همچون شب عاشورا

بهروزی چندین بار به شدت مجروح شد و پزشکان، بر استراحت کامل تا مرز بهبودی و سلامتی او پای فشردند. اشتیاق وصال یار چنان قرار از کفش ربوده بود که تب و تابش را مداوا نمی کرد. از این نظر، فرصت را غنیمت شمرده و از
چهارشنبه، 10 مهر 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
همچون شب عاشورا
همچون شب عاشورا






 

شهید عبدالعلی بهروزی
بهروزی چندین بار به شدت مجروح شد و پزشکان، بر استراحت کامل تا مرز بهبودی و سلامتی او پای فشردند. اشتیاق وصال یار چنان قرار از کفش ربوده بود که تب و تابش را مداوا نمی کرد. از این نظر، فرصت را غنیمت شمرده و از بیمارستان می گریخت. حتی مدتی که قادر به راه رفتن و سخن گفتن نبود؛ با اشاره و نوشتن روی کاغذ گفتگو می کرد، ولی باز دل دیوانه و پر آشوبش او را آرام نمی گذاشت و از جبهه جدا نمی شد. پیش از عملیات خیبر، تیپ آبی، خاکی 15 امام حسن (علیه السلام) را که حدود چهار ماه در انتظار فرمان عملیات به سر می بردند جمع کردند و ضمن توجیه آنان نسبت به منطقه عملیاتی، گفت:
«امشب چون شب عاشورا و فردا هم روز عاشورا است.»
او به شیوه ی مولایش حسین بن علی(علیه السلام) چراغ را خاموش کرد و گفت:
«هر کس می خواهد از یاران امام حسین(علیه السلام) باشد و در روز عاشورا تنهایش نگذارد و دعوتش را لبیک گوید بماند و بقیه بروند.»
عکس العمل چنین سخنی صدای گریه و ضجه ی رزمندگان بود و تصمیم قاطع آنها مبنی بر جهاد بی امان تا شهادت. بچه ها با صدای بلند گفتند: « ما همه آماده ایم تا در این عاشورا، حسین زمان را یاری کنیم.»
اشک و شور و شوق برادران برای مجاهدت و صحنه های در آغوش گرفتن یکدیگر، چنان حالات معنوی و لحظات با صفایی را پدید آورده بود که در وصف نمی گنجد. شور و هیجان آن جماعت با در آغوش گرفتن بهروزی و بلند کردن او بر دستان پر توانشان به اوج خود رسید. او در این عملیات در منتهای فداکاری و قهرمانی ظاهر شد و در ادامه ی آن پیکار دلاورانه با بمباران هواپیماهای بعثی به خاک و خون غلتید.
***
برادرش علی، سقا بود و کار مهم آب رسانی را به عهده داشت. آن غیور مرد، در عملیات فتح المبین با ماشین روی مین رفت و جاودانه شد. برادر دیگرش محمود هم در عملیات خیبر به اسارت نابکاران بعثی درآمد. تنها خودش مانده بود با کوله باری از اندوه و حسرت. اما هیچ گاه تلخی ها و سختی ها، خدشه ای بر روح پر صلابت او وارد ننمود و در مسجد امام خمینی سردشت زیدون گفت: « ای مردم، محمود ما از علی اکبر حسین (علیه السلام) عزیزتر نیست. باید که این عزیزان فدای اسلام شوند.
***
شهید گرچه شوخ طبع و پرتحرک بود، اما با نام و یاد ائمه (علیهم السلام) آرام می گرفت و پر سوز و گداز می شد. در سال 1360 که به اتفاق هم، در جبهه ی شوش بودیم، او بسیجی بود و من پاسدار. به سنگر ما آمد و گفت: « برادر مبین! برادر حسین سالار پور می خواهد روضه بخواند.»
من که نمی دانستم حسین از خانواده ای ذاکر و رضه خوان برخاسته است، تصور کردم که می خواهد ما را دست بیندازد. از این رو گفتم: « ببین برادر بهروزی! با هر که شوخی می کنی، با روضه و این گونه مسائل شوخی نکن.»
وی با لهجه ی شیرین و لحن خاصی گفت: « نه واقعاً می خواهد روضه بخواند.»
به سنگرشان رفتیم و در جمع با صفای آنان به روضه خوانی و نوحه سرایی حسین گوش دادیم و از آن حال و هوای معنوی به ویژه ارادت و دلباختگی بهروزی نسبت به خاندان عصمت و طهارت (علیهم السلام) فیض بردیم. به خود گفتم: « ای دل غافل! من در چه خیال بودم و او در چه خیال!»
***
پیش از تولد عبدالعلی، در چشمه ی مراد زیدون، زندگی می کردیم. زندگی ما با فقر و مشقت همراه بود و روزگار سختی را سپری می نمودیم. حدود هشت ماه از دوران بارداری من می گذشت که سیدی به منزل ما وارد شد و ضمن سلام و احوالپرسی گفت:
«خواهر! استکانی چای برایم درست کن.»
در حالی که به اندازه ی یک پخت چای بیشتر نداشتیم، اجابت کردم. سید از من پرسید:
«خواهر! اسم شریفت چیست؟» گفتم: «شهربانو».
او که از این نام به یاد مادر امام سجاد(علیه السلام) افتاده بود گفت: « قربان شهربانو».
سپس گفت: به زودی فرزند پسری نصیبت می شود. نام او را عبدالعلی بگذار! ولی بدان که او نشانه ای در بدن دارد و بعد از ده روز محو می شود. از این بابت نگران نباش!»
وقتی گفته های سید به واقعیت نشست آن را به فال نیک گرفته و با عشق و ارادت به مولی علی (علیه السلام) نامش را عبدالعلی گذاشتیم.

نبود و بود و وجودم غبار کوی علی است
مباد بر سر هر رهگذار بنشینم

به شوق نام علی باشد و به عشق علی
اگر قرار شود بی قرار بنشینم

***
زادگاهش چشمه ی مراد زیدون از توابع بهبهان و سال تولدش 1338 است. از خانواده ای روستایی و تربیت شده ی دامان مادری است صالحه و صبور و پدرش زحمتکش، دلباخته ی آل علی، شیفته ی انقلاب اسلامی. قد و قامتی کشیده داشت، ورزیده بود و چالاک. رخسارش به رنگ گندم های زیدون بود و چون رود مواج و جویبارهای آن سامان، زلال بود و پر خروش. وصفش، وصف عشق است.
وی از جمله خونین دلانی بود که از کودکی درد دین را داشت و شقایقی بود که با داغ زاده بود. به گفته ی پدر بزرگوارش، از سنین خردسالی مدام از ماجرای شهادت امام حسین (علیه السلام) و علل آن رویداد سترگ می پرسید و می گفت «بزرگ که شدم انتقام خونش را می گیرم.»
***
روزی در سنگر، کنار عبدالعلی نشسته بودیم و مشغول گفتگو بودیم. دوست رزمنده ای با اشاره به عبدالعلی مرا صدا زد و گفت: « ماجرای مردنش را از او بپرس!»
من هم پرسیدم: « برادر بهروزی! حکایت مردنت چه بوده؟»
گفت: « والله من از اوان کودکی، عشق و علاقه ی شدیدی به حضرت ابوالفضل(علیه السلام) داشته ام. شبی خواب دیدم که جان سپرده ام. آن گاه سواری که همان حضرت بود، از او رسید و با پای مبارکش به من زد تا زنده شدم. زنده شدنم موجب حیرت اطرافیان شد.»(1)

پی نوشت ها :

1. چاووش بی قرار، صص 162- 161 و 88و 87و 79و 80و 21و 20و 16و 15و 58و 57.

منبع :(1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس(7)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم.

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.