نویسنده: شروین طاهری
«انسان حیوان ناطق است» این گفتار کهن که از ارسطو مانده، نمایان کنندهی ارزش زبان در نزد آدمی است. اصلا تفکر چیزی جز بیان درونی نیست.
اما زبان این ابزار دقیق چرا اینقدر با انسان و جهان اش بازی میکند؟ چرا آدمیان هر آنچه میشنوند، آن طور که میخواهند تفسیر میکنند؟ مگر این کلمات چه جادویی دارند که دو گانه یا حتی چند گانه شنیده میشوند، حال آن که صورتی یکسان دارند؟ آنچه برجستهترین پرسش قرن بیستم را مصروف خویش داشت چیزی جز همین ابزار ساده نبود.
ارتباط و همبستگی این دستگاه ساده با جهان چگونه است، و چگونه جهان از طریق آن منتقل میگردد؟ اگرچه در پهنهی این قرن شاهد انقلابات سترگی در دیگر متعلقات انسان بودهایم، اما بی شک بازگشت به دم دستیترین ابزار بشر شاهکار فلاسفهی اروپایی بوده است.
نظر ورزی در زبان دو جریان اصلی را ساخته که البته هریک خود به زیر شاخههایی تقسیم میگردد. دستهی اول معتقدند که زبان آیینهی جهان است که از طریق گرد متافیزیک دچار باژگون نمایی شده است پس ناچار باید این زنگار را از آن برچید و آن را از نو صیقل داد. در سوی مقابل دستهی دیگر دستگاه زبان را نا مرتبط با جهان قلمداد میکنند؛ و اصلا جهان را ان گونه که میشناسیم ساختهی این دستگاه پیچیده میدانند. اولین دیدگاه، منطق فلسفی را مدد گرفته تا از طریق ان زبانی نو پدید آرد و مشکلات سر راه را حل نماید و دیگری بدنبال فرا روی از طریق شکستن قواعد نحوی آن بر آمد تا در فراسویی بی بنیاد آزادی را باز یابد.
در این جستار کوتاه صورتی کلی از جریان اول برسی میگردد. تحولات ریاضی و فیزیک در اواخر قرن ۱۹ واوایل قرن ۲۰ بی سابقه بودند. طرح لوباچفسکی در باره ی هندسهی فضایی و غیر خطی، طرح معادلاتی گوس برای ایجاد یک نظام ریاضیاتی پاسخ گو به این تحولات، تکامل علامت گذاری در ریاضیات و پدید آمدن شاخه ای به نام جبر و همچنین جهش در فیزیک که طلسم نیوتون را شکست، باید اضافه نمود. این انقلابات متوالی سر انجام فلسفه را نیز در بر گرفت.
مدتها قبل یعنی در قرن ۱۷ لایپنیتس فیلسوف آلمانی در فکر آن بود تا از طریق منطق زبانی را سامان دهد که برای همگان قابل فهم باشد تا دیگر دچار اختلافات عدیده و مهم نگردند. اشکالاتی که اگر زبان منطقی را در برابرشان بکار اندازیم تاب نخواهند آورد. لایپنیتس در این راه (ساختن زبانی جهانی) جبر را پایه گذاشت و حتی جدولی از نشانه های ریاضی نیز ساخت با این حال با هدفش فرسنگها فاصله داشت. پس از وی کانت بزرگ با بی علاقگی به این موضوع راه حل مشکل چندگانگی صدق را در صورت شناسایی و ساز و کار آن تشخیص داد. وی با استدلالاتی قدرتمند که در “سنجش خرد ناب” ترتیب داد به جنگ سختیهای بشر شتافت. در دستگاه وی عقل استعلایی چاره ای جز اتکا به شهود های حسی نداشت تا خود را اثبات کند و از آن طریق به جهان بیرون پل بزند. منطق و ریاضی هر دو جز قالبهایی جزمی بودند که همانگویه میکردند. منطق از نظر وی از ارسطو جلوتر نیامده بود و در جا میزد و ریاضی نیز جز بازی نشانه گذار عقل نبود که راه را برای طبقه بندی تجربیات باز میکرد.
افکار کانت که انسان را از بند قدرت متافیزیک میرهاند و فعلیت را به او باز میگرداند، در راه تسخیر جهان با مقاومتهایی رو برو شد.
در امپراتوری اتریش – مجارستان بولتسانو به این انگارهی کانت اعتراض نمود. وی از یک سو با کانت همراه بود زیرا که کانت رهبر شک فلسفی و از بزرگترین مبارزان در برابر دگماتیسم بود. ولی از سوی دیگر او را ملامت میکرد که چرا منطق این یگانه روش برای توضیح دقیق را نادیده گرفته است. بولتسانو با رجوع به آرا ولف و لایپنیتس راه اینان را در ساختن یک زبان دقیق جهانی دنبال نمود. در کتاب «در باب راه قرار دادن ریاضیات بر بنیادهایی بهتر» (۱۸۱۰ ) وی تلاش میکند تا بنیاد را که کانت برای ریاضی و منطق قرار داده را متلاشی کند.
اما مگر کانت چه کرده بود؟ وی با این عنوان که حدود شناسایی ذهن از شهود های ناب و آزمودنی در نمیگذرد، هرگونه فضای ذهن را تهدید میکرد. ریاضی خود حاصل شهود ناب زمانی است. اما بولتسانو در صدد بر آمد ثابت کند ریاضی و منطق از هرگونه شهود ناب و یا آزمودنی در امان اند. اولا از نظر وی چیزی به نام شهود ناب وجود نداشت، و ثانیا متعلق منطق با خود آن متفاوت است. به عبارتی ساده تر منطق دارای وجودی مستقل از ذهن است که با آنچه تظاهر ذهنی آن است متفاوت است. حال اگر بتوان از طریق ریاضی منطق را سامان داد میتوان گزارههایی زبانی ساخت که خطا را در یابند و از هر شهودی نیز مستقل باشند.
کار بولتسانو در اوایل قرن ۱۹ رخ داد. وی تلاش کرد در دیگر آثارش نظر خود را پیشرفت بخشد از آن جمله کتاب “نظریه علم” وی بود. این دیدگاه بعدها از طریق ماینونگ و برنتانو به فرگه و هوسرل رسید و در واقع نهضتی را به راه انداخت که فلسفهی تحلیلی پیامد آن بود.
X=v y
حالا نشانهی پر و یا خالی اضافه میشود:
x-v y=0
حالا میتوان این نشان گذاری را از طریق قوانین جبر گسترش داد.
X(1-y)=0
این گزاره به این معنا خواهد بود “آدمیان نا میرنده نداریم” . با این حال اگر چه بول توانست برخی از گزاره های منطق صوری را باز سازی کند در ادامهی تلاش خود ناکام ماند. در واقع نشان گذاری وی هنوز به تکامل نرسیده بود. چارز ساندرس پیرس در امریکا در حالی که به منطق بسا بیشتر از ریاضیات علاقه مند بود، با ایجاد دو نشانهی کمیت بخش کلی و جزیی ساختن نظام دقیق منطقی را ادامه داد. او تلاش کرد نشانهها را توضیح دهد و آنها را نمایان کند (رمز گشایی).در واقع این تلاش پیرس گشایندهی علم نشانه شناسی شد اگر چه سالها بعد یعنی پس از چاپ “زبان شناسی همگانی” سوسور در نیمهی اول قرن ۲۰ این دانش جدید رسما متولد شد.
ایدهی زبان جهانی که با لایپنیتز شروع شده بود حالا ابزاری قدرتمند داشت: منطق نشانه ای.
با این حال نه بول و نه پیرس موفق نشدند منطق ریاضی را آنچنان که لازمهی یک زبان عام باشد تکامل بخشند. اما راه برای گوتلوب فرگه و برتراند راسل گشوده شد.
“معنا و مفهوم” دو موضوع متداول در نزد فیلسوفان منطق و معرفت شناس بود. جان استوارت میل در تعریف این دو اولی را مقدم بر عینیت میداند و دومی را برداشت ذهنی از واقعیت. معنا همان مرجع اصلی است و مفهوم نشانه ای که معنا را بازگو میکند.
همچنین اسمی که معنا را باز میتاباند (دیگر امکان پرسش از آن نیست) اسم خاص است و دلالت گر به خود. ولی اسمی که قابل تجزیه باشد مفهوم را میرساند؛ و دلالت گر ضمنی است و اسم عام. این تقسیم بندی که توسط میل مطرح گردیده به مشکلی بر میخورد. گزارهی “سوفورنیکس پدر سقراط است” بنا بر نظر میل بی معناست و همانگویی میکند. سوفورنیکس یک اسم خاص است یعنی به فردی با همین اسم دلالت میکند. این فرد دارای نسبتی با پسرش است که آن هم یک اسم خاص است. حال چه بگوییم “سوفورنیکس سوفورنیکس است” یا “سوفورنیکس پدر سقراط است” در واقع یک چیز گفتهایم. بنا بر این اگر بتوان به جای گزارهی اول از دومی استفاده کرد، چه سودی از آن کسب میشود و چه داده ای به ما اضافه میشود؟
فرگه برای برون رفت از این مشکل ناچار میشود مفهوم و معنا را از نو تعریف کند. در گزارهی اول (سوفورنیکس سوفورنیکس است) گزارهی ما نشانگر رابطهی یک اسم با خودش است. در حالی که در گزارهی دوم (سوفورنیکس پدر سقراط است) علاوه بر اشاره به خود دادههایی شناختی هم در اختیار گذاشته میشود.
هر اسمی را میتوان دوگونه خواند، یا به معنای صریح و یا به مفهومی که میرساند. بدین ترتیب اسامی خاص هم دارای معنا یا ارجاع مستقیم به چیزی هستند و هم مفهومی فراتر را که توضیحی در باره ی همان مرجع است را بیان میکنند.
بدین ترتیب تمایز تعریف فرگه با میل در این خواهد بود که هر اسم خاص در عین آنکه مرجعی واقعی را نمایان میسازد میتواند دارای مفهومی هم باشد. این در حالی است که میل معتقد است اسامی ضمنی در صدد جدا کردن یک اسم خاص از دیگر آنها است.
فرگه مثالی میزند: ستارهی شب و ستارهی صبح هردو به سیارهی زهره ارجاع میدهند اما مفهوم ستارهی شب زهره نیست! در حالی که همان معنا را افاده میکند. با این حال در زبان روزمره برخی مفاهیم فاقد مرجع شناخته شده یا اصلا فاقد معنایند. گزارهی “اژدها درخت را آتش زد” یک گزارهی دارای مفهوم است اما مرجعش چیست؟ آیا چنین هستنده ای وجود دارد؟
فرگه برای حل این مشکلات منطق را پیشنهاد میکند تا در واقع چنین گزارههایی از زبان تصفیه شوند. برای این منظور باید از طریق نماد پردازی ریاضی زبانی را سامان داد که برای هر مفهوم تنها یک مرجع (معنا) قابل شناسایی باشد. بدین ترتیب تنها گزارههایی که دارای معنای مشخص هستند صادق و باقی کاذب خواهند بود.
فرگه در تحقیقات خود به دو گونهی دیگر از نحو های زبانی نیز اشاره میکند. اول کاربرد های زبانی که نقل قول میکنند و دیگری گزارههایی که به مفهوم ارجاع میدهند.
در نوع اول کارکرد مفهوم و معنا صادق نیست بلکه مفهوم از نظر شخص گوینده مورد نظر است. در نوع دوم ارجاع غیر مستقیم رخ میدهد بدون آنکه مصداقی موجود باشد یا لحاظ شود.
درخشش کار فرگه آن جاست که تمامی گزارهها را از یک جهت ارزشی میخواند و در واقع ارزش صدق را در مجموعه های اسمی که نهایتا دارای معنا های خاص هستند طبقه بندی میکند. استاد پیر در حال چاپ جلد دوم اثر سترگش یعنی “بنیاد های علم حساب” است که نامه ای از راسل در یافت میکند. راسل که جزء معدود نفراتی است که جلد اول اثر را خوانده، اشکالی مهلک در نظریه فرگه می آبد.
برتراند راسل و اتمیسم منطقی
برتراند راسل فرزند خانوادهی اشرافی و سیاستمدار در ۱۸۷۲ بدنیا آمد. زندگی راسل زندگی پر از ماجراهای جالب و عجیب بوده است. ابتدا عاشق ریاضی شد، سپس چند مدتی به سمت اندیشه های تازه انتشار یافتهی هگل در انگلستان گرایید. بعد از آن این بار علم و منطق را مد نظر قرار داد. سر انجام وارد سیاست شد. مدتی به سمت چپ رادیکال متمایل شد. دو بار زندانی شد و سر انجام با افکاری ضد جنگ جهان را بدرود گفت. (۱۹۷۰) در این سیر اودیسه وار آن بخشی را پی میگیریم که در پیش برد فلسفهی تحلیلی و به نوعی تاسیس آن مربوط میشود.
راسل که به تازگی از جمع تاگارت و برادلی گسسته بود، کتاب فرگه را خواند و از آن جا که خود او نیز دغدغهی همانند را داشت، دریافت استاد آلمانی چه پیشرفتهایی را نمایان کرده است. تاگارت و برادلی دو استاد هگلی بودند که در کمبریج به اشاعهی نظریات هگل مشغول بودند. راسل تا مدتها ایدئالیسم آنها را پذیرفت. اما آشنایی با ج. ا. مور و وایتهد مسیر زندگیاش را تغییر داد. مور که بیشتر به فلسفهی اخلاق گرایش داشت، در کتابی تحت عنوان «اخلاق» روش نوینی برای تحلیل مفاهیم به کار بست. در روش مور تحلیل کلیات به اجزاء انجام میگرفت. وی نشان داد که مفاهیم اخلاقی جز اسمهای عام که قابل تجزیه به اسامی جزئیترند چیزی در بر ندارند و حتی نمیتوان ارجاع حقیقی برایشان یافت. به عنوان مثل، مفهوم “خوب” نه یک اسم خاص بلکه یک محمول در نظر گرفته میشود که قابل تعریف نیست. بناباین لفظی است که بنا به موقعیت توسط عقل جمعی فهم میشود بدون اینکه بتوان آنرا به سودمندی یا چیزی دیگر فروکاست. این روش، یعنی تحلیل دادهها راسل را به فکر انداخت تا از طریق آن زبانی کامل سامان دهد و متافیزیک را فرا فکند. درست در همین زمان کتاب فرگه بدستش رسید. نظریهی مجموعه های اسمی بی نقص بود بجز در یک مورد. مشکل این بود، آیا در یک مجموعه که یکی از اعضایش دارای خصوصیت “عضو خود نبودن” است، وضعیت این عضو در مجموعه تعریف میشود یا در بیرون؟ اگر پاسخ داده شود درون مجموعه، یعنی عضو ایکس که جزء خود نیست عضو مجموعهی ان است، از آنجا که خصوصیت ایکس عدم عضویت در خود است جواب باطل است. در صورتی که پاسخ داده شود بیرون مجموعه، یعنی ایکس بیرون از ان و در مجموعهی ایکسها است. اما باز میدانیم که ایکس نمیتواند عضو خود باشد. اشکال در طی نامه ای به فرگه گوشزد شد. فرگه که تا قبل از دریافت نامه از کار خود راضی بود، ناگهان متوجه موضوع شد و تلاش کرد متممی حاوی پاسخ به جلد دوم اضافه کند. با این حال در پاسخ به راسل مینویسد که مایوس شده است و نمیتواند از این مشکل بگذرد.
راسل و وایتهد از این جا به بعد تلاش میکنند تا این مشکل را نیز بر طرف کنند و در واقع راسل که مانند فرگه سودای ساختن زبانی کامل را دارد، حرکت را از پیشرفتهای فرگه آغاز میکند.
هستی شناسی افلاطونی فرگه برای منطق و ریاضی ساحتی واقعی قائل است، وجود که نه ذهنی و نه عینی است. این انگاره که در تاریخ فلسفه به فیثاغوریان باز میگردد و در افلاطون نیز موثر میافتد، مدعی وجودی فی نفسه برای عدد است گویی اعداد هستهایی واقعیاند. راسل تا مدتها این تصور در باره ی عدد را می پزیرد. عدد هستی واقعی است که بدون دخالت فعالانهی حس قابل درک است. به معنایی دیگر وجود اعداد از طریق شهود های محض (زمان و مکان) درک نمیشود بلکه از آنجا که قوام بخش منطق و نسبتهای زبانی است ذهنن دریافت میشود. با این حال ذهن در ساختن آن بی تاثیر است. این انگاره بنیاد هستی شناختی نظریهی اتمیسم منطقی میگردد که بعدها توسط ویتگنشتاین نیز تکرار میشود. بنا به نظر راسل جهان آنگونه که خود را مینمایاند منشا حقیقی دارد و فراتر از آن نمیتوان رفت. این جهان از طریق زبان باز نمایی میشود. زبان نیز (زبان کامل) برای اینکه دچار خطا نگردد، ناچار برای هر معنا، نشانه ای میآفریند که با اصل عین منطبق است. بنا بر این هر جمله شامل اسامی خاص و اسامی مرکب خواهد بود. اسامی خاص درست به اتم حقیقی اشاره کرده و قابل تجزیه نیستند در حالی که اسامی مرکب از اتمهای اصلی تشکیل شده پس مولوکول هایی قابل تجزیه به اسمهای خاص اند. از سوی دیگر برای پاسخ گفتن به مشکلی که خود در یافته بود، نظریهی انواع را مطرح میکند که بر اساس آن هر جزء را در یک مجموعه میتوان با همان جزء در مرتبهی پایینتر از خود نسبت بست. بنابر این اگر ایکسها عضو ان باشند، میتوانند عضو ان پریم نباشند و یا عضو وای، اما عضو ایکس نبودن محال است زیرا ایکسها و ایکسها در یک طبقهی نوعی خواهند بود. “اصول ریاضی” کتابی است که راسل در آن نظریهاش را قوام بخشید.
اما هنور یک مشکل دیگر برجاست، و آن مشکل “این همانی” است که فرگه بدان پاسخی ممتنع داده بود. بنا به نظر فرگه گزارهی “راسل راسل است” و “راسل واضع نظریهی اتمیسم منطقی است” تنها از حیث مفهومی متفاوتند حال آنکه از منظر معنا یکسان اند (هردو تنها به راسل ارجاع میدهند). راسل برای حل این مشکل نظریهی اتمیستی خود را به کار میگیرد. بنا به این نظر هر اسم خاص به یک عین خاص ارجاع میدهد؛ و هر جمله میبایست حد اقل دارای یک اسم خاص باشد. اما در کنار این اسم برخی اسامی مرکب (صفتها) کمی موجودند که فاقد ارجاع مستقیم هستند اما به یک اسم خاص منتهی میشوند. در گزارهی شکسپیر شکسپیر است یک همان گویه رخ داده که بی اهمیت خواهد بود. در حالی که در گزارهی شکسپیر نویسندهی هملت است از طریق نویسندهی هملت، اطلاعاتی تازه منتقل میشود. فرگه تمامی نامها را دارای دو خاصیت ارجاع به اصل و ارجاع به مفهوم میدانست، حال آنکه راسل ارجاع به اصل را تنها در اسامی خاص موجود میداند؛ و مفهوم را تنها در یک ساختار مولکولی میگنجاند. بنا بر این جمله های فوق با هم متفاوتند (در مثال اول و دوم)
راسل در ادامهی کار خود با شاگردی بر میخورد که بعدها یکی از تاثیر گذارترین فلاسفهی جهان میگردد. این جوان اتریشی لودویگ نام دارد. وی که ابتدا به مهندسی مشغول است به سمت فلسفه کشیده میشود و برای درس آموزی راهی آلمان میشود. فرگه ترقیبش میکند به کمبریج رفته و در تزد راسل به تحصیل ادامه دهد. ویتگنشتاین به کمبریج میآید در نوشتن به یاری استاد میشتابد و کم کم بر استاد تاثیر میگذارد تا جایی که وایتهد از راسل جدا میشود. با آغاز جنگ به جبهه میرود؛ و در حالی که اسیر شده است شاهکار خود را مینویسد. “رسالهی فلسفی-منطقی”.راسل در لندن از همان آغاز جنگ را مردود میشمرد. او که از احوال لودویگ بی خبر است پس از بازگشت وی میکوشد شاهکار وی را به چاپ برساند. راسل کم کم متوجه میشود جهان پس از جنگ جهانی ملتهب است که باید برای آرام ساختنش کوشید. پس فلسفه را رها میکند و تا پایان عمر میکوشد جهانیان را متقاعد کند در صلح زیستن بسا شایسته تر است.
عنوان رساله توسط مور به ویتگنشتاین پیشنهاد شد. زیرا که این اثر در همان سپهر آرزو های لایپنیتس اوج میگرفت. “رسالهی فلسفی – منطقی” مجموعه ای است به سبک گزین گویه که هرگذاره از طریق یک عدد مشخص شده است. هر گزاره توسط بعدی بسط پیدا میکند و این خود روشی بود که در اصول ریاضی راسل و وایتهد به کار رفته بود.
پارهی اول با این گزاره آغاز میشود: جهان، تمامی آنچه است که وضع واقع است.
منظور از این گزاره این است که هر آنچه در جهان رخ میدهد، خود واقعیت است و در واقع آنچه که خود را مینمایاند همان واقعیت است. در ادامه میآید: جهان مجموعهی بودههاست، نه مجموعهی اشیاء. در این جا جهان بینی راسل از نو نمایان میگردد. بودهها از نظر راسل تمامی اسامی و کنشهایی اند که در زبان میآیند و البته میتوانند ارجاع شیئی داشته باشند و میتوانند فارغ از آن بمانند. در واقع جهان مجموعه ای است از هر آنچه در زبان باز تابیده شده است. در گفتار سوم میآید که: جهان بوسیله ی بودها تعیین شده است و نیز بدان راه تعیین شده است که بودها همهی بودها هستند و گفتار چهارم ادامه میدهد: چه مجموعهی بودها آنچه را که وضع واقع است تعیین میکند و نیز تعیین میکند هر آنچه را که وضع واقع نیست این مسیر ادامه مییابد. جهان مجموعه ای است از اتمها که در ترکیب خود مولکولها را میسازند. زبان نظامی است که با این جهان مطابقت دارد. پس هر جمله ای که در آن وضع میشود، از نامهایی خاص متشکل اند که همانند اتمهای عینی عمل میکنند و مجموعهی آنها، مجموعهی تمام جهان است. همان جهانی که هست. انطباق جهان و زبان بدانجا میرسد که هر انچه در صدد است در فراسوی زبان قرار گیرد، لاوجود قلمداد میشود. اما به چه شکل؟ آنچه در زبان بیان میشود “گفته” میشود، هر آن چیزی است که هست. اما آنچه میخواهد این نقشه را یا قالب نمایش را بگوید، از آنجا که باید بیرون از قالب ایستاده باشد ناتوان از بیان خواهد بود. پس تنها میتوان ادعا کرد قالب زبان نشان دادنی است نه گفتنی. از این استدلال میتوان به این رسید که متافیزیک، اخلاق و زیبایی اموری هستند که در زبان جا نمیگیرند. پس اگر هم باشند قابل گفتگو و بحث نخواهد بود. فلسفه تنها باید به فیلسوفان یادآوری کند که آنچه میگویند در حوزهی گفتار است یا نمایش. از سوی دیگر این حکم ویتگنشتاین در باب ریاضی و منطق نیز جاری میشود. ریاضی چیزی جز همانگویه نیست (همانند نگاه کانت). بنا براین کتابش را همانگونه که در پیشگفتارش میگوید چون نردبانی برای رسیدن به طبقهی بالا استفاده میشود و بعد دورش باید انداخت. در این بین آنچه نظریهی تصویری زبان خوانده میشود بیان شده است. مطابقت زبان نه تنها قطعی که حتی نوع قرار گیری واژگان با نوع قرار گیری عینیات تضامن دارد و منطبق است. ویتگنشتاین اول در واقع با این کتاب تکلیف جهان را روشن مینماید.
در پارهی دوم اثر البته بخشی را به “رازها” اختصاص داده است. اخلاق بیرون جهان است. پنهان است، غیر گفتنی است. پس تنها میتوان گفت آدم سعادتمند جهانی متفاوت با آدمی بی سعادت دارد. “براستی چیزهایی هست که گفتنی نیست. این ناگفتنیها خودشان را نشان میدهند. اینها همان مرموزاتند”
ویتگنشتاین از یکسو نافی متافیزیک در حوزهی شناخت است است و از سوی دیگر زبان و معنا و ارجاع را درنسبتی تصویری، عین جهان میداند. اما ویتگنشتاین دوم این نظریه را غریب و معدوم میشمرد و قدم در راهی دیگر خواهد گذارد.
“اگر چه نمیتوان این حکم را تعمیم داد ولی در اغلب موارد میتوان واژه معنی دار را چنین تعریف کرد: معنی یک واژه کاربرد آن در زبان است. ”
این جمله شاید کلیت نظریهی وی را بیان کند. بازیهای زبانی، مختلفند. اگر در ابتدا یعنی در رساله ساختار جهان و ساختار زبان دارای یک همانندی تصویری بودند، در اینجا ساختار زبان، جهان را ساختمند میکند. هر بار به نحوی. دیگر زبان جهان ساز است. منطقی که اساسا بدنبال صورتبندی زبان است عاجز خواهد ماند. مرجعی به عنوان کلی وجود ندارد. تنهابنا به کاربرد زبان میتوان آنرا تعریف کرد. دیگر معنا و مفهوم ارجاع مستقیم و ضمنی نیستند. بلکه خود معنا و مفهوم در یک ساختار قراردادی که منجر به عمل میشود هویدا میگردد. بدین ترتیب فلسفهی ویتگنشتاین خود را وارونه میکند. این وارونگی باعث آن مشود که پس از مرگش یعنی زمانی که کتاب پژوهشهای فلسفی چاپ گردید، نحله ی نوینی در فلسفهی زبان پدید آید.
فلسفهی زبان روزمره در واقع فرزند ویتگنشتاین دوم است.
در دوران میان جنگ اول و دوم دو مکتب بزرگ در آلمان و اتریش مشغول به فعالیت بودند که هردو در صدد یافتن راهی دقیق و علمی میگشتند. این هردو از طریق باز کاوی و زنده کردن استعلای ذهنی، یعنی همان پایهی روش معرفتی کانت، در صدد بودند بحران حاصله در فلسفهی اروپایی را سامان بخشند. مکتب ماربورگ برای علوم انسانی ساحتی مجزا قائل بود، و متصور بود که ساحت علوم انسانی یک ساحت “روحانی” است و قابل تقلیل به علوم دقیقه نیست. از دل این مکتب، نو کانتیها بیرون آمدند که ریکرت در ابتدا و کوهن و کاسریر سپستر در راس آن قرار داشتند.
نگره ی این مکتب در باز نمایی و بازگشت دوران روشنگری صرف میشد. اینان و به خصوص ارنست کاسریر در نوشتارشان یک بار دیگر به ارزشهای روشنگری و عقل خودبسنده ی کانتی رجعت کردند؛ و در تلاش بودند علت انحراف فلسفی اروپا را قصور از روش نقادی کانت نشان دهند. در این میانه ادموند هوسرل از یک سو با پدیدار شناسی تازه تاسیس خود به مقابله با اینان شتافت و از سوی دیگر پوزیتیویستها یعنی، کارنپ، هان و نویرات به اضافهی شیلیک با استفاده از مفاهیم تحلیلی پرچم مخالفت بر افراشتند.
گروه اول شوهود کانتی را متحول کردند. اینان در صدد بودند “به ذات اصلی اشیاء” بازگردند و فلسفه ای با دقت علمی و فراتر از آن بسازند. گروه دوم با نوعی تجربه گرایی پراگماتیستی فلسفه را تا حد قانون گزار و وارسی کنندهی نظریات علمی تقلیل دادند. اگر به صورت فهرست وار به فعالیتهای نوکانتی ها اشاره شود، میتوان به از نو خوانی شناخت ترانسندنتال، که معتقد بود امکان شناخت در بر خورد معقولات استعلایی و شرایط امکان تجربی قابل حصول است، نومن و شئ فی نفسه ناشناخته و غیر قابل تعریف است اشاره کرد. همچنین کاسریر بحران را از بازگشت دگماتیسم متعالی (متافیزیکی) و عدم نقد پذیری آن میدانست. وی در این راستا ابتدا به نقد هگل روی آورد وسپس به اسطوره های امروزین جامعهی اروپایی، همچون دولت، روی آورد. کوهن نیز با باز خوانی دقیق کانت تلاش میکرد از روش شناسی وی برای یک منطق دقیق بهره برد.
در هر حال این مکتب تلاشی نوستالژیکی برای زنده کردن میراث اروپایی انجام میداد و میخواست اروپا را بیدار کند. اما پوزیتیویستهای حلقهی وین راهی دیگر را برگزیدند.
حلقه وین خود را در ادامهی تجربه گرایی فلسفی میدانست. سه اصل کلیدی که این حلقه را سامان دادند براساس یک هستی شناسی تجربی شکل گرفته بود. این سه اصل عبارت بودند از:
- تمایزبین گزاره های تحلیلی و ترکیبی
- اصل تحقیق پذیری
- برنهاد فروکاستی و مشاهده در اصل اول که از هیوم و ویتگنشتاین اول گرفته شده بود، فرض کانت مورد رد قرار گرفت.
کانت شناخت را حاصل ترکیب دو نوع حکم میدانست. احکام تحلیلی و احکام ترکیبی. احکام ترکیبی احکامی هستند که دربارهی موضوع توضیحاتی نوین را ارائه میدهند. مثل:همهی شوهران میرا هستند. دراین حکم اولا شوهران جنسی از انواع آدمیان اند، دوما میرندگی آنان برحسب مشاهدهی تاریخی بر آنان اضافه شده است. بنابرین محمول چیزی را به موضوع اضافه کرده است. اما درحکم تحلیلی تنها موضوع را تایید میکنیم. مثلا میگوییم تمامی شوهران ازدواج کردهاند. در این حکم، شوهر بودن یعنی مردی که ازدواج کرده است. پس هیچ دادهی نو بر موضوع حمل نشده است. کانت فکر میکرد احکام شناختی از نوع احکام پیشینیاند، یعنی از طریق مشاهده در ظرف امکانی خاص و آمیزش این دادههای دارای معنا با معقولات پیشینی ذهن شناخت حاصل میگردد. پوزیتیویویستها مدعی میشوند که تمامی احکام متافیزیک تحلیلیاند پس حاوی هیچ دادهی شناختی نیستند و تمامی احکام علمی ترکیبیاند. با این تفاوت که قائم به مشاهدهاند و هیچ قطعیتی ندارند، مگر در اثبات و تکرار مشاهده و نتیجهی آن. در حوزهی احکام متافیزیکی، تاثیر ویتگنشتاین کاملا مشهود است و در حوزهی دوم هیوم نقش بازی میکند. اصل دوم در ادامهی اصل اول قرار دارد. اگر تمامی احکام علمی خاصیتی نسبی و متکی به ادراکات حسی دارند بنابراین باید نمایانگر عینی در بیرون از ذهن باشند.
اما این عین بیرونی که توسط واسطهی حسی منتقل میگردید باید قابل آزمون باشد. ویتگنشتاین در رساله میگوید: “وقتی کسی میکوشد چیزی متافیزیکی بگوید، به او نشان میدهیم که به برخی از نشانهها در گزارهی خود معنا نبخشیده است” بنابراین اگر حکمی داده شود باید آنرا به اجزء آن تجزیه نمود و شرایط امکان (صدق) آنرا در تجربه ای آزمود. اگر اجزاء آن صادق بودند پس حکم میتواند صادق باشد و در غیر این صورت کاذب خواهد بود. اصل تحقق پذیری یکی از مناقشات بزرگ بین این حلقه و مخالفانشان است. کارل پوپر از کسانی است که به این اصل خدشه وارد میکند. او این اصل که تنها گزاره ای قابل اصلاح است که به اصلی ارجاع دهد که ثابت است را یک متافیزیک جدید میداند. اگر بگوییم تمامی انسانها میرا هستند و دلیل صدق را بر این استوار کنیم که تا به حال سرنوشت بشر جز این نبوده است، و از همین توجیه برای رد گزارهی انسان میرا نیست استفاده ببریم، در واقع دچار یک پیش فرض متافیزیکی شدهایم. پوپر راه برون رفت از این پیش فرض را اصل ابطال پذیری گزارهها میداند. به این معنا که تنها گزارهها ممکن الصدق تصور شوند. به این ترتیب گزارهی دوم در مثال فوق کاذب نیست زیرا که ممکن است روزی علم برمرگ فائق آید. این ایراد به همراه ایرادی که توسط کواین مطرح میشود پایه های این نظام فلسفی سترگ را لرزاند.
اصل سوم، در ادامهی اصل قبل، مشاهده را پایه ای برای شناخت قرار میدهد؛ و هر آنچه که بتوان بر این فروکاست، قابل بحث میکند. در این میان در خود حلقه دو نگرش مطرح شد، اولی که از طرف شیلیک و کارنپ مورد دفاع بود، ارجاع حکم به مشاهده بود و دومی که هر حکم را باید از طریق کارکرد فیزیکی مورد بحث قرار داد. یعنی باید صدق گزاره را بنا بر عینیت فیزیکی برسی نمود توسط اتو نویرات مطرح میشد. این دعوی با حکم “روا داری” کارنپ که میگفت هر دو اصل میتواند مرجع معرفت بخشی باشد مرتفع شد.
ما ابتدا به مشاهدهی جزئی خود نظر میافکنیم سپس مجموع آن را از طریق تجمیع اطلاعات بدست آمده باز مینگریم و حاصل صورتی علمی از یک موضوع خواهد بود. با این حال علم به ما میگوید که علت رخداد برخی اتفاقات چیست، اما خودش (مولفه های معرفت) پا در همان رویدادها دارد. پس کارنپ با نظریهی “باز ساخت” خود تلاش میکند مسئله را حل کند. وی پایگاه آگاهی را از طریق مشاهده، بر گزارههایی صادق در یک زبان کامل قرار میدهد. سپس از طریق این نقاط نشان میدهد مفاهیم، زمان، مکان، بدن انسان و زیست از اجزاء قابل مشاهده ساخته شدند (عینهایی فیزیکی)؛ و جایگاه هر یک از اینان در نهایت نمایانگر ساختار علمی جهان است. در ای فلسفه اصل رواداری نیز همین جا شکل میگیرد.
در عین حال برای پاسخ به مشکل قبل وی بین گزاره های آزمون پذیر و تحلیلی تمایز میگذارد. هرکدام از موضوعات که در پایهی دوم (تحلیلی) قرار گیرند، از حیث شناختی خارج میشوند. پس پرسش از وجود در درون یک ساخت علمی، متافیزیکی است.
کارنپ در مقاله ای کوتاه به هایدگر که در فرایبورگ شروع به کار کرده میتازد. وی هایدگر را شیادی زبان باز معرفی میکند و معتقد است آنچه او میگوید هیچ گویی است. این جدال هایدگر را به پاسخ گویی وا میدارد اما استاد پیر پاسخهای فیلسوف جوان را جدی نمیگیرد. در هر حال ایمان راسخ کارنپ به اصل تحقیق پذیری و ضدیتش با متافیزیک تا پایان عمر با او همراه است.
وی در مقالهی “دو حد جزمگرایی تجربگرایان” تلاش میکند از یک طرف ایراد به اصل دوم پوزیتیویست ها را حل کند واز سوی دیگر نظامات منطقی این گروه را گسترش دهد. در نگره ی تجربه گرایان (که حلقهی وین را هم در بر میگیرد) بر تمایز دو حکم تحلیلی و ترکیبی تاکید میشود و در مرحلهی بعد هر حکم ترکیبی به مشاهده حسی فروکاهیده میشود.
حال کواین میگوید این عام گرایی متد ایک را باید به فلسفهی هر علم در درون خودش تغییر داد. مشکل بزرگ تجربه گرایان در حکم نخست این است که آیا تجربه را میتوان تجربه کرد؟ ما بر حسب چه پیش فرضی میدانیم که تجربه میکنیم؟ در حکم دوم اگر مشاهده نمایان گر جهان است، چه تضمینی برای صدق آن وجود دارد؟
کواین با رد نظریه باز ساخت کارنپ میگوید: زبان منطقی و نحوی ما است که معقولات را صادق و کاذب میکند. بنابراین اگر به جای فرافکندن مساله به جهان مشاهداتی آن را درون زبان جستجو کنیم، قدمی برای حل مشکلات بر داشته میشود. وی با استفاده از مثال نویرات که میگفت: “علم همچون قایقی است که باید در میانه آب قطعاتش را سوار کرد” نشان میدهد که لازم نیست قطعیتی ضروری برای معرفت لحاظ کنیم بلکه براساس کاربرد علمی هر نظریه میتوان در مولفه های زبانی آن مدام شک نمود. یعنی ابتدا تخته ای بر داشت تعمیرش کرد و بعد به سراغ تختهی بعدی رفت.
اشکال بزرگ تجربه گرایان متافیزیک جهان واقع است. پس از طریق دخالت دادن معرفت شناسی در درون هر علم میتوان بدون نیاز به قطعیت سازی، مدام آن را مورد پرسش قرار داد و از نو ساختش.
ویتگنشتاین در کتابش نشان داده بود که تنها یکی از بازیهای زبانی، منطق است؛ و علاوه بر آن بسیاری دیگر از بازیها نیز وجود دارند که هر یک بنا به کاربردشان قابل بازشناسی هستند.
رایل در ۱۹۰۰ متولد شد. در ۱۹۵۳ با انتشار مقاله ای تحت عنوان “زبان متعارف” به منطق فلسفی حمله برد. او معتقد بود که آنچه به زبان معنا میبخشد نه خود واژهها بلکه کاربرد آنها در سطح یک جملهی عادی و معمولی است. او به تمسخر میگوید: هیلری به عنوان یک واژه به اولین کوهنورد که پا به اورست گذاشت معنا میشود. در حالی که معنا نه پوتین به پا میکند و نه کوهنوردی میداند. او به منطقیون اعتراض میکند که زبان را فراموش کردهاند.
او بدنبال واژه های طبیعی و معمولی و کارکرد هریک میگردد. در کنار رایل و کمی قبلتر از او آستن در سال ۱۹۵۲ نشان داد که کارکرد های صدق باور نمیتوانند به مشکلات زبان پاسخ دهند. وی که بیشتر از نوشتن سخنرانی میکرد در کنفرانسی در هاروارد طرح کمی نظریهاش را بیان کرد که پس از مرگش در کتابی تحت عنوان “چگونگی کار با کلمات” گرد آوری شد. آستن در ابتدا به فرضیهی کنشی قائل بود. بنابر این فرض، دو نوع گفتار وجود دارد اول گفتارهایی که به منظور کارکردی بیان میشوند و دوم گفتارهایی که به منظور دادن خبر بیان میشوند. وی جملات اول را کنشی و دوم را بیانی میخواند. تمایز اصلی این دو گفتار در این است که گروه دوم را میتوان از حیث صدق و کذب برسی نمود. در حالی که گروه اول را از طریق کارامد بودن یا نبودن آنها برسی میکنیم.
به طور مثال به چند جملهی زیر توجه کنید:
۱- پنجره را باز کن
۲-میشود پنجره را باز کنی؟
۳-ممنون، میشود پنجره را باز کنی
۴-بهتر نیست بگذاری هوای اتاق عوض شود؟
۵-هوای اینجا کمی گرفته است.
در اینجا اگر به سبک نحویون به برسی بنشینیم، جملهی اول را دستوری، دوم و چهارم را سوالی، و پنجم را خبری تعریف خواهیم کرد. در حالی که در تمامی این پنج جمله یک منظور بیان شده است و آن عمل باز کردن پنجره به دلیل بدی هوای داخل اتاق است. این پنج جمله را میتوان جملات کنشی نام داد. آستین در ادامهی کار با دشواری روبرو شد. او که از این مقدمه به نظریهی “کار گفت” رسیده بود در صدد بر آمد انواع گفتار های کنشی بجا را که کار گفت نام داشتند، در طبقه بندی خاص نشان دهد. در این راه دریافت که برخی از جملات کنشی، بار بیانی مییابد و گاهی صدق گزاره ای آن نامعین میشود. اگر بگوییم “جان” میدود در حالی که او ایستاده باشد، در واقع جمله ای کاذب را بیان کردهایم.
در این جا سرل دیگر فیلسوف این مکتب بایک تقسیم بندی تازه مسئله را حل میکند. وی با جدا کردن گزارش از محتوای گزارش بر مسئله فائق میآید.
در جملهی “جان” میدود، فعل گزارش رخ داده است پس در باره ی صدق و کذب آن نمیتوان حکم داد. این حرکت با آراء سرل به جریانی قدرتمند مبدل شد. در این میان آراء کسانی چون کرایس به کاربردشناسی ختم گردید. این نحله نیز امروزه در امریکا طرفدارانی دارد.
منابع تحقیق :
دولا کامپانی، کریستیان؛ (1380) تاریخ فلسفهی غرب در قرن بیستم، ترجمهی باقر پرهام، تهران، ﻧﺸﺮ آﮔﻪ.
استرول، آوروم؛ (1383) فلسفهی تحلیلی در قرن بیستم، ترجمهی فریدون فاطمی، تهران، نشر مرکز.
علوینیا، سهراب؛ (1380) معرفتشناسی ریاضی ویتگنشتاین و کواین، تهران، انتشارات نیلوفر، چاپ اول.
چپمن، شیوان؛ (1384) از فلسفه به زبانشناسی، ترجمهی حسین صافی، تهران، انتشارات گام نو، چاپ اول.
خرمشاهی، بهاء الدین؛ (1361) پوزیتیویسم منطقی، تهران، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی.
میثمی، سایه؛ (1385) معنا و معرفت در فلسفه کواین، تهران، نگاه معاصر، چاپ نخست.
این مقاله توسط نویسنده محترم برای انتشار در سایت نصور ارسال شده است.
منبع: سایت نصور
اما زبان این ابزار دقیق چرا اینقدر با انسان و جهان اش بازی میکند؟ چرا آدمیان هر آنچه میشنوند، آن طور که میخواهند تفسیر میکنند؟ مگر این کلمات چه جادویی دارند که دو گانه یا حتی چند گانه شنیده میشوند، حال آن که صورتی یکسان دارند؟ آنچه برجستهترین پرسش قرن بیستم را مصروف خویش داشت چیزی جز همین ابزار ساده نبود.
ارتباط و همبستگی این دستگاه ساده با جهان چگونه است، و چگونه جهان از طریق آن منتقل میگردد؟ اگرچه در پهنهی این قرن شاهد انقلابات سترگی در دیگر متعلقات انسان بودهایم، اما بی شک بازگشت به دم دستیترین ابزار بشر شاهکار فلاسفهی اروپایی بوده است.
نظر ورزی در زبان دو جریان اصلی را ساخته که البته هریک خود به زیر شاخههایی تقسیم میگردد. دستهی اول معتقدند که زبان آیینهی جهان است که از طریق گرد متافیزیک دچار باژگون نمایی شده است پس ناچار باید این زنگار را از آن برچید و آن را از نو صیقل داد. در سوی مقابل دستهی دیگر دستگاه زبان را نا مرتبط با جهان قلمداد میکنند؛ و اصلا جهان را ان گونه که میشناسیم ساختهی این دستگاه پیچیده میدانند. اولین دیدگاه، منطق فلسفی را مدد گرفته تا از طریق ان زبانی نو پدید آرد و مشکلات سر راه را حل نماید و دیگری بدنبال فرا روی از طریق شکستن قواعد نحوی آن بر آمد تا در فراسویی بی بنیاد آزادی را باز یابد.
در این جستار کوتاه صورتی کلی از جریان اول برسی میگردد. تحولات ریاضی و فیزیک در اواخر قرن ۱۹ واوایل قرن ۲۰ بی سابقه بودند. طرح لوباچفسکی در باره ی هندسهی فضایی و غیر خطی، طرح معادلاتی گوس برای ایجاد یک نظام ریاضیاتی پاسخ گو به این تحولات، تکامل علامت گذاری در ریاضیات و پدید آمدن شاخه ای به نام جبر و همچنین جهش در فیزیک که طلسم نیوتون را شکست، باید اضافه نمود. این انقلابات متوالی سر انجام فلسفه را نیز در بر گرفت.
مدتها قبل یعنی در قرن ۱۷ لایپنیتس فیلسوف آلمانی در فکر آن بود تا از طریق منطق زبانی را سامان دهد که برای همگان قابل فهم باشد تا دیگر دچار اختلافات عدیده و مهم نگردند. اشکالاتی که اگر زبان منطقی را در برابرشان بکار اندازیم تاب نخواهند آورد. لایپنیتس در این راه (ساختن زبانی جهانی) جبر را پایه گذاشت و حتی جدولی از نشانه های ریاضی نیز ساخت با این حال با هدفش فرسنگها فاصله داشت. پس از وی کانت بزرگ با بی علاقگی به این موضوع راه حل مشکل چندگانگی صدق را در صورت شناسایی و ساز و کار آن تشخیص داد. وی با استدلالاتی قدرتمند که در “سنجش خرد ناب” ترتیب داد به جنگ سختیهای بشر شتافت. در دستگاه وی عقل استعلایی چاره ای جز اتکا به شهود های حسی نداشت تا خود را اثبات کند و از آن طریق به جهان بیرون پل بزند. منطق و ریاضی هر دو جز قالبهایی جزمی بودند که همانگویه میکردند. منطق از نظر وی از ارسطو جلوتر نیامده بود و در جا میزد و ریاضی نیز جز بازی نشانه گذار عقل نبود که راه را برای طبقه بندی تجربیات باز میکرد.
افکار کانت که انسان را از بند قدرت متافیزیک میرهاند و فعلیت را به او باز میگرداند، در راه تسخیر جهان با مقاومتهایی رو برو شد.
در امپراتوری اتریش – مجارستان بولتسانو به این انگارهی کانت اعتراض نمود. وی از یک سو با کانت همراه بود زیرا که کانت رهبر شک فلسفی و از بزرگترین مبارزان در برابر دگماتیسم بود. ولی از سوی دیگر او را ملامت میکرد که چرا منطق این یگانه روش برای توضیح دقیق را نادیده گرفته است. بولتسانو با رجوع به آرا ولف و لایپنیتس راه اینان را در ساختن یک زبان دقیق جهانی دنبال نمود. در کتاب «در باب راه قرار دادن ریاضیات بر بنیادهایی بهتر» (۱۸۱۰ ) وی تلاش میکند تا بنیاد را که کانت برای ریاضی و منطق قرار داده را متلاشی کند.
اما مگر کانت چه کرده بود؟ وی با این عنوان که حدود شناسایی ذهن از شهود های ناب و آزمودنی در نمیگذرد، هرگونه فضای ذهن را تهدید میکرد. ریاضی خود حاصل شهود ناب زمانی است. اما بولتسانو در صدد بر آمد ثابت کند ریاضی و منطق از هرگونه شهود ناب و یا آزمودنی در امان اند. اولا از نظر وی چیزی به نام شهود ناب وجود نداشت، و ثانیا متعلق منطق با خود آن متفاوت است. به عبارتی ساده تر منطق دارای وجودی مستقل از ذهن است که با آنچه تظاهر ذهنی آن است متفاوت است. حال اگر بتوان از طریق ریاضی منطق را سامان داد میتوان گزارههایی زبانی ساخت که خطا را در یابند و از هر شهودی نیز مستقل باشند.
کار بولتسانو در اوایل قرن ۱۹ رخ داد. وی تلاش کرد در دیگر آثارش نظر خود را پیشرفت بخشد از آن جمله کتاب “نظریه علم” وی بود. این دیدگاه بعدها از طریق ماینونگ و برنتانو به فرگه و هوسرل رسید و در واقع نهضتی را به راه انداخت که فلسفهی تحلیلی پیامد آن بود.
بول، پیرس و تکامل نماد سازی منطقی
جرج بول ریاضی دان متولد ایرلند، سودای این را داشت که از طریق تحویل منطق به نشانه های ابداعی که توسط قواعد مکانیستی جبر هدایت میشد، بن بست های منطق ارسطویی را بگشاید. بنا بر این در این راه اقداماتی انجام داد. وی در کتاب “تحلیل ریاضی – منطقی” عملا با نشانه گذاری به جای صور متداول گفتار موفق میشود از طریق اساسا منطقی، احکام قیاسی ارسطو را ثابت کند. پس این بار این نظام را گسترش میدهد تا شاید دیگر مشکلات را نیز از آن طریق حل کند. ابداع وی در کتاب مذکور این گونه است: وی به جای یک طبقه از اشیاء متغیر (x ) را میگذارد و به جای طبقهی دیگر ( y) را. سپس عدد ۱ را نماد طبقهی پر و عدد ۰ را نماد طبقهی خالی قرار میدهد و در نهایت علامت (v ) رانماد واژه های “از شمار” یا “از” میگیرد. حالا حکم گزاره ای “همهی آدمیان میرا هستند” به این نماد پردازی بر میگرداند. آدمیان که یک طبقه از اشیاء هستند (x ) و میرندگی ( y) خواهد شد. حالا گزارهی فوق به این صورت میشود “همهی x ها از شمار y ها اند” . سپس به جای “از شمار” ( v) گذاشته میشود:X=v y
حالا نشانهی پر و یا خالی اضافه میشود:
x-v y=0
حالا میتوان این نشان گذاری را از طریق قوانین جبر گسترش داد.
X(1-y)=0
این گزاره به این معنا خواهد بود “آدمیان نا میرنده نداریم” . با این حال اگر چه بول توانست برخی از گزاره های منطق صوری را باز سازی کند در ادامهی تلاش خود ناکام ماند. در واقع نشان گذاری وی هنوز به تکامل نرسیده بود. چارز ساندرس پیرس در امریکا در حالی که به منطق بسا بیشتر از ریاضیات علاقه مند بود، با ایجاد دو نشانهی کمیت بخش کلی و جزیی ساختن نظام دقیق منطقی را ادامه داد. او تلاش کرد نشانهها را توضیح دهد و آنها را نمایان کند (رمز گشایی).در واقع این تلاش پیرس گشایندهی علم نشانه شناسی شد اگر چه سالها بعد یعنی پس از چاپ “زبان شناسی همگانی” سوسور در نیمهی اول قرن ۲۰ این دانش جدید رسما متولد شد.
ایدهی زبان جهانی که با لایپنیتز شروع شده بود حالا ابزاری قدرتمند داشت: منطق نشانه ای.
با این حال نه بول و نه پیرس موفق نشدند منطق ریاضی را آنچنان که لازمهی یک زبان عام باشد تکامل بخشند. اما راه برای گوتلوب فرگه و برتراند راسل گشوده شد.
فرگه و نظام توابع
گوتلب فرگه استاد ریاضیات در دانشکدهی ینا و همدوره با فردریش گوش ریاضیدان شاهد پیشرفت معادلات در حل مسائل تازهی هندسه بود. گویی در این دوران او به منطق نیز علاقمند شده بود. پس شروع کرد به کاری که انقلابی بزرگ پدید آورد. او که آثار ماینونگ را از یک سو و آثار بول و شرودر را از سوی دیگر خوانده بود بدنبال کار اینان رفت. هدف تحویل ریاضی به منطق بود. اما بر سر این راه دو مشکل عدیده وجود داشت. اول آنکه منطق برای بروز خود همچنان از زبان بهره میگرفت و زبان روزمره دارای اشکالاتی غریب بود. دوم اینکه منطق میبایست پایگاهی استوار در ریاضی مییافت حال آنکه ریاضیات بر طبق برنهاد کانتی شهودی بود. بنا بر این فرگه از یک جهت میخواست زبان کاملی خلق کند که بر پایهی عدد اصلی نهاده شده باشد. ضمنا وی قصد داشت اشکالات زبان روزمره را نیز نمایان کند. وی در طول ۲۰ سال ابتدا زبانی سماتیک (نشانه ای) را سازمان میدهد و برنهاد کانتی را که حاصل خطا های زبان روزمره میداند با یک هستی شناسی افلاطونی تعویض میکند.“معنا و مفهوم” دو موضوع متداول در نزد فیلسوفان منطق و معرفت شناس بود. جان استوارت میل در تعریف این دو اولی را مقدم بر عینیت میداند و دومی را برداشت ذهنی از واقعیت. معنا همان مرجع اصلی است و مفهوم نشانه ای که معنا را بازگو میکند.
همچنین اسمی که معنا را باز میتاباند (دیگر امکان پرسش از آن نیست) اسم خاص است و دلالت گر به خود. ولی اسمی که قابل تجزیه باشد مفهوم را میرساند؛ و دلالت گر ضمنی است و اسم عام. این تقسیم بندی که توسط میل مطرح گردیده به مشکلی بر میخورد. گزارهی “سوفورنیکس پدر سقراط است” بنا بر نظر میل بی معناست و همانگویی میکند. سوفورنیکس یک اسم خاص است یعنی به فردی با همین اسم دلالت میکند. این فرد دارای نسبتی با پسرش است که آن هم یک اسم خاص است. حال چه بگوییم “سوفورنیکس سوفورنیکس است” یا “سوفورنیکس پدر سقراط است” در واقع یک چیز گفتهایم. بنا بر این اگر بتوان به جای گزارهی اول از دومی استفاده کرد، چه سودی از آن کسب میشود و چه داده ای به ما اضافه میشود؟
فرگه برای برون رفت از این مشکل ناچار میشود مفهوم و معنا را از نو تعریف کند. در گزارهی اول (سوفورنیکس سوفورنیکس است) گزارهی ما نشانگر رابطهی یک اسم با خودش است. در حالی که در گزارهی دوم (سوفورنیکس پدر سقراط است) علاوه بر اشاره به خود دادههایی شناختی هم در اختیار گذاشته میشود.
هر اسمی را میتوان دوگونه خواند، یا به معنای صریح و یا به مفهومی که میرساند. بدین ترتیب اسامی خاص هم دارای معنا یا ارجاع مستقیم به چیزی هستند و هم مفهومی فراتر را که توضیحی در باره ی همان مرجع است را بیان میکنند.
بدین ترتیب تمایز تعریف فرگه با میل در این خواهد بود که هر اسم خاص در عین آنکه مرجعی واقعی را نمایان میسازد میتواند دارای مفهومی هم باشد. این در حالی است که میل معتقد است اسامی ضمنی در صدد جدا کردن یک اسم خاص از دیگر آنها است.
فرگه مثالی میزند: ستارهی شب و ستارهی صبح هردو به سیارهی زهره ارجاع میدهند اما مفهوم ستارهی شب زهره نیست! در حالی که همان معنا را افاده میکند. با این حال در زبان روزمره برخی مفاهیم فاقد مرجع شناخته شده یا اصلا فاقد معنایند. گزارهی “اژدها درخت را آتش زد” یک گزارهی دارای مفهوم است اما مرجعش چیست؟ آیا چنین هستنده ای وجود دارد؟
فرگه برای حل این مشکلات منطق را پیشنهاد میکند تا در واقع چنین گزارههایی از زبان تصفیه شوند. برای این منظور باید از طریق نماد پردازی ریاضی زبانی را سامان داد که برای هر مفهوم تنها یک مرجع (معنا) قابل شناسایی باشد. بدین ترتیب تنها گزارههایی که دارای معنای مشخص هستند صادق و باقی کاذب خواهند بود.
فرگه در تحقیقات خود به دو گونهی دیگر از نحو های زبانی نیز اشاره میکند. اول کاربرد های زبانی که نقل قول میکنند و دیگری گزارههایی که به مفهوم ارجاع میدهند.
در نوع اول کارکرد مفهوم و معنا صادق نیست بلکه مفهوم از نظر شخص گوینده مورد نظر است. در نوع دوم ارجاع غیر مستقیم رخ میدهد بدون آنکه مصداقی موجود باشد یا لحاظ شود.
درخشش کار فرگه آن جاست که تمامی گزارهها را از یک جهت ارزشی میخواند و در واقع ارزش صدق را در مجموعه های اسمی که نهایتا دارای معنا های خاص هستند طبقه بندی میکند. استاد پیر در حال چاپ جلد دوم اثر سترگش یعنی “بنیاد های علم حساب” است که نامه ای از راسل در یافت میکند. راسل که جزء معدود نفراتی است که جلد اول اثر را خوانده، اشکالی مهلک در نظریه فرگه می آبد.
برتراند راسل و اتمیسم منطقی
برتراند راسل فرزند خانوادهی اشرافی و سیاستمدار در ۱۸۷۲ بدنیا آمد. زندگی راسل زندگی پر از ماجراهای جالب و عجیب بوده است. ابتدا عاشق ریاضی شد، سپس چند مدتی به سمت اندیشه های تازه انتشار یافتهی هگل در انگلستان گرایید. بعد از آن این بار علم و منطق را مد نظر قرار داد. سر انجام وارد سیاست شد. مدتی به سمت چپ رادیکال متمایل شد. دو بار زندانی شد و سر انجام با افکاری ضد جنگ جهان را بدرود گفت. (۱۹۷۰) در این سیر اودیسه وار آن بخشی را پی میگیریم که در پیش برد فلسفهی تحلیلی و به نوعی تاسیس آن مربوط میشود.
راسل که به تازگی از جمع تاگارت و برادلی گسسته بود، کتاب فرگه را خواند و از آن جا که خود او نیز دغدغهی همانند را داشت، دریافت استاد آلمانی چه پیشرفتهایی را نمایان کرده است. تاگارت و برادلی دو استاد هگلی بودند که در کمبریج به اشاعهی نظریات هگل مشغول بودند. راسل تا مدتها ایدئالیسم آنها را پذیرفت. اما آشنایی با ج. ا. مور و وایتهد مسیر زندگیاش را تغییر داد. مور که بیشتر به فلسفهی اخلاق گرایش داشت، در کتابی تحت عنوان «اخلاق» روش نوینی برای تحلیل مفاهیم به کار بست. در روش مور تحلیل کلیات به اجزاء انجام میگرفت. وی نشان داد که مفاهیم اخلاقی جز اسمهای عام که قابل تجزیه به اسامی جزئیترند چیزی در بر ندارند و حتی نمیتوان ارجاع حقیقی برایشان یافت. به عنوان مثل، مفهوم “خوب” نه یک اسم خاص بلکه یک محمول در نظر گرفته میشود که قابل تعریف نیست. بناباین لفظی است که بنا به موقعیت توسط عقل جمعی فهم میشود بدون اینکه بتوان آنرا به سودمندی یا چیزی دیگر فروکاست. این روش، یعنی تحلیل دادهها راسل را به فکر انداخت تا از طریق آن زبانی کامل سامان دهد و متافیزیک را فرا فکند. درست در همین زمان کتاب فرگه بدستش رسید. نظریهی مجموعه های اسمی بی نقص بود بجز در یک مورد. مشکل این بود، آیا در یک مجموعه که یکی از اعضایش دارای خصوصیت “عضو خود نبودن” است، وضعیت این عضو در مجموعه تعریف میشود یا در بیرون؟ اگر پاسخ داده شود درون مجموعه، یعنی عضو ایکس که جزء خود نیست عضو مجموعهی ان است، از آنجا که خصوصیت ایکس عدم عضویت در خود است جواب باطل است. در صورتی که پاسخ داده شود بیرون مجموعه، یعنی ایکس بیرون از ان و در مجموعهی ایکسها است. اما باز میدانیم که ایکس نمیتواند عضو خود باشد. اشکال در طی نامه ای به فرگه گوشزد شد. فرگه که تا قبل از دریافت نامه از کار خود راضی بود، ناگهان متوجه موضوع شد و تلاش کرد متممی حاوی پاسخ به جلد دوم اضافه کند. با این حال در پاسخ به راسل مینویسد که مایوس شده است و نمیتواند از این مشکل بگذرد.
راسل و وایتهد از این جا به بعد تلاش میکنند تا این مشکل را نیز بر طرف کنند و در واقع راسل که مانند فرگه سودای ساختن زبانی کامل را دارد، حرکت را از پیشرفتهای فرگه آغاز میکند.
هستی شناسی افلاطونی فرگه برای منطق و ریاضی ساحتی واقعی قائل است، وجود که نه ذهنی و نه عینی است. این انگاره که در تاریخ فلسفه به فیثاغوریان باز میگردد و در افلاطون نیز موثر میافتد، مدعی وجودی فی نفسه برای عدد است گویی اعداد هستهایی واقعیاند. راسل تا مدتها این تصور در باره ی عدد را می پزیرد. عدد هستی واقعی است که بدون دخالت فعالانهی حس قابل درک است. به معنایی دیگر وجود اعداد از طریق شهود های محض (زمان و مکان) درک نمیشود بلکه از آنجا که قوام بخش منطق و نسبتهای زبانی است ذهنن دریافت میشود. با این حال ذهن در ساختن آن بی تاثیر است. این انگاره بنیاد هستی شناختی نظریهی اتمیسم منطقی میگردد که بعدها توسط ویتگنشتاین نیز تکرار میشود. بنا به نظر راسل جهان آنگونه که خود را مینمایاند منشا حقیقی دارد و فراتر از آن نمیتوان رفت. این جهان از طریق زبان باز نمایی میشود. زبان نیز (زبان کامل) برای اینکه دچار خطا نگردد، ناچار برای هر معنا، نشانه ای میآفریند که با اصل عین منطبق است. بنا بر این هر جمله شامل اسامی خاص و اسامی مرکب خواهد بود. اسامی خاص درست به اتم حقیقی اشاره کرده و قابل تجزیه نیستند در حالی که اسامی مرکب از اتمهای اصلی تشکیل شده پس مولوکول هایی قابل تجزیه به اسمهای خاص اند. از سوی دیگر برای پاسخ گفتن به مشکلی که خود در یافته بود، نظریهی انواع را مطرح میکند که بر اساس آن هر جزء را در یک مجموعه میتوان با همان جزء در مرتبهی پایینتر از خود نسبت بست. بنابر این اگر ایکسها عضو ان باشند، میتوانند عضو ان پریم نباشند و یا عضو وای، اما عضو ایکس نبودن محال است زیرا ایکسها و ایکسها در یک طبقهی نوعی خواهند بود. “اصول ریاضی” کتابی است که راسل در آن نظریهاش را قوام بخشید.
اما هنور یک مشکل دیگر برجاست، و آن مشکل “این همانی” است که فرگه بدان پاسخی ممتنع داده بود. بنا به نظر فرگه گزارهی “راسل راسل است” و “راسل واضع نظریهی اتمیسم منطقی است” تنها از حیث مفهومی متفاوتند حال آنکه از منظر معنا یکسان اند (هردو تنها به راسل ارجاع میدهند). راسل برای حل این مشکل نظریهی اتمیستی خود را به کار میگیرد. بنا به این نظر هر اسم خاص به یک عین خاص ارجاع میدهد؛ و هر جمله میبایست حد اقل دارای یک اسم خاص باشد. اما در کنار این اسم برخی اسامی مرکب (صفتها) کمی موجودند که فاقد ارجاع مستقیم هستند اما به یک اسم خاص منتهی میشوند. در گزارهی شکسپیر شکسپیر است یک همان گویه رخ داده که بی اهمیت خواهد بود. در حالی که در گزارهی شکسپیر نویسندهی هملت است از طریق نویسندهی هملت، اطلاعاتی تازه منتقل میشود. فرگه تمامی نامها را دارای دو خاصیت ارجاع به اصل و ارجاع به مفهوم میدانست، حال آنکه راسل ارجاع به اصل را تنها در اسامی خاص موجود میداند؛ و مفهوم را تنها در یک ساختار مولکولی میگنجاند. بنا بر این جمله های فوق با هم متفاوتند (در مثال اول و دوم)
راسل در ادامهی کار خود با شاگردی بر میخورد که بعدها یکی از تاثیر گذارترین فلاسفهی جهان میگردد. این جوان اتریشی لودویگ نام دارد. وی که ابتدا به مهندسی مشغول است به سمت فلسفه کشیده میشود و برای درس آموزی راهی آلمان میشود. فرگه ترقیبش میکند به کمبریج رفته و در تزد راسل به تحصیل ادامه دهد. ویتگنشتاین به کمبریج میآید در نوشتن به یاری استاد میشتابد و کم کم بر استاد تاثیر میگذارد تا جایی که وایتهد از راسل جدا میشود. با آغاز جنگ به جبهه میرود؛ و در حالی که اسیر شده است شاهکار خود را مینویسد. “رسالهی فلسفی-منطقی”.راسل در لندن از همان آغاز جنگ را مردود میشمرد. او که از احوال لودویگ بی خبر است پس از بازگشت وی میکوشد شاهکار وی را به چاپ برساند. راسل کم کم متوجه میشود جهان پس از جنگ جهانی ملتهب است که باید برای آرام ساختنش کوشید. پس فلسفه را رها میکند و تا پایان عمر میکوشد جهانیان را متقاعد کند در صلح زیستن بسا شایسته تر است.
لودویگ ویتگنشتاین و رسالهی فلسفی منطقی
ویتگنشتاین فیلسوفی متفاوت از حیث زیستن بود. او که به خاندان ثروتمند “ویتگنشتاین ها” در وین متعلق بود، اول بار به را ه هنر لغزید. برادر بزرگتر و خواهرش هردو نوازندگی میکردند. سپس تصمیم گرفت تا برای تحصیل در رشتهی مهندسی به انگلستان سفر کند. در این میان وی به فلسفه علاقمند شد و همانگونه که شرحش رفت به نزد فرگه و سپس راسل رفت. او در شروع جنگ به اتریش بازگشت و داوطلبانه وارد ارتش شد. در میدان جنگ هر جا که خطری وجود داشت او نیز حاضر میشد. سر انجام و در اواخر جنگ توسط ایتالیاییها اسیر شد و در مدت اسارت رسالهاش را تمام کرد. پس از جنگ در صدد برآمد کتابش را چاپ کند و بالاخره و پس از کشمکش بسیار موفق شد آنرا به زیور طبع آراسته کند. بعد فلسفه را کنار گذارد و به مشاغل دبیری، نجاری و حتی باغبانی روی آورد. پس از چندی باز و ناگهان به فلسفه باز گشت و این بار بر خلاف نظریهی اولش، نظریهی بازیهای زبانی را مطرح نمود. دیگر از او کتابی به چاپ نرسید مگر پس از مرگش. در شروع جنگ دوم بر علیه آلمان وارد جنگ شد و این بار به عنوان یاری دهنده در درمانگاهی که متعلق به مجروحان جنگ بود مشغول شد. طبع ظریفش او را از همنشینی با اعضای حلقهی وین باز داشت و سر انجام در سال ۱۹۵۱ در گذشت. پس از مرگش آثار متعددی از او چاپ شد. که یا حاصل تدریس موجودش در بازگشت به کمبریج بود و یا مجموعههایی از سخن رانیهای معدودش. “کتاب آبی” و “کتاب قهوه ای” و آثاری در باره ی فلسفهی ذهن و روانشناسی و حتی فیزیولوژی که حالا در راس علاقهاش جای گرفته بود، حاصل نیمهی دوم زندگیاش بود. در این جا ابتدا به رسالهی منطقی – فلسفی وی میپردازیم. بدان جهت که پارهی نخست این اثر تا مدتها در حلقهی وین خوانده میشد و دیگر اینکه پردازش نظریه اتمیسم منطقی در این کتاب به خوبی انجام پذیرفته بود.عنوان رساله توسط مور به ویتگنشتاین پیشنهاد شد. زیرا که این اثر در همان سپهر آرزو های لایپنیتس اوج میگرفت. “رسالهی فلسفی – منطقی” مجموعه ای است به سبک گزین گویه که هرگذاره از طریق یک عدد مشخص شده است. هر گزاره توسط بعدی بسط پیدا میکند و این خود روشی بود که در اصول ریاضی راسل و وایتهد به کار رفته بود.
پارهی اول با این گزاره آغاز میشود: جهان، تمامی آنچه است که وضع واقع است.
منظور از این گزاره این است که هر آنچه در جهان رخ میدهد، خود واقعیت است و در واقع آنچه که خود را مینمایاند همان واقعیت است. در ادامه میآید: جهان مجموعهی بودههاست، نه مجموعهی اشیاء. در این جا جهان بینی راسل از نو نمایان میگردد. بودهها از نظر راسل تمامی اسامی و کنشهایی اند که در زبان میآیند و البته میتوانند ارجاع شیئی داشته باشند و میتوانند فارغ از آن بمانند. در واقع جهان مجموعه ای است از هر آنچه در زبان باز تابیده شده است. در گفتار سوم میآید که: جهان بوسیله ی بودها تعیین شده است و نیز بدان راه تعیین شده است که بودها همهی بودها هستند و گفتار چهارم ادامه میدهد: چه مجموعهی بودها آنچه را که وضع واقع است تعیین میکند و نیز تعیین میکند هر آنچه را که وضع واقع نیست این مسیر ادامه مییابد. جهان مجموعه ای است از اتمها که در ترکیب خود مولکولها را میسازند. زبان نظامی است که با این جهان مطابقت دارد. پس هر جمله ای که در آن وضع میشود، از نامهایی خاص متشکل اند که همانند اتمهای عینی عمل میکنند و مجموعهی آنها، مجموعهی تمام جهان است. همان جهانی که هست. انطباق جهان و زبان بدانجا میرسد که هر انچه در صدد است در فراسوی زبان قرار گیرد، لاوجود قلمداد میشود. اما به چه شکل؟ آنچه در زبان بیان میشود “گفته” میشود، هر آن چیزی است که هست. اما آنچه میخواهد این نقشه را یا قالب نمایش را بگوید، از آنجا که باید بیرون از قالب ایستاده باشد ناتوان از بیان خواهد بود. پس تنها میتوان ادعا کرد قالب زبان نشان دادنی است نه گفتنی. از این استدلال میتوان به این رسید که متافیزیک، اخلاق و زیبایی اموری هستند که در زبان جا نمیگیرند. پس اگر هم باشند قابل گفتگو و بحث نخواهد بود. فلسفه تنها باید به فیلسوفان یادآوری کند که آنچه میگویند در حوزهی گفتار است یا نمایش. از سوی دیگر این حکم ویتگنشتاین در باب ریاضی و منطق نیز جاری میشود. ریاضی چیزی جز همانگویه نیست (همانند نگاه کانت). بنا براین کتابش را همانگونه که در پیشگفتارش میگوید چون نردبانی برای رسیدن به طبقهی بالا استفاده میشود و بعد دورش باید انداخت. در این بین آنچه نظریهی تصویری زبان خوانده میشود بیان شده است. مطابقت زبان نه تنها قطعی که حتی نوع قرار گیری واژگان با نوع قرار گیری عینیات تضامن دارد و منطبق است. ویتگنشتاین اول در واقع با این کتاب تکلیف جهان را روشن مینماید.
در پارهی دوم اثر البته بخشی را به “رازها” اختصاص داده است. اخلاق بیرون جهان است. پنهان است، غیر گفتنی است. پس تنها میتوان گفت آدم سعادتمند جهانی متفاوت با آدمی بی سعادت دارد. “براستی چیزهایی هست که گفتنی نیست. این ناگفتنیها خودشان را نشان میدهند. اینها همان مرموزاتند”
ویتگنشتاین از یکسو نافی متافیزیک در حوزهی شناخت است است و از سوی دیگر زبان و معنا و ارجاع را درنسبتی تصویری، عین جهان میداند. اما ویتگنشتاین دوم این نظریه را غریب و معدوم میشمرد و قدم در راهی دیگر خواهد گذارد.
ویتگنشتاین دوم: پژوهشهای فلسفی
رویکرد ویتگنشتاین در این دوره به زبان کاربردی و غیر منطقی و به کشف بازیهای زبانی ختم میشود. او این بار برخلاف دوران قبل خود، زبان را از آن حیث که عمل میکند مورد توجه قرار میدهد. منطق اگر چه میتواند در بین بازیهای زبانی هم خانوادگیهایی کشف کند اما هرگز نمیتواند این هم خانوادگیها را اثبات نماید. زیرا که همانقدر که دو بازی میتوانند مشابه باشند، تفاوت هم دارند. بنا بر این در رویکرد اخیر شناسایی قواعد هر بازی، با عطف نظریه نتیجهی ان برای لودویگ ویتگنشتاین مهم میگردد.“اگر چه نمیتوان این حکم را تعمیم داد ولی در اغلب موارد میتوان واژه معنی دار را چنین تعریف کرد: معنی یک واژه کاربرد آن در زبان است. ”
این جمله شاید کلیت نظریهی وی را بیان کند. بازیهای زبانی، مختلفند. اگر در ابتدا یعنی در رساله ساختار جهان و ساختار زبان دارای یک همانندی تصویری بودند، در اینجا ساختار زبان، جهان را ساختمند میکند. هر بار به نحوی. دیگر زبان جهان ساز است. منطقی که اساسا بدنبال صورتبندی زبان است عاجز خواهد ماند. مرجعی به عنوان کلی وجود ندارد. تنهابنا به کاربرد زبان میتوان آنرا تعریف کرد. دیگر معنا و مفهوم ارجاع مستقیم و ضمنی نیستند. بلکه خود معنا و مفهوم در یک ساختار قراردادی که منجر به عمل میشود هویدا میگردد. بدین ترتیب فلسفهی ویتگنشتاین خود را وارونه میکند. این وارونگی باعث آن مشود که پس از مرگش یعنی زمانی که کتاب پژوهشهای فلسفی چاپ گردید، نحله ی نوینی در فلسفهی زبان پدید آید.
فلسفهی زبان روزمره در واقع فرزند ویتگنشتاین دوم است.
پوزیتیویسم منطقی
شاید پرسیده شود چرا این گرایش بزرگ فلسفی در زیل فلسفهی تحلیلی بررسی میشود؟ باید در پاسخ این پرسش گفته شود که اگرچه سویش این نحله از زبان به علم میچرخد ولی پیش فرضهایی که موجب این چرخش میگردند همگی از سنت تحلیلی وام دارند؛ و حتی روش بررسی علمی این گروه نیز همانند روش تحلیل زبان در فلسفهی تحلیلی است. البته این نکته را نمیتوان نادیده گرفت که اولین پوزیتیویست های تاریخ فلسفه در قرن ۱۷ در کوران عصر روشنگری بوجود آمدند. سیر حرکتی واقع گرایی با نگره های مادی گرا در قرن ۱۹ ادامه یافت و سر انجام روش تحلیلی منطقی این جنبش را برای مدتی به یکی از قدرتمندترین جریانات فکری بشر مبدل ساخت.در دوران میان جنگ اول و دوم دو مکتب بزرگ در آلمان و اتریش مشغول به فعالیت بودند که هردو در صدد یافتن راهی دقیق و علمی میگشتند. این هردو از طریق باز کاوی و زنده کردن استعلای ذهنی، یعنی همان پایهی روش معرفتی کانت، در صدد بودند بحران حاصله در فلسفهی اروپایی را سامان بخشند. مکتب ماربورگ برای علوم انسانی ساحتی مجزا قائل بود، و متصور بود که ساحت علوم انسانی یک ساحت “روحانی” است و قابل تقلیل به علوم دقیقه نیست. از دل این مکتب، نو کانتیها بیرون آمدند که ریکرت در ابتدا و کوهن و کاسریر سپستر در راس آن قرار داشتند.
نگره ی این مکتب در باز نمایی و بازگشت دوران روشنگری صرف میشد. اینان و به خصوص ارنست کاسریر در نوشتارشان یک بار دیگر به ارزشهای روشنگری و عقل خودبسنده ی کانتی رجعت کردند؛ و در تلاش بودند علت انحراف فلسفی اروپا را قصور از روش نقادی کانت نشان دهند. در این میانه ادموند هوسرل از یک سو با پدیدار شناسی تازه تاسیس خود به مقابله با اینان شتافت و از سوی دیگر پوزیتیویستها یعنی، کارنپ، هان و نویرات به اضافهی شیلیک با استفاده از مفاهیم تحلیلی پرچم مخالفت بر افراشتند.
گروه اول شوهود کانتی را متحول کردند. اینان در صدد بودند “به ذات اصلی اشیاء” بازگردند و فلسفه ای با دقت علمی و فراتر از آن بسازند. گروه دوم با نوعی تجربه گرایی پراگماتیستی فلسفه را تا حد قانون گزار و وارسی کنندهی نظریات علمی تقلیل دادند. اگر به صورت فهرست وار به فعالیتهای نوکانتی ها اشاره شود، میتوان به از نو خوانی شناخت ترانسندنتال، که معتقد بود امکان شناخت در بر خورد معقولات استعلایی و شرایط امکان تجربی قابل حصول است، نومن و شئ فی نفسه ناشناخته و غیر قابل تعریف است اشاره کرد. همچنین کاسریر بحران را از بازگشت دگماتیسم متعالی (متافیزیکی) و عدم نقد پذیری آن میدانست. وی در این راستا ابتدا به نقد هگل روی آورد وسپس به اسطوره های امروزین جامعهی اروپایی، همچون دولت، روی آورد. کوهن نیز با باز خوانی دقیق کانت تلاش میکرد از روش شناسی وی برای یک منطق دقیق بهره برد.
در هر حال این مکتب تلاشی نوستالژیکی برای زنده کردن میراث اروپایی انجام میداد و میخواست اروپا را بیدار کند. اما پوزیتیویستهای حلقهی وین راهی دیگر را برگزیدند.
حلقهی وین
آنچه وجه مشترک تمامی نظامهای فلسفی در قرن ۲۰ است، حملهی اینان به متافیزیک کلی گو و حقیقت محور است. بنابراین حلقهی وین قصد داشت تا با تاسی به گزاره های متقن و عینی از متافیزیک بگذرد و در این راه متدولوژی را سامان بخشد. در واقع گزاره های منطق صوری تنها قالب را سامان میبخشید و عینیات را وادار به مبدل شدن به آنچه وضع کرده بود میکرد. انگارهی مطلق اصیل که وحدانیت هستی را تنها از راه گذر از عین مرکب به معقول بسیط تفسیر میکرد در برابر حرکت فزونی گرفتهی طبیعت بشری در قرن ۲۰ ناکام مانده بود. در کافه ای در وین عده ای از ریاضیدانها و فیزیکدانها جمع شدند تا با استفاده از علوم ریاضی و فیزیک روشی را طراحی کنند که از طریق آن هر چیز کاذب را که متافیزیک از طریق “بازیهای زبانی، شیادی و هیچ مگو تا دیگران چیزی تصور کنند”باطل نمود و آنچه را که علمی یا صادق است را بازنمایی کند. اما مشکل بر سر راه بود به جز چند تن که به علوم اجتماعی تخصصی داشتند باقی با فلسفه نا آشنا بودند و خوب میدانستند که برای طرح زدن چنین روشی به این دو فن نیازمند اند. بنابرین از شیلیک که استاد فلسفه در آلمان بود، دعوت کردند به حلقه بپیوندد. این کافه کوچک ابتدا شاهد نشست سه تن بود که بعدها حلقه وین نام گرفت. هانس هان ریاضیدان، اتونویرات اقتصادان وفیلیپ فرانک فیزیکدان. اینان همانطورکه گفته شد بر سر فلسفهی علم و شناسایی روشی که بتوانه سره را از ناسره جدا کند به بحث نشستند. ارنست ماخ پیش از این درکرسی فلسفه علم در دانشگاه وین مشغول به کار بود. او که یک متریالیست تمام عیاربود، اعتقاد داشت جهان مجموعه ای است از تغییرات مادی که از طریق تجربه و تکرار آن میتوان شناختشان. شیلیک جانشین وی شد. بلافاصله با پیوستن وی به گروه کوچک، حالت جلسات رسمیتر شد و اعضا نیز گسترش یافتند. در این میان رودولف کارنپ نیز که ازاساتید فلسفه درآلمان بود نیزبه همراه هانس رایشنباخ به حلقه پیوستند و اینگونه بود که حلقه وین آماده کار شد.حلقه وین خود را در ادامهی تجربه گرایی فلسفی میدانست. سه اصل کلیدی که این حلقه را سامان دادند براساس یک هستی شناسی تجربی شکل گرفته بود. این سه اصل عبارت بودند از:
- تمایزبین گزاره های تحلیلی و ترکیبی
- اصل تحقیق پذیری
- برنهاد فروکاستی و مشاهده در اصل اول که از هیوم و ویتگنشتاین اول گرفته شده بود، فرض کانت مورد رد قرار گرفت.
کانت شناخت را حاصل ترکیب دو نوع حکم میدانست. احکام تحلیلی و احکام ترکیبی. احکام ترکیبی احکامی هستند که دربارهی موضوع توضیحاتی نوین را ارائه میدهند. مثل:همهی شوهران میرا هستند. دراین حکم اولا شوهران جنسی از انواع آدمیان اند، دوما میرندگی آنان برحسب مشاهدهی تاریخی بر آنان اضافه شده است. بنابرین محمول چیزی را به موضوع اضافه کرده است. اما درحکم تحلیلی تنها موضوع را تایید میکنیم. مثلا میگوییم تمامی شوهران ازدواج کردهاند. در این حکم، شوهر بودن یعنی مردی که ازدواج کرده است. پس هیچ دادهی نو بر موضوع حمل نشده است. کانت فکر میکرد احکام شناختی از نوع احکام پیشینیاند، یعنی از طریق مشاهده در ظرف امکانی خاص و آمیزش این دادههای دارای معنا با معقولات پیشینی ذهن شناخت حاصل میگردد. پوزیتیویویستها مدعی میشوند که تمامی احکام متافیزیک تحلیلیاند پس حاوی هیچ دادهی شناختی نیستند و تمامی احکام علمی ترکیبیاند. با این تفاوت که قائم به مشاهدهاند و هیچ قطعیتی ندارند، مگر در اثبات و تکرار مشاهده و نتیجهی آن. در حوزهی احکام متافیزیکی، تاثیر ویتگنشتاین کاملا مشهود است و در حوزهی دوم هیوم نقش بازی میکند. اصل دوم در ادامهی اصل اول قرار دارد. اگر تمامی احکام علمی خاصیتی نسبی و متکی به ادراکات حسی دارند بنابراین باید نمایانگر عینی در بیرون از ذهن باشند.
اما این عین بیرونی که توسط واسطهی حسی منتقل میگردید باید قابل آزمون باشد. ویتگنشتاین در رساله میگوید: “وقتی کسی میکوشد چیزی متافیزیکی بگوید، به او نشان میدهیم که به برخی از نشانهها در گزارهی خود معنا نبخشیده است” بنابراین اگر حکمی داده شود باید آنرا به اجزء آن تجزیه نمود و شرایط امکان (صدق) آنرا در تجربه ای آزمود. اگر اجزاء آن صادق بودند پس حکم میتواند صادق باشد و در غیر این صورت کاذب خواهد بود. اصل تحقق پذیری یکی از مناقشات بزرگ بین این حلقه و مخالفانشان است. کارل پوپر از کسانی است که به این اصل خدشه وارد میکند. او این اصل که تنها گزاره ای قابل اصلاح است که به اصلی ارجاع دهد که ثابت است را یک متافیزیک جدید میداند. اگر بگوییم تمامی انسانها میرا هستند و دلیل صدق را بر این استوار کنیم که تا به حال سرنوشت بشر جز این نبوده است، و از همین توجیه برای رد گزارهی انسان میرا نیست استفاده ببریم، در واقع دچار یک پیش فرض متافیزیکی شدهایم. پوپر راه برون رفت از این پیش فرض را اصل ابطال پذیری گزارهها میداند. به این معنا که تنها گزارهها ممکن الصدق تصور شوند. به این ترتیب گزارهی دوم در مثال فوق کاذب نیست زیرا که ممکن است روزی علم برمرگ فائق آید. این ایراد به همراه ایرادی که توسط کواین مطرح میشود پایه های این نظام فلسفی سترگ را لرزاند.
اصل سوم، در ادامهی اصل قبل، مشاهده را پایه ای برای شناخت قرار میدهد؛ و هر آنچه که بتوان بر این فروکاست، قابل بحث میکند. در این میان در خود حلقه دو نگرش مطرح شد، اولی که از طرف شیلیک و کارنپ مورد دفاع بود، ارجاع حکم به مشاهده بود و دومی که هر حکم را باید از طریق کارکرد فیزیکی مورد بحث قرار داد. یعنی باید صدق گزاره را بنا بر عینیت فیزیکی برسی نمود توسط اتو نویرات مطرح میشد. این دعوی با حکم “روا داری” کارنپ که میگفت هر دو اصل میتواند مرجع معرفت بخشی باشد مرتفع شد.
رودولف کارنپ
کارناپ برجستهترین چهرهی حلقهی وین بود. کارنپ، با آمدن شیلیک و جدیتر شدن کار به واسطهی علاقهی ضد متافیزیکی خودش و مطالعات فراوانی که بر روی آرای فرگه کرده بود، به حلقه پیوست. در این میان به تدریج و بدلیل ذهن خلاق و دست پرکار خود، به برجستهترین فرد حلقه تبدیل شد؛ و در هنگامی که با اشکالات پوپر مواجه شد در صدد بر آمد با باز سازی نظریه علمی حلقه آنرا کارامد تر کند. کارنپ همچون ویتگنشتاین وظیفهی فلسفه را تنها توضیح مسائل و مفاهیم عمده علم میدانست. بنابراین میبایست توضیح میداد که ساخت آگاهی در یک پژوهش علمی چگونه پدیدار میگردد.ما ابتدا به مشاهدهی جزئی خود نظر میافکنیم سپس مجموع آن را از طریق تجمیع اطلاعات بدست آمده باز مینگریم و حاصل صورتی علمی از یک موضوع خواهد بود. با این حال علم به ما میگوید که علت رخداد برخی اتفاقات چیست، اما خودش (مولفه های معرفت) پا در همان رویدادها دارد. پس کارنپ با نظریهی “باز ساخت” خود تلاش میکند مسئله را حل کند. وی پایگاه آگاهی را از طریق مشاهده، بر گزارههایی صادق در یک زبان کامل قرار میدهد. سپس از طریق این نقاط نشان میدهد مفاهیم، زمان، مکان، بدن انسان و زیست از اجزاء قابل مشاهده ساخته شدند (عینهایی فیزیکی)؛ و جایگاه هر یک از اینان در نهایت نمایانگر ساختار علمی جهان است. در ای فلسفه اصل رواداری نیز همین جا شکل میگیرد.
در عین حال برای پاسخ به مشکل قبل وی بین گزاره های آزمون پذیر و تحلیلی تمایز میگذارد. هرکدام از موضوعات که در پایهی دوم (تحلیلی) قرار گیرند، از حیث شناختی خارج میشوند. پس پرسش از وجود در درون یک ساخت علمی، متافیزیکی است.
کارنپ در مقاله ای کوتاه به هایدگر که در فرایبورگ شروع به کار کرده میتازد. وی هایدگر را شیادی زبان باز معرفی میکند و معتقد است آنچه او میگوید هیچ گویی است. این جدال هایدگر را به پاسخ گویی وا میدارد اما استاد پیر پاسخهای فیلسوف جوان را جدی نمیگیرد. در هر حال ایمان راسخ کارنپ به اصل تحقیق پذیری و ضدیتش با متافیزیک تا پایان عمر با او همراه است.
و. و. کواین
و. و. کواین از خود دو زندگی نامه بر جای گذارده است که هر دو را خود نگاشته. اولی در مجموع ۵۰۰ صفحه و دیگری ۴۰ صفحه. آنچه از زندگی خود در این دو نوشتار بر جای گذاشته است، در چند جمله خلاصه میگردد: کار و کار، تنهایی را به جمع ترجیح دادن، عدم دخالت در بحثهای فردی، گاهی سفر و تفریح کردن با منطق و ریاضیات و مطالعهی برخی آثار در میانهی کار های خود و البته تمجید از کارنپ و فرگه. بنابراین در میانهی زندگی او جز آثاری که وی از خود به یادگار گذاشته، هیچ نکته ای عامه پسند یافت نمیشود. کواین تنها در دو صفحهی آخر زندگی نامهاش میگوید که این طبع خلوت گرایش شاید ناشی از دوران کودکیاش باشد. در واقع کواین را باید نمونه ای از یک “سولیپیست” قلمداد کرد. (خود تنهایی باور) همانطور که ویتگنشتاین میگوید: جهان در مرز های زبانی معنا دارد. کواین نیز تنها در حیطهی زبان خود یا همان گفتارهایش زندگی میکرد. آثارش را میتوان در سه بخش تقسیم نمود. اول آثار منطقی. دوم آثار وجود شناختی و سوم معرفت شناسی.وی در مقالهی “دو حد جزمگرایی تجربگرایان” تلاش میکند از یک طرف ایراد به اصل دوم پوزیتیویست ها را حل کند واز سوی دیگر نظامات منطقی این گروه را گسترش دهد. در نگره ی تجربه گرایان (که حلقهی وین را هم در بر میگیرد) بر تمایز دو حکم تحلیلی و ترکیبی تاکید میشود و در مرحلهی بعد هر حکم ترکیبی به مشاهده حسی فروکاهیده میشود.
حال کواین میگوید این عام گرایی متد ایک را باید به فلسفهی هر علم در درون خودش تغییر داد. مشکل بزرگ تجربه گرایان در حکم نخست این است که آیا تجربه را میتوان تجربه کرد؟ ما بر حسب چه پیش فرضی میدانیم که تجربه میکنیم؟ در حکم دوم اگر مشاهده نمایان گر جهان است، چه تضمینی برای صدق آن وجود دارد؟
کواین با رد نظریه باز ساخت کارنپ میگوید: زبان منطقی و نحوی ما است که معقولات را صادق و کاذب میکند. بنابراین اگر به جای فرافکندن مساله به جهان مشاهداتی آن را درون زبان جستجو کنیم، قدمی برای حل مشکلات بر داشته میشود. وی با استفاده از مثال نویرات که میگفت: “علم همچون قایقی است که باید در میانه آب قطعاتش را سوار کرد” نشان میدهد که لازم نیست قطعیتی ضروری برای معرفت لحاظ کنیم بلکه براساس کاربرد علمی هر نظریه میتوان در مولفه های زبانی آن مدام شک نمود. یعنی ابتدا تخته ای بر داشت تعمیرش کرد و بعد به سراغ تختهی بعدی رفت.
اشکال بزرگ تجربه گرایان متافیزیک جهان واقع است. پس از طریق دخالت دادن معرفت شناسی در درون هر علم میتوان بدون نیاز به قطعیت سازی، مدام آن را مورد پرسش قرار داد و از نو ساختش.
فلسفهی زبان روزمره
کتاب پژوهشهای فلسفی ویتگنشتاین با گذار از منطق صرف و مطرح کردن بازیهای زبانی در واقع باعث تشکیل نحله ی فلسفهی زبان روزمره گردید. اینان همانند ویتگنشتاین درسدد نمایاندن قواعد بازیهای زبانی در فروکاست آنها به روابط هم خانوادگی بودند. گیلبرت رایل و آستن این نحله را در آکسفورد بنا نهادند.ویتگنشتاین در کتابش نشان داده بود که تنها یکی از بازیهای زبانی، منطق است؛ و علاوه بر آن بسیاری دیگر از بازیها نیز وجود دارند که هر یک بنا به کاربردشان قابل بازشناسی هستند.
رایل در ۱۹۰۰ متولد شد. در ۱۹۵۳ با انتشار مقاله ای تحت عنوان “زبان متعارف” به منطق فلسفی حمله برد. او معتقد بود که آنچه به زبان معنا میبخشد نه خود واژهها بلکه کاربرد آنها در سطح یک جملهی عادی و معمولی است. او به تمسخر میگوید: هیلری به عنوان یک واژه به اولین کوهنورد که پا به اورست گذاشت معنا میشود. در حالی که معنا نه پوتین به پا میکند و نه کوهنوردی میداند. او به منطقیون اعتراض میکند که زبان را فراموش کردهاند.
او بدنبال واژه های طبیعی و معمولی و کارکرد هریک میگردد. در کنار رایل و کمی قبلتر از او آستن در سال ۱۹۵۲ نشان داد که کارکرد های صدق باور نمیتوانند به مشکلات زبان پاسخ دهند. وی که بیشتر از نوشتن سخنرانی میکرد در کنفرانسی در هاروارد طرح کمی نظریهاش را بیان کرد که پس از مرگش در کتابی تحت عنوان “چگونگی کار با کلمات” گرد آوری شد. آستن در ابتدا به فرضیهی کنشی قائل بود. بنابر این فرض، دو نوع گفتار وجود دارد اول گفتارهایی که به منظور کارکردی بیان میشوند و دوم گفتارهایی که به منظور دادن خبر بیان میشوند. وی جملات اول را کنشی و دوم را بیانی میخواند. تمایز اصلی این دو گفتار در این است که گروه دوم را میتوان از حیث صدق و کذب برسی نمود. در حالی که گروه اول را از طریق کارامد بودن یا نبودن آنها برسی میکنیم.
به طور مثال به چند جملهی زیر توجه کنید:
۱- پنجره را باز کن
۲-میشود پنجره را باز کنی؟
۳-ممنون، میشود پنجره را باز کنی
۴-بهتر نیست بگذاری هوای اتاق عوض شود؟
۵-هوای اینجا کمی گرفته است.
در اینجا اگر به سبک نحویون به برسی بنشینیم، جملهی اول را دستوری، دوم و چهارم را سوالی، و پنجم را خبری تعریف خواهیم کرد. در حالی که در تمامی این پنج جمله یک منظور بیان شده است و آن عمل باز کردن پنجره به دلیل بدی هوای داخل اتاق است. این پنج جمله را میتوان جملات کنشی نام داد. آستین در ادامهی کار با دشواری روبرو شد. او که از این مقدمه به نظریهی “کار گفت” رسیده بود در صدد بر آمد انواع گفتار های کنشی بجا را که کار گفت نام داشتند، در طبقه بندی خاص نشان دهد. در این راه دریافت که برخی از جملات کنشی، بار بیانی مییابد و گاهی صدق گزاره ای آن نامعین میشود. اگر بگوییم “جان” میدود در حالی که او ایستاده باشد، در واقع جمله ای کاذب را بیان کردهایم.
در این جا سرل دیگر فیلسوف این مکتب بایک تقسیم بندی تازه مسئله را حل میکند. وی با جدا کردن گزارش از محتوای گزارش بر مسئله فائق میآید.
در جملهی “جان” میدود، فعل گزارش رخ داده است پس در باره ی صدق و کذب آن نمیتوان حکم داد. این حرکت با آراء سرل به جریانی قدرتمند مبدل شد. در این میان آراء کسانی چون کرایس به کاربردشناسی ختم گردید. این نحله نیز امروزه در امریکا طرفدارانی دارد.
منابع تحقیق :
دولا کامپانی، کریستیان؛ (1380) تاریخ فلسفهی غرب در قرن بیستم، ترجمهی باقر پرهام، تهران، ﻧﺸﺮ آﮔﻪ.
استرول، آوروم؛ (1383) فلسفهی تحلیلی در قرن بیستم، ترجمهی فریدون فاطمی، تهران، نشر مرکز.
علوینیا، سهراب؛ (1380) معرفتشناسی ریاضی ویتگنشتاین و کواین، تهران، انتشارات نیلوفر، چاپ اول.
چپمن، شیوان؛ (1384) از فلسفه به زبانشناسی، ترجمهی حسین صافی، تهران، انتشارات گام نو، چاپ اول.
خرمشاهی، بهاء الدین؛ (1361) پوزیتیویسم منطقی، تهران، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی.
میثمی، سایه؛ (1385) معنا و معرفت در فلسفه کواین، تهران، نگاه معاصر، چاپ نخست.
این مقاله توسط نویسنده محترم برای انتشار در سایت نصور ارسال شده است.
منبع: سایت نصور