موضوعات مورد توجه رفتارگرایی
الف) زبان و تفکر
نظریه ی تکامل زبان - که مورد توجه نیز قرار گرفته - به عنوان مثالی از تفسیر رفتارگرایانه ی یک مفهوم ذهنی، در تفکر رفتارگرایی نقشی اساسی داشته است. این نظریه به شرح زیر است:نخست، بسیاری از هجاهای جدا از هم، توسط دستگاه صوتی بهنجار هر کودک، به طور طبیعی ایجاد می شود. انگیزه ی عادی ادا کردن اصواتی از قبیل صدای معمولی «با»، ظاهراً نوعی محرک فیزیولوژیکی مبهم است. در نتیجه ی وقوع صدای «با» یک پاسخ شرطی دورانی برقرار می گردد. به این معنا که طفل همان موقع که «با» را می گوید، آن را هم می شنود؛ بنابراین خود صدا محرکی شرطی برای ادای دوباره ی آن می شود. دورانی است از آن جهت که آشکارا موجب تداوم خود می گردد. بدین ترتیب، نوع سخن گفتن ناشمرده که ویژه ی تلفظ اصوات در مرحله ی ابتدایی است پدید می آید و طفل تکرار پیاپی هجاها را تنها هنگامی متوقف می سازد که با محرک قویتر دیگری توجه او جلب شود یا خسته گردد.
ثانیاً مادر یا بزرگسال دیگری، این سخن گفتن ناشمرده را می شنود و آن را تکرار می کند، و بدینگونه محرک شرطی را ایجاد می کند و طفل را به تکرار آن وامی دارد. همینطور کودک بزودی می آموزد که بسیاری از صداهایی را که مادر ادا می کند تقلید کند، یا دست کم اصواتی مشابه آنها ادا کند.
سرانجام، مادر در حالی که هجای مناسب را تکرار می کند، چیزی از قبیل یک عروسک را به کودک نشان می دهد. بدین طریق پیوندهای تازه ای بین محرکهای بصری و صداهای معمولی پیدا می شود. توسعه ی بیشتر فرایند تکلم، موجب تکمیل و تهذیب همیشگی و مداوم این فرایند اساسی است.
برای صحت این تحلیل کلی، شواهدی از مطالعات موردی اطفال کرولال آورده شده است. اطفالی که ناشنوا به دنیا می آیند و سخن گفتن ناشمرده ی اولیه ی آنها ادامه پیدا نمی کند، سخن گفتن را - بنا به فرض - به علت نداشتن محرکهای شرطی سمعی بهنجار یاد نمی گیرند. همچنین رفتارگرا می تواند درباره ی کودکان بهنجار، به رویدادهای معمولی، یعنی کاربرد سخن گفتن کودکانه توسط والدین، در برقراری ارتباط با اطفال اشاره کند. رفتارگرا برای اثبات این نکته می کوشد که در همه ی این اعمال، چیزی جز سلسله ی ارتباطات و پیوندهای مجدد مغزی وجود ندارد و هیچگونه رویداد ذهنی لازم نیست. کودک کلماتی نظیر: آبی، قرمز یا سبز را می آموزد و تکرار می کند مثلاً به صدای بلند یا زیر یا بم سخن می گوید. او در واقع، همه ی این اعمال را به علت شرطی شدن رویدادهای مغزی، انجام می دهد و نه به علت تجربه های حسی (از قبیل احساسها).
واتسون خود ترجیح می داد که از به کار بردن اصطلاحات (1) قدیمی به این دلیل که باورهای ذهن گرایانه دارند، پرهیز کند. اما، «وایس» و رفتارگرایی که کمتر افراطی بودند، مایل بودند از اصطلاحات کهنه با معانی رفتارگرایانه ی جدید استفاده کنند.
واتسون این تفسیر را به عرصه ی تفکر - که از آن به رفتار ضمنی یا پوشیده تعبیر می کند - نیز بسط و گسترش داد. این رفتار از تمایلات و گرایشهایی تشکیل می شود که برای بروز حرکاتی عضلانی یا ترواشهایی غددی است که به طور مستقیم با روشها و فنون معمول مشاهده، دیده نمی شوند. با وجود این، ممکن است در فعال سازی، یا میانجیگری برای نشان دادن رفتارهای دیگری که آشکارترند، نقشی مهم به عهده داشته باشند (مانند تغییر در میزان قابلیت الکتریکی دستگاه عضلانی که توسط ابزار الکترونیکی، در غیاب هرگونه حرکت آشکار مشاهده پذیر قابل کشف است). همانطور که کنشهای کلامی در طفل خردسال - از دو سالگی یا نزدیک به دو سالگی - رشد می کند، او علاقه دارد که بیشتر فعالیتهای حرکتی خود را با یک توصیف نسبتاً کامل کلامی همراه سازد. مثلاً، کودک همین طور که غذا می خورد دوست دارد که مثلاً بگوید «علی غذا می خورد»، هر چند تحت فشارهای والدین و دیگر بزرگسالان، بتدریج مجبور می شود تا این گفتار آشکار را که اغلب، آن را ناپسند می شمارند، کاهش دهد. همچنین این عمل در بزرگسالی به گفتار صامت یا تفکر تبدیل می شود.
آموزش گذشته به صورت شرطی شدن، هم رفتار بدنی آشکار و هم پاسخهای کلامی - چه آشکار و چه ضمنی - را بیان می کند. حتی اگر جنبه های رفتار آشکار ممنوع شود، باز هم ممکن است، پاسخهای کلامی ضمنی حفظ گردد. آنگاه گفته می شود که شخص به تفکر مشغول است. بدینسان، تفکر در اصل، یک رفتار کوشش و خطایی ساز و کار حنجره است. هر چند واتسون علاوه بر آن می گوید که تحت اوضاعی معین اینگونه رفتار کلامی هم سرکوب می شود و آنگاه تفکر می تواند یا به صورت فعالیت آشکار بدنی یا واکنشهای داخلی و درونی ادامه یابد. به این ترتیب نظریه ی بعدی واتسون چنین است که ما با تمامی بدن خود می اندیشیم؛ اما به علت پیوندهای ضعیف بین تغییرات اندرونی و دگرگونیهای مربوط به مجموعه ی عضلات حنجره ای، پاسخهای تفکری داخلی غالباً غیر کلامی هستند. از این رو، این پاسخها در تفکر غیر کلامی (تمایلات تعیین کننده، گمانها و شهودها، احساسات ناآشنایی، آشنایی، نزدیک به آشنایی، اطمینان و غیره) اهمیت اساسی دارند. با اینکه تفکر اصولاً در اصطلاحات کلامی روی می دهد، ممکن است به شکلهای دیگر هم ادامه پیدا کند.
نظریه ی واتسون در خصوص مهار تفکر غیر کلامی در بیان زیر بخوبی خلاصه شده است:
من آگاهی مایل به بسط این فرض هستم که اجتماع هرگز قادر به در اختیار گرفتن واکنشهای ضمنی و پنهان اندرونی و غددی ما نبوده است و گرنه به ترتیب آنها مبادرت می ورزید. چه، همان طور که می دانید، اجتماع بشدت مایل است به همه ی واکنشهای ما نظم و ترتیب ببخشد. و بنابراین، بیشتر واکنشهای آشکار بزرگسالی ما مانند گفتار، حرکات دست و بازو، پاها و تنه، تربیت شده و پرورش یافته اند؛ هر چند اجتماع نمی تواند به علت ماهیت پنهان رفتارهای درونی، آنها را در اختیار بگیرد تا برای یکپارچگی و وحدت آنها قواعد و مقرراتی وضع کند. پس می توان نتیجه گرفت که ما برای تشریح این واکنشها، اسامی و کلماتی نداریم؛ بنابراین، آنها به صورت غیر کلامی باقی می مانند. (2)
با اینکه واتسون، اساساً به یک نظریه ی پیرامونی (3) درباره ی تفکر اعتقاد داشت که بر واکنشهای عضلانی و تمایلات نسبت به این واکنشها به عنوان مبنای تفکر تأکید می کرد، رفتارگرایان دیگر فرض سرکوب فزاینده ی اعمال عضلانی را در تفکر تا انتهای منطقی آن پیش بردند. این به معنای یک نظریه ی مرکزی از تفکر است که تنها حالات مغز در آن دست اندرکارند.
سرانجام، به هر شکلی که این مسأله تحلیل شود، تأثیری بر اصول روش شناختی رفتارگرایی نخواهد داشت، بلکه تنها بر تشریح واتسون از خود آنها مؤثر خواهد بود. چگونگی عمل اسکینر (1957) از رفتار کلامی نشان می دهد که امروزه هم نظریه ی اساسی رفتارگرایانه ی واتسون درباره ی زبان و تفکر زنده است.
ب) یادگیری
بنا به نظر واتسون، هیچگونه غریزه، قابلیت یا استعداد ارثی وجود ندارد؛ یعنی بزرگسال فقط محصول شرطی شدن دوران کودکی است؛ بنابراین یادگیری نقش عمده ای در رفتارگرایی به عهده دارد.دیدگاههای واتسون درباره ی یادگیری و شرطی شدن به عنوان بخشی اساسی از چهارچوب افکار وی، تغییری فزاینده داشته است. او در مقاله ی خود در سال 1913، از شرطی شدن یاد نمی کند و نیز در نخستین کتاب خود رفتار، درآمدی بر روانشناسی تطبیقی (1914)، تأکیدی اندک بر آزمایشهای شرطی شدن پاولف دارد و حتی اظهار تردید می کند که این روش بتواند در مورد نخستینهایی نظیر انسان و بوزینه به کار رود.
با وجود این، وی در سخنرانی سال 1915، به انجمن روانشناسی امریکا، پیشنهاد می کند که روش بازتاب شرطی باید جایگزین درون نگری شود. از آن زمان به بعد، شرطی شدن یکی از روشهای اصلی رفتارگرایان می شود. با این حال عجیب است که واتسون هرگز نظریه ی کامل و رضایتبخشی درباره ی یادگیری تدوین نکرد و اینطور نشان می دهد که از لحاظ مفهوم به تداعی گرایان کهن پیش از ثورندایک تعلق دارد. وی قانون اثر ثورندایک را رد کرد؛ ولی اساساً بر قوانین کهن تر «مجاورت» (4)، «تکرار» و «تازگی» تکیه داشت. او عقیده داشت که پاسخ درست، تازه ترین پاسخ است و این پاسخ در جریان یادگیری به فراوانی رخ می دهد.
واتسون، علی رغم اشتیاقی که برای شرطی شدن کلاسیک داشت، هرگز نتوانست اهمیت قانون تقویت پاولف و شباهت آن را با قانون اثر ثورندایک تشخیص دهد. به همین جهت، با اینکه اصول شرطی شدن را پذیرفته بود و آنها را در پژوهش خویش به کار می برد، به عنوان عوامل اولیه ی یادگیری، به قانون تمرین نیز تأکید داشتن بر تکرار و تازگی، اصرار داشت.
ج) هیجان
از نظر واتسون، هیجانها چیزی بیش از پاسخهای بدنی به محرکهای ویژه نیستند. محرک (مثلاً، وجود خطر)، تغییرات درونی بدنی و پاسخهای آشکار و آموخته ی مناسب و سزاوار به وجود می آورد. البته، این مفهوم به هیچ وجه به ادراک آگاهانه ی هیجان یا به توده ی احساسات ناشی از اندامهای درونی اشاره ندارد. هر هیجان به طور جداگانه، طرح خاصی از تغییرات در سوخت و سوز عمومی بدن به همراه دارد، بویژه در نظامهای درونی و غددی. با اینکه واتسون تشخیص می دهد که همه ی پاسخهای هیجانی مستلزم حرکات آشکار، مثل حرکت اندامهای دست و پاست، اما پاسخهای درونی در نظریه ی وی برجستگی و اولویت دارند. پس، هیجان، شکلی از رفتار ضمنی است که در آن پاسخهای نهانی و داخلی، دست کم تا اندازه ای، به صورت تغییرات در ضربان نبض و تنفس، گلگون شدن چهره و غیره خودنمایی می کند.نظریه ی هیجانی واتسون، از نظریه ی جیمز بسیار ساده تر است. جیمز می گوید که دگرگونیهای بدنی فوراً به دنبال ادراک محرک تهییج کننده می آیند و احساس کردن این تغییرات بدنی، هیجان است. ولی واتسون از این نظریه بشدت انتقاد کرد و گفت: جیمز، روانشناسی هیجانها را دچار رکود و بازگشتی کرد که تنها اخیراً رو به بهودی گذاشته است. (5)
واتسون فرایندهای آگاهانه ی ادراک موقعیت و حالت احساسی را کنار گذاشت و گفت که هیجانها می توانند صرفاً برحسب موقعیت محرکی عینی، پاسخ آشکار بدنی و دگرگونی در اعمال احشا و امعا فهمیده شوند.
یک مطالعه ی مشهور واتسون به محرکهایی مربوط است که در اطفال، پاسخهای هیجانی ایجاد می کند. بنا به مشاهدات او، هیجانهای اساسی بر سه گونه اند: ترس، خشم، محبت. ترس از صداهای بلند و از دست دادن ناگهانی تکیه گاه، خشم از ممانعت از حرکت بدنی و محبت از لمس پوست، تکان دادن و نوازش ناشی می شود. وی طرحهای واکنشی مشخصی نیز برای این پاسخها یافت.
واتسون بر این باور بود که ترس، خشم و محبت، تنها پاسخهای هیجانی ناآموخته اند ولی دیگر پاسخهای هیجانی آدمی بر مبنای این سه هیجان اساسی، از رهگذر فرایند شرطی شدن بنا می شوند. وی عقیده داشت که پاسخهای هیجانی اساسی، ممکن است از طریق شرطی شدن، به انواع محرکهای محیطی که ابتدا قادر به فراخواندن آنها نبودند، وابسته گردد.
واتسون، این نظریه را در مطالعه ی خود روی پسر بچه ای به نام «آلبرت»، به صورت آزمایش نشان داد. وی در یازده ماهگی شرطی شد، تا از یک موش صحرایی سفید که پیش از کوششهای شرطی شدن از آن هراسی نداشت، بترسد. ترس به آسانی همراه با صدایی بسیار بلند (کوبیدن چکش بر صفحه ای پولادی) در پشت سر آلبرت، هر بار که موش صحرایی را به او نشان می دادند، ایجاد گردید. در مدت کوتاهی، فقط دیدن موش صحرایی، علایم ترس و ناراحتی را در کودک پدید می آورد. واتسون نشان داد که این ترس شرطی شده، می تواند به دیگر محرکهای نسبتاً مشابه، از قبیل، خرگوش، کت سفید پوست خز و غیره تعمیم یابد. واتسون اعتقاد داشت که ترسهای بزرگسالان، نفرتها و نگرانیها، به همان صورت در دوران کودکی شرطی می شوند.
او پس از نشان دادن اینکه ترسها می توانند شرطی شوند، توجه خود را به از بین بردن آنها معطوف کرد. چند روش نسبتاً معمول، از قبیل به کار نبردن محرک ترسناک، توسل کلامی و کاربرد مکرر و محرک ترسناک آزمایش شد، لیکن موفقیتی نداشت. تنها موفقیت با به کار بردن روش زدودن شرطی شدن (6) قبلی یا شرطی شدن مجدد (7) به دست آمد. این بار، آزمودنی کودکی بود که از خرگوشها ترس و وحشت داشت، ولی در آزمایشگاه شرطی نشده بود. در حالی که کودک غذا می خورد، خرگوش را وارد اطاق می کردند، لیکن آن را در چنان فاصله ای نگه می داشتند که پاسخ ترس را به وجود نمی آورد. پس از آن، خرگوش را بتدریج و هنگامی که کودک مشغول غذا خوردن بود، نزدیکتر می آوردند. سرانجام زمانی فرارسید که کودک می توانست بدون ترس به حیوان دست بزند. واتسون نتیجه گرفت که پاسخهای ترس تعمیم یافته به اشیای مشابه نیز می تواند با این روش از بین برود.
شیوه ی رفتارگرایانه ی واتسون نسبت به هیجانها و علاقه ی وی به تغییرات جسمی همراه با رفتار هیجانی، انگیزه ی پژوهش بسیاری در زمینه ی پیدایش هیجانها در کودکان و در خصوص طرحهای واکنشی ویژه برای هیجانهای خاص گردید.
ارزیابی رفتارگرایی واتسون
انتقادهای تند نسبت به واتسون و نظریات او، از همه نظر به نظام رفتارگرایی ضربه وارد کرده است. در اینجا تنها به ضروری ترین انتقادات که بر نظریه ی روش شناختی و مابعدالطبیعه ای او وارد شده است، می پردازیم:ارزیابی رفتارگرایی روش شناختی
با اینکه روانشناسی آمادگی خوبی برای تأکید بر عینیت داشت، همه ی روانشناسان از اظهارنظرهای واتسون راضی نبودند. اولین مخالفت این بود که تقسیم بندی افراطی واتسون، قسمتهای مهمی از روانشناسی را کنار گذاشته است. این نکته حتی توسط کسانی طرح می شود که به طور کلی از برنامه ی عینی او حمایت می کردند. مثلاً وودورث اعتراض می کند که تأکید اولیه ی رفتارگرایی بر عینیت محض، از گسترش پژوهش به فرایندهای احساس و ادراک (با انحراف توجه جوانان از این زمینه) جلوگیری می کند.پذیرش «گزارش کلامی» از سوی واتسون هم رضایتبخش نبود. به عنوان مثال، وودورث از واتسون برای تلاش در بررسی پدیده های پس تصویر (8) در یک چهارچوب عینی صرف انتقاد می کند. وی می گوید:
پدیده هایی که در آزمایش پس تصویر، از نظر واتسون جالب و ارزشمند تلقی شد، پس تصاویر بودند نه حرکتهای کلامی آزمودنیها. در نتیجه گزارش کلامی یک روش رفتارگرایانه نیست و کاربرد آن توسط واتسون عملاً اعتراف به شکست رفتارگرایی روش شناختی است. (9)
حمله ی مک دوگال که خود را یکی از طرفداران اولیه و به کارگیرنده ی آزمایش رفتارگرایانه ی صرف معرفی کرده بود، گسترده تر و شدیدتر بود. می توان انتقادهای سخت وی را از این نقص و نارسایی روش شناختی نظریه ی واتسون، در این باب خلاصه کرد که: یک شیوه ی کاملاً عینی نمی تواند بیان کاملی از «روابط کنشی تجارت آگاه (مثلاً وابستگی آنها به شرایط بیرونی یا بدنی)، صحت گزارش کلامی (مثلاً آیا آزمودنی خود را به تعارض می زند یا نه) و پرمعنایی گزارش کلامی (مثلاً، درباره ی تحلیل رؤیاها)» به دست دهد. وی بویژه درباره ی کامل نبودن بیان رفتارگرایانه، از چیزهای ظریفتر در زندگی، بخصوص موسیقی فراوان سخن گفته است:
وارد سالن می شوم. مردی را روی صحنه می بینم که روده های گربه ای را با موهای دم یک اسب می ساید (آرشه روی ویلن می کشد). هزار نفر غرق در سکوت و توجه نشسته اند. ناگهان بشدت شروع به کف زدن می کنند. چگونه رفتارگرا، این رویدادهای عجیب را تشریح می کند: چگونه این واقعیت را تبیین می کند که ارتعاشات حاصل از روده ی گربه، همه ی حاضران را در سکوت و آرامش فرو برده و مهمتر از آن، چگونه متوقف شدن تحرک خود عامل پرهیجانترین فعالیت می شود؟ عقل سلیم و روانشناسی در پذیرش این توضیح توافق دارد که حاضران با شادی بسیار به موسیقی گوش فرا می دهند و قدردانی و تحسین خود را از هنرمند در فریادها و کف زدنها نشان می دهند. لیکن رفتارگرا، از شادی،درد، تحسین و قدردانی چیزی نمی داند. وی همه ی این «موجودیتهای مابعدالطبیعه ای» را به دور ریخته است؛ پس باید در پی توضیح دیگری باشد. اجازه دهید او را در حال جستجو باقی بگذاریم. این جستجو او را برای قرنهای آینده، بدون اینکه زیانی وارد کند، مشغول نگاه خواهد داشت. (10)
واتسون، استدلال می کند که مک دوگال و وودورث، برخلاف اعتراضهایشان باید رفتار را به عنوان داده ی خود به کار گیرند؛ ولی اگر دیدگاه مابعدالطبیعه ای آنها وادارشان کند تا چیز دیگری به کار برند، دچار مشکل می شوند. اما گروهی که کوشش دارند آگاهی را به عنوان داده ی اساسی به کار گیرند، در خصوص آنچه در آنجا یافته اند، درگیر ستیزهای بی فایده ای هستند. آگاهی، ابزاری برای دانشمند است و نه موضوعی برای مطالعه. دانشمند، آگاهی را برای مطالعه ی «پس تصویر» و قالبهای ذاتی و جسمانی به کار می برد، لیکن درباره ی خود آن مطالعه نمی کند. مثالی از نگرش رفتارگرایانه؛ فرض کنید مرد نابینایی علاقه مند به مطالعه ی «پس تصویر» بصری است. اگر کسی دستگاه را آماده کند، وی می تواند با موفقیت از طریق یادداشت پاسخهای کلامی دستیار و آزمودنیهایش به پژوهش بپردازد. وی نخواهد توانست تجربه ی خویش را مستقیماً برای به دست آوردن داده ها به کار ببرد، ولی از رفتار دیگران استفاده می کند. بدیهی است اگر خود می توانست به نور پاسخ دهد، قادر بود پاسخهای خود را هم به عنوان داده هایی به کار ببرد، اما نمی تواند به طور مستقیم از تجربه ی خود استفاده کند. مرد نابینا در گردآوری داده ها، حقیقتاً عینی است؛ زیرا هر کسی می تواند همه ی داده های او را مطالعه کند ولی او داده هایی خصوصی که ناشی از پاسخ خود وی به نور باشد، نخواهد داشت. همان طور که واشبورن (11) (1908) گفته است، موقعیت برای حیوانات دقیقاً همانند موقعیت برای افراد دیگر بجز خودمان است. ما فقط می توانیم استنباط کنیم که دیگران آگاهند و استنباط هم ارزش علمی ندارد.
«بورینگ» هم از واتسون به سبب پذیرش گزارش کلامی، با استدلالی متفاوت، انتقاد کرده است:
واتسون مایل بود که گزارش کلامی تمیز دهنده را هنگامی که صحیح و قابل اثبات است، بپذیرد (همانگونه که در مشاهده ی تفاوت سایه روشنهای جزئی رنگ به کار می رود) و هنگامی که غیر قابل اثبات است رد کند، مانند وقتی که بیاناتی در خصوص ماهیت احساس یا محتوای غیر ملموس تفکر بدون نگار ذهنی (12) است... پذیرش گزارش کلامی اعطای امتیازی زبان آور بود؛ زیرا به نظر می آید که رفتارگرایی تنها خواهان تغییرات کلامی است و نه اصطلاحی در رویه های علمی. (13)
پاسخ رفتارگرای جدید به اعتراض بورینگ، صرفاً نوعی موافقت ضمنی است. نکته ی اساسی درباره ی کل انقلاب رفتارگرایی این بود که تنها، داده های قابل اثبات و صحیح در روانشناسی به کار رود. فقط رفتار است که چنین داده هایی را فراهم می کند. رفتار کلامی، رفتار است و اگر قابل اثبات باشد و تکرارپذیر، داده هایی ارزشمند به دست می دهد. البته همه گونه رفتار و نیز انواع رفتار کلامی، داده های مفید فراهم نمی کنند. رفتارگرا مجبور نیست داده ها را کورکورانه بپذیرد.
وودورث و شیهان (14) (1964) این چیستان اساسی را که در آن نوعی ناامیدی برای پاسخ نهایی به چشم می خورد، به اختصار عرضه کرده اند:
از دیدگاه گروهی از روانشناسان، محتوای مناسب، که به اعتقاد آنها می تواند از طریق درون نگری تحقیق و کاوش گردد، قاعده همان تجربه ی آگاه آدمی است. این یک روش مشاهده ی خویشتن است که ممکن است صورتهای مختلفی داشته باشد و دامنه اش از گزارش ساده تأثیر فوری حسی از یک محرک گرفته تا وارسی مفصل و طولانی تجارب هیجانی شخص در اثنای درمان تحلیلی، ادامه پیدا کند. با وجود عدم شباهت به روشهای درون نگری، یک کیفیت خصوصی مشترک دارند که آنها را از روشهای فیزیک، شیمی یا بیولوژی متمایز می سازد. در این علوم هر تعداد مشاهده گر می تواند درباره ی آنچه در لوله ی آزمایش یا زیر میکروسکوپ دیده می شود گزارش دهد. در حالی که «تجربه ی» روانشناختی آنها فقط می تواند توسط یک مشاهده گر گزارش شود.
اینکه این تفاوت تا چه اندازه واقعی است، به صورت یک مسأله ی پیچیده ی معرفت شناختی (15) باقی می ماند. آیا هر مشاهده گری در لوله ی آزمایش یا زیر میکروسکوپ تکه ای از دنیای واقعی بیرونی را می بیند، یا صرفاً در خصوص تجربه ی شخصی خویش که ناشی از نمودها و تجلیات دنیای واقعی است، گزارش می دهد؟ اگر چنین باشد، بین داده های علوم «عینی» و داده های «شخصی و ذهنی روانشناس» نمی توان یک خط دقیق ترسیم کرد. در تمام موارد، آزمودنی مشاهده گر، از محتوای خصوصی «آگاهی» خویش گزارش می دهد. (16)
تلاشهای اولیه ی واتسون برای برگرداندن پاره ای از مفاهیم ذهن گرایانه ی کهن تر روانشناسی به زبان رفتارگرایی، از دو دیدگاه انتقاد شده است؛ از یک سو، برخی ادعا کرده اند که پذیرش هرگونه اصطلاح ذهن گرایانه، نظام صرفاً عینی او را خدشه دارد می کند و از طرف دیگر، «هایدبردر» به واتسون اعتراض کرده است که:
... این تمایل را دارد که برگردانی از مفاهیم ذهن گرایانه به دست دهد. هنگام خواندن پاره ای از تبیینات رفتارگرایانه، گریز از این برداشت دشوار است که نویسندگان مزبور، این بیان را که «آرزو»، یک آمادگی ارگانیکی است و یک «معنا»، یک وضعیت بدنی است و یا اینکه «افکار»، ساز و کارهایی «زبانی» هستند، به جای یک توضیح قلمداد می کنند. در عین حال، این گفته ها به دانش مربوط به «آرزوها»، «معانی» و «افکار» چیزی نمی افزایند. بیشتر این بیانات از دانستنیهای مربوط به این رویدادها، براساس عقل سلیم و روانشناسی کهن تر گرفته شده و گونه ای توضیح فیزیولوژیکی ممکن که اغلب هم بر واقعیات شناخته شده مبتنی نیست، برای آنها ارائه شده است. (17)
رفتارگرایان پاسخ می دهند که این برگردانها را می توان به عنوان نخستین گام در عینیت دادن به مسائل روانشناختی تلقی کرد. نکته قابل توجه این است که: اصطلاحات ذهن گرایانه، آنگونه که به کار می رفتند، معنای رفتاری نداشتند و برگردان آنها در واقع به منزله ی تعریف آنهاست. پس مفهوم، توضیح داده نشده، بلکه تعریف شده و عمل پذیر گشته است. «آرزوها» و «افکار» به برگردان نیاز نداشتند، بلکه نیازمند معنایی بودند که در چهارچوب علوم طبیعی مفید باشد. حذف مفاهیم بی فایده و نگرش سختگیرانه نسبت به همه ی مفاهیم، از جمله کوششهای برجسته ی رفتارگرایی بوده است.
انتقاد دیگر توسط ای، سی، تولمن، که خود را یک رفتارگرا می داند، وارد شده است. تولمن هدفی را در رفتار آشکار جستجو می کند که واتسون آن را نمی پذیرد. وی به پژوهش واتسون در خصوص هیجانها انتقاد کرده است و نظریه ی خود را به شرح زیر بیان می کند:
خلاصه ی نتیجه گیری ما باید این باشد که در واقع واتسون با دو مفهوم متفاوت رفتار آشنا بوده است، با اینکه خود وی تفاوت آنها را آشکارا ندیده است. از یک طرف، وی رفتار را برحسب توضیحات صرف فیزیکی و فیزیولوژیکی زیربنایی آن تعریف کرده است (اما این تعریف را تعریف ریز یا مولکولی (18) رفتار خواهیم نامید)... از سوی دیگر، تشخیص داده است... که رفتار، بیشتر و متفاوت از مجموع اجزای فیزیولوژیکی آن است. به این ترتیب رفتار، پدیده ای نوظهور و واجد خصوصیات تشریحی تعریفی است (این تعریف را به عنوان تعریف کلی (19) رفتار نام خواهیم نهاد). (20)
روانشناسی تولمن گواهی است بر اینکه وی تعریف کلی رفتار را ترجیح می دهد و معتقد است که باید هدفمندی وارد رفتار گردد تا روانشناسی مفید باشد. منظور تولمن از به کاربردن واژه ی هدف، اشاره به نفوذ رفتار حیوان بر محیط است. مثلاً ممکن است از هدف رفتار یک حیوان به عنوان کسب یک ذره غذا سخن بگوییم. تولمن ادعا می کند که تعریف پاسخها در اصطلاحات رفتاری کلی مفیدتر از تعریف آنها در قالب اصطلاحات ریز فیزیولوژیکی است. واتسون مانند بیشتر روانشناسان قبل و بعد از خود، در عمل با این نکته موافقت کرده، لیکن مایل بود که این نکته را عنوان کرد که رفتار هدفمند در اصل قابل کاهش به سطح فیزیولوژیکی است. با اینکه وی واقعاً در چنین سطحی کار نکرد، اما روانشناسان دیگر مانند گاثری (21) در سال 1952 برای کار در سحطی جزئی تر تلاش کرده اند. اگر مسأله ی روانشناسی، توضیح دادن رفتار یک حیوان در محیط آن است و اگر هدف را برحسب نفوذ حیوان بر محیط تعریف کنیم، آنگاه به این نتیجه می رسیم که یک روانشناسی کامل باید هدف را طبق همان تعریف، در نظر بگیرد. هنگامی که هدف اینگونه تعریف شد، بی گمان واتسون یک هدف گراست؛ هر چند، نه واتسون و نه بسیاری از رفتارگرایان معاصر، با مشروعیت هدف به عنوان مفهومی توضیح دهنده در معنایی که مک دوگال به کار برده است، موافق نیستند. روانشناسان گشتالت در انتقادهای خود در مقابل نوع مولکولی روانشناسی S-R سر و صدای زیادی به راه انداختند. با وجود این، باز هم یک استدلال گویای ویژه از داخل اردوگاه رفتارگرایی به دست آمد. کی. اس. لاشلی، زندگی حرفه ای خود را به عنوان یک رفتارگرای مشتاق و علاقه مند شروع کرد. ناگفته نماند که لاشلی با پژوهشی که انجام داد به این نتیجه رسید که برخی از فرضهای رفتارگرایان نادرست است. وی چنین می نویسد:
من زندگی را به عنوان یک طرفدار پرشور روانشناسی انقباض عضله شروع کردم. در صورتبندی همه ی مسائل روانشناسی برحسب «محرک - پاسخ»، زبان آور و توانا شدم و همه چیز را در قالب بازتابهای شرطی توضیح می دادم.
... من با اشتیاق به برنامه ای از آزمایشها برای اثبات تکافوی نظریه ی زنجیره ی حرکتی درباره ی اتحاد عناصر مختلف دست یازیدم و نتیجه اینکه گویی خصمانه حمله ای را بر کل نظام تدارک دیده ام... چنین معلوم شده است که بازتاب شرطی یک بازتاب و کلیدی ساده و اساسی برای مسأله ی یادگیری نیست... برای اینکه مفهوم محرک - پاسخ، همه گونه ارزش علمی داشته باشد، باید این مفهوم را برساند که چگونه یک محرک ویژه، یک پاسخ ویژه را بروز می دهد و نه پاسخ دیگری را... هنگامی که به ارتباط این موضوع با مسائل عصب شناسی توجه شود، ماهیت محرک و پاسخ، ذاتاً چنان است که نظریه ی وجود پیوند نقطه به نقطه ی ساده را در بازتابها غیر ممکن می سازد. (22)
ارزیابی رفتارگرایی مابعدالطبیعه ای
انتقادهایی که بر واتسون شد، به علت رد روش درون نگری - همزمان با پذیرش گزارش کلامی به عنوان رفتار - به جایی نرسید و این استدلال که وی داده های مفید را نادیده می انگارد، اعتباری نیافت. از این رو، جهت حمله به سوی استدلال مابعدالطبیعه ای - در مقابل تعامل گرایی و انکار وجود ذهن، نه صرفاً انکار سودمندی علمی آن - معطوف گردید.حمله های اولیه به نظریه ی افراطی رفتارگرایی نسبت به ذهن، هم به وسیله ی رفتارگرایان و هم غیر رفتارگرایان صورت گرفت. مثلاً، انجل به رعایت احتیاط توصیه می کند:
پس از آنکه همه چیز گفته شد و انجام گرفت، چیزی همانند آگاهی با آمیختگی مبهم و مشترک آن وجود دارد و در حیطه ی آن است که مسائل علم پیش می آید. بنابراین باید احتیاط کنیم که در جستجوی وسایل بهتر برای شناخت ماهیت کلی انسان، مرتکب کار بیهوده ی انکار عملی آن چیزی نشویم که وجه ممیزه ی عمده ی اوست، یعنی وجود چیزی متناظر با اصطلاح ذهن - چیزی که در مورد آن بی خرد و خردمند به یک اندازه اطمینان دارند. (23)
همچنین هانتر که رفتارگرا بود، درباره ی نظریه ی افراطی رفتارگرایی ابزار تردید کرد و گفت:
... انگار صرف و خودآگاهی نمی تواند برای همیشه طرفداران زیادی در میان روانشناسان داشته باشد. (24)
این پیش بینی «هانتر» بخوب تأیید شد؛ زیرا نظریه ی افراطی رفتارگرایانه هرگز به طور عام پذیرفته نشد. هایدبردر، خاطر نشان ساخت که اگر رفتارگرا آگاهی را کاملاً انکار کند:
... برای او بسیار دشوار خواهد بود که توضیح دهد، منظورش از به کار بردن برخی از اصطلاحات چیست. هنگامی که وی می گوید که تفکر صرفاً مربوط به ساز و کارهایی زبانی یا هیجانی مربوط به پاسخهای درونی و غده ای است، برای بیان اینکه از کجا اصطلاحات «تفکر» و «هیجان» را به دست می آورد، دچار سردرگمی خواهد شد. وی نمی تواند این اصطلاحات را از آگاهی خویش از گفتار درونی خود، یا از اختلال در ضربان قلب به دست آورد؛ زیرا بنابه فرض، چنین آگاهی ای محال است. قلب و حنجره مربوط به جهان مادی است، لیکن آگاهیِ مستقیم و بی واسطه از عمل آنها، فقط می تواند بر احساس خصوصی شخص مبتنی باشد. پس آیا منظور رفتارگرا این است که شخص نمی تواند از خشم خود جز به وسیله ی فشارسنج خون یا تجزیه ی خون یا شواهدی دیگر از واکنشهای بدنی که برای خود و دیگران قابل دسترسی باشد آگاه گردد؛ مثلاً دیدن چهره ی برافروخته ی خود در آینه یا ملاحظه ی مستقیم مشت گره کرده اش؟ (25)
هایدبردر (1932) همچنین می گوید که:
... در واقع، رفتارگرایی، آگاهی ناشی از گیرنده های درونی (26) و گیرنده های عمقی (27) را نمی پذیرد، لیکن آگاهی ناشی از گیرنده های بیرونی (28) را بی چون و چرا می پذیرد. در این واقعیت تمایزی وجود دارد که وجه مشخصه ی پذیرفتن ها و نپذیرفتن های رفتارگرایی است. (29)
رفتارگرا پاسخ می دهد اینکه چگونه یک معنا به واژه هایی مانند تفکر و هیجان منسوب می شود، برای هر کسی دشوار است. در واقع، رفتارگرا اصرار دارد بگوید که اینها از رهگذر نوعی پیوند با رویدادهای درونی آموخته نشده اند، بلکه ما می آموزیم تا در مواقعی که خود یا دیگران را خون آلود می بینیم، بگوییم درد؛ یا هنگامی که مسأله ای به کسی روی آورده و وی متوجه آن است، لیکن از جهت های دیگر آرام و ساکت است بگوییم تفکر. در واقع این چیزها را تنها براساس محتوای آگاهی خود یاد نمی گیریم؛ زیرا در این صورت زبان ما امر خصوصی خواهد بود. جای شگفتی نیست که آگاهی حاصل از گیرنده های درونی رد شود، در صورتی که آگاهی حاصل از گیرنده های بیرونی پذیرفته گردد؛ زیرا زبان گیرنده های بیرونی، بر رویدادهای علنی و آشکار مبتنی است و در عین حال برای همه قابل مشاهده است. زبان گیرنده های درونی، بر رخدادهای خصوصی مبتنی است که تنها می تواند توسط یک نفر دیده شود. علم یک امر علنی و آشکار است، و تنها یک زبان علنی است و فقط رویدادهای آشکار، به عنوان موضوع آن مناسبت دارد. ارزشیابی فلسفی و حرفه ای برگمن، نمایانگر انتقادهای اخیر از نظریه ی افراطی مابعدالطبیعه ای واتسون است.
«اشتباه خاص واتسون این بود که برای اثبات این نکته ی صحیح که ذهن متعامل وجود ندارد، گفت ذهن وجود ندارد که نه تنها نادرست بلکه ابلهانه است.» (30)
برگمن عقیده دارد که واتسون نتوانست خود را از گرفتاری دور نگه دارد؛ زیرا او خود را به عنوان قهرمان یک طغیان نه تنها در مقابل ساختگرایی بلکه علیه کنش گرایی نیز می دید. به همین دلیل، مایل نبود که در حد نظریه های فلسفی میانه روتر مکتب سازان پیشین هم باقی بماند.
دیدگاه برگمن احتمالاً نماینده ی منصفانه ای از نگرش جدید نسبت به نظریه ی مابعدالطبیعه ی واتسون است، به نظر می رسد که واتسون درک کرده بود که باید کاری بیش از جدا کردن روانشناسی از مابعدالطبیعه انجام دهد؛ زیرا قبلاً دیگران در مکتبی که وی با آن مخالف بود، این کار را کرده بودند. وی احساس می کرد که لازم است وجود ذهن نابود گردد تا روانشناسان از خطای روش شناختی تلاش برای مطالعه ی این موجود فرضی رهایی یابند.
ارزیابی ویژگیهای ثانوی
به نظریه های ویژه تری که واتسون نسبت به مسائل روانشناختی اتخاذ کرده، حمله های بسیاری شده است. یکی از این نظرهای خاص چنان واجد کلیت و مورد علاقه است که شرحی مفصل را به عنوان نماینده ی اینگونه استدلالها می طلبد. این مطلب، نظر واتسون درباره ی جبرگرایی مسئولیت شخصی است، آنگونه که به حمایت وی از اخلاق تجربی مربوط می شود.به این نکته اشاره شده است که وقتی یک جبرگرای مطلق چنان سخن می گوید که گویی می خواهد به مردم گوشزد کند که چه باید بکنند، تناقض وجود دارد؛ زیرا گویی آنان می توانند بنا به میل خود دست به انتخاب بزنند.
در مقابل فرض رفتارگرایی از تفسیر محض S-R از رفتار استدلالی آورده شده است که ماشین گرایانه تلقی شده، و به این دلیل در مسائل علمی ارزش توضیح دهنده ی مشکوکی دارد. مثلاً مک دوگال اظهار داشت:
اگر همه، آموزشهای روانشناسی ماشینی را باور کنند (و تنها باورهای حاکم بر عمل، باورهای واقعی باشند) هیچکس در تلاش برای رسیدن به صلح و جلوگیری از جنگ یا رسیدن به هر آرمان دیگر اقدامی نخواهد کرد. بنابراین من می گویم که روانشناسی ماشینی بی فایده است و خیلی بدتر از آن، فلج کننده ی تلاش انسانی است. (31)
پیش از پرداختن پاسخ رفتارگرا به اینگونه اعتراضها، لازم است خلط مبحثی که در نقل قول مک دوگال آمده، روشن شود. این خلط مبحث، آمیختن جبرگرایی با ماشین گرایی است. دلیلی قابل قبول وجود ندارد که اساساً چرا یک موضع جبرگرایانه، باید ماشینی باشد؟ این درست است که مردانی همانند واتسون - که دیدگاه ظاهراً ماشینی داشتند - جبرگرا هم بوده اند، لیکن بیشتر صاحبنظران میدانی یا دست کم کسانی مانند کهلر و لوین هم جبرگرا بوده اند؛ آنها نیز در این باور کلی سهیم بوده اند که رفتار به عنوان یک فرایند، قانونمند است، لیکن در نوع قانونمندی آن، با هم تفاوتی آشکار داشتند. ماشین گرایی اعتقادی دارد مبنی بر اینکه موجودات زنده به طریقی ماشین گونه رفتار می کنند. بنابراین بر خرده گونه ی ویژه ای از جبرگرایی اشاره دارد. جبرگرایی تنها مستلزم این است که رویدادها طبق نوعی قانون طبیعی به وجود آیند؛ بنابراین لزوماً ماشین نیستند.
رفتارگرا هم توجه دارد که وجود مشکلات عملی مانند آنچه که مک دوگال یادآور شد، اساس جبرگرایی را از بین نمی برد یا اراده ی آزاد را اثبات نمی کند. ممکن است این موضوع درست باشد که انسان نمی تواند کاری برای بهبود خویش بکند، گرچه این امر هم نامطلوب به نظر می آید. رفتارگرا استدلال بیشتری می کند که ادعای بسیاری از مخالفان جبرگرایی مبنی بر اینکه طرفداران آزادی هستند، خیالی بیش نیست. آنچه آنها واقعاً از آن طرفداری می کنند، یک آزادی حقیقی نیست، بلکه گونه ای دیگر از جبرگرایی است که مورد حمایت نظام آفرینش نیست. به طور کلی، دست کم در خصوص بیشتر مخالفانی که در الهیات بنیادگرایانه زمینه ای دارند، این یک جبرگرایی وابسته به نیروی الهی است و فرد آزاد است، فقط برای اینکه بتواند قانون کاملاً جبری خدا را بپذیرد. ثورندایک می گوید که ما تنها در صورتی آزادیم که مجبور باشیم؛ تنها در صورتی می توانیم رفتار دیگران را تعیین کنیم و دنیایی بهتر بسازیم که دنیا قانونمند باشد. با وجود این، اگر همه چیز به انضمام تلاشهای خودمان برای ایجاد دگرگونیها در طبیعت - آنچنانکه فرض می کنیم - تعیین شده باشد، رفتارگرا فقط می تواند امیدوار باشد که این جبرگرایی مطلوب است و دنیا رو به بهود می رود.
به دو جنبه ی دیگر از نظریه ی فردی واتسون حمله ی سختی شده است. یکی محیط گرایی اوست. این درست است که عوامل ذاتی رفتار در اثنای اشاعه ی رفتارگرایی واتسون بیش از اندازه نادیده گرفته شد. جنبه ی دوم حمله به واتسون به دلیل به کار بردن اصطلاح S-R توسط اوست. تعریفهای وی بیش از اندازه ساده و انعطاف پذیر است و به آسانی در معرض شکل پذیری بعدی برای تبیین نتایج قرار می گیرد.
پی نوشت ها :
1. terminology
2. «Recent experiments on how we lose and change our emotion equipment», in C. Murchison (ed.), Psychologies of 1925; Worcester, Mass: Clark University press, 1926. p.56 (b).
3. peripheral theory
4. contiguity
5. Behaviorism (Rev. ed.); New York: Norton, 1930, P. 140.
6. unconditioning
7. reconditioning
8. after image، عبارت است از احساس باقیمانده که پس از حذف تحریک معمولاً با تحریک بصری مشاهده شده رابطه دارد.
9. Contemporary Schools of Psychology (2nd. ed.); P.84.
10. The Battle of Behaviorism; P. 63.
11. Cf. Washborn, M. F.' The Animal Mind; New York: Macmillan, 1908.
12. imageless thought
13. Boring, E. G.; A History of Experimental Psychology; (2nd ed.) New York: Appleton, 1950, P. 645.
14. Sheehan
15. epistemological problem
16. Woodworth and Sheehan, M.; Contemporary Schools of Psychology; (3rd ed.) New York: Ronald Press, 1964, P. 3-4.
17. Heidbreder, E.; Seven Psychologists; New York: Appleton-Century-Crofts, 1933, P. 2.
18. molecular
19. molar
20. Tolman, E. C.; Purposive Behavior in Animals and Men, New York: Appleton, 1932, PP. 6-7.
21. Guthrie
22. Lashley, K. S.; «Cerebral Control versus Reflexology: A Reply yo Professor Hunter», Journal of General Psychology; P. 14.
23. «Behavior as a Category of Psychology», Psychological Reviw; 1913, P. 267.
24. Hunter, W. S.; «The Problem of Consciousness», Psychological Review; 1924. P.4.
25. Seven Psychologists; P. 28.
26. introceptors
27. proprioceptors
28. extroceptors
29. Seven Psychologists; P. 218.
30. Bergman, G.; «The Contribution of John B. Watson.», Psychological Review; 1956, P. 316.
31. The Battle of Behaviorism; PP. 71-72.