در جستجوی دشمن

چندی* پیش دهکده ای مربوط به قوم مایا(1) که در سال 590 میلادی در اثر فوران یکی از کوههای آتشفشان مدفون شده بود، از زیر خاک بیرون آمد. باستان شناسان شگفتزده مشاهده کردند که فردی عادی مایایی نسبتاً آسوده می
سه‌شنبه، 2 مهر 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
در جستجوی دشمن
 در جستجوی دشمن

نویسنده: میروسلاو هُلوب
مترجم: عزت الله فولادوند



 

چندی* پیش دهکده ای مربوط به قوم مایا(1) که در سال 590 میلادی در اثر فوران یکی از کوههای آتشفشان مدفون شده بود، از زیر خاک بیرون آمد. باستان شناسان شگفتزده مشاهده کردند که فردی عادی مایایی نسبتاً آسوده می زیسته، باغچه ای تمیز و مرتب و چند تخته حصیر و کاسه هایی مزین و منقوش و پیکره هایی کوچک و سفالین و انبارکی برای نگاه داری غله داشته است. خود دهکده نیز صاحب چند کارگاه عمومی و انبار بزرگ و یک دستگاه حمام بوده است و همچنین دفتری که شَمَن [یا کاهن و جادوگر] دهکده از آنجا به حل و عقد امور می پرداخته است.
گاهی فکر می کنم اگر مثلاً در سال 1972 آتشفشانی روی داده بود و یکی از باستان شناسان امریکایی بقایای شهرهای کوچک و بزرگ و دهکده های چک یا اسلواک را می دید، با خود چه می اندیشید. ورطه ای که جنگ جهانی اول را از جنگ جهانی دوم جدا می کند بقدری پهناور است که حق داریم از استعاره ی «آتشفشانی» استفاده کنیم. درک جوامعی که کمتر پیشرفت کرده اند همیشه دشوار است، زیرا مردمشان عادت دارند یا چشمشان به جلو و به سوی بالا باشد، یا به عقب و به سوی پایین.
حفاریهای 1972، عصر «سوسیالیسم واقعی» پس از خروج اشغالگر شوروی را پدیدار می کرد: عصری که گرچه ممکن است به صورت «متاستاز» [یا رشد بدخیم] هنوز در اعماق وجود داشته باشد، از هم اکنون به نظر ما غیرواقعی می رسد.
باستان شناس فرضی ما زیر قشر خاکستر دوران برژنف چیزهایی پیدا می کرد از قبیل سیمهای خاردار مرزی نزدیک شهرهای مرزی؛ در بعضی جاها سربازخانه های کثیف و بهم ریخته لشکریان روسی با لکه های عمیق و باور نکردنی روغن و انبارهای بی نظم و آشفته ی مواد انفجاری؛ ساختمانهای بدترکیب و عبوس و دربسته پر از گزارشهای محرمانه درباره ی همه چیز و همه کس به اضافه ی مومیاییهای کارمندان بی عرضه و اکثر از حیث شعور متعلق به دوره ی زمین شناسی کرتاسه و عصر @ دینوسورها؛ در جاهای خلوت و دور از رفت و آمد، کاخهای شمنها و اشراف با کاسه های مزین و منقوش و فرشهای خارجی و پیکره های سفالین؛ دهکده های پررونق با باغچه های تمیز و مرتب و جاده های پوشیده از گل و لای مافوق طبیعی و مکانهای عمومی؛ آپارتمانهای نسبتاً یا به طور شگفت انگیزی مجهز و در تلاش رسیدن به معیارهای غربی؛ بسیاری اتومبیلهای بسیار کهنه و اغلب در حال پس دادن چیزی از زیر و گوشه و کنار به صورت نشت در جاده های آسفالته؛ منظره هایی پرگودال در پهنه های وسیع شبیه سطح کره ی ماه و گواه بر راه و رسم محلی متصدیان صنعت ذعال سنگ؛ و سرانجام چند کارخانه ی برق اتمی هنوز منفجر نشده.»
ایضاً: شهرهای تاریک با خیابانهای از ساعت هشت شب به بعد تهی از هر جنبنده ولی مملو از جمعیتِ پررفت و آمد خریدکنندگان در روز؛ و نصف بیشتر هر محل کار خالی و نصف بیشتر کارکنان در خیابانها یا میخانه ها مشغول کار دوم یا دید و بازدید و نوشیدن قهوه و ودکا با دیگران یا اصولاً غایب از سرکار. باستان شناس ما بناچار می بایست نتیجه بگیرد که این جامعه لابد نوعی منابع پنهان و نامرئی داشته است و ساکنان آن به طور معمول خوش نشینان و نخجیرگران و خوشه چینان بوده اند.
اما حقیقت این است که شاید به استثنای بعضی معاملات زیر جلی اسلحه و مواد انفجاری، منابع پنهانی در کار نبوده است. به هر حال، پول نقد بیشتر به جیب «داداش بزرگ» سرازیر می شد که سخت سرگرم تأمین و گردآوردن وجوه لازم برای پیکار ضدامپریالیستی- به سبک کشور شوراها - در کوبا یا آنگولا بوده است. در واقع، اقتصاد تقلید اقتصاد را در می آورد و کارگران نیمی از اوقات قیافه ی کارگر به خود می گرفتند و بقیه ی اوقات به کسب و کار خصوصی و گرداندن سایه ای از اقتصاد مشغول بودند.
قضیه در واقع مخلوط عجیب و غریبی بود از حقوق مدنی محدود از یک سو و حقوق شخصی و انفرادی از سوی دیگر که به طور بیمارگونه ای گسترش داده می شد. سوسیالیسم دولتیِ دیگ حلوا، می بایست فاجعه ی سیاسی 1968 [چکوسلواکی] را جبران کند و نقطه ی پایان آمال و آرزوها - بخصوص آمال و آرزوهای سوسیالیستی- و نقطه ی آغاز انحطاط و بی کفایتی و نومیدی و سرخوردگی بود. در دهه ی تاریک و بیرحم 1950، دسته ای از معتقدان- حتی معتقدان متعصب و قشری و بدگمان به هر کس دیگر- وجود داشتند. اما این دسته در دوداگزوز تانکهای شوروی محو شدند. از آن پس، دیگر هیچ چیزی پیدا نمی شد که بشود نامش را «ما» گذاشت؛ تنها چیزی که وجود داشت «آنها» بود.
مفهوم «آقا» مسبوق به سنت و سابقه تاریخی بود. تاریخ نسل کنونی، به شهادت پاره ای خطرهای «خارجی»، وجود آن را تأیید می کرد. بنابراین، مفهوم «ما» و «آنها» در حقیقت از مفهوم واقعی تر و مشخص تر «داخل» و «خارج» سرچشمه می گرفت. نزدیکی و همجواری با انسانهای دیگر، به سطح حلقه ی خانواده و گوشه نشینی در خانه و همدستی افرادی که می خواستند «بیرون» جلب نظر نکنند، پایین آمده بود.
در دوره ی اشغالگران نازی و جنگ، هرکس البته در «داخل » زندگی می کرد و درِ خانه را محکم می بست و شیر آب را باز می کرد تا در پناه سروصدای آن به رادیو بی بی سی و سایر رادیوهای متفقین گوش کند. همه کس بناچار «بیرون» احتیاط بخرج می داد و از غریبه ها دوری می کرد. دلیل این کار فقط محدود به این نمی شد که اظهار عقیده خطرناک بود؛ دلیل دیگر و عمده ی آن، عادت به پنهانکاری بود که در نتیجه تلاش برای تهیه مواد غذایی از محله یا روستاهای دور و نزدیک بوجود آمده بود.
هر چه خطرناک بود- اعم از مأموران گشتاپو و هموطنان همدست با دشمن و سربازان و موجودات پنهانی که دزدانه گوش می دادند و ضبط می کردند و دستگیر می کردند و به زندان می انداختند و می کشتند- همه بیرون از خانه بود. بیماری چفت کردنِ در، کم کم برای اجتناب از آن خطرها و شاید حتی پرهیز از بمبها پدید آمد. بیاد دارم که درموقع حمله های هوایی، کم خطرتر بود که کسی در خانه بماند تا به پناهگاههای عمومی برود. در واقع، زنده بودن خود من امروز به این جهت است که شبی در ماه آوریل هنگام حمله ی هوایی، به جای اینکه به ایستگاه راه آهن بروم و، مطابق قرار قبلی، به گروهی از پیراپزشکان بپیوندم، در خانه ماندم. بمبی مستقیماً به آن پناهگاه اصابت کرد و، صبح روز بعد، چیزی جزء یک ویرانه و ردیفهای پایان ناپذیر اجساد در آنجا به چشم نمی خورد و دیگر هرگز هیچ یک از سایر دانشجویان پزشکی عضو آن گروه را ندیدم.
در دو سال کوتاه بعد از جنگ، پیش از سر کار آمدن کمونیستها در 1948، و در سالهای فرا رسیدن امواج پیاپی فضای باز و گرم شدن و باز سرد شدن مناسبات [شوروی و غرب]، عارضه چفت کردنِ در، قدری تخفیف پیدا کرد. اما بعد نوبت فجایع استالینیستی اوایل دهه ی 1950 رسید. وضع دوباره به دوره ی نازیها شبیه شد، منتها با این تفاوت مختصر که این دفعه مأموران پلیس مخفی و دادستانها و همدستان دشمن، افراد محلی چک و اسلواک و گاهی حتی زندانیان سابق اردوگاههای نازی و بعضی اوقات حتی همکاران خود شخص بودند که تحت نظارت شورویها عمل می کردند. پس از پایان دوره ی «خارجی»، مردم آهسته آهسته و با بی میلی باز از خانه بیرون می رفتند و محل کار و کارکنان جدید یا قوم و کارخانه ها و اتحادیه ها را می پذیرفتند یا خود را با آنها یکی می دیدند. هر چه امواج تبلیغات سوررئالیستی اشتراکی کمتر می شد، احساسات جمعی بیشتر قوت می گرفت. در مکانهای همگانی، درست به همان نسبت که شماره ی مجسمه های رسمی ملبس به اونیفورمهای سوسیالیستی- رئالیستی با لبخندهای ابلهانه ی حاکی از خوش بینی، رو به کاستی می رفت، عده ی مردم بیشتر می شد. وقایع 1968، این دوره ی بینابینی را نیز مانند واپسین امیدهای سوسیالیستی نابود کرد. باز هم «خارج» و «خارجی» به جای خود برگشت، اما این بار با قوت و شدت و بی پروایی و بی ایمانی بمراتب بیش از گذشته از هر دو جانب «داخلی» «خارجی». این بی ایمانی و پشت پا به اصول، نتیجه ی پندگرفتن از تاریخ بود؛ محصول این واقعیت بود که «خارجیها» از روزگار نازیها و دوره ی استالینیستی عبرت نیاموخته بودند. البته آموخته بودند، اما وانمود می کردند که نیاموخته اند.
بدین ترتیب، مفهوم «آنها» از هر زمان یا مکان در گذشته واقعی تر شد، و اکنون دیگر بر هر کسی- اعم از همسایه ها و مأموران دولت و مقامات رسمی و نیروهای انتظامی و حزب و دولت و روسها- دلالت می کرد، و حتی ابعاد بیشتری به خود می گرفت، زیرا در اغلب سطوح، از پایین تا بالا، به نظر می رسید همه به راهنمایی مفهوم «داخل و خارج» یا مفهوم «ما و آنها» به عنوان آخرین نشانه ی حیاتی در زندگی عمل می کنند. نه تنها مردم عادی، بلکه افراد پلیس و مأموران حزبی از همین شیوه پیروی می کردند. همه در خلوت می گفتند: «تقصیر من نیست؛ آنها ول نمی کنند.»
احساس رایج در سالهای 1970 و 1971 این بود که: باز تنها شدم. یگانه احساس نزدیکی و قرب جوار جمعی و انسانی، در گروههای مخفی و در میان مخالفان پدید می آمد. بقیه ی جامعه از افرادی تشکیل می شد که حالت انزوای تدافعی داشتند و از سایر افراد دارای حالت انزوای تدافعی متنفر بودند. تقریباً هر کاری روا بود به این شرط که مستقیماً به اقدامات سرکوبگرانه منجر نشود. قواعد ناظر بر امور اخلاقی و خلاف اخلاق، تبدیل شد به قواعد ناظر بر اینکه چه چیز را می بینند و چه چیز را نمی بینند. کافی بود کسی با کاربرد استعاره های ابتکاری نشان دهد که متوجه همه قضایاست تا دیگران سخنش را (مثلاً در ادبیات) باور کنند. و هدف مثبت ادبیات این شد که بگویند: «اینها همه درست، ولی...» «خارجی» و آنکه از ما نبود، موجودی باور نکردنی بود؛ اما شرط اینکه حرف ما را باور کنند، بازکردن مشت او بود.
کسی که از بیرون، از دریچه چشم جهان بهره مند از عقل سالم، به این وضع بنگرد، ممکن است اسم آن را بدگمانی بیمارگونه ی جمعی و اشتراکی افراد بدگمان بگذارد. ولی حقیقت این است که، از تنظیم دخل و خرج خانواده گرفته تا امید بستن به آینده فعالیتهای خویش در ادبیات، این تنها راه ادامه حیات بود. وقتی پای درسهای مشکل تاریخ در میان باشد، دیگر نمی توان بسادگی از بدگمانی بیمارگونه سخن گفت.
کلک زدن به «آنها» مانعی نداشت. «آنها» (اعم از مسکو یا کاگ ب یا پلیس دولتی یا دفتر سیاسی حزب) خودشان دلشان می خواست کلک بخورند، چون برای اینکه از عهده برنامه های پنجساله برآیند یا بتوانند به نیات مقدس حزبی ادامه دهند، راهی جز این نداشتند. رسماً و از نظر دولت، این اقتصاد سایه وار هیچ عیبی نداشت. تنها چیزی که خرابکاری تلقی می شد این بود که کسی بخواهد نام حقیقی آن را ببرد.
آدم از اینکه کاری را با موفقیت به انجام برساند ته دل احساس گناه می کرد، خواه این کار، انتشار یک کتاب بود (زیرا امکان این کار برای بسیاری وجود نداشت) و خواه ساختن یک برج آپارتمانی بدون دزدیدن از وسایل لوله کشی و بهداشتی و ایزولاسیون(چون می گفتند «کسی که نمی دزدد، نان خانواده ی خودش را می برد»). بنابراین، همه کس بیشتر اوقات احساس گناه می کرد.
رژیم تا لحظه ی آخر این انحطاط اخلاقی را دست کم گرفت و بعد، در نوامبر 1989، به گمان اینکه ممکن نیست نیم میلیون نفر همه در یک زمان و یک جا جمع شوند و فریاد «سرنگون باد» سردهند، در ارزیابی آن مبالغه کرد.
باستان شناس فرضی ما پس از بیرون آوردن شهر از زیر خاکستر دوران برژنف، مشاهده می کرد که نیمی از خانه های جدید و تک واحدی مخصوص سکونت عائله ی شخصی، از مصالح مسروقه ساخته شده است؛ ولی از این واقعیت نمی توانست نتیجه بگیرد که کسانی که این خانه ها را می ساختند ممکن بود چیز دیگری نیز در نظر- یا در روح و جان- داشته باشند: چیزی از قبیل مفهوم خوب و بد، یا شرف و ننگ، یا به هر حال چیزی که ایشان را در شبکه ای از انگیزه ها و احساسها به یکدیگر بپیوندد - چیزی مانند آرمانهای مشترک. به عقیده من، این آرمان زاییده واکنش منفی در برابر شیوه ی تلقین و تبلیغ پوچ و مضحک روسها بود، شیوه ای که اگر در چارچوب نظام رفتار و روحیات مردم اروپا با توجه به فرایندهای حیاتی به آن بنگریم، نه پذیرفتنی بود و نه قابل دوام، زیرا در آن نظام، بین الفاظ و حقایق خارجی، رابطه ای کمابیش ثابت برقرار است. تمایل روسها به پخش کردن شعارهایی که می بایست به جای حقایق خارجی گرفته شود، و گرایش آنان به پرستیدن و عظیم جلوه دادن رهبر و تبدیل او به هشتمین یا نهمین شگفتی عالم [پس از عجایب هفتگانه]، و تصور ایشان به اینکه توده ی مردم فقط از برکت انوار وجود تزار یا مهر تابان زندگی می کنند- اینها همه با ذات کسی که در رژیمهای دموکراسی یا در جوامع صنعتی زندگی کرده بود از اساس بیگانه بود، زیرا آنچه چنین رژیمها یا جوامعی را می گرداند، تفکر عملی و صلاح اندیشی است.
آزادی و دموکراسی مانند یکی از رؤیاهای پاکیزه و ظریف ایام کودکی هنوز پس از چهل سال دست نخورده مانده بود، و نود درصد جمعیت کشور به انگیزه ی تلاش برای دست یافتن به آن، به جنبش درآمدند. از این عده، تنها درصد کوچکی بعد از آن جریان همچنان برای کسب عادات جدید جد و جهد و کاربُری و رعایت اخلاق اجتماعی به حرکت ادامه دادند.
به نظر من، اشکال در عادت طولانی به مقاومت بود و در اعتقاد دیرین به اینکه گرچه زندگی تحمل ناپذیر است، ولی به هر حال راحت است. آنچه اشکال ایجاد می کرد، سابقه ی ممتد نفی و طرد بود. دلایل و شواهد اینکه «چه نمی خواهیم» هیچ آرمان واقعی و ملموس و مثبتی به چشم نمی خورد. در میان آثار به جای مانده از یکی از شخصیتهای بزرگ این قرن، یان پاتوچکا(2)، و در نوشته های زیرزمینی مخالفان، مقاله های فلسفی در باب اخلاق و حقیقت و درباره ی لزوم سرنگون کردن رسوایان، فراوان بود. از این گذشته، میراث یان پالاک(3) را داشتیم، یعنی دانشجویی که در 1969 خود را به آتش کشید و با این کار، دست به یکی از اقدامات بزرگ این قرن زد و یکی از بالاترین سرمشقها را داد. وقت داشتیم که نشان دهیم در زیر سرپوش جامد و خفقان آور سرمقاله های رسمی و ساده لوحانه ی «مارکسیستی» در روزنامه ها و مجله ها، فلسفه و اندیشه سیاسی چگونه هنوز زنده مانده است. وقت داشتیم که نشان دهیم تیزبینی و درایت در آن روزگار بی فروغ کندذهنی از میان نرفته است. آنچه وقتی برای آن باقی نبود، تربیت به معنای وسیع کلمه بود؛ آنچه جایی برای آن در روزنامه ها نبود و کمتر مجله فرهنگی یا نشریه ای مخصوص طرح آراء نظری به منظور بحث و فحص درباره ی آن وجود داشت، یافتن راهی برای گفتگو با شهروند ساده ی حیران و سرگردان بود. رویهمرفته بسیار کم اندیشه ای در این باره پیدا می شد که مردم در زندگی خصوصی باید دنبال چه باشند. چیز دیگری که به چشم نمی خورد نظریه اقتصادی عام و جامعی بود که سناریویی برای بیرون آمدن از زیر آوار برنامه ریزی متمرکز بدست دهد و بگوید که بدون سرمایه چگونه می توان به نظام سرمایه داری رسید.
تصویری که از آینده عرضه می شد، به جای اینکه تصویر زایش کُند و آهسته مفهوم جدید شهروندی باشد، تصویر روزگاری بدون ناراحتی و دردسر (یا، به عبارت ساده، بدون کمونیستها) بود. همه احساس می کردند که خلئی پدید آمده است؛ اما تصور بر این بود که، پس از دوره ای از محرومیتهای اقتصادی، و در نتیجه سیاستهای درست اقتصادی (که وجود نداشت) و به یاری پرشور دموکراسیهای غربی (که معلوم شد آنچنان هم شور و شوقی ندارند)، این خلأ بخودی خود پر خواهد شد.
آینده در عالم خیال به صورت قسمی آلودگی طبیعی و خودانگیخته مجسم می شد که مرزهای غربی کشور را خواهد پیمود و در قالب اتومبیلهای مرسدس بنز (ولی نه به شکل عادت غربیان به سخت کوشی و صرفه جویی) عمدتاً از آلمان به ما سرایت خواهد کرد.
شور و شوق بیرون آمدن از زیر خاکستر و آزاد بودن- بویژه آزاد سفر کردن- و دیگر انتظارات خوش و راحت، بیش از دو ماه به درازا نکشید: دو ماهی که در آن، احساس عظیم آسودگی (یا پیروزی) و نزدیکی و همجواری انسانها و صدای انسانی، یعنی عمدتاً صدای واسلاو هاول، همه جا چیره بود. در دو هفته ی اول، همه کس دوست همه کس بود و لبخند می زد و فوراً به حرف می آمد و حاضر به کمک بود. پراگ دفتر شعری دیده بود که به روی همه گشوده بود. پیر و جوان اندیشه هایی را که به خاطرشان رسیده بود یا شعرهایی را که به دل راحت سروده بودند یا دست کم سخنانی را که از مارکوس اورلیوس (4) یا ماساریک(5) یا جورج اُروِل(6) در گوشه و کنار پیدا کرده بودند، روی تکه کاغذی می نوشتند و به در و دیوار و ویترین مغازه ها و واگنهای مترو می چسباندند. پس از دو هفته، دفتر شعر بسته شد. بجز عکسهایی از رویدادهای آن روزها، دیگر شعری به چاپ نمی رسید. دلها نیز بسته شد و کم کم مشکلات ظهور کرد: هجوم به سوی درآمد و مقام با پیدا شدن سرو کله کسانی نه از حلقه ی مخالفان زیرزمینی، بلکه از میان طردشدگان و حتی کمونیستها که روی پیراهن و کت و پالتو و حتی چترشان علامت «جامعه ی مدنی»نصب می کردند؛ تأسیس فرقه ها و گروههای فشار در درون تشکیلات جدید سیاسی؛ غریزه های پست و حقیر در لباس هدفهای والای انسان دوستانه؛ گرفتاری و سرخوردگی مسافران بی پول در خارج؛ و بالاخره مشاهده اینکه شخصیتهای فرومایه جدید جانشین شخصیتهای فرومایه پیشین می شوند. درباره ی همه اینها به طور کامل تبلیغ شده است. آنچه هنوز خلل نپذیرفته، صدای واسلاو هاول و چند تن انگشت شمار مانند اوست.
چهل سال انحطاط اخلاقی میدان را خوب آماده کرده بود: میدان برای جولان انواع فرصت طلبان سیاسی و اقتصادی؛ برای سودجوییهای بیرحمانه و دزدیهای کوچک و بی پروا؛ برای تبهکاریهای معلول عفو و بخشودگی وسیع نمودار ملاکهای دستگاه جدید ولی غافل از وضع واقعی شهرها؛ و برای مهاجرت گروههای دچار محرومیتهای اجتماعی از بخش شرقی به بخش غربی کشور. کسانی که سابقاً در خدمت دولت قلم می زدند، ناگهان دریافتند که مؤسسه ی انتشاراتی خصوصی دایر کردن و فروختن کتابهای عشقی و جنسی یا رمانهایی از قبیل «همیشه عنبر»(7) بمراتب بهتر از نوشتن داستانهای سوسیالیستی- رئالیستی است. کارگرانی که پیشتر در پمپ بنزینهای متعلق به دولت کار می کردند و از دولت می دزدیدند، وارد عملیات عریض و طویل تر شدند. میخانه دارانی که سالها میخانه های اجاره ای را ملک خصوصی خود می دانستند و انواع راهها را برای کلاه گذاشتن سر دولت و سرمشتری کشف کرده بودند، اکنون می توانستند مالی را که اندوخته بودند در کسب و کارهای وسیعتر سرمایه گذاری کنند. بارها و بسیار بجا گفته می شد که فقط کسانی که به خارج مهاجرت کرده بودند و اکنون به میهن بازگشته اند، یا افرادی که در بازار سیاه و جرائم نسبتاً کوچک دست داشته اند، از استطاعت لازم برای خرید فروشگاهها و کارگاهها و مؤسسات فرهنگی و گاهی حتی باشگاههای ورزشی بهره مندند. سرتراشیدگان(8) و گردن کلفتهای دیگر در پراگ و سایر شهرهای بزرگ آنچنان جولانی می دادند که حتی وارثان نازیهای آلمانی که در جمهوری دموکراتیک آلمان [یا آلمان شرقی سابق] صحیح و سالم مانده بودند، عاشق این بودند که به این سوی مرز بیایند و به همبازیانشان در چکوسلواکی سری بزنند. میدان حتی برای تبهکاران و مافیاهای بین المللی نیز باز بود اما چون در همان زمان احساس می شد که انحلال پلیس کمونیستی و ایجاد نیروی پلیس جدیدی به جای آن یکی از ضرورتهای سیاسی و اخلاقی است، این امر به نوعی بحران هویت تمام عیار در میان افراد پلیس انجامید و، در نتیجه، کارآیی آنان به طور فاحشی کاستی گرفت. دست و پنجه نرم کردن با مشکلات یاد شده، به کاری فوق العاده پیچیده مبدل شد. بدون پلیس مخفی، همه کس از شاعر تا کوکائین فروش از موهبت آزادی برخوردار می شود، و البته کوکائین فروش از آزادی خود بهتر استفاده می کند. غرض از این حرف، استدلال به طرفداری از پلیس مخفی نیست؛ فقط می خواهم بگویم که واقعاً آزاد بودن، چقدر دشوار است.
و سپس نوبت فرد عادی رسید که از تظاهرات طرفداران وحدت ملی در میدانها و پارکهای شهر برمی گشت و می پرسید: تقصیر با کیست؟ چه کسی دست به این کارها زد؟ چه کسی چه کاره بود؟ البته سنت مرضیه همیشه بر این جاری بوده که گناهها را به گردن دستگاه بیندازند. ولی این هم مانند روییدن علف در ویرانه ها، یکی از جریانهای طبیعی است.
موج عظیم احساسات ضد دستگاه، از چهل سال یا حتی پنجاه سال پیش شروع نشده بود که پای نخستین سرباز آلمانی به این کشور رسید؛ سابقه ی آن برمی گشت به چهارصد سال پیش که دست کم در بخشهای چک و موراویا در کشور، امید استقلال بر باد رفت. بنابراین، در ما این عادت تاریخی بوجود آمده است که همیشه زیر چکمه ی کسی باشیم و کسی را داشته باشیم که گناه همه زیانها و بیشتر گرفتاریها را به گردن او بیندازیم. حکایت زمان کمونیستهاست که تا چیزی از آسمان می بارید، می گفتند: «بر پدر این کمونیستها لعنت، باز باران گرفت!»
این جمله نیز از قبیل همان جمله های سابق مردم است که روزگاری می گفتند: بر پدر این هاپسبورگها لعنت! بر پدر این آلمانها لعنت! بر پدر این چکهای تندرو لعنت! بر پدر کاتولیکها لعنت! بر پدر پروتستانها لعنت! شاید ریشه بدگمانی ما به دستگاه، به تاریخ مذهب پروتستان در چک و موراویا، بخصوص در دوره نهضت ضد اصلاح دین(9) و آلمانی شدن ما، برسد که به دلیل رواج زبان آلمانی در دولت و زبان لاتین در میان اهل علم، چیزی نمانده بود دو زبان چک و اسلواک را یکسره نابود کند. عادت به اینکه بیگانه ای با کسی یا زبانی نامفهوم یا فردی یکسره غیرقابل اعتماد و بکلی متعلق به دنیایی دیگر پشت میز شهرداری یا در کاخ بالای سر ما نشسته باشد، عادتی است که ریشه های دیرین دارد. کافکا از قرنها پیش از تولد، در پراگ زندگی می کرد، و حتی شصت سال پس از مرگ، باز هم آنجا بود.
البته غیر از فرقه های کودن و تهی مغز راستگرا، ممکن نیست کسی دستگاه واسلاو هاول را بیگانه تلقی کند، زیرا تصور آن در «پایین»، در میان « خود ما»، در «داخل» شکل گرفته است. ولی با اینهمه، هر چه باشد این دستگاه هم باز دستگاه است و دستگاه، بنا به تعریف، در چشم آدمهای عادی تنگدست، بناچار فاسد است ولو هیچ اثری از فساد در آن دیده نشود. از طرفی، اگر درست فکر کنی، این دید و تلقی دقیقاً و شاید فقط به این علت بوجود آمده است که شخصیت استوار و مقاوم هاول وجود آن را منتفی می کند.
با سپری شدن سال دوم، بتدریج فهرست شایان توجهی از دشمنان پدیدار می شود که با در نظر گرفتن ذهنیتها و گروههای مختلف از این قرار است:
- کمونیستها، به معنای موجودات خاصی از حیث زیست شناسی که نه هرگز تغییر می کنند و نه هیچ گاه متحول می شوند، از فسیلهای حزبی گرفته (که نشان دادند آنچنان از هر گونه شعور تاریخی بی بهره اند که حس کنجکاوی بیننده برانگیخته می شود) تا کمونیستهای طرفدار اصلاح در دهه ی 1960 که در جنبش آزادی طلبانه 1968 کوتاهی کردند، کوتاهی و قصوری که از طرف دیگر ممکن است نوعی پیروزی معنوی نیز خوانده شود چون پیروزیهای معنوی معمولاً محکوم به شکست اند.
-«دستهای پنهان»، به معنای مافیاهایی که گفته می شود از افراد پلیس مخفی سابق تشکیل شده اند. این ادعا به رغم این حقیقت آشکار صورت می گیرد که تعقیب و شکار دشمنان پیشین قرار است زندگی سیاسی را هم از وجود تار عنکبوت پلیس گذشته پاک کند و هم از وجود مگسهای به دام افتاده در آن، یعنی قربانیان، و اینگونه گروههای مافیایی، به فرض هم که وجود داشته باشند، لابد کمال استفاده را از این بگیر و ببند می کنند.
-رهبران جدید که پیشداوری بر ضد آنان از همان بدگمانی همیشگی نسبت به روشنفکران مایه می گیرد. بدون شک، نیروی مقدم و پیشاهنگ در سطوح عالی اجرایی و اداری از روشنفکران تشکیل می شود. گماشتن آنان به این مناصب بعضاً به این منظور بوده که هنرمندان و نویسندگان و فیلسوفان، به جای اینکه مطابق سنت، منتقدان قدرت باشند، در موضعی از حیث تاریخی مثبت قرار بگیرند. (از دانشمندان علوم طبیعی کمتر کسی در این میان پیدا می شود، زیرا احساس اینکه هنر و علوم انسانی به فرهنگی غیر از فرهنگ علوم طبیعی تعلق دارد هنوز بر افکار روشنفکران چیره است و به طور ضمنی و نادرست فرض بر این است که علوم طبیعی نسبت به اخلاق بیطرف و بی اعتناست.) قشر نخبگان روشنفکر متأسفانه آنگونه که باید به سطوح پایین ساختار سیاسی نفوذ نمی کند. جناح راست افراطی که شعارها و چاره گریهای سطحی و ساده اش امروز دیگر از اثر افتاده، استدلالهای خود را برای افراد ساده بین و ساده اندیشی به ارث گذاشته است که از هدف گرفتن «حکام جدید»، یعنی روشنفکران، لذت می برند. احساس نیاز به شعارهای ابلهانه متداول در زمان رونق بازار کونیستها، به طرز غریبی فسیلهای کمونیست را با جنینهای فاشیستی که بعضی از آنها از محافل پلیس مخفی سابق سر بلند کرده اند، متحد می کند.
- نیروهای اهریمنی و جادویی همیشگی که باز با تردستی هر چه تمامتر از آستین بیرون کشیده می شوند، یعنی فراماسونها، یهودیها، سیا، و البته کاگ ب که می گویند با صحنه سازی کودتایی براه انداخت تا دست نشاندگان جدیدی را جانشین لعبتکان پیشین کند. این عقیده سوررئالیستی حتی به صفحه ی بعضی از روزنامه های عوام پسند هم رسیده است ولی آنقدر شاخدار است که اکثر مردم چون متعصب و موهوم پرست نیستند، بیش از اینکه به وجود چنین دشمنانی اعتماد پیدا کنند، شانه بالا می اندازند و می گویند: «نمی دانم».
- اقوام دیگر، به معنای چکها که نیازهای اساسی اسلواکها را نادیده می گیرند، و اسلواکها که می خواهند بیش از سهمشان از بودجه کشور بهره ببرند. بیماری قوم پرستی هنوز آنقدر شدت نگرفته که به صورت نفرت و کینه توزی نامعقول درآید، البته به استثنای چند هزار قوم پرست اسلواک که خود را وارث دولت سابق اسلواک مبعوث هیتلر می دانند، و به غیر از اسلواکهایی که به کانادا یا امریکا مهاجرت کرده اند و هنوز طرز فکر افراطی و نیاکانی در ایشان باقی است. صورت افراطی این نوع قوم پرستی حتی به یهودستیزی نیازمند است و ترجیح می دهد با «داداش بزرگ» شرقی همکاری و پیوستگی داشته باشد تا با چکهای از حیث سیاسی واقع بین و مصلحت اندیش.
- کولیها و سایر اقلیتهای سیه چرده، بخصوص کسانی که از شرق مهاجرت کرده اند. میزان معتنابه بزهکاری در میان کولیهایی که از فقیرترین نواحی روستایی به شهرهای بزرگ مهاجرت می کنند، به اینگونه نژادپرستی دامن می زند. گروههای خودگماشته ی شهروندان که بدون مجوز قانونی، سرخود به استقرار نظم و تنبیه خطاکاران می پردازند، و همچنین سرتراشیدگان، گاهی کارهایی می کنند که نتایج ناگوار ببار می آورد. کولیها و افراد اقلیتهای یاد شده، بهانه برای اینگونه وقایع بدست می دهند. درباره ی حقوقشان از نظر بشری و سیاسی و نژادی جاروجنجال راه می اندازند، ولی تصورشان را از «حقوق» به نحوی تبلیغ نمی کنند که برای یک دولت متمدن قابل تحمل باشد. از دیگران متنفرند و دیگران نیز- که متأسفانه محدود به سرتراشیدگان نیستند- از ایشان متنفرند. عامه ی مردم از هیچ یک از دو طرف هواداری نمی کنند و نمی خواهند پایشان به معرکه کشیده شود و باز هم زیر لب می گویند: «نمی دانم».
- انواع و اقسام مسؤولان کشوری، از بالا تا پایین، که به دیگران بی اعتنا و در فکر منافع خویش اند. این قضیه یکی از بیماریهای بخصوص مشخص هر پارلمانتاریسم نوپاست. نمایندگان دو مجلس و اعضای انجمنهای شهرها که از طریق انتخابات آزاد انتخاب شده اند آزادانه به لوایح تأمین درآمد عمومی رأی می دهند و بین پارلمان یا انجمن شهر و منافع خصوصی خودشان آزادانه در رفت و آمدند. در دموکراسیهای نوپا که نمایندگان تنگدست (یا نه چندان تنگدست) هنوز بر فن مردم فریبی و مباحثه ی سیاسی مسلط نشده اند، فساد محصول قدرت البته بیشتر به چشم می خورد. مثلاً در سنای امریکا زبان انگلیسی به چنان اوجی از فصاحت می رسد که سخنران می تواند کاملاً به آن پشتگرم باشد، و عادت به پنهان کردن منافع و اغراض شخصی ثمرات شگفت انگیز و گاهی کمیاب و گرانبها دارد. ولی در کشور ما گاهی حتی از شیوایی بیان و فن سخنوری هم اثری دیده نمی شود. البته در این زمینه تقصیر اصلی از واسلاو هاول است که با اینکه در نطق و خطابه برای بیان واقعیات اینچنین ید طولایی دارد، متأسفانه خودش قابل تکثیر نیست.
- ابن الوقتها و کمونیستهای سابق که ممکن است در هر سطحی آهنگ اصلاحات و سیاستهای جدید را کُند یا حتی متوقف کنند، گو اینکه اکثر، بنا به ماهیت، ظاهراً به نظر می رسد هوادار دو آتشه ی رژیم تازه باشند، و به رغم اینکه اگر قرار باشد از کار برکنار شوند، بعید نیست بعضی از افراد متخصص، و مدیران با کفایت نیز غفلتاً از دست بروند. «دشمنان» متعلق به گروه اخیر احیاناً به هیچ وجه ابن الوقت نیستند و فقط باید از زمره ی بازماندگان قوانین طبیعی حاکم بر وضع گذشته زندگی محسوب شوند. مثلاً بعضی از دانشمندان و پزشکان متخصص قادر به کار در پراگ یا براتیسلاوا نیستند، اما بخوبی می توانند در بتزدا در ایالت مریلند در امریکا مشغول کار شوند و درس بدهند و جراحی کنند. البته قابل انکار نیست که بعضی از دیوانیان سابق که در هر سطحی از دستگاه اداری رسوب کرده اند، بی آنکه لزوماً قصدی داشته باشند، به علت عادات و راه و رسم دیرین، موجب لطمه شده اند. پس باید به جای رده بندی، اشخاص را فردا از یکدیگر بدقت تفکیک کرد.
- چیزی که عملاً مهم نیست ولی به هر حال یکی از ویژگیهای وضع کنونی است، مخالفت روشنفکران با علوم (به عنوان یکی از میراثهای ایده ئولوژی مارکسیستی) و تکنولوژی است. این قضیه در سطح عوام با طیف وسیعی از تصورات ناشی از سحر و جادو و خرافات و هیستریهای جمعی ارتباط دارد و از جهتی منبعث از رهایی از محدودیتهای گذشته است و از جهت دیگر معلول نارساییهای دستگاه بهداری دولت به اضافه کمبود مواد دارویی، و سرانجام باز از جهتی دیگر از تبلیغات رمانتیک طرفداران نهضت سبز سرچشمه می گیرد که بدون در نظر گرفتن اینکه کشور از کجا باید به انرژی لازم دست پیدا کند، حاضرند هر چیزی را که اول در زمان کمونیستها بوجود آمده است، نابود کنند. این شیوه ی خاص انگشت گذاشتن روی دشمن، شاهد یکی از مشکلات اساسی ما در جوّ کنونی طرد و نفی است. در وضع فعلی که باید در تلاش زنده ماندن بود نه در پی تجملات روحی و معنوی، چنین روشی برای ما آنقدر گران تمام می شود که در استطاعتمان نیست. هیچ گونه بدگمانی بیمارگونه و هیچ نوع مالیخولیا در استطاعت ما نیست ولو به نظر برسد که مالیخولیایی دیرین و مستند به واقعیات تاریخی است. آدمی به یاد بیمارانی می افتد که خوب می شوند، یا تقریباً خوب می شوند، و بعد مرضشان عود می کند، یا پیش پزشک باز می گردند، و شکایتشان این است: «خدایا، بدون این بیماری چه کنم؟»
اسکار وایلد می گوید هر چه در انتخاب دشمنانتان احتیاط بخرج دهید، باز هم کم است. البته کمتر کسی از چکها یا اسلواکها با آثار اسکار وایلد آشنایی کامل دارد.
سالها کمونیستها فریاد می زدند که اصل، جمع است، نه فرد. این نعره ها به هر حال ظاهری بود، اما به رشد بدخیم نوعی فردگرایی توأم با بی ایمانی و پشت پا به اصول انجامید، و این نیز به نوبه ی خود به این احساس منجر شد که تا وقتی آتشفشان شرقی در فوران است، باید از آخرین ذره ی نور و اکسیژن استفاده کرد. آن احساس مانع از رؤیت تصویر شهروندی می شود که تازه از بند رهیده است. شهروند آزاد تازه رهیده، مسلط به فن بقاست و در تحمل هزینه ی روز افزون زندگی، صبر شگفت انگیز نشان می دهد و در همان حال تمام حواسش متوجه دشمن و هدفهای مشترک است. اما از طرف دیگر، به سوی آرمانهای مصرفی غرب نیز جلب می شود و دل به این وسوسه می سپارد که انتقاد از ثروت و نعمت زائد را نشانه ی نوع دیگری از دشمنی بشمارد. برخلاف شهروند غربی، متوجه دشواری شرایط منتهی به ثروت و نعمت نیست و از هرگونه سابقه ی زندگی مجلل در حیات روزانه بی بهره است. در عالم تئوری، ممکن است متقاعد کردن او به اتخاذ «راه سوم» آسانتر به نظر برسد. اما در عمل، او معتقد است که دشمن حتی مانع رسیدن او به «راه دوم» (یعنی دولت سوسیالیستی یا مقدمات آن، یعنی «راه اول») می شود.
در عمق وجود هر کسی که به جستجوی دشمن برود، دشمنی وجود دارد. این همان دشمنی است که به دنبال او نیستیم، ولی باید باشیم.
هنگامی که در تاریکی به سوی روشنایی انتهای تونل گام برمی داریم، صلاح نیست که شبحی تاریک نیز در عمق وجود با خود داشته باشیم. چنانکه واسلاو هاول اخیراً گفتف از کجا که بعد از روشنایی، باز تونلی دیگر نباشد؟

پی نوشت ها :

* Miroslav Holub In Search of the Enemy Common Knowledge (Oxford University Press: 1992) Vol. I, pp. 19-27.
[میروسلاو هلوب پزشک متخصص ایمنی شناسی و نویسنده و شاعر و مشاور علمی واسلاو هاول رهبر جمهوری چک است و تاکنون یک دفتر شعر و یک کتاب شامل چند مقاله از او منتشر شده است. (مترجم)]
1-Maya. یکی از اقوام باستانی امریکای مرکزی که گمان می رود از پانزده قرن پیش از میلاد تمدنی بوجود آورند. مایاییها بعدها آثاری مهم از خویش به جای گذاشتند و در نتیجه کشورگشایی اسپانیاییها برافتادند.(مترجم)
2-Jan Patocka.
3- Jan Palach.
4- Marcus Aurelius(121-180 م). امپراتور روم و یکی از برجسته ترین فیلسوفان رواقی. (مترجم)
5- T. G. Masaryk(1850-1937). سیاستمدار و فیلسوف اهل چکسلواکی.(مترجم)
6- G. Orwell(1903-50). نویسنده ی انگلیسی. (مترجم)
7- Forever Amber. رمانی سبک و کم ارزش ولی پرفروش نوشته ی خانمی به نام وینزر. (مترجم)
8- Skinheads. جوانان شرور نژادپرست دارای تمایلات افراطی ضدچپی و ضد خارجی. (مترجم)
9- Counter-Reformation. نهضتی که اولیاءِ مذهب کاتولیک برای مبارزه با بدعت گذاریهای پروتستانها برضد نهضت اصلاح دین در قرن شانزدهم براه انداختند. (مترجم)

منبع :فولادوند، عزت الله، (1377) خرد در سیاست، تهران: طرح نو

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.