نویسنده: برتراند راسل
مترجم: نجف دریابندری
مترجم: نجف دریابندری
مهم ترین خصایص سازمان، گذشته از هدف آن، عبارتند از: (1) اندازه، (2)اقتدار بر اعضا، (3)اقتدار بر غیراعضا، (4)صورتهای دولت. از این میان سه مسأله ی اخیر موضوع بحث فعلی ما است.
گذشته از دولت سازمانهایی که قانون به آنها اجازه ی فعالیت می دهد دارای اقتدارهایی هستند که حدود دقیق آنها را قانون معین می کند. اگر شما وکیل یا پزشک یا گرداننده ی مسابقه ی اسبدوانی باشید، قانون می تواند از شما سلب صلاحیت یا خلع جواز کند. این مجازاتها همراه با سرشکستگی است و ممکن است اسباب زیان مالی سنگین هم باشد. اما شما هر قدر هم در صنف خود بدنام باشید، همکارانتان بیش از این کاری نمی توانند بکنند که شما را از ادامه دادن شغل خود محروم سازند. اگر سیاستمدار باشید، باید جزئی از دستگاه سیاست بشمار بروید، ولی کسی نمی تواند شما را از پیوستن به یک حزب دیگر یا در پیش گرفتن یک زندگی آرام دور از جنجال انتخابات، باز دارد. اقتدارهایی که سازمانهای غیر از دولت بر اعضای خود دارند متکی بر حق اخراج اعضاست، و به نسبت درجه ی بدنامی یا زیان مالی که از اخراج حاصل می شود ممکن است سنگین یا سبک باشد.
اقتدارهای دولت بر شهروندانش، برعکس، نامحدود است؛ مگر تا حدی که مفاد قانون اساسی بازداشت و سلب مالکیت را منع کرده باشد. در ایالات متحد آمریکا، هیچ کس را نمی توان از زندگی، آزادی، یا مال خود محروم ساخت مگر به حکم قانون، یعنی اینکه مقامات قضایی اثبات کنند که آن شخص مرتکب جرمی شده است که قبلاً قانون مجازات آن را معین کرده است. در انگلستان، اقتدارهای قوه ی مجریه به همین ترتیب محدود است، ولی قوه ی مقننه قدرت مطلق دارد: این قوه ی مجریه به همین ترتیب محدود است، ولی قوه ی مقننه قدرت مطلق دارد: این قوه می تواند قانونی بگذراند که آقای فلان باید اعدام شود، یا دارایی اش را مصادره کنند، بدون اینکه لازم باشد اثبات کنند که این شخص مرتکب جرمی شده است. همین اقتدار، به صورت لایحه ی سلب حقوق اشخاص، یکی از وسایلی بود که پارلمان انگلستان را بر دولت مسلط ساخت. در هندوستان و در کشورهای تک قدرتی، این اقتدار ازان قوه ی مجریه است و آزادانه بکار می رود. این امر بر سنت استوار است، و هرکجا دولت این قدرت مطلق را از دست داده باشد علت آن نظریه ی حقوق بشر بوده است.
تعریف اقتدارهای سازمانها بر غیر اعضا به این آسانی نیست. اقتدارهای دولت در رابطه با خارجیان بر جنگ و تهدید به جنگ وابسته است؛ این نکته حتی در اموری مانند حقوق گمرکی و قوانین مهاجرت نیز صادق است؛ در چین هر دوی این امور با پیمانهایی تنظیم شدند که دولت بر اثر شکست نظامی ناگزیر از امضای آنها شد. قدرت یک دولت بر دولت دیگر را هیچ چیزی جز کمبود نیروی نظامی محدود نمی سازد؛ اگر یک دولت نیروی کافی در اختیار داشته باشد حتی ممکن است فرمان امحای تمامی جمعیت یک کشور دیگر را صادر کند، واین امری است که بارها روی داده است. برای مثال به این چند مورد توجه کنید: کتاب یوشع در عهد عتیق، اسارت قوم یهود در بابل، و محدودشدن سرخپوستانی که در امریکای شمالی از قتل عام جان بدربرده اند در اردوگاههای خاص آنها.
دولت به قدرتهای مادی سازمانهای خصوصی با حسادت می نگرد، و به همین جهت این قدرتها غالباً غیرقانونی اند. این قدرتها غالباً بر تحریم و سایر اشکال مفرط اعمال زور متکی هستند. این گونه نفوذ تروریستی معمولاً مقدمه ی انقلاب یا هرج و مرج است. در ایرلند قتلهای سیاسی نخست باعث سقوط زمینداران شد، و سپس به از میان رفتن تسلط انگلستان انجامید. در روسیه ی تزاری انقلابیان به شیوه های تروریستی بسیار متوسل می شدند. در آلمان نازیها با کارهای قهرآمیز غیرقانونی به قدرت رسیدند. در لحظه ی حاضر، در چکوسلواکی آن عده از جمعیت آلمانی زبان که حاضر نمی شوند به حزب هنلاین بپیوندند نامه هایی دریافت می کنند که می گوید: «شما را نشان کرده ایم» ، یا «نوبت شما هم می رسد» ؛ و با توجه به اینکه پس از تصرف اتریش به دست آلمانها بر مخالفان چه گذشت، این گونه تهدیدها بسیار مؤثر است. دولتی که نتواند جلو این گونه کارهای خلاف قانون را بگیرد معمولاً بزودی کارش خراب می شود. اگر کارهای خلاف قانون از ناحیه ی یک سازمان واحد با برنامه ی سیاسی معین انجام بگیرد، نتیجه انقلاب خواهد بود؛ اما اگر دسته های راهزنان یا سربازان شورشی دست به این گونه کارها بزنند ممکن است فقط دوره های هرج و مرج و بی سر و سامانی پیش بیاید.
در کشورهای دموکراتیک، مهم ترین سازمانهای خصوصی، سازمانهای اقتصادی اند. اینها برخلاف سازمانهای سری می توانند تروریسم خود را در دایره ی قانون اعمال کنند، زیرا تهدید آنها این نیست که دشمنان خود را خواهند کشت، بلکه فقط این است که نانشان را خواهند برید. با این گونه تهدیدها-که لزومی ندارد صراحتاً به زبان آورده شود-بسیار پیش آمده است که سازمانهای اقتصادی حتی دولت را هم شکست داده اند-چنانکه در فرانسه پیش آمد. تا زمانی که سازمانهای خصوصی می توانند حکم کنند که افرادی که وابسته به آنها نیستند حق دارند یا ندارند نان بخورند، آشکار است که قدرت دولت دچار محدودیتهای بسیار جدی است. در آلمان و ایتالیا، و نیز در روسیه، دولت از این حیث بر سرمایه تسلط مطلق بدست آورده است.
اکنون می پردازم به مسأله ی اشکال دولت، و طبیعی است که این بحث را با سلطنت مطلقه آغاز کنیم که قدیم ترین و ساده ترین و رایج ترین شکل حکومتی است که در دوران تاریخی می شناسیم. من در اینجا میان پادشاه و جبار تمایزی قائل نمی شوم، بلکه می خواهم حکومت فردی را بررسی کنم، خواه ازان پادشاه وارث باشد و خواه در دست فرمانروای غاصب. این نوع حکومت همیشه در آسیا برقرار بوده است-از آغاز تاریخ بابل گرفته تا شاهنشاهی ایران و تسلط مقدونیان و رومیان و خلافت اسلام، تا زمان سلاطین مغول. در چین، البته امپراتور قدرت مطلق نداشت، مگر در دوره ی شبه موانگ تی (قرن سوم ق.م.)، که کتابها را سوزاند؛ در زمانهای دیگر اشراف ( «ماندرن» های) چینی معمولاً زورشان به امپراتور می رسید. اما چین همیشه از قواعد مستثنا بوده است. در زمان حاضر، با آنکه سلطنت مطلقه ظاهراً رو به انحطاط می رود، چیزی بسیار شبیه این طرز حکومت در آلمان، ایتالیا، روسیه، ترکیه، و ژاپن برقرار است. پیداست که این شکل حکومت را مردمان طبیعی می دانند.
از لحاظ روانشناسی؛ امتیازات این طرز حکومت روشن است. به طور کلی، فرمانروا، یک ایل یا فرقه را به پیروزی می رساند، و پیروانش خود را شریک شکوه و افتخار او می دانند. کورش، شورش پارسها را بر ضد مادها رهبری کرد؛ اسکندر، مقدونیان را به قدرت و ثروت رساند؛ ناپلئون به سپاهیان انقلاب فرانسه پیروزی بخشید. رابطه ی لنین هیتلر با حزبهاشان از همین گونه بود. ایل یا فرقه ای که فرمانروای فاتح ریاست آن را برعهده دارد با میل از رئیس خود پیروی می کند و بر اثر پیروزیهای او خود را بزرگ می بیند؛ کسانی که به دست رهبر منکوب می شوند، ترسی آمیخته به ستایش احساس می کنند. هیچ نوع آموزش سیاسی و عادت به سازش لازم نیست؛ فقط نوعی همبستگی اجتماعی غریزی لازم است، از آن گونه که در دسته های کوچک وجود دارد، و چون همه ی افراد بر پیروزیهای رهبر متکی هستند این همبستگی هم آسان می شود. وقتی که رهبر می میرد، حاصل کار او ممکن است از هم بپاشد، چنانکه در مورد اسکندر پیش آمد؛ اما اگر بخت با یک جانشین کاردان یاری کند او ممکن است کار را ادامه دهد تا آنکه قدرت جنبه ی سنتی پیدا کند.
هر نوع رابطه ی دیگری میان مردمان، غیر از رابطه ی امر و اطاعت، که آنها را به صورت جامعه ی یک پارچه درآورد، دارای دشواریهایی است که می توان آنها را با بررسی رابطه دولتها روشن کرد. نمونه های بی شماری وجود دارد از دولتهای کوچکی که از راه تصرفات خارجی به امپراتوریهای بزرگ مبدل شده اند، ولی از اتحاد داوطلبانه ی ملل چندان نمونه ای در دست نیست. برای یونان در زمان فیلیپ، و ایتالیا در زمان رُنسانس، مقداری همکاری میان دولتهای محلی مستقل ضرورت حیاتی داشت، و با این حال میسر نشد. همین نکته امروز درباره ی اروپا نیز صدق می کند. وادار کردن مردمانی که به فرمان دادن یا حتی استقلال خو دارند به اینکه داوطلبانه امر یک مرجع خارجی را بپذیرند کار آسانی نیست. هرگاه چنین چیزی پیش بیاید معمولاً در مواردی است از قبیل دسته ی راهزنان، که یک گروه کوچک امیدوار است مال فراوانی از مردمان به جیب بزند و چنان اعتمادی به رهبر دارد که حاضر است رهبری عملیات را به کف او بسپارد. فقط در این گونه شرایط است که می توان از پدیدآمدن دولت بر اثر یک «قرارداد اجتماعی» سخن گفت، و در این مورد هم قرارداد چنان است که هابز می گوید و نه چنانکه روسو ادعا می کند-یعنی قراردادی است که شهروندان (یا راهزنان) با یکدیگر می بندند، نه قراردادی که میان آنها و رهبرشان بسته شود نکته ای که از لحاظ روانی اهمیت دارد این است که مردمان فقط وقتی حاضرند به چنین قراردادی رضایت بدهند که امکانات بزرگ برای غارت و تصرف وجود داشته باشد. همین مکانیسم روانی است که، گیرم به صورت سربسته، پادشاهانی را که سلطنتشان مطلق نبوده است بر اثر پیروزی در جنگ به استبداد مطلق توانا ساخته است.
نتیجه ای که از این ملاحظات باید گرفت این است که برای قدرت پادشاه نوعی رضایت از طرف دسته ای از نزدیکان مقام سلطنت لازم است، اما اکثریت افراد جامعه نخست از سر ترس و سپس به کم عادت و سنت اطاعت می کنند. «قرارداد اجتماعی» ، در تنها معنای کلمه که افسانه ی محض نیست، قراردادی است میان فاتحان، که اگر آنها را از فواید فتح خود محروم سازد علت وجودی خود را از دست می دهد. تا آنجا که به اکثریت جامعه مربوط است، علت اطاعت از پادشاهی که فرمانش از حدود یک قبیله فراتر می رود رضایت نیست بلکه ترس است.
از آنجا که انگیزه های وفاداری در گروه نزدیک به قدرت و ترس در توده ی مردم انگیزه هایی است ساده و آسان، گسترش قلمرو دولتها همواره از راه تصرف بوده است و نه از راه اتحاد داوطلبانه؛ و نیز به همین دلیل است که سلطنت در تاریخ نقشی چنین بزرگ بازی کرده است.
اما سلطنت عیبهای بسیار بزرگ دارد. اگر سلطنت موروثی باشد، احتمال اینکه فرمانروایان افراد باکفایتی باشند بسیار ضعیف است؛ و اگر در خصوص قانون جانشینی تردیدی وجود داشته باشد، جنگهای داخلی بر سر وراثت پیش خواهد آمد. در مشرق زمین، پادشاهی که بر تخت می نشست معمولاً نخستین کارش کشتن برادرانش بود؛ ولی هرگاه یکی از آنها از مرگ می گریخت ادعای تاج و تخت برای او تنها راه گریز از اعدام بود. برای مثال کتاب تاریخ مغول اثر مانوچی را بخوانید که داستان سلاطین مغول را بازمی گوید و نشان می دهد که جنگ بر سر تاج و تخت بیش از هرچیزی در ناتوان ساختن امپراتوری مغول مؤثر بوده است. در کشور انگلستان «جنگ رُزها» نیز همین معنی را بیان می کند.
از طرف دیگر، اگر سلطنت موروثی نباشد، احتمال جنگ داخلی باز هم بیشتر است. تاریخ امپراتوری روم از مرگ کومودوس تا بر تخت نشستن کنستانتین این خطر را خوب نشان می دهد. فقط یک راه حل واقعاً موفق تا کنون برای این مسأله پیدا شده است، و آن روش برگزیدن پاپ است. اما این روش نتیجه ی نهایی جریانی است که با دموکراسی آغاز شده است، و حتی در این مورد هم «انشعاب بزرگ» نشان می دهد که این روش خطاناپذیر نیست.
عیب مهم تر سلطنت این است که این نظام معمولاً به منافع افراد جامعه توجهی ندارد، مگر وقتی که این منافع با منافع شخصی پادشاه یکی باشند. یکی بودن منافع تا حدی امکان دارد. نفع پادشاه در این است که هرج و مرج داخلی را فروبنشاند، بنابراین هرگاه خطر هرج و مرج بالا بگیرد قسمت قانونشناسی جامعه از پادشاه حمایت می کند. همچنین نفع پادشاه در این است که مردم کشورش ثروتمند باشند، زیرا که مالیات او هم افزایش می یابد. در جنگ خارجی، تا وقتی که پادشاه پیروز است منافع او و مردم کشورش یکی پنداشته می شود. تا وقتی که او قلمرو خود را گسترش می دهد گروه نزدیکان، که پادشاه برای آنها بیشتر رهبر است تا خداوندگار، کارهای او را مفید می دانند. اما دو چیز پادشاهان را گمراه می کند: غرور، و متکی شدن بر گروه نزدیکانی که قدرت فرماندهی خود را از دست داده باشند. در مورد غرور: هرچند مصریان اهرام را تحمل کردند، اما صدای فرانسویان سرانجام بر سر کاخهای ورسای و لوور بلند شد؛ و آموزگاران اخلاق همیشه تجمل دربارها را نکوهش کرده اند. «اناجیل منسوخه» به ما می گویند: «شراب بد است، زنان بدند، پادشاهان بدند» .
علت دیگرِ انحطاط نظامِ سلطنت مهم تر است. پادشاهان عادت می کنند که بر یکی از بخشهای جامعه تکیه کنند: اشرافیت، کلیسا، بورژوازی بزرگ، شاید هم یک گروه جغرافیایی، مانند قزاقان روسیه. دگرگونیهای فرهنگی و اقتصادی رفته رفته قدرت گروه مقرب را کاهش می دهند و بدنامی آنها گریبانگیر پادشاه نیز می شود. پادشاه ممکن است مانند نیکلای دوم، تزار روسیه، آنقدر بی خرد باشد که حتی پشتیبانی گروههایی را که باید مطلقاً هوادار او باشند از دست بدهد؛ ولی این استثنایی است. چارلز اول، پادشاه انگلستان و لوئی شانزدهم، پادشاه فرانسه، پشتیبانی اشرافیت را داشتند، ولی چون طبقه ی متوسط با آنها مخالف بود سقوط کردند.
پادشاه یا حاکم مستبد اگر در امور خارجی موفق و در سیاست داخلی زیرک باشد می تواند قدرت خود را نگه دارد. اگر مقامش جنبه ی الهی داشته باشد، سلسله اش ممکن است به طور نامحدود ادامه یابد. اما رشد تمدن اعتقاد به الوهیت را از میان می برد، شکست در جنگ همیشه اجتناب پذیر نیست؛ و زیرکی سیاسی هم چیزی نیست که همه ی پادشاهان داشته باشند. این است که اگر هجوم خارجی پیش نیاید دیر یا زود انقلاب روی می دهد و سلطنت یا نابود می شود و یا قدرت خود را از دست می دهد.
جانشین طبیعی سلطنت، اولیگارشی (حکومت یک گروه قدرتمند و انحصارگر) است. اما اولیگارشی ممکن است انواع گوناگون داشته باشد؛ ممکن است حکومتی باشد در دست اشرافیت موروثی، یا ثروتمندان، یا کلیسا، یا یک حزب سیاسی. اینها نتایج بسیار متفاوت به بار می آورند. اشرافیت زمیندار موروثی به احتمال قوی محافظه کار، مغرور، احمق و بی رحم خواهد بود؛ به همین دلایل، و دلایل دیگر، این حکومت همیشه در کشمکش با بورژوازی بزرگ، شکست می خورد. حکومت ثروتمندان در همه ی شهرهای قرون وسطی برقرار بود. و در شهر ونیز برقرار ماند تا زمانی که ناپلئون آن را برچید. این گونه حکومتها روی هم رفته روشن رای تر و زیرک تر از سایر حکومتهای تاریخ از کار درآمده اند. مخصوصاً شهر ونیز در طول چند قرن حیله و دسیسه ی پیچ در پیچ توانست راه خود را با حزم طی کند و دیپلمات هایش بسیار کارآمدتر از مأموران دولتهای دیگر بودند. پول که در بازرگانی بدست می آید نتیجه ی نوعی از زیرکی است که جنبه ی دیکتاتوری ندارد، و این خصلت در حکومتهایی که از بازرگانان موفق تشکیل شده باشد بارز است. صاحبان صنایع جدید آدمهایی از سنخ کاملاً دیگری هستند، پاره ای به این علت که روابط آنها با افراد بشر بیشتر با لشکری از کارکنان است، و نه با مردمانی که با او برابرند و بنابراین با آنها، اجبار کاری از پیش نمی برد و اقناع لازم است.
حکومت کلیسا یا حزب سیاسی-که می توان آن را «تئوکراسی» نامید-صورتی از اولیگارشی است که در سالهای اخیر اهمیت تازه ای یافته است. این حکومت صورت قدیمی تری هم داشت، که در ولایت پطروس حواری و رژیم یسوعی پاراگوئه ادامه داشت، ولی صورت جدید آن با حکومت کالون در ژنو آغاز می شود-قطع نظر از تسلط بسیار کوتاه آناباتیستها در مونستر. جدیدتر از آن، حکومت قدیسان است که در انگلستان با بازگشت سلطنت به پایان رسید و در نیوانگلند امریکا مدتها ادامه یافت. در قرنهای هجدهم و نوزدهم، شاید گمان می رفت که این نوع حکومت برای همیشه از میان رفته است. اما در روسیه بار دیگر زنده شد، و چین نیز در این راه قدمهای بلندی برداشته است.
در کشورهایی مانند روسیه یا چین، که اکثر جمعیتشان بی سواد بودند و تجربه ی سیاسی نداشتند، انقلابیان پس از پیروزی وضع خود را بسیار دشوار دیدند. دموکراسی از نوع غربی هیچ امکان توفیق نداشت؛ چین در این راه تلاش کرد، ولی از همان آغاز این دموکراسی مضحکه ای بیش نبود. از طرف دیگر، احزاب سیاسی در روسیه از اشراف زمیندار و ثروتمندان طبقه ی متوسط سخت بیزار بودند؛ هیچ کدام از هدفهایی که آنها در نظر داشتند به دست یک اولیگارشی برگزیده از میان این طبقات حاصل شدنی نبود. بنابراین گفتند: «ما، یعنی حزبی که انقلاب کرده است، قدرت سیاسی را در دست خود نگه می داریم تا زمانی که کشور برای دموکراسی آمادگی پیدا کند؛ و در این مدت کشور را با اصول خود آموزش می دهیم.»
اما نتیجه ی آن چیزی نبود که بلشویکهای قدیم امیدش را داشتند. در زیر فشار جنگ داخلی، قحطی، و نارضایی روستاییان، دیکتاتوری رفته رفته شدیدتر شد، و در داخل حزب کمونیست هم پس از مرگ لنین مبارزه درگرفت و رژیم را از حکومت حزبی به حکومت فردی مبدل کرد. پیش بینی این امر دشوار نبود. من در 1920 نوشتم: «نظریه ی بلشویکی لازم می آورد که همه ی کشورها دیر یا زود همین وضعی را که روسیه اکنون دارد از سر بگذرانند. و در هر کشوری که چنین وضعی داشته باشد باید انتظار داشت که حکومت به دست مردمانی بیفتد که طبیعتاً عشقی به آزادی ندارند، و لزومی نمی بینند که در انتقال از دیکتاتوری به آزادی تعجیل کنند...» به این دلایل، مشکل بتوان «تئوکراسی» را گامی در راه دموکراسی دانست، هرچند که این طرز حکومت ممکن است محاسن خاص خود را داشته باشد.
محاسن تئوکراسی، وقتی که این طزر حکومت نماینده ی ایدئولوژی زنده و تازه ای باشد، گاه بسیار زیاد است، و گاه نیز اصولاً محاسنی در کار نیست. اولاً، پس از انقلاب معتقدان هسته ای برای همبستگی اجتماعی تشکیل می دهند و به آسانی می توانند همکاری کنند، زیرا در اصول توافق دارند؛ بنابراین می توانند حکومت مقتدری تشکیل دهند که می داند چه خیالی در سر دارد. ثانیاً، حزب یا کلیسا اقلیتی است که خاستگاه آن اصل و نسب یا ثروت نیست. و هرکجا دموکراسی به هر دلیلی عملی نباشد قدرت سیاسی را می توان به دست این اقلیت سپرد. ثالثاً کمابیش مسلم است که معتقدان در قیاس با مردم عادی تحرک و آگاهی سیاسی بیشتری دارند، و در بسیاری از موارد از لحاظ قدرت فکری هم بر آنها برتری داشته اند. برخی از ایدئولوژیها-از جمله پاره ای از آنهایی که به قدرت رسیده اند-فقط ابلهان را جلب می کنند، قطع نظر از جماعت ماجراجویانی که دنبال کار و کاسبی هستند؛ بنابراین هوش و فهم از خصایل پاره ای تئوکراسی ها است، نه همه ی آنها.
وقتی که قدرت به افراد یک فرقه منحصر می شود، ناچار سانسور عقیدتی شدیدی هم برقرار می گردد. معتقدان با صداقت شائق اند که ایمان راستین را گسترش دهند، دیگران هم ظاهراً همرنگ جماعت می شوند. رفتار اول، آزادی، هوش و فهم انسانی را از میان می برد؛ رفتار دوم، ریاکاری را دامن می زند. آموزش و ادبیات، باسمه ای می شود و به جای ابتکار و انتقاد خوش باوری پدید می آورد. اگر رهبران به ایدئولوژی خود علاقه مند باشند، رفض و زندقه پیش می آید و حدود درست کیشی روز به روز دقیق تر و خشک تر می شود. مردمانی که قویاً تحت تأثیر یک ایدئولوژی خاص قرار گرفته باشند با مردمان عادی این فرق را دارند که قادرند به سائقه ی یک امر کمابیش انتزاعی و کمابیش دور از زندگانی روزانه به حرکت درآیند. اگر این گونه مردمان زمام دولتی را در دست بگیرند که در میان توده ی مردم محبوبیتی نداشته باشد، نتیجه این خواهد بود که اکثریت مردم از وضع طبیعی خود نیز سبک سرتر و بی فکرتر می شوند-و این نتیجه را این اندیشه گسترش می دهد که هرگونه فکری ممکن است رفض و زندقه از کار درآید، و لذا خطرناک است. در حکومت تئوکراسی فرمانروایان از نوع مردمان معتصب خواهند بود؛ و چون متعصب اند، سختگیر خواهند بود؛ و چون سختگیرند، عده ای با آنها مخالفت خواهند کرد؛ و چون با آنها مخالفت کردند، سختگیرتر خواهند شد. میل به قدرت در آنها، حتی پیش چشم خودشان، در ردای شور و شوق دینی پدیدار خواهد شد، و بنابراین مهارش نخواهند کرد. از اینجاست که چوبه ی دار و پشته ی هیزم آدم سوزی پدید می آید.
دیدیم که سلطنت و «اولیگارشی» هر دو محاسن و معایبی دارند. عیب بزرگ هر دو این است که دیر یا زدو دولت چنان به خواستهای مردم عادی بی اعتنا می گردد که انقلابی می شود. دموکراسی، اگر بر اساس مستحکمی استوار شده باشد، جامعه را در برابر این گونه تلاطم ضمانت می کند. از آنجا که جنگ داخلی بلای بسیار بزرگی است، آن صورتی از حکومت که چنین بلایی را بعید می سازد پسندیده است. و اما در جایی که جنگ داخلی، اگر پیش بیاید، پیروزی را نصیب دارندگان پیشین قدرت می کند، احتمال پیش آمدن جنگ داخلی ضعیف است. در برابری سایر شرایط، هرگاه قدرت در دست اکثریت باشد، دولت بیشتر بخت پیروزی در جنگ داخلی را خواهد داشت. این مطلب، تا آنجا که مؤثر است، برهانی است به سود دموکراسی؛ ولی اخیراً موارد گوناگونی پیش آمده است که نشان می دهد این برهان محدودیتهای بسیار دارد.
حکومت را معمولاً وقتی «دموکراتیک» می نامند که درصد نسبتاً زیادی از مردم در قدرت سیاسی سهیم باشند. در افراطی ترین دموکراسی های یونان زنان و بردگان سهمی نداشتند، و امریکا نیز بیش از آنکه زنان حق رأی بدست آورند خود را یک حکومت دموکراتیک می دانست. روشن است که در اولیگارشی وقتی که درصد دارندگان قدرت سیاسی افزایش یابد، حکومت به دموکراسی نزدیک تر می شود. خصایص اولیگارشی وقتی پدیدار می شود که این درصد نسبتاً کوچک باشد.
در همه ی سازمانها، و مخصوصاً در دولت، مسأله ی حکومت دو جنبه دارد. از نظرگاه حکومت، مسأله عبارت است از تأمین تسلیم و رضای جماعت تحت حکومت؛ از نظرگاه این جماعت، مسأله عبارت است از وادار کردن حکومت به اینکه نه تنها منافع خاص خود بلکه منافع کسانی را هم که بر آنها حکم می راند در نظر بگیرد. هر کدام از این دو مسأله چون کاملاً حل شود، دیگری مطرح نخواهد شد؛ اگر هیچ کدام حل نشود، انقلاب روی خواهد داد. ولی معمولاً یک راه حل میانگین پیدا می شود، غیر از زور مطلق. عوامل اصلی در جانب حکومت عبارتند از سنت، دیانت، ترس از دشمنان خارجی، و میل طبیعی غالب مردم به پیروی از یک رهبر. برای حفظ و حمایت توده ی تحت حکومت تاکنون فقط یک شیوه پیدا شده است که تا حدی مؤثر است، و آن دموکراسی است.
دموکراسی به عنوان شیوه ی حکومت، محدودیتهایی دارد که پاره ای اساسی اند و پاره ای، علی الاصول، اجتناب پذیر. محدودیتهای اساسی غالباً از دو سرچشمه آب می خورند: برخی از تصمیمات باید به فوریت گرفته شوند، و برخی دیگر نیاز به دانش تخصصی دارند. وقتی که انگلستان در 1931 معیار طلا را رها کرد، هر دو عامل در این تصمیم دخیل بودند: ضرورت سختی پیش آمده بود که دولت بسرعت عمل کند، و مسأله هم طوری بود که غالب مردم از آن سردر نمی آوردند. بنابراین دموکراسی فقط می تواند نسبت به گذشته اظهار عقیده کند. جنگ با آنکه کمتر از پول جنبه ی فنی دارد، فوریتش بیشتر است: دولت می تواند با پارلمان یا کنگره مشورت کند (هرچند این کار غالباً مضحکه ای بیش نیست، زیرا تکلیف مسأله در واقع، اگرنه درظاهر، معین است)؛ اما مشورت کردن با انتخاب کنندگان، امکان ندارد.
به سبب این محدودیتهای اساسی، انتخاب کنندگان ناچارند بسیاری از مهم ترین مسائل را به کف دست دولت بسپارند. دموکراسی تا وقتی موفق است که دولت ناچار باشد به افکار عمومی احترام بگذارد. «پارلمان طولانی» در انگلستان چنین رأی داد که بدون رضایت خودش قابل انحلال نیست. چه چیزی پارلمانهای بعدی را از رفتار مشابهی بازداشته است؟ پاسخ نه ساده است و نه اطمینان بخش. اولاً چون انقلابی در کار نبود، به نمایندگان پارلمانی که دوره اش بپایان می رسید اطمینان خاطر داده می شد که زندگی راحتی خواهند داشت، ولو اینکه به حزب شکست خورده وابسته باشند. بیشتر آنها دوباره انتخاب می شدند، و اگر لذت حکومت کردن را از دست می دادند در عوض می توانستند از اشتباهات رقیبان خود علناً انتقاد کنند، و رضایت حاصل از این کار دست کمی از آن لذت نداشت. بعد هم بموقع خود به قدرت می رسیدند. اما، از طرف دیگر، اگر این امکان را از انتخاب کنندگان سلب می کردند که از راه قانونی خود را از دست آنها خلاص کنند، یک وضع انقلابی پدید می آوردند که مال و شاید هم جان آنها را به خطر می انداخت. سرنوشت استرافورد و چارلز اول هشداری بود که آنها را از کارهای بی باکانه باز می داشت.
اما اگر انقلابی در جریان بود، همه ی این اوضاع فرق می کرد. فرض کنید یک پارلمان محافظه کار دلایلی در دست داشته باشد که در انتخابات آینده، کمونیستها اکثریت را بدست خواهند آورد و مالکیت خصوصی را بدون پرداخت غرامت لغو خواهند کرد. در چنین صورتی، حزب حاکم به احتمال قوی همان رفتار «پارلمان طولانی» را در پیش خواهد گرفت و به بقای خود رأی خواهد داد. حرمت اصول دموکراسی مشکل بتواند آن را از این کار بازدارد؛ تنها چیزی که ممکن است بازدارنده ی آن باشد تردید در وفاداری نیروهای مسلح خواهد بود.
نتیجه ی این مطلب این است که حکومت دموکراسی، از آنجا که ناچار است قدرت را به دست نمایندگان برگزیده بسپارد، هیچ تأمینی ندارد که در اوضاع انقلابی نمایندگانش همچنان نماینده ی آن باقی بمانند. خواستهای پارلمان در شرایطی که به آسانی قابل تصور است می تواند مخالف خواستهای اکثریت ملت باشد. در چنین شرایطی، اگر پارلمان خاطر جمع باشد که زورش خواهد چربید، ممکن است حرف اکثریت را زیرپا بگذارد.
منظور این نیست که حکومتی بهتر از دموکراسی وجود دارد. منظور فقط این است که مسائلی وجود دارد که مردمان بر سر آنها حاضرند بجنگند، وهرگاه این گونه مسائل پیش بیاید، هیچ صورتی از حکومت نمی تواند جلو جنگ داخلی را بگیرد. یکی از مهم ترین اغراض ما از وجود دولت این است که جلو حادشدن مسائل را بگیرد و نگذارد کار به جنگ داخلی بکشد؛ و از این لحاظ دموکراسی هرکجا موجود و معمول باشد احتمالاً بر هر شکل دیگری از حکومت برتری دارد.
دشواری دموکراسی، به عنوان شکلی از حکومت، این است که آمادگی برای سازش را طلب می کند. حزب شکست خورده نباید گمان کند که پای اصولی چنان مهم در میان است که اقرار به شکست و کناررفتن به معنای پفیوزی است؛ از طرف دیگر، اکثریت نباید امتیاز خود را چنان بالا ببرد که شورش جبهه ی مخالف را برانگیزد. این محتاج به تمرین است و حرمت گذاشتن به قانون و عادت داشتن به این اعتقاد که اعتقاداتی خلاف آنچه خود ما داریم دلیل خبث طینت نیست. چیزی که حتی از این هم ضروری تر است اینکه حالت ترس شدید نباید بر جامعه مستولی شود، زیرا در چنین حالتی مردمان در جست و جوی رهبری برمی آیند تا خود را به او تسلیم کنند، و نتیجه این است که رهبر احتمالاً دیکتاتور خواهد شد. با توجه به این شرایط، دموکراسی ثابت ترین صورتی است که از حکومت که تاکنون به وجود آمده است. در ایالات متحد، انگلستان و کشورهای زیر حمایتش، اسکاندیناوی، و سویس، دموکراسی با خطری روبه رو نیست، مگر از خارج؛ در فرانسه این شکل حکومت رفته رفته استوارتر می گردد. دموکراسی علاوه بر ثابت بودن، این امتیاز را هم دارد که مختصر توجهی به رفاه مردم کشور می کند-شاید نه آنقدر که باید، ولی بسیار بیش از آنچه در حکومتهای سلطنتی مطلق، اولیگارشی، و دیکتاتوری دیده می شود.
در یک کشور بزرگ امروزی، دموکراسی معایبی هم دارد، نه درقیاس با سایر اشکال حکومت در همان منطقه از جهان، بلکه به سبب عظمت جمعیت کشورهای بزرگ. در زمان باستان، چون نظام حکومت پارلمانی شناخته نبود، شهروندان در میان شهر فراهم می آمدند و در مسائلی که پیش می آمد شخصاً رأی می دادند. تا وقتی که کشور منحصر به یک شهر بود، این امر باعث می شد که یکایک شهروندان احساس قدرت و مسؤولیت واقعی داشته باشند، خصوصاً اینکه بیشتر مسائل چنان بودند که هر شهروندی می توانست با تجربه ی خود آن را درک کند. اما چون مجلس برگزیده ای وجود نداشت، دموکراسی نمی توانست قلمرو پهناورتری را دربرگیرد. وقتی که حق شهروندی رم به ساکنان سایر نواحی ایتالیا اعطا شد، شهروندان جدید در عمل نمی توانستند سهمی در قدرت سیاسی داشته باشند، زیرا فقط کسانی می توانستند عملاً این حق را بکار برند که در شهر رم ساکن باشند. در عصر جدید این مشکل جغرافیایی را از راه برگزیدن نمایندگان حل می کردند. تا همین اواخر، نماینده ی پارلمان همین که برگزیده می شد دارای استقلال و اقتدار فراوانی بود، زیرا مردمی که دور از پایتخت زندگی می کردند نمی توانستند به سرعت کافی یا با جزئیات وافی از جریان حوادث خبردار شوند تا بتوانند اظهار عقیده ی مؤثری بکنند. اما امروز، به واسطه ی وجود رادیو و روزنامه و سرعت حرکت و غیره، کشورهای بزرگ رفته رفته حالت دولتشهرهای زمان باستان را پیدا کرده اند؛ میان زمامداران مرکز و رأی دهندگان دور نوعی تماس شخصی وجود دارد، پیروان می توانند رهبران را زیر فشار بگذارند، و رهبران هم می توانند در پیروان خود نفوذ کنند، و این امور در حدی است که در قرنهای هجدهم و نوزدهم امکان نداشت. نتیجه این است که اهمیت نمایندگان کاهش یافته و بر اهمیت رهبر افزوده شده است. پارلمانها دیگر میان رأی دهندگان و حکومتها میانجی مؤثری نیستند. همه ی وسایل طبیعی مشکوکی که سابق بر این فقط در ایام انتخابات بکار می رفتند، امروز مدام مشغول اند. دولت شهر یونانی، با عوام فریبان و جباران و نگهبانان و تبعیدیانش، دوباره سربرآورده است؛ زیرا که شیوه های تبلیغاتی آن بار دیگر امکان پذیر شده اند.
در دموکراسیهای بزرگ احساس قدرت رأی دهنده بقدری ضعیف است که غالباً لازم نمی بینند از حق رأی خود استفاده کنند-مگر وقتی که شور و شوق خاصی نسبت به رهبر خود داشته باشند. اگر از تبلیغاتگران فعال یکی از احزاب مهم نباشد، عظمت نیروهایی که معین می کنند چه کسی باید حکومت کند باعث می شود که او سهم خود را بکلی ناچیز بداند. در عمل همه ی کاری که می تواند بکند معمولاً این است که به یکی از دو تن نامزدهای انتخاباتی رأی بدهد، که زمامداریشان ممکن است مورد علاقه ی او نباشد، یا به حال او چندان فرقی نکند، و ممکن است به محض انتخاب شدن برنامه ی خود را زیر پا بگذارند بی آنکه از این بابت مستوجب مجازاتی باشند. از طرف دیگر، اگررهبری وجود داشته باشد که رأی دهنده با اشتیاق او را می ستاید، روانشناسی این قضیه همان است که در مورد حکومت سلطنتی بررسی کردیم؛ یعنی روانشناسی همبستگی میان پادشاه و قبیله یا فرقه ای از هواداران فعال او. هر «شورانگیز» (آژیناتور) یا سازمان دهنده ی سیاسی ماهری سعی می کند که ارادت و سرسپردگی مردم را نسبت به یک فرد برانگیزد. اگر آن فرد رهبر بزرگی باشد، نتیجه عبارت است از حکومت فردی، اگر نباشد، آن گروهی که پیروزی او را در انتخابات تأمین کرده اند قدرت واقعی را بدست خواهند گرفت.
این دموکراسی حقیقی نیست. مسأله ی حراست دموکراسی در مواردی که قلمرو حکومت پهناور است مسأله ی بسیار دشواری است.
تا اینجا، ما درباره ی صورتهای دولت در سیاست بحث کردیم. اما صورتهایی که در سازمانهای اقتصادی پدید می آیند بقدری مهم و مخصوص اند که به بررسی جداگانه نیاز دارند.
اولاً، در کارهای صنعتی تمایزی وجود دارد نظیر آنچه در زمان باستان میان شهروندان و بردگان می بینیم. شهروندان آنهایی هستند که در کار، سرمایه گذاری کرده اند، و بردگان هم مزدوران اند. من نمی خواهم این تشبیه را زیاد پیش ببرم. مزدور با برده این فرق را دارد که آزاد است، اگر بتواند، کارش را عوض کند؛ و نیز می تواند ساعتهای بی کاری اش را هرجور که دلش بخواهد بگذراند. شباهتی که من می خواهم مطرح کنم در ارتباط با حکومت است. جباریها و اولیگارشیها و دموکراسیها از حیث روابط خود با شهروندان آزاد با هم فرق داشتند؛ دررابطه با بردگان همه عین هم بودند. به همین ترتیب در یک شرکت صنعتی سرمایه داری قدرت ممکن است میان سرمایه گذاران به صورت نظام سلطنتی یا اولیگارشی یا دموکراسی تقسیم شده باشد، اما مزدوران اگر سرمایه گذار نباشند هیچ سهمی در قدرت ندارند؛ و گمان بر این است که دعوی آنها از دعوی بردگان زمان باستان بیشتر نیست.
شرکتهای کسب و صنعت دارای اشکال بسیار گوناگونی از حکومت اولیگارشی هستند. منظور من در اینجا اشاره به این واقعیت نیست که در این شرکتها کارکنان در مدیریت نقشی ندارند؛ منظورم فقط دارندگان سهام شرکت است. بهترین شرحی که درباره ی این مسأله نوشته شده و من پیش از این هم به آن اشاره کردم کتاب شرکت جدید و مالکیت خصوصی نوشته ی برل و مینز است. نویسندگان در فصلی با عنوان «سیر تکامل اختیارات» نشان می دهند که چگونه اولیگارشیها با سهم بسیار جزئی در مالکیت شرکت، توانسته اند اختیار سرمایه های عظیم را در دست بگیرند. مدیریت شرکت از طریق ترتیباتی که با «کمیته ی وکالتی» مربوط می شود «می تواند در حقیقت جانشینان خود را معین کند. در مواردی که مالکیت به اندازه ی کافی تقسیم شده باشد، مدیریت به این ترتیب می تواند خود را به صورت یک هیأت دائمی درآورد، و حال آنکه سهمش در مالکیت ممکن است ناچیز باشد. نزدیک ترین روش به این شرایط، به نظر نویسنده ی این کتاب، سازمانی است که کلیسای کاتولیک را اداره می کند. پاپ کاردینالها را انتخاب می کند، و مجمع کاردینالها نیز به نوبت خود پاپ بعدی را انتخاب می کند.» این نوع حکومت در برخی از بزرگ ترین شرکتها برقرار است، مانند شرکت تلفن و تلگراف آمریکا و شرکت فولاد ایالات متحد، که دارایی آنها (در اول ژانویه 1930) به ترتیب چهار میلیارد، و دو میلیارد دلار بوده است. در شرکت فولاد، مدیران روی هم رفته 1/4 درصد از سهام را در دست دارند؛ با این حال تمامی این شرکت در اختیار آنهاست.
پیچیدگی سازمان یک شرکت تجارتی یا صنعتی معمولاً بسیار پیش از یک سازمان سیاسی است. هیأت مدیره، سهامداران، مدیران، و کارکنان عادی، همه دارای وظایف خود هستند. حکومت شرکت معمولاً به صورت یک اولیگارشی است، که واحدهای آن را سهام تشکیل می دهد، نه سهامداران، و اعضای هیأت مدیره نمایندگان برگزیده ی آنها هستند. در عمل، قدرت هیأت مدیره در قیاس با سهامداران، بسیار بیش از یک اولیگارشی سیاسی در قیاس با افراد آن است. از طرف دیگر، هرکجا اتحادیه های کارکنان حزب سازمان یافته باشد، کارکنان می توانند در تعیین شرایط استخدامی خود دخالت زیادی داشته باشند. در فعالیتهای سرمایه داری دوگانگی خاصی از لحاظ هدف وجود دارد. از یک طرف غرض از این فعالیتها تهیه ی کالاها و خدمات برای جامعه است، و از طرف دیگر تأمین سود برای سهامداران. در سازمانهای سیاسی، فرض بر این است که سیاستمداران خیر و صلاح جامعه را دنبال کنند، نه اینکه فقط در پی بالابردن درآمد خود باشند؛ این ادعا حتی در حکومتهای استبدادی نیز سر جای خود باقی است. به همین دلیل است که در سیاست بیش از کسب و کار ریا و سالوس وجود دارد. اما بر اثر انتقادات مشترک دموکراسی و سوسیالیسم بسیاری از سردمداران بزرگ صنعت نیز راه و رسم سیاست را آموخته اند و مدعی شده اند که غرض آنها از اندوختن ثروتهای کلان چیزی جز خیر و صلاح جامعه نیست. این نمونه ی دیگری است از تمایلی که درعصر جدید به جهت ادغام سیاست و اقتصاد دیده می شود.
درباره ی اینکه در یک مؤسسه ی معین شکلهای حکومت چگونه دیگرگون می شوند نیز باید مختصری بحث کنیم. این مطلبی است که در کندو کاو آن، تاریخ راهنمای مطمئنی نخواهد بود. دیدیم که در مصر و بابل، در زمانی که دوران تاریخی آغاز می شود، سلطنت مطلقه به رشد کامل رسیده بود. از شواهد مردم شناختی می توان نتیجه گرفت که سلطنت از تکامل رئیس قبیله پدید آمده است و در اصل قدرت آن را شورای ریش سفیدان محدود می ساخته است. درسراسر آسیا (غیر از چین) در سلطنت مطلق هرگز هیچ نشانه ای از تبدیل شدن به صورت دیگری از حکومت پدیدار نشده است، مگر بر اثر نفوذ اروپا. برعکس، سلطنت در دوران تاریخی هرگز برای مدتهای دراز ثابت نمانده است. در قرون وسطی، قدرت اشراف فئودال قدرت پادشاه را محدود می ساخت، و در شهرهای بازرگانی مهم شوراهای شهری نیز در قدرت سهیم بودند. پس از رُنسانس، قدرت پادشاهان در سراسر اروپا افزایش یافت، ولی با رشد طبقه ی متوسط، نخست در انگلستان و سپس در فرانسه و آنگاه در باقی اروپای غربی، این افزایش قدرت پایان یافت. تا روزی که بلشویکها در آغاز 1918 مجلس مؤسسان روسیه را منحل کردند، شاید گمان می رفت که حکومت پارلمانی در سراسر جهان متمدن قطعاً برقرار خواهد شد.
اما جنبشهایی که درجهت دورشدن از دموکراسی سیر می کنند تازگی ندارند. این جنبشها در بسیاری از شهرهای یونان پدید آمدند، در زمان تشکیل امپراتوری در روم نیز پدید آمد، و در جمهوریهای بازرگانی ایتالیای قرون وسطی چنین جنبشهایی دیده می شد. آیا می توان یک دسته اصول کلی پیدا کرد که تعیین کننده ی انواع جریانات در جهت دموکراسی و خلاف آن باشند؟
دو عامل بزرگی که در گذشته بر ضد دموکراسی عمل کرده اند عبارتند از ثروت و جنگ. می توان خاندان مدیچی و ناپلئون را به عنوان نمونه های این دو عامل در نظر گرفت. مردمانی که ثروتشان از راه بازرگانی بدست می آید معمولاً ملایم تر و سازگارتر از کسانی هستند که به واسطه ی مالکیت زمین به قدرت رسیده اند؛ به همین دلیل بهتر می توانند به زور پول راه خود را به سوی قدرت باز کنند، و سپس به نحوی حکومت کنند که نارضایی قهرآمیز مردم را برنینگیزند، ولی از کسانی که مقام خود را به حکم وراثت و سنت بدست آورده اند چنین روشی ساخته نیست. سودهایی که در بازرگانی بدست می آمد، مثلاً آنچه در ونیز و شهرهای اتحادیه ی هنسی (1) ثروت اندوخته شد، از جیب خارجیان بیرون آمده بود و بنابراین در داخل بدنامی و ناراحتی پدید نیاورد، و حال آنکه کارخانه داری که با کشیدن شیره ی جان کارگرانش ثروتمند می شود برای خود بدنامی به بار می آورد. بنابراین یک اولیگارشی متشکل از ثروتمندان شهر، در جامعه ای که فعالیت غالبش بازرگانی باشد، طبیعی ترین و ثابت ترین صورت حکومت است. و اگر در این میان ثروت یک خانواده خیلی کلان تر از دیگران باشد، این اولیگارشی به آسانی ممکن است به سلطنت مبدل گردد.
جنگ با روانشناسی خشن تری عمل می کند. ترس باعث می شود که مردمان در جست و جوی رهبری برای خود برآیند، و یک سردار موفق مردم را به ستایش پرشوری وادار می کند که تریاق ترس است. چون در لحظه ی خطر به نظر می آید که یگانه مطلب مهم پیروزی است، سردار موفق به آسانی کشور را متقاعد می سازد که اقتدار مطلق به او بدهد. تا وقتی که بحران ادامه دارد، وجود او ضروری به نظر می رسد، و چون بحران گذشت ممکن است کنارگذاشتن او دیگر کار بسیار دشواری شده باشد.
جنبشهایی که اخیراً بر ضد دموکراسی پدید آمده اند، هرچند با طرز تفکر جنگی مربوط می شوند، با مورد ناپلئون چندان شباهتی ندارند. به طور کلی می توان گفت که علت سقوط دموکراسی در آلمان و ایتالیا این نبود که اکثریت مردم از دموکراسی خسته شده بودند، بل این بود که وزنه ی نیروهای مسلح در جانب اکثریت عددی مردم نبود. شاید عجیب بنظر برسد که دولت غیرنظامی اصولاً بتواند نیرومندتر از فرمانده کل قوای نظامی باشد، ولی هر کجا دموکراسی در عادت مردم کشور ریشه ی استواری داشته باشد، چنین وضعی پیش می آید. لینکلن هنگام منصوب کردن فرمانده کل قوای خود نوشت: «به من می گویند که شما خیال دیکتاتوری در سر دارید. راه رسیدن به این هدف پیروزی در جنگ است. من شما را برای پیروزی برگزیدم و خطر دیکتاتوری را به جان می خرم.» اما لینکلن با خیال راحت می توانست چنین کند، زیرا اگر یک ژنرال امریکایی قصد حمله به دولت غیرنظامی را می کرد هیچ کدام از لشکرهای امریکا حکمش را نمی خواند. در قرن هفدهم، سربازان کرامول حاضر بودند از او اطاعت کنند و «پارلمان طولانی» را منحل سازند؛ در قرن نوزدهم اگر دوک ولینگتون چنین سودایی در سر می پخت حتی یک نفر هم از او پیروی نمی کرد.
دموکراسی، وقتی که تازه باشد، از خشم مردم بر ضد صاحبان پیشین قدرت سرچشمه می گیرد؛ ولی این دموکراسی تا زمانی که تازه است، استوار نیست. مردمانی که خود را دشمن سلطنت یا اولیگارشی پیشین معرفی می کنند ممکن است خودشان نظام سلطنتی یا اولیگارشی تازه ای را بنا کنند. ناپلئون و هیتلر توانستند بر ضد خاندانهای بوربون و هوهنتزولرن پشتیبانی مردم را بدست آورند. دموکراسی فقط در جایی که دوام کافی کرده و سنت شده باشد امکان ثبات دارد. کرامول، ناپلئون، و هیتلر در روزهای آغازین دموکراسی کشورهای خود ظهور کردند. با توجه به آن دو تن، ظهور این یک تن نباید باعث تعجب باشد. همچنین نباید پنداشت که دولت این یکی بیش از دولت آنها دوام خواهد کرد.
اما دلایل چندی وجود دارد برای شک کردن در اینکه دموکراسی در آینده ی نزدیک بتواند آن آبرویی را که در نیمه ی دوم قرن نوزدهم پیدا کرده بود باز به دست آورد. گفتیم که دموکراسی برای آنکه استوار بشود باید جنبه ی سنتی پیدا کند. آیا تا چه اندازه احتمال می رود که این طرز حکومت در اروپای شرقی و آسیا آنقدر پایدار بماند تا چنین جنبه ای پیدا کند؟
حکومت در همه ی زمانها از فنون نظامی تأثیر بسیار پذیرفته است. در ایامی که روم به طرف دموکراسی متمایل شده بود، سپاه روم از شهروندان رومی تشکیل می شد. نشستن این سپاهیان به جای سپاهیان حرفه ای بود که امپراتوری را پدید آورد. نیروی اشرافیت فئودال در نفوذناپذیربودن قلعه ها بود، و اختراع توپ این بساط را درهم پیچید. لشکرهای بزرگ و تعلیم ندیده ی انقلاب فرانسه، با شکست دادن لشکرهای حرفه ای کوچکی که در برابر آنها قرار می گرفتند، اهمیت شور و شوق مردم را برای دموکراسی نشان دادند، و با این کار امتیازات نظامی دموکراسی را آشکار ساختند. اکنون بنظر می رسد که، به علت وجود نیروی هوایی، ما بار دیگر به دوره ای بازمی گردیم که به نیروی نظامی کوچک و بسیار تعلیم دیده ای نیاز دارد. بنابراین باید انتظار داشت که شکل حکومت در هر کشوری که در معرض خطر جنگ جدی قرار داشته باشد، چنان باشد که هوانوردان بپسندند، و بعید است که این شکل دموکراسی باشد.
اما ملاحظاتی هم وجود دارد در برابر این مطلب می توان پیش کشید. می توان فرض گرفت که ایالات متحد، خواه خود جنگجو باشد و خواه نباشد، در جنگ آینده یگانه کشور فاتح خواهد بود؛ و احتمال نمی رود که حکومت دموکراسی در ایالات متحد برچیده شود. مقدار زیادی از نیروی فاشیسم در امتیازاتی است که گویا در میدان جنگ دارد، و اگر این امتیازات توخالی از کاردرآیند دموکراسی ممکن است به طرف مشرق گسترش یابد. در مدت طولانی هیچ چیزی به اندازه ی گسترش آموزش و میهن پرستی به کشورها نیرو نمی بخشد؛ و با آنکه ممکن است فاشیسم با زنده کردن شیوه های کهن احساسات میهن پرستی را دامن بزند، ولی این گونه شیوه ها، چنانکه تجربه ی طولانی در تاریخ ادیان نشان می دهد، سرانجام به خستگی و واپس گرایی منجر می شوند. بنابراین روی هم رفته می توان گفت که براهین نظامی حاکی از این اند که دموکراسی در کشورهایی که باقی است برقرار می ماند و در جاهایی که زیر ابر رفته است بار دیگر پدیدار خواهد شد. اما باید اذعان کنیم که عکس قضیه نیز به هیچ روی غیرممکن نیست.
پینوشت:
1. Hanseatic League اتحادیه ای از شهرهای آزاد شمال آلمان در قرون وسطی-م.
منبع مقاله: راسل، برتراند؛ (1367)، قدرت، ترجمه: نجف دریابندری، تهران: خوارزمی، چاپ پنجم./م