نویسنده: یوهان گوتفرید فون هِردِر
مترجم: کامبیز گوتن
مترجم: کامبیز گوتن
هردر(1803-1744) جزء رمانتیک های نخستین شمرده می شود. او دوست گوته بود، و مدت مدیدی نیز در دربار و ایمارWeimar در مقام واعظ روحانی به کار اشتغال داشت. از او آثار زیادی در زمینه زبان، ادبیات، الهیات و تاریخ بر جای مانده است. اینهم فلسفه دیگری از تاریخ (1774) نام کتابی است از او که مطالب زیر را از آن برگزیده ایم؛ این کتاب مبین نخستین و بهترین نوع بینشی است که امروزه آن را تاریخ گرایی historicism (*) می نامیم. در این کتاب، او نظریه مربوط به تغییرناپذیری سرشتِ آدمی را که در عصر روشن اندیشی طرفدارانی داشت رد کرده و بر ویژگی فردی هر قوم volk یا فرهنگی صحه نهاده و برایش جایی را اختصاص داده است، جایی قابل احترام در ساختار تاریخ.
...هیچ کسی ضعفِ وصف تراشی و کلی گویی را بیشتر از من احساس نمی کند. اگر فردی انگشت روی یک قوم، یک عصر، یک خطه بگذارد، او از هویت چه کسان و چه چیزها پرده برداشته است؟ اگر کسی ملتها و دورانها را که همچو امواج دریا همواره یکی درپی دیگری می آید در یک جا تلنبار کند چه چیزی را توصیف کرده و یا توجیه نموده است؟ وصف حال چه اموری است که ابراز شده؟ سرانجام، حاصل این کار هیچ چیز دیگری نیست مگر یک بیان کلی که به موجب آن هر فردی هر طور که دلش خواست می اندیشد و احساس می کند. وه که چه ناقص اند وسایل توصیف و توضیح! وه چه زیاد است سهولت بدفهمی!... .
لحن فیلسوف منشانه، مهرورزانه به انسان، که در قرن ما رواج یافته آرزو دارد که «آرمان خودمان» را در مورد فضیلت و سعادت به هر ملت دورافتاده ای، حتی تا دوردست ترین دوره ممکن در تاریخ گسترش بدهیم. ولی، آیا چنین آرمان واحدی حق آن را دارد که به عنوان یک قاضی مطلق از ملتها و اعصار دیگر، و همچنین از آیین ها و قوانین شان، تجلیل به عمل آورده و یا محکومشان سازد؟ آیا می تواند آنها را همگونه سیما و شکل خودش دوباره بسازد؟ آیا مگر خوبی و حسن در سرتاسر این جهان پراکنده نیست؟ چه، ما از آن جا که هیچ گونه ای از نژاد انسان و هیچ منطقه ای نیست که در بردارنده همه حسن و خوبی باشد، از همین رو می توان گفت به هزار شکل پخش است، همانند پروتئوس(1) جاویدان که با شکل عوض کردن به سراسر قاره ها راه برده و به هستی خود در خلال قرون همچنان ادامه می دهد... .
از آنجایی که[قرون وسطی] بین ما و رومیان دوران باستان قرار گرفته است-viri quanti - برخی آن را با استهزاء ارزیابی کرده اند؛ برخی دیگر که روحی نسبتاً ماجراجویانه داشته اند ارزشش را برتر از هر عصر دیگر پنداشته اند؛ ولی به گمان من فقط« یک وضع ویژه ای از دنیا» بود و نه کمتر و نه بیشتر، و اینکه محاسن و معایبش را نمی توان با اعصار پیشین مقایسه نمود: زیرا از همین اعصار بود که جدائی آغاز نمود، ولی با تغییر و تحول دائمی و به کمک شور و شوقی که بدان تحرک می بخشید به آن صورتی درآمد که دیگر خودش بود- آنهم در مقیاس بسیار وسیع- و وابسته عصر دیگری نبود.
به جنبه های تاریک این دوران در هر کتابی اشاره ای شده است. هر مدعی یا خامه به دست کلاسیک گرایی که قرن خشک و بی تنوع ما را به عنوان غایت و ختم(ne plus ultra ) وارستگی بشری برشمرده است دست آویزی می یابد که به تمامی قرون خرده بگیرد، و آنها را به وحشیگری، قانون تراشی های بی حاصل، خرافه بافی و بلاهت، بی نزاکتی و بی سلیقگی متهم سازد، و مکاتب، شوراهای روستائی، معابد، صومعه ها، شهرداریها، انجمن ها، کلبه ها و خانه هایشان را به ریشخند بگیرد. همزمان، او فریاد آفرین برمی کشد که قرن ما قرن فروغ است و روشنائی؛ اما در واقع، او بیهوده گیها و تجملات را که در آنها غرق شده ایم تحسین می کند، نظربافی های گرمی را می ستاید که در عمل سردند، نیرومندی و آزادی ظاهری، ضعف اخلاقی واقعی و نَفَس بریدگی زیربار بی ایمانی، استبدادگری، و وفور بادآورده آن را تجلیل می کند. تمام کتابهای وُلتر هاVoltaires ، هیوم هاHumes ، روبرتسون هاRobertsons ، و آیسلین ها Iselins ، که برای معاصرانشان موجب دلخوشی است، آکنده از نوع حکایت قشنگ است که چگونه روشنایی و پیشرفت جهان، و چطور فلسفه و نظم، از دورانهای تیره گون خداگرایی و استبداد معنوی سربرون آورده است. چنین ادعایی تماماً، هم درست است و هم نادرست. درست است، چنانچه آدمی، همچو یک کودک، رنگی را در مقابل یکی دیگر قرار بدهد و بخواهد شدت روشنی دومی را نسبت به تیرگی اولی بسنجد- افسوس که روشنی قرن ما تا به این اندازه شدید است! درست نیست، اگر کسی قصد داشته باشد آن دوره دیرینه را بر مبنای طبیعت ذاتی و اهدافش، بر اساس مشغولیتها و رسوماتش بررسی کند، و به ویژه اگر بخواهد به آن به صورت عامل کارسازِ روندِ تاریخی نگه بیندازد... .
چه فلاکت بار و ابتدایی می بوده است آن عصری [منظور باز هم قرون وسطی است؛ و هِردِر، البته در این جا طعنه زده و نیشدار سخن می گوید] که در آن ملیت و هویت ملی هنوز وجود می داشت؛ و به همراه آن، نفرت و عداوت نسبت به بیگانگان، تنگ ذهنیِ دهاتی وار، تعصب، عُلقه به خاکی که آدمی در آن تولد یافته و به قعرگور می رفت؛ یک طرز تفکر بومی، اندیشه های تنگ و محدود،- توحّش جاوید! خدای را شکر که هویت ملی، دیگر ما نداریم! ما هر کس و هر چیز را دوست می داریم، یا بهتر بگویم، در ایثار مهر وصفا گشاده دستیم؛ زیرا ما با هم کنار آمده، حسن سلوک و خویشتن داری را مراعات نموده، و ادب را نگه می داریم. راستش این است که ما دیگر نه پای بند سرزمین پدری هستیم و نه معتقد به خویشاوندی قومی؛ به جای چنین پای بندی، ما خود را شهروندان انساندوست جهان می دانیم. شهریاران و امیران به زبان فرانسه سخن می گویند، و به زودی هر کسی به آنان تأسی خواهد کرد؛ و بعد هم همگی شاهد فرخندگی و رحمت کامل خواهیم شد؛ شاهد دوران طلائی، یعنی دورانی که در آن همه کسی به یک زبان سخن خواهند گفت! همگی گله ای واحد خواهیم بود و دارای فقط یک چوپان! ای فرهنگها ملی، اینک در کجائید؟... .
قاعدتاً، فیلسوف هرگز بالاتر از حد یک الاغ نیست وقتی که با اطمینان خاطر می خواهد نقش خدا را ایفاء کند، وقتی با اعتمادی شگرف و چشمگیر حکم صادر می کند که جهان بی نقص است، وقتی کاملاً معتقد است که هر چیزی در مسیر مستقیم و خوب تکامل قرار دارد، و اینکه هر نسلی برای نیل به فضیلت و سعادت آرمانی اش پیشرفتی حاصل می کند که بریدگی و خمیدگی در آن نیست. این چنین فیلسوف الاغی خود را غایت عقلratio ultima دانسته و آخرین و بالاترین حلقه زنجیره هستی می پندارد، حد اعلا و حلقه حلقه ها: «ببینید جهان به چه روشنایی، حسن و سعادتی گرائیده است! و در اینجا مرا نگاه کنید که آن عقربه و زبان ترازوئی هستم که جهان را می سنجد!... .
این جناب فیلسوف واقف بر همه چیز توجه نفرموده که طرح الهی عظیمی می تواند برای تمامی نژاد بشری وجود داشته باشد که برای یک مخلوق مقدور نیست از جزئیات آن سر درآورد؛ زیرا، این آقای فیلسوف نیست که در غایت مهم باشد؛ او را در روند امور نقش چندانی نیست، حتی اگر هم شاهِ عقل قرن هجدهم باشد. ولی او خود را تماشاگری می پندارد که قادر است به کمک نیروی بصیرت و دیدگاه شخصیش مراحل اجرای نمایش جهان را نظاره فرموده و نظر بدهد، نمایشی را که در هر صحنه آن هر بازیگر ایفاء نفشی را بر عهده دارد و فرصت و زمینه ای برای دستیابی به سعادت، هر صحنه بخشی از کلّ را می سازد، کلی را که برای خودِ بازیگر، با تمرکزی که به کار خود دارد، ناشناختی و نادیدنی است، ولی نه برای حضرت فیلسوف.
به تمامی گیتی از آسمان گرفته تا به زمین نظر بیندازید! وسیله کدامند و اهداف کدام؟ آیا هر چیزی وسیله ای برای رسیدن به هزاران هزار هدف نیست؟ آیا هر چیز را از برای هزاران وسیله غایت نیست؟ زنجیره خیری متعال و حکمتی بیکران پیچ و تاب برداشته و درهم گره می خورد، آنهم هزاران بار؛ ولی هر حلقه در این زنجیره در مکان خود جای گرفته است- به زنجیر پیوسته است و لیک آگاه نیست به آن منظور و هدف غایی که زنجیر بدان وصل است. هر کس بر این توهم است که خودش مرکز و شیرازه چیزهاست، و به چیزهای دیگری که او را احاطه نموده اند فقط موقعی توجه دارد که انوار و امواجشان را به این مرکز معطوف بسازند- وه که چه خیال خوش و توهم شیرینی! ولی محیط خارجی تمامی این امواج، انوار، و این مراکزی که به چشم می خورند کجاست؟ آن را اهمیت در چیست؟
آیا بر تاریخ نوع بشر ممکن است اصل دیگری حاکم باشد؟ مگر تمامی امواج، و همه گردش زمانه در آینده می تواند چیز دیگری جز نشانه حکمت الهی باشد؟ اگر، با تعمق بر جزمی ترین چیز، دست صنعت کار خدا را می بینیم مگر در مورد تاریخ ساکنان این دنیای خاکی می تواند چیزی غیر از آن باشد؟ سرای گذرانی که در آن هستیم تنها دکور است، نقاشی یک صحنه، یک چشم انداز! تاریخ ساکنان آن، از طرفی دیگر، درامی است بی پایان با صحنه های متعدد، حماسه آفرینی خدا در طول اعصار، در سراسر قاره ها و نسلها، حکایتی به گونه های مختلف و آکنده از معنا... .
...هیچ کسی ضعفِ وصف تراشی و کلی گویی را بیشتر از من احساس نمی کند. اگر فردی انگشت روی یک قوم، یک عصر، یک خطه بگذارد، او از هویت چه کسان و چه چیزها پرده برداشته است؟ اگر کسی ملتها و دورانها را که همچو امواج دریا همواره یکی درپی دیگری می آید در یک جا تلنبار کند چه چیزی را توصیف کرده و یا توجیه نموده است؟ وصف حال چه اموری است که ابراز شده؟ سرانجام، حاصل این کار هیچ چیز دیگری نیست مگر یک بیان کلی که به موجب آن هر فردی هر طور که دلش خواست می اندیشد و احساس می کند. وه که چه ناقص اند وسایل توصیف و توضیح! وه چه زیاد است سهولت بدفهمی!... .
لحن فیلسوف منشانه، مهرورزانه به انسان، که در قرن ما رواج یافته آرزو دارد که «آرمان خودمان» را در مورد فضیلت و سعادت به هر ملت دورافتاده ای، حتی تا دوردست ترین دوره ممکن در تاریخ گسترش بدهیم. ولی، آیا چنین آرمان واحدی حق آن را دارد که به عنوان یک قاضی مطلق از ملتها و اعصار دیگر، و همچنین از آیین ها و قوانین شان، تجلیل به عمل آورده و یا محکومشان سازد؟ آیا می تواند آنها را همگونه سیما و شکل خودش دوباره بسازد؟ آیا مگر خوبی و حسن در سرتاسر این جهان پراکنده نیست؟ چه، ما از آن جا که هیچ گونه ای از نژاد انسان و هیچ منطقه ای نیست که در بردارنده همه حسن و خوبی باشد، از همین رو می توان گفت به هزار شکل پخش است، همانند پروتئوس(1) جاویدان که با شکل عوض کردن به سراسر قاره ها راه برده و به هستی خود در خلال قرون همچنان ادامه می دهد... .
از آنجایی که[قرون وسطی] بین ما و رومیان دوران باستان قرار گرفته است-viri quanti - برخی آن را با استهزاء ارزیابی کرده اند؛ برخی دیگر که روحی نسبتاً ماجراجویانه داشته اند ارزشش را برتر از هر عصر دیگر پنداشته اند؛ ولی به گمان من فقط« یک وضع ویژه ای از دنیا» بود و نه کمتر و نه بیشتر، و اینکه محاسن و معایبش را نمی توان با اعصار پیشین مقایسه نمود: زیرا از همین اعصار بود که جدائی آغاز نمود، ولی با تغییر و تحول دائمی و به کمک شور و شوقی که بدان تحرک می بخشید به آن صورتی درآمد که دیگر خودش بود- آنهم در مقیاس بسیار وسیع- و وابسته عصر دیگری نبود.
به جنبه های تاریک این دوران در هر کتابی اشاره ای شده است. هر مدعی یا خامه به دست کلاسیک گرایی که قرن خشک و بی تنوع ما را به عنوان غایت و ختم(ne plus ultra ) وارستگی بشری برشمرده است دست آویزی می یابد که به تمامی قرون خرده بگیرد، و آنها را به وحشیگری، قانون تراشی های بی حاصل، خرافه بافی و بلاهت، بی نزاکتی و بی سلیقگی متهم سازد، و مکاتب، شوراهای روستائی، معابد، صومعه ها، شهرداریها، انجمن ها، کلبه ها و خانه هایشان را به ریشخند بگیرد. همزمان، او فریاد آفرین برمی کشد که قرن ما قرن فروغ است و روشنائی؛ اما در واقع، او بیهوده گیها و تجملات را که در آنها غرق شده ایم تحسین می کند، نظربافی های گرمی را می ستاید که در عمل سردند، نیرومندی و آزادی ظاهری، ضعف اخلاقی واقعی و نَفَس بریدگی زیربار بی ایمانی، استبدادگری، و وفور بادآورده آن را تجلیل می کند. تمام کتابهای وُلتر هاVoltaires ، هیوم هاHumes ، روبرتسون هاRobertsons ، و آیسلین ها Iselins ، که برای معاصرانشان موجب دلخوشی است، آکنده از نوع حکایت قشنگ است که چگونه روشنایی و پیشرفت جهان، و چطور فلسفه و نظم، از دورانهای تیره گون خداگرایی و استبداد معنوی سربرون آورده است. چنین ادعایی تماماً، هم درست است و هم نادرست. درست است، چنانچه آدمی، همچو یک کودک، رنگی را در مقابل یکی دیگر قرار بدهد و بخواهد شدت روشنی دومی را نسبت به تیرگی اولی بسنجد- افسوس که روشنی قرن ما تا به این اندازه شدید است! درست نیست، اگر کسی قصد داشته باشد آن دوره دیرینه را بر مبنای طبیعت ذاتی و اهدافش، بر اساس مشغولیتها و رسوماتش بررسی کند، و به ویژه اگر بخواهد به آن به صورت عامل کارسازِ روندِ تاریخی نگه بیندازد... .
چه فلاکت بار و ابتدایی می بوده است آن عصری [منظور باز هم قرون وسطی است؛ و هِردِر، البته در این جا طعنه زده و نیشدار سخن می گوید] که در آن ملیت و هویت ملی هنوز وجود می داشت؛ و به همراه آن، نفرت و عداوت نسبت به بیگانگان، تنگ ذهنیِ دهاتی وار، تعصب، عُلقه به خاکی که آدمی در آن تولد یافته و به قعرگور می رفت؛ یک طرز تفکر بومی، اندیشه های تنگ و محدود،- توحّش جاوید! خدای را شکر که هویت ملی، دیگر ما نداریم! ما هر کس و هر چیز را دوست می داریم، یا بهتر بگویم، در ایثار مهر وصفا گشاده دستیم؛ زیرا ما با هم کنار آمده، حسن سلوک و خویشتن داری را مراعات نموده، و ادب را نگه می داریم. راستش این است که ما دیگر نه پای بند سرزمین پدری هستیم و نه معتقد به خویشاوندی قومی؛ به جای چنین پای بندی، ما خود را شهروندان انساندوست جهان می دانیم. شهریاران و امیران به زبان فرانسه سخن می گویند، و به زودی هر کسی به آنان تأسی خواهد کرد؛ و بعد هم همگی شاهد فرخندگی و رحمت کامل خواهیم شد؛ شاهد دوران طلائی، یعنی دورانی که در آن همه کسی به یک زبان سخن خواهند گفت! همگی گله ای واحد خواهیم بود و دارای فقط یک چوپان! ای فرهنگها ملی، اینک در کجائید؟... .
قاعدتاً، فیلسوف هرگز بالاتر از حد یک الاغ نیست وقتی که با اطمینان خاطر می خواهد نقش خدا را ایفاء کند، وقتی با اعتمادی شگرف و چشمگیر حکم صادر می کند که جهان بی نقص است، وقتی کاملاً معتقد است که هر چیزی در مسیر مستقیم و خوب تکامل قرار دارد، و اینکه هر نسلی برای نیل به فضیلت و سعادت آرمانی اش پیشرفتی حاصل می کند که بریدگی و خمیدگی در آن نیست. این چنین فیلسوف الاغی خود را غایت عقلratio ultima دانسته و آخرین و بالاترین حلقه زنجیره هستی می پندارد، حد اعلا و حلقه حلقه ها: «ببینید جهان به چه روشنایی، حسن و سعادتی گرائیده است! و در اینجا مرا نگاه کنید که آن عقربه و زبان ترازوئی هستم که جهان را می سنجد!... .
این جناب فیلسوف واقف بر همه چیز توجه نفرموده که طرح الهی عظیمی می تواند برای تمامی نژاد بشری وجود داشته باشد که برای یک مخلوق مقدور نیست از جزئیات آن سر درآورد؛ زیرا، این آقای فیلسوف نیست که در غایت مهم باشد؛ او را در روند امور نقش چندانی نیست، حتی اگر هم شاهِ عقل قرن هجدهم باشد. ولی او خود را تماشاگری می پندارد که قادر است به کمک نیروی بصیرت و دیدگاه شخصیش مراحل اجرای نمایش جهان را نظاره فرموده و نظر بدهد، نمایشی را که در هر صحنه آن هر بازیگر ایفاء نفشی را بر عهده دارد و فرصت و زمینه ای برای دستیابی به سعادت، هر صحنه بخشی از کلّ را می سازد، کلی را که برای خودِ بازیگر، با تمرکزی که به کار خود دارد، ناشناختی و نادیدنی است، ولی نه برای حضرت فیلسوف.
به تمامی گیتی از آسمان گرفته تا به زمین نظر بیندازید! وسیله کدامند و اهداف کدام؟ آیا هر چیزی وسیله ای برای رسیدن به هزاران هزار هدف نیست؟ آیا هر چیز را از برای هزاران وسیله غایت نیست؟ زنجیره خیری متعال و حکمتی بیکران پیچ و تاب برداشته و درهم گره می خورد، آنهم هزاران بار؛ ولی هر حلقه در این زنجیره در مکان خود جای گرفته است- به زنجیر پیوسته است و لیک آگاه نیست به آن منظور و هدف غایی که زنجیر بدان وصل است. هر کس بر این توهم است که خودش مرکز و شیرازه چیزهاست، و به چیزهای دیگری که او را احاطه نموده اند فقط موقعی توجه دارد که انوار و امواجشان را به این مرکز معطوف بسازند- وه که چه خیال خوش و توهم شیرینی! ولی محیط خارجی تمامی این امواج، انوار، و این مراکزی که به چشم می خورند کجاست؟ آن را اهمیت در چیست؟
آیا بر تاریخ نوع بشر ممکن است اصل دیگری حاکم باشد؟ مگر تمامی امواج، و همه گردش زمانه در آینده می تواند چیز دیگری جز نشانه حکمت الهی باشد؟ اگر، با تعمق بر جزمی ترین چیز، دست صنعت کار خدا را می بینیم مگر در مورد تاریخ ساکنان این دنیای خاکی می تواند چیزی غیر از آن باشد؟ سرای گذرانی که در آن هستیم تنها دکور است، نقاشی یک صحنه، یک چشم انداز! تاریخ ساکنان آن، از طرفی دیگر، درامی است بی پایان با صحنه های متعدد، حماسه آفرینی خدا در طول اعصار، در سراسر قاره ها و نسلها، حکایتی به گونه های مختلف و آکنده از معنا... .
پی نوشت ها :
*F. M. Barnard: Herder on Social and political Culture(Cambridge: Cabmbridge University Press, 1969), pp. 187, 191-92, 209, 214, 215-16.
1. پروتئوس Proteus خدایی بود دریایی که پیوسته چهره عوض می کرد و دانشش بیکران بود.(مترجم)