فلسفه رواقی و سیاست

پس از ارسطو، دبستان های فلسفی زیادی در یونان پدید آمد که هم با اندیشه های افلاطون معارضه داشتند و هم با تفکرات ارسطو و بر خلاف پیشینیان خود، بیشتر به عمل توجه داشتند تا به شناخت. یکی از این دبستان های فلسفی، فلسفه رواقیان
جمعه، 28 تير 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
فلسفه رواقی و سیاست
فلسفه رواقی و سیاست

 

نویسنده: عبدالعلی دست غیب




 

پس از ارسطو، دبستان های فلسفی زیادی در یونان پدید آمد که هم با اندیشه های افلاطون معارضه داشتند و هم با تفکرات ارسطو و بر خلاف پیشینیان خود، بیشتر به عمل توجه داشتند تا به شناخت. یکی از این دبستان های فلسفی، فلسفه رواقیان است.
بنیادگذار این فلسفه زنون اهل کیتون جزیره قبرس (270-342پ.م) است که آموزه های کراتس را فرا گرفت و مدتی در آکادمی افلاطون درس خواند. بعد در آتن شاگردان خود را در یکی از رواق ها به نام (Stoa Poikile) گرد آورد و به همین دلیل او را رواقی نامیدند. او و شاگردان او را رواقیان قدیم می نامند و کلئانس و «خری سیپوس» مشهورترین آنها هستند. تأثیر رواقیان به طور کلی در عامه مردم زیاد بوده است و در امپراتوری روم نیز بسیاری از عوام و خواص به این آیین فلسفی گرویدند. گفته می شود که خری سیپوس چند صد جلد کتاب نوشته است اما هیچ یک از این کتاب ها اکنون در دست نیست و آگاهی هایی که ما از رواقیان قدیم داریم بیشتر برگرفته از نوشته های رواقیان جدید است.
نظر رواقیان درباره ی جهان اساساً با افکار افلاطون و ارسطو در این زمینه متفاوت است چرا که رواقیان باور داشتند هر باشنده ای مادی و ناپایدار است و همه ی شناخت ما از احساس سرچشمه می گیرد. این فیلسوفان به خدای یگانه باور داشتند اما او را مادی می دانستند. خدای آنها در «آتش ازلی» نمایان می شد و آنها باور داشتند از «آتش ازلی» همه چیز جهان به وجود آمده است از جمله روان انسانی که به عقیده بعضی از ایشان جاودانی است. خداشناسی رواقی وحدت وجودی است و رواقیان می گفتند خدا در کل هستی وجود دارد و نیز باور داشتند عقل در مقام صفت اولیه الهی، جهان را اداره می کند. جهان قصد و طرح الهی را مجسم می کند. آنچه بعد در تفکرات نظری فلسفی رسوخ زیاد یافت این باور رواقیان بود که حکومت عقلانی خدا بر جهان بر حسب «قانون» پیش برده می شود و نخستین جلوه آن مفهوم قانون طبیعت است. این مفهوم بعدها در دوره قرون وسطی و در عصر جدید سهم به سزایی در تکامل تفکر سیاسی داشته است. رواقیان باور داشتند عمل این قانون، جهانی، همیشگی، بادوام و مطلق است و مبین زنجیره ثابت علیت طبیعی است بنابراین تقدیر جهان به طور مطلق تعیین شده است و سرانجام در «حریق بزرگ» پایان می گیرد تا بار دیگر دقیقاً به شکلی یگانه به وجود آید و این فراروند تا جاودان ادامه می یابد.
مهمترین سویه رواقی گری «فلسفه کرداربشری» آنست و در این زمینه رواقیان به طور افراط آمیزی عقلانی هستند به طوری که از مرز آموزه های اخلاقی عقلانی افلاطون و ارسطو فراتر می روند و به نظریه فیلسوفان سینیک (سگواران، شکاکان نسبت به طبع نیک بشری) نزدیک می شوند. نزد رواقیان اخلاق به معنای رفتار بر حسب موازین خرد(عقل) است. قانون جهان به طور مطلق حاکم بر رفتار و زندگانی انسان و همه ی باشندگان است اما انسان بین همه باشندگان تنها موجودی است که آگاهانه و به طور ارادی از این قانون پیروی می کند. طبیعت (ماهیت) انسانی ایجاب می کند که فرمان های خود را گردن نهد چرا که خرد دستور می دهد انسان به جستجوی هنرهای اخلاقی (فضیلت) برخیزد. باری رواقیان در نسبت با ماهیت هنرهای اخلاقی به طور قابل ملاحظه ای در مرتبه پایین تری از افلاطون و ارسطو قرار می گیرند. تفکر افلاطون به تعهد سیاسی افراد توجه داشت و ارسطو باورمند به سلسله مراتب هنرهای اخلاقی بود و می گفت این هنرها عبارتند از: عضو فعال شهر بودن، فعالیت بر حسب اصول اخلاقی، دوستی، بهره مندی از شادی. اما رواقیان به این هنرهای اخلاقی اهمیت نمی دادند و می گفتند وظیفه انسان این است که به «قانون ازلی» جهان پی ببرد و تقدیر او این است که با طبیعت بسازد. سازش با طبیعت یعنی نگاهداری وجود خود بر حسب ویژگی های اصلی ساختمان بدن. هر باشنده زنده ای دارای ساختمان خاصی است و از آن آگاهی دارد، پس هر موجودی باید آنچه را که با ساختمان ویژه او تناسب دارد به دست بیاورد. رواقیان باور اپیکورس را که خوشی، میل اصلی و آغازین انسانی است، تصدیق نمی کنند و می گویند برای هر باشنده زنده، «نیک» عبارت است از مطابقت او با طبیعت زیرا طبیعت خاص انسان این است که از خرد بهره مند است. یعنی خرد بخش اصلی طبیعت ماست و ذات اصلی ساختمان خاص ما این است که خرد داشته باشیم. طبیعت انسان، طبیعت خردمندانه است، پس به گفته «زنون» باید بر طبق قوانین طبیعت زندگانی کرد و زندگانی بر حسب اصول خرد یعنی زیستن طبق قانون محلی «جهان». در تفکر رواقیان، خرد (فرزانگی) در مقام خدا ستایش می شود و تنها هنر اخلاق انسانی به حساب می آید. عواطف از نظر ایشان در کل غیر عقلانی است و باید مهار شود. تنها انسان باهنر، انسان خردمند است که جهان و کارهای جهان را تحقیر می کند، بدکاران ابله اند. دانای واقعی سقراط بود که آگاهانه به سوی مرگ رفت و دست از آرمان خود بر نداشت. در نزد رواقیان نمونه کامل انسان اخلاقی و خردمند، سقراط است و دیوژن فیلسوف معاصر سقراط نیز مردی است بزرگ، کسی که حتی ساده ترین شکل و ابزار زندگانی مادی را به دور افکند. این آموزه بسیار خشن و یکجانبه است و فیلسوفان شکاک به سختی از آن انتقاد کردند. البته رواقیان هرگز به مرتبه تفکر فلسفی افلاطون (زیبایی فرارونده از تجربه حسی) و اندیشه ژرف نگرانه ارسطو(قانون عالی اخلاق و سیاسی) نرسیدند اما به هر حال گروهی بودند که شمه ای از اندیشه باستانی را تنفس کردند و به مشام فیلسوفان بعد رساندند. آنها واسطه ای بودند بین فلسفه با شکوه یونان باستان و فلسفه دوره امپراتوری روم و دوران مسیحیت و ارثیه ای که از آنها به جا ماند الهام بخش بسیاری از فیلسوفان بعد شد.
فلسفه رواقی در یونان پا گرفت اما شکوفایی عظیم آن در امپراتوری روم صورت گرفت. «ممسن» تاریخ نگار بزرگ قرن نوزدهم می گوید: «فلسفه رواقی کاملاً با خصلت رومی همخوانی داشت» و افزوده بر این، بسیاری از مفسران این فلسفه گفته اند که توفیق رواقی گری معلول آن است که این آیین قسمی فلسفه است که با گسترش و بلندپروازی قدرت امپراتوری روم مطابقت دارد، چرا که این امپراتوری پس از آخرین قرن و دوره ای که شکل جمهوری یونانی رو به زوال رفت به قدرت رسید و فلسفه ای متناسب با سازوکار خود مطالبه می کرد و وضع مطلوب خود را در فلسفه رواقی یافت. این هر دو داوری زمینه عقلانی خوبی به دست می دهد و در ادراک دگردیسگی بزرگ فرهنگی و سیاسی که در آن زمان پیش آمد به ما کمک می کند. با توجه به خصلت رومیان متقدم، ارجاع تاریخ نگاران البته به کسانی مانند «کاتو»ی بزرگ است که از کوچکترین تظاهر عاطفی شرمنده می شد و همچنین اشاره دارد به بزرگانی دیگر که ابداً به رنج بدنی اعتنایی نداشتند. مردانی این چنین به گفته تاریخ نویسان ارزش های اصلی جامعه ای کشاورزی را که توفیق بسیار در سراسر دولت شهرهای سواحل مدیترانه به دست آورد، مجسم می کردند و این ارزش ها عبارت بود از سادگی زیست، فروتنی، جدیت، پارسایی، دلیری، اعتدال، احساس عالی وظیفه شناسی و افزوده بر این ها رعایت همه هنرهای اخلاقی قدیم. سفیران رواقی یونان مانند پانائه تیوس و پوزیدونیوس که به رومیان آموزش دادند، آرمان هنرهای اخلاقی رواقیگری را با مفهوم رومی «امانت» یا «اعتماد» در مقام اصلی بنیاد کردار بشری، تطبیق دادند و برابر ساختند. در زمینه ی نیازهای عقلانی بسط دولت روم باید نخست از مفهوم «باور به جهان وطنی» داشتند تا امپراتوری روبه رشد خود را اداره کنند، از این رو در دوره بعد «قانون طبیعی» رواقی را با «قانون ملل» (Jus gontium) یکی و یکسان ساختند.
مهمترین سیمای فکری امپراتوری روم، سیاستمدار و سخنور بزرگ چیچرو دو معنا را می سازند. در مرتبه نخست او را مؤثرترین یا اصیل ترین فیلسوف رواقی امپراتوری روم بشمار نیاروده اند و از سویی دیگر اندیشه او خصلت بارز سیاسی مهمی را نشان می دهد ولی به هر حال توافق مشترک این است که ایده های فلسفی چیچر و از «پوزیدوینوس» سرچشمه می گیرد و مهمترین استدلال سیاسی اش گرفته شده از تفکرات «پولی بیوس» تاریخ نویس و متفکر سیاسی یونان است (خود این متفکر نیز متعلق به حلقه فلسفی «آفریکانوس» بوده است) چیچر و متفکر و سخنوری بود بلیغ و بسیار بانفوذ و کار نمایان او این بود که جهانی بودن رواقی را با جهت گیری محدود تفکر آغازین یونانی وصلت داد. مأخذ عمده ما در این زمینه کتاب معروف او (DE Re Publica) است که مانند بسیاری از اسناد باستانی از پاره سخن های مفصل و گزارش های دست دوم بازسازی شده است.
تفکر سیاسی چیچر و بر هواخواهی سفت و سخت به قانون جهان شمول طبیعت فلسفه رواقی که همه بستگی های انسانی را در بر می گیرد، بنیاد می شود. او می نویسد:
در واقع قانون حقیقی یعنی خرد درست و بر حقی وجود دارد که با طبیعت همخوان است و بر همه انسان ها اطلاق دارد، تغییر ناپذیر و جاودانی است. به حکم این قانون انسان ها فرا خوانده می شوند وظیفه های خود را انجام دهند و به حکم نهی آن از بدکاری بازداشته می شوند. فرامین و ممنوعیت های آن همیشه نیکوکاران را زیر نفوذ قرار می دهد. البته بی آن که اثری بر بدکاران بگذارد. او همچنین تأکید دارد که تنها یک سرور و حکمران مشترک انسان ها موجود است و آن خداست که مؤلف این قانون است و مفسر و ضامن آن، ادراک چیچر و درباره برابری انسانی به این ترتیب به تأکید او به «قانون» عطف می شود. گویی هر انسانی در شخص خود حامل قانون طبیعت است. در نتیجه از نظرگاه او انسان در مقام باشنده ای «حقوقی» نه «باشنده ای سیاسی» پدیدار می شود و فرد در برابر دولت قرار می گیرد. تعریف او از دولت، آشکارا این تقدمی را که مقدم و موخر شده نشان می دهد که البته باید در این جا بیفزائیم که این بازگویی کاملی نیست چرا که افلاطون و ارسطو نیز عقلانیت را به عنوان تجسم واقعی و مشخص در طبیعت جاودانی کیهان- که برای قانون گذاری خوب اساسی است، در نظر می آوردند. از لحاظ افلاطون و ارسطو قانون و دولت در اندیشه و در عمل، از یکدیگر جدانشدنی است. از سوی دیگر نزد «چیچرو» برابری انسان ها همچنین دلالت دارد به این باور که ارتباط ها و پیوندهای سیاسی، دولت ها از قانون طبیعی سرچشمه می گیرد و تابع آنست. پس تکثر دولت ها موجود می تواند باشد اما قانون طبیعت یگانه است. رواقیان به طور کلی می گفتند دانا (خردمند) در شهر باید زندگانی کند اما شهر او محدود به دیوار و مرز نیست و این شهر خدایی که حقیقت و دادگری در آن فرمانروایی می کند، خود جهان است. جهان شر خداست و خردمند باید بکوشد حق و دادگری در این شهر برقرار شود. زادبوم همه انسان ها همین جهان است و انسان ها برادر یکدیگر. انسان دانا خود را از همه قید و بندها آزاد می کند و به جایی می رسد که «به جز خدا نبیند» به این ترتیب دانا از بدی و زیانکاری آزاد می شود. بردگان نیز با دیگران مساوی اند و اشراف و برده داران مزیتی بر ایشان ندارند. به اعتباری می توان گفت فلسفه رواقی پیش درآمد مسیحیت است.
در واقع «دولتشهر» یونانی به این ترتیب به «جهان شهر» رواقی رومی تبدیل می شود. همه حق دارند در اداره شهر مشارکت داشته باشند. چیچرو می نویسد:
فراهم آمدن شمار در خور توجهی از انسان ها در کنار هم، انسان هایی که به وسیله توافق مشترک درباره قانون و حقوق و به وسیله مطالبه مشارکت در امتیازهای طبیعی وحدت یافته اند.
اما در همان زمان مهم است که به این اشتباه نیفتیم که چیچرو را به واسطه نوشتن این مطالب جزء متفکرانی به شمار آوریم که به متفکران «فردگرا» مشهورند و دستکم نیمی از تفکر سیاسی معاصر را تشکیل می دهند. «دولت و نه جامعه، مخلوق «قانون»است» چیچرو این طور گفته است و نیز افزوده زیستن در جامعه انگیزه «غریزه» اصلی بشری است و این گفته یادآور استدلال ارسطو است. او سپس می گوید:
علت اصلی گردهم آمدن انسان ها به اندازه قسمی غریزه اجتماعی طبیعی انسان سست و ضعیف نیست زیرا انسان باشنده تک و تنها و منزوی آفریده نشده و اعضاء نوع انسان آن قسم زیستنی را که مجزا از زیستن دیگران است تجربه نمی کند و حتی چنین مقدر نشده است که حتی اگر مالک عظیم ترین فراغت های مادی شود، باری ناچار خواهد بود به مدد طبیعت خود در گروه های اجتماعی زیست کند. در این زمینه همچنین باید به خاطر داشت «چیچرو» خواهانست دولت بسیار سودمند و مجمع برادری و یگانگی برای انسان های خردمند باشد. بر حسب آنچه او می گوید، «عظمت بشری فقط در بنیاد کردن دولت ها یا در حفظ دولت هایی که هم اکنون برپا شده اند می تواند نزدیک ترین تقرب به اولوهیت را به دست آورد» و «نیاز و عشق به کردارهای شریف» که طبیعت به انسان ها داده تا آنها بتوانند از رفاه و سعادت عمومی دفاع کنند، چنان الزامی است که آنها توفیق یافته اند بر همه اغواها و وسوسه های لذت و آسایش غلبه یابند.» به این ترتیب او به قانون جهانی طبیعت باور دارد آن نیز قانونی که در نگرشی قاعده بندی می شود که در همان زمان سراپا سیاسی است، تصور او درباره ی شهروندی و خدمت به جامعه مشابه آراء افلاطون و ارسطوست. تفکر او تأکید دارد که دانستگی رومی دست از اندیشیدن در چهارچوب سیاست بر نمی دارد حتی اگر اندازه و خصلت دولت رومی به سرعت هر چه تمامتر از نمونه «شهر» بسی بیشتر رشد کند و شکوفان شود. این قسم «جهان گروی» رویه بیرونی آگاهی شهروند رومی را باز نمایش می دهد، مرتبط با گسترش قدرت رومی، و چیزی نیست مشابه با «جهان وطنی» لاقیدانه ناشی از بیزاری بدان گونه که در رواقی گری آغازین یونانی می بینیم.
چیچرو البته نخستین و پیش روترین سیاستمداری بود که سهم عمده هدایت کننده ای در سیاست جمهوری رومی پیش از عروج ژولیس سزار به مسند امپراطوری داشت و در توطئه ای سیاسی به قتل رسید. او در مقام حامی آگاه ارزش های سنتی رومی و نهادهای رومی و پشتیبان اعتبار و قدرت سنای روم برای اعاده صورت قدیمی جمهوری جنگید، صورتی از جمهوری که به نظر او پیش از مجمع معروف به «حامی ملت» موجود بوده است. آرزوی او در این زمینه ناکامیاب ماند با این همه او سخت دلمشغول نهادهای سنتی جمهوری بود.
که توجه او را به مفهوم «مشروطیت آمیخته» که نخست بار به وسیله «پولی بیوس» علم شد، جلب کردند. این هر دو متفکر مفاهیم قراردادی حاکمیت های پادشاهی، اشرافی و دموکراسی را به کار گرفتند و قصد داشتند که این قسم حاکمیت ها را به ترتیب به عناصر پادشاهی، اشرافی و توده ای در حکومت رومی یکی و یکسان بدانند (توده ای یعنی تشکیل مجامع عامه مردم) چنان که دیدیم در تعریف قانونی رومی از دولت، تمایزی ضمنی بین دولت و جامعه کشیده شده بود. پولی بیوس و چیچرو بر خلاف ارسطو دولت را با تشکیلات آن یا خصلت طبقاتی یکی و یکسان ندانسته اند، بنابراین «شکل آمیخته» ای که در نوشته های ایشان به آن ارجاع می شود- بر خلاف آنچه در آثار ارسطو می بینیم-«ترکیب» اصول نیست بلکه همکاری نهادهای حکومتی واقعی و مشخص است. چیچرو در آن قسم تفکرات، خطر زوال و سقوط قریب الوقوع جمهوری به خصومت های درونی که بدان گونه بارز مجسم شده بود، مشاهده می کرد و باور داشت که مشروطه آمیخته، پایداری مطلوب را فراهم می آورد. او همچنین به شدت زیر نفوذ مفهوم جبری منتسب به افلاطون و ارسطو و به همان اندازه متأثر از رواقیان تقدیر باور بود، و این مفهوم حاکی از «حلقه» تشکیلاتی بود که کم یا بیش توفیق مدام و کاهش ناپذیر بودن حکومت پادشاهی، اشرافی و دموکراسی را که با بدیل صورت های «مطلوب» و «دیگر شده» آنها ترکیب می شد، باز نمایش می داد. اما او فکر می کرد «مشروطیت (تشکیلات) آمیخته» گردونه را از حرکت باز می دارد. چیچرو اظهار می داشت، زوال و ناپایداری نمی تواند در شکل آمیخته و حقوقی ترکیب شده دولت روی دهد، مگر این که پیشوایان آن در ورطه انحطاطی کم نظیر سقوط کنند. زمانی که هر فردی به طوری استوار در مکان مناسب خود قرار گیرد، به راستی موجبی برای دگرگونی نیست. اگر ما در این جا پژواک شنیدنی جمهوریت افلاطونی را در نوشته چیچرو می یابیم نباید به گوش ما عجیب برسد اعم از این که نظر چیچرو درباره «برابری» و دموکراسی- زمانی که در مقام اصول مسلط حکومت فهمیده می شود یا نمی شود- به همان اندازه آوای متفکران آغازین یونان گوش خراش باشد. برابری حقوقی و طبیعی برای چیچرو بدون تردید مشابه برابری سیاسی نیست. بر حسب نظر او آنچه برابری نامیده می شود، در واقعیت به طور فوق العاده ای نابرابری است زیرا زمانی که اهمیتی مشابه به فرادست و فرودست داده شود، در هر جامعه ای این دو طبقه به ضرورت وجود دارند- همان برابری، بیشترین نابرابری است.
موجه می نماید که تفکر سیاسی چیچرو را تا حدودی روایتی نو به شمار آوریم اما نه به طوری قاطع متفاوت با روایت جهان نگری فیلسوفان باستان. او شاید می توانست صفحه ای جدید در کتاب سیاست باز کند اما متأسفانه کتاب دیگری ننوشت، این موضوع ما را به ملاحظه عمومی تری هدایت می کند که باید به اختصار در نظر آوریم. ماهیت مشارکت رومی در تکامل تفکر سیاسی باختر زمین چه بود؟ در حالی که حتی لحظه ای تردید نمی توان کرد که چنان سهم و مشارکتی متعلق است به استوارترین عبارت قالبی مستقر در تاریخ تفکر سیاسی مبنی بر اینکه سرزمین روم متفکر سیاسی ممتازی نپرورانده است و به یقین هیچ متفکری در طراز افلاطون و ارسطو را عبارت اخیر البته عنصر مهمی از حقیقت را در بر دارد. تا آن جا که بینش های «فردی» هیجان آوری در نظر گرفته شود، فلسفه های سیاسی منسجمی که بر آنند مهر پایدار خود را بر ورق سنت اروپایی بزنند صفحه های سفیدی در غالب تاریخ روم می بینیم. به هر حال فکر می کنیم باید مواظب دستکم سه ملاحظه متفاوت در این زمینه باشیم. نخست سترون بودن ضمنی فلسفه سیاسی روم به تقریب منحصراً به دوره پاگانی «ادیان پیشامسیحی، ارجاع دارد، اعم از این که حکومت این دوره جمهوری بوده یا امپراتوری. باری نباید این واقعیت را ندیده گرفت که در قرن چهارم میلادی، روم مسیحی شد و در مقام دولتی مسیحی تا قرن های بسیار پس از آن، موفقیت و شکوفایی یافت و مادر اروپای قرون وسطی و جدید بود (امپراطوری مقدس روم به عنوان واحد سیاسی فوق ملل درست تا زمان جنگهای ناپلئونی ادامه یافت). مردی که احتمالاً یکی از بزرگترین و بدون تردید «بینش ورترین» متفکر تمامی سنت باخترزمین است یعنی سن آگوستین اهل هیپو (شمال آفریقا) فرآورده عقلانی روم مسیحی بود. نکته دوم توجه دادن به الهام پایداری است که برخی از سیاست های جمهوری پاگانی نسل های متوالی گذشته و نه کمتر از آن تأثیرش بر عصر جدید نیز محسوس است. در این جا نباید صرفاً به وابستگی پیش پاافتاده منتسب به مدافعان سرسخت جمهوری مانند چیچرو و بروتوس توجه کنیم بلکه هم چنین باید خاطرات تراژیک تر و مضطرب کننده تر پیشوای بردگان «اسپارتاکوس» و حقوق دان های بزرگ مانند تیبربوس، کایوس و گراگوس که «قانون تساوی املاک» و طرح نقشه توزیع مجدد ثروت به سود طبقه پله بین (Plebeian یعنی مردم رنجبر) آنها به حمام خون انجامید، نیز توجه داشته باشیم. ایدئولوژی های محرک جنبش های انقلابی جدید به طور غیر قابل تصوری بدون سازگار ساختن آگاهانه این خاطرات بوده است. البته مرتبه ای که در آن این سازگارسازی و انطباق روی داده از آنچه متعلق به بینش جامع درباره ی انسان، جامعه، و دولت است فروتر است اما به هر حال باید در این زمینه، نظری اجمالی به آن داشت.
سوم باید به اختصار به سهم روم به تفکر سیاسی در اعصار قانون گذاری و تعریف ادارات و نهادهای حکومتی اشاره کرد. قانون رومی ( که الزاماً به تفصیل فقط در دوران مسیحی پرورده شد) اساس همه علوم قانون اروپائی است، و حتی «قانون عمومی» اقوام گرمانی اروپای شمالی نیز از این قاعده مستثنی نیست، اقوامی که به وسیله ی مسیحیت رومی شدند. ارثیه بزرگ روم مفهوم «دولت حقوقی» است که ادراکی مقدماتی است از آنچه در مورد چیچرو دیده می شود. این ارثیه را پس از او نسل هایی از حقوق دانان و مفسران ورز دادند و در قرون وسطی، اساسی فراهم آورد برای مفهوم جدید دولت پادشاهی و دولت خنثا که فراتر از جامعه است. در امپراطوری روم بود که تمایز شدیدی که می بایست بین حوزه های عمومی و خصوصی کشیده شود، آغاز گردید که سرانجام به مفهوم «حقوق» قانونی و اخلاقی فرد راهبر شد. همچنین در روم بود که این تمایز استثنایی با نفوذ و پایدار به وجود آمد و اساس سنت سیاسی آن شد، تمایزی بین وظیفه های ارشادی و اجرایی حکومت، بین مصوبات مجلس سنا، یعنی نمایشگاه فرزانگی متراکم و انبوه و «سلطه مرد رومی بر خانواده خود» و «قدرت مطلقه افسران و صاحب منصبان اجرایی مانند کنسول ها و سپس همچنین قدرت مطلق امپراطوران که این یکی بعد به موقع به فرمانروایی خودکامانه و همچنین به قدرت نامحدود انجامید. اما این همه را چنان در نظر نمی آوردند که فراتر از قانون بوده باشد. به نظر مشهورترین حقوق دانان روم، این «مجلس حقوق» مردم روم بود که در اصل اعتبار قانونی سیاسی به امپراطوران اعطاء می کرد. بنابراین مفهوم «ملت روم دستکم درست به عنوان افسانه ای در سراسر تاریخ رومی به کار آمد تا قانون گذاری و حکومت را رسمیت بخشد. این موضوع چنان که می بینیم به معنای دموکراسی در معنای جدید آن نیست اما این مفهوم به طور مادی به پس زمینه ای عقلانی مدد رساند که از آن، سپس در دوره های بعد مفهوم قرون وسطایی قاعده مسوولیت و مفهوم حکومت عامه مردم، سرچشمه گرفت. بینش فلسفی که در مورد رواقیان رومی و فیلسوفان آغازین یونانی به یکسان از پیش غلبه داشت چهارچوب با قالبی کلی ساخت که درون آن ایده ها می توانست جوانه زد و به بار بنشیند اما سرانجام برای برپا داشتن همین قسم ایده ها در جریان تکامل بیشترشان ناکافی از آب درآمد.
تفکر باستانی هر چند والا و شاهوار بود تابع رویدادها و نیازهای روحی و سیاسی مردمی شد که امپراطوری روم آنها را یکپارچه کرده بود یا در ارتباط نزدیک با این امپراطوری بودند. البته این بینش فلسفی، در شکل خالص خود هرگز جذابیت عظیم خود را از دست نداد و به رغم آسیا سنگ تاریخ پیروزمندانه به دل ها و دانستگی های اعصار بعد رسید و تأثیر آن در خصلت برخی از جنبش های سیاسی مدرن مشهود است و همچنین باید آن را در والاترین و طولانی ترین آرمان های دانش پژوهی دانشگاهی اکتشاف کرد، یعنی در جستجوی همیشه مجذوب کننده شناخت و فلسفه در مقام هدفی فی نفسه همچنان که تسکینی یکتا و نهایی برای بی یقینی و ناپایداری زندگانی بشری فراهم می آورد. باری بینش فلسفی همچون تفکر سیاسی محدودیت های مهم و خاص داشت که به دو عدد آن باید اشاره کنیم:
در مرتبه نخست از این بینش هوایی بدبینانه و تسلیم آمیزی بیرون می تراوید که آن را در مقام نیروی استوار برای ثبات یا به عنوان گردونه دگرگونی نامناسب می ساخت. عقل گروی آن، هر چند در برخی حوزه ها مطلق بود، تنگ و به طور جدی محدود و به ستوه آورنده بود و نمی توانست پاسخ های عقلانی برای همه مشکل های مهم فراهم آورد. خرد و شناخت بشری، در آخرین مرحله در این چشم انداز قادر نبود در ظلمات بیرون رسوخ کند، در برابر تقدیر کور و عوامل فراتر از طبیعت ناتوان بود، هرگز نتوانست آینده را پیش بینی کند. اشتغال مدام و افزاینده ای به مرگ و زوال وجود داشت که هم در اندیشه آخرین رواقیان بزرگ، سنکا و امپراطور مارکوس اورلپوس می بینیم و هم حتی در اندیشه رواقیان آغازین در زمینه گرایش های دنیاگراتر انسانی اینان. همچنانکه گفته اند «بدبینی غریزی یونانیان» طعمی دینی داشت که حتی شاید اپیکورین ها (شادی طلبان) نیز بسیار دشوار یافتند که آن را به تمامی کنار بگذارند. یونانی ها همیشه احساس می کردند در حضور قدرت های محاسبه ناپذیر ناشناخته ای هستند و خطرهای فراری در توفیق ها و منافع بشری کمین کرده است. ایده نادر و یگانه ای که اندیشه یونانی از هومر تا رواقیان را احاطه کرده بود، تقدیر سنگدلانه (morid)ای بود که تسلیم و تفویض انسان را مطالبه می کرد. در پیوند با این خصلت مقدر بینش فلسفی هم چنین باید این واقعیت را در نظر داشت که این بینش فقط شامل حال عده اندک فرهیختگان جامعه باستانی می شد، و از این رو آشکارتر خواهد بود چرا در نهایت کار مانند بنیاد فلسفی سیاست ناکافی از آب درآمد. آنچه جای آن را گرفت یعنی مسیحیت، در ترجمان ایده های سنگ شده فیلسوفان به مواد خوردنی دلپذیر، توفیق یافت، از این رو توانست با مرتبط ساختن آن با امیدواری های فراطبیعی که همه مردم و نه فقط شهروندان دارای حقوق و دوستداران فرزانگی را در بر می گرفت چنان بدبینی را ملایم و مطبوع سازد. مسیحیت دنیا را عوض نکرد ولی با تغییر دادن فکر، آن را قابل تحمل تر کرد. متفکران سیاسی کلاسیک به تمامی و به طوری تراژیک از واقعیت دور ماندند. خرد حتی آغاز به ساختن راهی به درون خرافات نکرده بود. اسکندر که خود دست پرورده آموزش های شناخت دنیوی و فلسفی ارسطو بود، برادری همه انسان ها را موعظه می کرد اما در همان زمان مدعی بود خلف مستقیم ایزد خورشید مصریان است. در عهد امپراطوری پاگانی رومی، بردگی هنوز شایع و خشونت بار بود، استبداد و شور بختی عمومی بر هنرهای اخلاقی و اعتقادات سیاسی کهن سایه می انداخت و دوره بعد به تمامی به مهر خود آنها را ممهور ساخت. سیاست بی معنا شد. به جای آن، مانند «صلح رومی» که درازمدت گرانبها بود- ترس، بت پرستی و ستایش امپراطور نشست که تباین شدیدی داشت یا بینش اثیری و ظریف فلسفی. دلمشغولی فلسفی به شکوهمندی بشری به تسلیم و خضوع فرومایه و پست به امپراطور «خدامانند» انجامید. به سخن دیگر: « در این عرصه آن برابری ذاتی از پیش مفروض در زندگانی سیاسی و آن آرمان آسایشی که می بایست با تلاش جمعی واقعیت یابد، به چه صورتی درآمد؟ به سادگی ناپدید شد. از این به بعد امیدها و انتظارات نوع انسان بر وجودی عظیم و با شکوه متمرکز شد که اکنون خود را در زیر چتر حمایت و قیمومیت او قرار داده بودند.
منبع مقاله: کیهان فرهنگی، تیر 86، شماره 249



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما