حکمت متعالیه ملاصدرا، بینش فلسفی- دینی بزرگی است که هدفش شناخت جهان طبیعت، همراه با شناخت جهان معنوی و روحانی، و تهذیب روح انسان و نمودن راه خوشبختی واقعی اوست. در اندیشه ی ملاصدرا، چهار راه بزرگ به هم می پیوندند: فلسفه، کلام، عرفان، و معارف دینی. فلسفه، شامل فلسفه مشّائی و حکمت اشراقی هر دو می گردد. فلسفه مشّائی، در اصل همان اندیشه ی ارسطویی است که در عالم اسلامی با تفسیر افلوطینی از آن به فلسفه یا حکمت مشّائی شهرت یافت، زیرا بسیاری از کتابها و رساله هایی که در دوره ی نهضت ترجمه در اسلام، از یونانی و آرامی به عربی برگردانده شدند، به وسیله ی مفسّران اسکندرانی با مشرب افلوطین تفسیر شده و موردقبول فیلسوفان مسلمان قرار گرفته بودند. چرا که زبان افلوطین بیشتر به مذاق مسلمانان خوش می آمد، که با روش شهود و مکاشفه قرابتی داشت و با معارف دینی قابلیت انطباق بیشتری نسبت به فلسفه ی استدلالی محض داشت. در حقیقت، به سخنی، اندیشه ی افلوطینی حدّ فاصلی میان اندیشه ی ارسطو و دانشی بود که سپس تر به فلسفه ی اسلامی شهرت یافت(1). حکمت اشراقی نیز همان فلسفه ی یونانی بود که در قالب جدیدی درآمیخته با فلسفه ی « نورشناسی» عرضه می گردید. شهرزوری مفسّر حکمت اشراقی، در توضیح آن می گوید که علم به اعتبار موضوعش به دو قسمت است: علم حقیقی و علم عُرفی اصطلاحی. علم حقیقی آن علمی است که تغییر نمی پذیرد زیرا موضوع( معلوم در اصطلاح خود او) آن تغییرپذیر نیست. زیرا تغییر علم تابع تغییر معلوم است و اگر معلوم تغییرناپذیر باشد، علم آن نیز همچنان خواهد بود. و موضوع علم حقیقی خداوند و عقول و نفوس و افلاک و کلیات عناصر و مرکّبات هستند. اینها همواره همان اند که بودند و هستند و خواهند بود. علم عرفی اصطلاحی، البته تغییرپذیر است و مندرس می شود( مثلاً دستورزبان زبانهای منقرض شده) ، و علت عمده آن زوال حکومتها در کشورها است و استیلای بیگانگان بر آنها. پس کمال حقیقی هم با علم حقیقی به دست می آید چرا که معلوم آن پس از جدایی همچنان پابرجا می ماند. آنگاه وی حکمت( یعنی فلسفه) را به ذوقی و کشفی و بحثی و استدلالی تقسیم می کند و حکمت ذوقی را آن حکمتی می داند که با انوار اشراقی و با تجرّد نفس از بدن و مشاهده ی مستقیم معلومات عالی با عنایت خداوند، حاصل می شود و بسیار کم از فیلسوفان به آن می رسند. شیخ اشراق، یکی از این اندک فیلسوفان است(2). پس مقصود از فلسفه ی نورشناسی، اشاره به همین انوار قدسی اشراقی است که فیلسوف، جز با کمک آن نمی تواند به شهود عالم معانی و درک حقایق جهانی نائل شود.
اما کلام؛ موضوعهای کلام اسلامی غالباً همان موضوعهای فلسفه است. متفکران مسلمان از دیدگاه دینی و با اصل قرار دادن دین، از فلسفه برای اثبات نظر خود استفاده کردند. البته کلام نیز بسته به خاستگاه های متفاوت آن، دارای مکتبهای متفاوتی شد. برخی از اندیشمندان مسلمان، حتی با کلام هم مخالفت کردند، زیرا در آن فلسفه را می دیدند. ابوالحسن اشعری( د.334ق/ 945م) بنیانگذار مکتب کلامی اشعری در برابر مکتب کلامی معتزلی، در آثار خود از پرداختن به علم کلام دفاع کرد. اما به هر حال راه کلام از راه فلسفه جدا بود. به همین جهت، کشمکشهایی در عرصه نظری بین فیلسوفان و متکلمان، و خود مکتبهای کلامی پدید آمد. بر سر موضوعهایی مانند خدا و صفات خدا، قدیم بودن جهان آفرینش یا حادث بودن آن، اختیار انسان، ملاک خیر و شر، ملاک حقیقت عقلی یا شرعی، دیدن خدا، مخلوق بودن قرآن یا قدمت آن و چندین مسئله دیگر، از یک طرف فیلسوفان و متکلمان و از سوی دیگر مکتبهای کلامی با همدیگر اختلاف داشتند. ملاصدرا، کلام را هم در اندیشه ی خود وارد ساخت و نسبت به مسائل آن بی اعتنا نماند. باید توجه داشت که برخی از مسائلی که اشاره کردیم، فقط خاص کلام هستند و فیلسوفان به آنها نپرداخته اند، مثلاً موضوع رؤیت خداوند یا مخلوق بودن قرآن. اما ملاصدرا که در پی اندیشه ای فراگیر بود، به کلام نیز توجه کرد. این نکته حاکی از سعه ی صدر ملاصدرا است که نسبت به مسائل کلامی بی اعتنا نماند.
اصل مهم دیگر حکمت متعالیه ی ملاصدرا، عرفان است. عرفان در اصل تفاوتی با حکمت اشراقی ندارد، جز آنکه در حکمت اشراقی اندیشه هایی بازمانده از روزگاران باستانی وارد شده اند که منشاء و سرچشمه ی آنها تقریباً فراموش شده و از یادها رفته اند، مانند نظریه ی نورشناسی و تقسیم انواع نور و تطابق آنها بر حقایق مادی و معنوی عالم واقع. شیخ اشراق در پایان رساله ی یزدان شناخت که ظاهراً به روش برهانی و به فارسی نوشته اما شکل دیگری از همان عقاید اشراقی اوست که زبان آن را تغییر داده، می گوید: « آنچه نوشتیم خلاصه و لُبّ اسرار حکمت است از مسائل علوم طبیعی و الهی... و از عهد یونانیان تا این غایت هیچکس از محققان حکما و راسخان در علم و حکمت روا نداشته اند که این اسرار برملا فکنند» (3). عرفان نیز نوعی شناخت از جهان است که نه بر عقل و استدلال، بلکه بر ظهور حقایق در دل و قلب انسان استوار است. دریافت حقیقت در این راه، جز از طریق تعلیم نیست، اما تعلیم مستقیم از شیخ به سالک. با این همه این خود سالک طریق است که باید دل خود را آنقدر صاف کند تا بتواند آئینه ظهور حقایق شود. در اینجا نقش شیخ و مرشد ضروری می گردد تا به سالک بیاموزد چگونه دل خود را پاک گرداند و نقش تعلیم در طریقت، همین است و نه تعلیم علوم ظاهری و عرفی. تا اینجا عرفان، نوعی راه است. اما حقایقی که از آن سخن می رود، چیست و کدامند؟
در اینجا تفاوت صوفی بحث بسیط با عارف اسرار الهی نمایان می شود. یک صوفی معمولی که دل به مرشد خود می سپارد، تنها از راهی عبور می کند که در آن برخی از مناظر را هم می بیند و این بستگی به درجه استعداد و علم و دانش و هدف او دارد که چه ببیند و چه برداشت کند. اما عارف، پیرو عرفان حقیقی( در اینجا ما از عرفان اسلامی و خاصه از عرفانی که پس از ابن عربی به متفکران مسلمان و سپس به اندیشمندان مکتب تشیع اصفهان منتقل شد سخن می گوییم) کسی است که در علوم و دانشهای عرفی و عقلی نیرومند است؛ به معارف دینی، همچون چراغی که راه او را در پرداختن به علوم عرفی و عقلی روشن می کند، مجهز است؛ به خاندان پیامبر اسلام و امامت و ولایت معتقد است و از راه و سخن ایشان تبعیت می کند؛ در شناخت درست از نادرست و حق از ناحق، تنها به تقلید صرف از مرشد و مراد بسنده نکرده بلکه در تحقیق و تعقّل ورود و پایمردی می کند؛ و در نهایت، سعادت را در پیروی درست از همان اخبار و احادیث می داند. بنابراین عرفان وارد در حکمت متعالیه ی ملاصدرا، تنها راه نیست، بلکه محتوایی دارد که کاملاً مشخص است و سررشته ی آن به ولایت و امامت امامان شیعه(ع) می رسد. از همینجا نیز آشکار می شود که انتقاد کسانی که ملاصدرا را به جرم پیروی از عرفان متهم و محکوم ساختند، یا از نادانی و یا از روی غرض ورزی بوده است.
و اما معارف دینی؛ اصل چهارم و اصل نهایی تشکیل دهنده ی حکمت متعالیه، علوم و معارف دینی است. چنانکه دیدیم، همه ی اصول این فلسفه، بی ارتباط با معارف دینی نیستند. همه ی آنها در نهایت بر این اصل غایی استوارند، یا آن را اثبات می کنند و یا از آن کمک می گیرند. ملاصدرا چنانکه قبلاً دیدیم و نیز چنانکه در سراسر آثارش مشهود است، خود در خبر و حدیث استاد بود؛ در علم رجال دست داشت، چنانکه بر کتاب رجالی رواشح السماویه استادش میرداماد حاشیه نوشت؛ تفسیرهای پیشین را خوانده بود و در آنها تدّبر کرده و خود صاحب تفسیر است. مهمترین هدف ملاصدرا همین بود که معارف دینی را با فلسفه و کلام و عرفان درآمیزد تا نشان دهد که حقیقت یکی بیش نیست و اگر تفاوتی دیده می شود در برگزیدن راه نزدیک شدن به آن است. این از خصلت های اندیشه های کل نگر است که پیشتر درباره ی آن گفتیم. جهان و حقیقت جهان در نظر ملاصدرا یک چیز بیش نیست. وحدت وجود، که ملاصدرا آن را از ابن عربی گرفته و تفسیر آن با فلسفه ی نورشناسی که از شیخ اشراق گرفته است، در همراهی با روش عرفانی همگی از طریق آیات قرآنی و احادیث نبوی و اخبار امامان شیعه، قابل اثبات هستند. به سخن دیگر، ریشه همه آنها را در کتاب و سنت می توان یافت. پس، حقیقت که گروهی بر سر اثبات آن، به زعم خود، با دیگران به ستیز برمی خیزند، درواقع یک چیز بیش نیست. عالمی که فیلسوف را نکوهش می کند و فیلسوفی که متکلم را وقعی نمی نهد، و آن قشری که عرفان را بد می شمارد، همگی در اثبات نظر خود که آن را مبتنی بر دین و عقل می شمارند با هم اختلاف دارند. ملاصدرا کوشید فلسفه ای بنیانگذاری کند که در آن همه راهها به یک مقصد ختم شوند.
ملاصدرا در مقدمه ی کتاب مهم خود اسفار که درواقع نماینده ی اصلی تفکر شکل گرفته اوست، می گوید این کتاب را بر اسفار چهارگانه مرتب کرده و آن را حکمت المتعالیه فی الاسفار الاربعه می نامد(4). در همین کتاب است که وی اندیشه ی خود را در فلسفه ای که وضع کرده بیان می کند. این فلسفه یعنی حکمت متعالیه، اندیشه ای است که خداوند او را بر معانی آن آگاه ساخته است.(5)راهی که ملاصدرا برگزید و در پی آن رفت، راه ساده ای نیست. خود او می گوید که چاره ای از تفصیل نداشته است(6)، چرا که بایست حقایق را با شرح و توضیح بیان کرد تا مطلب به درستی گشوده گردد و مخاطب به بیراهه نیفتد. ما اکنون با سخنانی کلی این اندیشه را وصف کردیم و از این رو شاید ساده به نظر برسد. اما ملاصدرا در جزء جزء مسائل موجود در سرچشمه های متفاوت این مسائل، یعنی فلسفه و کلام و عرفان و علوم دینی وارد شده است و درباره آنها بحث کرده است. هرکدام از این مسائل و موضوع ها نیاز به روزها و ماه ها تفکر و تدبر دارند، به ویژه آنکه ملاصدرا تنها آنها را مطالعه نکرده بلکه وارد کار دشوار نظریه پردازی شده است. آنها هریک به تنهایی برای یک اندیشمند بزرگ کفایت می کنند. ملاصدرا همه آنها را در نظریه واحدی گردآورده است و حتی اگر مطلب تازگی هم نداشته و قبلاً بیان شده باشد، باز بیان او به نحوی شگفت انگیز تازه و دیگر است و این نشان دهنده ی نبوغ اوست.
آنچه ملاصدرا در حکمت متعالیه خود بیان کرده، موضوع خاصی است که در هیچ یک از علوم متفاوت تشکیل دهنده حکمت متعالیه به تنهایی نیست، و پیش از او نیز به این صورت سابقه نداشته تا نامی برای آن برگزیده شده باشد. از این رو، شاید بهترین نام برای آن همانست که هانری کربن پیشنهاد کرده است: تألّه(7). کربن می اندیشد که:
... این حکمت الهی، نه به نحو خاص آن چیزی است که ما در غرب کلام می نامیم و نه آن چیزی که آن را فلسفه می گوییم؛ بلکه کاملاً با توجه به ریشه ی کلمه، همان حکمت الهی( تئوسوفیا) است. این نوعی تفکر است که به نحو خاص در بطن یک دین نبوی و در نزد امت معینی به وجود می آید که گرایش صرف معنوی دارد و وابسته به کتاب مقدس است که به پیامبری نازل شده است. حضور این کتاب مستلزم نوعی کوشش اولیه در جهت کشف المحجوب برای فهم حقیقت آن است. یعنی فهم معنای روحانی آن؛ و در نتیجه باید درجات و مراتب فهم آن مشخص شود(8).
این گونه تفکر، از دوران شیخ اشراق به بعد رواجی یافت. برخی از متفکران به برخی از جنبه های این تفکر پرداختند، چنانکه در اندیشه بعضی، عرفان با فلسفه؛ در اندیشه دیگری، عرفان و دین؛ در بعضی، فلسفه و دین و عرفان؛ و در بعضی، عرفان و تشیّع و فلسفه درهم درآمیخت. بزرگ ترین و شاخص ترین آنان، جلال الدین دوانی، شیخ بهایی و میرداماد بودند. ملاصدرا، اوج این جریانها و جامع تمام عناصر آن بود. وی به حق به صدرالمتألهین شهرت یافت، یعنی رسیده بر نوک قله ی حکمت الهی.
حکمت متعالیه بر چند موضوع عمده و شاخص استوار است: وجود و مفهوم آن؛ اشتراک مفهوم نور در تبیین وجود و مسائل آن( ما در اینجا به عمده از به کاربردن واژه ی تشبیه خودداری می کنیم، زیرا پیوستگی وجود و نور در فلسفه ی ملاصدرا بیش از تشبیه ساده وجود به نور است) ؛ وحدت وجود؛ اصالت وجود؛ حرکت جوهری( که در آن بحث از زمان نیز طرح می شود) ؛ و معاد و بحث از آخرت. مجموع این بحثها و البته موضوع های مهم دیگر، با تکیه بر تعالیم خاص تشیّع و با روش عرفانی، حکمت متعالیه را تشکیل می دهند.
پینوشتها:
1. هرچند سرچشمه ی آن یعنی خود افلوطین، در عالم اسلامی چندان شناخته شده نبود. از او گاه به نام شیخ یونانی یاد می شد و گاه آثارش به نام آثار ارسطو شناخته می گردید. علت هم روشن است. در زمان نهضت ترجمه، فقط به آثاری که در طول زمان باقیمانده بودند پرداخته شد. روش تحقیقی مانند امروز نه در آن زمان وجود داشت و نه اصلاً می توانست وجود داشته باشد.
2. نک: شهرزوری، مقدمه بر حکمة الاشراق، صفحات4-5.
3. شیخ اشراق، یزدان شناخت، ص 457.
4. ملاصدرا، اسفار، ص 44.
5. همو، همان، ص 35.
6. نک: همو، همان، ص 37.
7. نک: ایزوتسو، ص3. تقریباً معادلی برای تئوسوفی Theosophy البته به معنی حکمت یا فلسفه ای که رو به خدا دارد نه به معنی هر فکر یا حرکت شبه روحانی. نیز در همین جا باید دقت داشت تا با کلام هم اشتباه گرفته نشود.
8. کربن، مقدمه بر المشاعر، ص 26.
/م