خاطره یک روزنامه نگار از دیدار با طیب حاج رضائی
مرحوم کیاعلی کیامرحوم کیاعلی کیا از روزنامه نگاران و سیاسیون سرشناس دهه های 20 تا 50 بود که عمر خود را وقف مبارزه برای حفظ استقلال و کسب آزادی ایران کرد. وی شرحی از ملاقات جالب خود با مرحوم طیب را در ویژه نامه سیاسی مذهبی کشور (شماره 2) در سال های اولیه انقلاب نقل کرده است که به ذکر آن می پردازیم:
می گفت تنها هستم با من حرف بزن. دلم گرفته. این کسانی که اطراف من جمع شده اند، مرا نمی خواهند، عاشق شهرت و پول من هستند. از صبح می آمد و گاهی تا غروب در کافه رستوران (بارون) در چهارراه سیدعلی اول خیابان خانقاه به سر می برد. هر وقت از آن طرف عبور می کردم، او را می دیدم که مات جلوی در کافه بارون ایستاده، خیابان را نظاره می کند.
آن روز هم یکی از روزها بود که از آن طرف عبور می کردم. هنوز به چهارراه سیدعلی نرسیده بودم که حس کردم دست چپم در یک گاز انبر گیر کرده است. با تعجب و حیرت نگاه کردم و دیدم اوست که دست مرا سخت گرفته است و فشار می دهد. او که بی نهایت ملتهب بود، گفت: «امروز تو را ول نمی کنم» و بعد اضافه کرد: «من دارم دق می کنم. آخر انصاف داشته باش. بیا یک قدری با هم حرف بزنیم».
وقتی موج اشک را در چشم های مردانه او دیدم، دلم سوخت و گفتم: «تو که دم و دود داری، ساز و سوز داری، دوست و رفیق داری، پول هم که فراوان داری، دیگر چه می خواهی؟ تو به آنچه می خواستی رسیدی. بعضی از مردم آرزو دارند شاه شناس باشند، تو کسی هستی که شاه تو را می شناسد» پس از این گفت و گوی کوتاه، حال او بد بود، بدتر شد و گفت: «اگر چیزی نمی خوری، بیا غذا بخور و بعد یک قدری به من فحش بده برو».
امروز، حدود سال 57 ــ 1356، تقریباً بیش از 15 سال از آن روز گذشته و اکنون که آن خاطره به یادم آمده، زمام احساسات را از دست داده ام. هرچه می خواهم اندوه خود را مهار کنم، قادر نیستم و بعید نیست که رابطه و ضابطه این نوشته درهم و مخلوط شود. زیرا هرچه آب می خورم، تشنه تر می شوم.
آن روز مایل بودم او درد خود را بگوید. عاقبت گفتم: «تا بیمار درد خود را نگوید، طبیب چگونه می تواند نسخه بدهد و مریض را معالجه کند؟» باز اشک در چشم های او جمع شد و با تضرع گفت: «تمام مردم تهران از حال و روز من آگاهند. تو که از همه بهتر مرا می شناسی. من بد کردم و حالا نمی دانم چگونه باید جبران کنم».
راست می گفت. شرح حال او را می دانستم و از گذشته او آگاه بودم، ولی فکر نمی کردم که او پشیمان شده باشد، ناگزیر با احتیاط داستانی از انقلابیون فرانسه را که اکنون خاطرم نیست که کجا خوانده یا شنیده بودم، به اقتضای مجلس برای او تعریف کردم و گفتم: «دنیا را چه دیدی؟ شاید روزی تو هم یکی از قهرمانان انقلاب اسلامی ایران بشوی» بعد به اقتضای گفتگو و برای اینکه حال و هوایی پیدا کرده باشیم، آهسته این دو بیت را خواندم: «غرّه مشو که مرکب مردان مرد را / در سنگلاخ بادیه پی ها بریده اند/ نومید هم نباش که رندان باده نوش/ ناگه به یک ترانه به منزل رسیده اند» چشم های او برقی زدند و گفت: «آیا فکر می کنی چنین روزی را ببینم و بعد بمیرم؟»
سخن که به اینجا رسید، ناگهان وجودم داغ می شد. می خواستم گریه کنم، خیلی هم گریه کنم؛ آخر آن روز، یک روز استثنایی و عجیب بود. حال و هوای او باعث شد که من هم حال و هوای عجیبی پیدا کنم. عاقبت تقاضای او را قبول کردم و به اتفاق پشت یک میز و در پناه یک دیوار قرار گرفتیم.
خوشبختانه آن روز صبح در کافه بارون مشتری کم بود و ما توانستیم با یکدیگر درددل کنیم. پرسیدم: «آیا می دانی معنای کلمه حُر چیست؟» گفت: «من که سواد ندارم» گفتم: «حر یعنی آزاد» و بعد با هیجان اضافه کردم: «اسم تو هم طیب است. می دانی معنای کلمه طیب چیست؟» گفت: «بله. طیب یعنی آدم خوب» گفتم: «درست گفتی، اما یک معنای دیگر هم دارد» پرسید: «چی؟» گفتم: «طیب یعنی پاک».
گفتگو که به اینجا رسید، ناگهان بغضش ترکید و بی اختیار اشک ریخت و پرسید: «یعنی پاکم؟» بعد سر خود را به طرف آسمان گرفت و گفت: «ای خدا! صدایم را می شنوی؟ ای خدا! پاکم کن، خاکم کن».
صبح خونین 15 خرداد 42 بود. در دادگستری بودم که از طرف میدان ارگ و جلوی اداره رادیو صدای همهمه و هیاهوی بسیار به گوش رسید. کارمندان دادگستری از داخل اتاق ها به خیابان نگاه می کردند من هم از پنجره اتاق رئیس کل دادگاه های شهرستان تهران خم شدم. جمعیت انبوهی به قصد تصرف اداره رادیو شعار می دادند و ضمن درگیری با مأموران قدم به قدم جلو می رفتند. معلوم بود که تا چند لحظه دیگر اداره رادیو سقوط خواهد کرد. به سرعت از دادگستری خارج شدم. هنوز به ابتدای جمعیت نرسیده بودم که صدای رگبار مسلسل در سراسر میدان طنین انداخت و جمعیت مانند موج دریا عقب نشست. دقایق به سرعت می گذشت. ناگهان دیدم نیروهای مسلح از کشته ها پشته ساخته اند. آن روز انقلابیون شکست خوردند و فردای آن روز در شهر شایع شد که طیب را نیز دستگیر کرده اند. طیب را توقیف کرده و به اتفاق چند تن دیگر تحویل دادگاه های فرمانداری نظامی داده بودند.
من متن مدافعات طیب حاج رضائی را در دادگاه نظامی نخوانده ام، اما شنیده ام که او در آخرین دفاع گفته بود: «من در عمرم خیلی گناه کرده و از خیلی چیزها گذشته ام، اما قیام آیت الله خمینی یک قیام دینی است. اینجا دیگر نمی توانم گذشت کنم، چون از دینم نمی توانم بگذرم» و بعد شنیدم که گفته بود: من طیبم. ای خدا! پاکم کن، خاکم کن».
منبع: شاهد یاران، شماره 68