طیب، طیب شد

آن قدر هیکلش درشت بود که مجبور شدند لبه هاى تابوت را بشکنند. هرچه غسال ها مى شستند، از جاى گلوله خون بیرون مى زد. اهل فضل جمع تشر زدند: «شهید که شستن نمى خواهد.»
چهارشنبه، 22 خرداد 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
طیب، طیب شد
طیب، طیب شد

نویسنده: سیدحسین موسوی




 

داستانکی از زندگی طیب حاج رضائی

آن قدر هیکلش درشت بود که مجبور شدند لبه هاى تابوت را بشکنند. هرچه غسال ها مى شستند، از جاى گلوله خون بیرون مى زد. اهل فضل جمع تشر زدند: «شهید که شستن نمى خواهد.»
وصیت نامه اش را که خواندند، جنازه اش را براى تدفین به شهررى بردند. وصیت کرده بود مَن زار عَبدالعظیم برِى، کَمن زار الحُسین بکربلا.
همان شب امام به علماى قم فرموده بودند برایش نماز شب اول قبر بخوانند. طیب، طیب شد. سرش را از روى زمین بلند کرد و به دامن گرفت: «تو از کسانى هستى که خدا توبه آنها را پذیرفته است.» نفس هاى آخرش بود. یاد جمله اى افتاد که در رویارویى نخستش به امام گفته بود: «حسین! اگر جنگ کنى به خدا کشته مى شوى.» شاهنشه شهید، جنازه اش را بین نیزارها گذاشت تا قبیله اش، بنى ریاح بیایند و دفنش کنند. خیلى بعدتر از آن، شاه اسماعیل که خواست برایش گنبد و بارگاه بسازد، دستور داد قبرش را بشکافند، جنازه اش مثل پیل مردى خفته بود. دستمال سرش را که به قصد تبرک برداشتند، خون تازه سرش بند نمى آمد.
***
ماه رمضان ریشش را نمى زد. اهل چاقوکشى و شر و شور بود و به خاطرش مرتب زندانى شده بود. همان بود که 18 سالگى به بندرعباس تبعید شد. بعدترش یعنى سال 1316 زد و خورد با یک پاسبان، زندانى اش کرد. 1319 به قید کفیل آزاد شد و 1322 محکوم به پنج سال حبس با اعمال شاقه شد. در جریان کودتاى 28 مرداد 32 دار و دسته اش را جمع کرد و علیه مصدق ریخت توى خیابان. عِرق ملى داشت و به تبعش مثلاً شاه دوستى کرده بود. این را امام گفته بود. حرف امام را که قبل از عاشوراى 42 به گوشش رساندند، یک صد تومانى به پسرش داد و او را فرستاد تا روى همه علامت هاى دسته عزادارى عکس آقا سید روح الله را بزنند. بعد هم گفته بود هرچه کردند وارد ماجراى فیضیه بشویم، قبول نکردم. همین هم شد برایش دردسر یا شاید هم سکوى پرتاب.
***
مولایش حسین به او گفته بود تو آزاده هستى، همان طور که مادر، حرّت نامید و او به حسین گفته بود حیف که مادرت زهراى بتول (س) است، از سپاه عمر سعد که زد بیرون، نمى دانست چه کند. اسبش این پا و آن پا مى کرد. نروم بهتر است. راه را بر خاندان پیغمبر (ص) بسته ام.
حسین (ع) را که دید، سرش را به زیر افکند. سر، از همیشه بیشتر به تنش سنگینى مى کرد. دستار از روى سرش برداشته بود، یعنى مستأصل و درمانده ام و شهنشه شهیدان به او یک کلام فرموده بود: حر! سرت را بلند کن.
***
«طیب حاج رضائى چهار صندوق میوه به منزل آیت الله کاشانى برد». (گزارش ساواک در 7/ 1/ 1337) طیبى که در غائله کودتا به نفع شاه عربده کشیده و از محمدرضاى مخلوع نشان رستاخیز گرفته بود، بهش نمى آمد از این غلط ها! شاید هم همین چهارصندوق کارش را ساخت یا آن سیدى که صاحبخانه اش عذرش را خواسته بود و طیب خانه را خریده و به سید هدیه کرده بود. یک وقتى، یک جایى، یک روزى، یک کارى... اصلاً مرامش همین بود. شانزدهم خرداد 42 که بگیر بگیرها به خاطر دستگیرى امام و تظاهرات بعدش شروع شد، زنگ زد به نصیرى که: «شب توى خانه من نریزید. اگر کارى دارید من شنبه صبح در حجره ام هستم. همان وقت بیایید، هرجا خواستید من مى آیم.»
اینها همین کار را کردند. شنبه، تقریباً ساعت 10، چهار تا کامیون سرباز و دو تا لندرور رفتند میدان. طیب در دکان نشسته بود. او را مى گیرند و چند تا هم تیر هوایى در مى کنند و مى برند. همه مى دانستند طیب تنها کارى که در تظاهرات 15 خرداد 42 کرده، تعطیلى میدان بار بوده است. رژیم از قلچماق کودتاى 32 انتظار داشت جلوى تظاهرات را بگیرد. به علاوه طیب دو روز قبل، عکس آیت الله خمینى را به علامت ها زده و ظهر عاشورا، خودش جلوى دسته راه افتاده است. بعد از گرفتنش پنج ماه زندانى مى کشد. ساواک مى خواهد لوتى تهران را خوار کند. به او مى گویند به خمینى بهتان ببند که از او پول گرفته اى. مى گوید من با حسین (ع) در نمى افتم. مى گویند: خمینى را به حسین چه؟ باز همان را مى گوید. روزنامه کیهان دوبار اقرارش را چاپ مى کند. مردم هم باور نمى کنند.
آن قدر کتکش مى زنند که مى گوید باید ببینمش. آیت الله خمینى را که مى بیند، مى گوید: «آقا! تو را به خدا! اصلاً شما مرا مى شناسید؟ شما به من پول داده اید؟» دوسیه شان که رو مى شود، مى بندنش به تیربار. صبح روز یازدهم مهرماه 42 .
***
آن قدر هیکلش درشت بود که مجبور شدند لبه هاى تابوت را بشکنند. من زار عبدالعظیم به رى، کمن زار الحسین بکربلا. سرش را از روى زمین بلند کرد و به دامن گرفت: «تو از کسانى هستى که خدا توبه آنها را پذیرفته است.» شاهنشه شهید جنازه اش را بین نیزارها گذاشت. خون تازه سرش بند نمى آمد. از او پول گرفته اى. مى گوید من با حسین (ع) در نمى افتم آیت الله خمینى را که مى بیند، مى گوید: «آقا! تو را به خدا! اصلاً شما مرا مى شناسید؟» با تیرباران طیب، درس هاى طلبه هاى قم، اصفهان و تبریز به خاطر مرگ او تعطیل شد.
خانواده طیب بعد از انقلاب، قاضى دادگاه را بخشیدند.
طیب، طیب شد.
***
امام صادق (ع) فرمودند:
«نفس المهموم لظلمنا تسبیح و همه لنا عبادة و کتمان سرنا جهاد فى سبیل الله: نفس کسى که به خاطر مظلومیت ما اندوهگین شود، تسبیح است، اندوه برما عبادت است و کتمان و پوشاندن راز ما، جهاد در راه خداست.»
(بحارالانوار، ج 44، ص 278)
منبع: شاهد یاران، شماره 68

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما