«آزاده» و «سرسپرده»...

نزدیک ترین برخورد من با شعبان جعفری در اواخر تابستان 1332 بود. حدود یک ماه از 28 مرداد گذشته و او به عنوان «تاج بخش» جاافتاده و در بین اکثریت عظیم ملت فردی منفور و ترسناک بود. دانشجو بودم و با بانوی بیوه
چهارشنبه، 22 خرداد 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
«آزاده» و «سرسپرده»...
«آزاده» و «سرسپرده»...

نویسنده: دکتر عباس منظرپور




 

نیم نگاهی به منش «طیب حاج رضائی» و «شعبان جعفری»

نزدیک ترین برخورد من با شعبان جعفری در اواخر تابستان 1332 بود. حدود یک ماه از 28 مرداد گذشته و او به عنوان «تاج بخش» جاافتاده و در بین اکثریت عظیم ملت فردی منفور و ترسناک بود. دانشجو بودم و با بانوی بیوه محترمی آشنایی داشتم و نزدیک بود این آشنایی به ازدواج منتهی شود که خطر! از خانم دور شد و ازدواج سر نگرفت! خانه شان در حدود همان خانه شعبان بود. بعضی روزها با قرار قبلی همدیگر را نزدیک خانه شان می دیدیم و به یک بستنی فروشی که در خیابان خیام قرار داشت می رفتیم، پشت «پاراوان» که مخصوص خانواده ها بود، می نشستیم و ساعتی به گپ زدن می پرداختیم. معمولاً وقتی به آنجا می رفتیم، حدود ساعت سه و چهار بعدازظهر بود و دکان به جز ما مشتری دیگری نداشت. با بستنی فروش که همیشه در آن ساعت تنها بود کمابیش آشنا شده، سلام و علیکی هم می کردم.
روزی که طبق معمول به آنجا رفته و ساعتی گفت و گو کرده بودیم و می خواستیم از دکان خارج شویم، همراهم پیش از من از پشت پاراوان بیرون آمد و به طرف در دکان رفت. ناگهان با وحشت برگشت و خود را روی صندلی انداخت. وقتی علت ترس او را پرسیدم، معلوم شد دکان دار موقتاً از دکان بیرون رفته و آنجا را به کسی سپرده و آن شخص بدون اینکه بداند دو مشتری در دکان هستند، در میان در دکان ایستاده بود، درحالی که رویش به طرف خیابان و پشتش به دکان و تقریباً تمام عرض در دکان را اشغال کرده بود. او شعبان جعفری بود! خانم همراهم توضیح داد که جعفری دوست برادران اوست که در باشگاه او ورزش می کنند. می گفت او بارها به خانه آنها آمده و او را هم می شناسد. توضیح دادم که هیچ اشکالی ندارد، کافی است رویش را خوب بپوشاند (چادر داشت) و با خونسردی خارج شویم. همین کار را کرد، جلوی من به راه افتاد و وقتی پشت جعفری رسید، با صدایی آهسته گفت: «آقا، اجازه می فرمائید؟» جعفری برگشت، از سر راه ما کنار رفت و راحت بیرون آمدیم.
دیگر وقایع مسیر معمولی خود را طی می کرد. ظاهراً حکومت شاه بر همه شئون کشور کاملاً تسلط داشت و از کسی نفس برنمی آمد. شعبان زورخانه را به راه انداخت و قراردادهای نفتی با کنسرسیوم هم منعقد شد. دکتر مصدق محکوم شد و به زندان افتاد و سپس به «احمدآباد» منتقل گردید. در همان سال ها شبکه نظامی حزب توده کشف و افراد آن دستگیر شدند، عده ای به جوخه اعدام سپرده و عده زیادتری به زندان های طویل المدت محکوم شدند و چند نفری هم فرار کردند.
اوایل سال های 1340 و زمان ریاست جمهوری کندی در آمریکا، دوباره نهضت ملی سر بلند کرد، حرکاتی انجام داد و دوباره سرکوب شد. در تمام این سال ها به مناسبت 29 اسفند و ملی شدن صنعت نفت و 28 مرداد و «قیام ملی»، شعبان با ایادی خود به احمدآباد رفتند و به پیرمرد توهین کردند. نفرت انگیزترین کاری که از او سراغ دارم همین حرکت ناجوانمردانه است. در این روزها، او همه ملت را مورد اهانت قرار می داد. چون 29 اسفند، جشن ملی بود و در تقویم همه ثبت شده بود، شعبان می ترسید کوچک ترین اشاره ای به این عمل ننگ آور خود کند و برعکس، همه جا خود را طرفدار مصدق و فقط مخالف توده ای ها قلمداد می کرد. او هنوز هم خود را از پیروان آیت الله کاشانی به حساب می آورد؛ ولی وقتی ایشان اعلامیه ای منتشر کردند و قرارداد کنسرسیوم را مخالف قانون ملی کردن نفت دانستند و سپهبد زاهدی ایشان را به نحو توهین آمیزی «سیّد کاشی» نامید، روابط شعبان با آیت الله کاشانی به هم خورد، اما با سپهبد و پسرش اردشیر بسیار صمیمانه شد.
***
همه فکر می کردند کشور «امن و امان» است که ناگهان قم سر بلند کرد. موقع واقعه 15 خرداد، من در آلمان بودم و دوره تخصصی را می گذراندم. اخبار شورش ها و قتل عام ها در روزنامه های آنجا منعکس می شدند و خیلی ما را متأثر می کردند، ولی کاری از ما ساخته نبود.
همزمان با سخنرانی های آیت الله خمینی و دستگیری ایشان، همسر و دو فرزند کوچکم در شهر قم و در خانه خواهر بزرگ ترم بودند که دیوار به دیوار خانه ایشان بود. مرحوم مصطفی خمینی خیلی با شوهرخواهرم دوست بود و اکثراً به خانه آنها می رفت. همسرم از نزدیک شاهد وقایعی بود که وقتی پس از مدتی نزد من به آلمان آمد، برایم تعریف کرد و جای درج آنها در این نوشته نیست، شاید اگر عمری و حوصله ای بود آنها را هم روی کاغذ بیاورم.
در جریان وقایع 15 خرداد بود که پای طیّب و چند میدانی دیگر به میان آمد و انگیزه آن هم شعبان جعفری بود. همان طور که نوشتم آن وقت در ایران نبودم که از نزدیک شاهد وقایع باشم، ولی آنچه را که از اشخاص صدیق و قابل اطمینان و در ضمن، دست اندر کار وقایع شنیدم، نقل می کنم و امیدوارم اگر انحرافی در نقل رویدادها دیده شد، آنهایی که از نزدیک شاهد آنها بوده اند، آن را اصلاح کنند.
آنچه من شنیدم چنین بود: فداییان اسلام در مسجد «حاجی ابوالفتح» که مهم ترین پایگاه آنها بود اجتماع می کردند، گویندگانی به سخنرانی می پرداختند و شعارهایی به طرفداری از آیت الله خمینی داده می شد. این مسجد در میدان شاه قرار دارد. هنوز ایشان را دستگیر نکرده بودند که روزی موقع اجتماع همین افراد در آن مسجد، شعبان با ایادی خود به آنجا حمله می کند و مشغول ضرب و شتم آنها می شود. مهدی عراقی که هم با فداییان اسلام و هم با میدان روابط مستحکمی داشت، به سرعت به سراغ طیّب می رود و می گوید: «چه نشسته ای که در محله تو شعبان جعفری به «عرض اندام» مشغول است؟» هیچ گردن کلفتی تحمل نمی کرد که حریف دیگری در حیطه فرمانروایی او دخالت کند، چه رسد به طیّب!! او شماری از اطرافیان خود را به میدان شاه و مسجد حاجی ابوالفتح می فرستد که شعبان و ایادی اش را متواری می کنند. همیشه تعداد زیادی بیکاره، ولگرد و ماجراجو در زیر لوای طیّب جمع بودند و آنها هم به محض اطلاع از جریان به طرف میدان شاه به راه افتادند. همان ها بودند که همیشه دسته سینه زنی معروف طیّب را تشکیل می دادند که یکی از پرجمعیت ترین و منظم ترین دستجات سینه زنی تهران بود. «علامت» بسیار بزرگ و «علم و کتلی» که این دسته داشت و البته همه متعلق به طیّب بود، واقعاً از اندازه خارج بود. علی الاصول این دسته هم مثل سایر دستجات برای «روزهای مبادا» که دستگاه احتیاج به تظاهرات داشت به کار می افتاد، کما اینکه همین دسته در روز 28 مرداد سال 1332 بسیار کارساز بود و بیشترین ناامنی و غارت و در ضمن حمله به خانه مصدق توسط همین دسته انجام شد.
حالا طیّب و هم افراد دسته او در حرکتی شرکت کرده بودند که دقیقاً در جهت عکس 28 مرداد بود و سرنگونی شاه را هدف قرار داده بود، ولی خودشان نمی دانستند. اتفاقاً همان شب آیت الله خمینی در قم دستگیر شدند و اطرافیان طیّب که حالا به خیابان ریخته بودند و بوی ناامنی به مشامشان خورده بود، بدون دستور و حتی اطلاع ایشان و البته با راهنمایی و پیشگامی غیرمحسوس فداییان اسلام، به مراکز مهم حمله و شهر را دچار آتش سوزی و ناامنی کردند و هم آنها بودند که در آن روز بیشترین تلفات را متحمل شدند.
البته طیّب تا حدی که مربوط به قطع پای حریف از محله خود بود، از قضیه اطلاع داشت، ولی مطلقاً نمی دانست که دارد در جهت مبارزاتی آیت الله خمینی حرکت می کند. همه کسانی که طیّب را می شناختند، می دانستند که او برخلاف اغلب «سردمداران» محلات که به نوعی با شهربانی و ساواک مرتبط بودند، مطلقاً از این دستگاه ها فرمان نمی برد. می دانستند که او خود را خیلی بالاتر از رئیس شهربانی و ساواک می دانست و هم آنها شاهد بودند که در موارد لزوم! از ضرب و شتم افسران و مأموران شهربانی کوتاهی نکرده بود که یکی از آن موارد را خود شاهد بودم، ولی از بازگو کردن آن خودداری می کنم.
طیّب از لحاظ روانی جزو گروهی از مردم بود که در مراکز مغزی آنها، آن قسمتی که باعث ترس می شود، یا اصولاً کار نمی کند و یا ضعیف است. ناچارم خیلی مختصر شرح بدهم که تمام اعمال حیاتی و عکس العمل ها و اعمال ما از مغز هدایت می شوند و اگر قسمتی از مغز آسیب ببیند، دستورهای مربوط به خود را صادر نمی کند، خواه مربوط به اندام های حسی باشد و یا حرکتی. حس ترس هم یکی از نیازهای حیاتی انسان و (حیوانات) است که در صورت فقدان آن، موجود مربوطه خود را از مقابله با خطر نجات نمی دهد و بدون اینکه خود متوجه باشد، بی هیچ وحشتی، به پیشواز آن می رود. اشخاصی که دچار این عارضه هستند، ممکن است دست به جنایت و آدمکشی بزنند و اعدام شوند. اینها معمولاً یا در اثر حوادث غیرمترقبه، یا زدوخوردها از بین می روند و یا با نهایت آرامش دست به خودکشی می زنند. جسارت این اشخاص را هیچ گاه نباید با شجاعت آنها اشتباه کرد.
یکی از بهترین نمونه های چنین افرادی «عبدالحکیم عامر» وزیر دفاع مصر در زمان عبدالناصر است. تمام اطرافیانش می دانستند که او از مقابل هیچ خطری فرار نمی کند و اصولاً از درک خطر عاجز است. بارها در مواقع حساس، آجودان هایش او را گرفته و روی زمین خوابانده بودند تا از اصابت گلوله های دشمن حفظ شود، چون او بدون هیچ وحشتی با قدم های آهسته به نقاطی از جبهه می رفت که زیر آتش شدید و مستقیم دشمن بود. اطرافیانش شاید این رفتار را نتیجه شجاعت و تهوّر او می دانستند، ولی هر روان شناسی می دانست که عیبی در قسمتی از مغز او وجود دارد که مانع می شود خود را از خطر حفظ کند. عبدالحکیم عامر در جریان جنگ شش روزه اعراب و اسرائیل همین روش را داشت، ولی کشته نشد. پس از آن جنگ و شکست سخت مصر (و تمام اعراب)، او به راحتی خودکشی کرد و باز هم کمتر کسی متوجه شد که این انتحار هم نتیجه همان نقص مغزی است. واقعیت آن است که او با دانش و به خصوص تجربه ای که از این جنگ و شکست آموخته بود، می توانست با ادامه حیات، خدمات بیشتری به ملت مصر کند که همان نقص مانع این امر شد.
طیّب نیز چنین بود. در اواسط سال های 1310 و تقریباً بحبوحه جوانی به عملی دست زد که فقط می توانست از مغز بیماری سرچشمه گرفته باشد، ولی همه، این کار را به حساب جسارت و شجاعت او گذاشتند: تازه ولیعهد با «فوزیه» ازدواج و رضاشاه هم هرگونه صدای مخالفی را در گلو خفه کرده بود. اوج قدرت «سرپاس مختاری» رئیس «نظمیه» بود که نه تنها مردم عادی، بلکه تمام فرماندهان ارتش و ژاندارمری و رجال سیاسی با شنیدن نام او به لرزه می افتادند. در تمام خانه ها باید عکس قاب کرده رضاشاه به دیوار کوبیده می شد ــ که ما هم داشتیم ــ و کسی حتی با همسر و فرزندان خود از سیاست حرف نمی زد، چون همه معتقد بودند سرپاس مختاری می شنود! در چنین محیطی، روزی ولیعهد همراه همسر جوانش «فوزیه» ظاهراً به مسافرت جنوب کشور می رفتند و درحالی که چند اتومبیل، خودروی آنان را «اسکورت» می کردند، از خیابان سیروس می گذشتند که طیّب جلوی اتومبیل آنان را می گیرد و با فریاد می خواهد که چند روز هم آن عروس را به او بسپارند! طیّب دستگیر و زندانی شد و این قضیه مثل «بمب» در میان گردن کلفت ها صدا کرد و تقریباً از همان زمان بود که او «طیّب» شد!
باری، در 15 خرداد ظاهراً شاه پیروز شد، امام دستگیر و زندانی و سپس تبعید شدند. طیّب هم به همراه چند تن از یارانش به زندان افتاد و در دادگاه نظامی به محاکمه کشیده شد.
در اینجا ناچارم به واقعه ای «حاشیه ای» اشاره کنم که پیش از خرداد 1342 یعنی در آبان ماه 1339، سه سال پیش از آن تاریخ و موقع تولد اولین فرزند شاه، طیّب و سایر گردن کلفت ها طاق نصرت زیبایی را در چهارراه مولوی که نزدیک به زایشگاه و محل تولد نوزاد بود، برپا کرده بودند. در پی این ماجرا، طیب توسط «ناصر جگرکی» و دار و دسته اش زخمی شد. بد نیست اشاره ای هم به انگیزه دشمنی و کینه توزی سران نظامی و پلیس، به خصوص نصیری ــ که گویا آن موقع رئیس شهربانی و از مقامات بسیار متنفذ بود ــ با طیب بپردازم.
روزی که شاه برای اولین بار می خواست به بیمارستان و عیادت همسر خود برود، طبق دستور مقامات نظامی و شهربانی هیچ غیرنظامی اجازه نداشت در «سواره روی» خیابان ها و به خصوص اطراف طاق نصرت دیده شود. طیّب که به خصوص پس از 28 مرداد شاه را مدیون خود و خود را «تاج بخش» می دانست، می خواست با دیدن او و احیاناً مذاکره با او، به قدرت نمایی بیشتری بپردازد و کنار طاق نصرت ایستاده بود و هیچ یک از افسران هم جرئت نمی کردند او را از آنجا دور کنند. وقتی نصیری به نزدیک آنجا می رسد، با صدای بلند، به طوری که طیّب بشنود، می پرسد: «این مرتیکه اینجا چه کار می کند؟» به او توضیح می دهند که او طیّب است. می گوید او را از آنجا دور کنند. افسری که این موضوع را به طیّب می گوید با بی اعتنایی او مواجه می شود. خود نصیری به طیّب نزدیک می شود و با کلماتی موهن دستور می دهد از آنجا دور شود که طیّب سیلی محکمی به گوشش می نوازد، طوری که با سر داخل جوی آب می افتد. لازم به توضیح است که کمتر کسی تاب تحمل سیلی طیّب را داشت و بارها از جای ضربت سیلی او خون جاری شده بود. در این ضمن شاه می رسد و مأموران نصیری را بلند می کنند و صدای قضیه را هم در نمی آورند. شاه هم با طیِّب دست می دهد و صحبت می کند و سپس از بیمارستان می رود. از همان موقع نصیری کینه طیّب را در دل داشت و اولین توطئه او، وادار کردن «ناصر جگرکی» به کشتن طیّب بود که البته به نتیجه نرسید.
در 15 خرداد نظامی ها و شهربانی چی ها موقعیتی پیدا می کنند که از طیّب انتقام بگیرند. ظاهراً شاه با اعدام طیّب موافق نبود و حتی شنیده شد نصیری و سایر سران ارتش روزی که احکام اعدام را برای امضا به دست او می دهند، طوری عمل می کنند که خود شاه هم متوجه نمی شود که حکم اعدام طیّب را هم امضا کرده است. البته این قسمت اخیر از مسموعات است، ولی به هر حال توطئه سران ارتش و شهربانی نتیجه می دهد و آنها از دست گردن کلفتی که هیچ گاه دستوراتشان را اجرا نمی کرد، آسوده می شوند. طیّب را متهم کردند که از آیت الله خمینی پول می گرفته! بارها به طور خصوصی به او گفته بودند به این عمل اقرار کند، ولی او نمی دانست چرا باید دروغ بگوید و همان طور که گفتم ترسی هم از مرگ نداشت. دادستان نظامی هم او را به دریافت پول از آیت الله متهم کرد که او با خونسردی جواب داد: «در 28 مرداد از شاه پول گرفتم، ولی در 18 خرداد و از آیت الله نه!» چندین فرمانده نظامی و پلیس هم که از او کینه در دل داشتند، پادرمیانی و بالاخره حکم اعدام طیّب و یک نفر از دوستانش را صادر کردند و شاه هم آن را امضا کرد. البته همه دیدند که طیّب بدون هیچ وحشتی به جوخه اعدام سپرده و رهسپار جهانی دیگر شد و به این ترتیب اولین میخ ها را به تابوت رژیم کوبیدند. خدایش بیامرزد.
***
مادرِ «کلانتر» ی داشتم، از آن زنانی که معروف بود شاه را از اسب پائین می کشیدند. بیش از شش، هفت سال نداشتم و با یک چرخ از صبح تا شام دور کوچه ها می دویدم و با یک چوب که به چرخ می زدم، آن را می راند. چرخ من «فرمان» یک کامیون بود، وقتی در همسایگی ما یک خانه را خراب می کردند، آن را در خرابه های آنجا پیدا کرده بودم. یک میله کلفت فولادی در وسط داشت و قطعاتی از چوبی بسیار محکم در اطراف آن که با پیچ و مهره به آن وصل بود. این پیچ ها لق بودند و موقعی که آن چرخ را می راندم، صدای «تق تق» ناهنجاری ایجاد می کردند و من بیشتر از همان صدا لذت می بردم! بارها بچه های دیگر خواسته بودند آن را با چرخ های خوب و حتی «رینگ» دوچرخه عوض کنند که زیربار نرفته بودم. طی مسیری که صبح تا شب می دویدم، در خانه هر کس می رسیدم، بدون هیچ انگیزه ای و فقط به عنوان آشنایی، نام صاحب آن خانه را بر زبان می راندم.
روزی در مسیر همان گردش پایان ناپذیر، همراه با تق تق اعصاب خردکن چرخ، چندین بار از در خانه «عالیه خانم» رد شدم و نام او را هم با همین کلمه آوردم. عالیه خانم یکی از زنان «کلانتر» محله و برادرش شرورترین جوانان «خیابون» بود. آن قدر این خواهر و برادر به این صفات معروف بودند که ما بچه ها هم می دانستیم و از آنها می ترسیدیم. عالیه خانم کچل بود و کلاه گیس به سر می گذاشت و اهالی محل هم در غیاب، او را «عالیه کچل» می نامیدند. ظاهراً می خواسته در خانه بخوابد و صدای چرخ و نام بردن او از طرف من، مانع خواب او شده بود. یک بار که از آنجا رد می شدم و بدون توجه داشتم «عالیه خانم» می گفتم، ناگهان در خانه شان باز شد و او را دیدم که سرش را از در خانه بیرون آورد و با صدای بلند فحش داد و تهدیدم کرد. خیلی ترسیدم و به سرعت به خانه خودمان رفتم.
مادر وقتی رنگ پریده و حالت وحشت زده مرا دید، پرسید: «عباس از چی ترسیدی؟» که گفتم: «از عالیه خانم» مادر آن موقع خیلی جوان بود، ولی آوازه دلاوری او کم و بیش در محله پخش شده بود. دستم را گرفت و به در خانه عالیه خانم برد، در زد و عالیه خانم خودش دم در آمد. مادر با لحنی آرام پرسید: «عالیه خانم! چرا عباس را دعوا کردی؟» و او جواب داد: «آخه هی از در کوچه رد می شه و هی می گه عالیه خانم» مادر با همان خونسردی، ولی به سرعت دستش را دراز کرد و کلاه گیس او را برداشت و در کوچه انداخت و گفت: «آخه بچه ام نمی دونه تو کچلی که بهت بگه عالیه کچل!»
روزی هم، تقریباً در همان سنین، با مادر از میدان شاه (سابق) رد می شدیم، اوج مبارزه با حجاب بود، مادر، خواهر چند ماهه مرا به بغل و چادر به سر داشت. پاسبانی به او نزدیک شد و می خواست چادر او را بردارد. چندین بار این حرکت را از پاسبانان دیده بودم، چادر از سر زنان می کشیدند و یک سر آن را زیر چکمه خود می گذاشتند و سر دیگر را در دست می گرفتند و آن را به چند تکه می کردند و تکه ها را تحویل زن می دادند. پاسبان می خواست چادر مادر را بردارد که مادر چنان به سینه او زد که چند قدم به عقب پرتاب شد. این ضعف پاسبان دو علت داشت: یکی این که منتظر چنین عکس العملی نبود و دیگر این که طبق معمول آن زمان معتاد بود. خیلی به پاسبان برخورد و هرچه به مادر نزدیک شد، مادر با همان روش او را راند. مردم دور آنها جمع شده و ناظر صحنه بودند.
دکان پدر نزدیک بود، به سرعت به طرف دکان دویدم و ماجرا را به پدر گفتم. پدر داشت گوشت صاف می کرد و با همان کارد در دست به طرف میدان شاه دوید. وقتی رسید پاسبان هنوز با مادر درگیر بود و نتوانسته بود چادر او را بردارد. پدر، پاسبان را بلند کرد و لب جوی آب خواباند و کارد خود را به گلویش گذاشت. پاسبان به حال غش افتاد و زبانش بند آمد. مردم، پدر را از روی او بلند کردند و پاسبان را به حال آوردند و ما دنبال کار خود رفتیم.
تا یکی دو ماه دو مأمور تأمینات (آگاهی آن زمان) به خیابان می آمدند، رو به روی دکان پدر، آن طرف خیابان می ایستادند و او را نگاه می کردند، ولی آخر جرئت نکردند برای دستگیری او به این طرف خیابان بیایند و پس از آن هم به دنبال کار خود رفتند.
سال های 30 ــ 31 دانشجو بودم. اوج فعالیت های سیاسی بود و بارها دستگیر و یا مضروب شده بودم. شبی با دوستان مشغول تفریح و خوشگذرانی بودیم و خیلی دیر به خانه برگشتم. در چنین مواقعی مادر نگران می شد و به در خانه می آمد و همان جا روی سکو می نشست و چشم به مسیر بازگشت من می دوخت. تقریباً دو بعد از نیمه شب بود که از میدان شاه به طرف خانه پیچیدم و از همان دور، مادر را همراه پدر روی سکو، نشسته دیدم. مردی هم پهلوی آنها ایستاده و به ستون خانه تکیه داده بود. معلوم بود مشغول صحبت با پدر است. کلاه شاپو به سر داشت. وقتی نزدیک رسیدم و سلام کردم، طیب را شناختم. معلوم شد او هم از تفریحات شبانه باز می گشته و وقتی پدر را آنجا منتظر من می بیند، همان جا ایستاده و با او مشغول گفت و گو شده است. با پدر خیلی دوست بود. پدر چندین سال در صابون پزخانه دکان داشت و می شد آنها را تقریباً «بچه محل» دانست. به طیب سلام کردم و او هم جواب مرا داد. پدر و مادر هیچ وقت در این موارد به من چیزی نمی گفتند و همین سکوت آنها مرا بیشتر شرمنده می کرد. طیب خیلی شیرین بود، گفت: «عباس آقا! حالا بابات هیچی، از مادرت هم نمی ترسی که این قدر دیر میای؟ والله من که ازش می ترسم!» خدا رحمتش کند.
***
از همان سال های پس از 28 مرداد 1332، نصیری و به طور کلی دستگاه های امنیتی با طیب روابط خوبی نداشتند و فقط شاه بود که او را می خواست. شاید یک علت آن، همین نافرمانی طیب از آنها و استقلال رأی او بود و شاید هم می خواستند همه «یکه بزن ها»، مثل شعبان جعفری گوش به فرمان باشند، به هرحال از پرونده سازی علیه او کوتاه نمی آمدند.
شبی طیب در کافه ای در ایستگاه تجریش (گویا نام کافه جمشید بود) با عده ای از دوستانش نشسته بود و نمی دانم به چه سبب با کسی درگیری پیدا کرد، اسلحه کمری خود را کشید و تیری رها کرد، تیر به طرف حریف نشانه گیری نشد، بلکه رو به بالا شلیک شد و اتفاقاً به سینه عکسی از شاه که آنجا هم مثل همه کافه ها به بالای دیوار کوبیده بودند، اصابت کرد. نصیری رئیس شهربانی بود و پرونده ساختند و او را متهم به توهین به شاه و تیراندازی عامدانه به عکس او کردند. مدتی در تعقیب او بودند، او هم نیمه مخفی بود، یعنی به میدان نمی رفت و در خانه خود در خیابان خراسان زندگی می کرد.
واقعیت این است که با توجه به جسارت فوق العاده او و همچنین گوشه چشمی که شاه به او داشت جرئت نمی کردند در خانه دستگیرش کنند، ولی او را تحت نظر داشتند. طیب هم این را می دانست و همیشه چند تن از فدائیان خود را در اطراف خود داشت که با دقت از او محافظت می کردند. معمولاً از خانه خارج نمی شد و اطرافیانش مراقب رفت و آمد مأموران در اطراف خانه بودند.
بیماری داشتم که هفته ای دو سه شب به مطب مراجعه می کرد و هر شب یک یا دو دندان او را می کشیدم. مطب من در خانه پدری، نزدیک میدان شاه بود. هنوز دانشجو بودم (سال 1333)، ولی مطب دایر کرده و مشغول کار شده بودم، البته تابلو نداشتم و بیماران فقط در اثر آشنایی به من مراجعه می کردند. این بیمار هم خانه اش در خیابان خراسان و یکی از کسبه آنجا بود. مردی بود 45 ــ50 ساله لاغر و ضعیف. هر وقت دندان او را می کشیدم، توصیه می کردم یک قرص مسکن بخورد. آن قدر به کار من اطمینان داشت که می گفت: «دندانی که تو بکشی، درد نمی گیرد!» کمی هم حق داشت، چون دندان هایش ضعف و «لق» بودند و به راحتی از دهانش بیرون می آوردم و جایش هم درد نمی گرفت. شبی یک دندان «کرسی» محکم او را کشیدم و مخصوصاً توصیه کردم حتماً قرص مسکن بخورد، ولی او با همان اطمینان جواب داد: «دندانی که تو بکشی، درد نمی گیرد!»
او به خانه رفت و وقتی اثر بی حسی تمام شد، درد شدید شروع شد. آن قدر درد شدید بود که نتوانست تحمل کند و یک قرص مسکن هم در خانه نداشت. از خانه بیرون آمد و در جست و جوی یک داروخانه و یا عطاری، چندین بار خیابان را طی کرد. در این رفت و آمدها، چند بار هم از در خانه طیب عبور کرد، نگهبانان طیب که در پشت بام و پشت در به مراقبت مشغول بودند، به او مشکوک شدند و آخرین باری که از آنجا گذشت و به امید یافتن یک دکان این طرف و آن طرف را نگاه کرد، دو سه نفر از آنها از خانه بیرون آمدند، او را گرفتند و به سرعت به داخل خانه بردند و شروع به کتک زدن او کردند، او مرد ضعیفی بود و به گریه افتاده بود و مرتباً می پرسید: «چرا مرا می زنید؟» و آنها جواب می دادند: «باید بگویی مأمور کجا هستی؟ چه کسی تو را فرستاده که خانه طیب خان را زیرنظر بگیری؟» او می گوید: «دنبال یک قرص آسپرین می گردم. مأمور کیست؟» ولی آنها باور نمی کنند. روی زمین «تف» می اندازد و می گوید: «ببینید،! من دندان کشیده ام و هنوز از دهانم خون می آید و از شدت درد به دنبال یک قرص مسکن هستم.» ولی آنها به زدن او ادامه می دادند.
در این موقع خانم طیب که متوجه ماجرا می شود، به داد بیمار درمانده می رسد، او را از دست آنان نجات می دهد و به آنها پرخاش می کند که: «مگر نمی بینید از دهانش خون می آید؟» سپس او را داخل اتاق می برد، چند قرص آسپرین به او می خوراند و با مهربانی و پوزش او را به خانه خود روانه می کند. درود بر همسر طیب خان. اگر زنده است و اگر فوت کرده، خدایش غرق رحمت کند.
منبع: شاهد یاران، شماره 68

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط