روان شناسی وجودی

فلاسفه ی وجودی علاوه بر اینکه به بررسی مسائل روانشناختی علاقه نشان دادند موجب شدند روانشناسانی نیز تحت تأثیر قرار گیرند و با الهام از بنیادهای نظری فلسفه ی وجودی به بررسیهای روانشناختی بپردازند. برای توضیح بهتر
دوشنبه، 26 فروردين 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
روان شناسی وجودی
 روان شناسی وجودی

نویسنده: حسین شکرکن و دیگران




 

فلاسفه ی وجودی علاوه بر اینکه به بررسی مسائل روانشناختی علاقه نشان دادند موجب شدند روانشناسانی نیز تحت تأثیر قرار گیرند و با الهام از بنیادهای نظری فلسفه ی وجودی به بررسیهای روانشناختی بپردازند. برای توضیح بهتر این نظام روانشناختی، آگاهی از مبانی نظری آنها سودمند خواهد بود.

مبانی نظری روانشناسی وجودی

در اواسط قرن نوزدهم بذر وجودگرایی در نوشته های متفکر مذهبی دانمارکی، سورن کی یرکه گارد (1) کاشته شد و در فاصله ی دو جنگ جهانی در اروپا تبلور یافت. مارتین هایدگر شاگرد هوسرل و کارل یاسپرس از بنیادگذاران اصلی وجود گرایی در آلمان بودند و در فرانسه می توان از گابریل مارسل (2)، ژان پل سارتر، موریس مرلوپنتی (3)، پل ریکور (4) و سیمون دوبووار (5) نام برد.
در امریکا پاول تیلیچ (6)، از الهیون بنام آن سامان، نخستین کسی بود که به این نهضت پیوست. جنگ دوم جهانی، علاقه و رغبت جامعه ی امریکا را به وجود گرایی تشدید کرد؛ به طوری که این تمایل پس از جنگ، به یک نهضت وسیع و همه جانبه تبدیل شد و در بیشتر جنبه های زندگی روزمره و فرهنگ معاصر آن کشور رسوخ کرد.
افکار هوسرل الهامبخش فلاسفه ی وجودی نظیر: هایدگر، سارتر و مرلوپونتی شد. البته جریان اصلی وجودگرایی در مسیری جز آنچه هوسرل ترسیم کرده بود، ادامه یافت. دیدیم که فلسفه ی هوسرل بر محور ماهیت اشیا قرار داشت، در صورتی که مسأله ی اصلی برای وجودگرایان «وجود» بود. به طور کلی پدیدارشناسی برای بسیاری از وجودگرایان معاصر، نقطه ی آغاز تکامل فلسفه ی آنان به شمار می رود.
وجودگرایی نهضتی بود که تلاش می کرد، به طور جدی با مسائلی که در فلسفه از آنها غفلت شده است، برخورد کند. فلسفه ی سنتی غربی، تقریباً تنها به مسائل مابعدالطبیعه ی «بودن»، جوهر وجود و بر جهان عینی خارجی تمرکز داشت و به مسائل پر اهمیتی همچون معنای زندگی، رنج و مرگ و مسائل انسانی مهم دیگر، به طور جدی برخورد نکرده، از کنار آن گذشته بود و آدمی با تجارب روزمره و مسائل خاص فردی اش و تمام مسائل اساسی وجود، در تحقیقات فلسفی به کناری نهاده شده بود. وجودگرایی در مقابل این نقص قیام کرد و توجه خود را روی انسان و مسائل مربوط به وی، به عنوان موجودی که در ارتباط با محیط خویش زندگی می کند، متمرکز کرد و بر ارتباط انسان با جهان و با دیگران عنایت خاصی مبذول داشت. این گرایش فلسفی در یک زمان در کشورهای مختلف و به طور مستقل ظاهر شد. انگیزه ی بروز چنین پدیده ای را به صور مختلف بیان داشته اند. برخی اضطراب عمومی را عامل این موضع گیری فلسفی قلمداد کرده اند؛ اضطرابی که در صد سال اخیر بر جامعه ی غربی مستولی بود و با جنگهای جهانی تشدید گردید و در اوج آن به انفجار اتمی منجر شد.
برخی معتقدند که این اوضاع اضطراب انگیز موجب برانگخیته شدن ناگهانی رغبت دنیای غرب به نظامهای فلسفی و مذهبی جوامع شرقی همانند آیین لائوتسه (7) و ذن بودیسم (8) شده است؛ یعنی نظامهایی که عناصری مشابه از وجودگرایی را در خود دارند. در این دوره انسان غربی آشکارا در آرزوی دست یافتن به راههایی بود که بتواند بر مشکلات غلبه کند، از اضطراب خود بکاهد، به درک و تفاهمی از خود نایل آید و معنای زندگی را کشف کند. اینگونه زمینه های مساعد باعث رونق نهضتهای فکری از نوع وجودگرایی شد. در نتیجه وجودگرایی به عنوان یک فلسفه در برابر کاهش گرایی (9) ماده گرایانه، آرمان گرایی، عقل گرایی و نیز سایر جریانهای علمی و فلسفی که انسان و مسائل او را به کلی نادیده گرفته بودند، قرار گرفت و علاوه بر آن در برابر علم گرایی که جهان را متشکل از بخشهای مجزای قابل تجزیه و تحلیل و متأثر از قوانین علت و معلول می دانست، موضع گیری کرد. مهمتر اینکه دقت خود را از ماهیت اشیا - چیزی که علم و فلسفه به طور جدی به آن پایبند بودند - منصرف کرد و به مسأله ی هستی و بویژه هستی انسان متمرکز ساخت. (10)
وجود گرایی در واکنش خود در برابر جریانهای فکری موجود، از این هم بسیار فراتر رفت، تا جایی که تمام عناصر عینی و علمی فلسفه را طرد کرد. از این رو برخی از منتقدان می گویند که اگر پاره ای از عبارات وجودگرایان مثل وقتی که می گویند: «حقیقت و یا قانونی جهانشمول وجود ندارد»، صحیح باشد، شکل گیری هرگونه علمی غیر ممکن است.
برای آشنایی بیشتر با فلسفه ای که در تقویت جریان نیروی سوم در روانشناسی نقش مهمی به عهده داشت، به اصول اعتقاد نمایندگان معروف آن اشاره می کنیم. لازم به یادآوری است که وجودگرایی مکتب فلسفی یکدستی نیست و در اصطلاح، به طیف وسیعی از نظریات اطلاق می گردد که وجه مشترک آنها تأکید بر هستی انسان است.

کی یرکه گارد (1813-1855)

اصول نظریات کی یرکه گارد به شرح ذیل است:
1. به تجربه های درونی (11) هر فرد باید توجه شود؛ زیرا حقیقت در ذهنیت و فردیت افراد است و نه در عینیت و محیط خارج.
2. انسان انگیزه ی جاودانگی (12) دارد و می خواهد از فناپذیری (13) بگریزد، اما از چنین قدرتی برخوردار نیست؛ ناگزیر می کوشد تا خود را به موارد جزئی و کم اهمیت زندگی مشغول کند و با توسل به یأس و ناامیدی، این مسأله ی عمده را به فراموشی بسپارد. به طوری که فرصت پرداختن به جاودانگی از او سلب شود.
3. تعارض بین این دو نیروی مخالف، یعنی بین جاودانگی و فناپذیری، موجب سرگردانی، زجر، شکنجه و غم و اندوه می شود.
4. برترین توانایی انسان، خرد وی نیست، بلکه هستی اوست و هستی دارای حضیض و اوج است. وقتی به یک شیء تبدیل می شویم، سقوط کرده ایم و آنگاه که به خود می آییم و خود می شویم، تعالی داریم. تکیه ی وی بر «من» است، «من ژرف»، نه «من بیان شدنی»؛ زیرا آنچه ژرف است، بیان شدنی نیست و به گفته ی «یاسپرس»، باید با رمز درباره ی آن صحبت کرد.
5. به اعتقاد کی یرکه گارد، «من»، تک و انحصاری است و این چیزی است که هم در روانشناسی وجودگرا و هم در روانشناسی انسان گرا همواره بر آن تکیه می شود.
6. برای او و برخی دیگر از وجودگرایان، مفهوم «ترانساندانس» (14) یا «تعالی»، حایز اهمیت است و منظور رفتن به جهانی فراسوی پندار و آزمایش، جهانی خارج از محسوسات و رفتن به سوی خداست. این حالت چونان برقی است که یک لحظه می زند و پنهان می شود.

مارتین هایدگر (189-1976)

اصول نظریات هایدگر به شرح ذیل است:
1. هستی به معنی «بودن در جهان» (15) است، بودن در ارتباط با دیگران.
2. انسان از هستی خود آگاه است و در می یابد که هستی وی به اختیار او نیست و به دست او ساخته و پرداخته نمی شود، بلکه باید تا پایان عمر به عنوان سرنوشت خود آن را بپذیرد. در دنیایی وحشتناک، مخوف و غیر قابل درک افتادن، در میان مردمی غریب زیستن و مرگ را نزدیک و نزدیکتر احساس کردن چیزی است که انسان درمی یابد و خود را خوار و ذلیل و مضطرب و پریشان احوال می پندارد. این وجودی است که هایدگر به تحلیل جزئیات آن می پردازد. انسان سعی می کند با استتار خفت و خواری بر آن فایق آید. انسان برای این تجاهل و طفره رفتن از واقعیت وجود و اختفا و استتاری که به عمل می آورد، باید بهای گزافی بپردازد و آن احساس گناه عمیقی است که بر وجود او مستولی شده و تمامی هستی او را در برمی گیرد.
3. تنها با قبول مرگ و نابودی است که انسان می تواند نسبت به خود صریح و راست باشد و وجودی قابل اعتماد و حقیقتاً آزاد داشته باشد. مردان کمی قادرند زندگی آرام و قابل اعتمادی داشته باشند. اینگونه مردان باید در برابر موانع ناشی از سنن و رسوم و عادات غیر قابل اعتماد، همواره به مقابله و دفاع برخیزند. (16)

سارتر (1905-1980)

اصول نظریات سارتر به شرح ذیل است:
1. سؤال اساسی برای سارتر هستی است. به نظر وی جهان و انسان هر دو بی معنی هستند. هیچ علتی برای بیان اینکه چرا جهان و انسان در آن باید وجود داشته باشند، یافت نمی شود. اگر خدا وجود می داشت توجیه معقول امکانپذیر بود؛ اما حتی امکان وجود خدا هم نیست. مفهوم خدا یک تناقض است؛ بنابراین جهان و تمام وجود هیچ توجیه و دلیلی ندارد و سراسر بی معنی، پوچ و یاوه است. انسان از میان همه ی موجودات به سبب هشیاری و آگاهی خود غیرقابل توجیه تر و پیچیده تر است. انسان حقیقتی است غیر قابل انکار و نیز از نظر ریشه و منشأ غیر قابل درک و فهم کامل.
2. آنچه انسان را بیشتر شاخص می کند، توانایی او در به کارگیری آزادی و اختیار است. انسان با کاربرد این توانایی باید دائم در حال انتخاب و تصمیم گیری باشد و نتایج این تصمیم گیری را نیز همواره تحمل کند. انسان محکوم به آن است که آزاد باشد. ماهیت انسان به گونه ای است که اگر سعی کند از آزادی خود فرار کند، بشدت دستخوش انزجار، درماندگی و یأس می شود.
3. سارتر با بینش پدیدارشناختی اش به بررسی و تحلیل تخیلات و عواطف پرداخته، می گوید: عواطف راههای مطمئن درک پدیده های جهان هستند و وظیفه ی آنهاست که جهان واقعی را - آنگاه که بسیار دشوار می شود - به دنیایی غیر حقیقی تبدیل کنند تا در موقعیتی مناسب و قابل درک برای فرد قرار گیرد و به جهانی خیالی آنطور که در تخیلات فرد می گنجد - مبدل شود و کیفیاتی به آن داده شود که در واقع دارای آن کیفیات نیست. مثلاً او در بحث از ترس، حالت غش و ضعف مفرط را به عنوان پناهگاهی معرفی می کند و شخصی را که به این پناهگاه متوسل می شود، فاقد قدرت مقابله و یا پرهیز از خطر می داند.
4. شیوه ی درمانی سارتر با تحلیل روانی فروید متفاوت است. او به یافتن نظام ارزشی بیمار توجه دارد و فهم این نظام را از طریق تحلیل رفتار وی دنبال می کند. چون هر فرد، آنچه را که می خواهد باشد، خود برمی گزیند و چون انسان به عنوان یک کل در نظر گرفته می شود، بنابراین سعی بر این است که امکانات و فرصتهای وی بررسی شود. هنگامی که این بررسی از طریق تحلیل عملکردهای وی صورت پذیرفت، می توان راه مناسب را برای درمان وی تشخیص داد. البته ممکن است بیمار خود را بفریبد و به فرصتهای راستین خویش، ارج و بهای لازم را ندهد. این وظیفه ی روان درمانگر است که مسائل بیمار را برای او آشکارا بیان کند و حقیقت بی اعتقادی را به او بقبولاند.

گابریل مارسل

موضوع مورد توجه مارسل، روابط بین دو فرد است. او هستی را در ارتباط و مشارکت (17) با دیگری تصور می کند. هنگامی که به هستی خود پی می بریم که با دیگر انسانها از طریق عشق، امید و وفاداری در ارتباط باشیم. البته بنا به تعابیر مارسل منظور از دیگری، او، آن (18) یا شخص دیگر و یا کسی (19) نیست؛ بلکه باید «تو» (20) ی شناخته شده، محبوب و مورد علاقه باشد. تنها از طریق برقراری روابط صمیمانه ی تو و من است که من آزادی و ارضای لازم را به دست می آورد و فرد با دوست داشتن دیگران، خودِ آزاد و و محدودِ خویش را گسترش می دهد. وجود فرد بدون عشق و علاقه، در انزوا باقی می ماند و تحلیل می رود. خدا یک «تو» یا «دیگری» مطلق است که با استدلال عقلی نشان داده نمی شود، بلکه فقط در ارتباط شخصی انسان با اوست که شناخته می شود.

کارل یاسپرس

اصول نظریات یاسپرس به شرح ذیل است:
1. یاسپرس در درمان بیماران، بیشتر بر دانستن جزئیات مربوط به تجارب ذهنی بیمار، به منظور تشخیص صحیح و برقراری روابط صمیمانه با وی، تأکید می ورزد.
2. انسان برای آزادی که دارد و تصمیماتی که در هر لحظه باید بگیرد، در حال شدن (21) است و خودش رشد می کند و همواره با موقعیتهای گریزناپذیری مانند: مرگ، رنج، گناه و غیره در تعارض است. باید یکه و تنها با آنها مقابله کند؛ در حالی که از بقیه ی جهان و مسائل مربوط به آن نیز جدا نبوده، با سایر موجودات عالم در تماس و ارتباط مداوم است.

مشترکات و تفاوتهای فلاسفه وجودی

با وجود اختلافهای اساسی در عقاید فلاسفه وجودی، وجوه مشترک این فیلسوفان به قرار زیر است:
1. همه فلسفه های وجودی از یک تجربه به اصطلاح وجودی آغاز می کنند، که تعریف دقیق آن دشوار است و انواع گوناگون دارد. این تجربه ظاهراً نزد یاسپرس در آگاه شدن از شکنندگی هستی، نزد هایدگر در تجربه ی پیشروی به سوی مرگ و نزد سارتر در مفهوم دل به هم خوردگی کلی (غثیان) آشکار می شود.
فلاسفه ی وجودی مدعی هستند که فلسفه ی ایشان از یک چنین تجربه ای آغاز می شود و نیز به این علت، فلسفه ی اگزیستانس همه جا، حتی نزد هایدگر، نقشی شخصی و تجربه گونه دارد.
2. موضوع اصلی پژوهش این فلاسفه، همان به اصطلاح اگزیستانس است. تعیین معنای این واژه بسیار دشوار است. در هر حال، در اینجا سخن بر سر چگونگی ویژگی هستی انسانی است. انسان به تنهایی دارای اگزیستانس است. دقیقتر بگوییم: او دارای اگزیستانس نیست بلکه خودِ اگزیستانس است. اگر انسان ماهیتی دارد، این ماهیت، اگزیستانس وی یا نتیجه ی اگزیستانس اوست.
3. اگزیستانس را فرایندی فعال می دانند. اگزیستانس هرگز نیست، بلکه خود را در آزادی می آفریند و در حال شدن است. یک طرح است، در هر لحظه بیشتر (و یا کمتر) است از آنچه که هست. فلاسفه وجودی این اصل را با این بیان تقویت می کنند که اگزیستانس با زمان گونه بودن (22) و موقت بودن، همسان است.
4. در عین حال، فلاسفه ی وجودی انسان را در خود بسته نمی دانند. انسان همانند یک واقعیت ناتمام و گشوده، هرچه تنگتر با جهان و بویژه با انسانهای دیگر، ماهیتاً پیوسته به نظر می رسد. همه ی نمایندگان فلسفه ی اگزیستانس این وابستگی دوگانه را می پذیرند.
5. همه فلاسفه ی وجودی، تفاوت قائل شدن میان درون ذهن و برون ذهن (یا ذهن و عین) را نفی می کنند و از این راه، شناخت عقلانی را در پهنه ی فلسفه بی ارزش می سازند. به عقیده ایشان، معرفت حقیقی از راه فهم یا عقل به دست نمی آید، بلکه واقعیت، بیشتر باید به تجربه ی زیسته درآید. اما این تجربه زیسته بیش از هر چیز به وسیله ی هراس فراهم می شود که انسان از راه آن از پایان پذیری و شکنندگی جایگاه خود در جهان، که در آن محکوم به مرگ، پرتاب یا افکنده شده است، آگاه می شود (هایدگر).
در کنار این جنبه های بنیادی مشترک، اختلافهای عمیقی نیز بین این فلاسفه وجود دارد. مثلاً‌ مارسل همانند کی یرکه گارد، خدابارو است، در حالی که یاسپرس یک وجود متعالی را فرض می کند که نمی توان گفت، آیا خداباوری یا همه خدایی یا بی خدایی از آن فهمیده می شود، در عین حال، او هر سه را رد می کند. فلسفه ی هایدگر الحادی یا بی خدایی است و با وجود این، بنابر توضیح صریح و در واقع محدود خودش، نباید چنین تلقی شود و در نهایت تنها سارتر در کار گسترش دادن یک بی خدایی پیگیر و آشکار است. (23)

ارزیابی جریان فکری وجودگرایی

همانطور که ملاحظه شد، نهضت وجودگرایی، واکنشی در برابر اوضاع موجود در علم، ‌فلسفه و اجتماع بود. بنابراین، مدافعان اوضاع موجود، نمی توانستند در مقابل این حرکت تند فلسفی آرام بنشینند. لذا، انتقاداتی علیه این حرکت مطرح ساختند. در آغاز به جنبه ی ذهنی عقاید وجودگرایان حمله بردند و تکیه بر تجارب ذهنی شخص را - به عنوان بنیان استنتاج - عاری از اثبات و تجربه ی مشهود دانستند. لحن کلی در اظهارنظر و صدور رأی و رمزی بودن و نارسایی وسیله انتقال مفاهیم و زبان ارتباطی آنان نیز اشکال دیگری است که در این فلسفه یافته اند. این انتقاد بویژه، به وسیله نو اثبات گرایان، که بر دقت بیان و تعاریف تأکید دارند، به عمل آمده است. نکات مبهم و گاهی عجیب که در نوشته ها و مناظره های بعضی از وجودگرایان، بویژه هایدگر، به چشم می خورد،‌ مورد استهزای اینان قرار گرفته است.
طی سالهای متمادی انتقادهای فوق، دلیل مقاومت فلاسفه و روانشناسان امریکایی در قبال تفکر وجودگرایی بود. جو علمی و روشنفکری امریکا، با غلبه ی فلسفه ی نو اثبات گرایی (24) و مصلحت گرایی، که کاربرد روشهای دقیق و محکم علمی را اقتضا می کرد، برای پیدایش و رشد فلسفه ی وجودی مساعد نبود و همین امر موجب تأخیر توجه به این طرز فکر در امریکا شد. اما در سالهای 1960 به طور فزاینده ای با دگرگونی در وضعیت گذشته مطالعه، بحث و بررسی در این باره آغاز گردید. اگر بیطرفانه قضاوت شود، احتمالاً یک توافق کلی در این مورد ممکن خواهد بود؛ زیرا صرف نظر از اغراق در مسائل و مشکلات موجود، وجودگرایی افق جدیدی فراروی مباحث فلسفی گشوده، انسان را در واکنش به جهتی جدیدی، بیدار و فعال کرده است.
وجودگرایی در وادار کردن فلاسفه و روانشناسان به تجدیدنظر در مورد انسان و مسائل وجودی او موفق بوده است. بی تردید، ادعای مشروعیت رویکرد وجودی، به عنوان تنها رویکرد قابل قبول، نیز ادعایی افراطی به نظر می رسد. در دنباله ی بحث به تأثیر این جریان فلسفی بر روانشناسی و یا در واقع به گزارش مختصری از روانشناسی وجودی می پردازیم:

روانشناسی وجودی

زمینه ی نفوذ عقاید نوفلسفی در روانشناسی اروپا همواره وجود داشته و به طور سنتی، دو نظام روانشناسی و فلسفه در ارتباط نزدیک با هم باقی مانده اند. چون در بیشتر دانشگاههای اروپا فلسفه تدریس می شد؛ تحصیلکرده ها و روشنفکران اروپایی، عموماً از فلسفه آگاهی داشته اند. بعلاوه، بنابر رسم، دانشجویان نسبت به گرایشهای جدید فلسفی حساسیت و اقبال نشان می داده اند. بویژه آگاهی دانشجویان روانشناسی از فلسفه و تاریخ فلسفه بیشتر بوده است. از این بیان می توان فهمید که چگونه حرکت فلسفی نیرومندی مانند وجودگرایی، به طرز فکر و نیز بر روانشناسی اروپا، بخصوص در ربع قرنی که پدیدارشناسی، زمینه را برای چنین نفوذی آماده کرده بود، تأثیر گذاشته است. آن دسته از روانشناسان که ذهنیت پدیدارشناختی داشتند، بخوبی با وجودگرایی هماهنگ شدند. اینان نخستین کسانی بودند که از مفهوم وجودگرایی حمایت کردند و آن را در روانشناسی خود به کار بردند.
روانشناسی وجود گرا، آنطور که در اروپا آغاز شد، نه تنها قصد آن را نداشت که یکی از رشته های مستقل و یا انحصاری روانشناسی باشد، بلکه حتی به عنوان نظریه ای جدید یا شاخه ای از روانشناسی نیز مطرح نبود. روانشناسی وجودگرا، در آغاز، به عنوان حرکتی جدید در مقابل گرایشهای موجود در روانشناسی از قبیل ساخت گرایی، کنش گرایی، رفتارگرایی، روانشناسی گشتالت و روانکاوی - که دارای قوانین، اصول و روشهای معین بودند - قد برافراشت و هدفش تکمیل مکاتب موجود بود.
رولامی (25)، از جمله کسانی است که در نزدیک سازی افکار پدیدارشناختی و روانشناختی اهتمام ورزید. او در سال 1966 نوشت: «علم ما باید با اختصاصات و ویژگیهایی که ما به دنبال مطالعه آنها هستیم، مرتبط باشد. آنچه در روانشناسی به دنبال مطالعه ی آن هستیم، انسان است». (26) البته، موضوع مورد مطالعه ی مکاتب دیگر نیز انسان است، ولی عملکرد این مکاتب در 50 سال گذشته، بویژه تصویر غیر کامل و یک جانبه ای که از انسان عرضه کرده بودند، موجب شد از بخشی از ابعاد وجودی انسان غفلت شود. اینگونه تصویر ناقص از انسان که در مکتبهای دیگر روانشناسی عرضه می شد، این احساس را به وجود آورد که انسان در روانشناسی، بخصوص در مکتب رفتارگرایی، غیر انسانی شده است. گرچه این مکتب در بعضی موارد توفقیهایی نیز داشته، با اینهمه باید پذیرفت که در مورد شناخت کامل انسان، یعنی موضوع مورد پژوهش آن، ناموفق بوده و ویژگیهای وجودی وی را در نظر نگرفته است؛ از این رو، روانشناسی وجودی با امید به یافتن راهی برای گرایش روانشناسی به سوی انسان و انسانی کردن آن گام برمی دارد.

ویژگیهای روانشناسی وجودی

از نظر تاریخی وجودگرایی در روانشناسی، موضوعی جدید است که هنوز به اندازه ی کافی نظم و رونق نیافته تا بتوان بر آن اساس، ‌تعریف دقیق و تصویری جامع از رشد و تحول آن به دست داد. نکات زیر به منظور مشخص کردن ویژگیهایی که آن را به عنوان یک نهضت معرفی کند، به وسیله ی نویسندگان مختلف در موقعیتهای متفاوت و به مناسبتهای گوناگون اظهار شده است:
1. روانشناسی وجودی یک مکتب نیست، بلکه یک نهضت فکری و جریانی است که از فلسفه ی وجودی نشأت گرفته است. در این تفکر، انسان به عنوان یک موجود منحصر به فرد (27) در جریان هستی در نظر گرفته می شود. این نهضت به دنبال آن است که روشهای جدید و زمینه های نو را در روانشناسی وارد کند.
2. روانشناسی وجودی متکی بر فرضهای زیر است:
الف) هر فردی از نظر زندگی درونی (28) خود، منحصر به فرد است. ادراک و ارزشیابی هر فرد از جهان، مختص خود اوست و عکس العملش نسبت به جهان از ویژگی خاصی برخوردار است. «روبن اشتاین» (29)، در کتاب «مبانی روانشناسی عمومی» می نویسد «تجربه ی زیسته یا تجربه ی زیستن (30)، تجربه ی بی واسطه ای است که فرد باید کاملاً در متن امری قرار گیرد تا با تمام «وجود» آن را دریابد... بدون شک، انسان نمی تواند چیزی را آنگونه که از طریق تجربه ی بی واسطه درمی یابد از هیچ طریق دیگری درک کند.» (31)
ب) انسان به عنوان یک شخص، در قالب رفتار، کنشها و یا عناصری که او را می سازند، قابل تجزیه و تحلیل و فهمیده شدن نیست. انسان نمی تواند در قالب فیزیک، شیمی و یا فیزیولوژی اعصاب تشریح شود.
ج) روانشناسی، که با الگوی علم فیزیک تنظیم شده و شکل گرفته است، با کاربرد روشهای انحصاری علمی و با اعمال تنها روش محرک و پاسخ - به عنوان چهارچوب پژوهشها و با تکیه بر کششهایی چون: احساس، ادراک، یادگیری، سوایق، عادات و رفتارهای عاطفی - قادر نخواهد بود سهم مؤثری در شناخت ماهیت و طبیعت انسان داشته باشد؛ زیرا کنشهای انسان تنها متوجه جنبه های مادی زندگی وی نیست، بلکه عوامل بسیاری، انسان را به سوی جاذبه هایی غیر از امیال و شهوات می کشانند.
د) هیچ یک از مکاتب روانکاوی یا رفتارگرایی کاملاً جوابگوی مسائل انسان و قانع کننده نیستند.
3. روانشناسی وجودی، سعی در تکمیل مکتبهای موجود روانشناسی دارد و نه حذف آنها و نشستن به جای آنها.
4. هدف روانشناسی وجودی بسط مفهوم جامعی از انسان است که می خواهد موجودیت واقعی و تمامیت وجود وی را بررسی کند. رویکرد وجودی در رسیدن به این هدف طوری است که تنها با بیان احکام کلی مربوط به افراد آدمی سروکار ندارد،‌ بلکه مشکلات و مسائل فردی تک تک افراد و ویژگیهای اشخاص را بررسی و تفحص می کند. وجودگرایی با هشیاری، استعدادها، احساسات، حالات روانی و تجارب مربوط به هر فرد در جهان و در میان انسانهای دیگر سروکار دارد.
5. بیشتر موضوعات پژوهشی عبارتند از: روابط متقابل انسانی، روابط چهره به چهره، آزادی، مسئولیت ارزشها و مقیاسهای فردی، معنای زندگی، رنج، اضطراب و مرگ آدمی.
6. روش اصلی آن پدیدارشناسی است. روانشناسی وجودی می کوشد روشی ابداع کند تا ابعاد مختلف تجارب فردی انسان را به شیوه ای معنی دار مطالعه کند.
7. بیشترین تلاش روانشناسی وجودی تاکنون، در زمینه ی شخصیت، روان درمانی و مشاوره صورت گرفته و به ثمر رسیده است.

روانشناسی وجودی در اروپا

در دهه ی 1940، در اروپا، همزمان با نهضت فلسفی وجودگرایی، روانشناسی وجودی نیز شکل گرفت و به آهستگی شروع به رشد کرد و به صورت همه جانبه ای گسترش یافت. روانشناسی وجودی بین روانشناسان و روان درمانگران اروپایی غربی طرفداران بسیاری پیدا کرد. البته، توجیهات و ویژگیهای روانشناسی وجودی هماهنگ نبود و از نظر علایق، تأکیدها و نکات برجسته ای که به آنها توجه می شد، اختلاف زیادی در آنها به چشم می خورد. هلند، از جمله کشورهای اروپایی است که در زمینه های پدیدارشناسی و روانشناسی وجودی دارای نمایندگانی فعال و خلاق و انتشارات بسیار زیاد بوده که از آن میان آدرین فان - کام (32) نقش برجسته و ویژه ای داشته است.
فان - کام با بهره گیری از نظرگاههای پدیدارشناختی - وجودی در روانشناسی و روان درمانی امیدوار بود که حیطه ی عمل این دو دانش را وسعت بخشد. او سعی کرد به جای رویارویی با رویکردهای دیگر، نهضتی جدید در روانشناسی ابداع کند، به گونه ای که بتواند روانشناسی را به طور کامل به علمی حقیقی درباره ی انسان مبدل سازد و یا آن را به این هدف نزدیک کند. هدف وی از این کار، افزودن اطلاعات قدیم به جدید و ارائه ی شیوه ای بود که انسان را با تمام ابعاد وجودیش در نظر می گیرد. او در تعریف روانشناسی وجودگرا اینگونه می گوید که «یک نظریه ی جامع و فراگیر علمی است که سعی در تلفیق و یکپارچگی علوم رفتاری مختلف و تلاش و کوشش آنها دارد». به اعتقاد او، این یکپارچگی، زمانی عملی می شود که برای آن و در ارتباط با ماهیت انسان، چهارچوب مرجعی در نظر گرفته شود. چنین چهارچوبی با استعانت از فلسفه ی وجودگرایی تدوین می گردد. البته، روانشناسان در پذیرش این چهارچوب و جنبه های الهی و اخلاقی آن علاقه ای نشان ندادند و از طرفی، هیچگونه فرضی درباره ی روایی و اعتبار علمی مفاهیم آن در دستشان نیست و آنها را چون فرضیه هایی به کار می برند که آزمودنی است. معیار نهایی روانشناسی وجودی به اعتقاد فان - کام:
نتایجی است که در موقعیتهای متفاوت مشاهده و تحقیق، توسط روانشناسان مختلف، در زمینه های گوناگون روانشناسی به دست آمده است... (33)
در فرانسه فعالیت عمده در زمینه ی روانشناسی وجودی به عهده ی فلاسفه ی وجودگرا، مانند سارتر و مرلوپونتی بوده است.
در آغاز این بحث اشاره کردیم که نهضت فلسفی وجودگرایی در روانشناسی اروپا، ابتدا در زمینه های درمانی و روانپزشکی رسوخ کرده و بیشتر روان درمانگران و روانپزشکان به این مکتب روی آوردند. روان درمانگران در فلسفه ی وجودی چهارچوب مرجعی می یابند که بسیار مناسب موقعیت درمانی است. در سال 1962، هندریک. ام. روتین بک (34) در مقدمه ای بر کتاب تحلیل روانی و فلسفه ی وجودی چنین می نویسد:
فلسفه ی وجودی، روان تحلیل گر را با اصول و قواعدی آشنا می کند که می تواند به عنوان رهنمودهایی در تعبیر همه جانبه ی موارد کلینیکی به کار رود. روان درمانگر می تواند با استفاده از مفاهیم فلسفه ی وجودی بر تار و پود وجود و زندگی انسان تأکید ورزیده و به طور سریع با بیمار روابطی مناسب برقرار کند. (35)

روانشناسی وجودی در امریکا

پاول تیلیچ حلقه ی اتصال تفکر وجودگرایی اروپا و امریکاست. او این گرایش جدید را با نشر چند مقاله و کتاب به جامعه ی امریکایی شاسانیده است. روانپزشکان و روانشناسان امریکایی، در آغاز نهضت وجودگرایی، علاقه ی چندانی به آن نشان نداده، متوجه اهمیت آن در کار خود نبودند. مقاله ی سیلورمن (36)، در ضمیمه ی فصلنامه ی روانپزشکی، که در سال 1947 با عنوان «فلسفه و روانشناسی وجودی» منتشر شد، توجه امریکاییان را به این جریان فکری جلب کرد.
توجه به نظام روانشناسی وجودی مستقل، اندکی دیرتر صورت گرفته است. وارنرولف (37)، در مقاله ای با عنوان: «روانشناسی وجودی بحرانهای روانی» (38)، به بحث در مورد ارزشها و شخصیت انسان پرداخت. به نظر وی روانشناسی وجودی به طور غیر مستقیم به مفاهیم وجودگرایی ارتباط پیدا می کند؛ زیرا در این رویکرد روانشناختی، چهارچوب مرجع، هستی انسان است. او بر این مبنا، روانشناسی وجودی را تعریف می کند:
در اینجا رفتار فرد در نظام ارزشهای فردی او در نظر گرفته می شود، روانشناسی وجودی، تا آنجا که انسان وجود یا هستی خود را مورد سؤال قرار می دهد، مورد توجه است. هدف این روانشناسی، بررسی تجارب درونی و ذاتی شخص است؛ دقت و توجه بر لحظه هایی است که فرد در آن، آگاه یا ناآگاه، هستی خود را در دست گرفته است؛ دقت بر رفتار و حالات درونی است نه بیرونی و آشکار. (39)
ولف، درباره ی روان نژندی وجودی (40) نیز بحث کرده آن را چنین تعریف می کند:
روان نژندی عبارت است از اختلال در خلاقیت، از دست دادن آزادی، وجود تعارض در فرد و قطع ارتباط وی با دنیای خارج.
ولف می گوید «تعارض وجودی» آن است که فرد به هنگامی که آزادی تصمیم گیری خویش را تشخیص می دهد و از تحمل بار مسئولیت خود رنج می برد، آن را تجربه می کند. (41)
رولامی در ایجاد علاقه در روانشناسان امریکایی نقش فعالی داشته است. در سال 1958 در کتاب او، برای نخستین بار همنوایی روانشناسان و روانپزشکان امریکایی با نهضت وجودگرایی عرضه شده است. با اینکه وی به عنوان یک متخصص کلینیکی به رویکرد وجودی از دیدگاه بالینی بسیار علاقه مند بود، این نهضت را از دیدگاهی بسیار وسیعتر در نظر گرفت و در این زمینه چنین نوشت:
رویکرد وجودگرایی نهضتی نیست که به تفکر و اندیشه ی نظری بازگشت کرده باشد،‌ بلکه تلاشی است برای درک رفتار انسان و تجارب او در قالب فرضهایی که زمینه ساز آنهاست. فرضها و استدلالاتی که مأخذ و زمینه ساز علم و تصور ما از انسان است. تلاشی در جهت شناخت طبیعت انسان، انسانی که خود تجربه می کند و مورد تجربه واقع می شود. (42)
استدلالاتی که رولامی بر آنها تکیه می کند، مبتنی بر عقاید وی بوده، در روانشناسی از اهمیت بسیاری برخوردار است؛ زیرا بر اساسی ترین نکات، از جمله بر طبیعت انسان و بر تجارب او استوار است. او آنها را معنی بخش و هدایت کننده ی داده های تجربی در روانشناسی می داند. رولامی در برابر جزمی و مطلق تلقی کردن فرضها و استدلالات هشدار می دهد و به تحلیل مداوم و پیگیر و آشکار کننده ی فرضهای بنیانی روانشناسی اعتقاد دارد. او علیه تصور غیر علمی بودن این روش به مقابله برخاسته، در برابر آن می ایستد و بر ابعاد جدیدی که وجودگرایی در روانشناسی وارد کرده است، تأکید می ورزد. به خواستها، تصمیمات و مشکلات «من» توجه می کند و در مورد نکات برجسته و همچنین محدودیتهای آن اخطار می کند. رولامی در عین حال عقیده داشت که روانشناسی وجودی، نیازمند اصولی است تا آنرا به سوی یک روانشناسی که با خصایص بارز انسان به عنوان «یک انسان» در ارتباط است،‌ هدایت کند.

واکنش در برابر روانشناسی وجودی

پس از معرفی ابتدایی رویکرد وجودی به جامعه ی امریکا، فعالیت برای معرفی بیشتر و بهتر آن آغاز شد و در نتیجه روانشناسان امریکایی درباره ی روانشناسی وجودی عقاید مختلفی پیدا کردند. آنچه از محتوای مقالات و نشریات و نتایج گردهماییها برمی آید، طیف وسیعی از عقاید روانشناسان است که در مخالفت یا موافقت با این گرایش موضع گرفته اند. انتقادات عمده ی آنان عبارت است از: ابهام و پیچیدگی در طرز فکر و زبان این نهضت، ذهنیت گرایی بیش از اندازه و مبالغه آمیز آن، لحن جزمی و غیر قابل انعطاف احکامی که نظریه پردازان این مکتب صادر کرده اند و سرانجام خصایص غیر علمی آن.
زیگموند کخ (43)، که نسبت به ارزش رویکرد وجودی دچار تردید شده است، در سال 1963 در گردهمایی علمی اظهار داشت که نگران جریان علاقه مندی به نهضت وجودگرایی در روانشناسی امریکاست. به نظر وی در این مورد میل به پذیرش چیزی دیده می شود که هنوز صفات و خواص آن بخوبی مشخص نشده است. او می گفت:
هرگاه فلسفه ی وجودی در مسائل روانشناسی تجربه (44) از اعتبار کافی برخوردار باشد، باید این نهضت را تأیید کرد. این شعار که وجود بر ماهیت مقدم است، هر قدر هم که عنوان آن آسان و آرامش بخش باشد، برخلاف ارزیابی نشریات روانشناسی وجودی، به خودی خود چیزی را روشن نمی کند. حدس من این است که حتی اگر موقعیتهای لازم هم فراهم شود باز این جنبش سهم مهمی در روانشناسی آینده نخواهد داشت. (45)
در مقابل، روانشناسان موافق، امکان تبادل نظر در مفاهیم روانشناسی وجودی و نیز توان آن را در غنا بحشیدن به کل روانشناسی، مطرح و تأیید کرده اند. بی تردید، موافقان نیز کل جریان وجود گرایی را به طور کامل نپذیرفته اند و انتقاداتی، هر چند به طور غیر آشکار، بر آن وارد ساخته اند. اما چنین به نظر می رسد که اغلب روانشناسان امریکایی موضع التقاطی گرفته اند و با استخراج و انتخاب نکات مثبت، طرز فکر آنها را با نظرگاههای دیگر تلفیق و ترکیب می کنند. یکی از ابعاد روانشناسی وجودی که مقبولیت بیشتری دارد و در بین روانشناسان امریکایی طرفداران زیادی پیدا کرده، قطعاً توجیه انسان گرایانه ی آن است.
در سال 1960، لارنس. ا. پیروین در مقاله ای به ارزشیابی گرایش وجودی پرداخته و اظهار می دارد که هر چند پذیرش یا رد مطالب آن دشوار است،‌ اما وجودگرایی در مجموع برای روانشناسی مفید بوده است. وی نتیجه می گیرد که گرایش مزبور «حاوی پیشنهادهایی عملی و امکان پذیر در مورد مطالعات و تحقیقات آینده ی روانشناسان است. تصور می کنم، وجودگرایی قادر به عرضه ی نکات اساسی بسیاری است که روانشناسی نیز می تواند از آن بهره مند شود». (46)
ابراهام مزلو، که می توان گفته ی او را زبان حال بسیاری از روانشناسان امریکایی دانست به این سؤال که «روانشناسی وجودی برای ما چه چیز به ارمغان آورده است؟» در سال 1959، با ارائه ی مقاله ای با همین عنوان به «گردهمایی انجمن روانشناسان امریکا»،‌ پاسخ داده است. مزلو، در این مقاله نظری را عرضه می کند که به موجب آن روانشناسی وجودی، کل روانشناسی را غنی خواهد ساخت و آن را به سوی بنیانگذاری شاخه ای جدید که در واقع روانشناسی کامل و معتبری است، سوق خواهد داد. گوردن آلپورت، در موقعیتهای مختلف، حمایت خود را از وجودگرایی اعلام داشته است. به اعتقاد وی، وجود گرایی، برای نخستین بار، راه روانشناسی نوع انسان را باز و هموار کرده است. وی می گوید: «مجموعه ای از حقایق و واقعیات، انسان را با انسانهای دیگر متحد می کند. آدمی به دنیا می آید، با عشق و محبت پرورش می یابد و هدفهای زیستی خاصی را دنبال می کند. او ناگزیر است اولاً، هویت خود را بازیابد، مسئولیت بپذیرد، حس کنجکاوی خود را در ارتباط با معنای زندگی ارضا کند و ثانیاً، عشق بورزد و تولید مثل کند و سرانجام یکه و تنها بمیرد. به اعتقاد آلپورت این راهی است که انسان در طول آن، درد و رنج، خوشی، اضطراب، آرزو و اشتیاق را تجربه می کند.
این دسته از حوادث، جهان شمول هستند، اما، روانشناسی هرگز به این مسائل انسانی بهای کافی نداده است. وجودگرایی ما را بر آن می دارد تا روانشناسی جهان شمول را برای انسان و مسائل او ترتیب دهیم.» (47)
کارل راجرز، بنا به اظهار خود به صف آن دسته از روانشناسان امریکایی پیوسته که معتقد به رفتار کلی یا شکل کلی رفتار بودند. روانشناسانی که معتقد بودند رفتار انسان چیزی است فراتر از رفتار حیوانات آزمایشگاهی. در سال 1963 راجرز، در گردهمایی مشترک رفتارگرایان و پدیدارشناسان گفت:
دیدگاه پدیدارشناختی - وجودی در روانشناسی مبتنی بر خطوط فلسفی جدید است و این خط فلسفی به مراتب، مناسبتر و انسانی تر از فلسفه ی موجود زمان حاضر است. (48)

پی نوشت ها :

1. Kierkegaard, S.
2. Gabriel Marcel
3. Merleauponty, M.
4. Ricoeur, P.
5. Simon De Beauvoir
6. Tillich, P.
7. Lao - Tse
8. Zen - Bouddhism
9. reductionism
10. The History of Psychology, PP. 434-440.
11. inner experiences
12. eternity
13. finitude
14. Transcendence
15. Dasein = being - in - the - world
16. History of Psychology; P. 436.
17. being - by - participation = communion
18. it
19. somebody
20. thou
21. self - becoming
22. temporality
23. ر. ک.: فلسفه معاصر اروپایی؛ ترجمه ی دکتر شرف الدین خراسانی؛ انتشارات دانشگاه شهید بهشتی: 1354.
24. Neopositivism
25. Rolla May
26. History of Psychology, P. 451.
27. Individual Person
28. Inner life
29. Roben Stain
30. Enleben
31. اشتاین، روبن، مبانی روانشناسی، ج 1، «روشها».
32. Van - Kamm, Adrin
33. History of Psychology, P. 454.
34. Ruitenbeck, H. M.
35. History of Psychology, P. 445.
36. Silverman, H. L.
37. Wolff, W.
38. «An Existential Psychology of Crisis»
39. History of Psychology, P. 449.
40. Existential neurosis
41. ر. ک.: ثنایی، دکتر باقر؛ مشاوره گروهی و روان درمانی؛ ص 98.
42. History of Psychology; P. 454.
43. Koch, S.
44. psychology of experience
45. History of Psychology; P. 453.
46. Pervin, L. A: in History of Psychology; P. 452.
47. Allport, 6. History of Psychology; P. 452.
48. Ibid, P. 453.

منبع مقاله: شکرکن، حسین و دیگران، (1372) مکتبهای روانشناسی و نقد آن (جلد دوم)، تهران، سازمان مطالعه و تدوین کتب علوم انسانی دانشگاهها (سمت)، مرکز تحقیق و توسعه ی علوم انسانی، چاپ ششم 1390.

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط