صبیه ی اوس غضنفر

خانم آغا قرص صورتش را با چادر پوشاند و روکرد به اوس غضنفر و گفت: «اوس غضنفر، به خدا قسم اگه تموم دنیا را بگردین دامادی مثل هوشنگ خان پیدا نمی کنین.» اوسا که با دست راستش ریشش را مرتب می کرد گفت:
سه‌شنبه، 4 تير 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
صبیه ی اوس غضنفر
صبیه ی اوس غضنفر

 

نویسنده: اکبر رضی زاده
منبع:راسخون



 
خانم آغا قرص صورتش را با چادر پوشاند و روکرد به اوس غضنفر و گفت:
«اوس غضنفر، به خدا قسم اگه تموم دنیا را بگردین دامادی مثل هوشنگ خان پیدا نمی کنین.» اوسا که با دست راستش ریشش را مرتب می کرد گفت:
«آخه خانم آغا شما که می دونین بد دوره و زمونه ای شده! آدم باید مطمئن باشه دخترش را به کی تحویل می ده!»
- بله، حق با شماست اوسا، ولی من روزی چند تا عروس و داماد سر سفره ی عقد می نشونم، به جون شما نباشه، به جون خودم قسم، بین هیچ کدوم از این دامادا آدمی به خوبی هوشنگ خان ندیده ام.
ماشالا سر بزیره، نجیبه، نون بیاره، خلاصه هر حُسنی که بگین، داره. من به شما قول می دم که از این وصلت پشیمون نمی شوید!
- باشه خانم آغا، من رو حرف شما حساب می کنم، هر چه خود دانی!
خانم آغا با شنیدن این حرف کیل کشید و گفت:
- به سلامتی. انشالا که مبارکه... و بعد رو به داماد کرد: «خب هوشنگ خان پس شما هم یه چیزی بگین. آخه درست نیس همین طور ساکت نشستین و بِرُبِر ماها رو نیگا می کنین!»
- والاچی بگم خانم آغا؟! شما که اصلاً اجازه نمی دین کس دیگه ای لب باز کنه! از این گذشته شما همش راجع به من حرف می زنین، یه کمی هم از عروس خانم بگین. اصلاً ایشون کجا هستند؟ چرا تشریف نمی یارن توی اتاق؟!
قبل از هر کس منور خانم، مادر عروس که بادی در غبغب داشت و با قلیان کلنجار می رفت، دود غلیظی از دو سوراخ بینی اش مثل دو لوله بخاری بیرون داد و چادر مشکی اش را دور خود جمع و جور کرد و گفت: «واه... واه... واه چشمم روشن!... عجب روز و روزگاری شده! دخترِ چشم و گوش بسته رو بیاریم تو اتاق به یه مرد نامحرم نشون بدیم...شرم و حیا هم خوب چیزیه! بکی بکی قسم بابای خدا بیامرزِ من تا شب عروسی اجازه نداد اوس غضنفرصورت منو حتی با مقنعه ببینه!»
خانم آغای دلال با شنیدن این سخنان درنگ را جایز ندید:
«چی می گین منور خانم؟! اون زمونا گذشت دیگه. تازه هوشنگ خان که طفلکی قصد و غرضی نداشت. منظور شون اینه که اگه ممکنه اجازه بدین چند لحظه عروس خانم تشریف بیارن تو اتاق. آخه یه نظر حلاله!»
اوس غضنفر که مثل برج زهرمار در صدر مجلس نشسته بود. و سبیل هایش را می جوید، گفت: «آخه خانم آغا، توی این دوره و زمونه که آدم نمی تونه دخترشو به هر کسی نشون بده. روزگار وانفسایی شده!»
داماد که از شنیدن این سخنان خیلی ناراحت شده بود، به طوری که سعی داشت خود را خونسرد نشان دهد با ملایمت گفت:
«اوس غضنفر شما درست می فرمایین. اما آخه ازدواج کردن که سبزی خریدن نیس! از این گذشته شما که ده پونزده ساله ما رو زیرِ این بازارچه خوب می شناسین، تا حالا دیدین یا از کسی شنیدین که هوشنگ خان خباز نظر بدی به زن و بچه ی مردم داشته باشه؟!»
خانم آغای راوی که از آن زبانبازهای حرفه ای بود قبل از هر کس لب گشود:
«استغفراله... استغفراله... این حرفا چیه که می زنین؟ من هر کجا که نشسته ام، شنیده ام که می گویند:
اگه یه جوون نجیب و سر بزیر تو این راسته باشه هوشنگ خان خبازه. اصلاً حالا چه جای این حرفاس؟!....و بعد به عاقد رو کرد. «حاج آقا فضل اله شما دفترتونو وا کنین و زودتر کلک کار رو بکنین دیگه!»
حاج آقا فضل اله عاقد که تا این لحظه ساکت و آرام نشسته و با سیب و پرتقال و شیرینی مشغول پذیرایی از خود بود، با انگشت سبابه عینکش را از تک بینی اش بالا زد و گفت:
«بسیار خب، من که حرفی ندارم، خودتون دارین هی قضیه رو کشش می دین... خب هوشنگ خان اجازه می دین صیغه عقد رو جاری کنم؟»
داماد گفت:
«چی می گین حاج آقا؟! من اصلاً تا حالا صبیه ی اوس غضنفر خان، یعنی همسر آینده ام رو ندیده ام! چطور اجازه بدم صیغه ی عقد رو جاری کنید؟ تا زمانی که من قیافه و اخلاق و رفتار عروس خانم را نبینم امکان نداره!...»
در این موقع باز عیال اوسا- مادر عروس خانم - که چادرش را توی صورتش مرتب می کرد پک محکمی به قلیان زد و شروع کرد به غُرولُند:
«نه خیر شاداماد کور خوندید! دختر من مثه این دخترای توی کوچه و بازار نیست! دختر منو هنوز هیچ کس گوشه ی ابروشو ندیده!....»
خانم آغا که دید کم کم دارد کار به جاهای باریک می کشد و ممکن است حق دلالیش تلف شود بلافاصله از جایش بلند شد و به طرف منور خانم رفت و با او شروع به نجوا کرد.
داماد که از این برخوردها فوق العاده ناراحت و متشنج شده بود، به دنبال بهانه ای می گشت تا خود را از شر این خانواده و این دلاله رها کند.
حاج آقا فضل اله عاقد که هنوز دفترش باز بود و مشغول پذیرایی از خویشتن(!) زیر چشمی به منظره ی خانم آغا و مادر عروس می نگریست. و دلهره داشت از اینکه: نکند سخنان خانم آغاز در منور خانم بی اثر بماند.
چند لحظه ای به سکوت گذشت تا سرانجام اوس غضنفر طاقتش طاق شد و گفت:
«شما دو تا چی بهم می گین یواش یواش؟!...»
خانم آغا که گفتارش با منور خانم کم کم رو به اتمام بود در این لحظه از جایش بلند و به طرف در خروجی رفت ولی هنوز پایش را از اتاق بیرون نگذاشته بود که سرش را به طرف جمع برگرداند و گفت:
«هیچی غضنفر خان تموم شد! حالا با اجازتون رفتم یک تُک پا عروس خانم رو بیارم توی این اتاق.»
همینکه اوس غضنفر خواست لب از لب بردارد خانم آغا از اتاق خارج شد و چند دقیقه بعد به اتفاق عروس خانم وارد اتاق شدند و همان دم در ورودی در مقابل داماد نشستند.
هوشنگ خان خباز که از این تصمیم ناگهانی منور خانم سخت متعجب شده بود چند ثانیه ای مبهوت به چهره عروس خانم - که سلام کنان با حالت خاصی وارد اتاق شده بود- خیره شد و پس از چند لحظه چادر سفید گل گلیش او را رام کرد و به فکر فرو رفت!...
قبل از اینکه داماد فرصتی پیدا کند تا چند کلمه ای با عروس خانم صحبت کند، حاج آقا فضل اله که نیمچه رضایتی را از چهره هوشنگ خان دریافته بود، گفت:
«ان شاء الله که مبارک است. خب اوسا قباله رو به سلامتی چقدر بنویسم؟»
اوس غضنفر مبلغ سنگینی را پیشنهاد کرد و هوشنگ خانِ غریب و تنها که هیچ کس را در این دنیا نداشت، مبلغ پیشنهادی پدر عروس را نصف کرد. منور خانم اعتراض نمود و به هر ترتیب بود، خانم آغا با مبلغی بینابین سروته قضیه را هم آورد و سرانجام صیغه ی عقد جاری شد.
با اینکه پاسی از شب گذشته بود ولی هنوز از توی حیاط صدای دست زدن و آهنگ یار مبارک باد به گوش می رسید. در این دو سه روزی که از جاری شدن صیغه ی عقد می گذشت هنوز به داماد اجازه ی ملاقات حضوری با عروس را نداده بودند و هر دفعه که او پیشنهاد ملاقات می داد اوس غضنفر یا منور خانم با بهانه ای پیشنهاد او را رد می کردند تا اینکه بالاخره انتظار به پایان رسید و حالا هوشنگ خان شاد و سرحال با یک عالم امید و اشتیاق پا به آستانه در حِجله گذاشت. ولی ناگهان چرتش پاره شد زیرا که دختری گوژپشت را که حرکاتی زشت و ناپسند داشت درون اتاق دید که با تور حریر نامرتب، و سر و وضعی نامطلوب و زننده جلوی آیینه نشسته بود و شکلک در می آورد.
عروس خانم همینکه از توی آیینه چشمش به داماد افتاد ناگهان خنده های وحشیانه ای سرداد:
«قاه... قاه... قاه... عزیزم، خاک عالم بر سرت حالا میای خونه؟! من سی ساله که منتظرت هستم!!!.....»
هوشنگ خان یتیم بی کس با شنیدن این سخنان اهانت آمیز سخت برآشفت و مات و منگ شد. پنداری دفعتاً سنگی چند صد کیلویی از آسمان بر سرش فرود آمد علی الخصوص که صدای نجوای اوس غضنفر و زنش با خانم آغا- که از پشت در اتاق شنیده می شد- او را به سرحد جنون کشانده بود... اوس غضنفر می گفت:
«عجب دختر دیونه مون رو غالب کردیما!!!»
خانم آغای دلال که از سوراخ کلید منظره ی داخل اتاق را دید می زد، گفت:
«آره اوسا. دعایش را به من بکن که چنین داماد صاف و ساده ای برایت پیدا کردم!»
منور خانم گفت:
«با همه ی این حرفا اگه رُل بازی کردنهای من نبود، همون روز خواستگاری جریان لو رفته بود!...»
هوشنگ خان که از دیدن برخورد عروس، و شنیدن حرفهای والدینش با خانم آغا، شقیقه هایش به شدت درد گرفته بود، ناگهان فریاد جانخراشی از هزارتوهای وجودش سر داد. و در لابلای آهنگ «یار مبارکباد» که هنوز از توی حیاط به گوش می رسید، بی هوش نقش بر زمین شد!!!



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط