضمّن یک حقیقت جدید باشد.» یک برنامه تحقیقاتی که حقایق جدیدی را پیش بینی می کند، و دست کم برخی از این پیش بینی ها تأیید شده اند، یک «تغییر مسأله به شیوه مترقی» (16) در تاریخ علوم است (لاکتوس: مقالات فلسفی، جلد اول، صفحات 33- 34). برعکس، تروتسکیسمِ مکتبی نماینده ی یک تغییر مسأله به شیوه منحّط بود، زیرا تروتسکیسم مکتبی کوشید تا با کمک یک رشته مانورهای دفاعی که پایشان می لنگید و قادر به پیش بینی حقایق نبودند، مانع ابطال نظریه ی تروتسکی درباره استالینیسم شود. شکلِ تروتسکیسمِ به وجود آمده به وسیله کلیف، تا چه اندازه در برابر مصداقِ «تغییر مسأله به شیوه منحّط» تابِ ایستادگی دارد؟ پاسخ دادن به این پرسش، مستلزم آن است که ابتدا شرح اِلی زاهار (17) را درباره ماهیت حقایق جدیدی که به عقیده لاکاتوس باید در یک برنامه تحقیقاتی وجود داشته باشد تا بتواند آینده را پیش بینی کند، مورد توجه و بررسی قرار دهیم. بر مبنای یکی از بحث های اینشتین درباره نظریه نسبیت، زاهار این موضوع را مطرح می کند که هنگام پیش بینی قاعده بندی یک تئوری، نیازی نیست که حقیقت جدیدی که آن تئوری می خواهد عرضه کند از نوع حقایق ناشناخته باشد. بلکه «در رابطه با [قاعده بندی] یک فرضیه، حقیقتی را می توان تازه و جدید فرض کرد که خارج از صورت مسأله ای باشد که فرضیه به خاطر حل آن، بنا می شود (زاهار: چرا برنامه [نسبیت] اینشتین جایگزین لورنتس (18) شد؟، 1973، نشریه بریتانیایی فلسفه علم، شماره 24، صفحه 103). بنابراین اگر یک تئوری به عنوان یک نتیجه قهری و منطقی، برای حل یک مسأله علمی خاصی قاعده بندی شده و دارای مقداری حقیقت اثبات شده ای باشد که در مسأله مورد نظر وجود ندارد، آن تئوری به طرزی موفقیت آمیز یک حقیقت جدید را پیش بینی کرده است.ملاحظات مزبور شامل وضعیت دشوار تروتسکیسم بعد از جنگ جهانی دوم نیز می شود [چون در فرضیه تروتسکیسم، تحولات صورت گرفته در اروپای شرقی و غرب، به آن صورت پیش بینی نشده بود و طبیعتاً فرضیه ای باطل به شمار می آمد.] زیرا بین الملل چهارم علاوه بر روبرو شدن با پیروزی استالینیسم در شرق اروپا، شاهد گسترش کاپیتالیسم در غرب نیز بود [در حالی که تروتسکیسم خلافِ تحولات مزبور را پیش بینی کرده بود.] کلیف (کلیف: یک انقلابی پنجاه و پنج ساله، صفحه 15) که نگرش او به بریتانیای پس از جنگ، از زاویه ی فلسطین تحت اشغال بریتانیا بود [پس از آن که به انگلستان رفت] از مشاهده ی این حقیقت حیرت کرد که [در انگلستان]:
سطح زندگی کارگران بالا بود. موقعی که برای نخستین بار به خانه یک کارگر رفتم- فقط یک خانه معمولی- از شغل او پرسیدم و پاسخ داد که یک مهندس است. زبان انگلیسی من خیلی خوب نبود و پیش خودم فکر کردم که شاید منظورش یک مهندس دارای مدرک دانشگاهی است. اما او یک کارگر مهندس (19) نیمه ماهر بود. کاملاً حیرت کرده بود. وضعیت رفاهی بچه ها خیلی بهتر از دهه ی 1930 بود. تنها جایی که من بچه ها را بدون کفش [پابرهنه] در اروپا دیدم، در دوبلین [پایتخت جمهوری ایرلند] بود. اما بچه ها، دیگر دچاری بیماری نرمی استخوان نمی شدند. مشاهده این وضعیت، به من کمک کرد تا متوجه شوم که بحران واقعی [اقتصادی] به زودی روی نخواهد داد.
نخستین خدمت کلیف به جنبش تروتسکیسم بریتانیا، انتقاد کتبی او در سال 1947 از اقدامات ماندل برای منکر شدن بهبود اقتصادی پس از جنگ بود (کلیف: نه واشنگتن و نه مسکو، صفحات 24- 37). با این وصف، این حقیقت که «بحران واقعی [اقتصادی] به زودی روی نخواهد داد» نقشی را در «صورت مسأله» به کار رفته در قاعده بندی تئوری کلیف درباره کاپیتالیسم دولتی ایفا نکرد، بلکه به وسیله آن چه که کلیف آن را به مثابه «تعارض برطرف نشدنی میان تعریف روسیه به عنوان یک دولت کارگری منحط و عناصر بنیادی مارکسیسم نظیر خود بسیجی (20) و خود آگاهی توده ها به مثابه یک عنصر ضروری برای انقلاب سوسیالیستی به شمار می آورد تعریف شد (کلیف: ماهیت روسیه استالینیست، صفحه 1مقدمه).
مع ذالک در تحلیل کلیف از کاپیتالیسم دولتی، شرحِ رونق اقتصادی پس از جنگ، به طور ضمنی ذکر شده بود. در این تحلیل، رقابت نظامی میان شرق و غرب به عنوان ساز و کار عمده ای که پویایی انباشت سرمایه در اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی را الزامی می کرد، شناسایی شده بود. بالا گرفتن جنگ سرد به ازدیاد غیر منتظره ی هزینه های تسلیحاتی در دوران صلح انجامید، به خصوص در دو ابرقدرت [امریکا و شوروی]. در سال 1962، هزینه های نظامی [در کشورهای جهان] معادل با نیمی از تشکیل سرمایه ی ناخالص جهان بود (کیدرون: کاپیتالیسم و تئوری، لندن، 1974، انتشارات پُلوتو، صفحه 49). اینک تولید تسلیحات از دیدگاه اقتصاد مارکسیستی، دارای صفات و خواص عجیبی بود. تولید تسلیحات نه باعث ایجاد وسایل جدید تولید شد (بخش I اقتصاد) و نه در میزان مصرفِ طبقه کارگر مؤثر افتاد (بخش IIa اقتصاد). لذا بازده بخش تسلیحات موجب «پس خوراندِ (21)» [واکنش، تحریکِ] مستقیم یا غیرمستقیم تولید به مقدار بیش تر نشد. مصرف تسلیحات، شکلی از مصرف غیر مولّد است، مشابه مصرف کالاهای تجملی به وسیله خود کاپیتالیست ها (بخش IIb و III اقتصاد)- کلیف، تسلیحات را «مصرفِ جمعیِ طبقه سرمایه دار» می نامد، که به آن طبقه امکان می دهد تا از طریق توسعه نظامیگری، «سرمایه جدید و امکانات تازه ی انباشت [سرمایه] را فراهم سازند» (کلیف: ماهیت روسیه استالینیست، صفحات 121- 122). چون [سودِ حاصل از تولید] تسلیحات، برخلاف سود سرمایه یا کالای مزدی، دوباره وارد چرخه تولید نمی شود، لذا می تواند نشان دهد که نرخ سود در بخش تسلیحات کمکی به تشکیل نرخ عمومی سود نمی کند. نتیجه ی قهریِ بسیار مهمی که از وضعیت مزبور به وجود می آید این است که در صورت مساوی بودن سایر عوامل اقتصادی، تولید تسلیحات به دلایل زیر تأثیری تثبیت کننده در اقتصاد کاپیتالیستی دارد. اول، تغییر مسیرِ ارزش افزوده به سمت سرمایه گذاری در بخش نظامی، گرایش به این دارد که نرخ انباشت [سرمایه] را کُند کند، و لذا گرایش به سوی «ترکیب سازمند» (22) (نسبتِ سرمایه به کار افتاده در وسایل تولید، به سرمایه مشابه در نیروی کار [سرمایه متغیّر]) افزایش می یابد زیرا به گفته مارکس، فقط کار است که مولّد سود است، و نرخ عمومی سود را پایین می آورد. دوم، یک ترکیب سازمند سرمایه در بخش تسلیحات، که بالاتر از سطح معمول باشد، موجب افزایش نرخ سود نمی شود. سوم، تولید تسلیحات با به کارگیری عوامل اقتصادی استفاده نشده، باعث تحریک تقاضا می شود، که همراه با همان نتایجی برای بازده تولیدی و اشتغال است که اقتصاد مبتنی بر نظریه کینز، چشم انتظار آنان است (نک: هارمَن: توجیه بحران، صفحات 35- 46).
کلیف برخی از این خواص تولید تسلیحات را که تثبیت کننده اقتصاد می باشد، مورد استفاده قرار داد تا بتواند بهتر تبیین نماید که چرا کاپیتالیسم دولتی روسیه چرخه ی کلاسیک رونق و رکود را (که وجه مشخصه اقتصادی های آزاد است) تجربه نکرد (کلیف: ماهیت روسیه استالینیست، صفحات 121- 125. این مطلب در چاپ های بعدی این اثر، بسیار کوتاه تر شده است؛ مقایسه کنید با کلیف: کاپیتالیسم دولتی در روسیه، صفحات 243- 244). کلیف بعداً متوجه شد که خواص مزبور می تواند به تشریح رونق اقتصاد در دراز مدت نیز کمک کند. شکل خاصی که او در این تبیین به کار گرفت (و در 1957 به چاپ رسید) عمدتاً مبتنی بر «دلیل سوم» بود که در بالا شرح داده شد. سطوحِ بالایِ تولید تسلیحات پس از جنگ [جهانی دوم] موجب اشتغال کامل از طریق تأثیرگذاری آن در تحریک تقاضاست (کلیف: نه واشنگتن و نه مسکو، صفحات 101- 107). مایکل کیدرون (23) (نزدیک ترین همکار کلیف در دهه ی 1950 و اوایل دهه ی 1960) کسی بود که یک تئوری به مراتب دقیق تر را درباره «اقتصاد تسلیحاتی مستمر» عرضه کرد. او در تئوری خود، به توجیه اصلیِ کلیف در زمینه ی «هزینه های نظامی»، که متمرکز بر نقش تولید تسلیحات در متعادل کردن «کاهش گرایش نرخ سود» بود، وفادار ماند. (کیدرون آثاری را به نام های کاپیتالیسم غربی پس از جنگ؛ کاپیتالیسم و تئوری؛ اقتصاد تسلیحاتی مستمر؛ به ترتیب در سال های 1970، 1974، و 1989 تألیف کرد). ولی قوی ترین قاعده بندی این تئوری، بعدها به وسیله کریس هارمَن (24) صورت گرفت (هارمَن: توجیه بحران). «نظریه ی اقتصاد تسلیحاتی مستمر» به «سوسیالیست های بین الملل» امکان داد تا واقعیتِ رونق اقتصادی دهه های 1950 و 1960 را پذیرا شده و از انواع واکنش های [منفی] که وجه مشخصه تروتسکیسم مکتبی بود اجتناب کنند- خیالبافی های فاجعه آمیز «هیلی» و مانورهای مدافعانه ماندل. اما این تئوری در عین حال پیش بینی کرد که کاپیتالیسم فقط یک ثبات [اقتصادی] موقت را تجربه می کند. کلیف یادآور شده بود که هزینه های تسلیحاتی با منحرف کردن ارزش افزوده از ورود به سرمایه گذاری مولّد، متمایل به این هستند که با حفظ یک تمایلِ دراز مدت به سمت رکود (25)، از رکوردهای خفیف (26) اقتصادی جلوگیری کنند. آن اقتصادهایی که دارای یک سطح نسبتاً بالای هزینه تسلیحاتی بودند و خود را در یک وضع نامساعد رقابتی می دیدند، از طریق افزایش سهم سرمایه گذاری در صنایع غیر نظامی واکنش نشان دادند و به این ترتیب به گرایش های متمایل به یک چرخه ی تجاری کلاسیک (27) امکان می دادند تا از نو ابراز وجود نماید (به طور مثال، نک: کلیف: نه واشنگتن و نه مسکو، صفحات 106- 107). لذا بر طبق تحلیل مذکور، رقابت های فزاینده در درون بلوک غرب و بین ایالات متحده امریکا از یکسو، و ژاپن و آلمان غربی از سوی دیگر، یک نتیجه ی قابل پیش بینیِ توزیع نابرابر بارِ تسلیحاتی در درون اتحادیه آتلانتیک [ناتو] بود، که ثمره ی آن، یعنی «هزینه های نظامیِ کمتر» فقط می توانست منجر به کاهش نرخ سود و رکودهای (28) جهانی نظیر رکودهای سال های 1972- 1975 و 1979- 1982 (29) شود (نک: هارمَن: توجیه بحران، صفحات 93- 99).
تئوری کلیف درباره کاپیتالیسم دولتی، و گسترش آن به تئوری اقتصاد تسلیحاتی مستمر، دو نتیجه ی دیگر نیز داشت. اولاً شالوده و بنیانی را برای درک تحولات در جهان سوم فراهم کرد. کیدرون (کیدرون: کاپیتالیسم و تئوری، فصل 6) و نیگل هَریس (30) (هریس: امپریالیسم امروزی، در اثر هریس و جی. پالمر تحت عنوان بحران جهان، لندن، 1971، انتشارات هاچینیسون) برخی عناصر تئوری لنین را درباره امپریالیسم، به ویژه این اندیشه او را که مستعمرات (که در آن زمان مستعمرات سابق نامیده می شدند) نقش اساسی را برای کشورهای پیشرفته به عنوان بازارها، منابع مواد خام و مکان های سرمایه گذاری ایفا می کنند، زیر سؤال بردند. هَریس تلاش کرد تا به طور تفصیل نشان دهد که در نتیجه ی سوق داده شدن برخی قدرت های بزرگ در دهه ی 1930 به سمت «سیاست خودکفایی» (31)، و نیز در اثر اقتصاد تسلیحاتی پس از جنگ، روندهای عمده تجارت و سرمایه گذاری در بازار جهانی عمدتاً در میان خودِ کشورهای پیشرفته صورت گرفت، جهان سوم اهمیت اقتصادی خود را برای سرزمینِ مادری غرب، به طور کلی از دست می داد. این تغییر که در مرکز ثقل اقتصاد جهانی صورت گرفت، زمینه ساز تجربه ی نسبتاً مسالمت آمیز فروپاشی امپراتوری های استعماری پس از سال 1945 شد؛ ولی در عین حال نشانگر یک آینده تیره و تار برای کشورهای نواستقلال بود؛ این کشورها یک برنامه توسعه اقتصادی را دنبال می کردند، در حالی که محروم از دسترسی به منابع مولّد [تکنولوژی و ماشین آلات] متمرکز در غرب بودند. کیدرون و هَریس گاهگاه این نتیجه ی افراطی را می گرفتند که هر گونه پیشرفت در جهان سوم، ناممکن می باشد؛ ادعایی که طلوع کشورهای به تازگی صنعتی شده [نظیر کره جنوبی و تایوان] بر آن مُهر بطلان زد (نک: هریس: پایان یافتن جهان سوم، لندن، 1986، انتشارات آی. بی توریس؛ کالینیکوس: امپریالیسم، کاپیتالیسم و دولت در جهان امروز، 1987، انتشارات سوسیالیسم بین الملل، جلد دوم، فصل 35، صفحات 71- 115). مع ذالک اصلاح تئوری لنین در باب امپریالیسم، به آنان امکان داد تا این باور را که از سال 1950 به آن سو در جناحِ چپِ غرب هواداران زیادی داشت و مبنی بر این بود که جنبش های آزادیبخش ملّی در جهان سوم مظهر چالشِ بزرگ در برابر کاپیتالیسم هستند، زیر سؤال ببرد. کلیف به نظریه لنین درباره «کار اشرافی» خرده گرفت؛ این نظریه می گفت که چون کارگران کشورهای غربی سهمی از منافع استعماری کشورهای خود را دریافت می کنند لذا به لحاظ سیاست، در امر استعمار سهیم هستند (کلیف: نه واشنگتن و نه مسکو، صفحات 108- 117). کلیف و کیدرون تأیید کردند که تقسیم عمده ی [قدرت] در جهان، صرف نظر از رزمگاه هایشان، بین سرمایه بین المللی و کار بین المللی است. لذا برای سوسیالیست ها در غرب، «بهترین خدمتی که می توانیم به سوسیالیسم بین الملل کنیم این است که به دامن زدن به آتش های داخلی کمک کنیم» (کیدرون: کاپیتالیسم و تئوری، صفحه 164).
ولی انقلاب های بزرگ جهان سوم- نظیر چین، ویتنام، کوبا- چگونه با تحلیل مزبور هماهنگی داشت؟ تروتسکیست های مکتبی، این انقلاب ها را به مثابه ی تأیید نظریه انقلاب مداوم به شمار آورده و استدلال می کردند که انقلاب های مزبور منجر به تأسیس دولت های کارگری جدید ولی منحط شده است. اما کلیف نتیجه گیری مزبور را رد کرد، چرا که متضمن آن بود که سوسیالیسم می تواند بدون فعالیت مستقیم طبقه کارگر، به وجود آید. [از سوی دیگر] نظریه انقلاب مداوم فرض کرده بود که چون بورژوازی مستعمراتی به سرمایه خارجی متکی است و از طبقه ی کارگرِ خود در هراس است، لذا مبارزه علیه امپریالیسم را رهبری نخواهد کرد؛ از این رو، پرولتاریا وظایف دموکراتیک طبقه بورژوا و انقلاب های پرولتاریایی را یکجا عهده دار خواهد شد. اما چه اتفاقی می افتاد اگر طبقه کارگر نیز جنبش های مزبور را برای نجات ملی رهبری نمی کرد؟ کلیف وضعیت های متعددی را در این راستا بیان کرد- که مهم ترین آن ها، بین فرمانبرداری سیاسی طبقه ی کارگر در کشورهای عقب مانده، تسلط سیاستِ همکاری طبقاتی و معمولاً از طریق نمایندگی استالینیستی، تا رخوت پرولتاریا در جهان سوم، در نوسان بود. خلأیی که به این ترتیب به وجود می آمد، به وسیله یک نیروی اجتماعی دیگر، یعنی روشنفکران شهر نشین، پُر می شد. این گروه از روشنفکران که در اثر محرومیت ها و تحقیرهای سلطه استعماری، گرایش های افراطی پیدا کرده بودند، تحت تأثیر قویِ موفقیت آشکار روسیه استالینیستی در امر صنعتی کردن بر اساس خودکفایی اقتصادی، قرار داشتند. جنبش های آزادیبخش ملی که به وسیله چنین روشنفکرانی رهبری می شد و معمولاً زیر پرچم مارکسیسم- لنینیسم گام برمی داشت، به جنگ های دهقانی دست یازیدند و توانستند در شرایط مساعد و مطلوب، به سلطه ی خارجی بر کشورهایشان پایان دهند. با این وصف، این رژیم های جدید انقلابی از نوع دولت های کارگری موصوف [منحّط] نبودند بلکه نظام های کاپیتالیسم دولتیِ دیوانسالار جدیدی بودند که از الگوی اصلی استالینیسم تقلید می کردند. کلیف (کلیف: انقلاب مداوم منحرف شده، لندن، 1983، انتشارات بوک مارکز) این فرآیند را به عنوان «انقلاب مداوم منحرف شده» توصیف کرد. پویایی اجتماعی که به وسیله تروتسکی [در نظریه انقلاب مداوم] تحلیل شده بود، به علت وجود نداشتن جنبش های طبقه کارگر و نیز هدایت نشدن کارگران به وسیله احزاب کمونیست، منتهی به شکل عجیب و غریب انقلاب بورژوایی شد.
ثانیاً تحلیل کاپیتالیسم معاصر که به وسیله کلیف و همکارانش برای طبقه کارگر غرب انجام گرفته بود، چه آثار و عوارضی داشت؟ آنان این مطلب را عنوان کردند که یکی از آثار عمده ی رونق اقتصادی دراز مدت در غرب، «یک جابجایی در موقعیت اصلاحگری بود» [تغییر موقعیت احزاب و گروه های اصلاحگرا] (به طور مثال، نک: کلیف، نه واشنگتن و نه مسکو، صفحات 218- 223). توضیح این که وضعیت اشتغال کامل، به کارگران امکان داد تا به پیشرفت های مهمّی در سطح زندگی شان از طریق حلّ و فصل کردن مسائل دستمزد در واحدهای انفرادی یا بخش هایی از یک واحد تولیدی، نایل شوند. نتیجتاً احزاب سوسیال دموکرات و کمونیست که در راستای اصلاح نظام پارلمانی موضع گیری کرده بودند، در نزد اقشار کارگران، کم اهمیت شدند. قوی ترین وفاداری های اقشار کارگران به جای این که به نهادهای کاریِ رسمی نظیر «نمایندگان کارگران در سطح کارگاهی» (در بریتانیا) وابسته شود، مستقیماً پذیرای فشارهای اتحادیه های کارگری و ابزار کارساز جنگ چریکی در کارخانه هایی شد که دستمزدها را مستقل از «چانه زنی جمعی» (32) در سطح ملی، بالا بردند. بی تفاوتی سیاسی «کارگر مرفه» که در چرخش دهه ی 1950 از سوی بسیاری از دانشمندان [اقتصاد و علوم اجتماعی] یک امر مسلّم فرض شد و برای آن نوحه سر دادند، نه تنها نشانگر پایان مبارزه طبقاتی، که نشان دهنده تغییر مسیر آن در مجاری دیگری بود. مع ذالک مشکلات فزاینده ای که اقتصاد جهانی در نیمه دوم دهه ی 1960 تجربه کرد، به این معنا بود که طبقه حاکم ناگزیر است شعار «سازمان اصلاحگر (33)، خودت انجام بده» را در عرصه کارگاه ها- به طور مثال از طریق تحمیل کنترل ها بر دستمزد- کمتر به کار برد. رویارویی منتّبح از آن که بین کاپیتالیست مهاجم و اقشار کارگران دارای اعتماد به نفس و رزمنده صورت گرفت، شکل انفجار آمیزی داشت، به خصوص به علت انحطاط سازمان های اصلاحگر پُرعضو:
مفهوم بی تفاوتی یا خصوصی کردن (34)، یک مفهوم ایستا و ثابت نیست. در یک مرحله پیشرفت- موقعی که راه اصلاحات انفرادی تنگ شده یا بسته شده است- بی تفاوتی می تواند تبدیل به نقیض [ضد] خود شود، یعنی اقدام جمعی سریع. مع ذالک این چرخش جدید در قالب یک پیامد مرحله قبل، از راه می رسد؛ آمیزه ای از مؤخّره و مقدمه ی کارگرانی که وفاداری خود را به سازمان های های سنتی از دست داده اند، سازمان هایی که نشان داده اند در پی سال ها فلج شدن [رخوت]، به ناچار به پیکارهای افراطی و انفجارآمیز روی می آورند.
(کلیف: نه واشنگتن و نه مسکو، صفحه 234)
تجربه شکست
اوضاع بریتانیا در دهه 1960 و اوایل دهه 1970 به نحوی بود که به نظر می رسید چشم انداز مذکور [پیکارهای افراطی کارگران] را کاملاً تأیید می کند. سیاست های دستمزد که ابتدا به وسیله کابینه کارگری و سپس توسط کابینه محافظه کار تحمیل شد، باعث شد که سرسختی پراکنده کارگران در زمینه دستمزد به اعتصاب های ملّی ای بیانجامد که غالباً شکل پیکارهایی میان جنبش اتحادیه کارگری و دولت را به خود گرفت. در سال 1972، یک اعتصاب معدنچیان که از قشرهای پایین کارگران و به وسیله کارگران فعال این جنبش صورت گرفته بود، به شکست خفّت بار کابینه هیث (35) انجامید، و سپس کارگران بنادر [باراندازها] همان رویه را در سرپیچی از قانون روابط صنعتی، به کار گرفتند. دومین اعتصاب معدنچیان در آغاز سال 1974، باعث سقوط کابینه [ادوارد هیث] شد. در این جو که مسائل کارگری یک حالت بسیار سیاسی به خود گرفته بود، «سوسیالیست های بین الملل» که تعداد زیادی دانشجو به آنها ملحق شده بودند، و نیز در اثر سال شگفت انگیز (36) 1968 (37) افراطی تر شده بودند، توانستند به سرعت رشد کنند، به طوری که هنگام سقوط کابینه هیث [4 مارس 1974] تعداد اعضایشان به متجاوز از 3/000 نفر می رسید، در حالی که بسیاری از آنان نمایندگان کارگران در کارخانه های مبارز بودند. این تجربه آنان به هیچ رو یک تجربه منحصر به فرد نبود. سال های 1968- 1976 شاهد بزرگ ترین تحول در پیکارِ طبقاتی بود که اروپا پس از پیامد مستقیم انقلاب روسیه [1917] تجربه کرده بود- اعتصاب عمومی در فرانسه در ماه های مه- ژوئن 1967، «پائیز داغ» 1969(38) ایتالیا، انقلاب 1974- 1975 (39) پرتغال، و اعتصاب هایی که لحظات احتضار رژیم فرانکو در اسپانیا را نزدیک تر کرد. (60) چپ افراطی اروپا، در این شرایط قادر بود که قلمروی خود را گسترش داده و یک پایگاه کارگری کوچک اما محترمانه را ایجاد کند. [در این میان] مرامی که بیش ترین نفع را برد، مائوییسم بود. مائوییسم، به طور مثال، نفوذ عمده ای در ایتالیا داشت؛ در آن جا، سه سازمان چپ گرای افراطی، در اوج قدرت خود بودند، 30/000 عضو داشتند و هر یک از آن ها یک روزنامه یومیه را انتشار می داد. با این حال، گروه های تروتسکیست نیز رشد چشمگیری را تجربه کردند- به عنوان مثال، رشد سوسیالیست های بین الملل در بریتانیا و شاخه های فرانسوی و اسپانیایی «دبیرخانه متحده بین الملل چهارم» (در مورد شرح عمومی تحول بزرگ مزبور در اواخر دهه 1960 و عواقب سیاسی آن، نک: هارمَن: آتش در آخرین بار، لندن، 1988، انتشارات بوک مارکز).برای چپِ تندرو هیچ چیز طبیعی تر از آن نبود که استمرار این فرآیند را به عهده گیرد، در حالی که مبارزات تشدید شده کارگران در فرآیند مزبور، امکان ایجاد احزاب انقلابی پُر عضوی را فراهم می ساخت که قادر به چالش با احزاب سوسیال دموکرات و کمونیست جنبش کارگری غرب بودند. حتّی یک تروتسکیستِ تقریباً جدا شده از تروتسکیسم، یعنی پِری اَندرسون، می توانست در سال 1974 بنویسد که «نشانه های اولیه وحدت مجدد تئوری و عمل در یک جنبش انقلابی انبوه و فارغ از موانعِ دیوانسالاری، به چشم می خورد» (اَندرسون: ملاحظاتی درباره مارکسیسم غرب، صفحه 101). اما چنین امیدهایی، در نیمه دوم دهه ی 1970 بر باد رفت. زیرا به جای ایجاد یک افراط گراییِ مترقیِ جنبش کارگران، احزاب سوسیال دموکرات جدید یا تجدید حیات یافته، توانستند خود را به عنوان نیروی مسلط در صحنه چپ گراها، مستقر سازند،مبارزه طبقه کارگر را در خودشان جای داده و آن دوباره به سمت سیاست انتخاباتی هدایت کنند- فرآیندی که منجر به پیروزی فرانسوا میتران در فرانسه، فیلیپ گونزالس در اسپانیا، و آندریاس پاپاندرو در یونان شد (برچال: نجات دادن نظام، لندن، 1986، انتشارات بوک مارکز). در بریتانیا، کابینه کارگری در سال های 1974- 1979، به شکرانه قرارداد اجتماعی که درباره آن با رهبران کنگره اتحادیه های کارگری به مذاکره پرداخت، توانست پیکارِ کارگاهی را که باعث سقوط کابینه هیث شده بود مهار کند (41). تحلیل «سوسیالیست های بین الملل» از زوال و انحطاط سازمان های اصلاحگر پُرعضو، ضمن این که به طرز صحیحی فرسایش سازمان های مزبور را به عنوان چارچوب نهادی زندگی طبقه کارگر به شمار می آورد، لیکن وفاداری سیاسی باقیمانده، حتی وفاداری اعضای اتحادیه کارگری رزمنده را، نسبت به حزب کارگر دست کم می گرفت، در حالی که این وفاداری می توانست نقش مهمّی را در شرایط نابسامان اقتصادی و اجتماعی ایفا کند. با نگاهی به گذشته در اوایل دهه 1970، کلیف این چنین تفسیر کرد:
ما درک کردیم که به لحاظ سیاسی، کارگران چه چیزهایی را نمی خواهند. آنان خواستار سیاست [دولت در زمینه] دستمزدها نبودند، خواهان قانون روابط صنعتی نبودند، کابینه ی محافظه کاران را نمی خواستند. اما به هیچ رو برای ما روشن نبود که کارگران چه چیزی را در مفهوم مثبت می خواستند. موقعی که فریاد زدند: «هیث باید برود» ما نفهمیدیم که آنان خواستارِ روی کار آمدن کابینه حزب کارگر هستند. بنابراین برای ما روشن نبود که روی کار آمدن یک کابینه کارگری چه تأثیری به جای خواهد گذاشت.
(کلیف: یک انقلابی پنجاه و پنج ساله، صفحه 19)
در پی تجدید حیات احزاب اصلاحگر سنتی در نیمه دوم دهه 1970،سیاست های اقتصادی غیر لیبرالی آمد- که خواه به وسیله کابینه [بانو] تاچر (42) در بریتانیا و خواه حکومت میتران در فرانسه به اجرا درآمد- و بسیاری از اصلاحات [لیبرالیستی] پس از جنگ جهانی دوم را تضعیف کرد. این جوّ سیاسی که به گونه ای فزاینده نامساعدتر می شد، همراه با ناامیدی از امیدهای پیشین، چپِ تندروِ اروپایی را به درون بحران عمیقی پرتاب کرد (هارمَن: بحران چپِ انقلابی اروپا، 1979، انتشارات سوسیالیسم بین الملل، جلد دوم، فصل 4، صفحات 49- 87؛ هارمَن: آتش در آخرین بار، فصل 16). سازمان های مائوییستی بسیار آسیب دیدند، هم به علت پایگاه استالینیستی معمولاً خشن خود به لحاظ تئوریک و هم به علت تأثیر دگرگونی شدید سیاست چین پس از مرگ مائو (43). گروه های تروتسکیست نیز آسیب دیدند. «مجمع کمونیست انقلابی» (شاخه فرانسوی «دبیرخانه متحده بین الملل چهارم») یکی از رهبران بسیار با استعداد خود به نام هانری وِبر (44) را از دست داد، او به حزب سوسیالیست پیوست (نک: وِبر: پس از بیست سال، پاریس، 1988،انتشارات سویی)، و به لحاظ تعدادِ [کمترِ] اعضا، همبستگی و نفوذ جداً اُفت کرد. سوسیالیست های بین الملل بریتانیایی («حزب کارگران سوسیالیست» از 1977 به بعد) یک بحران حاد را در اواخر دهه ی 1970 تجربه کردند، که طی آن با این مسائل عمده کلنجار می رفتند: اول، این مسأله ی واقعی که آیا تحول [کارگری] منجر به سقوط کابینه هیث، هنوز هم به قوت خود باقی است یا به سَر رسیده است؛ دوم، این مسأله که چگونه باید پاسخ «جنبش های اجتماعی جدید» به شکل های گوناگون ظلم (در حق زنان، سیاهان، همجنس بازان و نظایر آن ها را) با پیکار طبقه کارگر به خاطر سوسیالیسم، مرتبط کرد. بالأخره این مسائل حل شد و حزب کارگران سوسیالیست توانست دهسال حکومت بانو تاچر را پشت سر بگذارد، در حالی که تعداد اعضای آن چیزی بیش تر از 4/000 نفر بود و روحیه سیاسی خوب داشت. برخی گروه های دیگر تروتسکیست نیز افول نکردند- به طور مثال، گروه «مبارزه کارگری» در فرانسه (45)، تنها سازمان مهمی که به موضع بین الملل چهارم از سال 1945 به آن سو، وفادار مانده بود، و بر مبنای این موضع: اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی یک دولت کارگری [منحّط] و دولت های اروپای شرقی بورژوا بودند، تحلیلی که آشکارا به قدری متضاد بود که گروه «مبارزه کارگری» ترجیح داد به جای بحث مسلکی درباره آن، عملاً به تقویت گروه های هوادار خود در کارخانه ها مبادرت کند.
این سازمان های تروتسکیستی، نظیر حزب کارگران سوسیالیست (در بریتانیا) و گروه مبارزه کارگری (در فرانسه)، که در دهه ی 1980 به شکل معقولی ظاهر شدند، خود را در یک جوّ نامساعدتری در مقایسه با اواخر دهه ی 1960 و اوایل دهه ی 1970 یافتند. [زیرا] جنبش کارگری غرب نسبتاً خشنود باقی ماند، تا حدّی به شکرانه یک دوره بهبود دراز مدت در اقتصادهای غرب پس از رکود اقتصادی اوایل دهه 1980. [در این دوران] شکل های خالصِ جناح راست سوسیال دموکراسی، در عرصه فعالیت سیاسیِ چپ مسلط بودند. وجه مشخصه جوّ فکری این دوران، مردود شمردن بسیار جدّیِ مارکسیسم بود که قابل مقایسه با کمونیسم ستیزی لیبرال ها در آغاز جنگ سرد [مک کارتیسم] بود- نوعی مردود شمردن که غالباً شکلِ یک «پسامارکسیسم به ظاهر تندرو» (46) یا حتی «پسامدرنیسم» (47) را به خود گرفته بود. واکنش تروتسکیست ها به این صورت ظاهر شد که استدلال کردند دهه ی 1980 فقط یک «میان پرده» [یک مرحله موقت و گذرا] بود، یک تثبیت زودگذر کاپیتالیسم غربی؛ در حالی که ارکان آن به مراتب شکننده تر از دوران رونق اقتصادی طولانی در دهه های 1950 و 1960 بود، و مطلب دیگر این که بحران های اقتصادی و انفجارهای اجتماعی نیز پیش رو بود (به طور مثال، نک: کِریوَن و بِن سه: آری ماه مه!، پاریس، 1988، انتشارت بِرِش- پک؛ هارمَن: آتش در آخرین بار؛ کالینیکوس: در برابر پسامدرنیسم، کمبریج، 1990، انتشارات پالیتی). [البته] آنان حرف دیگری هم برای گفتن داشتند [: ترجیح انقلاب بر اصلاح].
جنبش سوسیالیست فرانسه بی شک پس از چرخش قرن نوزدهم و شاید پس از چرخش قرن نوزدهم و شاید پس از آن که بلانکی (48) افسانه ی «اصلاحات تدریجیِ» (49) سوسیالیست های خیالپرداز (50) در فرانسه ی عصر لویی فیلیپ (51) را به زیر سؤال برد (52)، درگیر مباحثه ای میان هواداران اصلاح و انقلاب شد، بین کسانی که باور داشتند می توان کاپیتالیسم را به طرز مسالمت آمیزی متحول کرد و آن کسانی که استدلال می کردند طبقه کارگر ناگزیر است با توسل به زور، دولت بورژوایی را سرنگون سازد. ادوارد برنشتاین و رُزا لوکزامبورگ مظاهر کلاسیک دو دیدگاه مزبور بودند (53)، اما این مباحثه باز هم بارها از سرگرفته شده است، به طور مثال در مباحثه ای که در اواخر دهه 1950 به وسیله کراسلند (54) در آینده سوسیالیسم (55) برانگیخته شد. پس از دهه ی 1930، این تروتسکیسم بوده است که محکم ترین گفته ها را درباره موردِ انقلابی [برتری انقلاب بر اصلاح] ارائه داده و دو دلیل را اقامه کرده است. دلیل اول: آثار مکتوب تروتسکی درباره استراتژی و تاکتیک باعث گسترش و عمومیت استدلال های سوسیالیست های انقلابی اولیه نظیر مارکس، لنین و لواکزامبورگ شد. دلیل دوم: ظهور رژیم هایی که مدعی سوسیالیسم هستند، ولی به لحاظ [سیاست داخلی] ظالم اند و از نظر سیاست بین المللی مشی محافظه کارانه دارند، نیاز به قاعده بندی شکلی از مارکسیسم را مطرح کرد که ضمن ارائه تحلیلی از این رژیم ها، استراتژی سرنگون کردن آن ها را نیز پیش بینی کند. سوسیالیسم انقلابی می توانست فقط از طریق ادامه انتقاد از استالینیسم و کاپیتالیسم، بقای خود را حفظ کند؛ و یک بار دیگر، شخص تروتسکی این انتقاد را آغاز کرد. به طوری که پیش تر شرح داده شد، میراث سیاسی و فکری که تروتسکی برای پیروانش باقی گذارد، به هیچ رو «عاری از مشکل» (56) نبود. کتاب حاضر نیز با این هدف نگاشته شد که راه حل های گوناگون سه نوع تروتسکیسم را برای معضل مزبور، تحلیل نماید. جان فولِس (57) در رمان ستوانِ زنِ فرانسوی (58) سرانجام هایی را به عنوان راه حل [تجربی] ارائه می دهد؛ من شخصاً معتقدم که راه حل «فولِس» کافی ترین پاسخ را در خود نهفته دارد و من آن را آخرین راه حل و راه چاره می دانم. این راه حل هر چه که باشد، این حقیقت همچنان به قوت خود باقی است که تا وقتی بحث اصلاح یا انقلاب ادامه دارد، تروتسکیسم مدعی جایگاه اختصاصی خود [در این بحث] به عنوان [هوادار] استمرار سنّت مارکسیسم کلاسیک [انقلاب پرولتاریایی] است و از موضع خود رهایی طبقه کارگر به وسیله اقشار کارگران، جانبداری می کند. هر نظریه پرداز اجتماعی که اعلام کند مباحثه بزرگ درباره گذار و انتقال از کاپیتالیسم به سوسیالیسم، به پایان رسیده است، نظریه پرداز عجولی است.
پی نوشت ها :
1. اشاره به نیروهای انقلابی غیرپرولتاریایی است که انقلاب هایی نظیر چین و اروپای شرقی را رهبری کردند. م.
2. After Virtue
3. اشاره به سوسیالیسم انقلابی (مارکسیسم کلاسیک) است. م.
4. Socialst Review
5. International Socialist Tradition
6. Journal International Socialism
7. (jurisprudence): عقیده و نظری که یک «مُفتی» می دهد، خواه در مقام حل و فصل یک دعوی و خصومت و خواه صرفاً به عنوان یک اظهارنظر علمی. در این جا، مقصود «اظهار نظر علمیِ قاطع» است. م.
8. از لحاظ تئوریک، تولید در یک جامعه سوسیالیستی بر مبنای نیاز صورت می گیرد، درحالی که تبعیت از مصرف، از ویژگی های کاپیتالیسم است. م.
9. مارکس معتقد است که دو نوع سرمایه وجود دارد: (1) سرمایه عام و عمومی نظیر اعتبارات مالی، سرمایه سهامی به شکل بازار پول؛ (2) سرمایه خاص شامل سرمایه های ثابت و متغیّر. سرمایه متغیر یعنی حجم پولی که صرف استخدام کارگران می شود، و از لحاظ نظری، تنها سرمایه بارور محسوب می شود زیرا تنها پولی است که مولد ارزش اضافی است. واژه «متغیّر» به این معناست که برحَسَب میزان سرمایه به کار رفته برای خریداری نیروی کار، تغییر می کند. از دیدگاه مارکس، سرمایه متغیّر یک سرمایه زنده است. سرمایه ثابت به حجم پولی گفته می شود که صرف خریداری ماشین آلات، ابزار و مواد اولیه می شود، و این نوع سرمایه، مولّد ارزش اضافی نیست. مارکس می گوید که ارزش یک کالا یا «قیمت تولید» آن (M) برابر مجموع سه عامل سرمایه ثابت (Cc)، سرمایه متغیر (Cv) و ارزش اضافی است که در جریان تولید به دست می آید. مارکس بر این باور است که سودی که نصیب سرمایه دار می شود، فقط از طریق سرمایه متغیّر است زیرا از طریق استثمار کارگران به دست می آید. (نک: مارکس و مارکسیسم، صفحات 62- 64؛ گروندریسه (جلد اول) صفحات 209، 222، 224، 236؛ دانشنامه مارکسیسم، سوسیالیسم و کمونیسم، صفحه 623). م.
10. Roman Rosdolsky
11. "capital- logic"
12. از زمان شکست کامل اپوزیسیون چپ به رهبری تروتسکی و اجرای برنامه عمرانی پنجساله اول (1928- 1932). م.
13. به خصوص رساله ی «امپریالیسم و اقتصاد جهان». م.
14. Hilfreding
15. انقلاب اکتبر 1917روسیه [به وسیله لنین و تروتسکی] قیام اسپارتاکیست ها (کمونیست های آلمان) در ژانویه 1919. م.
16. a progressive problem- shift
17. Ellie Zahar
18. Hendrik Anton Lorentz(1853-1928)، فیزیکدان هلندی است. او از نخستین دانشمندانی بود که روابط ریاضی بین الکتریسیته، مغناطیس و نور را تدوین کرد. تبدیلات لورنتس که مختصات زمانی و مکانی دو دستگاه متحرک را مرتبط می سازد، در بسط نظریه اینشتین (به ویژه در «اصل ثابت بودن سرعت نور در خلأ» ) مؤثر بوده است. م.
19. در زبان انگلیسی بریتانیایی، کلمه ی engineer (مهندس) به کارگران نیمه ماهر نیز گفته می شود، نظیر افرادی که به تعمیر تلویزیون و وسایل صوتی می پردازند. م.
20. self- mobilization
21. feedback
22. organic composition
23. Michael Kidron
24. Chris Harman
25. (stagnation): وضعیتی که در آن، درآمد واقعی سرانه ثابت می ماند یا رو به کاهش است. م.
26. (slump): تنزل موقت در حجم کار و کسب عمومی یا یک صنعت ویژه و یا یک ردیف محصول، که ناشی از تغییر بنیادی اقتصادی نیست؛ کسادی بازار. م.
27. (trade cycle): شامل مراحل چهارگانه ی رونق، رکود، بحران و بهبود. م.
28. (recession): دومین مرحله در چرخه ی تجاری است؛ به رکود و کسادیِ فعالیت اقتصادی گفته می شود که به شدت یک بحران (crisis) نیست و نوعی رکود خفیف است. م.
29. رکود اقتصادی غرب در سال های 1972- 1975، سوای بحران های عامّ سرمایه داری، تا حدود زیادی ناشی از تحریم نفتی اعراب در سال 1973 (پس از جنگ 1973 اعراب و اسرائیل) بود. در مقطع زمانی 1972- 1982 نیز علاوه بر رکودهای کوتاه مدت در اقتصاد غرب، باز هم عامل نفت مؤثر بود. زیرا در جریان انقلاب اسلامی ایران، تولید نفت ایران متوقف شد و همین امر باعث شد که قیمت یک بشکه نفت اوپک به 34 دلار برسد (شوک سوم نفتی). م.
30. Nigel Harris
31. autarcy (autarky)
32. (collective bargaining): مذاکرات نمایندگان کارگران با نمایندگان کارفرمایان درباره دستمزد، ساعات کار، شرایط کار و مسائل مشابه آن. م.
33. اشاره به تشکیلاتی نظیر «کمیسیون قیمت گذاری» و «هیأت تعیین دستمزد» است. م.
34. «خصوصی کردن» در این جا به معنای این است که یک کارگر، کار خود را یک امر خصوصی تلقّی کرده و به وضعیت سایر کارگران توجّهی ننماید. م.
35. Heath
36. anus mirabilis
37. اشاره به حوادث ماه های مه- ژوئن 1968 در فرانسه است که حکومت شارل دوگل را در آستانه سقوط قرار داد. م.
38. ظاهراً اشاره به تأسیس «بریگاد سرخ» (یک گروه تروریستِ چپ گرا) است که در شروع کار، به یک رشته اقدامات خشونت آمیز در پائیز 1969 دست یازید. (نک: دانشنامه مارکسیسم، سوسیالیسم و کمونیسم، صفحه 484). م.
39. انقلاب 1974- 1975 (معروف به «انقلاب گل میخک» نوعی از «انقلاب از بالا» بود که به وسیله ژنرال اسپینولا در آوریل 1974 به اجرا درآمد و رژیم دست راستی افراطی «آمریکو توماس» و نخست وزیر مارسلو کائتانو را ساقط کرد. این انقلابِ نظامیان پرتغال را باید در راستای آثار ناگوار ادامه سیاست استعماری پرتغال در افریقا، تبیین و تحلیل نمود زیرا رژیم جدید بلافاصله موضوع استقلال مستعمرات مزبور را که در غرب افریقا قرار داشتند (نظیر آنگولا و موزامبیک) مطرح کرد. پس از برگزاری یک انتخابات آزاد، یک حکومت غیرنظامی بر سر کار آمد. (نک: فرهنگ علوم سیاسی (جلد 3) صفحات 78- 79؛ یک بستر و دو رؤیا، صفحات 357- 368). م.
40. اعتصاب های مزبور در راستای اعدام پنج چپ گرا صورت گرفت که متهم به قتل یک مأمور پلیس بودند. در آن زمان (سپتامبر 1975) فرانکو آخرین ماه های عُمر خود را سپری می کرد زیرا او در 20 نوامبر 1975 درگذشت. (نک: یک بستر و دو رؤیا، صفحات 357- 368). م.
41. کابینه جدید به ریاست هارولد ویلسون، اقدامات جدّی را برای پایان دادن به اعتصاب های کارگری به عمل آورد و با دادن 29% اضافه دستمزد به معدنچیان، به اعتصاب ها خاتمه داد. سپس با لغو «قانون روابط صنعتی» و به تصویب رساندن «قانون اتحادیه های کارگری و روابط کار»، یک «قرارداد اجتماعی» جدید مبتنی بر توافق داوطلبانه اتحادیه های کارگری برای حفظ دستمزدها و جلوگیری از اعتصاب ها به امضا رسید. (نک: تحولات سیاسی در بریتانیا، صفحات 67- 68). م.
42. Thatcher
43. پس از مرگ مائوتسه تونگ (9 سپتامبر 1976) و بعد از بازداشت اعضای «باند چهار نفره» به رهبری جیانگ چینگ، دِنگ شیائو پینگ یک فضای باز سیاسی را در چین به وجود آورد و برنامه اقتصادی جدیدی را به اجرا درآورد که مبتنی بر سیاست «درهای باز» و «نوسازی اقتصادی» بود. از لحاظ سیاست خارجی نیز چین روش های معقول و مصلحت بینانه ای را در روابط با امریکا و غرب اتخاذ کرد و تندروی های مرامی عصر مائوتسه تونگ را عملاً کنار گذارد. (نک: تحولات سیاسی در جمهوری خلق چین). م.
44. Henri Webert
45. (Lutte Ouvriere): به رهبری آرلت لاگیه (Arlete Laguiller). م.
46. (post- marxism): گرایش های مارکسیستی که در دهه 1970 به وجود آمد و ضمن مردود شمردن جزم اندیشی های مارکسیسم کلاسیک، خواستار پیشرفت جنبش سوسیالیسم بین الملل از راه های مسالمت آمیزتر بود. م.
47. (post- modernism): گرایش ها یا جنبش هایی که در دهه ی 1970 در هنرها و ادبیات پدید آمد و واکنشی بود نسبت به جزمیات، اصول، یا سنت های معتبر «مدرنیسم»، به ویژه در معماری و هنرهای تزیینی. م.
48. Blanqui
49. gradualism
50. utopian
51. Louis philippe(1773-1850)
52. لویی اوگوست بلانکی (1805- 1881) یک انقلابی معروف فرانسه است که نوشتارهای او جان تازه ای به کالبد جنبش سوسیالیست افراطی داد. بلانکی به خاطر فعالیت های انقلابی اش، مدت سی سال را در زندان گذرانید و به صورت مظهر و نمادی برای آرمان انقلاب سوسیالیستی درآمد. بلانکی هوادار برپایی انقلاب به وسیله گروه کوچکی از سوسیالیست های انقلابی راستین، برقراری کوتاه مدت دیکتاتوری پرولتاریا و اجتماعی کردن (ملی کردن) صنایع و بخش خدمات و کشاورزی بود. کارل مارکس برخی از اندیشه های بنیادی خود را از بلانکی گرفت، نظیر: پیکار طبقاتی، انقلاب پرولتاریایی، دیکتاتوری پرولتاریا، ولی سایر افکار او، به خصوص «مشارکت تمامی اقشار مردم در انقلاب» را رد کرد. بلانکیسم (Blanquism) به یک مکتب عقدیدتی در جنبش سوسیالیسم اطلاق می شود که مبتنی بر افکار و آراء بلانکی است. (نک: دانشنامه مارکسیسم، سوسیالیسم و کمونیسم، صفحه 44). م.
53. ادوارد برنشتاین (1850- 1932) سوسیالیست نامدار آلمانی و رهبر حزب سوسیال دموکرات آلمان بود. او چند صباحی با اِنگلس و کائوتسکی همکاری داشت و وصی اِنگلس در چاپ آثار کارل مارکس و اِنگلس بود. برنشتاین در سال های آخر عمرش از مارکسیسم انقلابی به مارکسیسم تکاملی (اصلاحگر) تغییر موضع داد و بسیاری از آراء اصلی مارکس را مردود شمرد، نظیر: پیکار طبقاتی، قانون فقر فزاینده کارگران، اجتناب ناپذیر بودن فروپاشی کاپیتالیسم، انقلاب پرولتاریایی خشونت بار. به جای آن، از انتقال مسالمت آمیز به سوی سوسیالیسم از طریق اصلاحات تدریجی در نظام های موجود، جانبداری کرد.
رُزا لوکزامبورگ (1871- 1919)، مارکسیست لهستانی، یکی از نظریه پردازان بنام در مارکسیسم انقلابی است و عقاید او کاملاً در جهت مخالف آراء برنشتاین قرار دارد. (نک: دانشنامه مارکسیسم، سوسیالیسم و کمونیسم، صفحات 41، 328- 329؛ اندیشه های سیاسی، صفحات 111- 127؛ تاریخ فلسفه سیاسی (جلد سوم)، صفحات 977- 979). م.
54. Anthony Crosland
55. Future of socialism
56. unproblematic
57. John Fowles
58. The French Lieutenant's Woman