شهید فضل الله محلاتی
وقتی این ها (ساواکی ها) دیدند که عظمت ایشان (امام خمینی) بیشتر شد، تصمیم گرفتند برنامه ای تنظیم کنند که شخصیت امام را تنزل دهند. لذا توطئه ای چیدند و در یازدهم مرداد 1342 به امام گفتند که شما آزادید.به مجرد این که امام وارد خانه شد، من یک ساعت بعد خدمت رسیدم. در آن جا ساواکی ها دست اندرکار بودند و پذیرایی می کردند و به امام گفته بودند که خانه متعلق به آقای نجاتی (برادر آقای نعمتی) است. درحالی که این خانه در اختیار ساواک بود. از آن به بعد آمد و رفت مردم برای دیدن ایشان شروع شد. ساواکی ها کنترل می کردند و مردم را به صف می کردند.
باید گفت بدترین شبی که شاید برای امام گذشت، آن شبی بود که از زندان آزاد شده بودند؛ زیرا تمام جنایاتی را که در این مدت اتفاق افتاده بود، به اطلاع امام رسانده بودند و گفته بودند در پانزده خرداد چقدر از مردم شهید شده اند.
صبح که امام برای وضو تشریف بردند، من همراه ایشان بودم. در راهرو به عصّاری که یکی از ساواکی ها بود، برخورد کردیم. امام که شب گذشته همه ی گزارش ها را شنیده بودند، با عصبانیت فرمودند: «این ساواک چه می خواهد؟ پدر این ها را در می آورم. بلند می شوم می روم مسجد شاه (مسجد امام فعلی)، می نشینم و مردم را به انقلاب و قیام دعوت می کنم. بروید گم شوید، شاه و ساواک از جان من چه می خواهند؟»
عصاری رنگش پرید و عقب عقب بیرون رفت. امام خیلی عصبانی بودند. من امام را بغل کردم و گفتم: «به اتاق بروید.»
خلاصه امام را به اتاق خودشان بردم. این برخورد باعث شد که دیگر هیچ کس را اجازه ندادند که به ملاقات ایشان بیاید و ایشان را ممنوع الملاقات کردند.
بعد، پیام شاه بدین مضمون رسید: «اگر دست برندارید، فکر نکنید که من به این سادگی از این مملکت می روم. نه، من اول همه را می کشم و بعد خود می روم.»
امام فرمودند: «این مرتیکه آمده و یک چنین پیغامی آورده؟»
خلاصه دو روز ایشان در آنجا ممنوع الملاقات بودند تا بالاخره آقای روغنی با ساواک مذاکره کرد و به ساواک گفت: «من حاضرم از ایشان و مراقبانش پذیرایی کنم.»
امام هم راضی شدند و به منزل روغنی منتقل شدند. اما آن چه خیلی امام را رنج می داد، احساسات مردم بود. مردم می آمدند در خیابان ها و کوچه های اطراف و سر و صدای شعار و صلواتشان بلند بود، ولی دستگاه دولت نمی گذاشت مردم با امام ملاقات کنند.
***
ماه محرم در پیش بود. به همین جهت امام مرا خواستند و فرمودند: «وعاظ تهران و سران هیئت ها را جمع کنید تا در محرم امسال بتوانیم حداکثر بهره برداری را بکنیم.»
دستورالعملی هم در این زمینه به من دادند و اعلامیه ای منتشر کردند تا در ماه محرم در دسته ها و سینه زنی ها، جنایات شاه و جریان فیضیه روشن شود. ما برنامه ریزی کردیم و قرار گذاشتیم که در ابتدا آرام جلو بیاییم و شب های اول محرم را آرام برگزار کنیم تا در شب های هشتم و نهم و دهم محرم، بتوانیم حرکت لازم را داشته باشیم. سران هیئت ها را جمع کردیم و آنها را برای روزهای تاسوعا و عاشورا آماده کردیم. نوحه ها، اعلامیه ها و پیام های امام را نیز به شهرستان ها فرستادیم.
صبح روز ششم محرم به قم و خدمت امام رفتم. صبحانه را در خدمت ایشان بودم و گزارش تهران را ارائه دادم. یادم هست که امام در منزلشان روضه داشتند و صدای شعار و نوحه ی یک دسته از قمی ها می آمد. از آن نوحه های قدیمی که «مادر نداشتی، ای حسین! کفن نداشتی و...»
امام فرمودند: «این هم نوحه شد که امام حسین (علیه السلام) با این همه فداکاری، کفن نداشته، نام نداشته و از این حرف ها؟»
و با ناراحتی افزودند: «امروز روز ششم روضه است. منبری ها آمدند این جا و منبر رفتند، ولی چیزی نگفتند شما امروز به منبر برو حمله را شروع کن!»
منبر را به حول و قوه ی الهی شروع کردم و خیلی شدید حملات رژیم به مدرسه ی فیضیه و تجاوزاتشان را برشمردم. جمعیت بسیار زیادی حضور داشتند. این برنامه که بعداً هم ادامه پیدا کرد، در آنجا خیلی صدا کرد.
روز عاشورا خود امام به مدرسه ی فیضیه تشریف بردند و در سخنرانی خودشان، سخنان تندی علیه شاه و مسائل اسرائیل گفتند.
در تهران هم برنامه طوری تنظیم شده بود که مردم روز عاشورا از جلوی مدرسه حاج ابوالفتح در میدان قیام (شاه سابق) به طرف کاخ شاه و دانشگاه حرکت کنند. از همان جا همه حرکت کردند. شاید صدها هزار نفر شرکت کرده بودند. مردم وقتی به جلوی کاخ رسیدند، شعارهای کوبنده ای دادند. این بود که دستگاه احساس خطر کرد و شب دوازدهم محرم که مصادف با شب پانزدهم خرداد بود، حکومت نظامی اعلام کردند و امام و سران روحانی را که در این نهضت مداخله داشتند، دستگیر کردند و به دنبال آن قیام 15 خرداد به وجود آمد.
***
روز 21 بهمن توسط دولت بختیار از ساعت 4 بعد از ظهر حکومت نظامی اعلام شد و گفتند هر کس بعد از این ساعت بیرون بیاید، او را می کشیم. جریان را خدمت امام عرض کردم. امام فرمود: «همین حالا بلندگوها را بردارید و بروید به خیابان ها و اعلام کنید هر کس که در خانه است بیرون بیاید! آن لحظه واقعاً لحظه ای تاریخی بود. انقلاب نباید هرگز این لحظه را فراموش کند. چون رهبر واقعی کسی است که در لحظات خطرناک بتواند تصمیم درست، فوری و قاطع بگیرد. در این مورد امام فرمان حکومت نظامی را نادیده گرفتند و اعلامیه ای چند صفحه ای نوشتند. دوستان هم با بلندگو اعلامیه ی امام و دستور ایشان را مبنی بر لغو حکومت نظامی در خیابان ها می خوانند و به این ترتیب مراکز دولتی یکی پس از دیگری سقوط کردند.
ما رادیویی داشتیم که بی سیم مأموران دولت را می گرفت. آن شب تا صبح بیدار بودیم. مرکز اقامت ما، مدرسه ی رفاه بود. از یک سو با گروه های خودمان در ارتباط بودیم و از طرف دیگر صحبت های آنها را می شنیدیم. مثلاً به فرمانده نظامی بی سیم زدند که: «کلانتری فلان سقوط کرده است؛ خوب شما این همه هلی کوپتر برای چه می خواهید و چرا برای کمک ما نمی فرستید؟»
و او در جواب می گفت: «برای این که هلی کوپتر داریم، ولی خودمان در محاصره هستیم.»
خودشان هم ترسیده بودند و این لطف خدا بود که چنین رعبی در دل این ها ایجاد شده بود. از طریق بی سیم می فهمیدیم که می خواهند به کدام منطقه حمله کنند، همچنین ما با اداره برق در ارتباط بودیم. فوری تلفن می کردیم و برق ها قطع می شد. مرتب بی سیم های آنها را گوش می دادیم و با کارهای آنها در ارتباط بودیم. انصافاً مردم خیلی فداکاری کردند و یکی پس از دیگری پادگان ها را گرفتند و رژیم شاه را شکست دادند.(1)
پینوشتها:
1- نرم افزار چند رسانه ای شاهد، ویژه شهید فضل الله محلاتی.
منبع مقاله:(1388)، سیره شهدای دفاع مقدس شماره (4)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم
/م