نوشته: دکتر انور خامه ای
در آخرین سال های قرن نوزدهم، «ورنر زومبارت» اقتصاددان و جامعه شناس ارجمند آلمانی پیش بینی کرده بود که قرن بیستم قرن رنگین پوست ها خواهد شد و این ملت های تحقیر شدن بر جهان و بر نژاد سفید مسلط خواهند شد. پیش بینی او چندان هم بی پایه نبود. طلایه داران رستاخیز این ملت ها پای به میدان کارزا نهاده بودند. در چین قیام مشت زنان (بوکسورها) ولوله در صف استعمارگران افکنده بود. در هند اعتصاب های کارگران کلکته و بمبئی و شورش سربازان محلی نشانه های بدی برای سلطه آینده انگلستان بر این کشور بود. در مصر قیام اعرابی پاشا تلفات سنگینی بر ارتش انگلیس وارد ساخت و به سختی سرکوب شد. «زومبارت» بر اساس این نشانه ها و عوامل دیگر، آن پیش بینی را کرد و تاریخ قرن بیستم نشان داد که چندان هم باطل از آب در نیامد و دگرگونی چشمگیری در وضع ملت های رنگین پوست ایجادشد و ژاپن به صورت دومین قدرت بزرگ صنعتی جهان درآمد و با توجه به نسبت جمعیت آن در برابر آمریکا حتی نخستین قدرت
اژدهای زرد چین از خواب بیدار شد، دوران بحرانی آغازین را از سر گذراند و آرام آرام به سوی رشد و شناخت قدرت بالقوه خویش پیش می رود. هند به استقلال دست یافت و آزمایش تأسیس بزرگترین دولت مردم سالار جهان را آغاز کرده است. از پیدایش صد و چند کشور نوبنیاد دیگر در آسیا، آفریقا و آمریکای لاتین، دیگر سخنی نمی گویم. پس پیش بینی آن دانشمند بزرگ چندان بی پایه نبود.
با وجود این، دگرگونی مزبور را نمی توان مشخصه اصلی تحول سیاسی در قرن بیستم به شمار آورد. چون خود این دگرگونی ها معلول پیدایش دولت های تام گرایی (توتالیتر) بود که تاریخ قرن بیستم را با جنگ گرم شش ساله (1939 تا 1945) و جنگ سرد پنجاه ساله آن رقم زدند. آنچه این دولت های تام گرا را بنیاد می نهاد، قدرتمند می کرد، به اوج نیرومندی می رساند، به جهانگشایی وامی داشت و سرانجام موجب سرنگونی آنها می گردید، ایدئولوژی هایی بود که بر آنها تکیه زده بودند. پس تاریخ زندگی این دولت های تام گرا تاریخ عروج و سقوط این ایدئولوژی ها است از این رو ما نخست نگاهی به پیدایش و تحول این ایدئولوژی ها و دولت های متکی بر آنها می افکنیم و از روی آن به راز عروج و سقوطشان پی می بریم.
از لحاظ اولویت زمانی نخستین ایدئولوژی مولود این قرن که تا حد زیادی الگو برای ایدئولوژی های دیگر آن شد. لنینیسم یا بولشویسم بود. لنینسم گرچه خود راسوسیالیسم می خواند و از دل حزب سوسیال دموکرات روسیه بیرون آمده بود. لیکن ماهیتاً هیچ شباهتی با آن نداشت. چون سوسیالیسم و بیش از آن سوسیال دموکراسی از بنیاد مردم گرا و متکی بر آزادی اندیشه و اجتماعات گوناگون و برخورد منطقی و بحث تبادل آراء آنها با هم و حکومت پارلمانی اند. در حالی که لنینیسم و بلشویسم بر حکومت تک حزبی، یعنی سلطه اقلیت کوچکی بر اکثریت وسیع توده مردم استوار است و مردم سالاری و حکومت پارلمانی را برنمی تابد. سوسیالیسم و سوسیال دموکراسی معتقد به اصالت اراده مردم اند و دولت باید به رأی اکثریت مردم هرچه باشد، حتی اگر آن را اشتباه بشمارد. گردن نهد. در صورتی که لنینیسم و بلشویسم معتقد به اصل رهبری است یعنی توده مردم را قادر به تشخیص منافع خود و کشور نمی شناسد. آنها را باید راهنمایی کرد. منافع واقعی شان را آنگونه که حزب با دستگاه رهبری آن تشخیص داده است، به آنها فهماند. و اگر نفهمیدند یا نخواستند بفهمند. باید آن ها را به زور وادار به پذیرش آن کرد و همچون شبانی که گله ای را می راند آنها را «هدایت» کرد. کوتاه سخن سوسیالیسم و سوسیال دموکراسی خواهان تغییر آرام و قانونی دولت و اصلاح معایب آن از طریق پارلمانی هستند. ولی لنینیسم و بلشویسم به سرنگونی حکومت به زور اسلحه و به اصطلاح «انقلاب پرولتاری» است.
لنینیسم و بلشویسم در کنگره حزب سوسیال دموکرات روسیه در 1930 پدید آمد. این کنگره می بایست برنامه عملی مبارزه سیاسی حزب را معین کند. در این زمینه دو نظر در برابر هم وجود داشت: یکی نظر و روشی که پلخانف، مارتف و سوسیال دموکرات ها بر اساس تصمیم های بین الملل دوم ارائه می کردند، یعنی توسعه حزب به وسیله تبلیغات مطبوعاتی و اجتماعات علنی و شرکت در انتخابات و کوشش برای به دست آوردن اکثریت در دو ما (مجلس)، دیگر نظر و روشی که لنین و هوادارانش عرضه می داشتند و مبتنی بر تبدیل حزب به یک سازمان انقلابیان حرفه ای بود که خود را در پشت اتحادیه های کارگری و جمعیت های علنی دیگر پنهان می کرد و هدفش ایجاد برخورد میان مردم و مأموران دولت و کشیدن آن به دعوا و خونریزی و بدین سان بدنام کردن دولت و احزاب دیگر و ایجاد پریشانی در دستگاه دولتی و تضعیف آن به حدی بود که بتوان با گسترش ناامنی و نارضایتی کارگران را به سوی «انقلاب» کشید و انقلابیان حرفه ای حزب بتوانند به زور اسلحه دولت را تصرف کنند و «دیکتاتوری پرولتاریا» را برقرار سازند. این دو نظر، ریشه های متفاوت داشتند. نظریه پلخانف که بعد منشویسم نام گرفت مطابق برنامه های بین الملل دوم و
احزاب سوسیال دمورکات دیگر اروپا بود. اما نظر لنین ریشه در نیهیلیسم و آنارشیسم روسی داشت که تروریسم و مبارزه مسلحانه را یگانه عامل تحول جامعه می پنداشت.
تحول اقتصادی و سیاسی اروپا که منجر به نخستین جنگ جهانی شد از یکسو و نابسامانی و فساد دستگاه دولتی روسیه تزاری از سوی دیگر، زمینه را برای پیروزی لنین آماده کرد. نخست در فوریه 1917 مردم یعنی تمام احزاب علیه حکومت پوسیده تزاری قیام کردند و این نظام چند صد ساله را سرنگون ساختند. دوران آشفتگی و بی سامانی پیامد آن به لنین و یارانش اجازه داد اعضای بیشتری را جلب و برای حمله مسلحانه آماده کنند. از سوی دیگر در اتحادیه های کارگران و شوراها نفوذ کردند و بخشی از آنها را با نظر خود موافق ساختند. سرانجام در مساعدترین شرایط افراد مسلح بلشویک ادارات دولتی را در پتروگراد و مسکو متصرف شدند و سپس با وعده و وعید از یکسو و زور و تهدید از سوی دیگر، قدرت خود را مستحکم ساختند. بلشویک ها نام این حادثه را «انقلاب اکتبر» گذاشتند که در حالی که به یک کودتای یک گروه مسلح شیه تر بود.
دنباله این ماجرا را خوانندگان به خوبی آگاهند. حکومت تام گرای لنینی پس از آنکه پایه های خودرا محکم می کند به تدریج بنیان گذاران خود را دسته دسته اعدام می کند، «دیکتاتوری پرولتاریا» به دیکتاتوری مرگبار استالین که خود را «خدای» این کشور می پندارد، مبدل می شود، قشری از بندگان استالین به نام «کلماتورا» از برکت ایدئولوژی لنینیسم از تمام مزایا برخوردار می شوند. فساد و رشوه خواری همه گیر می شود. عمال آمریکا و دولت های غربی دیگر در این نظام نفوذ می کنند. از ایدئولوژی لنینیسم فقط پوسته پوسیده ای باقی مانده است. سرانجام ضربت نهایی وارد می شود و تمام نظام فرو می پاشد.
یافته، یک نیروی ضربت که در صورت ضرورت از ترور هم باک نداشته باشد، خیلی کارساز خواهد بود. گروهبان هایی که از جنگ برگشته و بیکارند، لومپنها، چاقوکش ها و مافیاهایی که حالا در این فقر و بحران اقتصادی میدانی برای فعالیت ندارند، می توانند کادر خوبی برای این گروه باشند. اما این گروه فشار، این «پیراهن سیاهان». گرچه می توانند مخالفان را از پای درآورند، باشگاه حزب های رقیب را ویران کنند یا به آتش بکشند، و حتی در صورت لزوم سیاستمداری مخالف یا روزنامه نگاری افشاگر را ترور کنند اما برای جلب مردم و به دنبال کشیدن آنها کاری از ایشان ساخته نیست. اینجا اندیشه ای جذاب و فریبنده، یک ایدئولوژی باب دل ایتالیائی ها مفید تواند بود و بس. چه اندیشه ای، چه وعده فریبنده ای می تواند ایتالیایی های از جنگ آسیب دیده و از یغما بی بهره مانده را جلب کند و به دنبال دوچه (رهبر) بکشاند؟ تنها یادآوری روزگار پرعظمت عهد قدیم و وعده بازگرداندن آنها می تواند این کار را نجام دهد. بدین سان موسولینی به ایتالیایی ها وعده احیای امپراتوری روم را می دهد. با تمام مستملکات آنکه دور تا دور مدیترانه را فراگرفته بود. و شعار «ماره نوستروم» Mare nostrum یعنی «دریا خودمان» بر در و دیوار می نویسد و آرم خوشه گندم امپراتوری روم را برای حزب برمی گزیند که به ایتالیائی «فسو» Fesso می گویند و کلمه فاشیسم از آن ریشه گرفته است.
بدین سان موسولینی، با این ایدئولوژی و به کمک پول های کلانی که طبقه حاکم در اختیار او گذاشته، خطاب به گردان های پیراهن سیاهان فرمان «حمله به سوی رم» را صادر می کند و حکومت را به دست می گیرند. همه احزاب به جز حزب فاشیست منحل می شوند. همه روزنامه ها و مطبوعات به جز آنچه ناشر افکار حزب است تعطیل می شوند. اتحادیه های کارگران تحت نظارت حزب و پلیس سیاسی قرار می گیرند و سایه ایدئولوژی فاشیسم بر سر همه می افتند.
از بقیه این جریان هم، اگر تاریخ خوانده اید، باید آگاه باشید. بعد از پانزده سال حکومت خودکامه «دوچه» گند ایدئولوژی قلابی در حبشه و آلبانی درآمد. حکومت فاشیست نه تنها نتوانست هیچ یک از مستملکات امپراتوری را تصرف کند، حتی از پس آلبانی هم که در آن زمان فقط یک میلیون و اندی جمعیت داشت بر نیامد و در شمال آفریقا نیز نزدیک بود انگلیسی ها سربازانش را به دریا بریزند که مراشال رومل آنها را نجات داد. سرانجام وقتی مردم علیه او شوریدند. از ترس فرار کرد ولی در بین راه گیر چریک ها افتاد و به دار آویخته شد.
تدوین ایدئولژی «حزب ناسیونال سوسیالیست کارگری آلمان» را هیتلر در سال 1924 که در زندان بود انجام داد و آن را به صورت کتاب «نبرد من» منتشر کرد. بنیاد ایدئولوژی نازیسم بر نابرابری نژادها و اقوام و ملتهاست. بعضی نژادها نیک و پاک آفریده شده اند و بعضی دیگر بد و پلید. آریائی ها و سفیدپوستان از نژادهای نیک و پاک اند و سامی ها و رنگین پوستان از نژادهای بد و پلید. افزون بر این، در هر نژادی نیز خصلت نیکی و پاکی یا بدی و پلیدی درجات شدت و ضعف و بیشی و کمی دارد. ملتی آن خصلت را بیشتر از دیگران و یکی کمتر از همه داراست. نیکترین و پاکترین ملت های آریایی ملت آلمان است که رسالت سروری و آقایی و هدایت همه ملت های جهان را برعهده دارد. بدترین و پلیدترین ملت در میان این دسته از نژادها یهودیان اند. همان گونه که تمام نیکی ها و علم، دانش، فرهنگ، راستی و درستی منبعث از نژاد آریایی به ویژه ملت آلمان است. تمام بدهی ها و فساد و زشتی و دروغ گوئی و دزدی و غیره در قوم یهود متمرکز شده است. بدین سان هیتلر در «نبرد من» فرمان قتل عام قوم یهود را صادر کرده است. و چنانکه می دانید هنگامی که به حکومت رسید صدها هزاران یهودی را نه تنها از آلمان بلکهاز سراسر اروپا گرد آورد و نابود ساخت. بعضی معتقدند که هیتلر به این حرف ها معتقد نبود و حتی می گویند خودش یک یهودی بوده به نام «شکیل گروبر» و بعد نام خود را عوض کرده است. من نمی دانم این ادعاها تا چه حد درست است. اما مسلم است که منظور و هدف هیتلر از نگارش اینها جلب مردم آلمانی به سوی خود و حزبش بوده است. چون اولاً اکثر افراد هر ملتی از احساس برتری و سروری خود بر ملل دیگر خوشش می آید و کسی ر اکه به او وعده آقایی و حکومت بر جهان می دهد دوست خواهد داشت و در ملت آلمان این احساس بیش از همه ملت ها بوده. مخصوصاً در آن زمان که شکست خورده و تحقیر شده بود. ثانیاً از قرنها پیش بیشتر مردم آلمان نسبت به یهودی ها بدبین بوده اند و مصائب خود را ناشی از آنها می دانسته اند. بدین سان هیتلر هم از تدوین ایدئولوژی نازیسم هدفش جلب آلمان ها و پیروزی در تسخیر قدرت و حکومت بوده است و به همین نتتیجه نیز رسیده است. کارها و سرانجام هیتلر معروف تر از آن است که نیاز به گفتن آن باشد.
اکنون از آزمایش این سه ایدئولوژی مهم قرن بیستم و سنجش آنها نتیجه می گیریم که خصلت های مشترک همه آنها را بر می شماریم.
1- آنها زائیده شرایط بحرانی و تفرقه و پراکندگی در جامعه و نارضائی شدید توده های مردم اند. 2- آنها بر محملی از سنت های تاریخی، نژادی، قومی و مذهبی و آرمانگرایی در این زمینه ها تکیه و تأکید دارند.
3- آنها بر خشونت و خشونت طلبی متکی اند و اعمال گروه ها خشونت طلب را توصیه می کنند.
4- آنها شخص پرست اند و یک فرد یا حزب یا سازمان را بُت می کنند و در نتیجه به دیکتاتوری خودکامه و فرعونیت او متبلا می شوند که سرطان نظام مبتنی بر آن ایدئولوژی می شود.
5- حکومت ها و حزب های مبتنی بر این ایدئولوژی ها در حالی که خود را به ظاهر سخت پابند به آن نشان می دهند عملاً ماکیاولیست اند. 6- این حکومت ها و حزب ها سلطه گرا و سروری طلب اند. بنابراین امکان سازش و همزیستی میان آنها یا وجود ندارد و در صورت حصول، موقتی و بی دوام است.
7- اینها بر تروریسم متکی اند و آن را به کار می برند.
8- این ویژگی ها دوام حکومت ها و نظام های متکی بر ایدئولوژی ها را امکان ناپذیر می سازد و آنها را محکوم بر فروپاشی می کند. این یکی از مهمترین نتایج عملی و تاریخی است که بشریت در قرن بیستم گرفته است.
منبع: مجموعه مقالات جهان سیاست
اژدهای زرد چین از خواب بیدار شد، دوران بحرانی آغازین را از سر گذراند و آرام آرام به سوی رشد و شناخت قدرت بالقوه خویش پیش می رود. هند به استقلال دست یافت و آزمایش تأسیس بزرگترین دولت مردم سالار جهان را آغاز کرده است. از پیدایش صد و چند کشور نوبنیاد دیگر در آسیا، آفریقا و آمریکای لاتین، دیگر سخنی نمی گویم. پس پیش بینی آن دانشمند بزرگ چندان بی پایه نبود.
با وجود این، دگرگونی مزبور را نمی توان مشخصه اصلی تحول سیاسی در قرن بیستم به شمار آورد. چون خود این دگرگونی ها معلول پیدایش دولت های تام گرایی (توتالیتر) بود که تاریخ قرن بیستم را با جنگ گرم شش ساله (1939 تا 1945) و جنگ سرد پنجاه ساله آن رقم زدند. آنچه این دولت های تام گرا را بنیاد می نهاد، قدرتمند می کرد، به اوج نیرومندی می رساند، به جهانگشایی وامی داشت و سرانجام موجب سرنگونی آنها می گردید، ایدئولوژی هایی بود که بر آنها تکیه زده بودند. پس تاریخ زندگی این دولت های تام گرا تاریخ عروج و سقوط این ایدئولوژی ها است از این رو ما نخست نگاهی به پیدایش و تحول این ایدئولوژی ها و دولت های متکی بر آنها می افکنیم و از روی آن به راز عروج و سقوطشان پی می بریم.
از لحاظ اولویت زمانی نخستین ایدئولوژی مولود این قرن که تا حد زیادی الگو برای ایدئولوژی های دیگر آن شد. لنینیسم یا بولشویسم بود. لنینسم گرچه خود راسوسیالیسم می خواند و از دل حزب سوسیال دموکرات روسیه بیرون آمده بود. لیکن ماهیتاً هیچ شباهتی با آن نداشت. چون سوسیالیسم و بیش از آن سوسیال دموکراسی از بنیاد مردم گرا و متکی بر آزادی اندیشه و اجتماعات گوناگون و برخورد منطقی و بحث تبادل آراء آنها با هم و حکومت پارلمانی اند. در حالی که لنینیسم و بلشویسم بر حکومت تک حزبی، یعنی سلطه اقلیت کوچکی بر اکثریت وسیع توده مردم استوار است و مردم سالاری و حکومت پارلمانی را برنمی تابد. سوسیالیسم و سوسیال دموکراسی معتقد به اصالت اراده مردم اند و دولت باید به رأی اکثریت مردم هرچه باشد، حتی اگر آن را اشتباه بشمارد. گردن نهد. در صورتی که لنینیسم و بلشویسم معتقد به اصل رهبری است یعنی توده مردم را قادر به تشخیص منافع خود و کشور نمی شناسد. آنها را باید راهنمایی کرد. منافع واقعی شان را آنگونه که حزب با دستگاه رهبری آن تشخیص داده است، به آنها فهماند. و اگر نفهمیدند یا نخواستند بفهمند. باید آن ها را به زور وادار به پذیرش آن کرد و همچون شبانی که گله ای را می راند آنها را «هدایت» کرد. کوتاه سخن سوسیالیسم و سوسیال دموکراسی خواهان تغییر آرام و قانونی دولت و اصلاح معایب آن از طریق پارلمانی هستند. ولی لنینیسم و بلشویسم به سرنگونی حکومت به زور اسلحه و به اصطلاح «انقلاب پرولتاری» است.
لنینیسم و بلشویسم در کنگره حزب سوسیال دموکرات روسیه در 1930 پدید آمد. این کنگره می بایست برنامه عملی مبارزه سیاسی حزب را معین کند. در این زمینه دو نظر در برابر هم وجود داشت: یکی نظر و روشی که پلخانف، مارتف و سوسیال دموکرات ها بر اساس تصمیم های بین الملل دوم ارائه می کردند، یعنی توسعه حزب به وسیله تبلیغات مطبوعاتی و اجتماعات علنی و شرکت در انتخابات و کوشش برای به دست آوردن اکثریت در دو ما (مجلس)، دیگر نظر و روشی که لنین و هوادارانش عرضه می داشتند و مبتنی بر تبدیل حزب به یک سازمان انقلابیان حرفه ای بود که خود را در پشت اتحادیه های کارگری و جمعیت های علنی دیگر پنهان می کرد و هدفش ایجاد برخورد میان مردم و مأموران دولت و کشیدن آن به دعوا و خونریزی و بدین سان بدنام کردن دولت و احزاب دیگر و ایجاد پریشانی در دستگاه دولتی و تضعیف آن به حدی بود که بتوان با گسترش ناامنی و نارضایتی کارگران را به سوی «انقلاب» کشید و انقلابیان حرفه ای حزب بتوانند به زور اسلحه دولت را تصرف کنند و «دیکتاتوری پرولتاریا» را برقرار سازند. این دو نظر، ریشه های متفاوت داشتند. نظریه پلخانف که بعد منشویسم نام گرفت مطابق برنامه های بین الملل دوم و
احزاب سوسیال دمورکات دیگر اروپا بود. اما نظر لنین ریشه در نیهیلیسم و آنارشیسم روسی داشت که تروریسم و مبارزه مسلحانه را یگانه عامل تحول جامعه می پنداشت.
تحول اقتصادی و سیاسی اروپا که منجر به نخستین جنگ جهانی شد از یکسو و نابسامانی و فساد دستگاه دولتی روسیه تزاری از سوی دیگر، زمینه را برای پیروزی لنین آماده کرد. نخست در فوریه 1917 مردم یعنی تمام احزاب علیه حکومت پوسیده تزاری قیام کردند و این نظام چند صد ساله را سرنگون ساختند. دوران آشفتگی و بی سامانی پیامد آن به لنین و یارانش اجازه داد اعضای بیشتری را جلب و برای حمله مسلحانه آماده کنند. از سوی دیگر در اتحادیه های کارگران و شوراها نفوذ کردند و بخشی از آنها را با نظر خود موافق ساختند. سرانجام در مساعدترین شرایط افراد مسلح بلشویک ادارات دولتی را در پتروگراد و مسکو متصرف شدند و سپس با وعده و وعید از یکسو و زور و تهدید از سوی دیگر، قدرت خود را مستحکم ساختند. بلشویک ها نام این حادثه را «انقلاب اکتبر» گذاشتند که در حالی که به یک کودتای یک گروه مسلح شیه تر بود.
دنباله این ماجرا را خوانندگان به خوبی آگاهند. حکومت تام گرای لنینی پس از آنکه پایه های خودرا محکم می کند به تدریج بنیان گذاران خود را دسته دسته اعدام می کند، «دیکتاتوری پرولتاریا» به دیکتاتوری مرگبار استالین که خود را «خدای» این کشور می پندارد، مبدل می شود، قشری از بندگان استالین به نام «کلماتورا» از برکت ایدئولوژی لنینیسم از تمام مزایا برخوردار می شوند. فساد و رشوه خواری همه گیر می شود. عمال آمریکا و دولت های غربی دیگر در این نظام نفوذ می کنند. از ایدئولوژی لنینیسم فقط پوسته پوسیده ای باقی مانده است. سرانجام ضربت نهایی وارد می شود و تمام نظام فرو می پاشد.
تولد فاشیم
پانزده سال پس از لنین یک «سوسیالیست» دیگر به نام بنیتو موسولینی، محتملاً با بهره گیری از الگوی لنینیسم، ایدئولوژی دیگر را بنیاد می گذارد به نام فاشیسم. در 1919 موسولینی از حزب سوسیالیست ایتالیا جدا می شود و با جمعی از همراهان خود که «پیراهن سیاهان» نامیده می شوند حزب فاشیست راتأسیس می کند. شرایط مساعد است،باید از آب گل آلود ماهی گرفت. ایتالیا گرچه در جنگ همراه انگلیس، فرانسه و آمریکا پیروز شده، اما بهره چندانی از آن نبرده است. تحمل خرابی ها و تلفات جنگ از یکسو، تورم و بحران اقتصادی از سوی دیگر، جان مردم ایتالیا را به لب رسانده است. اکثر کارخانه ها در حال اعتصابند و خیابان های رم و شهرهای دیگر ایتالیا هر روز صحنه تظاهرات و اعتراض ها و گاهی برخورد میان احزاب و جمعیت های گوناگون است. در این میان کمونیست هایی که در مسکو تعلیم دیده اند می کوشند از این فرصت استفاده کنند. طبقه حاکم سخت نگران است و راهی برای غلبه بر این مشکلات می جوید. موسولینی که اکنون مردی سی و شش ساله است و نیمی از آن را در کار سیاست گذرانده و با بسیاری از سیاستمداران آشناست به خوبی می داند که چگونه از این اوضاع استفاده کند. یک گروه فشار سازمانیافته، یک نیروی ضربت که در صورت ضرورت از ترور هم باک نداشته باشد، خیلی کارساز خواهد بود. گروهبان هایی که از جنگ برگشته و بیکارند، لومپنها، چاقوکش ها و مافیاهایی که حالا در این فقر و بحران اقتصادی میدانی برای فعالیت ندارند، می توانند کادر خوبی برای این گروه باشند. اما این گروه فشار، این «پیراهن سیاهان». گرچه می توانند مخالفان را از پای درآورند، باشگاه حزب های رقیب را ویران کنند یا به آتش بکشند، و حتی در صورت لزوم سیاستمداری مخالف یا روزنامه نگاری افشاگر را ترور کنند اما برای جلب مردم و به دنبال کشیدن آنها کاری از ایشان ساخته نیست. اینجا اندیشه ای جذاب و فریبنده، یک ایدئولوژی باب دل ایتالیائی ها مفید تواند بود و بس. چه اندیشه ای، چه وعده فریبنده ای می تواند ایتالیایی های از جنگ آسیب دیده و از یغما بی بهره مانده را جلب کند و به دنبال دوچه (رهبر) بکشاند؟ تنها یادآوری روزگار پرعظمت عهد قدیم و وعده بازگرداندن آنها می تواند این کار را نجام دهد. بدین سان موسولینی به ایتالیایی ها وعده احیای امپراتوری روم را می دهد. با تمام مستملکات آنکه دور تا دور مدیترانه را فراگرفته بود. و شعار «ماره نوستروم» Mare nostrum یعنی «دریا خودمان» بر در و دیوار می نویسد و آرم خوشه گندم امپراتوری روم را برای حزب برمی گزیند که به ایتالیائی «فسو» Fesso می گویند و کلمه فاشیسم از آن ریشه گرفته است.
بدین سان موسولینی، با این ایدئولوژی و به کمک پول های کلانی که طبقه حاکم در اختیار او گذاشته، خطاب به گردان های پیراهن سیاهان فرمان «حمله به سوی رم» را صادر می کند و حکومت را به دست می گیرند. همه احزاب به جز حزب فاشیست منحل می شوند. همه روزنامه ها و مطبوعات به جز آنچه ناشر افکار حزب است تعطیل می شوند. اتحادیه های کارگران تحت نظارت حزب و پلیس سیاسی قرار می گیرند و سایه ایدئولوژی فاشیسم بر سر همه می افتند.
از بقیه این جریان هم، اگر تاریخ خوانده اید، باید آگاه باشید. بعد از پانزده سال حکومت خودکامه «دوچه» گند ایدئولوژی قلابی در حبشه و آلبانی درآمد. حکومت فاشیست نه تنها نتوانست هیچ یک از مستملکات امپراتوری را تصرف کند، حتی از پس آلبانی هم که در آن زمان فقط یک میلیون و اندی جمعیت داشت بر نیامد و در شمال آفریقا نیز نزدیک بود انگلیسی ها سربازانش را به دریا بریزند که مراشال رومل آنها را نجات داد. سرانجام وقتی مردم علیه او شوریدند. از ترس فرار کرد ولی در بین راه گیر چریک ها افتاد و به دار آویخته شد.
ظهور هیتلر
سومین ایدئولوژی قرن بیستم شاید از همه معروف تر باشد. کمتر کسی است که نام «آدولف هیتلر و حزب نازی او را نشنیده باشد و از سرنوشتش آگاه نباشد. هیتلر هم فعالیت خود را در شرایطی مشابه موسولینی آغاز کرد. گرچه اصلاً اتریشی بود، اما در جنگ جهانی اول دوش به دوش سربازان آلمانی جنگید و پس از شکست آلمان کینه متفقین را به دل گرفت و مصمم شد که انتقام این شکست را بگیرد. رفتار تحقیرآمیز متفقین به ویژه سربازان فرانسوی که ناحیه راین و روهر را اشغال کرده بودند، وضع بد اقتصادی، تورم سرسام آور، بیکاری و به ویژه تعداد احزاب و جمعیت های در جمهوری وایمار و مبارزه آنها با هم و مخصوصاً رشد و توسعه حزب کمونیست آلمان او را به همان راهی کشید که موسولینی را نظایر آن کشیده بودند. او هم راه علاج را در حکومت یک حزب واحد و تام گرا و سرکوب عقاید و احزاب مخالف می یافت و در این راه گام نهاد. او نیز مانند موسولینی لباس یکرنگ و متحدالشکل برای اعضای حزب خود برگزید، منتها رنگ قهوه ای را انتخاب کرد. در هر دو مورد منظور القاء این روحیه در اعضا بود که آنها افراد یک سازمان شبه نظامی و تابع انضباط و سلسله مراتب و آماده برای حمله مسلحانه اند. همچنین مانند موسولینی گروه های حمله اس. آ. و اس و اس را درست کرد که به باشگاه ها و دفترهای احزاب و جمعیت های دیگر ضرب می زدند و اعضای آنها، به ویژه کمونیست ها را مضروب و مجروح می کردند و گاهی می کشتند. او هم مانند موسولینی خود را فورر (پیشوا) Fuhrer می نامید و فرمان او را در حکم فرمان یزدان و انتقاد ناپذیر شناخته می شد و این امر به نام «اصل پیشوا» یکی از خدشه ناپذیرترین اصول مرام حزب به شمار می رفت. مهمتر از همه این که او نیز مانند موسولینی و لنین به لزوم یک ایدئولوژی برای حزب ایمان داشت.تدوین ایدئولژی «حزب ناسیونال سوسیالیست کارگری آلمان» را هیتلر در سال 1924 که در زندان بود انجام داد و آن را به صورت کتاب «نبرد من» منتشر کرد. بنیاد ایدئولوژی نازیسم بر نابرابری نژادها و اقوام و ملتهاست. بعضی نژادها نیک و پاک آفریده شده اند و بعضی دیگر بد و پلید. آریائی ها و سفیدپوستان از نژادهای نیک و پاک اند و سامی ها و رنگین پوستان از نژادهای بد و پلید. افزون بر این، در هر نژادی نیز خصلت نیکی و پاکی یا بدی و پلیدی درجات شدت و ضعف و بیشی و کمی دارد. ملتی آن خصلت را بیشتر از دیگران و یکی کمتر از همه داراست. نیکترین و پاکترین ملت های آریایی ملت آلمان است که رسالت سروری و آقایی و هدایت همه ملت های جهان را برعهده دارد. بدترین و پلیدترین ملت در میان این دسته از نژادها یهودیان اند. همان گونه که تمام نیکی ها و علم، دانش، فرهنگ، راستی و درستی منبعث از نژاد آریایی به ویژه ملت آلمان است. تمام بدهی ها و فساد و زشتی و دروغ گوئی و دزدی و غیره در قوم یهود متمرکز شده است. بدین سان هیتلر در «نبرد من» فرمان قتل عام قوم یهود را صادر کرده است. و چنانکه می دانید هنگامی که به حکومت رسید صدها هزاران یهودی را نه تنها از آلمان بلکهاز سراسر اروپا گرد آورد و نابود ساخت. بعضی معتقدند که هیتلر به این حرف ها معتقد نبود و حتی می گویند خودش یک یهودی بوده به نام «شکیل گروبر» و بعد نام خود را عوض کرده است. من نمی دانم این ادعاها تا چه حد درست است. اما مسلم است که منظور و هدف هیتلر از نگارش اینها جلب مردم آلمانی به سوی خود و حزبش بوده است. چون اولاً اکثر افراد هر ملتی از احساس برتری و سروری خود بر ملل دیگر خوشش می آید و کسی ر اکه به او وعده آقایی و حکومت بر جهان می دهد دوست خواهد داشت و در ملت آلمان این احساس بیش از همه ملت ها بوده. مخصوصاً در آن زمان که شکست خورده و تحقیر شده بود. ثانیاً از قرنها پیش بیشتر مردم آلمان نسبت به یهودی ها بدبین بوده اند و مصائب خود را ناشی از آنها می دانسته اند. بدین سان هیتلر هم از تدوین ایدئولوژی نازیسم هدفش جلب آلمان ها و پیروزی در تسخیر قدرت و حکومت بوده است و به همین نتتیجه نیز رسیده است. کارها و سرانجام هیتلر معروف تر از آن است که نیاز به گفتن آن باشد.
اکنون از آزمایش این سه ایدئولوژی مهم قرن بیستم و سنجش آنها نتیجه می گیریم که خصلت های مشترک همه آنها را بر می شماریم.
1- آنها زائیده شرایط بحرانی و تفرقه و پراکندگی در جامعه و نارضائی شدید توده های مردم اند. 2- آنها بر محملی از سنت های تاریخی، نژادی، قومی و مذهبی و آرمانگرایی در این زمینه ها تکیه و تأکید دارند.
3- آنها بر خشونت و خشونت طلبی متکی اند و اعمال گروه ها خشونت طلب را توصیه می کنند.
4- آنها شخص پرست اند و یک فرد یا حزب یا سازمان را بُت می کنند و در نتیجه به دیکتاتوری خودکامه و فرعونیت او متبلا می شوند که سرطان نظام مبتنی بر آن ایدئولوژی می شود.
5- حکومت ها و حزب های مبتنی بر این ایدئولوژی ها در حالی که خود را به ظاهر سخت پابند به آن نشان می دهند عملاً ماکیاولیست اند. 6- این حکومت ها و حزب ها سلطه گرا و سروری طلب اند. بنابراین امکان سازش و همزیستی میان آنها یا وجود ندارد و در صورت حصول، موقتی و بی دوام است.
7- اینها بر تروریسم متکی اند و آن را به کار می برند.
8- این ویژگی ها دوام حکومت ها و نظام های متکی بر ایدئولوژی ها را امکان ناپذیر می سازد و آنها را محکوم بر فروپاشی می کند. این یکی از مهمترین نتایج عملی و تاریخی است که بشریت در قرن بیستم گرفته است.
منبع: مجموعه مقالات جهان سیاست