ترجمه و تحقیق: منیژه عبداللهی و حسین کیانی
فزل عنها و اوفی رأس مرقبه
کمنصب العتر دمی رأسه النسک
برای توضیح این بیت ناگزیر باید به آیین مربوط به انصاب اشاره کرد و توضیح داد که چه گونه برای آن ها نذرمی کردند و در برابر آن ها شتران ماده را نحر می کردند تا خون قربانیان در گودال زیر پای بت جاری شود، هم چون غبغب العزی و سایر قربان گاه ها، سپس توضیح داده شود که چه گونه کاهن خون قربانی را به سر بت [یا صنم یا سنگ مورد پرستش] می مالید و علّت و فلسفه ی این عمل را ناگزیر باید بازگو کرد، هم چنین باید نشان داد که چگونه آن خدا، با روح قربانی و با خونی که ریخته شده، همانندی می کرده است و به این ترتیب خدای مورد پرستش به وسیله ی قربانی [روح] پرستندگان خود را [با روح قربانی] شریک می کرده [و به آن ها جانی تازه می داده است].
بنابراین هر بیت به موضوعی جداگانه و قائم به ذات می پردازد که نیاز به بحث و تحقیق و نقد دارد و تا نفی کند و [نشان دهد] که آن عادت می بایست محو و زایل می شد.
هم چنین است این بیت ورقه بن نوفل:
کفی حزنی کری علیه کانه
«لُقی» بین ایدی الطائفین حریم
در مورد تفسیر «لُقی (1)» به تنهایی و معناهایی که در بر دارد باید به معتقدات کهن مراجعه شود، و شایسته است به عنوان موضوعی جداگانه و مستقل در نوشتاری ویژه به بحث گذاشته شود.
برای ادراک معنی بیت، نخست باید به طواف به دور بت ها توجّه کنیم و از آن جا به رسم طواف در اطراف خانه ی کعبه منتقل شویم و سپس دلایلی را بررسی کنیم که باعث شده بود تا برخی مردان و زنان به صورت عریان به طواف کعبه بپردازند و دریابیم که آیا انگیزه های قریش برای قرار دادن رسم «حمساء» نوعی ادراک دینی خالص و پاک بوده است یا عاملی اقتصادی پوشیده شده در جامعه ی دین و مذهب در اجرای آن مؤثر بوده است؟ هنگامی که به معنی کردن واژه ی «لُقی» می پردازیم، همه ی آن چه گفته شد در برابر چشمان ما مجسم می شود و [درمی یابیم که لقی به معنی] جامه هایی ست که طواف کنندگان [پیش از ورود به حرم از تن بیرون می آورده و] به دور می افکنده اند [تا جامه هایی از حمس یعنی جامه هایی متعلق به قوم بپوشند] و اگر جامه ای از حمس نمی یافتند [به ناگزیر] به صورت عریان طواف می کرده اند. [و آن جامه های پیشین] هم چنان برجا می ماند و هیچ کس از آن ها بهره ای نمی گرفت و کسی آن ها را لمس نمی کرد تا در برابر آفتاب و باران و باد و در زیر لگدها، کهنه شوند و از میان بروند. از همین گونه است این سخن شداد بن الاسود که می گوید:
یخبرنا الرسول بان سنُحیی
و کیف حیاه اصداء وهام (2)
(پیامبر به ما می گوید که [پس از مرگ] زنده خواهیم شد، اصداء وهام چه گونه حیات [مجدد] خواهند داشت؟).
و سخن مردی از قبیله ی بنی اسد، به شعر یاد شده شبیه است که گفت:
اقیم علی قبریکما لست بارحاً
طول اللیالی او یجیب صداکما (3)
(بر قبر شما دو تن، مقیم می شوم و پیوسته شبان دراز [آن جا را ترک نمی کنم] تا صَدای شما به من پاسخ گوید).
یا سخن مرقم معروف به ابن الواقفیه:
لا یمنعنّک من بغاء
الخیر تعقید التمائم
و لاالتشاؤم بالعطاس
و لاالتیمن بالمقاسم (4)
(نه بستن طلسم، نه شوم بودن عطسه زدن، و نه فال نیک زدن به بهره ها و قسمت ها [چوب های اقداح و ازلام (؟)]، هیچ کدام تو را از طلب خیر باز نمی دارد). و سخن ربیعه بن مقروم شبیه به آن است:
اصبح ربی فی الامر یرشدنی
اذ نَوَیتُ المسیر و الطلبا
لا سانح من سوانح الطیر یثنینی
و لا ناعب اذا نعبا (5)
(هرگاه به راهی روی آورم و امری را طلب کنم، پروردگارت مرا هدایت می کند، نه هیچ پرنده ای که از سمت راست آید [و فال نیک زند] راه مرا کج می کند و نه هیچ پرنده ی شومی که آوای شوم سر دهد [می تواند مرا از راه باز دارد]).
یا سخن طرفه:
اذا ما أردتَ الامرَ فامضِ لوجهه
و خلَّ الهُوینا جانباً متنائیا
و لم یمنعک الطیرُ مما أردتَه
فقد خطَّ فی الالواح ما کنت لاقیا (6)
(آن گاه که امری را اراده کرده ای آن را به همان صورت خودش اجرا کن و هرگونه سست کننده [و بازدارنده ای] را به یک سو بگذار و ترک کن. هیچ پرنده [و فالی] تو را از آن چه اراده کرده ای باز ندارد [زیرا] در لوح [محفوظ] آن چه را که برایت پیش می آید، رقم زده شده است).
و از این گونه است سخن عُمَیر بن قیس که به خاطر نُسأه بر عرب فخر می کند:
ألسناسئین علی مَعَدّ
شهورالحلِّ نجعلُها حراماً (7)
(آیا ما همان ناسئین [به تأخیراندازان] نیستیم که ماه های حلال را برای مَعدّ حرام کردیم؟).
ملاحظه می گردد که در شعر جاهلی سخن از کاهنان [کهانت] و پیش گویی پیش گویان و دانایان گذشته و آینده [العرافه] و فال گرفتن با موارد مختلف هم چون پرواز پرندگان [زجرالطیر] و نشانه شناسی از روی راه ها و ردهایی که شن در صحرا ایجاد می کند [الطرق بالحصی] و کندن موی پیشانی [جز النواصی] و نقش و رقم کشیدن [الوشم] و فال گیری با مهره و خرمهره ها [الخرزات] و انواع طلسم ها [الرقی] و متصور شدن ارواح [الصدی و الهامه]، فراوان است.
ما در این جا نمی خواهیم به تمام این مواردی که در کتاب های مختلف پراکنده شده است، بپردازیم. بسیاری از آن ها در «بلوغ الارب فی معرفه احوال العرب» ذکر شده است. آن چه به آن اشاره می کنیم مطالبی مربوط به غول، جن و سایر شیاطین است که بنا به نظر اعراب، الهام دهنده ی شاعران بوده اند و آن چه را که شاعران بر زبان می آورده اند، به آن ها تلفیق می کرده اند!
پیش از این مطالب زیادی درباره باورهای عرب به جن ذکر کردیم، در این جا ناگزیر به مطالب دیگری که در اشعار عرب از این موجودات آمده، خواهیم پرداخت.
لازم به یادآوری ست که «اسمت» مخالف این عقیده است که اندیشه ی وجود اعتقاد به جن در میان قوم عرب برگرفته شده از داستان ها و معتقدات ملتّ های مجاور دانسته شود. به عقیده ی او این تخیلات بعد از جدا شدن عرب ها از سایر اقوام سامی، و در خود سرزمین های عربی پدید آمد (8). این نظر «اسمیت» چندان شگفت و دور از ذهن نیست، زیرا اعتقاد به جن نتیجه ی ترس و تشویش عرب هایی ست که در صحراها و بیابان ها تنها و وحشت زده مانده اند. چنان که پیش از «اسمیت» جاحظ نیز آرا و عقاید همانندی در کتاب الحیوان بیان کرده است و می نویسد:
اگر انسان تنها و وحشت زده بماند، شیئی کوچک در نظرش بزرگ جلوه می کند و می ترسد و ذهن و اندیشه اش پریشان و مشوش می گردد و طبایع و خوی های مختلف [چهارگانه]ی مزاج او را در هم آمیخته می گردند، پس نادیدنی ها را می بیند و نشنیدنی ها را می شنود و شیئی کوچک را به صورت جسمی بزرگ توهم می کند، سپس آن تصورات به صورت شعر سروده می شود و یا هم چون داستانی آن را روایت می کند. به این ترتیب ایمان و یقین به آن معتقدات افزایش می یابد، جوانان با آن ها تربیت می شوند و کودکان بر اساس آن اعتقادها پرورش می یابند. آن گاه چون یکی از آن کودکان یا جوانان در میان بیابانی قرار گیرد و یا در شبی تاریک صحرایی او را در برگیرد، نخست او را ترس و وحشت فرا می گیرد و صدا و بانگ جغد [او را در وحشت فرو می برد]. به دنبال آن، برای توصیف آن چه بر او حادث شده شعر می سراید و در آن شعر ی گوید غولان را دیدم و با سعلاه هم سخن شدم.
آن چه آن ها را در این موارد به زیاده روی وامی دارد و آن ها را تشویق می کند که به دامنه ی اعتقادات خود بیفزایند، آن است که شنونده و مخاطب و دریابنده ی این اشعار و داستان ها کسی نیست جز عربی همانند خودشان فریب خورده، و نادانی که هرگز خود را به تشخیص و تمییز راست از دروغ یا شک و تردید در آن گفته ها، نمی افکند و هرگز به جاده ی درنگ و تأمل و یا اثبات این گونه سخنان گام نمی نهد. به این ترتیب، وقتی چنین شنونده یا مخاطبی راوی شعر یا شخصی را که از آن شعر اطلاع دارد ملاقات کند، آن راوی نیز همان گونه که از یک عرب بیابان گرد انتظار می رود، در نظر اکذب شعر احسن آن است، پس روایتی که او نقل می کند [یعنی روایتی که بیش تر با کذب آمیخته باشد] بر سایر روایت ها چیره می شود و ظریفه ها و لطیفه های بیش تری در حکایت خود می گنجاند. به همین دلیل است که برخی از آن راویان شعر ادعا می کنند که غول را دیده اند و با آن جنگیده اند و او را کشته اند، یا با آن دوست شده اند یا [حتی] با آن ازدواج کرده اند و راوی دیگری ادعا می کند که در بیابان با پلنگی همراه شده با او طعام خورده و هم سفره شده است (9).
به این ترتیب، ملاحظه می شود که ممکن نیست بتوان تصویری واضح و مشخص و معین از «جن» در اشعار عرب یافت، شاید غول مشهورترین موجود در میان این آفریدگان شیطانی باشد که در این اشعار توصیف شده است. این موجود به فریب کاری و تلون و تغییر و دگرگونی شهره است، تا آن حد که روزگار در نظر شاعر جاهلی به غول شبیه می شود و مرگ غول است و حوادث روزگار غول است، و شمشیر غول است. از جمله اشعاری که این معانی در آن ها آمده است، سخن امیه بن ابوصلت است که سروده است:
فاجعَل الموتَ نصبَ عینِک و احذر
غولَهَ الدَّهری انَّ للدَّهر غولا (10)
(مرگ را همواره در برابر خود [حاضر و آماده] قرار ده و از غول روزگار حذر کن، که زمانه [همواره] غولی با خود دارد).
و اعشی بن قیس می گوید:
فما میته ان متها غیر عاجز
بعار اذا ما غالت النفس غولها (11)
(مرگ من اگر از روی عجز نباشد، مرگی ننگین نیست و [اگر] هنگامی فرا رسد که غول مرگ، نفس را غفلتاً دریابد).
و طریف بن ابی وهب العبسی در رثاء فرزندش می سراید:
و فی الارض للاقوام قبلَک غولُ (12)
(مردمان را پیش از تو بر روی زمین، غول هایی بوده است).
و عَدی بن زید در نامه ای که از زندان نعمان برای پسرش، عمروبن عدی می فرستد، چنین می نویسد:
الم یحزنک ان اباک عان
و انت مغیب غالتک غول (13)
(آیا اندوه آن نداری که پدرت در بند است و تو از او غایب شده ای و غول تو را فریفته است؟).
و امرؤالقیس گفته است:
الم یُخبرک أنَّ الدهرَ غولٌ
خَتورُ العهد یَلتقُم الرِّجالا (14)
(آیا تو را آگاه نکرده اند که روزگار غولی ست خیانت کار که مردان را فرو می بلعد؟).
و دایی زُهَیر، بشامه بن غدیر می سراید:
و لا تَقعُدوا بِکم مِنه
کفی بالحوادثِ للمرءِ و غولا (15)
(در حالی که بر شما منّت نهاده شده است، منشینید [منت پذیر نباشید] کافی ست [بدانید] که حوادث روزگار برای انسان غولی ست).
و جِران العَود می گوید:
فقلت ما لحموال الحی قد خفیت
أکلَّ طَرفی اُم غالتهم الغول
(گفتم چرا شتر باربر قبیله پنهان شده است آیا چشم من ناتوان است یا غول آن را فریفته است).
و هم او می گوید:
کالرّمِح ارقل فی الکَفین و اطردت
منه القناهُ فیها لَهذمُ غُول (16)
(هم چون نیزه در دست سرعت می گیرد و از آن زوبین پرتاب می شود [زوبینی که] در آن دندان تیز غول است).
و کعب بن زهیر در قصیده ی «بانت سعاد» که به نزد رسول فرستاد و اعلام کرد توبه کرده و مسلمان شده، در این قصیده محبوب خود را به تلون و تغییرپذیری غول تشبیه کرده است:
فَما تَقوم علی حالٍ تَقوم بها
کما تَلَوَّن فی اثوابها الغُول (17)
(او در یک حال ثابت نمی ماند، به همان ترتیبی که غول در جامه هایش [مرتباً] به رنگی دیگر درمی آید).
هم چنین در اشعار دیگری زنان را وقتی که ناخوشایند و عهدشکن هستند، به غول و سعلاه تشبیه کرده اند. گفته می شود سعلاه خبیث ترین نوع غول است و وقتی گفته می شود: «استسعلت المراه» یعنی آن زن غول گشت، به این معنی ست که بسیار پر سر و صدا و بی ادب شد!
چنان که شاعر می گوید:
لقد رایت عجباً مذامسا
عجائزاً مثل السعالی خمسا
یأکلن ما اصنع همساً همسا
لا ترک الله لهن ضرسا (18)
(از این که زنان پیر را هم چون غولان ماده دیدم، شگفت زده شدم. آن ها هر آن چه را که ساخته ام به آهستگی می جوند [امید که] خداوند برای آن ها دندانی به جا نگذارد).
و جران العود در شعری غول و سعلاوه را با هم آورده و دو همسر خود را به آنها تشبیه کرده است، وی این تصویر را در قصیده ای آورده که از قصد خود برای ازدواج سخن می گوید:
لقد کان لی عن ضَرّتین عدمتنی
و عما الاقی منهما متزحزح
هما الغول و السعلاه حلقی منهما
مخدّش ما بین التراقی مجرّح (19)
(از آن دو زن [دو هوو] نابود شده ام و از آن چه از آن دو می بینم، فراری گشته ام. آن ها غول و سعلاه هستند و گلوی من از آن دو تباه گشته و میان دو کتفم [استخوان های ترقوه ام] مجروح شده است).
اعشی می گوید:
و رجال قتلی بجنبی اریک
و نساء کانهن السعالی (20)
([و چه بسا مردانی را کشته ای] مردان کشته شده در دو سوی اریک [نام محل] و چه بسا زنانی که گویی غول هستند).
و اشتر نخعی اسب را به سعلاه تشبیه کرده است:
ان لم اَشِقَّ علی ابن حربٍ غارهً
لم تَخلُ یوماً من نهابِ نفوس
خیلاً کامثال السَّعالی شُزَّباً
تعدو ببیض فی الکریهه شَوَسِ (21)
(... اگر بر ابن حرب (یعنی معاویه بن ابی سفیان-شرح حماسه، ج1، ص 76) حمله ور نشوم با اسبی که هیچ روزش بدون جنگ و جان ستانی سپری نمی شود و با اسبی باریک میان هم چون ماده غولان و (اسبی) خشماگین که بر برزرگان می تازد و در سختی ها و شداید شجاع است...).
گفته می شود عبید بن ایوب از دزدان عرب بود و در سرزمین های ناشناخته جولان می داد. از این رو اشعار زیادی از او درباره ی جن و غول و سعلاه نقل شده است، از آن جمله است:
فلله درُّ الغولِ ای رفیقه
لصاحب قفر خائف متنفر
ارنّت بلحن بعد لحن و اوقدت
حوالی نیراناً تلوح و تزهر
(خداوند به غول خبر می دهد که چه رفیقی ست برای صحراگرد ترسان تنها و درمانده، با لحن های مختلف نعره برمی آورد و در اطراف من آتش برمی افروزد و جلوه می کند و خود را آشکار می سازد).
و می گوید:
علام تَری لیلی تعذِّب بالمُنی
اخا قفراتٍ کان بالذئب یانس
و صار خلیلُ الغول بعد عداوه
صَفیاً و ربته القفارُ البسابسُ (22)
(شبان من چگونه است (چگونه شب های من دیده می شود)؟ با آرزوها و رؤیاها صحرانشینی را که با گرگ خو گرفته بود، آزار می دهد. هم نشین غول ها بعد از دشمنی، پاک و صافی شد در حالی که در صحرای بسابس اقامت گزیده بود).
و می گوید:
تقول و قد ألممتُ بالانس لَمه
مخضبِه الاطرافِ خرسِ الخلاخل
أهذا خلیلُ الغولِ و الدئبِ و الذی
یَهیمُ بربّاتِ الحجالِ الکواهل
(در حالی که سخت شیفته شده ام به آن محبوبی که حنا بسته و خلخال هایش بی صدا ست [زنی که حنا بسته و ساق هایش پر و فربه است، چنان که خلخال به آن چسبیده و صدا نمی کند] می گویم: آیا این [همان] هم نشین غول و گرگ است و همان کسی ست که شیفته ی زنان پرده نشین کامل است؟).
و می گوید:
اقلّ بنو الأحسان حتّی اغرتم
علی من یثیر الجن و هی هجود(23)
(بنواحسان [احسان کنندگان] به سختی افتادید تا آن که حمله بردید بر کسی که جن خوابیده را بیدار می کند).
و می گوید:
و ساحرهُ عینی لو انّ عینها
رأت ما الاقیه من الهول جنت
أبیت و سعلاه و غول بقفره
اذا اللیل و اری الجن فیها ارنت (24)
(آن جادو چشم [که مرا ریشخند می کند] اگر چشمانش آن چه را که من دیدم می دید، از ترس دچار جنون می گشت. [در صحرایی] بیتوته کردم که سعلاه و غول در آن جا بودند و شب شد و جن را دیدم که در آن جا نفیر می زد).
جران العود در مورد عزیف [آواز خواندن جن] می گوید:
حملن جِرانَ العود حتّی وضعنه
بعلیاءَ فی ارجائها الجن تَعزف (25)
(جران العود را بردند و در بلند جایی نهادند که در کرانه ها و گوشه های آن آوای جن فراگوش می رسید).
شاید ثابت بن جابر یا تَاَبَّطَ شراً (26) در میان اعراب مشهورترین کسی باشد که درباره ی غول ها شعر سروده است، تا این جا که وجه اشتقاق نام او نیز به دلیل آن است که غول ها را ملاقات می کند و با آن ها می جنگد و سرشان را به زیر بغل می زند و به قبیله می آورد!! تأبط شراً همواره پیاده راه می پیمود و جنگ جوی قدرتمندی بود، تا آن که شبی تاریک و طوفانی و همراه با رعد و برق، در صحرایی از سرزمین های هذیل که رحی بطان نامیده می شد، با غول مواجه شد (27) و آن قدر ماند [و جنگید] تا غول را کشت و شب را [با کشته ی او] سر کرد. چون صبح شد، آن غول را به زیربغل زد و به نزد یارانش بازگشت، پس آن ها به او گفتند شری را به زیر بغل زده ای (28) [تأبطت شراً] وی در مورد این حادثه می سراید:
الا مَن مبلغٌ فِتیانَ فَهمٍ
بِما لاقَیتُ عندَ رَحَی بطانِ
وَ انّی قد لقیتُ الغولَ تَهوری
بسُهبٍ کالصَّحفیهِ صَحصَحانِ
فقلتُ لَها کلانا نِضوُ اینٍ
اخوسَفرٍ فخَلِّی لی مَکانی
فَشدّتُ شدّهً نحوی فاهوی
لَها کَفِّی بمصقولٍ یمانی
فاضرِبُها بلادَهٍَ فخرَّت
صریعاً للیدَینِ و للجِران
فقالت: عُد فَقلتُ: لَها رُویداً
مکانَک اننی ثبتُ الجَنانِ
فَلَم أنفَکَّ متکئاً علیها
لأنظُرَ مُصبِحاً ماذا دَهانی
اذا عینان فی رأس قبیحٍ
کراس الهِرِّ مَشقُوقِ اللسانِ
و ساقا مُخدَجٍ و شَواهٌ کَلبٍ
و ثوبً من عباءِ أو شِنانِ (29)
(چه کسی به جوانان قبیله ی «فهم» جز آن چه را که من در «رَحی بطان» دیدم، من برد/من غول را دیدم که به صحرایی چون گستره ای صاف و همواره میل داشت/به او گفتم ما هر دو ضعیف و نزاریم، هر دوی ما مسافریم، از من دست بدار/با شدت به من روی آورد و من نیز در حالی که در دستم شمشیری تیز داشتم به او روی آوردم/ پس با دو دست به او ضربه ای وارد آوردم که دست و سینه بر زمین افتاد/پس گفت بازگرد، گفتم آرام باش و بر جای خود بمان که من قلبی پابرجا دارم سپس، هم چنان به او تکیه داد من تا در [روشنایی]صبح ببینم که چه چیزی در شب به سوی من آمد/آن گاه چشمانی [را دیدم که] در سری زشت قرار داشت و هم چون سر گربه ای که زبانش شکافته شده باشد/و دو پای ناقص و پوست سگ و جامه ای [پوست] از عباء یا مشک کهنه و پوسیده).
او هم چنین غولی را توصیف می کند و ادعا می کند که آن را اغوا کرده است، و چون غول مانع شده و نگذاشته [که تأبط شراً با او در آمیزد به همین جهت] آن را کشته است:
و ادهم قد جبت جلبابه
کما اجتابت الکاعب الخیعلا
علی اثر نار ینور بها
فبث لها مدبراً مقبلا (30)
(سیاه چهره ای که جامه ای او را دریدم، چنان که جامه ی زن زیبای خوش اندام را می درند/بر اثر روشنایی که از آتش [وجود] او می تافت به او روی می آوردم و [در عین حال] از او روی می گردانیدم).
فاصبحت و الغول لی جاره
فیا جار تا انت ما اهولا
و طالبتها بُضعها فالتوت
علی و حاولت ان افعلا (31)
(چون شب را به سر آوردم، صبحگاهان دریافت که غول همسر من شده بود، ای همسر من چه هولناک بودی/ عضو زنانه ی او را طالب شدم پس به سمت من مایل شد و خواستم که کاری [آن کار را] را انجام دهم).
و آلوسی آورده است:
.......
فکان من الرأی ان تقتلا
فجللتها مرهفاً صارماً
ابان المرافق و المفصلا
فصار بقحف ابنه الجن ذو
شقاشق قد اخلق المحملا
فمن یک یسأل عن جارتی
فان لها باللوی منزلا
غطاءه ارض لها حلتان
من ورق الطلق لم تعزلا
و کنت اذا ما هممت اهتبلت
و احری اذا قلت ان افعلا (32)
از نظر «اسمیت»، تأبط شراً شخصیتی تاریخی ست و چنین نظر می دهد که این حادثه ممکن است واقعاً اتفاق افتاده باشد، با این ملاحظه که در این ابیات که تأبط شراً دشمنی را توصیف می کند که به نظر می رسد غول باشد، او در واقع حیوانی درنده یا نوعی گربه ی وحشی را وصف کرده است (33).
به هر حال، اعتقاد به موجوداتی نظیر غول پیوسته وجود داشته است و تا به امروز کشیده شده است و این [گونه توهمات] در مکان های دست نخورده و غیرآباد و صحراها و بیابان ها- چنان که پیش از این گفته شد- بیش تر است تا در مناطق آباد و سامان یافته. Doughty می گوید که عربی بیابان گرد تصویر غولی را بر سنگ برای او ترسیم کرده (34) و سوگند خورده است که خود آن را دیده است و صدای آن را شبیه به صدای زنی ست که فرزندانش را فرا می خواند. شگفت آن که این اعتقاد که غول می تواند به هر شکلی [به صورت زن] ظاهر شود، مگر پاهای او که هم چون سم چهارپایان است، هم چنان باقی مانده است و تأثیر این عقیده، آشکارا در تصویری که Doughty از غول در کتابش Travels in Arabia Deserta ثبت کرده، قابل مشاهده است.
هم چنین آن چه درباره ی جن گفته شده و [سخنانی که] از زبان او نقل شده فراوان است. اعراب در اشعار خود از آن یاد کرده اند و همواره به این نکته اشاره کرده اند که این موجود به نوع بشر پیوند و علاقه دارد و نیز [اغلب] بر مرکب های عجیبی از حیوانات سوار می شود.
شاعران زنان زیبارو را به جن تشبیه کرده اند و گمان می رود که انگیزه ی این تشبیه شیفتگی و جادویی باشد که زیبایی زنان و [کنیزکان] آوازه خوان و حسن و جمال آنان ایجاد می کرده است. به همین ترتیب، مردان نیز به جن تشبیه شده اند، به ویژه وقتی کارهای ناشایست و ستمگرانه از آنان سر می زده است.
وضاح بن اسماعیل بن عبدکلال می گوید:
فَانَّک لو رایتَ الخیلَ تعدو
عوابسَ یتخذون النقع ذیلا
رأیتَ علی متون الخیل جناً
تغیر مغانما و تفیت نیلا (35)
و نابغه می گوید:
و هم زحفوا لغسان بزحف
رحیب السرب ارعن مرجحن
بکل مجرب کاللیث یسمو
علی اوصال ذیال رفن
و ضمر کالقداح مسومات
علیها معشر اشباه الجن (36)
(با لشکری انبوه هم چون کوه سنگین، در راهی فراخ به سمت غسان رفتند، آن ها بر اسبانی هم چون شیر تنومند و بادام هایی بلند و [بر اسبانی] باریک و لاغر- هم چون نیزه ای که پارچه ی رنگین پرچم بر آن بسته اند- برنشسته بودند و هم چون گروهی شبیه به جن بودند).
و ابودَهبل جُمَحیّ، زیبارویان را به جن تشبیه می کند و می گوید:
أقول و الرکبُ قدمالت عمائُمهم
و قد سقی القوم کأسَ النعسه السهرُ
یا لیت انی باثوابی و راحلتی
عبد لِاَهلک هذالشهر مؤتجرُ
ان کان ذا قَدَراً یعطیِک نافلاً
منا و یحرُمنا، ما انصف القدر
جنیهٌ او لهاجن یُعَلَّمها
رمی القلوب بقوس مالها وتر (37)
(در حالی که دستار سپاهیان [از شدّت غلبه ی خواب] آشفته شده است چنان که گویی شب زنده داری جام خواب را به آن ها نوشانده، در چنین حالی می گویم ای کاش اکنون جسم من و جامه ها و مرکبم بنده و خدمت گزار تو و خاندانت می گشت.
اگر (آن چه میان ما واقع می شود) تقدیری ست که خداوند به تو ارزانی داشته که از آن بهره ببری و ما را محروم کرده است، این از روی انصاف نیست. آن معشوق یا از طایفه ی جن است (از جهت زیبایی و از جهت رفتار غیرانسانی با عاشق) یا جنی به او تعلیم می دهد که چگونه دل ها را با کمانی که زه ندارد، مورد هدف قرار دهد).
از نغمه و صورت جن یا اعتقاد آنان به خوانندی و صدای جن پیش از این در ضمن بیتی از جران العود، گفت و گو شد که گفته بود:
حَملن جرانَ العود حتّی وضعَنه
بعلیاءش فی ارجائها الجنُ تَعزفُ
و الراعی در این مورد می گوید:
و داویه غبراء اکثر اهلها
عزیفٌ و بومٌ آخِرَ اللیل صائحُ
(صحرایی ست خاک زار که بیش ترین ساکنان آن جن های بانگ زننده و جغدهایی ست که در آخر شب نوحه می خوانند).
و از ذی رمه نقل شده است:
و رملٌ لعزف الجن فی عقداته
هریرٌ کتضراب المغنین فی الطبل
(شن زاری ست که در میان تل ها و کوهه های شن آن، بانگی از جن هم چون ضربه های نوازندگان بر طبل [به گوش می رسد]).
و نیز گفته است:
فلاهٌ لصوت الجین فی مُنکراتها
هریرٌ و للأبواب فیها نوائح (38)
(صحرایی ست که در میان آن [در قسمت های مجهول و ناشناخته ی آن] بانگی [از غول و جن] است و بوم ها در آن نوحه سرایی می کنند).
پیش از این به اعتقاد اعراب که علقمه بن صفوان، وامیه بن حرب و سعد بن عباده با جن جنگیده اند و کشته شدند و این که جن دراین باره شعری گفت، اشاره رفته است (39).
از دیگر ادعاهای عرب ها این است که جن بر آن ها ظاهر شده و با آنان سخن گفته است... ابیاتی از شمربن حارث ضبی چنین است که گفت:
و نار قد حضأتُ بُعیدَ هَدءٍ
بدارٍ لا اریدُ بها مُقاما
سوی تجلیل راحلهٍ و عینٍ
اکالئُها مخافهَ أن تناما
أتوا ناری فقلت مَنونَ انتم؟
فقالوا: الجنُّ! قلتُ عِموا ظلاما
وَ قلتُ الی الطعامِ فَقَال منهم
زعیمٌ نحسُدُ الانسَ الطعاما(40)
(همین که کمی از شب گذشت، آتشی برافروختم در منزلی که قصد اقامت در آن نداشتم مگر اندکی و می خواستم زین بر مرکبم گذارم و مراقب بودم که (مبادا) به خواب رود. به سمت آتش آمدند و پرسیدم شما کیستید (منون انتم: من انتم، جاحظ، حاشیه 3، ج4، ص 482). گفتند: جن. گفتم: شب را زنده دارید. پس گفتم: طعام بفرمایید، رییس آن ها گفت: ما به خاطر طعام بر انسان ها حسد می بریم).
در این مورد حذغ بن سنان سروده است:
اَتوا ناری فقُلتُ منونَ انتم؟
فقالوا الجنُّ. قلتُ عِموا صباحا
نزلتُ بشعبِ وادی الجنِّ لمّا
رایتُ اللیلَ قد نَشَر الجِناحا
اتیتُهم و للاقدار حتمَّ
تلاقی المرءُ صبحاً او رواحاً
اتیتُهم غریباً مُستَضیفاً
راوا قتلی اذا فَعَلوا جُناحا
اتونی سافِرین فقلتُ اهلاً
رایتُ وجوهَهم و سما صباحا
نحرتُ لهم و قلتُ الا هَلمُّوا
کلُوا مما طهیتُ لکم سماحا (41)
(به سمت آتش من آمدند و گفتم شما کیستید؟ گفتند: جن، گفتم صبح را زنده دارید! پس در دره ای از سرزمین جن فرود آمدم و وقتی دیدم که شب بال خود را گسترده است، به نزد آن ها [جن] آمدم و تقدیرها حکم محتوم دارند و انسان را در هر موقع - شامگاهان و صبحگاهان - درمی یابند. پس به نزد آنان آمدم، هم چون مهمان غریبه ای و در صورتی که تصمیم به قتل من می گرفتند، گناهی مرتکب گشته بودند. [امّا وقتی] هم چون مسافران بدون پوشش به نزد من آمدند، به آنان خوش آمد گفتم و چهره هایشان را دیدم که هم چون صبح گشاده و روشن گشت. پس برای آنان شتری نحر کردم و گفتم به پیش آیید و بخورید از آن چه با گشاده دستی برایتان پخته ام).
شاعر عربی از زبان جن مرکب هایی را وصف کرده است که در سفرهای خود بر آن ها سوار می شوند و می گوید:
و کلَّ المطایا قدرَ کبتُ فلم اجد
الذَّ و اشهی من مَطایا الثعالب
و من عنظوان صیفه شَمرّیه
تَخُبُّ برحلیها امام الرکائب
و من جُرَذٍ سُرحُ الیدین مفرَّح
یقوم بِرَحلی بین ایدی المواکب
و من فأره تزداد عتقا وجده
تبرح بالخوص العتاق النجائب
و عن کل فَتلاء الذِّراعین حره
مدربه من عَافیات الارانب
و من ورل یعتام فضل زمانه
اضربه طول السری فی السباسب (42)
(همه ی مرکب ها را سوار شدم و آزموده ام و هیچ کدام را بهتر و خوش تر از مرکب های گرگ ندیم. [و خوش تر] از عنظوان ها (مرکب های جن) بهترین آن ها شمریه (الشمریه: فتح الشین و تشدید المیم المتفوحه التی تمضی لوجهها و ترکب راسها لا ترتدع، جاحظ، ج6، ص 237-238، حاشیه 8) است که پیشاپیش سواران یورتمه می رود، [ندیدم] و [خوش تر از] موجوداتی شبیه موش که تیز و نرم می روند و مرکب مرا در جلو تمام سواران می رانند [و خوش تر از] موشی که به چالاکی بر [همه ی مرکب ها] پیشی می گیرد و شتران عالی نژاد و اسباب را [برای سبقت گرفتن] به دشواری می افکند. [و از] خرگوش های درازموی که به آزادی [و آسانی] دستانشان در دو سوی [بدنشان] آشکار است. [الفتلاء: التی بان ذراعها من جنبها، جاحظ، ج6، ص 238، حاشیه 3]، [و از] ورل که سلطه ی(؟) افسار را به ناگاه در می نوردد و (به پیش) می دود [از افسار سرپیچی می کند(؟)] و در تمام مدت حرکت در بیابان، او را می زنم. [در متن «زمانه» ثبت شده که مطابق نظر جاحظ تحریف «زمامه» است]).
این که آنان از زبان جن اشعاری می سرودند، ما را به یاد شیاطینی می اندازد که با شاعران بزرگ به زبان شعر سخن می گفتند. از جمله یکی از نکته های جالب که [ابوالعلا] معری در رساله ی الغفران روایت کرده، آن است که شیخ (43) او با جنی به نام الخیثعور از قبیله ی بنی الشیصبان ملاقات کرد و به همان گونه که در این سفر آسمانی شیوه ی او بود، از آن جن درباره ی شعر هم پرسید و آن جن در پاسخ او گفت: آیا بشر از شعر چه می داند به جز همان اندازه که گاو از علم نجوم و هندسه می داند؟! انسان ها از جنس سخن موزون پانزده گونه بیش ندارند و کم تر گوینده ای ست که از این مقدار فراتر رفته باشد، حال آن که ما هزاران وزن شعری داریم که هیچ انسانی آن ها را نشنیده است!! و تنها گاه گاهی میزانی اندک از آن چه ما می دانیم، به ذهن آن ها خطور می کند و در آن ها دمیده می شود، به اندازه ی شاخه ای کوچک [که به عنوان مسواک] از درخت «ارک نعمان» کنده شود (44).
جن هم چنین شعر می گوید و سپس آن را به شاعران القا می کند، به همان گونه که در اساطیر یونان الهه های شعر [در متن کتاب: القیان به معنی زنان آوازخوان] به هومر، اشعار فصیح را القا می کردند و آنان رامشگرانی هستند که بنا به اعتقاد یونانی ها، دختران زئوس به شمار می آیند و در بارگاه او به سر می بردند و برای خدایان طرب و نشاط ایجاد می کردند. شاعران یونانی از این موجودات درخواست می کردند تا سرودن شعر را به آن ها الهام کنند و نوازندگان و موسیقی دانان در نواختن ساز و خواندن آواز، از آنان استمداد می طلبیدند. آنان الهه های شعر و موسیقی و آواز هستند و هومر، گاه آن ها را با صیغه ی جمع مورد خطاب قرار می دهد و گاه با صیغه ی مفرد، الهه می خواند و این در صورتی ست که تنها یکی از آن ها را مورد نظر داشته باشد. پوشیده نماند که واژه ی موسیقی از واژه ی «موسا» مشتق شده که نام کنیزکی آوازخون در یونان بوده است و در زبان یونانی به معنی زن آوازخوان است (45).
شاعر دنیای کهن چه عرب و چه یونانی صاحب نیروی آسمانی می بود که در فن شعر و سرودن آن از آن نیرو، استمداد می جست. به همین جهت است که قریش درباره ی محمّد(ص) می گفت که شاعر است- همان گونه که پیش از این ذکر کردیم، و همان گونه که در قرآن نیز آمده است- و اگرچه محمد(ص) شعر نمی گفت، آنان می پنداشتند که او با ارواح آسمانی- که از نظر اعراب شیاطین و پیروان آن ها و در عرف سایر اقوام همان فرشتگان هستند-ارتباط دارد.
در هر حال، مطابق نظر همگان، نوعی الهام یا وحی پنهانی و پیوندی محکم میان پیامبر و خداوند برقرار است به همین ترتیب [با درجه ای بسیار پایین تر و غیرقابل مقایسه] میان شاعر و مابعدالطبیعه نوعی ارتباط وجود دارد. در کتاب قرآن کریم آمده است: «هل انبئکم علی من تنزل الشیاطین، تنزل علی کل أفاک اثیم(46)»، (آیا شما را خبر دهم که شیاطین بر چه کسی فرود می آیند؟ بر هر دروغ زن گناه کاری فرود می آیند).
اعراب می پنداشتند با هر کدام از شعرای بزرگ، یکی از شیاطین [که خداوند ذکر کرده است] همراه است. چنان که حسان می گوید:
وَلی صاحبٌ من بنی الشیصبان
فَطَوراً أقول و طوراً هوه (47)
(من دوست و همراهی از طایفه ی بنی شیصبان [از طوایف جنیان] دارم، گاهی من شعر می گویم گاهی او).
و اعشی می گوید:
دعوت خلیلی مِسحَلاً و دَعَوا له
جُهُنامَ جدعاً للهجین المذمم
(دوستم مسحل را فراخوانم و به خاطر او آن ها جهنام را [به عنوان فردی] بی اصل و فرومایه ی مذموم خواندند (48)).
و در حال رجز گفتن می گوید:
إنّی و إن کنتُ صغیرَ السِّن
و کانِ فی العَین نُبُوٌّ عنی
فإنَّ شیطانی أمیرالجِن
یذهب بی فی الشَّعر کلّ فن (49)
(من اگرچه کم سال هستم، اما در نظر بلندمرتبه ام، شیطان من فرمان روای طایفه ی جن است و مرا در تمام فنون شعر به پیش می برد).
و دیگری افتخار می کند که شیطان او مذکر است:
انّی و کلُّ شاعرٍ من البشر
شیطانُه انثی و شیطانی ذکر (50)
(شیطان من مذکر است و این در حالی است که شیطان تمام افراد بشر مؤنث است).
حکایت های بسیاری نقل شده که شیطان میان شاعران قضاوت می کند و یکی را بر دیگری ترجیح می دهد:
روزی در راهی در بیابانی که هیچ موجودی در آن نبود، حرکت می کردم. به ناگاه آتشی دیدم که برای من برافروخته شده بود، به سمت آن رفتم؛ خیمه ای را دیدم که در آستانه ی آن شیخی کهن سال قرار داشت و با او کودکی خردسال بود. سلام گفتم و شترم را واداشتم که بر زمین زانو زند تا ساعتی با پیرمرد همدم شوم. پرسیدم آیا می توانم شب را در این جا بمانم؟ خوش آمد گفت سپس برای من فرشی از نمد زین اسب گسترد که بر آن نشستم پرسید از کدام طایفه ای؟ گفتم حمیری شامی. گفت آری، از بزرگان قدیم هستند. سپس بسیار سخن گفتیم، تا آن که گفتم: آیا چیزی از اشعار عرب می دانی؟ گفت: آری، بگو از کدام آن ها می خواهی [تا شعری برایت بخوانم] گفتم: از نابغه برایم بخوان. گفت: آیا می خواهی از اشعار خود چیزی برایت بخوانم؟ گفتم: آری. پس شروع کرد از امرؤالقیس و نابغه و عبید اشعاری برخواند. سپس به اعشی پرداخت. گفتم این شعر را مدّت هاست که شنیده ام، گفت: [شعر] اعشی را می گویی؟ گفتم: آری. گفت: من صاحب آن شعرم. گفتم: نام تو چیست؟ گفت: مسحل سکران بن جندل! آن گاه دانستم که او جن است، پس شبی را با او گذراندم که خدا می داند [چه قدر دشوار بود] از او پرسیدم: چه کسی شاعرترین فرد عرب است؟ گفت: شعر لافظ بن لاحظ، و هیاب، و هبید، و هاذربن ماهر را روایت کن! گفتم این ها نام هایی ست که [صاحب آن ها را] نمی شناسم. گفت: می دانم. [و توضیح خواهم داد] لافظ همراه امرؤالقیس است، هبید همراه عبیدبن الابرص و بشر، هاذر همراه زیاد ذبیانی ست و او همان کسی ست که ذبیانی نبوغ خود را از او گرفته است. تا آن که صبح شد، پس او را ترک کردم و به راه افتادم (51).
کتاب را با داستانی نادر و شگفت از اعشی ختم می کنیم که به قصد [دیدار] قیس بن معدیکَرِب در حضرموت به راه افتاد، در میان راه، مسیر خود را گم کرد به خیمه ای را دید و به آن پناه برد:
-کیستی؟ چه کار داری؟
- من اعشی هستم. به دیدار قیس بن معدیکرب می روم.
- خداوند عمرت را زیاد کند، گمان می کنم او را در شعری مدح کرده ای!
- آری و شروع به خواندن شعر کرد:
رحلت سمیهُ غدوهً اجمالَها
غضباً علیکَ فما تَقولُ بدالها؟!
(صبحگاهان سمیه شترانش را کوچ داد، در حالی که بر تو خشم گرفته بود، پس چه می گویی به دلالت ها و گواه های او [و نشانه هایی که بعد از رفتن او برجا مانده است]).
- کافی ست، آیا این شعر از آنِ توست؟
- آری.
- سمیه که این شعر را به او نسبت داده ای، کیست؟
- او را نمی شناسم، این کلمه فقط اسمی ست که به ذهنم رسیده است.
پس صاحب آن خیمه صدا کرد: سمیه، بیرون بیا! به ناگاه دخترکی حدود پنج ساله بیرون آمد و گفت: پدر چه می خواهی؟ گفت همان قصیده ای که در مدح قیس بن معدیکرب سرودم و در آغاز آن از تو یاد کردم، برای عمویت بخوان. پس آن دختر قصیده را تا به آخر خواند. آن شخص دیگر بار به اعشی روی آورد و گفت:
- آیا شعر دیگری هم گفته ای؟
-آری، قصیده ای که در آن پسرعمومی را که یزید بن مسهر نامیده می شود، هجو کرده ام:
ودِّع هُریرهَ انَّ الرَّکبَ مُرتَحِلً
وَهَل تَطِیقُ وِداعاً ایُّها الرجلُ؟
(با هریره خداحافظی کن، سواران در حال کوچ هستند، ای مرد آیا توان وداع داری؟)
- کافی ست. این هریره کیست؟
- او را نمی شناسم. این مورد نیز همان گونه است که در مورد قبلی گفتم.
آن مرد صدا زد: هریره! به ناگاه دخترکی تقریباً هم سال دختر نخستین بیرون آمد. به او گفت: آن قصیده ای را که در هجو ابوثابت یزید بن مسهر گفته ام و در آغاز آن از تو یاد کرده ام، برای عمویت برخوان. آن دختر قصیده را بی آن که حرفی از آن کاسته شود، تمام و کمال برخواند.
در این جا اعشی حیرت زده شد و لرزشی بر اندامش افتاد. پیرمرد که حال اعشی را در می یابد. به او می گوید: [امیدوارم] ذهن و خاطرت گشوده باد، ای ابوبصیر. من خیال و فکر تو، مسحل، هستم؛ همان کسی که شعر را به زبان تو القا می کند! پس جان اعشی آرام می گیرد، و آن مرد را راهنمایی می کند تا راه را پیدا کند و برود (52).
و این فقط شاعران جاهلی نیستند که شیطان دارند، شاعران دوره ی بعد هم چون فرزدق و جریر و بشار و سایر گویندگان بزرگ نیز شیطان هایی داشته اند.
پی نوشت ها :
1. برای توضیح این اصطلاح به بخش پنجم، فصل دوم (آیین های حج) مراجعه شود.
2. السیره، ص 531.
(اصداء، ج صَدَی: اعراب گمان می برند که صدی پرنده ای ست که از سر میت پس از آن که پوسیده شد، بیرون می آید. هام، ج هامه: هامه نیز همان صدی ست یا مؤنث است-الحیوان، ج6، ص 220). هم چنین گفته شده است الهامه که هام یا صدی (الهام، الصدی) پرنده ای ست که به گمان اعراب پیش از اسلام از سر فرد کشته شده ای که انتقام خونش گرفته نشده خارج می شود و در کنار قبر او فریاد برمی آورد که: «اسقونی من دم قاتلی»(مرا از خون کشنده ام، سیراب سازید) و تا زمانی که انتقام خون او گرفته شود، همان جا می ماند. هم چنین از سایر اعتقادات عرب های قدیم آن بوده است که هام پیوسته در اطراف فرزندان و بازماندگان می گشته و اخبار مربوط به آن ها را برای شخص درگذشته گزارش می داده است.
گفته می شود که واژه ی الهامه که جمع آن ها هام و هامات است، بر بوم نیز اطلاق می شده است. از نظر لغوی، ریشه ی این کلمه «هیم»، به معنی عطش است و «الهیام» نوعی بیماری ست که عارض شتر می شود که هرچه آب بنوشد، سیراب نمی گردد. از مشتقات این واژه در قرآن آمده است: «فشاربون شرب الهیم» واژه ی صدی نیز به معنی عطش است. چنان که به عربی گفته می شود: رجل صدیان و امراه صدیاء. از سایر معانی صدی، بازگشت صوت (پژواک) و نیز آوای بوم است، (رجوع شود به: حیاه الحیوان الکبری، ص 374 و لسان العرب ذیل صدی).
3. ابوتمام، دیوان الحماسه، ج1، ص 369.
4. البحتری، الحماسه، ص 255.
5. همان، ص 257.
(سانح: از راست آینده، انسان یا حیوانی که از سمت راست می آید و عرب آمدن سانح را به فال نیک می گرفت).
6. همان، ص 258.
7. السیره، ص 31.
(نسأه در لغت به معنی تأخیر و تعویق است و اصطلاحاً رسمی در میان اعراب پیش از اسلام بوده است که بنا به دلایلی هم چون خون خواهی و جنگ یا نیاز به غارت و حمله، ماه محرم را که از ماه های حرام بوده، حلال اعلام می کرده اند و به جای آن صفر را حرام اعلام می کرده اند. قرآن کریم به این رسم اشاره دارد: انّما النَّسیءُ زیادهٌ فی الکفر... مطابق متن سیره ابن هشام نخستین کسی که این رسم را شایع می کند القَلمَس یا حُذیفه بن عبدبن فُقیم... بوده است. در متن کتاب سیره (ج1، ص 44-46) و نیز حواشی این صفحات دلایل دیگری نیز ذکر شده است که از مجال این بحث خارج است.
8. Robertson Smith: Religion of the Semites، ص 441.
9. الجاحظ، کتاب الحیوان، ج6، ص 78-79.
10. البدایه و النهایه، ج2، ص 226.
11. البحتری، الحماسه، ص 25.
12. ابوتمام، دیوان الحماسه، ج1، ص 450.
13. تاریخ الیعقوبی، ج1، ص 244.
14. تاریخ الطبری، ج1، ص 241.
15. البحتری، الحماسه، ص 28.
16. الکسری، دیوان جران العود، ص 36 و 41.
17. به این قصیده در السیره ص 889-892 مراجعه کنید.
(کتاب السیره، «تقوم»، دوم را تکون ثبت کرده است، ج4، ص 148).
18. بلوغ الارب فی معرفه احوال العرب، ج2، ص 348.
19. السکری، دیوان جران العود، ص 4.
20. کتاب الحیوان، ج6، ص 49.
21. ابوتمام، دیوان الحماسه، ج1، ص 48-49.
(در کتاب به جای نفوس، الانفس ثبت شده است. متن حاضر مطابق دیوان حماسه است).
22. (در کتاب به جای صفیاً، حفیاً ثبت شده است. متن حاضر مطابق کتاب الحیوان است).
23. کتاب الحیوان، ج2، ص 50-51.
24. بلوغ الارب فی معرفه احوال العرب، ج2، ص 349.
25. دیوان جران العود، ص 19.
26. برای اخبار مربوط به او، ر.ک، الاغانی، ج18، ص 209-218.
27. الاغانی، ج 18، ص 212.
28. همان، ص 210.
29. همان.
30. مروج الذهب، ج3، ص 314.
31. الاغانی، ج18، ص 210.
32. بلوغ الارب فی معرفه احوال العرب، ج2، ص 344.
33. Religion of the Semites، ص 128-129.
34. این تصویر را می توان در مجلد نخست، صفحه ی 145 در کتاب او یافت: Travels in Arabia Deserta
35. دیوان الحماسه، ج1، ص 266.
36. العقد الثمین فی دواوین العشراء الجاهلین، ص 31.
37. دیوان الحماسه، ج2، ص 124-125.
38. کتاب الحیوان، ج6، ص 54.
39. ر.ک. همان، ج6، ص 63-64.
40. همان، ص 60.
41. بلوغ الارب، ج2، ص 352.
42. کتاب الحیوان، ج6، ص 74.
43. ابوالعلا معری در کتاب الغفران به شیوه ی ارداویراف نامه و کمدی الهی دانته عمل کرده و داستان شخصی را بازگو کرده که به جهان دیگر سفر کرده است و در این رساله این شخص که به طور معمول «شیخ» خوانده می شود، ابوالحسن علی بن منصور حلبی معروف به ابن القارح است که در واقع معادل ارداویراف و ویرژیل در دو کتاب یاد شده است.
44. المعری، رساله الغفران، ج1، ص 104.
45. البستانی، سلیمان، الیاذه هومیروس، ص 169، 203، 288. د
46. سوره ی 26، آیات 221 و 222.
47. بلوغ الارب فی معرف احوال العرب، ج2، ص 365.
48. کتاب الحیوان، ج1، ص 2252.
49. رساله الغفران، ج2، ص 478-479. (مسحل نام شیطان اعشی ست و جهنام نام کسی ست که اعشی او را در این قصیده هجو کرده است. جهنام یا اسم و لقب عمرو بن قطن از بنی سعد بن قیس بن ثعلبه بوده است و یا اسم تابع او).
50. کتاب الحیوان، ج6، ص 170.
51. جمهره اشعارالعرب، ص 22 و 23.
52. بلوغ الارب فی معرفه احوال العرب، ج2، ص 362-368.