یار بی پناهان...

اوایل که تازه تلویزیون به تهران آمده بود، در دو سه تا قهوه خانه در خیابان خراسان، تلویزیون گذاشته بودند. بچه های 7 تا 10 ساله به قهوه خانه می رفتند و برنامه های آن را تماشا می کردند. در آن محیط، بچه ها...
چهارشنبه، 22 خرداد 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
یار بی پناهان...
یار بی پناهان...

نویسنده: حسین صالحی




 

یادی از شهید حاج اسماعیل رضائی

اوایل که تازه تلویزیون به تهران آمده بود، در دو سه تا قهوه خانه در خیابان خراسان، تلویزیون گذاشته بودند. بچه های 7 تا 10 ساله به قهوه خانه می رفتند و برنامه های آن را تماشا می کردند. در آن محیط، بچه ها با افراد ناجور و فاسد آشنا می شدند و مسائل ضداخلاقی به وجود می آمد.
یک شب، آقای فومنی به منبر رفتند و راجع به تلویزیون صحبت کردند و گفتند: «چرا شماها غیرت ندارید؟ چرا می گذارید بچه های معصومتان را به این قهوه خانه ها ببرند و با این فیلم های گمراه کننده آشنا کنند و شما هم هیچ ککتان نمی گزد؟ اگر واقعاً دلتان می خواهد، بیایید این قهوه خانه ها را بخرید و تلویزیون ها را بردارید... .»
صحبت های پرشور ایشان تمام شد. مردم دسته جمعی به قهوه خانه ها رفتند و از صاحبانشان خواستند یا تلویزیون ها را بردارند یا مغازه هایشان را تعطیل کنند. بعد از وقوع این حوادث، مأمورین از طرف ساواک آمدند و استکان ها و نعلبکی های یکی از قهوه خانه ها را شکستند. بعد، از کلانتری آمدند و هفت نفر از ماها را به جرم شکستن وسایل قهوه خانه گرفتند و بردند. یکی از بازداشتی ها حاج اسماعیل رضائی بود که آن موقع در میدان تهران، بارفروش بود. حاج اسماعیل، حاج علی اصغر فخارزاده، من و سه چهار نفر دیگر را به شهربانی بردند و سه روز نگه داشتند. حاج اسماعیل روی پایش بند نبود و می گفت: «هرچه می خواهید پول می دهم تا مرا بیرون ببرید...» علت درخواست حاج اسماعیل این بود که خرج بی بضاعت های جنوب شهر، به ویژه خیابان خراسان را می داد و حالا که در زندان بود، آنها گرسنه می ماندند.
بعد از آنکه حاج اسماعیل و طیّب را به مسگرآباد بردند و تیرباران کردند، هنگام شستن جنازه ایشان، بالای سر جنازه بودم. مادر ایشان بیرون قبرستان نشسته بود. حاج اسماعیل قبل از شهادتش می گفت: «هنگامی که در میدان شاگرد بودم، روزی سه شاهی حقوق می گرفتم، یک شاهی نان می خریدم، یک شاهی سرکه شیره و باقیمانده اش را هم برای لباس و مسکن به مادرم می دادم. دیگر پول نداشتیم یخ بخریم تا سکنجبین را با سرکه شیره بخوریم. می رفتم آب انبار سید اسماعیل، از آنجا آب خنک می آوردم و به مادرم می دادم تا به جای یخ مصرف کنیم.» روزی که ایشان را شهید کردند، مادرش پشت مسگرآباد نشسته بود. هنگامی که جنازه را تحویل گرفتیم تا در شاه عبدالعظیم دفن کنیم، مادر سید اسماعیل نفرینی کرد که هنوز در گوشم طنین انداز است: «خدایا! هرکه بچه مرا به تیر غیب گرفتار کرد، او را به تیر غیب گرفتار کن.»
شب وقتی به مسجد آمدیم، خبر آوردند: «کندی را کشتند.» در آن زمان معلوم نشد قاتل کندی چه کسی بود، ولی من به یاد حرف مادر حاج اسماعیل افتادم.
منبع: شاهد یاران، شماره 68

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط