عاشق آقا

شیفتگان ایران، عارفان زمانه خویشند. آشی کاگا آتسواوجی Ashikaga Atsuuji(2)(1983-1901) دلبسته فرهنگ ایران و زبان فارسی و از پیشداران ایرانشناسی در ژاپن بود، شاگردان بسیار در این رشته بار آورد و شوق تحقیق در
دوشنبه، 9 ارديبهشت 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
عاشق آقا
عاشق آقا






 

ایران و ایرانیان در سفرنامه آشی کاگا آتسوُاوجی(1)
شیفتگان ایران، عارفان زمانه خویشند. آشی کاگا آتسواوجی Ashikaga Atsuuji(2)(1983-1901) دلبسته فرهنگ ایران و زبان فارسی و از پیشداران ایرانشناسی در ژاپن بود، شاگردان بسیار در این رشته بار آورد و شوق تحقیق در فرهنگ و تمدن ایران را در دل و جان پژوهندگان جوان انداخت.
آشی کاگا در دانشگاه دوشیشا Doshisha ادبیات خواند و خدمت علمی خود را در رشته زبان سانسکریت زیر نظر استاد ساکاکی ریؤ زابوُرو Sakaki Ryuzaburo در دانشگاه کیوتو آغاز کرد. او در سال 1932 برای خواندن زبانهای اوستائی و پهلوی نزد بنونیست E.Benveniste به فرانسه رفت و در پایان این دوره، و پیش از بازگشتن به ژاپن، برای شرکت در جشن های هزاره فردوسی به ایران سفر کرد. پس از پایان این جشنها در پاییز سال 1313، نزدیک یک سال در ایران ماند، به اصفهان و یزد و شیراز سفر کرد و در تهران به تحصیل زبان فارسی و زبان پهلوی نزد دکتر رضازاده شفق پرداخت، و او بود که به آشی کاگا « عاشق آقا» نام داد.« سفرنامه ایران» آشی کاگا یادگار این نخستین دیدار او از ایران است.
آشی کاگا به استادی ممتاز دانشگاه کیوتو و ریاست دانشکده ادبیات آنجا رسید، و در سالهای بالای عمر هم در دانشگاه توءکای Tokai کرسی تدریس و نیز ریاست دانشکده ادبیات این دانشگاه را داشت. او تقریباً هه کتابها و مقاله های خود را به ژاپنی نوشته، که از آن میان است. تاریخ مختصر هند(1947)، آئین های ایران باستان( 1972) SUKHAIVYCHA- روایتی انتقادی از سانسکریت-(1965)، و تاریخ شاهنشاهی ایران(1976).
آشی کاگا آتسواوجی نسل بیست و ششم از بازماندگان آشی کاگا تاکااوُجی Ashikaga Takauji(1358-1305میلادی) سردار تاریخ ساز ژاپن در قرون میانه بود. تاکااوُجی در سده چهارده میلادی با دست یافتن به مقام شوگوُن Shogun یا سپهسالار کل ژاپن حکومتی بنیاد کرد که نزدیک دو قرن و نیم بر ژاپن فرمان راند. در سال 1336 تاکااوجی که در کشاکش سرداران بر سر قدرت نتوانسته بود مقام شوگوُن را از دربار بگیرد، به امپراتور، گو- دایگو Go-daigo، پشت کرد، نیروی لشکری حامی او در کیوتو را در هم شکست، و امپراتور و وزیرانش را به تبعید راند. ازین تاریخ تا چند دهه دو دربار متعارض در ژاپن وجود داشت: یکی« دربار جنوبی» گو- دایگو و جانشینانش در یوشینو Yoshino، و دیگری« دربار شمالی» در کیوتو زیر حمایت و تسلط حکومت سپهسالاری که آشی کاگا بنیاد کرده بود. در سالهای 1336 تا 1573 که در تاریخ ژاپن « دوره آشی کاگا» خوانده می شود. 15«شوگون» ازین خاندان یکی پس از دیگری بر ژاپن فرمان راندند. از آن پس، سلطنت پرستان ژاپن، بیشتر در دوره هایی که تب ملی گرایی افراطی بالا می گرفت، آشی کاگا را به چشم خشم و کینه می دیده اند. آشی کاگا آتسواوجی در یادداشتهایش نوشته است که این احساس مردم و نگاههای سرزنش بار همدرسان در سالهای نوجوانی چگونه روح حساس او را آزرده و از مردم گریزان و از زندگی بیزارش ساخته بود، تا آنجا که به دیری بودایی در ایالتی دوردست پناه برد و یکسال و نیم به سیر و سلوک گذراند. در اینجا بود که راهبِ معبد، به رسم آئینی، نام بودائی جوُن شین به او داد. آشی کاگا تا پایان عمر دلبستگیش را به ذن Zen، که مکتب عرفان بودایی است، نگهداشت.
آشی کاگا شیفته ایران بود. در پیش سخنی بر سفرنامه ایرانش می نویسد:« روزهای اقامتم در تهران از سپتامبر 1934 تا پایان ماه ژوئن 1935 بسیار پرخاطره بود و در یادماندنی... ایران را بی اندازه دوست می دارم؛ از طبیعت زیبا و مردم خونگرم آن خوشم می آید... تاریخ باستان را که بخوانید، ‌جایگاه ایرانِ بزرگ و پیشرفته و کامیاب( آن روزگار) را در آن خواهید شناخت. نیز، درخواهید یافت که ایران چه سهم مهمی در تاریخ تمدن بشری داشته است.»
او هنگامی که برای جشن هزاره فردوسی به ایران آمده جوانی 32 ساله و نخستین باری بوده که به این کشور پا می نهاده و فارسی را هنوز خوب نمی دانسته است. اما در این سفر که به فرهنگ ایران بیشتر دل بست، تمرین و تکرار فارسی را دنبال گرفت، چنانکه به گفته شاگردانش سالها بعد فارسی را خوب می گفت و زیبا می نوشت. آشی کاگا دانش مردی صاحبدل و فرزانه بود و همکاران و شاگردانش به سلامت نفس و اصابت رأی و وسعت نظر او اعتقاد و احترام داشتند، و تا بود مطالعات ایرانشناسی را در ژاپن پویا و سرشار نگهداشت. در نخستین سالهای آمدنم به ژاپن، در 1974 و 1975، دوبار با استاد در مهمانی انجمن دوستی ایران و ژاپن اتفاق دیدار افتاد، و در همان گفتگوهای کوتاه مجذوب شور و شوق و دلبستگی او به ایران و تاریخ و تمدن و فرهنگ آن شدم. دریغا که چند سالی پس از آن به عارضه فلج زمین گیر و بستری شد و تا سال 1983 که درگذشت در بیمارستان گذراند. اما در این سالها هم یاد ایران مایه آرام خاطر او بود. شاگردانش می گویند که خطی از چند قطعه خوشنویسی هدیه عمادالکتاب سیفی در نخستین سفر استاد به ایران(14-1313) را برابر تخت خود به دیوار آویخته بود و به گونه ای با آن راز و نیاز داشت. آشی کاگا از فرزانه مردان مصاحبش در ایران، مانند دکتر شفق که نام « عاشق آقا» به او داده بود، و عمادالکتاب سیفی، به نیکی و احترام یاد کرده است. عمادالکتاب چند قطعه خط خود و دیگر استادان خوشنویس را به آشی کاگا هدیه کرده بود که بیشتر این نوشته ها همراه با مجموعه کتابهای استاد پس از مرگش به دانشگاه توءکای واگذار شده است.
مناظر چشم نواز ایران و زیبائیهای زندگی ایرانی از این دانای صاحب نظر پر احساس دل برده، و از شهرهای ایران بیشتر دلبسته زیبایی و گیرایی خاستگاه خیام نیشابوری و اصفهان و شیراز شده است. خاطره های او از مردم ایران بیشتر خوش و دلنشین است، اما گاهی تلخ و شیرین را آمیخته دارد. ناخوشایندیش را از رفتار صاحبخانه اش در تهران با این سخن و داوری درباره ایران ملایم می کند که«هرچه باشد، ایرانیها مردمی هستند که ذوق و طبع و درک شعر دارند.»(سفرنامه، ص 41). باز می نویسد:« دیدارکنندگان از ایران می توانند نمونه ای از روابط انسانی گونه گون مردمِ خاورزمین را که تنوع آن همچون نقش و نگارهای قالی زیبای ایرانی است، حس کنند و ببینند.»(همانجا، ص 5).
در بزرگداشت آشی کاگا و پس از مرگش یادنامه ای در سه جلد، شامل نوشته های او و خاطره های دوستان و آموختگانش به همت یاران و شاگردان او در سال 1988 به ژاپنی منتشر شد که مشخصات آن( به حروف لاتین) چنین است:
Ashikaga Atsuuji;Ashikaga Atsuuji Chosakushu,Ito Gikyo Imoto Eiichi (eds),Tokyo,Tokai Daigaku Shuppankai,1988.
در جلد اول این مجموعه، زیرِ عنوان«ایران»، سفرنامه و نوشته های ایرانشناسی او آمده است. جلد دوم آن درباره هنر است، و جلد سوم شامل نوشته های متنوع آشی کاگا درباره ایران و تمدن و فرهنگ آن و نیز خاطره های شاگردان و معاشرانش ازو. سفرنامه آشی کاگا، یادگار نخستین دیدار او از ایران، در صفحه های 7 تا 42 جلد اول این یادنامه آمده است. در نقل بهره هایی از این سفرنامه در زیر به ذکر شماره صفحه از مأخذ یاد شده اکتفا می شود.(3)

دیدنیهای ایران

جاها و شهرها

آشی کاگا در این نخستین سفر خود به ایران از اروپا به بغداد آمده و ازینجا از راهِ خسروی و قصر شیرین،‌ کرمانشاه، کنگاور، همدان، قزوین و کرج راهی تهران شده است. پس از چند روزی گذراندن در پایتخت، با همراهان شرکت کننده در جشن هزاره فردوسی با اتومبیل از مسیر فیروزکوه، سمنان، دامغان، شاهرود، سبزوار و نیشابور به مشهد و به طوس رفته است. پس از آن در میان اقامت چند ماهه اش در تهران، همراه دوستش کیشیدا Kishida عضو سفارت ژاپن و اینووه ئه ایجی Inoue Eiji دانشجوی ژاپنی در ایران چند روزی به اصفهان و یزد و شیراز سفر کرده است. او تصویر و تأثیری را که هر شهر و آبادی برایش داشته شرح داده است:« در روستای جابون، بیرون تهران، که کاروان ماشین های ما ایستاده بود تا چای بنوشیم، یکی از ایرانیها پیشم آمد و گفت:« این دِه هم اسمِ مملکت شماست! فکر کردم که درست می گوید»(26). در کرمانشاه « از خواب خوش دوشین که بیدار شدم، سر برداشتم و(از پنجره) نگاهی به کوه کردم.»(14) «هگمتانه، پایتخت قدیم ایران، در جایی بود که امروز همدان است.»(17) « به تهران که رسیدم، مردم و اسب و چارپا(بارکش های دیگر) در خیابان می رفتند... ساختمان های بلند در کنار خیابان و میدان بزرگ شهر به چشم می آمد. تهران، پایتخت ایران، شهر بزرگی بود. شاخ و برگ درختان بیدِ میدان در آفتاب غروب برق می زد و شاخه ها با باد شبانگاه تاب می خورد. ساختمان بانک شاهنشاهی با کاشی کاریِ نما و سرِ در آن زیبا می نمود. در خیابان لاله زار موج جمعیت می رفت، و ماشین های زیاد جلوی هتل آستوریا ایستاده بود.»(22-23)در راه خراسان « به قدمگاه رسیدیم که روستای کوچکی است. از بقعه ای که جای قدم اسرارآمیزی در باغ آن بود دیدن کردیم. اینجا درختان کاج بسیار داشت که مرا به یاد ژاپن انداخت.»(31)
در شرح سفر به خراسان نوشته است:« خراسان در فارسی به معنی مکانِ برآمدن یا سر زدن خورشید است، یا خاستگاه آفتاب(4). از خراسان خاطره خوش برایم مانده است و آنجا را همیشه با احساس شوق و دلبستگی به یاد می آورم.»(25)«نزدیک مشهد هانری ماسه Henri Masse( ایرانشناس فرانسوی همسفرم)به من گفت:« ما اکنون درست در وسط قاره آسیا هستیم.» این سخن او برایم معنی دار بود و در گوشِ جانم نشست، یکنواختی سفر را یادم آورد و دلم را از غم و دلتنگی دوری از وطن پر کرد.»(31) اما شوق آمیزترین سخن او در وصف نیشابور، شهر خیام است، که درباره آن وصفی جداگانه در یادداشتهایش دارد، و در سفرنامه اش اشاره ای:«‌نیشابور در دوره ترکان سلجوقی شهری پررونق بود، اما امروزه آبادی ئی روستایی است. آرامگاه خیام در صحن بقعه ای و نزدیک مزار یکی از عالمان( امامزاده محمد محروق) بود. گفتند که بالای سنگ کوچک مزار خیام پیش ازین دارِ انگور بوده اما اکنون سنگ مرمر چارگوشی روی گور انداخته و فراز آن ستون هرمیِ چهاربری ساخته اند که هر روی آن شعر نوشته است. این ستون چیز تازه درآمده ای است و مناسبِ فضای زیبای بوستان مانند آرامگاه خیام نیست و از گیرایی اینجا می کاهد. نزدیک آرامگاه خیام کمی آسودیم... و به یاد خیام نوشیدیم.»(31)

گردش بیرون شهر

«سفارت ژاپن خانه ای ییلاقی در شمیران داشت. اعیان تهران همه در دامنه البرز خانه ییلاقی داشتند.(36) بیرون شهر زیاد می رفتم. خیابان پهلوی که از جلوی کاخ می گذشت زود به بیرون شهر می رسید. آنجا مشق سربازها را می دیدم. تماشای البرزکوه را از بیرون شهر خوش داشتم.»(37)
«با ایرانشناسان مهمان جشن هزاره فردوسی به دیدن بازیِ چوگان رفتیم... چوگان، بازیِ اشرافی می نمود. در میدانِ چوگانِ بیرون تهران،‌بازیکنان سوار بر اسب، بیباک و پرشور، می تاختند و گویهای سفید و سرخ را به چوگان می زدند.
«انبوهی از زنها، چادر به سر، همراه دختران کوچکشان به تماشایِ‌ بازیِ چوگان ایستاده و به شوق و هیجان آمده بودند. دیدنِ چوگان بازان صحنه های رزمی را که در افسانه های ایران باستان وصف شده است در ذهنم مجسم کرد.»(24)
«در ماههایی که در ایران بودم سه بار اسب سوار شدم. اسبهای کشیده اندام و بلندبالای ایران بسیار مشهور است. بر اسب نشستم و سواره بیرون شهر رفتم. اسبی که سوارش بودم خوب و نجیب بود.»(39)

دکان و بازار، کوی و خیابان

آشی کاگا از همان کرمانشاه، نخستین شهر ایران که سر راه اوست، به تماشای کوی و بازار می رود:« صبحانه خوردم و فلاسکم را از آب گرم پر کردم... پولم را تبدیل کردم. اسکناسهایی که به من دادند بوی تند روغن گوسفندی( کرمانشاهی) می داد. سکه ها یک رویش نقش شیر و خورشید داشت... پس از آن به تماشای شهر رفتم. این ناحیه سردسیر می نمود. در دکان قصابی شقه های خون گرفته گوسفند را آویخته بودند. در خشکبارفروشی، انجیر خشک به نخ کشیده آویزان کرده و سینی بزرگی از آجیل، از پسته و قیسی و تخم هندوانه، گذاشته بودند. به یک نانوائی( سنگکی) سر زدم که داشتند در تنوری که کف آن از سنگریزه داغ پوشیده بود نان می پختند... ترازوی بزرگی از سقف آویخته بود. آهنگری را دیدم که داشت با دَم آهنگری کار می کرد. دکانهای دیدنی زیاد و گونه گون بود... به دکانی هم که دنگ دنگ کوفتن چیزی از آنجا به گوش می امد سرک کشیدم. پیرمردی موحنایی به زهِ دستگاهی که به کمان فلزی بزرگی مانند بود(= کمان حلاجی) می کوفت و پنبه می زد. این منظره به پنبه زدن و حلاجی پنبه فروشان در ژاپن مانند بود.»(15)
«شنیده بودم که تهران گذرهای پرپیچ و خم دارد. به اینجا که آمدم دیدم که ساختمانهای تازه به سبک اروپا در شمال شهر ساخته اند، هرچند که کوچه های پیچ در پیچ جنوب تهران برجای بود... در خیابانها درشکه وسیله آمد و شد بود،‌ و از رفتن چرخهای آن بر سنگفروش خیابان آهنگ زیبایی به گوش می آمد.
«حدود ده ماه در تهران بودم. اینجا نخست پیش آقای دکتر«ک»(5) عضو سفارت ژاپن ماندم، اما پس از آنکه همسر او از ژاپن پیش شوهرش آمد، رفتم و نزد یک خانواده ایرانی اتاق گرفتم.»(32)
«به زندگی تهران عادت گرفتم. کلاه مشکی پهلوی سرم می گذاشتم و گشتی در بازار می زدم. به خیابانهای استانبول و لاله زار می رفتم، که گردشگاه مردم بود. از هرگونه دکانی آنجا بود: شیرینی فروشی، سیگارفروشی، عتیقه فروشی... سر درِ مغازه ها به چهار زبان نوشته شده بود: فارسی، ارمنی، روسی و انگلیسی. قهوه خانه هم در این خیابانها بود. در اینجا موسیقی ایرانی مترنّم بود و از شنیدن آ لذت می بردم. موسیقی به ما آرامی و شادی می داد و به کسب و کار صاحب قهوه خانه رونق. تنباکو و توتون از بهترین برگهای توتون محصول ترکیه و بسیار مطبوع بود. توتون هر سیگارفروشی طعم دیگر داشت. توتون و تنباکو از انحصارهای دولتی بود.»(37)
«نزدیک بهار و نوروز، بازار پر از مردمی بود که به خرید آمده بودند. خانم های جوان که چادر سیاه به سر داشتند همراه با خدمتگارشان سوار بر درشکه به بازار می رفتند. خیابان لاله زار پر از مردم می شد. خانم های جوان چادر به سر در این خیابان گردش و خرید می کردند. نوروز ایران در آغاز بهار است نه در فصل سرما(مانند ژانویه فرنگیها، که ژاپنی ها هم این هنگام را سالِ نو می گیرند)(41).
«فروشنده های دوره گرد هم بودند. میوه را روستائیان پشت خر بار می کردند و به شهر می آوردند، و توی گذر فریاد می کردند و در تعریف کالای خودشان بلند می گفتند:« ببرین!... میوه اعلا دارم!» خوشم می آمد که از پنجره اتاقم این فروشنده های دوره گرد را نگاه کنم. احساسی به من دست می داد که پنداری در محله یوشیکی چو Yoshiki-cho توکیو هستم.»(34)

بازار و بازاریان

«بازار در خیابان ناصریه و از خانه ام دور بود، اما زیاد به آنجا می رفتم. هر بار که راهم به بازار می افتاد جمعیت در آنجا موج می زد. بازار منظره و حال و هوای« کان کؤبا» Kan-ko-ba( بازار محلی ژاپن)‌در دوره میجی Meiji(سالهای پادشاهی امپراتور میجی از 1867 تا 1912)را در یادم زنده می کرد.»(37)
«در بازار دکانهای بسیار کنار هم بود. اینجا چندین چارسوق داشت، و گذرهایی که می پیچید و به بیرون بازار می رفت. همه چیز بازار برایم تازه و دیدنی بود. مغازه های نقره کاری و قالی فروشی برایم گیرایی بسیار داشت. فرش فروش قالی بزرگ و زیبای ایرانی را از دکان بیرون می آورد و در گذر پهن می کرد تا به خریدار نشان بدهد. در بازار دکانهای هر راسته یک گونه کالا می فروشند. وقتی که به دکانی می رفتم( و چیزی را پسند می کردم) و چانه زدن سرِ قیمت شروع می شد، دکاندارِ کناری که صدایمان را می شنید نزدیک می آمد و نگاهم می کرد و چشمکی می زد، یعنی که«زود به دکان ما بیایید!» بالا گفتن قیمت و راه چانه گذاشتن رسم و راه کسب بازاریان است. چانه زدن سرِ قیمت وقتِ زیاد می گرفت، اما با این کار می شد به قیمت منصفانه ای رسید. هر بار که به بازار می رفتم نصف روزم در آنجا می گذشت. از خرید کردن در بازار خوشم می آمد، زیرا که اینجا حال و هوای شرقی را نگاهداشته و گوشه ای از دنیای قدیم است.
«در ژاپن هر جنس برچسب قیمت دارد، و فقط کسب و کار در میان است. اما بازار ایران چیز دیگری است، دنیایی بسیار گیرا که دلی گرم در آن می تپد.
« با یکی از بازاریها دوست شده بودم، و هرگاه که از جلوی دکانش می گذشتم تا مرا می دید می گفت:« بفرمایید چایی میل کنید!» یکروز همین که مرا دید خواهش کرد که کمی بمانم، و رفت و صرّافی را با خودش آورد. آن صراف سه اسکناس نشانم داد، که نمی دانست مال کجاست و از چه دوره ای، و از من پرسید که آیا می دانم که این پول چه کشوری است، ‌و آیا هنوز رایج است و می شود خرج کرد؟ همان که پول ها را دیدم دانستم که اسکناسهای قدیمِ چین است. نمی دانستم که این اسکناسها را چه کسی اینجا آورده است. این اسکناسها می بایست راهی دراز با کاروان و بر پشت شتران آمده و از چین به ایران رسیده باشد. این پیشامد برایم شگفتی انگیز بود، و رویدادهای تاریخی مشرق زمین را که در نوجوانیم در مدرسه خوانده بودم در یادم زنده کرد.»(38)
«بازار را بهتر است که صبح ها یا سرِ شب بروید. صبح ها میان ساعتِ 9 و 10 ستون زیبائی از آفتاب از روزنه سقف بازار به درون می تابد، و بازاریها گذر و سراها را آب پاشیده اند. بازار در این ساعت حال و هوائی دارد که در روزهای داغ تابستان آنجا احساس خنکی می کردم. سرِ شب که می شود چراغهای نفت سوز را روشن می کنند، و در نور این چراغها بازار منظره ای گیرا می یابد. از مسجد نزدیک بازار بانگِ خوش اذان به گوش می آید. آوای اذان برایم دلنشین و گوش نواز بود. شب بازار برایم گیرایی بسیار داشت، و پنداری که در گوشِ جانم می گفت که ایران و مردم آن چیزی یگانه دارند که به زندگی ایرانی معنی می دهد.»(39)

جاذبه ها

گربه و قالی ایران

«یکی از چیزها که ایران به آن شناخته می شود گربه ایرانی است. پیداست که ایرانیها گربه را دوست می دارند. در ایران گربه های نژاده و زیبا با موسی سیاه براق و چشمانی با مردمک طلایی و درخشان دیدم. ایرانیها سگ دوست ندارند و گاهی کسی را که ناسزا می گویند« پدر سگ» می خوانند.
«در ایران گوسفند پرورش می دهند که از پشم آن قالیهای زیبای ایرانی بافته می شود. بهترین پشم گوسفند در کرمان به دست می آمد و بهترین رنگ های قالی از کاشان بود. طرح و نقشه های قالی زیاد و متنوع است و مال جاهای گوناگون ایران. ایرانی ها با دیدن فرشی می توانند بگویند که بافته کجاست. فرش هر ناحیه ویژگی خود را دارد. خانه خشت و گلی ایرانی که فرش تویش نباشد، زیبایی و آراستگی ندارد.»(39)
«(برای مهمانی جشن هزاره فردوسی که به کاخ گلستان رفتم)قالی های ایرانی بسیار زیبا و خوش نقشه و نگار بر کف تالار دیدم. مسحور زیبایی این قالیها شده بودم و چشم از آن برنمی داشتم.»(25)

حمام و کیسه کش

«به گرمابه ای در خیابان سعدی که حمامیش ارمنی بود می رفتم. از پله ها که پایین می رفتیم راهرویی بود که دوسویش حمامهای خصوصی(نمره)داشت. درِ نمره ها از پشت بسته و چفت می شد. هر نمره رخت کن و جای دوش جدا داشت.
«با تعجب دیدم که مردی در حمام کارش اینست که چرک تن مشتریان را بگیرد، درست مانند «سانسوُکه» Sansuke در ژاپن. مرد دلاک که تن مرا کیسه و لیف کشید جامه ای نپوشیده و برهنه بود، و کیسه ای برای چرک گرفتن، که در ژاپن «آکاتوری» Akatori می گوئیم، با خود داشت.»(35) «رفتن به حمام خستگی را از تنم بیرون می کرد و حال نشاطی به من می داد. غروب که از حمام بیرون می آمدم درشکه می گرفتم و به خانه برمی گشتم.»(36)

چای و خوردنیهای ایران

برای آشی کاگا چای داغ در هوای خشک ایران پس از خستگی روز خوشگوار و آرام بخش است:« در خانقین ماشین ما در تعمیرگاهی ایستاد و روغن عوض کرد. در این فاصله صاحب دکان برایم که در ماشین نشسته بودم چای آورد. در این هوای خشک و داغ، این چای خیلی مزه کرد و خستگی را از تنم درآورد.»(10)« به روستای کَرَند رسیدیم... روی تخت چایخانه دراز کشیدم و به شاخ و برگ انبوه و موّاج درختان و آسمانِ بلندِ آبی چشم دوختم. صدای قهوه چی که بلند گفت«چای!» مرا به خود آورد. تند برخاستم و چای خوردم. گوارا و دلچسب بود و مرا سرِ حال آورد. راننده ایرانی که پاهایش را در آبِ خنک حوض گذاشته بود قلیان خواست و سرگرم کشیدن آن شد. در این میان نگاهی به سویم کرد و گفت: بفرمایید! پُکی به قلیان بزنید!»(12)
در تهران« چون آب آشامیدنی در[ آب انبار] خانه ها سالم و بهداشتی نبود، آب خوراکیم را می دادم از باغ سفارت انگلیس می آوردند.»(34)
«(در مدتی که در خانه کیشیدا عضو سفارت ژاپن بودم). نوکر خانه که ایرانی بود برایم کباب درست می کرد. خوردن نان سفید را با کباب یا با خاویار دوست داشتم.»(34)
«خانم خانه ای که آنجا اتاق گرفته بودم برایم چلو می پخت. برنج ایران در مازندران بار می آید و دانه بلند و بسیار خوش طعم است. برنج را که آن خانم دم می کرد، دم کنی رویِ دیگ می گذاشت. برایم زعفران پلو با گوشت یا با خورش از گوشت گوسفند درست می کرد، و آش هم می داد که کمی ترش مزه بود. هر غذائی که آن خانم آماده می کرد مطبوع بود.»(42)
«میوه هم در ایران فراوان بود. انار ایران خیلی درشت بود، به اندازه سرِ یک نوزاد، و بسیار خوش طعم و شیرین.»(34)

فارسی، موسیقی ایران، و خوشنویسی

«نزد خانمی که در خانه اش منزل گرفته بودم فارسی می آموختم. داستان رستم و تهمینه(بخشی از رستم و سهراب)از شاهنامه فردوسی را پیش او خواندم. خیال می کنم که آهنگ تلفظ فارسی به فرانسه مانند است، و آنچنان لطیف و زیبا.»(41)
«گاهی که آن خانم خُلق خوش داشت و سرِ حال بود ازو می خواستم که تصنیف و ترانه فارسی یادم بدهد. ترانه و موسیقی ایرانی شنیدنش خوش بود، اما یاد گرفتنش بی اندازه دشوار، و خوب شد که زود از سرِ این هوس گذشتم. موسیقی ایرانی نغمه و آهنگ مخصوص دارد، و از موسیقی عَربی اثرپذیرفته است.»(42)
«پدر خانم صاحبخانه ام خوشنویس معروفی بود که اکنون کارهای خطاطی دربار به او رجوع می شد، و می گفتند که در سالهای فعالتر زندگیش شهرت بیشتری داشته است.
«از اهمیت و ارزشی که جامعه و مردم ایران به خوشنویسی می دهند پیداست که ذوق و فرهنگ ایرانی تا چه اندازه به این مایه تمدن نزد چینی ها و ژاپنی نزدیک است.
«پدر خطاط آن خانم کاغذ را بر زانویش می گذاشت و قلم نئی را که خود تراشیده بود با گردش نوک انگشتان به آرامی و با حوصله روی صفحه می لغزاند... او از سست شدن پنجه و کاستی گرفتن مهارتش شِکوه داشت، اما می دیدم که هنوز دستی قوی در نوشتن دارد و خط فارسی را زیبا می نویسد. این پدر خطاط گاهی به خانه دخترش( صاحبخانه من)‌سر می زد، و در این فرصت ها بود که او را می دیدم.»(41)(6)

چراغ نفتی و یادِ کودکی

روشنایی چراغ نفت سوز در شامگاه شهرهای کودک و روستاهای ایران، یاد روزگار کودکی را در دل این مسافر ژاپنی زنده می کند:«در کرمانشاه در مسافرخانه کوچکی منزل گرفتم که اتاقهایش فقط تخت باریکی داشت و چراغ لامپایی، از همانها که وقتی که کوچک و شاگرد مدرسه بودم در روشنائیش درس می خواندم.»(13)
در مسافرخانه همدان،« داشتم چای می خوردم که باستانشناسهای فرانسوی که در راه دیده بودم رسیدند... شاممان را در نور چراغ نفتی خوردیم.»(19)« (به تهران که رسیدم) در حیاط هتل و در روشنایی چراغ زنبوری شامم را خوردم. این چراغ بهتر از گردسوز و لامپا بود.»(23) در تهران« خانه ای که در آنجا منزل گرفتم برق نداشت و چراغ نفتی روشن می کردم. شاگرد مدرسه که بودم حباب چراغ را[ هر روز] پاک می کردم و شب ها در نور چراغ نفتی درس می خواندم. زندگی تهران مرا به یاد سالهای کودکیم انداخت، و حس کردم که به روزگار میجی Meiji در ژاپن(دوره پادشاهی امپراتور میجی، سالهای 1967 تا 1912)بازگشته ام. از کتاب خواندن در روشنائی چراغ نفتی خوشم می آمد. چراغ نفتی در سرمای زمستان جدا از روشن کردن اتاق مرا هم گرم نگه میداشت؛ هم نور داشت و هم گرما و چیز مفیدی بود. اما اتاق که گرم می شد هوا سنگین و تیره می شد و می بایست پنجره را باز کنیم تا هوای اتاق تازه شود.»(36)
«در بازار، سر شب چراغهای نفت سوز را روشن می کنند، و بازار در نور این چراغها منظره ای گیرا دارد.»(39)
«زمستان که شد در تهران می بارید و هوا خیلی سرد بود... مردم کوچه و خیابان را برف روبی می کردند، و برف روی بامها را هم می بایست بروبند که کار بسیار خطرناکی بود. ایرانیها کرسیهای خیلی بزرگ می گذاشتند( در مقایسه با کرسیهای کوچکتر ژاپنی) و دور کرسی شراب و انار می خوردند. می شود زیر کرسی هم خوابید. کرسی در زمستان خوب به کار می آید. من در زمستان بخاری نفتی روشن می کردم و توی خانه جوراب پشمی و پوستین می پوشیدم.»(40)

مردم ایران

دوستان ایرانیم

«یکی از آشنایان ایرانیم مرا به دکتر(رضازاده)شفق معرفی کرد. هفته ای یک بار پیش دکتر شفق می رفتم و پیش او زبان ایرانیِ میانه می خواندم. خانه اش نزدیک بهارستان بود. ازدواج نکرده بود و در این خانه با دو نوکرش زندگی می کرد. او مدتی در برلین و استانبول گذرانده و فلسفه اسلامی و ادبیات خوانده بود. دکتر شفق میان مردم رده بالا بسیار محبوب بود.
«هفته ای دو روز هم پیش ایرانی دیگری می رفتم و ازو ترکی یاد می گرفتم. او نیز مردی بسیار دانشمند، و پیدا بود که زندگی راحتی داد. در آن ماهها که برای درس گرفتن ازو می رفتم کاری نداشت و در خانه می گذراند. تازه از تعقیب و بازداشت دادسرا به اتهام رشوه گیری آزاد شده و بی کار و خانه نشین بود. خوب نمی دانستم که بر او چه گذشته است.»(35)

نام من «عاشق آقا» است

«دوستان ایرانیم به من «عاشق آقا» نام داده بودند، پس نامم برای ایرانیها ساده شده بود و آن را آسان تلفظ می کردند. یاد گرفتن نامهای خارجی برای مردم سخت است، اما ایرانیها این نام مرا خوب به یاد می سپردند. یکبار دوستی فرانسوی به من گفته بود که آهنگ نام « آشی کاگا» به صدای عطسه می ماند، و خنده دار است. این فرانسوی با من شوخی می کرد. به او گفتم که بهتر است که دائره المعارف را نگاه کند و پیشینه نام مرا بررسد. از آن پس او مرا «شوگوُن» Shogun می خواند( به نام نیاگانم که شوگوُن یا فرمانروای لشکری ژاپن بودند)»(35).

راننده و پاسبان

راننده نمود و نمادی از مردم عادی ایران است و پاسبان، که در شهرها حاضر و ناظر است. نشانه حکومت رضاشاهی:
«ماشینی که قرار بود با آن(از بغداد) به تهران بروم راننده اش ایرانی بود و کلاه پهلوی مشکی به سر داشت. راننده ایرانی جز فارسی نمی دانست و عربی نمی فهمید و بی سواد بود. جوانی 25 یا 26 ساله می نمود. سبیلی پرپشت لب، پوستی سفید و چشم هائی چون عقاب داشت.»(9)«این راننده(با دیگران) نرم رفتار و مهربان نبود، اما راننده در جامعه و میان مردم ایران شأنی دارد، و به او در جای کسی از اهل فن که در ماشین سررشته دارد احترام می گذارند.»(20)«راننده ایرانی هم که مرا با همسفرانم (کریستنسن Arthur Christensen دانمارکی و هانری ماسه Henri Masse فرانسوی) به خراسان می بُرد، کلاه پهلوی مشکی به سر داشت.»(25)
«پاسبانهای ایرانی هم متکبر بودند و خودشان را می گرفتند و آدم مهمی می دانستند. آنها فقط بلد بودند که از کیسه دولت لباسهای آراسته با دکمه های طلائی بپوشند و تپانچه ببندند و سر و پزشان را درست کنند. پاسبانها در دل مردم هراس می انداختند و سخنان تهدیدآمیز می گفتند و از مردم نسق می گرفتند. آنها برازنده می نمودند، اما فقط خوش ظاهر بودند. با خودم فکر کردم که پاسبانِ گشت مثل چوپان است که همه روز پرسه می زند و کاری ندارد که بکند.»(20)
«(به تهران که رسیدم) در میدان شهر مردم و اسب و چارپا می رفتند. پاسبانی در گوشه خیابان ایستاده بود. اینجا میدان توپخانه بود.»(22)

نشانه های قدرت

(در سفر به خراسان)«در آبادیهای میان راه بچه هایی با جامه ژنده که چوبدست با خود داشتند و پیرمردهای ریش حنایی پیش چشم می آمدند. آنها به ما و ماشین ها خیره می شدند و با خود فکر می کردند که چرا این سر صبح این اتومبیل ها از میان ده می گذرد.»(26)
«فیروزکوه هم روستای خشت و گلی کوچکی بود میان خاره سنگ کوه. مردم ایستاده بودند و ماشین های کاروان ما را نگاه می کردند. سردر هر خانه پرچم ایران را که به سه رنگ سبز و سفید و سرخ است زده بودند، دکانها را آذین بسته و بربالا و نمای آن فرش آویخته بودند. چند تا از دکانها روی این قالیها آئینه زده بودند. فکر کردم که این نمایش و آذین بندی را در راهمان تا مشهد همه جا خواهیم دید، زیرا که رضاشاه از این مسیر می گذشت و روستائیان می بایست با آراستن سردر خانه ها و دکانها او را خوشامد بگویند.»(27) در شاهرود هم« سردر و دیوار خانه ها را قالی کوبیده و آینه آویخته و با چراغهای کوچک زینت کرده بودند.»(29)
«فروغی نخست وزیر ما را به شام مجللی در تالار معروف نمایش جواهر کاخ گلستان مهمان کرد... صندلی جواهرنشان بسیار زیبائی در جای بلندی نهاده بود... این اریکه مرصّع می تواند مظهر قدرت و شوکت باشد و نیز( به تعبیر ما ژاپنی ها)‌بهترین و خواستنی ترین چیزی که بشر آرزویش را دارد.»(24)
(در سفر به مشهد)«جاده ای که در آن می رفتیم خوب و وسیع بود، و یکی از کارهای ساختمانی و عمرانی رضاشاه. این بار( برخلاف مسیر بغداد- تهران)‌در ماشین خوبی سوار بودم که تکان نداشت و جاده هم بی دست انداز بود و خیلی راحت بودم. توجه مخصوص رضاشاه به این مراسم و سفرش به خراسان، دست اندرکاران را واداشته بود که نهایت کوششان را برای مرتب داشتن کارها و وسایل بکنند.»(26)
«در آغاز این سال(خورشیدی، 1314)که من در ایران بودم نام ایران( در زبانهای دیگر) از پرشیا Persia به ایران تغییر پیدا کرد. دولت ایران از همه جهان خواست که از آن پس به جای «پرشیا» نام «ایران » را به کار ببرند.»(41)

مردان و زنان

«در ایران مردان چند زن می گیرند... مردهای ایرانی می خواهند که دخترهای جوان به همسری بگیرند، و حس حسادت ناموسی شدیدی هم دارند. با مردی ایرانی آشنا بودم که هروقت با هم به مهمانی می رفتیم سخت مراقب همسرش بود. مردانِ خانواده دار ایران همسرشان را به این گونه مهمانی ها نمی برند(7). در مهمانیهایی که من می رفتم گاه می شد که فقط مردها بودند که در مجلس دور هم می آمدند و به صحبت می نشستند.»(33)
«مردی ایرانی که پیشش ترکی می خواندم همیشه با خوشروئی پذیرایم می شد. همسرش زنی ریزنقش و زیبا و خوش محضر بود، اما شوهر در کار او خیلی احتیاط داشت و من که آنجا بودم مدام مراقب او بود، و هرگاه که با خانمش حرف می زدم مرا زیر چشم داشت و آنی از ما دور نمی شد.»(35)
«تصویری از زنهای زیبای بغداد که پیراهن حریر دربَر و صورتی چون قرص ماه دارند در خیال داشتم، اما چنین زیبارویی در کوی و بازار ندیدم.»(8)
«دربار و شاه قاجار( در روزگار خود) قصر ییلاقی در شمیران داشت، و آنجا زنان حرم در اندرونی و پشت دیوارهای سنگی به سر می بردند. از دروازه حرم سخت مراقبت می شد. من ازین دروازه به درون رفتم... باغی پردرخت بود... هر سوی بنا سه اتاق جداگانه داشت...، آبی زلال در جویی از کاشیهای آبی رنگ می رفت و به حوضی مرمری می ریخت...(هر شب) زیبارویان حرم با هم در جنگ و رقابت بودند تا آن شب همخوابه شاه باشند. اما اکنون سایه ای هم از آن زنان زیبا در این باغ و قصر نیست، و فقط نور ماه است که بر آن می تابد.»(14)

خوی و منشِ مردم ایران

«رفتار مأموران گمرک خانقین خیلی خشک و مقرراتی بود.»(10)« به گمرک خسروی که رسیدم... کارها به خوبی و بی دشواری به انجام رسید. دعوتنامه ای را که از دولت ایران برای جشن هزاره فردوسی داشتم نشان دادم، و رئیس گمرک مهربانی و یاری فراوان نمود. این نخستین خاطره من از ایران بسیار خوب بود و بسی بهتر از تجربه ای که در عراق داشتم.»(11)
«(از قصر شیرین)روانه شدیم تا از رشته کوههای زاگرس بگذریم... اینجا بادِ خنک می وزید و آسمان پاک و صاف بود و بسیار زیبا می نمود. دورنمائی بدیع پیش چشم بود. راننده ماشین گفت:« آقا! ایران جای خیلی خیلی خوبی است. ببینید چه نسیم خنکی می آید! تهران خیلی بهتر از بغداد است.»او ایرانی بود و خوشحال از اینکه همراه من از بغداد به کشورش باز می گردد.»(11)
«در تهران آقای«ک»(کیشیدا پزشک سفارت ژاپن که آشی کاگا چند ماهی در خانه اش ماند) نوکر ایرانی داشت که کار آشپزی و سرایداری می کرد. اهل شمیران بود و هرگز پایش را از تهران بیرون نگذاشته بود. همیشه به من می گفت:«خواهش می کنم که مرا با خودتان به ژاپن ببرید! خیلی دلم می خواهد که یکبار هم که شده باشد دریا را ببینم.»او نزد دوستان و آشنایان در واقع صورت خود را با سیلی سرخ نگاه می داشت.»(33)
«خانه آقای«ک» در خیابان پاریس بود. موجر این خانه در همان نزدیکی منزل داشت. سرگرمی او جمع کردن سنگواره بود. روزی مرا دید و گفت:« نمونه هایی از سنگواره برایتان می آورم.»
او مردی بسیار خوش برخورد و معاشرتی نشان می داد، اما به این قولش وفا نکرد.
به نظرم آمد که باید آدمی سهل انگار و ابن الوقت باشد. اگر یک ایرانی می گفت:« فردا شما را می بینم» یا «فردا پیشتان می آیم»، می دانستم که حرفش جدی نیست و نمی شود آن را باور کرد.»(33)
«در ایران تعدد زوجات هست، و نیز مردهای ایرانی عادتی به تریاک کشیدن دارند. زنا هم وجود دارد. مردها که تریاک می کشند مدتی همچون مرده می نمایند و چیزی حالیشان نیست.»(33)
«سحرگاه یک روز پاییز که راهی خراسان شدیم هم اکنون آمد و شد مردم و چارپایان باربر در خیابان دیده می شد. شنیده بودم که ایرانیها عادت به سحرخیزی دارند و شب هم زود می خوابند. کنار جوی آبی در خیابان چند نفر نشسته بودند و با دست راست آب به صورتشان می زدند و روُ می شستند.»(26)«ایرانیها چون پس از قضای حاجت موضع را با دست چپ می شویند، دست چپ را ناپاک می دانند و روی خود را، هنگام شستن، با هر دو دست آب نمی زنند. کاغذ در ایران با ارزش و گران است، و آن را برای تطهیر به کار نمی برند. در مستراح ایرانی ظرف آبی می گذارند که لوله ای دراز چون گردن دُرنا دارد (آفتابه). در کرمانشاه دیدم که کنار گذر مردی داشت ادرار می کرد. حالت او در این کار برایم دیدنی و خنده آور بود. در ایران در مستراح سرِ پا روی چال گودی می نشینند... با خشکی هوا و کمی باران در اینجا این گونه مستراح گود خوب است و خیلی بهداشتی تر از آنکه ما در ژاپن داریم.»(15)
«در تهران از آغاز سال نوِ ایرانی(1314) از خانه آقای« ک» (کیشیدا، پزشک سفارت ژاپن)که تا آنوقت پیشش بودم، به خانه یک ایرانی نقل مکان کردم. در این خانه خانمی با پسرِ‌ برادر یا خواهرش که شاگرد مدرسه نظام بود زندگی می کرد، و یک کلفت داشتند. آن خانم از شوهرش جدا زندگی می کرد. او سنّ خود را نمی گفت، اما از این سخنش که زنی که از 20 سالگی بگذرد دیگر بختی ندارد(و پیر شده است) برمی آمد که باید حدود سی ساله باشد. خانم در خانه چادر(نماز)سفید به سر می کرد و به خانه داری می پرداخت. او با شوهرش سازش نداشت، و گاهی از دست شوهر عصبی می شد و حالِ جنون پیدا می کرد. من دوست نداشتم که ناظر دعوای آنها باشم.
«خانم صاحبخانه ام آزمند بود و حرص پول داشت. روزی که از آن خانه می رفتم با او (بر سرِ مبلغی که باید می پرداختم) درگیری پیدا کردم. نمی دانستم که چه خیال می کند. در این هنگام دیگر با آداب و رسوم ایران و خوی و منش مردم آن کمی آشنا شده بودم. رفتار او خشمگینم کرد، اما برایم شگفتی آور نبود. تا آنجا که فهمیده ام، نه تنها آن خانم بلکه مردم آسیای میانه به طور کلی، کمی خودپسندی و مالدوستی دارند... رسم و راه زندگی آنها رنگ مذهبی دارد، اما اخلاقیات استواری ندارند. آنجا که بر عقیده خودشان پای می فشارند، اغلب از سخنان دل انگیز شاعران مثال و شاهد می آورند، نه از عبارات حکمت آموز و تعالیم اخلاقی. آنجا که من بر حرف و عقیده خودم اصرار می کردم، طرف ایرانی من به مخالفت برمی آید و سخت بر فکر و گفته خودش پافشاری می کرد، و هیچ نمی توانستم قانعش کنم و با هم کنار بیایم... اما، هرچه باشد، ایرانیها ملتی هستند که ذوق و طبع و درک شعر دارند.»(41-42).

ایران، سرزمین آب و باغ و بیابان

تصویر ایران

در وصف ایران و زیبائی و گیرایی زمین و طبیعت آن، آشی کاگا به شاعری خیال پرداز می ماند که عظمت و جاذبه های طبیعی و نمودهای زیبا و دل انگیز این سرزمین جادویی او را افسون کرده، و شیفته و دلباخته کوشیده است تا آن را به قلم آوَرد. او تصویرهای شعری و وصف جلوه های زیبای طبیعت را که در شعر ژاپن آمده، مانند ماه پاییز و شکوفه و گل، همراه با مناظری که مسافری دانش پژوه و صاحبدل از دیگر سوی شرق از سرزمین افسانه ای ایران چشم دارد، در این دیدار برابر نظر یافته و در جای جای سفرنامه و یادداشتهایش با شوق و شیدایی از آن سخن گفته است. به«تصویرهای شعری» در سفرنامه ایران او نگاهی می کنیم:

کوه

«(از قصر شیرین)روانه شدیم تا از کوههای زاگرس بگذریم. هوا خشک و صاف بود و زاگرس بروشنی دیده می شد... این کوهستان از درخت و رستنی برهنه بود، با سنگ و صخره قهوه ای رنگ. دنباله راه کوهستان را گرفتیم.(کمی که رفتیم) راننده گفت:« به کرمانشاه رسیدیم!» ساعت5 بعدازظهر بود. پیکره کوه رنگ به رنگ بود و بسیار زیبا؛ آمیزه ای از سرخ و نیلی و ارغوانی. نور خورشید بر این رنگها می تابید و به سنگ و صخره کوه سایه روشن می زد. بام کوتاه خانه ها تیره رنگ و خاکستری می نمود، و بر زمینه رنگهای کوه ترکیب گیرایی می ساخت.»(11-13)
«در مهمانخانه کرمانشاه... کوهستان را نزدیک می دیدم. چنین می نمود که رنگ و پیکره کوه( با نزدیک آمدن شب) آرام آرام دگرگون می شود.»(14)
«از همدان پس از دو ساعت راندن به دهکده رَزَن رسیدیم. جانداری در راهمان نبود و فقط سنگ و ستیغ و نتراشیده کوهستان دیده می شد... اینجا از رشته کوههای البرز بود.»(21)
«در تهران که بودم تماشای البرزکوه را از بیرون شهر خوش داشتم. البرز در روشنائی بامداد و در آفتاب غروب زیبائی خیره کننده ای پیدا می کرد و همچون یاقوتی می درخشید.»(37)
«(در سفر به خراسان) از زیر دروازه قدیمی بزرگی گذشتیم و اندکی که پیش رفتیم خودمان را در بیابان دیدیم. بر و دوش دماوند از برف پوشیده بود و در روشنایی خورشید صبح می درخشید.»(26)

کاروان

«(از بغداد که به راه ایران بیرون آمدیم) کاروان بزرگی از شتران دیدم. کاروان شب هنگام در هوای خنک می رانَد و میان روز که هوا داغ و سوزان است می آساید. شتر سفینه صحراست و زورق بیابان پیما»(10). در کرمانشاه« در بالاخانه مسافرخانه منزل گرفتم. از پنجره دیدم که پشت این ساختمان حیاطی است که چندین شتر را جا داده است، و در کنجی از آن کسی داشت آتش درست می کرد تا شام بپزد.»(13)«به قزوین رسیدیم. این شهر پایتخت تاریخی پادشاهان صفوی بود... راهی که از قزوین به تهران می رفت خیلی باصفا بود... قطارهای شتر درین راه می رفت و زنگ گردن شترها طنین انداز بود. نوای این زنگها به گوشم دلنشین آمد.»(21)
«(در سفرِ خراسان) از سمنان که راه افتادم... آبادی و خانه ای دیده نمی شد. همه بیابان خشک بود. چشمم به بنای کاروانسرایی بزرگ افتاد. پیشترها کاروان در این کاروانسرا بار می انداخت و از توفان صحرا پناه می گرفت. در روزگار قدیم، شاه حدود یکصد کاروانسرا در سراسرِ‌ ایران ساخت تا ایمنی سفر و آسایش مسافران را فراهم کند. بلندیهایی هم در میان راه با انبوهِ خشت و آجر ساخته شد تا برای دیده بانی به کار آید. سربازها و راهداران در این برجها دیده بانی می کردند تا راهزنان راه بر مسافران نگیرند.»(27).
«در راه به گردبادِ شن برخوردیم...؛ به سبزوار رسیدیم... روبروی کاروانسرایی که منزل داشتیم قلعه و بارویی بود قدیمی و نیمه ویران... صبح فردا در خواب و بیداری آوایی به گوشم آمد که آهنگی خاص داشت. ترنم این آهنگ نرم نرم در گوش می نشست. کم کم بیدار شدم و دریافتم که این آواز زنگ شتران کاروان است که دور می شد و آوای زنگها هم خفیف تر می شد. چندی به این ترنّم و آهنگ دلپذیر گوش دادم.»(30)«(باز، نزدیک مشهد) در تاریکی بیابان دیدم که جایی کاروان با شتران بار انداخته و آتشی افروخته است. شتران نشسته بودند و روشنایی آتش سایه شان را بر زمین کشیده بود.»(31)

آب و جویبار

تصویر آب، آب پاک و صاف و خنک، در وصف آشی کاگا از مناظر دیدنی و خاطره های شاد و شیرین او از ایران جایِ خاص دارد. اینجا سرزمین آناهیتا است، و آب است که بیابانهای برهنه و بیکران و کوه و خاره سنگهای سر به فلک کشیده آن را روح و زندگی می دهد. از غرب ایران به راهِ تهران با آشی کاگا همسفر می شویم:
« به روستای کرند رسیدم... پشت چایخانه آبنمای کوچکی بود، و آنجا زیر درختان تناورِ سایه دار تخت گذاشته بودند. قهوه خانه دار قالیچه ای روی تخت پهن کرد تا بنشینم. اینجا بسیار خنک و راحت و آرام بخش بود»(12). «از کرمانشاه راه افتادیم و به طاق بستان رسیدیم... اینجا آبی صاف و زلال از زیر تخته سنگ کوه می جوشید... در باغِ دور آب گشتی زدم و دلم تازه شد... آب زلال در جوی آن کنار روان بود. پیش از آمدنم گفته بودند که آب جوی در ایران سالم نیست و نباید بنوشم؛ اما جرعه ای از این آب نوشیدم، براستی خنک و گوارا بود.»(17)« به روستای کنگاور رسیدم... این روستا الهه ای به نام آناهیتا داشت و جایی معروف بود. آناهیتا در روزگار پارتیان پرآوازه بود، مردم بسیار او را می پرستیدند و نیایشگاهی بزرگ و باشکوه داشت. امروزه هم در ایران جاهایی است که به نام و یادِ او آناهیتا یا دختر دوشیزه خوانده می شود.»(18)«به جلگه همدان، جایگاه اکباتان باستان رسیدیم. اینجا آبادی بزرگی است نه چندان دور از الوند(کوه)، با آبِ فراوان و درختان زیاد، که تابستانهایی بسیار خنک دارد... آبادیِ همدان مانند واحه ای است در میان بیابان، و بیشه ای سرسبز. باغهای میوه و جویباری زیبا از آبِ گوارا داشت...»(19)«کرج رودخانه زیبائی دارد. مردم در بهار برای گردش و هواخوری کنار این رودخانه می آیند. این گشت و گذار هر ساله در موسم بهار هست(سیزده بدر). هرجا که آب باشد، درخت هست، و آنجا که درختِ سایه افکن باشد ایرانیها گرد می آیند، می نشینند، می نوشند و شعر می خوانند و بسا که دل به عشق می سپارند.»(22)(8)
در راه سفر خراسان هم هر کنار آب و لب جویبار را پر لطف و صفا می یابد:« (در روستای جابون در شرق تهران) زیر درخت بید و کنار جوی آبی که زمزمه داشت تخت گذاشته و رویش قالیچه پهن کرده بودند. خورشید داشت بالا می آمد و آفتاب بر فرش روی تخت سایه روشن می زد.»(26)«باغ کارخانه نخ ریسی سمنان آب نمائی داشت که آب پاک و تازه از میان آن می جوشید و سرریز می شد.»(27)
«دورنمای شهر دامغان در زمینه باز و گسترده صحرا پیدا شد. گنبد آبی بسیار زیبا و چشم نواز مسجد( یا بقعه ای) از دور دیده می شد. سر چاههای قنات که از دامن کوه تا شهر دامغان کشیده بود در بستر بیابان همچون جای پایِ پیلی می نمود، یا مانند خاکریز بیرون سوراخ و لانه موش صحرائی. قنات آبراهی است ابداع شده ویژه ایرانیها. از دامنه کوه تا روستا و آبادی( مظهر قنات) در فاصله های معین چاه می زنند و این چاهها را از زیرزمین با آبراهی به هم می پیوندند. اگر آب قنات بند بیاید، زندگی برایِ مردم ده سرآمد است. قنات همچون شریان یا رشته حیات هر آبادی است.»(28)
«در شاهرود، صبح بیدار شدم... و دور و بر مهمانخانه گردشی کردم. درختان پسته دیدم... زنی چادر به سر کوزه ای از آب جویبار پر کرد و برد. اینجا نزدیک گرگان بود.»(29) در نیشابور«حیاط بقعه ای که آرامگاه خیام در کنار آن بود درختان گردو و توت داشت و در روشنایی آفتاب دل انگیز می نمود. فواره زیبائی میان حوض صحن بود با آبی زلال. در صحن و آرامگاه سکوت سایه انداخته بود، و جز زمزمه جویباری که آب پاک و تازه در آن روان بود آوازی شنیده نمی شد.»(31)

آسمان و ماه

زیبایی آسمان آبی روشن ایران در چشم رهسپارانی که از سرزمین های مه گرفته باختر یا آنسوی خاور به ایران می آیند جلوه ای یگانه دارد. آشی کاگا همان که از راه بغداد به کوههای زاگرس می رسد مجذوب این زیبائی می شود:« اینجا باد خنک می وزید و آسمان پاک و صاف بود و بسیار زیباتر می نمود. دورنمائی بدیع پیش چشم بود.»(11) در راه خراسان، در سبزوار« صبح که برخاستم نگاهی به بیرون انداختم. آسمانی بسیار زیبا برابر چشم بود. این همان آسمان آبی ایران بود که رنگ آبی( آسمانی) از آن نام گرفته است. صبحی ساکت بود، با آرامشی که در روستاهای ایران می توان دید.»(30)
آسمان شب هم با ستارگان و ماه، سراسر زیبائی است. در راهِ‌ خراسان« منظره غروب پاییز بسی زیبا بود، و پس از فرو رفتن خورشید ستاره ها تک تک درخشیدند.»(28)« راهمان را دنبال کردیم... شب هنگام ماهِ نو بر فراز کوه در آسمان جلوه و جمال نشان می داد»(31)(9).
(در حرم متروک شاه قاجار)«اکنون سایه ای هم از آن زیبارویان در باغ و قصر نیست، و فقط نور ماه است که بر اینجا می تابد.»(37)در پاییز تهران هم‌«البرز در روشنایی بامداد و در غروب آفتاب زیبائی خیره کننده ای پیدا می کرد و همچون یاقوتی می درخشید. ماه هم که به دشت و دمن می تابید دورنمایی زیبا می آفرید. پیرامون شهر در سکوت شب فرو می رفت و فقط نسیمی آرام و خنک پوستم را نوازش می داد. بهترین و دل انگیزترین منظره ماه تمام( ماه شب چهارده) را در بیابان بیرون شهر دیدم.»(37)(10).

درخت و گیاه

درخت سایه افکن و سبزه چشم نواز که از آب زندگی می گیرد، بیابان ایران را جان می بخشد. هرجا که آب و درخت باشد حیات و حرکت هست.«پای تخته سنگهای بیستون ساعتی به گشت و تماشا گذراندم... اینجا خانه ای دیده نمی شد، اما چند درخت تناور قد کشیده بود.»(17)
«به مهمانخانه همدان رسیدم... چندی بر صندلی روی ایوان آسودم. آن پائین باغچه ای بود و چند درخت گردو در میان آن. فکر کردم که آن استاد فرانسوی هم( که در راه بود و پس از من می رسید)به دیدن این درختان گردو می نشیند و ازین منظره لذت می بَرد. جیرجیر زنجره به گوشم آمد. فکر کردم که این مسافرخانه ایران به کاروانسرا شبیه است.»(19)
«(در راه خراسان)مزرعه گندم و کشتزار جو و درختانِ بید و خانه های کشاورزان کنار راه دیده می شد.»(26)«باغ کارخانه نخ ریسی سمنان درختهای بزرگ انار داشت. انارهای سرخ و درشت بر درختها داشت رسیده می شد،»(27)و« دامغان درختان پسته زیاد داشت.»(28)
«در نیشابور باغ آرامگاه خیام درختان گردو و توت داشت و در روشنایی آفتاب دل انگیز می نمود... انارهای سرخ و زیبا از شاخه درخت انار آویخته بود.»(31)

شکوفه و گل

این مسافر صاحبدل ژاپنی هم ایران را با گل سرخ می شناسد:« زمستان با سرمای سختِ‌ آن می گذرد و بهار از راه می رسد و هزاردستان به آواز درمی آید. گل سرخ می شکفد و هوا را از بویِ خوش پر می کند. بهار هنگام شادی و خوشگذرانی ایرانیها است.»(22) «اسفندماه که آمد بهار از راه رسید و درختها جوانه زد و بزودی شکوفه های آلو و هلو و زردآلو بر ردیف درختها باز شد.»(40)«از نگاه کردن به گلها و شکوفه های دل انگیز بهاری بر زمینه آسمان زیبایِ‌ لاجوردی خوشم می آمد.»(41)«سفارت ژاپن باغی داشت با درختهای زیبای سایه گستر... گلهای سرخ این باغ بسیار زیبا بود. در این باغ گلهای رنگارنگ شکفته بود. مطلَق گل در فارسی به معنی گل سرخ است. گلهای سرخ اینجا بسیار درشت و دل انگیز است، و گلهای سرخی که در ژاپن داریم با آن برابری نمی کند. گلهای ایران بهترین بود.»(37)«(در پاییز که به سمنان رفتم)در کارخانه نخ ریسی باغچه کنار آب پر از گل بود و گلبرگها همه جا ریخته بود.»(27)باز، در تهران:« خانه ای که آنجا منزل گرفتم حیاطی داشت با آب نمائی در میان آن. در اردیبهشت گلهای سرخ در باغچه باز شد و شکوفه های گلی رنگ هلو بر شاخه ها نشست.»(41)

پی نوشت ها :

1. از: ایرانشناسی، سال ششم، ش3(پائیز 1373)، ص 82-564(و همان مقاله در کلک، ش 65(ویژه نامه ژاپن، مرداد 1374)، ص 45-130.
2. در نقل نامهای ژاپنی در این نوشته، به رعایت ترتیب مرسوم ژاپنیان، نخست نام خانواده و سپس نام کوچک آمده است.
3. از ی. نی ئی یاکه در ترجمه مطالب از متن ژاپنی سفرنامه یاریم کرده است سپاسگزارم.(هـ.ر).
4. خراسان به معنی خاستگاه هور(=خورشید) یا خور آسان است. فخرالدین گرگانی در ویس و رامین می گوید:
زبان پهلوی هر کو شناسد
خراسان آن بود کز وی خور آسد
خورآسان را بُوَد معنی خورآیان
کجا از وی خور آید سوی ایران
5. کسی که آشی کاگا در چند ماه نخست اقامتش در تهران نزد او ماند: دکتر کیشیدا آکی هیتو Dr.Kishida Akihito پزشک سفارت ژاپن در تهران بود.
6. عکس یکی از قطعه های هدیه شده از عمادالکتاب به آشی کاگا با متن خوانی آن در پایان این مقاله می آید. از دوستم ‌آقای یوشی فؤسا سِه کی، ایرانشناس ایراندوست که در تهیه این عکس یاریم داد سپاسگزارم.
7. مهدیقلی هدایت(مخبرالسلطنه)، در خاطرات و خطرات(تهران، 1344، ص 417)می نویسد:« آنچه اجباری بود به جای خود؛ مردان بی ناموس و متملقان چاپلوس زنهای خودشان را به مجالس رقص بردند و به الدنگها سپردند.».
8. یادآور این سخن حافظ:
کنار آب و پایِ بید و طبع شعر و یاری خوش
معاشر دلبری شیرین و ساقی گلعذاری خوش
الا ای دولتی طالع که قدر وقت می دانی
گوارا بادت این عشرت که داری روزگاری خوش
تصویر جویبار در شعر حافظ مکرّر آمده است:
معنیّ آب زندگی و روضه ارم
جز طرف جویبار و می خوشگوار چیست
بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین
کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس
یارب به وقت گل گنه بنده عفو کن
و این ماجرا به سرو لب جویبار بخش
قدِ تو تا بشد از جویبارِ دیده من
به جایِ سرو جز آبِ روان نمی بینم
ماهی نتافت همچو تو از برج نیکویی
سروی نخاست چون قدت از جویبار حُسن
به سرکشی خود ای سرو جویبار مناز
که گر به او رسی از شرم سر فرو داری
ندانم نوحه قمری به طرف جویبار از چیست
مگر او نیز همچون من غمی دارد شبانروزی
9. یادآور این سخن حافظ:
گفتا برون شدی به تماشای ماهِ نو
از ماه ابروان منت شرم باد رو
10.در اثر ادبی معروف ژاپن به نام تسوُره زوُره گوُسا، تألیف کِنکو راهب بودایی در سده چهارده میلادی، آمده است:« ماه پائیز جلوه و زیبائی بی همانند دارد. آن کس که ماه را همیشه و در همه فصل ها یکسان ببیند و امتیاز ماه پاییزی را درنیابد، بسی بی احساس است.»(قطعه 212) نگاه کنید به تسوُره زوره گوُسا( گلستان ژاپنی)، ترجمه هاشم رجب زاده، پژوهشگاه 1372.

منبع مقاله: رجب زاده، هاشم؛ (1386)، جستارهای ژاپنی در قلمرو ایرانشناسی، تهران، بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار یزدی، چاپ اول 1386.

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط