آنتی دورینگ

در اثر زیرین، که به آنتی- دورینگ Anti- Duhring معروف می باشد و به سال 1878 به چاپ رسیده است، انگلس مرام «سوسیالیسم علمی» را توجیه و تفسیر می کند. فریدریخ انگلس(*) (95- 1820)، پسر یک پنبه ریس متموّل آلمانی، به
سه‌شنبه، 6 فروردين 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
آنتی دورینگ
 آنتی دورینگ

نویسنده: فریدریش انگلس
مترجم: کامبیز گوتن



 

مقدّمه:

فرانکلین لوفان باومر:
در اثر زیرین، که به آنتی- دورینگ Anti- Duhring معروف می باشد و به سال 1878 به چاپ رسیده است، انگلس مرام «سوسیالیسم علمی» را توجیه و تفسیر می کند. فریدریخ انگلس(*) (95- 1820)، پسر یک پنبه ریس متموّل آلمانی، به عنوان دوست نزدیک و همکار کارل مارکس اشتهار دارد. انگلس بیشتر عمر خود را در انگلستان گذراند و در شرکت تجاری پدرش که کارخانه ای نزدیک منچستر دایر کرده بود کار می کرد، و کتابهایی درباره کمونیسم می نگاشت.
سوسیالیسم مُدرن، در محتوای خود، اساساً از یک طرف محصول تضادّهای طبقاتی موجود در جامعه مُدرن است، بین توانگران و تنگدستان، کارگران دست به مزد و بورژواها؛ و از طرف دیگر زاده آنارشیِ حاکم در امرِ تولید. با این حال، در شکل تئوریکش، در بَدو امر ادامه آشکار و تعمیم منطقی تر آن اصولی به نظر می آید که فلاسفه قرن هجدهم فرانسه ارائه داده بودند. سوسیالیسم مدرن، ماند هر نظریه جدید، خود را ناگزیر می دید که ابتدا با عنصر یا ماده فکری قابلِ دسترسش کنار آمده و با آن همبستگی پیدا کند، هر چند که ریشه هایش عمیقاً در حقایق اقتصادی نهفته
می باشد.
انسانهای بزرگی که اذهان آدمیان را برای وقوع انقلاب هموار می نمودند خودشان نیز به نحوی بسیار انقلابی عمل می کردند. آنان هیچ نوع قدرت خارجی را قبول نکرده و بجا نمی آورند. از دین و تصورّات مربوط به طبیعت گرفته تا جامعه و تشکیلات سیاسی همگی بی رحمانه به زیر نقد کشیده می شدند؛ هر چیزی مجبور بود در برابر دادگاه عقل یا حقّانیّت وجودیِ خویش را اثبات کند و با اینکه از موجه شمردن هستیِ خود انصراف حاصل نماید. عقلی که به برهان مُتشبّث می شد به عنوان معیاری یگانه در همه چیز به کار می رفت. این همان عصری بود، که به قول هگل، جهان بر کلّه و سر ایستاده بود؛ نخست، به این مفهوم که سر آدمی و اصولی که از طریق اندیشه اش حاصل می شد خود را اساس و پایه تمامیِ عملکرد و آمیزش و یا رابطه همدلانه بشر تلقّی می کرد؛ سپس به معنایی وسیع تر، و آن اینکه چنانچه واقعیت با این اصول تضادّ پیدا می کرد سر به زمین و پای در هوا گشته و وارونه به چشم
می خورد. تمامی شکل های قبلی جامعه و حکومت، تمامی ایده های قدیمی که سنّت حفظشان کرده بود و به عنوان امور غیرعقلانی به پستویی سر پوشیده افکنده شد؛ و دنیا از آن پس بر خود روا دید که تعصّبات صِرف هدایتش کنند؛ هر چیزی که به گذشته مربوط می گشت فقط رقّت انگیز می نمود و قابل تحقیر. حال، برای نخستین بار چنین به نظر می آمد که روشنایی روز دمیده باشد. از این به بعد چنین می نمود که بساط خرافه، بی عدالتی، تبعیض و تعدّی برافتاده و حقیقت ابدی، عدالت ابدی، حقوق مسلّم انسانی و برابری طبق حکم طبیعتِ قادر جایگزین آن شده باشد. ما امروز می دانیم که این قلمرو عقل هیچ چیز دیگری جز قلمرو آرمانی یا ایده آلیزه شده بورژوازی نبوده است؛ اینکه عدالت ابدی، در عدالت بورژواها بوده که می توانسته تحقّق پیدا کند؛ اینکه برابری، خود را به برابری بورژواها در برابر قانون تنزّل داده است؛ اینکه مالکیّت بورژواها بوده که به عنوان یکی از حقوق بنیادین انسان تلقّی می شده است؛ اینکه حکومت عقل، قرار داد اجتمای روسو، ابراز وجود فرمود، و فقط در صورتی می توانست ابراز وجود کند که به عنوان جمهوری دمکراتیک بورژوا سینه سپر کند. این متفکّران عظیم الشّأن قرن هجدهم، همانند پیشینیان خود، از محدوده ای که عصرشان بر آنها تحمیل نموده بود قدم چندانی به جلو برنداشته اند.
در خلال این مدّت، دوشادوش و در پس فلسفه قرن هجدهم فرانسه، فلسفه نوظهورتری در آلمان قد علم کرد، که اوج آن فلسفه هگل بود. بزرگترین مزیّتی که این یکی داشت باز- پذیری دیالکتیک به عنوان بالاترین شکل و شیوه تفکّر بود... .
وقتی ما درباره طبیعت، یا تاریخ بشر، یا فعالیّت فکری خودمان به غور و تعمّق می پردازیم، نخستین تصویری که در ذهنمان متبادر می شود همچو انبوهی شگرف است از روابط و کُنشهای متقابل، که در آن هیچ امری ثبوت ندارد و در همان جایی مستقرّ نمی ماند که قبلاً بود، بلکه همواره هر چیز حرکت می کند، تغییر می یابد، پیدایش می پذیرد و روی از هستی در می کشد. این بینش ابتدایی، بسیار ساده، و در عین حال باطناً صحیح در مورد جهان به فلسفه باستانی یونان تعلّق دارد و نخستین بار به گونه ای روشن توسط هراکلیتوس بیان شده است: هر چیزی، هم هست و هم نیست، زیرا هر چیزی در سَیَلان است، همواره در حال تغییر است، پیوسته به وجود می آید و از میان می رود. ولی این بینش گر چه به درستی سرشت عمومی تصویر پدیده ها را در کل ارائه می دهد، مع هذا کافی نیست که جزئیّاتِ آنچه را که کُلِّ این را می سازد توضیح دهد؛ و تا هنگامی که ما اینها را نفهمیم، نمی توانیم ایده روشنی از آن تصویر کلّ داشته باشیم. برای درک این جزئیّات، ما باید آنها را از پیوندهای طبیعی یا تاریخی که دارند جدا سازیم، و هر یک را جداگانه بررسی کنیم تا به ماهیّت آن و علل و تأثیرات ویژه ای که دارد پی بریم. این امر در مرتبه نخست وظیفه علمِ طبیعی و پژوهش تاریخی ست... . تجزیه و تحلیل طبیعت به یکایک
قسمت های آن، دسته بندی رویکردهای طبیعی و اُبژه های طبیعی در گروههای مشخّص، مطالعه آناتومی داخلی پیکره های اُرگانیک در اشکال گونه گون- اینها شرایط بنیادین و اساسی برای آن گامهای بلندی بودند که در چهارصد سال اخیر برداشته شده اند و ما در شناختمان از طبیعت یاری رسانده اند. ولی این روش تحقیق، در ضمن، میراثی در خصوص عادت مشاهده اشیاءِ طبیعی و عملکرد طبیعی آنها در حالت انزوایشان برای ما بجا گذاشته است که در آن از رابطه متقابل عظیمی که اشیاء با هم دارند خبری نیست؛ بنابراین نه در حالت حرکتی که دارند، بلکه در حالت سکون آنها؛ نه اساساً در حالت تغییر، بلکه به صورت نامتغیّرهای ثابت؛ نه در حالت زنده بودنشان، بلکه در حالی که مرده اند. و وقتی این گونه نگرش به اشیاء از علم طبیعی به فلسفه انتقال یافت، کاری که موردش را در بیکن و لاک می بینیم، محدودیّتهای ویژه قرن گذشته را به وجود آورد، به اندیشه نوعِ متافیزیکی میدان داد.
طبیعت، عرصه توان- سنجی و آزمایش دیالکتیک است، و در حقّ علم طبیعی نوین باید گفت که مواد بسیار غنی و هر روز فزاینده ای برای این آزمایش در اختیار نهاده است، و بدینسان ثابت نموده که در تجزیّه و تحلیل غایی جریانی که طبیعت طی
می کند از نوع دیالکتیکی است و نه متافیزیکی...
ارائه دقیقِ چگونه شکلیِ جهان، نوع تکوین آن و تکامل انسان، و همچنین انعکاس این تکوین و تکامل در ذهن آدمی، فقط به یمن طریق دیالکتیکی میسّر است، به شرط آنکه کُنش ها و واکنشهای عمومی تغییر و تحوّل و نابودی و زوال را به حساب آوریم و دگرگونی های پیشرو و قهقرائی را نادیده نگیریم. و تازگیهاست که فلسفه آلمانی متوجه این موضوع شده و کارش را از این دیدگاه آغاز نموده است. کانت حرفه خود را با انحلال نظام پایدار منظومه شمسیِ نیوتن و بر هم زدن استقرار جاودانه آن و تبدیلش به جریان تاریخی آغاز نمود- البته بعد از یافتن انگیزه لازم به این کار: چه پیش تر از او نظریّه تکوین خورشید و همه سیارگان از توده ای ابخره گون و چرخان مطرح شده بود. با پذیرش نظریّه مربوط به مبداءِ منظومه شمسی او چنین نتیجه گرفت که فروپاشی آن نیز اجتناب ناپذیر است. نظریّات وی را نیم سده بعد لاپلاس تأیید کرد و مبنایی ریاضی به آن داد؛ و پنجاه سال بعد دستگاهی که قادر بود طیف های نوری را بسنجد یعنی اسپکتروسکپ Spectroscope وجود چنین توده های گازی شکل فضایی را در مراحل مختلف تراکمی آن اثبات نمود.
این نوع طرز تفکر نوینِ فلسفی در آلمان در نظام هگلی بود که به اوج خود رسید؛ برای نخستین بار- و این جزءِ مزیّت نظم هگلی است- تمامی جهان طبیعی، دنیای تاریخی و معنوی به صورت یک جریان، یعنی به گونه پدیده ای در یک تحرک دائمی، تغییر، دگرگونی و تکوین معرفی شد؛ و کوششی هم صورت گرفت که پیوندهای متقابل داخلی در این تحرک و تکامل را نشان دهد. از چنین دیدگاهی، تاریخ بشر، دیگر به صورت یک چرخش آشفته از اَعمال بی معنا و خشونت زا به نظر نمی رسید که دستگاه قضاوتِ برهانِ فلسفیِ بالغ و پر تجربه آن را محکوم کند، یا هر چه زودتر به فراموشی بسپاردش، بلکه به آن به صورت رَوند تکامل بشریّت نگاه می شد. حال، کارِ دشوار اندیشه این شد که مراحل تدریجی این جریان را در مسیر تمامی راههای انحرافی آن دنبال کند و به نظم های درونیِ حاکم بر همه پدیده های به ظاهر تصادفی پی برد. اینکه هگل در این کار دشوار ناموفّق بود در اینجا هیچ مهم نیست. خدمت دوران ساز او این بود که چنین امری را پیش کشید. به راستی این کارِ دشواری است که هرگز هیچ فردی به تنهایی از عهده حلّش بر نمی آید. گرچه هگل- به حدّ سن سیمون- فاضلترین متفکّر عصر خویش بود، مع هذا دچار محدودیّت بود، نخست، به علت دامنه محدود دانش خودش، و دوم، به علّت محدود بودن گستردگی و عمق علم و افکار زمانه اش. ولی، علّت سوّمی هم وجود داشت. هگل یک ایده آلیست بود، یعنی، او افکاری را که در درون ذهنش می گذشتند تصاویرِ کم و بیش تجریدیِ امور و جریانهای واقعی نمی پنداشت، بلکه، بر عکس، خود آن اموری را که در برابر او حضور داشتند و وی ناظر رشد و تکاملشان بود، به عبارت دیگر واقعیّتها را، تصاویری از «ایده» [حقیقت و الگوی ازلی] تلقّی می کرد که در جایی، پیش آنکه جهان پیدایش بیابد، وجود می داشته است. این نوع طرز تفکر هر چیزی را کلّه پا می کرد و پیوند و رابطه های امور واقعی در جهان را کاملاً وارونه می نمود. و هر چند هگل به درستی به بسیاری از رابطه های درونی منفرد پی برده بود، ولی، به همان دلیلی که اشاره کردیم، او بسیاری از جزئیات را به زور سر هم بندی نموده، به آنها وصله پینه زده، به طوری که همه متکلّفانه اند و مصنوعی، به یک سخن، نادرست اند و بی گمان خطا. سیستم هگلی، در چنین حالت و شکل، سقط جنینی بود شگرف و هول انگیز- ولی در نوع خودش واپسین نمونه نیز بود... .
وقوف بر نادرستی کامل ایده آلیسمِ قبلیِ آلمانی الزاماً سبب شد که ماتریالیسم قوام گیرد؛ ولی، باید توجه داشت، که این همان ماتریالیسم ساده ملهم از متافیزیک در قرن هجدهم نبود که منحصراً علم مکانیک را توجیه کند. به جای ردّ و انکار انقلابی همه تاریخ از روی ساده انگاری و خام اندیشی، ماتریالیسم نوین به تاریخ به صورت جریان تکامل بشریّت می نگرد، و خود را درگیر این مسئله می داند که چگونه به کشف قوانینِ حرکتِ این جریان نایل آید. تصوّری که در میان فرانسویان قرن هجدهم خریدار زیاد داشت، و هگل نیز طرفداری از آن می کرد، این بود که طبیعت، در مجموع، در دایره های تنگی حرکت می کند و با اجرام سماوی جاودانه ای که دارد دچار تغییر نمی شود، چنانچه نیوتن تعلیم می داد، و اینکه انواع موجودات زنده حالت و شکل خود را حفظ خواهند کرد، همان طور که لینائوس به دیگران
می آموخت. در مقابله با چنین برداشتی، ماتریالیسمِ نوین پیشرفتهای اخیر در علم طبیعی را قبول دارد که به موجب آنها طبیعت نیز تاریخی از خود در زمان دارد؛ اجرام سماوی نیز، همانند انواع موجودات زنده ای که تحت شرایط مناسب بر پهنه آنها خطور می کنند، خود پیدایش یافته و از میان می روند؛ و اینکه دوایر بازگشت کننده، تا آنجایی که شواهد مؤیّد آنهاست، ابعاد بی اندازه و گسترده تری دارند... .
به هر حال، جای تردید نیست که انقلاب در بینش از طبیعت فقط در حد اطلاعات ثمربخشی که تحقیقات در اختیار نهاده بودند می توانست میسّر باشد؛ در مورد برداشت از تاریخ هم می بینیم قبل از اینکه تغییری اساسی در آن روی دهد چند واقعه تاریخیِ حائز اهمیّت به وقوع پیوسته بودند. به سال 1831، نخستین قیام طبقه کارگری در لیون رخ داده بود؛ بین 1838 و 1842 اوّلین نهضت ملّی کارگران، مربوط به چارتیست های انگلیسیEnglish Chartists، به اوج خود رسیده بود. مبارزه طبقاتی بین پرولتاریا و بورژوازی در آن کشورهایی از اروپا به عرصه کارزار روی آورد که در تاریخ پیشرفته تر از همه بودند؛ این مبارزه از یک طرف به نسبتی که این کشورها رشد کرده و صنعت خود را توسعه داده بودند شدّت داشت و از طرف دیگر بورژوازی را در سلطه سیاسی تازه ای که برای خود کسب نموده بود جری تر می کرد. حقایق، با قدرت هر چه بیشتر، دروغ بودن تعالیم اقتصاد بورژوائی در مورد هم- ماهیّتی و یگانگی منافع سرمایه و کار را، در مورد همنواییِ رونق مالی و کامیابی همگانیِ ناشی از رقابت آزاد را آشکار می ساخت. همه این امور را دیگر نمی شد نادیده انگاشت، همان گونه که به نظرپردازیهای نوع سوسیالیسم فرانسوی و انگلیسی در خصوص این موارد، که گر چه هنوز بسیار ناقص بودند، نمی شد اعتنایی نکرد و یا وقعی به آنها نگذاشت. ولی بینش ایده آلیستی قدیم از تاریخ، که هنوز بر سر جایش تمرگیده بود، چیزی از مبارزات طبقاتی بر مبنای منافع مادّی
نمی دانست، و اصولاً درباره منافع مادی هیچ چیز سرش نمی شد؛ گمان چنین می رفت که تولید و همه روابط اقتصادی فقط اموری تصادفی و جزیی در «تاریخ تمدّن» باشند. با حقایق تازه ای که آشکار شده بود لازم می آمد بررسی جدیدی از تمامی تاریخِ از منه گذشته انجام بپذیرد، و از آن پس بود که دیده شد تمامی تاریخ گذشته، تاریخِ مبارزات طبقاتی بوده است، اینکه این طبقات ستیزه جویِ جامعه، همواره محصول شیوه های تولید و مبادله اند، و در یک کلام، پرورده شرایط اقتصادی روزگار خویش اند؛ و بنابراین می توان نتیجه گرفت که ساختار اقتصادی جامعه همواره شالوده ای را می سازد، که در تحلیل نهایی، تمامی اَبَر- ساختار بنیادهای حقوقی و سیاسی، و همچنین دینی، فلسفی، و بینش های تاریخی از دورانها به وسیله آن توجیه پذیر است. حال، ایده آلیسم از واپسین پناهگاهش، که فلسفه تاریخ باشد، بیرون رانده شده بود؛ حال، بینشی ماتریالیستی از تاریخ ارائه شده بود و طریقه ای که با آن بتوان هشیاری و آگاهی انسان را به یمن هستی اش توجیه نمود و نه، همچو سابق، هستی وی را به یمن آگاهیش. ولی سوسیالیسمِ روزهایِ پیشین همان قدر با این برداشت ماتریالیستی از تاریخ ناهمساز بود که برداشت ماتریالیستیِ فرانسویان از طبیعت با دیالکتیک و طبیعت شناسی جدید همسازی نداشت. درست است که سوسیالیسم زمانهای پیشین از شیوه تولید کاپیتالیستیِ موجود و نتایجش انتقاد می کرد، ولی قادر نبود کاستیها را توضیح دهد، و همچنین نمی توانست تفوّقی بر آنها یابد، فقط یک کار از دستش بر می آمد و آن این بود که به عنوان کاستی های پلید آنها را نفی نماید. کاری که می باید انجام می گرفت. ولی، این بود که از یک طرف این چنین شیوه تولیدی کاپیتالیستی در جریان تاریخی اش، و نیز اجتناب ناپذیری آن برای یک دوره تاریخی مشخّص و بنابراین سقوط حتمی اش، نشان داده شود؛ و از طرف دیگر خصلت اساسی آن که هنوز در خفا بود عیان شود، چیزی را که منتقدان تا آن زمان فقط به نتایج نامبارکش حمله می کردند که به خود رَوند امر کاری نداشتند. رفع این معضل هنگامی میسّر گردید که به ماهیّتِ ارزشِ مازاد پی برده شد. یعنی، معلوم شد که بالا کشیدن و به جیب زدن مزدِ پرداخت ناشده کارشالوده شیوه تولیدی کاپیتالیستی را می سازد: طریقه ای برای بهره کشی از کارگر و دریغ نمودن حق او. اینکه، حتی اگر سرمایه دار نیروی کار را، به عنوان یک کالای ارائه شده در بازار، به بهای کاملش هم که بخرد باز ارزش بالاتری از آنچه خود پرداخته است از آن بیرون خواهد کشید؛ و اینکه، در تحلیل نهایی، این ارزشِ مازاد مبالغی را می سازد که بر هم انباشته گردیده و همواره حجم های سرمایه را در دست طبقات توانگر و پولدار بالا می بَرَد. با نقاب برگرفتن از چهره ارزشِ مازاد بود که جریان تولیدی کاپیتالیستی و تولید سرمایه هر دو توضیح داده شد.
این دو کشف عظیم را، یعنی بینش ماتریالیستی از تاریخ و نقاب زدایی از رازِ تولیدِ کاپیتالیستی با توسّل به ابزار ارزشِ مازاد را، ما به مارکس مدیونیم. با این کشفیات، سوسیالیسم به یک علم تبدیل شد که لازم می آمد در تمامی جزئیّات و رابطه هایش تعمیم یابد.

پی نوشت ها :

*Friedrich Engels: Herr Eugen Duhringُs Revolution in Science, trans. by Emile Burns (NewYork: International Pubildhers Co., Inc. n. d.), pp. 23-4, 26-34.

منبع: فرانکلین، لوفان باومر؛ (1389)، جریان های اصلی اندیشه غربی جلد دوم، کامبیز گوتن، تهران، انتشارات حکمت، چاپ دوم، 1389.

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط