نویسنده: موسی دیباج
از خیزابه های پرهیاهوی اژه جدا شده
در میدان اکباتانا جای گرفتیم.
درود مرا به وطنم، اریتره زیبا، برسانید، به آتنیان برسانید
به ساحلی که همسایه ماست، درود مرا برسانید،
و به دریا که معشوق من است، درود مرا برسانید.
اشعار
موسی دیباج
ما به رغم عشق به سقراط به آسانی نمی توانیم سقراط را آنگونه بشناسیم که او مدعی است خود را می شناسد و در برابر او نیز آنچنان که ما خود را می شناسیم نتواند ما را بشناسد. انسان با پرسش های فلسفی خود از مکان و فضای این پرسش ها فاصله می گیرد به همان سان که مکان ها نیز به نوبه خود فرهنگ ها و تمدن هایی را که به نظر از آنها جداناشدنی می آیند به چالش فرا می خوانند. خودشناسی آتنی سقراط برای یافتن امکان های تازه تر در فرهنگ ها، سرزمین ها و قلمروهای دیگر غیرآتنی چاره ای جز رهایی از ظرف فضای یونان را ندارد. شاید به همین دلیل در مرد سیاسی سقراط به بیگانه اجازه سخن می دهد و به او حق می دهد تا به تبیین موضوع یعنی ماهیت فرمانروا بپردازد. اینجا معرِّف یا معرَّف آتنی نیست. در حالی که انسان در گروه های مختلف و متنوع نژادی، زبانی و دینی در هر جای پهنه زمین خیمه و خرگاه خود را دارد و هیچ گروهی یا فردی از جای خود جداشدنی نیست با این همه خودشناسی تنها با رهایی از خود مفهوم واقعی و فلسفی می یابد.
افلاطون آگاهانه به نسبت انسان و جای انسانی در تمثیل مغاره اشاره می کند. انسان های گرفتار در غار هر یک به نسبت دوری و نزدیکی از دهنه غار از بینش های گوناگونی برخوردارند. چنانچه کسی از جای خود در غار حرکت نکند و در جای خود به عادت بنشیند نخواهد توانست به جای دیگر، به بیرون از خود پی ببرد. بنابر تمثیل جغرافیایی می توان گفت آسیا در مشرق زمین واقع است و ایران در دهانه آن. پس مردم این سرزمین حق دارند جای خود را بیش از هر جای دیگر دوست بدارند و دستِ کم به دیگران به سان موجودات جهانی دیگری بیاندیشند: ما با دیگران متمایز هستیم و جهان ما جهان ماست و جهان آنها جهان آنها. ایرانی ها و یونانی ها، در مقایسه می توان گفت، هر دو از آغاز جهان می پرسند اما چون آغازهای گوناگون جهان وجود دارد پاسخ ها یکی نیست. از همین گوناگونی آغازها نیز اختلاف منظرها پدیدار می شود و آشنایی ما با جهان خود و بیگانگی با جهان دیگران ریشه می گیرد. هم ما و هم سقراط باید به این آینه حقیقت یعنی تمایز بسیط جغرافیایی بیش از هر چیز دیگر چشم بیاندازیم. نصیحت پارمنیدس به سقراط جوان نیز همین بود که هنگام تحقیق او نباید به فرضیه «چیزی هست» و نتایجی که از آن به دست می آید قناعت ورزد بلکه باید فرضیه خلاف آن را نیز، یعنی این فرضیه که «اگر آن چیز نیست» را پایه پژوهش خود بگذارد تا در تمرین پیشرفت کند. (رساله پارمنیدس. ص. 1659) با این همه با اینکه ایرانیان نامورترین مردم بیگانه برای سقراط و یونانیان به حساب می آمده اند برای آنها ناآشنا نیز بوده اند. این حقیقت دارد که درباره قدرت هراس انگیز و هم ستایش انگیز و یا فزون خواهی ایرانیان (Pleonexia) یونانیان هراسناک بوده اند اما آیا از سقراط دانای پر اندیشه می توان پذیرفت که از سر وهم چشم اندیشه بر جهان ایرانی و یا به معنای عام تر جهان غیراروپایی و غیریونانی بپوشد.
یونانیان در فرمانروای سترگ ایرانیان سازمانی را می دیدند که برای ملت های بیشمار، با زبان ها و آیین های گوناگون، نظم و داد پدید آورده بود. البته آنها از این فرمانروایی و چگونگی بنیادهای قدرت آن چندان شناختی نداشتند. چنانچه تعریف بنیادی یک دولت در مقایسه با دولت های دیگر با مفهوم قدرت(Potentia/ Potentate) باشد (آنچنان که کانت روا می دارد) حقیقت و واقعیت دولت ایرانی را سقراط باید پیشاپیش به روشنی تصدیق و اذعان می کرد اما او به رغم مشاهده حضور و ظهور دولت ایرانی باز این مفهوم را در مصداق بارز آن نه می شناسد و نه به جا می آورد. در هیچ جای مکالمات افلاطونی نیز تصریحی بر حق ملت ایران و همچنین حق دولت ایرانی دیده نمی شود. امپراتوری پرقدرت آسیایی ایران که ایسوکراتس از آن بدانگونه تمجید و ستایش به عمل می آورد به چشمان سقراط موزون نمی آید. همین سقراط که از مردمان بیگانه کرت تجلیل می کند که قدیمی ترین قوانین را دارند و یا شجاعت لاکرمونی ها را می ستاید و خود انتظار داشته است که ایرانیان حکومت آتن را به رسمیت بشناسند درباره حکومت هخامنشی، قدرت و نظم آن هیچ سخنی گویا دال بر تأیید از او نمی بینیم. سقراط بزرگ در آن زمان نتوانسته بود دریابد که ایده و اصول ما تقدم حقوق همه ملل(ius gentium ) یا حقوق جهانی(ius cosmopoliticum) با تصدیق و اعتراف نخستینی یک ملت و یا دولت از حقوق ملت ها و دولت های دیگر پایه ریزی می شود.
چنانچه سقراط به هیچ دولتی و یا ملتی و در رأس آن به دولت و ملت آتن تمایل و تأکید نمی کرد می توانستیم بگوییم این فیلسوف به شرط و وضع طبیعی- که می تواند غیرعادلانه نیز باشد- در برابر وضع مدنی دلخوش می داشته است. اما حقیقت این است که او همواره خود را شهروند آتن و به ویژه شهروند وظیفه شناسی می داند که قصدش تقویت دولت آتن و صیانت از آن است. او حق دولت آتن را در عمل و نظر به رسمیت می شناسد و چون خود را در عمل و نظر عضو جامعه آتنی می داند بی هیچ تردیدی پیشاپیش وضع مدنی را به وضع طبیعی ترجیح می دهد. ناچاریم بگوییم سقراط هنوز چون کانت پخته نشده بود تا اذعان به حقوق آتنی ها را مشروط به حقوق ملت های دیگر بداند و بپذیرد که عدم احترام به دولت و ملت دیگر بی احترامی به ملت و دولت های خودی است. چنانچه کانت، سقراط اخلاقی زمان ما، بدان هنگام می بود احتمالاً با توجه به اخلاقی بودن موضوع به رسمیت شناختن دولت ها و ملت ها توسط یکدیگر بر تنوع دولت های مشروع موجود یعنی، ایران و یونان صحه می گذارد. این گفته کانت است که« ما نه تنها رابطه یک دولت با دولت دیگر را به مثابه یک کل بلکه باید همچنین نسبت اشخاص فردی یک دولت نسبت به افراد دولت دیگر و همچنین نسبت به دولت های دیگر را در نظر بیاوریم.» (Kant, 1991, p. 482)
البته احساس دوریِ بیگانگی سقراط از دیگر مردمان، ملل و دولت ها تنها به ایران ختم نمی شود. نظر سقراط درباره غیریونانیان و بیگانگان که در برخی از مکالمات افلاطونی منعکس گردیده است نوعی باززدگی از بیگانه آسیایی است. در رساله فایدروس مشاهده می کنیم هم آوای با تاموس، پادشاهی در مصر علیا که همان تب مصر نامیده شده و خدای آن آمون است- سخن توت دانشمند را در آموزش کتابت به مصریان به سخره می گیرد؛ این چنین:
«تو چون پدر فن نوشتن هستی، محبتی که به فرزند داری نمی گذارد حقیقت را ببینی و از آن رو خلاف اثری را که این فن در مردمان خواهد داشت بیان کردی. این هنر روح آدمیان را سست می کند و به نسیان مبتلا می سازد زیرا مردمان امید به نوشته ها می بندند و نیروی یادآوری را مهمل می گذارند و به حروف و علامات بیگانه توسل می جویند و غافل می شوند از این که باید به درونساز خویش رجوع کنند و دانش را بی واسطه عوامل بیگانه در خود بجویند و آن را از راه یادآوری به دست آورند. پس هنری که اختراع کرده ای برای حافظه است نه برای نیروی یادآوری! از این رو به شاگردان خود فقط نمودی از دانش می توانی داد نه خود دانش را، و شاگردان چون از تو سخنان فراوانی خواهند شنید بی آن که به راستی چیزی بیاموزند گمان خواهند برد که دانا شده اند و در نتیجه هم نادان خواهند ماند و هم معتقد خواهند شد که دانا گردیده اند و از این رو افت و خیز با آنان بسیار دشوار خواهد بود.»
بدین گونه سقراط برای جبران کسر دانش یونانی همه هرمنوتیک را محدود به هرمنوتیک مشفوه می داند. گویی هیچ متنی جز متن مشفوه برای او وجود ندارد. او همه دانش مصریان را بدین گونه ناچیز می انگارد. فایدروس زیبا و جوان و هوشمند حق داشت در پاسخ سقراط بگوید:
«سقراط، چه آسان می توانی راجع به مصر و هر کشور دیگر که بخواهی داستان بسازی.»
و سقراط که به فایدروس روشن ضمیر بسیار دلبند است در پاسخ او سخنی پررمز و راز ابراز می دارد:
«... مردمان آن زمان چون هنوز مانند شما جوانان دانشمند نبودند به سبب ساده دلی به گفته های درختان و سنگ ها نیز گوش می دادند و اگر از آنها سخنی راست می شنیدند می پذیرفتند. ولی چنین می نماید که برای تو فرق می کند که گوینده کیست و از کدام کشور آمده، زیرا تو تنها بدان نمی نگری که سخنش راست است یا نه». (رساله فایدروس، صص. 53-1352)
این دیدگاه راست یا نادرست سقراطی درباره بیگانگان با تلقی بزرگ ترین اندیشمندان یونان در تعارض است. سولون، داناترین دانایان هفت گانه که بر اعتقاد کریتیاس اگر آشفتگی های موجود مانع نمی شد و سولون همه وقت خود را چون شاعران دیگر به شعر می گذارد«نه هومر و نه هزیودو نه هیچ شاعر دیگری ممکن نبود در شعر شهرتی بالاتر از او داشته باشد.» آری سولون به هنگام سفر به مصر و پرسش از کاهنان مصری که از تاریخ سرزمین های دیگران آگاه تر بودند دریافت که« نه او خود کم ترین دانشی از اوضاع آن روزگاران دارد و نه دیگر یونانیان.» (رساله تیمائوس، ص. 1829) کاهن به او می گوید که یونانیان همیشه به حال کودکی مانده اند و یک تن یونانی سالخورده هرگز وجود نداشته است. «شما مردمان یونان از حیث روح کودک هستید زیرا روح شما از هر گونه بینشی که بر پایه تاریخ کهن استوار باشد خالی است و هیچ گونه دانشی که بر اثر گذشت زمان رنگ کهنگی به خود گرفته باشد در شما نیست.» (رساله تیمائوس، ص. 1830). «در سرزمین ما نه در هنگام توفان و نه در دیگر مواقع آب از آسمان به زمین فرود نمی آید بلکه همیشه از زمین می جوشد و بر روی خاک روان می شود... در نزد ما از روزگاران کهن رسم بر این است که هر واقعه یا کار بزرگ و زیبایی که، خواه در وطن شما و خواه در کشورهای دیگر روی دهد و خبرش به گوش ما برد در معابد ما نوشته و نگاهداری می شود.» (رساله تیمائوس، صص. 31-1830). یونانیان برخوردار از سنت مکتوب نگاری نبوده اند و لذا همواره باید روز از نو روزی از نو شروع کنند و در هر روزگار خود را از هیچ بسازند.
این طبیعی می نماید که سقراط از شدت اعتنا و احترام و تقدیس ایرانیان نسبت به سرزمین مادری خود آگاه نبوده باشد. ایرانیان سرزمین خود را سرزمینی پاک می دانستند و آن را مقدس می شماردند. نام «ایران» خود به معنی« سرزمین شریف مردان» و «سرزمین نیکبختی» است؛ جایی که چنانچه خواهیم دید آرزوی روح سقراط پس از حیات دنیوی می باشد. اما جای آن دارد که ببینیم چنانچه سرزمینی شریف و مقدس خوانده می شود و تقدیس و احترام آن یک وظیفه فلسفی و برخاسته از جستجوی حقیقت تلقی می شود در این تقدیس و تکریم وظیفه آنانی که سرزمین مادری دیگری دارند چیست؟ حقیقت این است که دوری و نزدیکی و قرابت انسان ها به سرزمینی و در برابر غرابت آنها از سرزمینی و در موضوع خاص ما دوری سقراط فیلسوف از ایران زمین نسبت به شریف بودن و یا نبودن آن امری ثانوی است. (Kant, 1991, p. 370)
جستجوی فیلسوف برای حقیقت مستلزم این است که فیلسوف خود را تا حدودی از ملاحظات مربوط به عالم خود و در - جهان- بودن خود و به عبارتی از جهان جزیی خود برهاند تا به جهان کلی تر و جهان کلی راه پیدا کند (ر. ک. به جمهوری.) البته این بدان معنی نیست که فیلسوف خود را مطلقاً بی عالم فرض کند و در - جهان- بودن خود را نفی کند. فیلسوف تنها باید مراقب باشد که همواره در- جهان- بودن هایی وجود دارد که چه بسا با مقتضیات در- جهان - بودن او یگانه و سازگار نباشد. سقراط که جهان بودن خود را یافته بود جهان بودن دیگران را که می توانست غیرآتنی و غیریونانی باشد، آنچنان که باید و شاید با اهمیت تلقی نکرده بود. تمجید افلاطون از نوع حکومت ایرانی در برابر حکومت دموکراسی آتنی این حقیقت را بازگو می کند که بودن- در- جهان برای افلاطون با معنایی وسیع تر از بودن- در- جهان معلم او سقراط است. انتقاد سقراط از نظام و فرهنگ های ایرانی تا حدودی طبیعی است چه ایران زمین سرزمین مادری او نیست اما این حکیم گویی سرزمین ایرانی را همچنان «طبیعی» و «دست نخورده» و خالی از شهروندان ایرانی و حتی آدمیان می پنداشته است. افلاطون که بیش از دیگران برای به وجود آوردن دولت برتر می کوشید با منشی آزادانه تر به نقش ملت های دیگر غیریونانی پی برد. و این همان آگاهی به معنی حقیقی آن آزادی است که یونانیان در جنگ با ایرانیان به چنگ آورده اند. «یونانیان پاکی خون و نژاد خویش را مدیون اسپارتند نه مدیون مسینا و آرگوس زیرا اگر اسپارت نبود یونانیان با بیگانگان می آمیختند همچنان که جمعیت امپراطوری ایرانی آمیزه ای از نژادهای گوناگون است و این برای افلاطون معنی حقیقی آزادیی است که یونانیان در جنگ با ایرانیان به چنگ آوردند. هدف قانونگزار باید تأمین آزادی و خردمندی و هماهنگی درونی دولتشهر باشد نه گرد آوردن قدرت بسیار در دست یک تن تنها. ایران و آتن دولت هایی هستند که در آنها دو عنصر بنیادی زندگی سیاسی به طور یک جانبه حکومت دارند. در حقیقت هر دو عنصر ضروری اند و ارزش دولت اسپارت در این است که آن دو را به هم آمیخته و در نتیجه پایدار مانده است.» (یگر، 1380، ج. 3. ص. 1273)
در قیاس با دانش تفسیری ناتمام سقراط فیلسوف، این افلاطون است که با کشف اهمیت دانش مکتوب سقراط را به تاریخ نسل های آینده فیلسوفان و دانشمندان می سپرد و او را از هرمنوتیک نیم پاره نجات داده و بدین گونه تاریخ متافیزیک غربی را پدید می آورد و آن را از فراموش شدگی جغرافیایی نجات می بخشد. افلاطون در تمثیل مغاره پرسش از «جا»(Ort) را در صدر پرسش های فلسفی می آورد. گویی پیشاپیش تنها چاره انسان برای رهایی از سرنوشت نیست انگاری متافیزیک غربی رها شدن از حدود مکانی و اقلیمی است. در غار هر کسی به نسبت دوری و نزدیکی خود از دهنه غار از بینش های گوناگونی برخوردار است. افلاطون به قدرت اساطیر در تخصیص جاها برای انسان ها اشاره می کند؛ نیروی اساطیری که در کلمات و تعبیرات سقراط چندان مورد عنایت قرار نگرفته است. در برابر این افلاطون است که نه تنها در ته ئه تتوس که در جمهوری نیز به اهمیت جغرافیا توجه در خور ستایشی دارد. به عقیده او مدینه فاضله، برخلاف تصور ایده آلی از شهر که آن را امری انتزاعی و نه بر روی زمین تلقی می کند- جای خاصی را در بر می گیرد. مدینه فاضله اختصاص به جغرافیای مشخصی دارد. اختصاص مدینه فاضله به مکان خاص می تواند در کمال خود بدین گونه باشد که شهروندان آن جا را به مثابه امر ذاتی بنگرند و گویی جا آنان را چونان رحمی در بر می گیرد. بدیهی است شهرها بر پهنه زمین جای گرفته اند و گویی جا آنان را چونان رحمی در بر می گیرد. بدیهی است شهرها بر پهنه زمین جای گرفته اند و چنانچه جای و موطن انسانی، همچون جغرافیای شهر تصادفی و بی ترجیح نیست تنها بدین گونه زمین سهمی چون مادر در جا دادن و در بر گرفتن انسان دارد. افلاطون در جمهوری «رحم زمین» را جایی می داند که محل نشو و نمای انسان ها و یافتن ابزار است. همان اندازه که سقراط به مام میهن توجه دارد افلاطون به مام طبیعت. مادر زمین انسان را می پرورد و انسان ها باید جانب این مادر را پاس بدارند و از دشمن و دشمنی دور سازند. به گفته او شهروندان فرزندان زمین اند.
کوشش های سیاسی نه چندان پیروزمندانه افلاطون همراه با دیونیزوس و دیون در سیراکوس نشان می دهد که به رغم درک فلسفی او از مساله اختصاص جغرافیایی مدینه فاضله و ارتباط و امتداد جغرافیا وی شهر آتن را از میان شهرهای دیگر مخصوص به تخصیص نمی کند. مفاد جمهوری روی هم رفته مصدق و مؤید تنوع شهری- جغرافیایی در مرتبه ایده آل است. در برابر نظر افلاطون سقراط را می یابیم که در موضوع مسلم گوناگونی و تمایز و تنوع شهرها و دولت شهرها کم تر گفتگویی را طرح نموده است. در حالی که سقراط تنها به میزان دانش آدمیان ملل و کشورهای دیگر از جمله ایران زمین به آتن و حکومت دموکراسی آتن می اندیشد معرفت این آدمیان و ملل دیگر درباره خودشان را و از جمله اندیشه های سیاسی گوناگون ایرانیان درباره شهر و شهروندی و شهریاری را و به تعبیری خودشناسی سیاسی آنها را تصدیق نمی کند. چرا؟ ناگفته نماند از میراث متون مکتوب هرودت، یعنی همان بخش زاینده هرمنوتیک که سقراط برای آن اعتباری قایل نیست می توان دریافت ایرانیان نسبت به نوع حکومت های آتنی و اسپارتی آگاهی داشته و نظامات و ساختارهای آن را می شناخته اند و در برخی جاها نسبت به شیوه و سلوک یونانی ها در سیاست و اداره شهر بی تمایل نبوده اند. به نقل از هرودت مردونیوس سردار پارسی حکومت استبدادی را در شهرهای یونیه برمی اندازد و حکومت دموکراتی برقرار می سازد. انکار نمی توان کرد که مردونیوس به خوبی از مصالح ملی و مقتضیات جغرافیایی تاریخی آگاه بوده است. گزنوفون سیاستمدار و مورخ یونانی نیز نسبت به درک اجتماعی و سیاسی ایرانیان میانه روی نشان می دهد. در مقایسه با جامعه یونانی، ایرانیان از پیر و جوان و کودک و برنا دارای اعتبار اجتماعی و قدر و منزلت بوده اند. نوجوانان هم سن و سال ملتوس می توانسته اند بی دغدغه به دادگاه روند و از نیشخند و تمسخر بزرگان در امان باشند. آنها می توانسته اند شکوه کنند که احترام آنان به جای نیامده است. به راستی آنگونه که گزنوفون توصیف می کند ایرانیان در دادگاه های خود جدی تر و سخت تر از دیگران بوده اند( به یاد آورید ماجرای داریوش بزرگ و آن قاضی که حق مردم را زیر پای گذارده بود و داریوش فرزند او را بر کالبد جای پدر به مسند و قضاوت می نشاند). به گفته گزنوفون از خصوصیات ایرانیان این است که حق ناشناسان را به سختی مجازات می کنند زیرا حق ناشناسی بن مایه بی شرمی و جنایت است. ایرانیان تربیت فرزندان خود را از کودکی با آموزش عدالت به آنها آغاز می کنند همان طور که یونانیان حروف الفبا را به کودکان خود یاد می دهند(یگر، 1380، جلد 3، ص.1187)
می توان گفت به رغم آگاهی ایرانیان از چون و چند حکومت و دموکراسی آتنی آنچنان که هرودت تصریح می کند آنها حکومت توده مردم را نابخردانه تلقی می کردند (هرودت، 1341، کتاب سوم، 82-80) بسیار پیش از زمانی که افلاطون انتقادهای خود از حکومت مردم سالاری را در جمهوری به تحریر آورد در یک گفتگوی نظری بسیار جامع بین اتانس و داریوش و بگ بوخش(Megabyzos) این اشرافی مآب می گوید «هیچ چیز نابخردانه تر، مغرورتر از توده مردم نیست. برتری جویی خودکامه ای را با برتری جویی ملت زمام گسسته جانشین کردن این غیرقابل تحمل است. ملتی که بی خرد است و مانند طوفان بهاری درنده، خود را به روی حکومت می افکند.» در برابر بگ بوخش، داریوش برخوردار از اندیشه فرهی می گوید«فقط چون او می تواند فرمانروایی بهترین باشد چه فرمانروایی بهترین بهترین فرمانروایی است.» موضوع گفتگوی یاد شده پیرامون سه صورت ممکن از حکومت می باشد که در جمهوری مورد استناد مبنایی و نشانگر سبق و تقدم اندیشه سیاسی ایرانی بر اندیشه سیاسی افلاطون است. نفی وقوع چنین گفت و گویی تنها بر پایه این دلیل که در ایران زمین هیچگاه حکومت غیرسلطنتی امکانی نداشته ادعایی است که در منطق تاریخ و منطق تاریخی پذیرفتنی نیست.
حاصل آنکه چنانچه سقراط خود را مرد آتنی می داند و آتن شهر- دولتی است که در برابر دولتشهرهای دیگر یونانی و غیریونانی می باشد و دست کم برای او تلقی خاصی از دولتشهر به معنای عام و نه ایده آل آن وجود دارد، آیا بدون آگاهی به بنیادهای جغرافیایی دولت ها و بدون به رسمیت شناختن دیگر ملت ها و دولت ها ادعای او درباره مفهوم شهر دولت آتنی امری قابل قبول و موجه خواهد بود؟ مسلماً نه و به ناچار این چنین در مقایسه سقراطی بین دموکراسی آتنی با دیگر صور حکومت و از جمله دولت هخامنشیان اعتراف ناخواسته ای به وجود کلیت دولت شهر ایرانی و آسیایی وجود دارد. در دنبال داستان خواهیم گفت که این اعتراف سقراطی چگونه صورت می پذیرد.
در گفتگویی با اوتودموس سقراط اذعان می کند که هنر رهبری جامعه بزرگترین هنرهاست و نیکوترین توانایی ها و والاترین هنرها دانشی است که در پرتو آن آدمیان می توانند در سیاست توانا شوند و بر کشور فرمان برانند. «این هنر خاص شاهان است و بدین جهت هنر شاهانه نام دارد ولی آیا هیچ آن شنیده ای که آدمی ممکن نیست در آن هنر توانا باشد اگر عادل نباشد؟ (گزنفون، 1373، ص .164) چنانچه کسی ادعا کند حکومت ایرانی زمان به هر صورتی که می توانست باشد، فاقد مبانی عدالت بوده است، پس برای سقراط مصداق انضمامی آن هنر چه کشوری و چه دولتمردی به شمار می آید؟ به راستی سخنان او حاکی از این است که فارغ از موضوع همسایگی ایرانیان و یونانیان و مخاطره هایی که یونانیان از دولت ایرانی در سراسر آسیای صغیر احساس می کرده اند و به رغم وقوع جنگ های طولانی، صورت ساختارهای حکومتی و نهادهای آن که در ایران به وجود آمده بود سقراط حکیم را تحت تأثیر قرار داده است. سخنان فوق اعتراف ناگفته ای است درباره اندیشه نهادهای مدنی که می توانند از عهده داوری و اجرای عدالت برآیند. سقراط و هیپیاس درباره چیستی عدالت گفتگو داشته اند. طرف مقابل که از ریشخند سقراط اندیشه دارد و خود درباره ماهیت عدالت اندیشه های روشنی دارد از او می خواهد که نخست وی درباره عدالت رأی خود را آشکار کند. سقراط مدعی است که عقیده خود را در این باره فاش کرده است اگر نه به زبان و نظر که دست کم در رفتار و عمل خود: رفتاری که در برابر جامعه و دولت و دیگران [تأکید از ماست] داشته خلاف عدل نبوده است. به عقیده او به ایجاب می توان گفت«عمل مطابق قانون موافق عدل است»(گزنفون، 1373، ص. 187)
هیپیاس پرسش درباره عمل موافق را پی می گیرد و سرانجام به شکستن قانون به دست قانونگزاران به مثابه نشانه ای از فقدان معیار ارجمندی قانون استناد می کند و سقراط پاسخ می دهد که الغاپذیری و زمان پذیری قانون هیچ گاه بنیادهای آن را بر هم نخواهد ریخت. ضرورت قانون آنچنان است که حتی وقوع جنگ و صلح دولت ها نیز آن را تأیید و تحکیم می کند. «دولت ها نیز گاه گاه با یکدیگر می جنگند و پس از چندی آشتی می کنند.» این استدلال تمثیلی خود مفهوم ارجمندی شهر- مدارانه قانون را به ارجمندی جهان- مدارانه آن ارتقاء می بخشد. با این همه در این جا موقعیت بنیادی دولت فی نفسه بالاتر و برتر از موقعیت قانون می نماید و بنیان های قانون مفروض به وجود دولت هایی است که گاهی در صلح و گاه در جنگ به سر می برند. بماند که در هیچ مناظره سقراطی نمی توانید بیان صریحی دال بر ضرورت وجود قانون تابع ضرورت وجود دولت مقتدر بیابید. به رغم این حقیقت ظهور جنگ ها و صلح ها در نظر سقراط مانع حضور اصل قانون نمی باشد بلکه تنها به عنوان حالت های عارضی برای دولت هاست و این خود تأییدی بر اصل اصیل وجود دولت ها، چه آسیایی یا اروپایی به حساب می آید. این بدان اشاره دارد که او خواه ناخواه برای دولت معنی عام تری از مقبول بودن و یا نامقبول بودن مشروعیت و قانون بنیادی آن در نظر می گیرد.
گزنوفون از قول سقراط عبارتی را می آورد که بر امکان جمع دولت مقتدر و دولت قانونی دلالت ضمنی دارد(گزنفون، 1373، ص.257). در جایی سقراط به هیپیاس اعلام می دارد که عدالت و پیروی از قانون یکی است و البته قانون می تواند نانوشته نیز باشد و واضع این قوانین نانوشته نه انسان ها که خدایان اند.( گزنفون، 1373، ص. 191) با این بیان، تمییز دولت آتنی از غیرآتنی و از جمله تمییز دولت آتنی از دولت هخامنشی به قانون های نوشته و نانوشته و یا هر دو است. دولت های جهان در وضع و یا تأیید و به کار بستن این قانون های نوشته و نانوشته از یکدیگر متمایز می شوند. پس می توان گفت دولت های مقتدر قانونی وجود دارند که تابع قانون های نانوشته یعنی قانون خدایان می باشند. اما چون پرستش خدایان چیزی جز پیروی از قانون های خدایی نیست از چه روی سقراط تصدیق نمی کند که دولت های مقتدر قانونی آسیایی و در رأس آن دولت هخامنشی دولت های دیندارند؟ به این قطعه گفتگوی حیرت زای بنگرید:
سقراط: کسی که می داند خدایان را چگونه باید پرستید[آیا] معتقد است که برای پرستش خدایان هیچ راه دیگری نباید پیش گرفت؟
اوتودموس: « بی گمان» ( گزنفون، 1373، ص.200)
نتیجه و حاصل این همه تأکید بر بدون چون و چرا بودن قانون های نانوشته و اقتدار مشروع دولت های مبتنی بر چنین قانون ها و اجتماع مبانی عدالت و قانون مداری جز مشروعیت دولت و قانون هخامنشی آسیایی نیست. تکوین یک دولت با فاصله گرفتن شعور جامعه از بی قانونی همراه می باشد که دولت ایرانی به بهترین وجه تجلی آن بوده است.
در رساله مرد سیاسی بیگانه ای که سقراط در پایان گفتار او را تأیید می کند چنین استدلال می آورد که چنانچه التزام به قانون وجود نداشته باشد و جامعه در لجام گسیختگی به سر برد زندگی در کشوری که دارای حکومت دموکراسی است از هر جای دیگر بهتر می باشد. اما چنانچه حکومت ها منظم و از روی قانون باشند «باید از زندگی در تحت حکومت دموکراسی تا حد امکان پرهیز کرد چه در این صورت حکومت نخستین[سلطنتی] بهترین همه انواع حکومت هاست» (البته به استثنای حکومت مرد دانا یا مرد سیاسی راستین که در میان همه انواع حکومت ها مانند خدایی است در میان آدمیان) (رساله مرد سیاسی، ص. 1627).
ناگفته نماند که این بیگانه یک بیگانه غیرآتنی است و نه یک بیگانه غیریونانی و فراز فوق نشان می دهد این سنخ عقاید سیاسی در آن زمان چندان در جامعه آتنی و از جمله برای شخص سقراط نامتعارف نبوده است و ایرانیان و یونانیان در برتری فرمانروایی بهترین مرد هم عقیده بوده اند. بهترین مرد کیست؟ این پرسش که همان پرسش بنیادی از ماهیت مرد سیاسی است و در رساله مرد سیاسی از آن تبیین به عمل آمده است در دیدگاه های سقراط و گزنوفون از یکسو و از سوی دیگر در رفتار سیاسی دولت مردان ایران زمین بازتاب دارد. اشاره کردیم که به گفته هرودت ایرانیان در گفتگوهای خود از فرمانروایی ایرانی و برترین فرمانروایی سخن گفته اند. گویی برای ایرانیان مشروعیت سیاسی یک دولت با قدرت سیاسی آن همگن است و هر چه دولت مقتدرتر و برتر مشروعیت سیاسی و مبانی قانونی موجه تر و مقبول تر و فضیلت مرد سیاسی ایرانی بدین گونه ترسیم و تعیین می گردد.
با این همه نوبت به گفتگو از فرمانروایی ایرانی که می رسد سقراط هیچ فضیلتی را به مرد سیاسی و فرمانروای ایرانی در برابر دیگر مردم منسوب نمی کند. در گفتگوی با آریستیپوس درباره فضیلت زندگی فرمانروایان یا زیردستان خاطر نشان می کند که در آسیا ایرانیان فرمانروایی می کنند و سوریان و فریگیان و لیدیاییان زیردستند و چنانچه فرمانروا نباشی چاره ای جز زیردست بودن نیست. «اقویا نیک می دانند که از چه راه ضعیفان را، چه در زندگی اجتماعی و چه در زندگی خصوصی، بگریانند و بنده و زیردست خود سازند» (گزنفون، 1373، صص. 53-52).این گونه توصیف نشان دهنده فضیلت واقعی برای بهترین فرد نیست. در جای دیگر در اجابت به خواسته منون برای تعریف فضیلت او می گوید فضیلت کسب خوبی است اما آیا خوبی همان تندرستی و توانگری (برای سقراط) و سیم و زر و جاه (برای منون) می باشد؟ «بسیار خوب پس منون که پدرش با شاه ایران همنشین بوده است سیم و زر را قابلیت می داند»؟ و معلوم نیست که این سیم و زر به عدالت و درستی فراهم آمده است. بر همین منوال پرسش و پاسخ به پیش می رود تا آن جا که سقراط می گوید تنها آنچه با عدالت می آید همان فضیلت است و آنچه با ستم بدی است و فساد (رساله منون، ص. 385). در گرگیاس نیز سقراط در گفتگوی با پولوس اظهار می دارد که چون از حال شاهنشاه بزرگ بی خبر است و نمی داند که از دانایی و عدالت بهره ای دارد یا نه پس نمی داند که او نیکبخت است یا نه. عبارت زیر در رساله پیشین راهگشایی جامع به درک سقراط از موضوع ما نحن فیه می باشد:
«ناروا نیست اگر کاهنان و پیشگویان و شاعران و مردان سیاسی [تأکید از من است] را موجوداتی الهی بشماریم و بگوییم که آنان مجذوبان خدا هستند و دم خدا در آنان دمیده شده و آنان را به وجد و ذوق آورده است و از این رو می توانند با سخنان خود کارهای بزرگی بکنند بی آن که درباره آنچه می گویند چیزی بدانند.»( تأکید از من است](رساله منون، ص.414)
پس انتقاد سقراط به مردان سیاسی و مردان سیاسی ایران متوجه نوع نگرش های سیاسی آنان و یا بنیاد های نظریه سیاسی مربوط نیست. و این گونه نمی نماید که سقراط علم به حال شاهنشاه نداشته و نمی دانسته که آیا او عادل است یا نه. یا اینکه او فضیلت دارد یا ندارد و او نیکبخت است یا نگون بخت. بر پایه ادعا و تعلیم سقراط از آنجا که شاهنشاه به حال خود و اعمال خود آگاه نیست سقراط از او فاصله می گیرد. چون شاه خودشناسی را چونان سقراط تمرین نکرده است و از خود شناخت ندارد و خود را نمی شناسد سقراط نیز او را باز نمی شناسد. اما آیا ایرانیان و فرمانروایان آنها که هنوز خود را نمی شناسند میل و اراده ای به شناخت خود و خودشناسی دارند یا نه؟
سقراط به فایدروس می گوید باید به نزد هومر و دیگر شاعران و سولون و دیگر مردان سیاسی رفت و یادآور شد که اگر درباره موضوع نوشته های خویش حقیقت را می دانند و می توانند، بر درستی آنها دلیل بیاورند و «اگر می توانند، درباره موضوع آنها به مراتب بهتر و روشن تر از آنچه نوشته اند سخن بگویند» در غیر این صورت، که ظن سقراط نیز همین است، نامی که باید به آنان داده شود آن نیست که به سبب آثار و نوشته های خود بدان شهرت یافته اند بلکه «نامی است ناشی از آنچه زندگی خود را وقف آن ساخته اند» و در پی آن گوید: «فایدروس، به عقیده من ایشان را نمی توان (دانا) نامید زیرا این نام نامی بزرگ و خاص خداوند است. پس اگر آنان را فیلسوف یا دوستدار دانش بنامیم یا نامی دیگر از این قبیل به آنان بدهیم خطا نکرده ایم.» پس با این بیان می توان گفت مردان سیاسی چون سولون، داریوش، صاحب کتیبه های بنوشته، چنانچه کتیبه های او را نوشته بدانیم که هست، با آنکه آنان در مقام خداوند نیستند اما به هر روی همانند سقراط، این حکیم گفتار در عمل دوستدار دانایی اند.
چگونه می توان حکم یاد شده را تصدیق و یا انکار کرد؟ در گرگیاس میدان گفتگوی سوفسطی- فلسفی پرگرد و غبار است و کالیکلس از گرگیاس و پولوس که در برابر سقراط اند دفاع می کند. « طبیعت به نیکوترین وجه ثابت می کند که عدالت آن است که مردمان توانا بیش از ناتوانان داشته باشند و لایقان بهتر و برتر از نالایقان به شمار آیند. خواه در زندگی جانوران به دیده تحقیق بنگری و خواه در سرنوشت آدمیان و دولت ها و جامعه ها، به روشنی خواهی دید که عدالت در این است که توانا بر ناتوان فرمانروایی کند و از همه موهبت ها بیش از او برخوردار گردد. مگر خشایارشاه که به یونان لشکر کشید یا پدر او که قوم اسکیت را از پای درآورد، حقی جز همان حق طبیعی بر آن کارها داشتند[ایتالیک از من است]... سوگند می خورم که رفتارشان موافق قانون نیز بوده است، البته موافق قانونی که در طبیعت حکم فرماست نه قانونی که ما ساخته ایم.»(رساله گرگیاس، صص .314-313). کالیکلس پس از این سخنان به تبیین حدود فلسفه و نیازهای فلسفی می پردازد. روشن است که حق با کالیکلس است. انسان نمی تواند درباره روابط خود و دولت متبوع خود قایل به وضع دولت و قانون و شارع باشد و وضع طبیعی را وضع مقدماتی به حساب آورد اما نسبت به روابط دولت و ملت متبوع خود با دول دیگر قایل به وضع طبیعی برای همیشه باشد. بایستی روابط دولت ها به یک وضع قانونمندی وارد شود. کانت که خود در برابر نسبی گرایی اخلاقی همچون سقراط می باشد معتقد است پیش از ورود به چنین وضع قانونمند بین الملل هر چیز که در تملک دولت هاست صرفاً مشروط می باشد. به هر صورت، در پاسخ به کالیکلس سقراط بیش از هر چیز همچنان نگران عدالت است و بیان می کند که قانون و طبیعت هر دو ظلم کردن را، زشت تر از ظلم دیدن می دانند و عدالت را در برابری می بینند و قانون و طبیعت در برابر هم قرار ندارند. این گفتگو بسیار به طول می انجامد اما به نتیجه اقناع کننده ای برای کالیکلس نمی رسد و او از سقراط می خواهد که به گفتگوی خود پایان بخشد یا خود از خود بپرسد و خود پاسخ گوید. سقراط در پاسخ می گوید« پس می خواهی به قول اپیکارمورس آنچه تاکنون دوکس می گفتند خود به تنهایی بگویم؟ چنین می نماید که جز این چاره نیست». (رساله گرگیاس، ص. 343) با این همه گفتگوی سقراط به توصیه گرگیاس با کالیکلس ادامه می یابد و به رغم خستگی کالیکلس و ابراز وهن نسبت به سقراط او همچنان میاندار گفتگوست. در پایان گفتگو سقراط خسته، این مرد شریف به نقل داستانی از هومر درباره سلطنت زئوس و پوزه ایدون و پلوتون می پردازد و گفته زئوس را بدین گونه نقل می کند که مردمان باید پس از مرگ محاکمه شوند و داوران محاکمه باید مردگان باشند.
«... سه تن از فرزندان خود را به داوری گماشته ام: از آسیا مینوس و رادامانتوس را برگزیده ام و از اروپا ایاکوس را... رادامانتوس مردگانی را که از آسیا می آیند محاکمه خواهد کرد و ایاکوس درباره مردگان اروپایی حکم خواهد کرد و اگر یکی از آن دو هنگام صدور رأی به تردید افتاد از مینوس یاری خواهد جست و حکم مینوس قطعی خواهد بود. من این همه کارها را کرده ام تا احکامی که درباره مردمان صادر می شود کامل و درست باشد.»(رساله گرگیاس، صص. 365-364)
سقراط این حکایت را(برخلاف کالیکلس)درست می پندارد و تصدیق می کند. شگفت اینجاست که به هنگام مثال درباره داوری درباره ایرانیان که از آسیا می باشند مثال به روح شاه ایران می زند و رادامانتوس یعنی کسی که تنها از روی آثاری که در روی روح پیداست درباره آن داوری می کند و شگفت تر این که در احتمال داوری هایِ رادامانتوس، سقراط با احتمال فرجام منفی می آغازد«اگر بیند که آن روح سالم نیست...» چه بیشتر صاحبان قدرت تبهکار دانسته می شوند در حالی که سخن او درباره احتمال نیکوکار بودن به روح فیلسوفی مثال می آورد که در همه عمر جز به کار خود نپرداخته است و گویی این فیلسوف نیکوکار همان سقراط است«کالیکلس، من همه این سخنان را راست می دانم و می کوشم تا آنجا که از دستم برآید با روحی سالم به نزد داوران آن جهان بروم... ننگی بالاتر از این نیست که در روز داوری نتوانی در رهایی خود بکوشی بلکه در پیشگاه پسر زئوس درمانده شوی همچنان که من در دادگاه این جهان درمانده خواهم شد[پیش بینی سقراط»] (رساله گرگیاس، صص. 368-367) این است رمز اینکه دوستدار دانایی از یگانه دانا می هراسد فیلسوف یونانی بیش از فرمانروای ایرانی نسبت به داوری و روز داوری هراسناک است و سقراط همین نکته یعنی هراس برخاسته از دانایی را دلیل درستی کار خویش می داند.
اما آیا سقراط، این دانای حکم خود، از حکم یگانه دانا آگاه است؟ هرودت در کتاب یک خود گفته است که پارسیان خدای آسمان را زئوس می خوانند و این احتمال نیز وجود دارد که خدای ایرانی(dyaus) به یونانی زئوس ترجمه شده است. در کتیبه های داریوش اهورامزدا به عنوان خدای یگانه ستایش می شود. در آپولوژی مشاهده می کنیم سقراط برای آن که از خود دفاع کند به خدای دلفی استناد می کند که نه تنها مورد پذیرش او بلکه همگان است. « همه شما به آن اعتقاد دارید.» زمانی کرفون دوست دوران جوانی به اصرار از همین خدای پرسیده بود « کسی داناتر از سقراط هست؟» و پاسخ از پرستشگاه آمده بود «هیچ کس داناتر از سقراط نیست.» کرفون دیرزمانی است از دنیا رفته و سقراط به برادر کرفون اشاره می کند که در دادگاه حضور دارد و می تواند کلام او را تصدیق کند. گر چه سقراط از دیگران می خواهد به تأیید برادر کرفون به سخن خدای دلفی گوش فرا دهند اما خود می گوید به سخن خداوند تردید داشته است چه خود می داند که« از دانایی کمترین بهره ای ندارم». آن گاه او برای این که معنی سخن خدا را دریابد تصمیم می گیرد به نزد کسی از مردان سیاسی آتنی که به دانایی شهرت دارد( نام او را نمی برد) برود که از او داناتر است تا به خدای دلفی ثابت کند دیگری از او داناتر است. اما به هنگام گفتگو درمی یابد که آن مرد که به چشم مردمان دانا می نماید و در نزد خود بسی داناتر، به راستی دانا نیست. «هنگامی که از خانه او بیرون آمدم دریافتم که من به راستی داناتر از او هستم. زیرا من و او در نادانی برابر بودیم ولی او با این که هیچ نمی دانست گمان می برد که داناست در حالی که من نه می دانستم و نه خود را دانا می پنداشتم. پس دانستم که در همین نکته کوچک من از او داناترم زیرا اگر چیزی را ندانم خود را دانا به آن نمی پندارم» (رساله آپولوژی، ص.17)
«آتنیان، ... هر بار که نادانی کسی را آشکار می کنم حاضران مجلس گمان می برند که آنچه او نمی داند من می دانم، و حال آن که داننده راستین جز خدا نیست و مراد خدا از پاسخی که به زبان سخنگوی پرستشگاه دلفی جاری ساخت این بود که بی ارجی دانش بشر عیان نماید و گمان می کنم نام مرا هم برای مثل برد یعنی خواست بگوید: «داناترین شما آدمیان، کسی است که چون سقراط بداند که هیچ نمی داند.»(رساله آپولوژی، صص.18-17)
سروش دلفی نخستین حکم خداوند را درباره سقراط ندا در داده بود. این حکم و داوری درباره خود سقراط و خودشناسی سقراط بود. اما حکم پسین را سقراط نمی دانست. او که خود را می شناخت چون به حال خویش واقف بود به آن سوی خود یعنی دیگری هنوز آشنا نبود. اما هنگام یافتن دیگری فرا رسیده بود. این نیز حکم خداوند بود. اینک که مرگ فرا رسیده سقراط به هنگام گفتگوی وداع در زندان با دوستان خود از وجود ملت ها و مردمان دیگر سخن می گوید و بالاخره به جغرافیای مدور زمین اعتراف می کند. «زمین بسیار پهناور است و مسکن ما که از فاسیس تا ستون های هراکلس (جبل الطارق) را در برمی گیرد جزو کوچکی است از آن. ما چون مورچگان و غوکانی که در کنار آبگیری به سر می برند در پیرامون دریا پراکنده ایم و مردمانی دیگر در نقاط دیگر زمین که همانند مسکن ماست جای دارند... ما نمی دانیم که درگودال های زمین زندگی می کنیم و می پنداریم که بر روی زمین هستیم و حال ما چون حال کسی است که در اعماق دریا به سر برد و پندارد که بر روی دریاست و چون خورشید و ماه و ستارگان را از پشت آب ببیند دریا را آسمان پندارد به علت ناتوانی و سنگینی نتواند به روی آب بیاید و جهانی پاک تر و زیباتر از مسکن خود ببیند و کسی هم نباشد که او را از آن چه بر روی آب می گذرد آگاه سازد.» (رساله فایدون، ص.552) دیگر مردمانی وجود دارند که بر پیرامون هوا پراکنده اند همان طور که یونانیان بر پیرامون دریاها. «آب و هوای آن جا چنان است که بیماری را در آن راه نیست و جانوران و آدمیان آن جا عمری درازتر از ما دارند و آن چنان که هوا از آب و اثیر از هوا لطیف تر است نیروی بینایی و شنوایی و بویایی آنها برتر از نیروی ماست. مردمان آن جا نیز پرستشگاه هایی برای خدایان دارند که مسکن واقعی خدایان است، و صدای خدایان را می شنوند و تجلی آنان را می بینند و در امور زندگی خویش از آنان دستور می گیرند.» (رساله فایدون، ص.554) افزون بر این گفته ها سقراط اشاره می کند که پاداش و بادافره نیکان و بدان با جای گرفتن ارواح آنها نه تنها در سرزمین یونانیان که در مکان های گوناگون زمین صورت می گیرد و سرانجام نیکان در جایگاه های خوب و بدان در هول گاه های سخت خواهد بود. اما فیلسوفان و دوستداران دانش« ارواح دوستداران دانش در هیچ تنی دوباره مکان نمی گیرد و از بند تن آزاد می مانند و به جاهایی بسیار زیبا روی می نهند» که توصیف آنها نه آسان است و نه وقت سقراط برای آن کفایت می کند. (رساله فایدون، ص.557). پس فیلسوف نیکو و وارسته به دوستان یونانی خود، کریتون، کبس و سیمیاس و آپولودوروس روی می کند «من پس از نوشیدن زهر در میان شما نخواهم ماند بلکه رهسپار کشور نیکبختان [تأکید از من است] خواهم شد.» (رساله فایدون. ص. 558) او گفته بود که نمی تواند کریتون را مطمئن سازد که سقراط همان است که با آنها سخن می گوید. کریتون می پندارد سقراط همان جسم سقراطی است که به زودی در پیش چشم دیگران باید از چشم پنهان شود و به خاک سپرده گردد. کریتون« ضمانت کرد که من در اینجا بمانم و نگریزم ولی شما ضمانت کنید که نخواهم ماند و خواهم گریخت تا کریتون اندوهگین نشود.» سرانجام به اینگونه سقراط فیلسوف غایت خویش را در جغرافیای دیگر جستجو می کند. پرسش این است که این سرزمین و جغرافیای دیگر کجاست.
ماجرای رحلت و سفر به جای دیگر، جهان و جغرافیای دیگر را پیشاپیش سقراط خود به زبان آورده بود. آیا به راستی این شگفت آور نیست؟ آیا چنین نیست؟ در اینجا به یاد آوریم زمانی را که کلینیاس پسر اکسیوخوس از سقراط خواسته بود تا پدر درحال نزع او را تسلی دهد و رنج نزدیک شدن سفر را بر او راحت بنماید. سقراط بر بالین آکسیوخوس وارد می شود و او را دلداری می دهد. او با ابراز نصیحت ها و دلداری ها به آکسیوخوس و گفتن این که «چون از این زندان رها شدی به مکانی خواهی رسید که آه و ناله را در آن راه نیست زیرا زندگی در آن جا به آرامی می گذرد و از هر گونه بدی دور است.» بر فراز آن مکان، آسمان به روشنی برافرشته است و در آن جا تو ذات راستین همه چیز را خواهی دید. سرانجام می گوید:
«پس گوش فرادار تا سخنی را هم که از مغی به نام گبریاس شنیده ام به تو بگویم. می گفت نیایش را که همنام او بوده است، هنگامی که خشایارشاه به دلوس لشکر می کشید فرستاده بودند تا آن جزیره را که زادگاه دو خدا بود حفظ کند. در آن جا لوحه هایی دیده است که «اوپیس و «هکرگا» از سرزمین «هیپربور» آورده بودند و از نوشته هایی که بر آن لوحه ها بود چنین آموخته است که روح همین که از تن جدا شود به مسکن زیرزمینی خود، به آن مکان ناشناخته، روی می آورد که دژپادشاهی پلوتن در آن واقع است. آن دژ از دربار زئوس چیزی کم ندارد. در آن جا زمین مرکز همه جهان است و آسمان شکل گلوله ای دارد که نیمی از آن به قرعه به خدایان آسمانی رسیده است و نیم دیگر به موجودات زیرزمینی که برادرزادگان و خواهر زادگان همدیگرند. دروازه تالاری که به اورنگ پلوتن منجر می شود با قفل های آهنین بسته شده است. هر که این دروازه به رویش باز شود به رودخانه آکرون و سپس به رود کوکیتوس راه می یابد و با کشتی به نزد مینوس و رادمانتوس، یعنی آن جا که به میدان حقیقت معروف است، برده می شود. در آن جا دادرسان نشسته اند و از هر آینده ای می پرسند که زندگی را چگونه گذرانده و هنگام اقامت در تن چه کرده است. در آن جا دروغ گفتن ممکن نیست. هر کس که در زندگی، روحی نیک راهنمایش بوده باشد به مسکن دینداران فرستاده می شود و در آن جا فصل های پربار میوه هایی از هر نوع به مقدار فراوان عرضه می کنند و چشمه های زلال از همه سو می جوشند و چمن های رنگارنگ از گل های بهاری پوشیده اند. در آن جا مردمان دانا با یکدیگر سخن می گویند و شاعران نمایش اجرا می کنند و رقاصان می رقصند و نوازندگان فضا را با آهنگ های گوش نواز می آکنند. در آن جا مهمانی های منظم هست و غذاهای خوشمزه آماده و خوشی های بی زیان و زندگی آکنده از شادمانی. آن جا نه گرمای سوزان پدید می آید و نه سرمای سخت، و ساکنانش همیشه هوایی تنفس می کنند که با اشعه خورشید گرم و مطبوع شده است. محرمان در آن جا نوعی ریاست به عهده دارند و تشریفات مقدس را انجام می دهند. تو خود نیز که خویشاوند خدایانی از آن افتخار بهره ور خواهی شد. در داستان آمده است که هراکلس و دیونیزوس و همراهانش، همین که به جهان زیرزمینی وارد شدند نخست پاک گردیدند و آن گاه توانایی ورود به آن مقام به آنان بخشیده شد...
آکسیوخوس گرامی، من این سخن را از گبریاس شنیده ام ولی تو می خواهی از آزمایشی که در انتظار توست بگریزی. من هر چه می اندیشم، می بینم تنها یک چیز را مسلم می توانم دانست و آن این است که روح مرگ ناپذیر است و چون از این جهان به جایی دیگر انتقال یابد از همه دردها فارغ می گردد، و از این رو تو نیز یقین می توانی کرد که اگر زندگی را مطابق فرمان خدا به سر ببری، چه در آن بالا و چه در این پایین، با نیکبختی قرین خواهی شد.» (رساله آکسیوخوس، صص. 2643-2642).
اکنون سقراط خود را در دیگری یافته و به کشور و سرزمین نیکبختان واصل شده است. اینک نه در خیابان های آتن بلکه در یک میدان جهانی(α ̂γoρa ́ ko ́ουosy/ World agora) می توان به نظاره سقراط پرداخت: این جهان- میدان ضرورت آینده جهانی است که ماندگاری سقراط را تضمین کرده و همین که ما به گفتگو درباره سقراط می پردازیم خود نشانه چنین میدانی و فراگردی است. سقراط بدین گونه جهانی و بی کرانه شده است. این میدان دیگر میدان یونان نیست که باز و آزاد نیست (به گفته گزنوفون میدان یونانی پر است از ساختمان های دولتی و بازار و هیاهو.) تربیت مبتنی بر فلسفه اینک تنها در چنین میدان جهانی ممکن می شود. میدانی که با جوامع گوناگون ارتباط استوار دارد و در مرکز تصمیم سیاسی جامعه و دولت قرار گرفته و سرنوشت کشورها و مردمان و ملت ها در آن جا تعیین می شود.
اینک زمان آن شده تا سقراط بداند موضع و دلیل غیریونانی چیست و خود دیگری کیست. او باید بیش از آنچه به تکریم یونانیان می پرداخت بپذیرد که لوگوس از آن یونانی و غیریونانی است. هم او باید در پرسش و پاسخ با دیگر جهانیان و از آن جمله ایرانیان به دیگران خود را و خود را به دیگران بشناساند. تنها این هرمنوتیک جهانی از طریق پرسش ها و پاسخ ها آگاهی های نوین برای یونانی و ایرانی و ایرانی و غیر ایرانی به ارمغان می آورد و تنها پیشی گرفتن در کشف پرسش هاست که یک طرف را بر طرف دیگر در موضعی مرجح و برتر می آورد.
کتابنامه:
هرودوت، تاریخ هردوت، ترجمه هادی هدایتی، تهران، دانشگاه تهران، 1341.
گزنفون، خاطرات سقراطی، ترجمه محمد حسن لطفی، تهران، انتشارات خوارزمی، 1373.
یگر. پایدیا. ترجمه محمد حسن لطفی. تهران، انتشارات خوارزمی، 1380.
Kant, Immanuel, «The Metaphysics of Morals» in The Cambridge Edition of the Works of Immanuel Kant: Practical philosophy, 1991.
منبع :مجموعه مقالات سقراط، فیلسوف گفتگو