ترجمه: حمید وثیق زاده انصاری
منبع: راسخون
منبع: راسخون
اغلب بیماریهای عصبی را به نام پزشکانی که نخستین بار آنها را شرح دادهاند نام گذاری میکنند. به عنوان نمونه در سال 1817 میلادی جیمز پارکینسون، پزشک انگلیسی، لرزشی را که امروزه به عنوان بیماری پارکینسون میشناسیم گزارش کرد. در سال 1872 جورج هانتیگتون، متخصص امریکایی اعصاب، اختلال ارثی مهلکی را به نام «گره هانتینگتون» شرح داد که افراد میان سال را مبتلا میکند و به زوال عقل میانجامد. و در سال 1907، پزشک آلمانی، آلوئیس آلزهایمر، کشف ته نشستهای پروتئینی را در مغز زن پنجاه و یک سالهای که دچار زوال عقل شده بود – و در واقع، بیماری آلزهایمر داشت – اعلام کرد.
اما یک استثنا در این روال، بیماریای است که اکنون به بیماری لوگهریگ معروف است. به احتمال زیاد لوگهریگ علاقهای به طرز کار مغز نداشت، بلکه جولانگاه او زمین بیسبال بود. او در دههی 1920 و 1930 در تیم یانکیهای نیویورک بازی میکرد و با بر جا گذاشتن رکوردهای متعددی در میان مشاهیر بیسبال جایی برای خود باز کرد. اما در اوایل سال 1939، هم بازیهای او متوجه زوالی ناگهانی در مهارت او شدند. دیگر نمیتوانست مانند گذشته آزادانه حرکت کند، یا با توان و دقت همیشگی توپ را بزند – به عبارت دیگر نوعی فلج بر او عارض شده بود. چندی نگذشت که لوگهریگ مجبور شد همان سال بازی را کنار بگذارد. در چهارم ژوئیه با هزاران نفر از تماشاگران در نیویورک وداعی تأثر آور کرد، و دو سال بعد درگذشت.
در واقع بیماریای که به نام او است بیماری نرون حرکتی یا اسکلروز (جای گزین شدن بافت عادی با بافت لیفی) جانبی همراه با تحلیل ماهیچهای (ALS ) است: اختلال نادری که از هر صد هزار نفر یک یا دو نفر را مبتلا میکند، و درمانی هم برای آن شناخته نشده است. در انگلستان نیز افراد مشهوری دچار آن شدهاند. دیوید نیون، هنر پیشهی معروف، در سال 1983 بر اثر ابتلا به اسکلروز مزبور درگذشت، و در حدود پنجاه سال است که استیون هاوکینگ فیزیک دانِ نظریه پرداز و نویسندهی کتاب پر فروش تاریخچهی زمان به شکل ملایمتری به این اسکلروز مبتلا است و غالب این مدت را گرفتار صندلی چرخ دار بوده است.
در پس سرگذشتهای این افراد، پدیدهی مرموزی وجود دارد که متخصصان ژنتیک، همه گیری شناسی، و پزشکان را بیش از پنجاه سال حیران کرده است. با وجود آن که منشأ حدود ده در صد از موارد قطعاً ارثی است، اما به نظر میرسد اکثر آنها به طور اتفاقی حادث میشوند؛ و همین موارد هستند که در دل این معمای زیست شناختی نهفتهاند. نظریات در بارهی علت یا در واقع علل به وجود آورندهی آن فراوانند. سموم شیمیایی، ویروسها، و یونهای فلزی همه طرف دارانی دارند، اما هنوز رابطهی محکمی میان هر یک از این نامزدها و خود بیماری یافت نشده است.
امروزه این جستجو در دو جبهه ادامه دارد. متخصصان همه گیری شناسی میخواهند برای بروز به ظاهر تصادفی اسکلروز جانبی یا ALS در جمعیتها توضیحی بیابند، در حالی که متخصصان ژنتیک توجه خود را بر معدود موارد ارثی متمرکز کردهاند. امید میرود که شناسایی ژن یا ژنهای معیوب در این خانوادهها، پژوهش در زمینهی ALS را به نقطهی روشنی برساند. متخصصان ژنتیک حدس میزنند ALS ارثی مانند بیماری آلزهایمر، که آن نیز در برخی از خانوادهها شیوع بیشتری دارد، کلید شناخت موارد تک گیر بیماری باشد. ممکن است این خبر که گروهی در امریکا ژنی را برای ALS شناسایی کردند به این معنی باشد که شاید بتوان این حدس را امتحان کرد.
ALS بیماری پارکینسون به نحو انتخابگر و عجیبی به دستگاه عصبی آسیب میرساند. تنها یک دسته از یاختهها، یعنی نورونهای حرکتی مغز، صدمه میبینند. این یاختهها علائم الکتریکی را که از راه رشتههای عصبی از مغز به ماهیچههای بدن ارسال میشوند تولید میکنند. هم چنان که بیماری پیش رفت میکند، نورونها تحلیل میروند و تواناییشان را برای علامت دادن به ماهیچهها از دست میدهند. مهارتهای حرکتی بیماران کلاً از بین میروند، و مبتلایان در تکلم و بلع دچار اشکال میشوند. ماهیچهها لاغر میشوند و از کار افتادن اعصاب کلیدی قسمت فوقانی نخاع منجر به مرگ میشود. بیماری اسکلروز متعدد به طرز متفاوتی، یعنی با حمله به پوشش میلین که رشتههای عصبی را در بر میگیرد، موجب فلج میشود. در مورد ALS ارثی به نظر میرسد سه شکل از بیماری وجود داشته باشد که از نظر شدت با یک دیگر تفاوت دارند.
موفقیتهای اخیری که در نقشه برداری ژنهای بیماریهای رایجی هم چون فیبروز کیستس و نیز برخی از اختلالات عصبی نظیر بیماری آلزهایمر به دست آمدهاند بر روش یکسانی مبتنی بودهاند: یعنی بررسی خانوادههای مبتلا از نظر وراثت نشانگرهای خاصی در DNA موسوم به چند شکلیهای طول قطعهی انحصاری (یا RFLPها). معمولاً نشانگرها جزئی از ژن هدف نیستند، بلکه مانند پرچمهایی هستند که نزدیکی محل آن را در کروموزوم نشان میدهند. هر نشانگر که مکرراً با ALS به ارث برسد قاعدتاً باید با ژن آن بیماری مجاورت نزدیک – یا در اصطلاح ژنتیک، پیوستگی – داشته باشد. هدف، شناسایی یکی از این نشانگرها، ردیابی آن در یکی از کروموزومها (که در انسان بیست و سه جفت هستند)، و سپس جستجو برای خود آن ژن در همان کروموزوم است.
گروهی به رهبری تیپو سدیک، متخصص اعصاب از دانشگاه نورث وسترن در شیکاگوی ایلینویز، پس از جستجوی خسته کنندهای که بیش از چهار سال به درازا کشید، سرانجام به موفقیت دست یافت. بر خلاف جستجو برای ژن بیماری هانتینگتون که در آن بخت به کمک دانشمندان آمد و توانستند در دوازده نشانگر نخستی که امتحان کردند پیوستگی یکی از آنها را با ژن مورد نظر بیابند، گروه سدیک مجبور شد بیش از صد نشانگر را که در کروموزومهای متعددی پراکنده بودند تجزیه و تحلیل کند. با هر معیاری که بسنجید کار بسیار دشواری بود: باید نمونههای DNA از صد و پنجاه خانوادهی مبتلا به ALS جمع آوری میشدند.
نخستین موفقیت هنگامی به دست آمد که در سال 1989 سدیک و هم کارانش اصطلاحاً یک نقشهی حذفی منتشر کردند. همان طور که از نامش پیدا است، این نقشه نشان میداد که در کدام نواحیِ DNA میشد احتمال وجود ژن مورد نظر را با اطمینان رد کرد. مهمتر آن که این امید را بر میانگیخت که ژن ALS بر یکی از دو کروموزوم قرار داشته باشد. یکی از اینها، یعنی کروموزوم بیست و یک، نامزد بسیار محتملی بود. رابطهی آن با نشانگان داون با قطعیت اثبات شده بود، و گروههای پژوهشی دیگری نشان داده بودند که دست کم ژن یکی از اشکال ارثی بیماری آلزهایمر در آن است. بنا بر این سدیک و هم کارانش تصمیم گرفتند توجه خود را منحصراً به این کروموزوم معطوف کنند. آنان تمام توان خود را صرف این کردند که الگوی وراثت چهار نشانگر از کروموزوم بیست و یک را در بیست و سه خانوادهی مبتلا به ALS بررسی کنند.
در آخرین دههی قرن بیستم بود که سرمایه گذاریشان نتیجه داد. پژوهشگران در مجلهی پزشکی نیو اینگلند مقالهای منتشر کردند که نشان میداد کروموزوم بیست و یک واقعاً حاوی ژن ALS است. اما این بررسی هم چنین نشان میداد که ژن مزبور در تمام خانوادههای مبتلا باعث بیماری نیست. نتیجه چه بود؟ این که باید دست کم یک ژن دیگر وجود داشته باشد که وقتی عیب پیدا کند موجب ALS شود. با توجه به این که متخصصان بالینی دست کم سه شکل متفاوت از ALS را تشخیص دادهاند، شاید این مسأله چندان شگفت آور نباشد، اما یاد آور پیچیدگیهایی است که در اکثر بیماریهای ژنتیک وجود دارد. در واقع عبارت «یک ژن، یک بیماری» معمولاً بیانگر نوعی ساده اندیشی نادرست است.
پس بعد چه؟ هنوز سدیک و هم کارانش نمیدانستند که وظیفهی ژنی که برای ALS نقشه برداری کردهاند چیست. شاید نخستین قرائنی که این مسأله را کمی روشن کنند موقعی به دست آیند که توالی ژن، یا لااقل بخشی از آن، تعیین شود. ضمناً پژوهشگران به جز تصوری کلی، از محل ژن در کروموزوم اطلاعی ندارند. قبل از آن که بتوانند محل آن را تعیین کنند باید نقشهی دقیقتری از کروموزوم به دست آورند. به این ترتیب، اولویت اول یافتنِ نشانگرها یا RFLB بهتر است. تنها در آن صورت است که میتوانند در مرحلهی نهایی در میان قطعات تکثیر یافتهی کروموزومها به جستجو برای ژن مورد نظر بپردازند. این سیاست بسیار شبیه به روشی است که برای شناسایی موفقیت آمیز ژن فیبروز کیستی به کار رفت: ابتدا ژن را نقشه برداری میکنند، سپس نشانههای نزدیکتری پیدا میکنند. آن گاه محل ژن را به قطعهی خاصی از کروموزوم محدود میکنند، و سرانجام توالی آن قطعهی DNA را تعیین میکنند.
اما شناسایی ژنهای بیماریها حتی پس از نقشه برداریشان هم به هیچ وجه کار سادهای نیست. به عنوان نمونه جدا سازی ژن فیبروز کیستی چهار سال طول کشید، و جستجو به دنبال ژن بیماری هانتیگتون سالها پس از آن که پژوهشگران برای نخستین بار پیوستگی آن را با یک نشانگر گزارش دادند ادامه یافت. در مورد بیماری لوگهریگ هم کار به این آسانیها نیست.
اما این ژن بالاخره شناسایی خواهد شد. پرسش هیجان انگیزی که آن موقع مطرح خواهد شد این است که این پیش رفت چه مسائلی را در بارهی شکل شایعتر و تک گیرِ بیماری روشن خواهد کرد. ALS تک گیر بر خلاف شکل ارثی آن به همان اندازه مؤثر است که هفتاد سال پیش بود. اگر چه این بیماری با تمام این اوصاف بسیار نادر است، اما برخی از آمارها حاکی از آن هستند که امکان دارد موارد آن مانند بیماری آلزهایمر در حال افزایش باشد. در گزارشی میزان بروز فعلی آن تا حتی یک در بیست هزار قید شده است. گر چه ممکن است این نشانهی بهبود امکانات تشخیصی باشد، اما کریستوفر مارتین از واحد همه گیری شناسی محیطی شورای تحقیقات پزشکی در ساوت هامپتن انگلیس بر این باور بود که باید این روند را جدی بگیریم. او گفت که افزایشهای مشابهی در موارد ALS انگلستان و اسکاندیناوی گزارش شدهاند، در حالی که میزان بروز بیماری پارکینسون ثابت باقی مانده است. او افزود: «اگر چنین است، پس حتماً اتفاق جالبی دارد میافتد.»
در یکی از معروفترین نظریاتی که در بارهی منشأ ALS تک گیر ارائه شده است، ویروس فلج اطفال دخیل دانسته شده است. در مقالهای در مجلهی لانست گزارش شده بود که شیوع فعلی ALS در انگلستان و ولز شبیه شیوع فلج اطفال در چند دهه پیش است. ویروس فلج اطفال به همان نورونهای حرکتی ساقهی مغز و طناب نخاعی که در ALS صدمه میبینند آسیب میرساند.
طرف داران این نظریه، که مارتین از جملهی آنها است، استدلال میکنند که شاید عفونتهایی که خفیفتر از آستانهی ایجاد فلج باشند شخص را مستعد ابتلا به ALS کنند. اما برخی از محققان توصیه میکنند که جانب احتیاط رعایت شود، چون امکان دارد که ALS با نشانگان پس از فلج، که بیماری کاملاً متفاوتی است، اشتباه شود.
یکی از اشکالاتی که در این نظریه وجود دارد این است که فلج اطفال، عفونتی حاد و کوتاه مدت است، در حالی که ALS بیماری مزمنی است. با این حال این نظریه در نظر بسیاری، یکی از جالبترین نظریاتی است که تا کنون عرضه شده است.
در نظریههای دیگر، به سموم شیمیایی توجه شده است. گر چه گزارشهای متعددی منتشر شدهاندکه در آنها ALS تک گیر را با فلان یا بهمان سم محیطی مرتبط دانستهاند، اما هنوز مادهی متقاعد کنندهای عنوان نشده است. برخی از متخصصان همه گیری شناسی گناه بیماری را به گردن سموم گوگرد دار انداختهاند. آنان دلیل میآورند که کسانی در معرض خطر ابتلا به ALS هستند که تواناییشان برای شکستن این ترکیبات در کبد مختل شده باشد. دیگران به نوع متفاوتی از مواد شیمیایی اشاره میکنند، مثلاً حلّالها و چسبهایی که در صنعت چرم استفاده میشوند، یا حتی سرب. شاید در نقاط مختلف دنیا مواد متفاوتی موجب بیماری میشوند. شاید هم انواع مشابهی از سموم باعث استحالهی عصبی مشاهده شده در دیگر بیماریهای دستگاه حرکتی نظیر بیماریهای پارکینسون و آلزهایمر نیز میشوند.
در پشت این پرسشهای بی پاسخ نگرانی دیگری پنهان است. چگونه یک مادهی شیمیایی به ظاهر ساده موجب آسیب انتخابگری میشود که نورونها در بیماریهایی نظیر ALS دچار آن میشوند؟ به همین ترتیب، چگونه یک مادهی شیمیایی در بدن، آثار پیچیدهی یک نقص ژنتیکی را تقلید میکند؟ با بررسیهایی که بر روی بیماری پارکینسون انجام گرفته است دست کم سر نخهایی به دست آمده است.
پژوهشگران امریکایی تصادفاً کشف کردند که مادهای شیمیایی به نام MPTP موجب بروز لرزشهای پارکینسونی میشود. زنگ خطر موقعی به صدا در آمد که کم کم معتادان به هروئین با علائم ظاهری بیماری پارکینسون به درمانگاهی در سان فرانسیسکو مراجعه کردند؛ از قضا MPTP یکی از محصولات جانبی تهیهی شیمیایی هروئین است.
MPTP، و به خصوص استفاده از آن در موشها، زمینهی تحقیقاتی جدیدی را در بارهی برخی از اتفاقات زیست شیمیایی که منجر به از بین رفتن نورونهای دوپامینرژیک میشوند باز کرده است. (نورونهای دوپامینرژیک نورونهایی هستند که با ناقل عصبی دوپامین فعال میشوند.) از یافتههای دیگر که بگذریم، به نظر میرسد بدن MPTP را میشکند و مادهای شیمیایی شبیه به دوپامین تولید میکند که نورونهای دوپامینرژیک آن را به طور انتخابگر جذب میکنند.
کشف آثار MPTP تا حد زیادی باعث شد تا دانشمندان به نقش احتمالی مواد سمی در بیماریهای استحالهای مغزی توجه بیشتری کنند. ولی با وجود این هنوز بر سر این پرسش کلیدی اختلاف نظر دارند که آیا موادی شیمیایی نظیر MPTP واقعاً در عمل باعث بیماری میشوند یا این که تنها ابزارهایی برای پژوهش هستند. قرائن بیشتر از جانب دیگری به دست آمدهاند. در بیمارستان سنت مری لندن، جان هاردی وهم کارانش مشغول مطالعه روی ژنتیک مولکولی بیماری آلزهایمر بودند. آنان یک نقص ژنتیکی را شناسایی کردند که در پنج خانوادهای که به یکی از اشکال بیماری مبتلا هستند مشترک است. این نقص در ژنی است که رمز دهی پروتئینی را به نام APP بر عهده دارد. هاردی و هم کارانش بر این باور بودند که این نقص واکنش APP را به آنزیمهای تجزیه کنندهاش مختل میکند.
دست کم از لحاظ نظری هر مادهی شیمیایی یا عامل دیگری که با همین مراحل سوخت و سازی تداخل کند نتیجهی یکسانی به بار خواهد آورد – که در این مورد انباشته شدن تدریجی پروتئینهایی در مغز است که به طور صحیحی اصلاح نشدهاند. ممکن است الگوی زیست شیمیایی مشابهی نیز در مورد بیماریهای ژنتیکی دیگری که همتایان تک گیر هم دارند صدق کند.
مهمترین مشکل در بررسی ALS تک گیر همه گیری شناسی آن است. بر خلاف اغلب بیماریهای دیگر که به سبب گوناگونی عوامل ژنتیکی یا محیطی، گروههای قومی و نژادی خاصی را بیش از بقیه مبتلا میکنند، میزان بروز این بیماری در سراسر جهان تقریباً یکسان است. اما خوشبختانه در این بین استثناهای قابل توجهی هم وجود داشتهاند. در دهههای 1950 و 1960، شیوع ناگهانی ALS در جزیرهی دور افتادهای در اقیانوس آرام موقعیتی را به وجود آورد که شاید بهترین فرصت برای یافتن یک علت بود.
گوام، بزرگترین و جنوبیترین جزایر ماریانا در شمال اقیانوس آرام است. این جزیره در شرق فیلیپین و جنوب شرقی ژاپن قرار دارد. ساکنان آن، که تعدادشان به بیش از صد و پنجاه هزار نفر میرسد، چامورو نام دارند.امروزه این جزیره، استراحتگاه توریستی و تجاری مهمی است. اما وقتی هنری زیمرمن متخصص آسیب شناسی اعصاب، کمی پس از آن که نیروهای امریکایی آن را در سال 1944 از ژاپنیها پس گرفتند به آن جا اعزام شد و برای نخستین بار بیماری خطرناکی را در ساکنان آن جا شناسایی کرد، ظاهرش، بسیار متفاوت بود. همان طور که ترنس مونمنی در نشریهی نیویورکر شرح داد، زیمرمن کالبد شکافیهای متعددی انجام داد و با چند مورد از نشانههای تمام عیار ALS مواجه شد که گر چه به ده مورد هم نمیرسیدند، اما باز هم تعدادشان بسیار بیشتر از آنی بود که برای شمار اندک ساکنان جزیره پیش بینی میشد. پی گیریهای بیشتر نشان داد که میزان بروز ALS در میان چاموروها تقریباً صد برابر بیشتر از هر نقطهی دیگری در جهان بود.
در اوماتاک، دهکدهی دور افتادهای در گوشهی جنوب غربی جزیره، تخمین زده میشد که بیش از یک چهارم موارد مرگ بزرگ سالان، ناشی از ALS باشد. تکان دهندهتر آن که بیماری بسیار شدیدتری شناسایی شد که تقریباً به اندازهی ALS شایع بود که در واقع گاهی در همان خانواده، و حتی در همان فرد، ظاهر میشد. به نظر میرسید که این بیماری دوم لرزش بیماری پارکینسون و زوال عقل بیماری آلزهایمر را یک جا در خود داشته باشد. به علاوه ویژگیهای بیماری – یعنی استحالهی نورونها، کوچک شدن مغز، و ته نشستهای پروتئینی موسوم به کلافههای نوروفیبریلی – حاکی از رابطهی احتمالی بیماریهای عصبی در گوام و بیماری آلزهایمر، یا حتی یکی بودن عاملِ ایجاد کنندهی آن دو بود.
برخی از علل احتمالی بیماری در گوام در همان مراحل ابتدایی رد شدند. این بیماری به رغم شیوعش، نه به نظر میرسید بیماری ژنتیکی باشد، و نه چنین مینمود که ناشی از عاملی قابل سرایت مثل ویروس باشد. محتملترین فرضیه در اوایل دههی 1960 از طرف یک متخصص همه گیری شناسی به نام میجوری گرنت ویتینگ ارائه شد. وی گفت ALS در گوام به نحوی با عادت بومیان به خوردن تخم نخل ساگو رابطه دارد. گوامیها غالباً این تخمها را به صورت آردی به نام فدنگ آسیاب میکردند و از آن برای تهیهی نوعی نان خشک استفاده میکردند. پیش از آن که این کار را بکنند تخمها را خشک میکردند و سپس آنها را یک هفته یا بیشتر چند بار با آب میشستند تا سموم بالقوه خطرناک آنها جدا شود. تنها بوی این تخمها کافی است تا موجب بیماری افراد شود، و گاهی اتفاق افتاده است که حیوانات بر اثر خوردن آبی که برای خیساندن آنها استفاده شده بود تلف شدهاند.
اکثر گوامیها از احتمال بیمار شدن بر اثر خوردن تخمهای نشسته کاملاً آگاه بودند. اما ویتینگ و لئونارد گرند، متخصص همه گیری شناسی از مایو کلینیک در مینه سوتای امریکا، استدلال کردند که شاید کمبود غذا به خصوص برنج در مدت جنگ باعث شده باشد که عدهی بسیاری از روی ناچاری تخمهای نشسته بخورند. و به نظر آنان ممکن بود همین به شیوع انفجار گونهی ALS در جزیره منجر شده باشد.
چندین پژوهشگر از جمله دانیل گایدوشک که برای تحقیقاتش در زمینهی بیماری مغزی کورو در سال 1976 برندهی جایزهی نوبل شد، این نظریه را به دقت مورد بررسی قرار دادند. اما تا اوایل دههی 1970 میلادی آن را به دلیل نبود مدارک قطعی رد کردند. چرا؟ از یک جهت، تخمهای این نخل حاوی چندین سم شناخته شده هستند از جمل بتا – ن – متیل آمینو – ل – آلانین ( BMAA) که اسید آمینهی نادری است، و سیکارین که در حیوانات سرطان زا است. اما تمام تلاشهایی که برای استفاده از BMAA جهت القاء علائم شبه ALS در موشهای آزمایشگاهی انجام گرفت با شکست مواجه شد، و بر این نظر که BMAA در انسان باعث ALS میشود سایهی تردید افکند. با گذشت زمان، نتایج مثبت، حتی چشم گیرترینشان، به فراموشی سپرده شدند. از نمونههای بارز آن مقالهای بود که در سال 1964 منتشر شد و در آن استحالهی عصبی و ماهیچهای را در میمون رزوسی که آرد تخم نخل به او خورانده شده بود شرح داده بودند.
سپس در اوایل دههی 1980 ورق به نفع این نظریه برگشت. یک متخصص زیست شیمی انگلیسی به نام پیتر اسپنسر متوجه شباهت مهمی میان ALS و یک بیماری دیگرِ نورون حرکتی به نام لاتیریسم شد. لاتیریسم که در بین اجتماعات فقیر در اتیوپی، هند، و بنگلادش رواج دارد، ناشی از سمی است که در نوعی نخود وجود دارد و بتا – ن – اکسالیل آمینو – ل – آلانین (BOAA) نامیده میشود. BOAA از هم خانوادههای نزدیک BMAA است. اسپنسر در یکی از بررسیهای قبلی دریافته بود که وقتی که به میمونها BOAA خورانده شود، مبتلا به شکل نسبتاً ملایم بیماری میشوند. اما آن چه که برای اسپنسر اهمیت بیشتری داشت این بود که او و هم کارانش هم چنین متوجه شده بودند که لاتیریسم را نمیتوان در موشهای آزمایشگاهی القا کرد. پس شاید آزمایشهای پیش از آن با BMAA واقعاً به درستی تفسیر نشده بودند.
در ژوئیهی سال 1987 گروه اسپنسر نتایج آزمایشهای مصرف خوراکی BMAA را در میمون گزارش کرد که در آن شرح داده شده بود که چگونه مصرف آنها که چند هفته به طول میانجامید منجر به تضعیف ماهیچهها، پیری قابل ملاحظه، و استحالهی مغز میمونها شده بود. اگر چه علائم بسیار خفیفتر از ALS کامل بودند، اما حاکی از این بودند که شاید BMAA به عنوان سم کُند اثر میکند. اسپنسر استدلال کرد که شاید با اضافه شدن BMAA به فرایند طبیعی از دست رفتن نورونها بر اثر فزونی سن، این سم به اندازهای قوی شود که در انسان ایجاد ALS کند.
ممکن است شدت بیماری به همان اندازه با مقدار سم مصرف شده نیز بستگی داشته باشد. شاید لرزش پارکینسونی و زوال عقل در بعضی از بیماران گوامی ناشی از مصرف مقدار نسبتاً زیاد BMAA بود. اسپنسر هم چنین متوجه شد که برخی از آثار ناشی از BMAA در نخستیان به آثار MPTP (اسید آمینهای که باعث القاء لرزشهای پارکینسونی میشود) شباهت دارد. شاید این دو مادهی شیمیایی به نحو مشابهی عمل میکنند.
اما دانشمندان دیگر نظرات کاملاً متفاوتی در بارهی شیوع ALS در گوام دارند، چون عمدتاً کسی نتوانسته است نتایج اسپنسر را عیناً به دست آورد. کرلند اعتراف میکند: «خیلی دل سرد کننده است که نتایج آزمایش با BMAA تکرار نشدهاند.» سپس توجه اسپنسر به یکی دیگر از مواد شیمیایی تخم نخل، یعنی سیکازین، معطوف شد.
گایدوشک معتقد بود که کلید مسأله در جای دیگری است، یعنی در عدم تعادل مواد معدنی – به ویژه کاهش مصرف کلسیم و منیزیم همراه با فزونی آلومینیم. او برای تأیید این ادعا ذکر کرد که پژوهشگران مقادیر زیاد و غیر طبیعی آلومینیم را مانند آن چه در مبتلایان به آلزهایمر مشاهده شده است در مغز کسانی که بر اثر ALS فوت کردهاند دیدهاند. ته نشستهای پروتئینی مشاهده شده نیز بسیار شبیه به آنهایی است که در مغز بیماران آلزهایمر دیده میشود. اما – باز هم همان طور که در بیماری آلزهایمر دیده میشود – قرائنی که دلالت بر رابطهی سببی ALS با موادی معدنی نظیر آلومینیم داشته باشند هنوز سطحی هستند.
معمای گوام هنوز هم لاینحل باقی مانده است. توجه زیادی که به تخم نخل شد باعث شد که گوامیها نسبت به خطرهای احتمالی خوردن آنها آگاهی بیشتری پیدا کنند، و میزان بروز ALS در گوام اکنون بسیار کمتر از دهههای 1940 و 1950 است. اما خیلی از گوامیها هنوز فدنگ را مصرف میکنند، چون ادعا میکنند که سالها آن را خوردهاند بدون آن که اثر نامطلوبی داشته باشد. و به گفتهی کرلند، بروز مجموعه زوال عقل – پارکینسون در حال افزایش است.
شاید هم اصلاً این فرض که بیماریهای عصبی گوام به هیچ وجه اساس ژنتیکی ندارند نا درست باشد. تا حالا کسی نتوانسته است که مدرکی در تأیید این رابطه بیابد، اما علت آن بوده است که ابزارهای لازم در دسترس نبودهاند. در هر صورت مسلّم آن است که کشف ژن ALS در کروموزوم بیست و یک این امکان را فراهم میآورد که مسألهی نقش ژنتیک در بروز بیماری با دقت بیشتری بررسی شود. به نظر سدیک ممکن است این کار ارزش زحمتش را داشته باشد. وی قصد داشت به بررسی مقایسهای نشانههای ژنتیکی مردم گوام بپردازد.
متأسفانه پیش رفت به سوی هدف نهایی که جدا سازی خود ژن معیوب است به نحو خسته کنندهای آهسته بوده و یکی از مشکلات این بوده است که به نظر میرسد که این ژن در نزدیکی انتهای بازوی کوتاه کروموزوم قرار دارد که ساختارش بسیار در معرض تغییر است.
اما خبرها همه نا امید کننده نبودند. پژوهشگران قطعات بزرگی از DNA این ناحیه را جدا کردند، و گوسلاو و هم کارانش و نیز گروهی به رهبری هانس لهراش از بنیاد سلطنتی پژوهش سرطان در لندن اعلام کردند که موقعیت ژن را به محدودهای از دو و نیم میلیون باز، یعنی طولی از DNA که تقریباً سه در صد کل آن کروموزوم را تشکیل میدهد، رد یابی کردند.
در جاهای دیگر، جستجوی ژنهای دخیل در بیماری آلزهایمر هم چنان سرعت میگرفت. گر چه اکثر مواردِ این بیماری تک گیر هستند، اما ممکن است تا بیست در صد از آنها به صورت خانوادگی باشند. متخصصان ژنتیک عمدتاً توجه خود را به آنانی معطوف میکنند که در سن نسبتاً کم و اغلب در حدود چهل سالگی به آن مبتلا میشوند. در سال 1987 گروههایی از امریکا و اروپا به رهبری گوسلا، نشانههای ژنتیکی را در چهار خانوادهی بزرگ که به این شکلِ «زود هنگام» بیماری مبتلا میشدند بررسی کردند، و ژن بیماری را به کروموزوم بیست و یک نسبت دادند.
جان هاردی از بیمارستان سینت مری لندن با هم کاری پیتر سینت جورج – هایسلاپ از دانشگاه تورنتو در کانادا وراثت نشانههای ژنتیکی را در خانوادههای مبتلا به نوع زود هنگام و دیر هنگام بیماری آلزهایمر مقایسه کردند. نتایج آنها نشان داد که این دو حالت ناشی از نقصهای ژنتیکی کاملاً متفاوتی هستند. این نتیجه گیری با یافتههای آلن روزز و هم کارانش از دانشگاه دیوک در کارولینای شمالی تأیید شدند، که اشاره به این دارند که ژن معیوبی در کروموزوم نوزده سبب بیماری دیر هنگام است.
جان هاردی و گروه او گام مهم دیگری به پیش رفتند. آنان در مجلهی نِیچر اعلام کردند که جهش ژنتیک خاصی را در کروموزوم بیست و یک شناسایی کردهاند که در دو خانواده موجب بیماری آلزهایمر میشود. سپس این نتیجه در سه خانوادهی مبتلای دیگر تأیید شد. این جهش در ژنی است که رمز دهی پروتئین پیش ساز آمیلوئید (APP) را بر عهده دارد، که پژوهشگران از مدتها پیش گمان کردهاند که در این بیماری نقشی داشته باشد.
کشف هاردی ابهامی را که پیرامون APP وجود داشته است بیشتر کرد: چگونه نقص مختصری در ساختار شیمیایی این ماده منجر به تشکیل ته نشستهای پروتئینی میشود؟ قرائن دیگری که بر نقش APP دلالت میکردند ضمن آزمایش بر روی موشهای ترانس ژنیک (موشهایی که ژنهای بیگانهای در مادهی ژنتیکی خود داشتند) به دست آمد. دو گروه از امریکا گزارش دادند که در مورد موشهایی که با مهندسی ژنتیک مجبور به تولید APP بیشتر شده بودند، ته نشستهای پروتئینی شبیه به آن چه در مغز مبتلایان به آلزهایمر دیده میشود تشکیل شدند.
ALS گاهی با تحلیل نخاعی ماهیچهها (SMA)، بیماری دیگری که به نورونهای حرکتی آسیب میرساند، اشتباه میشود. در بیماران، فقدان بازتابها و لاغری ماهیچهها دیده میشود، اما بر خلاف ALS ، SMA اختلالی کاملاً ژنتیکی است.
گروههایی به رهبری کی دیویز از دانشگاه آکسفورد و کانرد گیلیام از دانشگاه کلمبیا در نیویورک کشف کردند که تعدادی از اشکال بالینی متمایز SMA ناشی از نقص در ژن یکسانی در کروموزوم پنج هستند. تلاشهایی صورت گرفت تا ژن معیوب شناسایی شود.
اما یک استثنا در این روال، بیماریای است که اکنون به بیماری لوگهریگ معروف است. به احتمال زیاد لوگهریگ علاقهای به طرز کار مغز نداشت، بلکه جولانگاه او زمین بیسبال بود. او در دههی 1920 و 1930 در تیم یانکیهای نیویورک بازی میکرد و با بر جا گذاشتن رکوردهای متعددی در میان مشاهیر بیسبال جایی برای خود باز کرد. اما در اوایل سال 1939، هم بازیهای او متوجه زوالی ناگهانی در مهارت او شدند. دیگر نمیتوانست مانند گذشته آزادانه حرکت کند، یا با توان و دقت همیشگی توپ را بزند – به عبارت دیگر نوعی فلج بر او عارض شده بود. چندی نگذشت که لوگهریگ مجبور شد همان سال بازی را کنار بگذارد. در چهارم ژوئیه با هزاران نفر از تماشاگران در نیویورک وداعی تأثر آور کرد، و دو سال بعد درگذشت.
در واقع بیماریای که به نام او است بیماری نرون حرکتی یا اسکلروز (جای گزین شدن بافت عادی با بافت لیفی) جانبی همراه با تحلیل ماهیچهای (ALS ) است: اختلال نادری که از هر صد هزار نفر یک یا دو نفر را مبتلا میکند، و درمانی هم برای آن شناخته نشده است. در انگلستان نیز افراد مشهوری دچار آن شدهاند. دیوید نیون، هنر پیشهی معروف، در سال 1983 بر اثر ابتلا به اسکلروز مزبور درگذشت، و در حدود پنجاه سال است که استیون هاوکینگ فیزیک دانِ نظریه پرداز و نویسندهی کتاب پر فروش تاریخچهی زمان به شکل ملایمتری به این اسکلروز مبتلا است و غالب این مدت را گرفتار صندلی چرخ دار بوده است.
امروزه این جستجو در دو جبهه ادامه دارد. متخصصان همه گیری شناسی میخواهند برای بروز به ظاهر تصادفی اسکلروز جانبی یا ALS در جمعیتها توضیحی بیابند، در حالی که متخصصان ژنتیک توجه خود را بر معدود موارد ارثی متمرکز کردهاند. امید میرود که شناسایی ژن یا ژنهای معیوب در این خانوادهها، پژوهش در زمینهی ALS را به نقطهی روشنی برساند. متخصصان ژنتیک حدس میزنند ALS ارثی مانند بیماری آلزهایمر، که آن نیز در برخی از خانوادهها شیوع بیشتری دارد، کلید شناخت موارد تک گیر بیماری باشد. ممکن است این خبر که گروهی در امریکا ژنی را برای ALS شناسایی کردند به این معنی باشد که شاید بتوان این حدس را امتحان کرد.
ALS بیماری پارکینسون به نحو انتخابگر و عجیبی به دستگاه عصبی آسیب میرساند. تنها یک دسته از یاختهها، یعنی نورونهای حرکتی مغز، صدمه میبینند. این یاختهها علائم الکتریکی را که از راه رشتههای عصبی از مغز به ماهیچههای بدن ارسال میشوند تولید میکنند. هم چنان که بیماری پیش رفت میکند، نورونها تحلیل میروند و تواناییشان را برای علامت دادن به ماهیچهها از دست میدهند. مهارتهای حرکتی بیماران کلاً از بین میروند، و مبتلایان در تکلم و بلع دچار اشکال میشوند. ماهیچهها لاغر میشوند و از کار افتادن اعصاب کلیدی قسمت فوقانی نخاع منجر به مرگ میشود. بیماری اسکلروز متعدد به طرز متفاوتی، یعنی با حمله به پوشش میلین که رشتههای عصبی را در بر میگیرد، موجب فلج میشود. در مورد ALS ارثی به نظر میرسد سه شکل از بیماری وجود داشته باشد که از نظر شدت با یک دیگر تفاوت دارند.
موفقیتهای اخیری که در نقشه برداری ژنهای بیماریهای رایجی هم چون فیبروز کیستس و نیز برخی از اختلالات عصبی نظیر بیماری آلزهایمر به دست آمدهاند بر روش یکسانی مبتنی بودهاند: یعنی بررسی خانوادههای مبتلا از نظر وراثت نشانگرهای خاصی در DNA موسوم به چند شکلیهای طول قطعهی انحصاری (یا RFLPها). معمولاً نشانگرها جزئی از ژن هدف نیستند، بلکه مانند پرچمهایی هستند که نزدیکی محل آن را در کروموزوم نشان میدهند. هر نشانگر که مکرراً با ALS به ارث برسد قاعدتاً باید با ژن آن بیماری مجاورت نزدیک – یا در اصطلاح ژنتیک، پیوستگی – داشته باشد. هدف، شناسایی یکی از این نشانگرها، ردیابی آن در یکی از کروموزومها (که در انسان بیست و سه جفت هستند)، و سپس جستجو برای خود آن ژن در همان کروموزوم است.
گروهی به رهبری تیپو سدیک، متخصص اعصاب از دانشگاه نورث وسترن در شیکاگوی ایلینویز، پس از جستجوی خسته کنندهای که بیش از چهار سال به درازا کشید، سرانجام به موفقیت دست یافت. بر خلاف جستجو برای ژن بیماری هانتینگتون که در آن بخت به کمک دانشمندان آمد و توانستند در دوازده نشانگر نخستی که امتحان کردند پیوستگی یکی از آنها را با ژن مورد نظر بیابند، گروه سدیک مجبور شد بیش از صد نشانگر را که در کروموزومهای متعددی پراکنده بودند تجزیه و تحلیل کند. با هر معیاری که بسنجید کار بسیار دشواری بود: باید نمونههای DNA از صد و پنجاه خانوادهی مبتلا به ALS جمع آوری میشدند.
نخستین موفقیت هنگامی به دست آمد که در سال 1989 سدیک و هم کارانش اصطلاحاً یک نقشهی حذفی منتشر کردند. همان طور که از نامش پیدا است، این نقشه نشان میداد که در کدام نواحیِ DNA میشد احتمال وجود ژن مورد نظر را با اطمینان رد کرد. مهمتر آن که این امید را بر میانگیخت که ژن ALS بر یکی از دو کروموزوم قرار داشته باشد. یکی از اینها، یعنی کروموزوم بیست و یک، نامزد بسیار محتملی بود. رابطهی آن با نشانگان داون با قطعیت اثبات شده بود، و گروههای پژوهشی دیگری نشان داده بودند که دست کم ژن یکی از اشکال ارثی بیماری آلزهایمر در آن است. بنا بر این سدیک و هم کارانش تصمیم گرفتند توجه خود را منحصراً به این کروموزوم معطوف کنند. آنان تمام توان خود را صرف این کردند که الگوی وراثت چهار نشانگر از کروموزوم بیست و یک را در بیست و سه خانوادهی مبتلا به ALS بررسی کنند.
در آخرین دههی قرن بیستم بود که سرمایه گذاریشان نتیجه داد. پژوهشگران در مجلهی پزشکی نیو اینگلند مقالهای منتشر کردند که نشان میداد کروموزوم بیست و یک واقعاً حاوی ژن ALS است. اما این بررسی هم چنین نشان میداد که ژن مزبور در تمام خانوادههای مبتلا باعث بیماری نیست. نتیجه چه بود؟ این که باید دست کم یک ژن دیگر وجود داشته باشد که وقتی عیب پیدا کند موجب ALS شود. با توجه به این که متخصصان بالینی دست کم سه شکل متفاوت از ALS را تشخیص دادهاند، شاید این مسأله چندان شگفت آور نباشد، اما یاد آور پیچیدگیهایی است که در اکثر بیماریهای ژنتیک وجود دارد. در واقع عبارت «یک ژن، یک بیماری» معمولاً بیانگر نوعی ساده اندیشی نادرست است.
پس بعد چه؟ هنوز سدیک و هم کارانش نمیدانستند که وظیفهی ژنی که برای ALS نقشه برداری کردهاند چیست. شاید نخستین قرائنی که این مسأله را کمی روشن کنند موقعی به دست آیند که توالی ژن، یا لااقل بخشی از آن، تعیین شود. ضمناً پژوهشگران به جز تصوری کلی، از محل ژن در کروموزوم اطلاعی ندارند. قبل از آن که بتوانند محل آن را تعیین کنند باید نقشهی دقیقتری از کروموزوم به دست آورند. به این ترتیب، اولویت اول یافتنِ نشانگرها یا RFLB بهتر است. تنها در آن صورت است که میتوانند در مرحلهی نهایی در میان قطعات تکثیر یافتهی کروموزومها به جستجو برای ژن مورد نظر بپردازند. این سیاست بسیار شبیه به روشی است که برای شناسایی موفقیت آمیز ژن فیبروز کیستی به کار رفت: ابتدا ژن را نقشه برداری میکنند، سپس نشانههای نزدیکتری پیدا میکنند. آن گاه محل ژن را به قطعهی خاصی از کروموزوم محدود میکنند، و سرانجام توالی آن قطعهی DNA را تعیین میکنند.
اما شناسایی ژنهای بیماریها حتی پس از نقشه برداریشان هم به هیچ وجه کار سادهای نیست. به عنوان نمونه جدا سازی ژن فیبروز کیستی چهار سال طول کشید، و جستجو به دنبال ژن بیماری هانتیگتون سالها پس از آن که پژوهشگران برای نخستین بار پیوستگی آن را با یک نشانگر گزارش دادند ادامه یافت. در مورد بیماری لوگهریگ هم کار به این آسانیها نیست.
اما این ژن بالاخره شناسایی خواهد شد. پرسش هیجان انگیزی که آن موقع مطرح خواهد شد این است که این پیش رفت چه مسائلی را در بارهی شکل شایعتر و تک گیرِ بیماری روشن خواهد کرد. ALS تک گیر بر خلاف شکل ارثی آن به همان اندازه مؤثر است که هفتاد سال پیش بود. اگر چه این بیماری با تمام این اوصاف بسیار نادر است، اما برخی از آمارها حاکی از آن هستند که امکان دارد موارد آن مانند بیماری آلزهایمر در حال افزایش باشد. در گزارشی میزان بروز فعلی آن تا حتی یک در بیست هزار قید شده است. گر چه ممکن است این نشانهی بهبود امکانات تشخیصی باشد، اما کریستوفر مارتین از واحد همه گیری شناسی محیطی شورای تحقیقات پزشکی در ساوت هامپتن انگلیس بر این باور بود که باید این روند را جدی بگیریم. او گفت که افزایشهای مشابهی در موارد ALS انگلستان و اسکاندیناوی گزارش شدهاند، در حالی که میزان بروز بیماری پارکینسون ثابت باقی مانده است. او افزود: «اگر چنین است، پس حتماً اتفاق جالبی دارد میافتد.»
در یکی از معروفترین نظریاتی که در بارهی منشأ ALS تک گیر ارائه شده است، ویروس فلج اطفال دخیل دانسته شده است. در مقالهای در مجلهی لانست گزارش شده بود که شیوع فعلی ALS در انگلستان و ولز شبیه شیوع فلج اطفال در چند دهه پیش است. ویروس فلج اطفال به همان نورونهای حرکتی ساقهی مغز و طناب نخاعی که در ALS صدمه میبینند آسیب میرساند.
یکی از اشکالاتی که در این نظریه وجود دارد این است که فلج اطفال، عفونتی حاد و کوتاه مدت است، در حالی که ALS بیماری مزمنی است. با این حال این نظریه در نظر بسیاری، یکی از جالبترین نظریاتی است که تا کنون عرضه شده است.
در نظریههای دیگر، به سموم شیمیایی توجه شده است. گر چه گزارشهای متعددی منتشر شدهاندکه در آنها ALS تک گیر را با فلان یا بهمان سم محیطی مرتبط دانستهاند، اما هنوز مادهی متقاعد کنندهای عنوان نشده است. برخی از متخصصان همه گیری شناسی گناه بیماری را به گردن سموم گوگرد دار انداختهاند. آنان دلیل میآورند که کسانی در معرض خطر ابتلا به ALS هستند که تواناییشان برای شکستن این ترکیبات در کبد مختل شده باشد. دیگران به نوع متفاوتی از مواد شیمیایی اشاره میکنند، مثلاً حلّالها و چسبهایی که در صنعت چرم استفاده میشوند، یا حتی سرب. شاید در نقاط مختلف دنیا مواد متفاوتی موجب بیماری میشوند. شاید هم انواع مشابهی از سموم باعث استحالهی عصبی مشاهده شده در دیگر بیماریهای دستگاه حرکتی نظیر بیماریهای پارکینسون و آلزهایمر نیز میشوند.
در پشت این پرسشهای بی پاسخ نگرانی دیگری پنهان است. چگونه یک مادهی شیمیایی به ظاهر ساده موجب آسیب انتخابگری میشود که نورونها در بیماریهایی نظیر ALS دچار آن میشوند؟ به همین ترتیب، چگونه یک مادهی شیمیایی در بدن، آثار پیچیدهی یک نقص ژنتیکی را تقلید میکند؟ با بررسیهایی که بر روی بیماری پارکینسون انجام گرفته است دست کم سر نخهایی به دست آمده است.
پژوهشگران امریکایی تصادفاً کشف کردند که مادهای شیمیایی به نام MPTP موجب بروز لرزشهای پارکینسونی میشود. زنگ خطر موقعی به صدا در آمد که کم کم معتادان به هروئین با علائم ظاهری بیماری پارکینسون به درمانگاهی در سان فرانسیسکو مراجعه کردند؛ از قضا MPTP یکی از محصولات جانبی تهیهی شیمیایی هروئین است.
MPTP، و به خصوص استفاده از آن در موشها، زمینهی تحقیقاتی جدیدی را در بارهی برخی از اتفاقات زیست شیمیایی که منجر به از بین رفتن نورونهای دوپامینرژیک میشوند باز کرده است. (نورونهای دوپامینرژیک نورونهایی هستند که با ناقل عصبی دوپامین فعال میشوند.) از یافتههای دیگر که بگذریم، به نظر میرسد بدن MPTP را میشکند و مادهای شیمیایی شبیه به دوپامین تولید میکند که نورونهای دوپامینرژیک آن را به طور انتخابگر جذب میکنند.
کشف آثار MPTP تا حد زیادی باعث شد تا دانشمندان به نقش احتمالی مواد سمی در بیماریهای استحالهای مغزی توجه بیشتری کنند. ولی با وجود این هنوز بر سر این پرسش کلیدی اختلاف نظر دارند که آیا موادی شیمیایی نظیر MPTP واقعاً در عمل باعث بیماری میشوند یا این که تنها ابزارهایی برای پژوهش هستند. قرائن بیشتر از جانب دیگری به دست آمدهاند. در بیمارستان سنت مری لندن، جان هاردی وهم کارانش مشغول مطالعه روی ژنتیک مولکولی بیماری آلزهایمر بودند. آنان یک نقص ژنتیکی را شناسایی کردند که در پنج خانوادهای که به یکی از اشکال بیماری مبتلا هستند مشترک است. این نقص در ژنی است که رمز دهی پروتئینی را به نام APP بر عهده دارد. هاردی و هم کارانش بر این باور بودند که این نقص واکنش APP را به آنزیمهای تجزیه کنندهاش مختل میکند.
دست کم از لحاظ نظری هر مادهی شیمیایی یا عامل دیگری که با همین مراحل سوخت و سازی تداخل کند نتیجهی یکسانی به بار خواهد آورد – که در این مورد انباشته شدن تدریجی پروتئینهایی در مغز است که به طور صحیحی اصلاح نشدهاند. ممکن است الگوی زیست شیمیایی مشابهی نیز در مورد بیماریهای ژنتیکی دیگری که همتایان تک گیر هم دارند صدق کند.
مهمترین مشکل در بررسی ALS تک گیر همه گیری شناسی آن است. بر خلاف اغلب بیماریهای دیگر که به سبب گوناگونی عوامل ژنتیکی یا محیطی، گروههای قومی و نژادی خاصی را بیش از بقیه مبتلا میکنند، میزان بروز این بیماری در سراسر جهان تقریباً یکسان است. اما خوشبختانه در این بین استثناهای قابل توجهی هم وجود داشتهاند. در دهههای 1950 و 1960، شیوع ناگهانی ALS در جزیرهی دور افتادهای در اقیانوس آرام موقعیتی را به وجود آورد که شاید بهترین فرصت برای یافتن یک علت بود.
گوام، بزرگترین و جنوبیترین جزایر ماریانا در شمال اقیانوس آرام است. این جزیره در شرق فیلیپین و جنوب شرقی ژاپن قرار دارد. ساکنان آن، که تعدادشان به بیش از صد و پنجاه هزار نفر میرسد، چامورو نام دارند.امروزه این جزیره، استراحتگاه توریستی و تجاری مهمی است. اما وقتی هنری زیمرمن متخصص آسیب شناسی اعصاب، کمی پس از آن که نیروهای امریکایی آن را در سال 1944 از ژاپنیها پس گرفتند به آن جا اعزام شد و برای نخستین بار بیماری خطرناکی را در ساکنان آن جا شناسایی کرد، ظاهرش، بسیار متفاوت بود. همان طور که ترنس مونمنی در نشریهی نیویورکر شرح داد، زیمرمن کالبد شکافیهای متعددی انجام داد و با چند مورد از نشانههای تمام عیار ALS مواجه شد که گر چه به ده مورد هم نمیرسیدند، اما باز هم تعدادشان بسیار بیشتر از آنی بود که برای شمار اندک ساکنان جزیره پیش بینی میشد. پی گیریهای بیشتر نشان داد که میزان بروز ALS در میان چاموروها تقریباً صد برابر بیشتر از هر نقطهی دیگری در جهان بود.
در اوماتاک، دهکدهی دور افتادهای در گوشهی جنوب غربی جزیره، تخمین زده میشد که بیش از یک چهارم موارد مرگ بزرگ سالان، ناشی از ALS باشد. تکان دهندهتر آن که بیماری بسیار شدیدتری شناسایی شد که تقریباً به اندازهی ALS شایع بود که در واقع گاهی در همان خانواده، و حتی در همان فرد، ظاهر میشد. به نظر میرسید که این بیماری دوم لرزش بیماری پارکینسون و زوال عقل بیماری آلزهایمر را یک جا در خود داشته باشد. به علاوه ویژگیهای بیماری – یعنی استحالهی نورونها، کوچک شدن مغز، و ته نشستهای پروتئینی موسوم به کلافههای نوروفیبریلی – حاکی از رابطهی احتمالی بیماریهای عصبی در گوام و بیماری آلزهایمر، یا حتی یکی بودن عاملِ ایجاد کنندهی آن دو بود.
برخی از علل احتمالی بیماری در گوام در همان مراحل ابتدایی رد شدند. این بیماری به رغم شیوعش، نه به نظر میرسید بیماری ژنتیکی باشد، و نه چنین مینمود که ناشی از عاملی قابل سرایت مثل ویروس باشد. محتملترین فرضیه در اوایل دههی 1960 از طرف یک متخصص همه گیری شناسی به نام میجوری گرنت ویتینگ ارائه شد. وی گفت ALS در گوام به نحوی با عادت بومیان به خوردن تخم نخل ساگو رابطه دارد. گوامیها غالباً این تخمها را به صورت آردی به نام فدنگ آسیاب میکردند و از آن برای تهیهی نوعی نان خشک استفاده میکردند. پیش از آن که این کار را بکنند تخمها را خشک میکردند و سپس آنها را یک هفته یا بیشتر چند بار با آب میشستند تا سموم بالقوه خطرناک آنها جدا شود. تنها بوی این تخمها کافی است تا موجب بیماری افراد شود، و گاهی اتفاق افتاده است که حیوانات بر اثر خوردن آبی که برای خیساندن آنها استفاده شده بود تلف شدهاند.
اکثر گوامیها از احتمال بیمار شدن بر اثر خوردن تخمهای نشسته کاملاً آگاه بودند. اما ویتینگ و لئونارد گرند، متخصص همه گیری شناسی از مایو کلینیک در مینه سوتای امریکا، استدلال کردند که شاید کمبود غذا به خصوص برنج در مدت جنگ باعث شده باشد که عدهی بسیاری از روی ناچاری تخمهای نشسته بخورند. و به نظر آنان ممکن بود همین به شیوع انفجار گونهی ALS در جزیره منجر شده باشد.
چندین پژوهشگر از جمله دانیل گایدوشک که برای تحقیقاتش در زمینهی بیماری مغزی کورو در سال 1976 برندهی جایزهی نوبل شد، این نظریه را به دقت مورد بررسی قرار دادند. اما تا اوایل دههی 1970 میلادی آن را به دلیل نبود مدارک قطعی رد کردند. چرا؟ از یک جهت، تخمهای این نخل حاوی چندین سم شناخته شده هستند از جمل بتا – ن – متیل آمینو – ل – آلانین ( BMAA) که اسید آمینهی نادری است، و سیکارین که در حیوانات سرطان زا است. اما تمام تلاشهایی که برای استفاده از BMAA جهت القاء علائم شبه ALS در موشهای آزمایشگاهی انجام گرفت با شکست مواجه شد، و بر این نظر که BMAA در انسان باعث ALS میشود سایهی تردید افکند. با گذشت زمان، نتایج مثبت، حتی چشم گیرترینشان، به فراموشی سپرده شدند. از نمونههای بارز آن مقالهای بود که در سال 1964 منتشر شد و در آن استحالهی عصبی و ماهیچهای را در میمون رزوسی که آرد تخم نخل به او خورانده شده بود شرح داده بودند.
سپس در اوایل دههی 1980 ورق به نفع این نظریه برگشت. یک متخصص زیست شیمی انگلیسی به نام پیتر اسپنسر متوجه شباهت مهمی میان ALS و یک بیماری دیگرِ نورون حرکتی به نام لاتیریسم شد. لاتیریسم که در بین اجتماعات فقیر در اتیوپی، هند، و بنگلادش رواج دارد، ناشی از سمی است که در نوعی نخود وجود دارد و بتا – ن – اکسالیل آمینو – ل – آلانین (BOAA) نامیده میشود. BOAA از هم خانوادههای نزدیک BMAA است. اسپنسر در یکی از بررسیهای قبلی دریافته بود که وقتی که به میمونها BOAA خورانده شود، مبتلا به شکل نسبتاً ملایم بیماری میشوند. اما آن چه که برای اسپنسر اهمیت بیشتری داشت این بود که او و هم کارانش هم چنین متوجه شده بودند که لاتیریسم را نمیتوان در موشهای آزمایشگاهی القا کرد. پس شاید آزمایشهای پیش از آن با BMAA واقعاً به درستی تفسیر نشده بودند.
در ژوئیهی سال 1987 گروه اسپنسر نتایج آزمایشهای مصرف خوراکی BMAA را در میمون گزارش کرد که در آن شرح داده شده بود که چگونه مصرف آنها که چند هفته به طول میانجامید منجر به تضعیف ماهیچهها، پیری قابل ملاحظه، و استحالهی مغز میمونها شده بود. اگر چه علائم بسیار خفیفتر از ALS کامل بودند، اما حاکی از این بودند که شاید BMAA به عنوان سم کُند اثر میکند. اسپنسر استدلال کرد که شاید با اضافه شدن BMAA به فرایند طبیعی از دست رفتن نورونها بر اثر فزونی سن، این سم به اندازهای قوی شود که در انسان ایجاد ALS کند.
ممکن است شدت بیماری به همان اندازه با مقدار سم مصرف شده نیز بستگی داشته باشد. شاید لرزش پارکینسونی و زوال عقل در بعضی از بیماران گوامی ناشی از مصرف مقدار نسبتاً زیاد BMAA بود. اسپنسر هم چنین متوجه شد که برخی از آثار ناشی از BMAA در نخستیان به آثار MPTP (اسید آمینهای که باعث القاء لرزشهای پارکینسونی میشود) شباهت دارد. شاید این دو مادهی شیمیایی به نحو مشابهی عمل میکنند.
اما دانشمندان دیگر نظرات کاملاً متفاوتی در بارهی شیوع ALS در گوام دارند، چون عمدتاً کسی نتوانسته است نتایج اسپنسر را عیناً به دست آورد. کرلند اعتراف میکند: «خیلی دل سرد کننده است که نتایج آزمایش با BMAA تکرار نشدهاند.» سپس توجه اسپنسر به یکی دیگر از مواد شیمیایی تخم نخل، یعنی سیکازین، معطوف شد.
گایدوشک معتقد بود که کلید مسأله در جای دیگری است، یعنی در عدم تعادل مواد معدنی – به ویژه کاهش مصرف کلسیم و منیزیم همراه با فزونی آلومینیم. او برای تأیید این ادعا ذکر کرد که پژوهشگران مقادیر زیاد و غیر طبیعی آلومینیم را مانند آن چه در مبتلایان به آلزهایمر مشاهده شده است در مغز کسانی که بر اثر ALS فوت کردهاند دیدهاند. ته نشستهای پروتئینی مشاهده شده نیز بسیار شبیه به آنهایی است که در مغز بیماران آلزهایمر دیده میشود. اما – باز هم همان طور که در بیماری آلزهایمر دیده میشود – قرائنی که دلالت بر رابطهی سببی ALS با موادی معدنی نظیر آلومینیم داشته باشند هنوز سطحی هستند.
معمای گوام هنوز هم لاینحل باقی مانده است. توجه زیادی که به تخم نخل شد باعث شد که گوامیها نسبت به خطرهای احتمالی خوردن آنها آگاهی بیشتری پیدا کنند، و میزان بروز ALS در گوام اکنون بسیار کمتر از دهههای 1940 و 1950 است. اما خیلی از گوامیها هنوز فدنگ را مصرف میکنند، چون ادعا میکنند که سالها آن را خوردهاند بدون آن که اثر نامطلوبی داشته باشد. و به گفتهی کرلند، بروز مجموعه زوال عقل – پارکینسون در حال افزایش است.
شاید هم اصلاً این فرض که بیماریهای عصبی گوام به هیچ وجه اساس ژنتیکی ندارند نا درست باشد. تا حالا کسی نتوانسته است که مدرکی در تأیید این رابطه بیابد، اما علت آن بوده است که ابزارهای لازم در دسترس نبودهاند. در هر صورت مسلّم آن است که کشف ژن ALS در کروموزوم بیست و یک این امکان را فراهم میآورد که مسألهی نقش ژنتیک در بروز بیماری با دقت بیشتری بررسی شود. به نظر سدیک ممکن است این کار ارزش زحمتش را داشته باشد. وی قصد داشت به بررسی مقایسهای نشانههای ژنتیکی مردم گوام بپردازد.
بیماریهای عصبی و ژنتیک نوین
بیماری لوگهریگ یا ALS ، یکی از شمارِ رو به رشد اختلالات عصبی است. نخستین موفقیت موقعی به دست آمد که در سال 1983 جیم گوسلا و هم کارانش در بیمارستان عمومی ماساچوست در بوستون، ژن بیماری هانتینگتون را نقشه برداری کردند. نه تنها پژوهشگران به سختی در جستجوی این ژن بودند، بلکه این بررسی نخستین تلاش موفقیت آمیز در راه تعیین محل ژن یک بیماری اتوزومی (مربوط به کروموزومهای غیر جنسی) در کروموزومها بود. گوسلا و هم کارانش در میان تنها دوازده نشانگر که در سرتاسر DNA پراکنده بودند به جستجو پرداختند، و دریافتند که یکی از آنها به نام G8 در نزدیکی ژن مورد نظر قرار دارد؛ بنا بر این توانستند تعیین کنند که این ژن در کروموزوم چهار واقع است.متأسفانه پیش رفت به سوی هدف نهایی که جدا سازی خود ژن معیوب است به نحو خسته کنندهای آهسته بوده و یکی از مشکلات این بوده است که به نظر میرسد که این ژن در نزدیکی انتهای بازوی کوتاه کروموزوم قرار دارد که ساختارش بسیار در معرض تغییر است.
اما خبرها همه نا امید کننده نبودند. پژوهشگران قطعات بزرگی از DNA این ناحیه را جدا کردند، و گوسلاو و هم کارانش و نیز گروهی به رهبری هانس لهراش از بنیاد سلطنتی پژوهش سرطان در لندن اعلام کردند که موقعیت ژن را به محدودهای از دو و نیم میلیون باز، یعنی طولی از DNA که تقریباً سه در صد کل آن کروموزوم را تشکیل میدهد، رد یابی کردند.
در جاهای دیگر، جستجوی ژنهای دخیل در بیماری آلزهایمر هم چنان سرعت میگرفت. گر چه اکثر مواردِ این بیماری تک گیر هستند، اما ممکن است تا بیست در صد از آنها به صورت خانوادگی باشند. متخصصان ژنتیک عمدتاً توجه خود را به آنانی معطوف میکنند که در سن نسبتاً کم و اغلب در حدود چهل سالگی به آن مبتلا میشوند. در سال 1987 گروههایی از امریکا و اروپا به رهبری گوسلا، نشانههای ژنتیکی را در چهار خانوادهی بزرگ که به این شکلِ «زود هنگام» بیماری مبتلا میشدند بررسی کردند، و ژن بیماری را به کروموزوم بیست و یک نسبت دادند.
جان هاردی از بیمارستان سینت مری لندن با هم کاری پیتر سینت جورج – هایسلاپ از دانشگاه تورنتو در کانادا وراثت نشانههای ژنتیکی را در خانوادههای مبتلا به نوع زود هنگام و دیر هنگام بیماری آلزهایمر مقایسه کردند. نتایج آنها نشان داد که این دو حالت ناشی از نقصهای ژنتیکی کاملاً متفاوتی هستند. این نتیجه گیری با یافتههای آلن روزز و هم کارانش از دانشگاه دیوک در کارولینای شمالی تأیید شدند، که اشاره به این دارند که ژن معیوبی در کروموزوم نوزده سبب بیماری دیر هنگام است.
جان هاردی و گروه او گام مهم دیگری به پیش رفتند. آنان در مجلهی نِیچر اعلام کردند که جهش ژنتیک خاصی را در کروموزوم بیست و یک شناسایی کردهاند که در دو خانواده موجب بیماری آلزهایمر میشود. سپس این نتیجه در سه خانوادهی مبتلای دیگر تأیید شد. این جهش در ژنی است که رمز دهی پروتئین پیش ساز آمیلوئید (APP) را بر عهده دارد، که پژوهشگران از مدتها پیش گمان کردهاند که در این بیماری نقشی داشته باشد.
کشف هاردی ابهامی را که پیرامون APP وجود داشته است بیشتر کرد: چگونه نقص مختصری در ساختار شیمیایی این ماده منجر به تشکیل ته نشستهای پروتئینی میشود؟ قرائن دیگری که بر نقش APP دلالت میکردند ضمن آزمایش بر روی موشهای ترانس ژنیک (موشهایی که ژنهای بیگانهای در مادهی ژنتیکی خود داشتند) به دست آمد. دو گروه از امریکا گزارش دادند که در مورد موشهایی که با مهندسی ژنتیک مجبور به تولید APP بیشتر شده بودند، ته نشستهای پروتئینی شبیه به آن چه در مغز مبتلایان به آلزهایمر دیده میشود تشکیل شدند.
ALS گاهی با تحلیل نخاعی ماهیچهها (SMA)، بیماری دیگری که به نورونهای حرکتی آسیب میرساند، اشتباه میشود. در بیماران، فقدان بازتابها و لاغری ماهیچهها دیده میشود، اما بر خلاف ALS ، SMA اختلالی کاملاً ژنتیکی است.
گروههایی به رهبری کی دیویز از دانشگاه آکسفورد و کانرد گیلیام از دانشگاه کلمبیا در نیویورک کشف کردند که تعدادی از اشکال بالینی متمایز SMA ناشی از نقص در ژن یکسانی در کروموزوم پنج هستند. تلاشهایی صورت گرفت تا ژن معیوب شناسایی شود.
/م