مرحوم آقای حجتی کرمانی با لباس مبدل پشت تاکسی می نشستند؟

راز کلام شهید جعفری (2)

آن روحانی مبارز، گاهی یکی، دو ساعت با لباس شخصی در کرمانشاه کار می کردند که هم درآمدی داشته باشند و هم از انزوا و افسردگی ناشی از تبعید و غربت دربیایند. بعداً که حال شان بهتر شد، شروع کردند به نوشتن و ما دست
سه‌شنبه، 9 مهر 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
راز کلام شهید جعفری (2)
راز کلام شهید جعفری (2)






 

مرحوم آقای حجتی کرمانی با لباس مبدل پشت تاکسی می نشستند؟

آن روحانی مبارز، گاهی یکی، دو ساعت با لباس شخصی در کرمانشاه کار می کردند که هم درآمدی داشته باشند و هم از انزوا و افسردگی ناشی از تبعید و غربت دربیایند. بعداً که حال شان بهتر شد، شروع کردند به نوشتن و ما دست نوشته های ایشان را پنهانی برای انتشار به تهران منتقل می کردیم. آقای خلیل آرش که حافظه خوبی هم دارد تعریف می کند:‌«یک بار می خواستیم همراه شهید جعفری مقداری از دست نوشته های مرحوم آشیخ علی حجتی کرمانی را ببریم تهران یک خانه ای بود در خیابان ایران. در را که زدیم، جوانی، مثلاً بیست و هفت، هشت ساله، که از ما بزرگ تر بود و عینکی هم روی چشمانش بود، آمد و کمی صحبت کرد. من در ماشین بودم و او یک قطعه کارت ویزیت به آقا سعید داد. ایشان نیز آمد توی ماشین و یک قطعه کارت به من داد، گفت باید برویم به این پاساژ و این کارت را که در حکم معرف ماست نشان بدهیم. این کارت مال آقای دکتر است. در واقع دکتر هما آقای جوانی بود که دم در خانه شان رفته بودیم. بعدها فهمیدیم که ایشان شهید دکتر باهنر بوده اند...» آقای خلیل آرش می گوید من آن کارت وزیریت را که خیلی هم باارزش است هنوز نگه داشته ام.
حالا می خواهم برای تان در مورد آشنایی شهید جعفری با حضرت آیت الله خامنه ای بگویم. این شهید عزیز با آن استراتژی و تاکتیک هایی که قبلاً توضیح دادم و به آینده جهان آسلام نگاه می کرد، برنامه می ریخت و یک بخش از وجودش از ابتدا- حتی از نوباوگی- کاملاً در جهت خودسازی و تهذیب نفس حرکت می کرد و در هیچ شرایطی تعطیل نمی شد. یادم است ایشان در تمام طول سال روزهای مداومی را یک روز درمیان روزه می گرفت مگر این که در سفر باشد ولی در شرایط عادی بیشتر اوقات- در ایام غیر از ماه رمضان- او را با لب های خشکیده می دیدم و معلوم بود که روزه مستحبی دارد. فرائض که به جای خود، ولی من واقعاً کسی را نمی شناختم که از جهت عبادی و تزکیه و تهذیب، در به جای آوردن نوافل و روزه های مستحبی این چنین پایدار و ثابت قدم باشد. در بدترین شرایط ممکن نبود از کنار مسأله ای رد بشود و امر به معروف و نهی از منکر را به بعد موکول کند. در هر شرایطی که بود- ولو یک دقیقه- این فریضه را انجام می داد و بسیار شخصیت های محترمی را می شناسم که به صلاح نیست اسم شان را ببرم که یکی از آن ها الان جزو مثلاً معتمدین و متدینین شهر است و بعداً همان زمان جذب دینداری و نهضت شد. خود این شخص برای من تعریف می کرد که یک روز اتفاقی در صف سینما بوده و می خواسته برود داخل سینما و در اثر امر به معروف و نهی از منکر شهید جعفری از همان جا برگشته و به راه مقدس مسجد و مذهب و انقلاب کشیده شده است.
بنده خود نیز شاهد نظیر این اتفاق بودم. در همین کرمانشاه چند تا سینما بود که مدام فیلم مبتذل نمایش می داد. مثلاً یک بار داشتیم از جلوی در سینمایی رد می شدیم. ظاهراً فیلم مستهجنی در حال نمایش بود و عده زیادی که یک مشت اوباش هم در بین آن ها بودند، داشتند بلیت می خریدند تا وارد سینما شوند. یک دفعه دیدم آقا سعید رفت به طرف آن هایی که بلیت گرفته بودند و داشتند داخل سینما می شدند، ایستاد این طرف میله، من یک دفعه حول برم داشت و خدا خدا می کردم که اتفاقی نیفتد. راستش خیلی مضطرب بودم، چون در سیمای آن ها نمی دیدم که حرمت استادمان را نگه دارند، گفتم نکند بی احترامی کنند و در صدد بودم بروم دوست و آشناهایی را که آن دور و بر بودند، خبرکنم، سه چهار دقیقه ای که گذشت باز هم از یک حرکتی ترسیدم دیدم آن ها دارند کاغذ پاره می کنند، پیش خودم فکر کردم این هم یک حرکت خشونت آمیز است، حال نگو همه آن جمع، چهار، پنج نفری که نوبت شان شده بود و داشتند داخل سینما می رفتند، به اتفاق بلیت های شان را پاره کردند، آمدند بیرون و همراه ما شدند و حرف و صحبت ادامه پیدا کرد تا میدان شهرداری سابق، و از آن پس همان جمع، کاملاً مجذوب جلسات ما شدند و مسیر زندگی شان عوض شد. یک کدام از آن ها را هم پارسال درتهران اتفاقی دیدم که در سپاه مشغول به خدمت است.

به راستی چه سری در آن سه دقیقه صحبت کردن شهید جعفری نهفته بود که آن جمع را تا این حد متحول کرد؟

اتفاقاً من و چند دنفر دیگر، سال ها بود که به این قضیه می پرداختیم؛ بنیان اش می شد این که چه شخصیتی برخود استاد ما تأثیر اساسی گذاشته است. چون هر کس را که ببینید، متوجه می شوید بسیاری از چهره های شاخص را مثلاً ملاقات با یک شخصیت متحول کرده، دیگری را هم شاید یک حادثه متحول کرده است. ولی در خصوص زندگی شهید جعفری ما هر چه زندگی متبرک ایشان را زیر و رو کردیم که ببنیم به چه کسی می توانیم این نقش را بدهیم؛ مثلاً اگر بگوییم فلان ملاقات، و این که توانستیم کسی را در این جایگاه پیدا کنیم، نه هرگز نتوانستیم برخورد، حرکت و اتفاقی را در این جایگاه پیدا کنیم و همه ما دو، سه نفر محقق به اتفاق به این نتیجه رسیدیم و سه نظر در این خصوص ارائه شد...

درباره این که ریشه های جذبه و معنویت شهید جعفری به کجا برمی گردد؟

بله. فی الواقع ما هفت برادر بودیم که شخصیت های ما به چهار، پنج شکل مختلف و بعضاً متضاد شکل گرفته بود. راستش من که خرجم از آن سه محقق جدا بود و می دانستم به دلیل بستگی و خویشاوندی ام با استاد، حضورم در مسابفه پذیرفته نیست و نتایج حاصله از کارم به دلایل دخالت مسائل احساسی، چندان قابل استناد نخواهد بود. پس هرچه قابل استناد بود حاصل تلاش های آن دو تا پژوهشگر دیگر بود. باری نفر دوم از محقیقین می گفت این خصوصیات شهید جعفری ذاتی است. در خصوص محقق سوم این که از قضا قبل از این که گروهک منافقین به طور رسمی غیر قانونی اعلام شود، وی جزو مجاهدین خلق آن زمان بود و حتی آن وقت هم به سبب وجوهی از شخصیت استاد که برشمردیم، خدمت ایشان ارادت داشت و بعدها هم که از آن گروهک برید و منفرد شد، هر از گاهی اگر همدیگر را جایی می دیدیم، فوراً چیزی از استاد شهیدمان می گفت و اتفاقاً توضیحات همین شخص سوم که از سنین نوجوانی با شهید دوست شده بود و ارادت داشت، از همه ما جالب تر بود. او می گفت آقا جان، بی جهت خودتانرا خسته نکنید، شهید جعفری سادات بوده و به هر حال نسب از مولی الموحدین علی بن ابی طالب- علیه السلام- می برده و راز جذبه هایش به جز این جوابی ندارد. گفت بی خود خودتان را خسته نکنید، نه حادثه ای پیدا میکنید نه هیچ کسی. ایشان از آن سلاله مبارکه است، ویژگی های علم ژنتیک را هم که میدانید، برطبق آن یک سری خصلت ها در ده نسل آن طرف تر هم منتقل می شود، حالا کم و زیاد، این تحلیل علمی است، جواب علمی اش هم همین است که بار وسیعی از آن ژن متبرک به ایشان منتقل شده بود و الا هیچ دلیل دیگری نمی توانید پیدا کنید. جالب بود که از آن به بعد، ما هم به این نتیجه رسیدیم که ریشه، فقط در تبرک سلاله و میراث معنوی نسب شریف شهید بوده و من خودم شخصاً این نکته را همیشه در محافل خصوصی می گویم و گفته ام و دیگر استنتاجش با شما. همیشه گفتم بین شهدای گرانقدری که من خیلی شان را سال های دور می شناختم و با خیلی از آن عزیزان دوست بودم و از زمان شهادت شان هم در زمینه زندگی بسیاری از آن ها و پژوهش کرده ام- من از سال 1380 کار پژوهش در خصوص شهدا و اساساً ادبیات دفاع مقدس انجام می دهم- ولی در مورد استاد می گویم که ایشان اساساً شهید به دنیا آمده بود، یعنی با این هدف به دنیا آمده بود که به شهادت برسد.

کسی که موقع شهادت، فقط یک تخته قالیچه که آن هم هدیه دیگران برای مراسم عروسی اش است، جزو اموالش بود.

این آدم شهید متولد شده بود، چون هیچ کس از ایشان- حتی در دوران کودکی اش- یک رفتار بچه گانه به یاد ندارد. جالب است که در میان تمام دوستان، فامیل، وهمسایه ها و خودمان گشته ایم و حتی در سن پنج، شش، هفت سالگی که شهید جعفری در کوچه بازی می کردند، کسی از ایشان یک رفتار بچگانه به یاد ندارند. همه می گویند که جملگی همسایه ها از سنین شش، هفت سالگی «اقا سعید» صدایش می کرده اند، هیچ کس هم نمی دانست چرا و حالا ما تازه داریم چرایی اش را پیدا می کنیم. مسأله مهم از نظر من ظلمی است که بعضاً ما داریم با کم توجهی به این میراث فرهنگی مان- ایثار و شهادت- به تاریخ می کنیم.
حالا بحث پاسداشت فرهنگ والای ایثار و شهادت به جای خود، این یک مورد به خصوص و سیره عملی و فرهنگی و بینش خاص شهید جعفری است که باید تدوین و الگوبرداری بشود و ما داریم همین کار را می کنیم؛ اما چرا ما داریم چنین کاری را می کنیم؟ چون ایشان شخصیتی است که حتی بعد از گذشت سی و دو سال از شهادت شان، صرفاً و به تنهایی، بیان خاطرات مربوط به ایشان، برخی کسان را چنان متحول کرده که وقتی با آن ها حرف می زنی، فکر می کنی ده سال شاگرد استاد بوده اند.

یعنی فقط خاطره ای مربوط به شهید جعفری را خوانده یا شنیده اند؟

بعضاً، فقط از طریق ارتباط کلامی با یک شخص ثالث، با این شهید عزیز ارتباط برقرارکرده و آشنا شده اند، این نشان دهنده یک پتانسیل عظیم معنوی است که متأسفانه مطالعه اش فقط به شهر ما محدود و منحصر شده، و چه بسا اگر این طور نمی شد، بر کل کشور اثرگذار بود، کما این که در زمان حیات شان بر کل کشور اثر گذار بودند. آن فرموده حضرت آقا در مورد ایشان که گفتند درک زود هنگام، عمل به هنگام؛ و همچنین فرمودند خیلی ها هستند که احساس مسئولیتی می کنند اما این که عمل کنند به آن مسئولیت، مهم است؛ ناشی از توجه و تدقیق معظمٌ له در همین سیره شهید است.
شهید جعفری به موقع مسائل زمانش را درک می کرد و معطل هیچ چیز نمی ماند، بلافاصله هم به مسئولتیش عمل می کرد و به این جهت مقام معظم رهبری به عنوان شهید پیشرو و پشتاز از ایشان یاد کرده اند. فایل صوتی این فرمایشات هم روی سایت شهید جعفری هست. در سایت حضرت آقا نیز مکتوبش هست. مثلاً در اوایل پیروزی انقلاب که کشور در حال جشن و پایکوبی ناشی از اضمحلال رژیم ستمشاهی بوده، دغدغه و اضطراب ایشان موضوع کردستان بوده، تا جایی که به حاج بهروز همتی که آن زمان جزو جوانان، منسوبین و علاقه مندان نزدیک و شاگردان نزدیکش بوده، می گوید آقا بهروز! اگر آب دستت است، بگذار زمین، برو سنندج و دیگر برنگرد؛ فقط لحظه به لحظه و ساعت به ساعت به من خبر بده و اخبار آن جا را به من برسان؛ چون سنندج در خطر است.

اشاره تان به وقایع اسفند 1357 است که سنندج داشت سقوط می کرد؟

منظورم قبل از این است که آن جا سقوط کند. استاد پیش بینی کرده بود که دارد اتفاقاتی می افتد و همان روزها قبل از این که اتفاقی بیفتد، تشخیص هایش را در حد توان اجرایی می کرد. شرح و تفصیلش را می توانید از خود آقای حاج بهروز همتی هم بپرسید. از مصاحبه های قبلی آقای همتی هم ما متن مکتوبش را داریم که قبل از این که اصلاً کسی بفهمد کردستان کجای ایران است، شهید جعفری مرا خواسته و گفته است آقا بهروز! الان هیچ کاری از این واجب تر نیست... چون آقای همتی هم جزو بچه هایی بود که در دانشگاه سنندج تحصیل کرده بود و در جلسات پنج شنبه و جزو آن طیف از بچه های مذهبی دانشگاه سنندج و جزو آن تیم ها بود که بعداً شد «نهضت دانشجویان». خلاصه، می گفت شهید را خواست و گفت آقا بهروز! آب دستت است بگذار زمین برو سنندج. گفتم چرا آقا سعید؟ گفت حالا فرصت نیست، بعداً برایت می گویم، می گفت من رفتم سنندج، دیدم ایشان راست می گویند، آدم مسلح در شهر زیاد است و بلافاصله جریان را گفتم، سه روز طول نکشید که آن واقعه خونین سنندج پیش آمد و کمیته سنندج ر امحاصره کردند و شهیدان «رحمان پور» را سربریدند؛ پدر و پسر را.

تا نزدیک پادگان سنندج آمده بودند.

اصلاً پادگان سنندج را محاصره کرده بودند. یک بخش از ان را که هنگ ژاندارمری بود، غارت و اشغال کردند، و در صدد ورود به پادگان بودند که شهید جعفری دیگر معطل شان نکرد و جلوی ان ها ایستاد.

از ارتباط شهید جعفری با شهید قرنی- رئیس ستاد مشترک وقت ارتش جمهوری اسلامی- در این برهه چه می دانید؟

البته ماجرای سنندج را شهید جعفری خودش به ناچار با همان امکانات محدود حل میکند. آن زمان ما حتی به تعداد نیروهای مان سلاح نداشتیم ولی یادم است شهید با مشقت زیادی موفق شد دستوری برای هوانیروز بگیرد که اولین اکیپ سیزده- چهارده نفره از نیروهای ما را با هلی کوپتر داخل پادگان بگذارند. این سیزده، چهارده نفر نیرو داخل پادگان مستقر شدند و بلافاصله از روز دوم، هنگ ژاندارمری را پس گرفتند و وارد شهر شدند، روز دوم صدا و سیما را نیز پس گرفتند و روز سوم غائله ختم شد.
در این ماجرا، ضد انقلاب، قبل از سنندج، در مهاباد نیز همین کارها را کرده و پادگان مهاباد را در اختیار گرفته بود. یعنی هم شهر مهاباد سقوط کرده بود، هم پادگانش غارت شده بود، منتها پادگان مهاباد یک پادگان کوچک، با تجهیزات و ادواتی در حد یک هنگ بود اما پادگان سنندج محل استقرار یک لشکر بود، اگر پادگان سنندج سقوط می کرد، کردستان که هیچ، حتی کرمانشاه هم از دست رفته بود.
اگر لشکر بیست و هشت کردستان، با تشکیلاتی مختص یک لشکر زرهی به دست ضد انقلاب افتاده بود، در آن شرایط که نیروهای نظامی انقلاب هنوز منسجم نبودند،ارتش نیز در آن شرایط انقلابی، تا حدی مضمحل شده بود و تا بازسازی فاصله زیادی داشت. بچه های پاسدار و نیروهای انقلاب هم هنوز اسنجام و توان نظامی لازم را نداشتند؛ به راستی غرب کشور سقوط می کرد.
در بطن همین ماجرا شهید جعفری که می دانست غائله کردستان به زودی از جاهای دیگر کشورمان سردر می آورد، بلافاصله خدمت حضرت امام می رود و می گوید حضرت آقا، کردستان در خطر است. اگر فکری نکنیم، عنقریب سقوط می کند. ما تجهیزات و امکاناتی نداریم و ارتش هم که امکاناتی دارد، آن ها را در اختیا ر ما قرار نمی دهد، شما بفرمایید به ما تجهیزات بدهند، یا فکر دیگری بکنید. خلاصه بعد از این که شهید جعفری ماجرا را برای حضرت امام نقل می کند، معظمٌ له مرحوم لاهوتی را به نمایندگی خودشان مأمور رسیدگی می کنند و به کرمانشاه می فرستند. آقای لاهوتی هم روز قبل برای رسیدگی به واقعه خلق عرب رفته بوده خوزستان وقت هم خیی ضیق بوده، حضرت امام هم فرصت این را نداشتند که شخصاً همه این امور را به دست بگیرند ما باید یک روز صبر می کردیم تا حتماً باید آقای لاهوتی بیاید. شهید جعفری می دانسته که یک روز صبر کردن ممکن است قابل جبران نباشد. خداحافظی می کند و از بیت امام خارج می شود ولی باز هم آرام نمی نشیند، در بین مشاوره هایی که داشتند می کردند، یک دفعه یک دوستی می گوید که من یکی از آجودان های ستاد مشترک را می شناسم که به شما خیلی ارادت دارد، بیایید برویم و مستقیماً با ایشان مشورت کنیم. شهید جعفری مستأصلانه و بدون امید چندانی می رود و به یکباره این رفتن، منجر می شود به این که شهید قرنی تحت تأثیر حضور و دغدغه ایشان قرار می گیرد.

چگونه؟

اولاً به دلیل این که شهید قرنی خود یک نظامی کارکشته و صد در صد حرفه ای بود و معنی حرف های شهید جعفری را می فهمید. شهید قرنی می دانست که وقتی شهید جعفری می گوید وضعیت پادگان مهاباد چنین بوده و چنان عارضه ای داشته ولی پادگان سنندج خیلی گسترده تر از این هاست و مخصوص یک لشکر است، میفهمید که ایشان، اهلیت این کار را دارد و بلافاصله یک تلفنگرام می زند و دستور میدهد تا همه نیروهای مسلح منطقه غرب کشور، تحت فرماندهی سید محمدسعید جعفری- هرز مان و هر جا که ایشان صلاح دانستند- وارد عمل شوند.

و این جا شهید جعفری اثرگذاری خود را در حفظ کردستان نشان می دهد.

بله، خوشبختانه به یکباره ورق برگشت. وقتی ایشان با این فرمان به کرمانشاه آمدند، فرمانده لشکر هشتاد و یک زرهی تمکین کرد، هوانیروز هم تمکین کرد، یعنی بلافاصله عده و عُده لازم فراهم شد و همه را تجهیز و اعزام کردند. دیگر این که این جا کرمانشاه است یا آن یکی استان، کردستان است و استان آذربایجان غربی و دو استان آن طرف تر از استان ماست؛ کوچکترین اهمیتی نداشت. این جا دیگر همه برای انقلاب احساس خطر می کردیم. از این جا نیرو ارسال می شد به مهاباد. در مهاباد با وجود این که شهر به دست ضد انقلاب افتاده بود، شهید جعفری گفت شما بروید و به هر شکلی که شده، یک مقر سپاه در مهاباد ایجاد کنید، ولو نتوانید از آن بیرون بیایید، اما پرچم جمهوری اسلامی را آن جا بگذارید که این ها تصور نکنند توانسته اند خاک کردستان یا بخشی از آن را منفصل کنند. در دورانی که دارم خدمت تان عرض می کنم، وضع دردناکی حاکم بود. به طوری که بالاخره از تهران آقای ابوشریف با همان عباس آقا زمانی که مسئول عملیات بود، دو دستگاه ماشین ضد گلوله در اختیار ما گذاشت برای تعویض نیروها.

شما با شهید حعفری همراه بودید؟

در بعضی سفرها بله. یادم است بعضی مواقع وقتی ماشین از مقر خارج می شد، تا زمانی که از شهر برود بیرون، چند تا نارنجک به سمتش می انداختند و چند بار هم به رگبارش می بستند. به همین دلیل ما چندین زخمی و شهید دادیم، چون دستور داده بودند که آن پرچم مقدس را به هر شکل، باید حفظ کنیم. به این جهت به قیمت شهید و مجروح شدن تعدادی از دوستان ما آن مقر را نگه داشتیم. تا این که آقای عباس آقا زمانی دو دستگاه ماشین شورلت ضد گلوله در اختیار ما گذاشت و گفت اقلاً نیروهای تان را با این وسیله بیاورید و ببرید، تا صرفاً به انتقال نیرو، این همه تلفات ندهید.

حرف پایانی؟

حرف پایانی من همانا خلاصه آن چه الان داریم به شکل گسترده و مفصل کار می کنیم است و آن، اینکه شهید جعفری شهیدی شاخص و انسانی است مهم و هر قدر ناشناخته بماند هر قدر ما در شناساندنش ناموفق باشیم، به همان قدر از جوهره و برگ برنده انقلاب که همانا تمسک جستن به مکتب شهادت و شهدای ایثارگر است دور مانده ایم، با این دیدگاه شناساندن و معرفی شهید جعفری می تواند که نسل جوان ما را با فرهنگ عمیق و والای انقلاب، دوباره پیوند بدهد که این خود، اصل عبادت است.
منبع: نشریه شاهد یاران شماره 84

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.