جلوه هایی از پشتکار و تلاش شهدا
همه کاره
شهید محمود سعیدی نسب
آرام نمی گیرد تا موفق به آماده نمودن قایقی برای نجات مردم می شود. وسایل منزل و خانواده ی آن رزمنده را به شهر زابل منتقل نموده، بطور شبانه روزی و با دغدغه جریان اسکان موقت و در ادامه، برپا شدن سرپناهی برای آنان را تعقیب می کند.
این در صورتی است که هیچ نسبت یا سابقه ی قبلی با آنان یا مسؤولیت اداری هم نداشت! محمود در این ماجرا هم عهده دار تدارک مایحتاج بود، هم کارفرما و هم عمله!
او برای دلداری و تقویت روحیه، کودکان را سوار بر ماشین کرده به تفریح و تفرج می برد؛ برایشان اسباب بازی می گرفت و در ادامه نه از خدمتی که کرده بود، ذکری می کرد و نه از منبع هزینه!(1)
خدمت تمام وقت و مخلصانه
شهید محمدرضا قدمی
بسیاری از اوقات که جهت انجام خدمت و نظارت کارها به روستاها می رفت تا دیروقت در منطقه بود و شب هنگام گرسنه به خانه برمی گشت. وقتی که از او می پرسیدند که چرا از صبح تاکنون چیزی نخورده ای؟می گفت: « صلاح نیست مزاحم روستاییان بشوم». و یا وقتی که همسرش به او می گفت: « ما هم در زندگی حقّی داریم اگر ممکن است کمتر درگیرِ کار باش!».
در جواب می گفت: « من برای خدمت به این استان آمده ام و اگر افرادی مثل من این کارها را انجام ندهند، پس چه کسی باید کارها را انجام دهد؟ در برابر ساعتهایی که کار می کنم حقوق می گیرم. مقداری هم باید برای رضای خدا کار کرد.
اجر شما را هم خدا می دهد. اگر شما روستاییان محروم را ببینید، خودتان حق می دهید که برای بهتر شدن زندگی آنها هر بیست و چهار ساعت را باید تلاش کرد».
*
خدمت در جهاد را بسیار دوست داشت. وقتی که به ایشان پیشنهاد فرمانداری یکی از شهرستانهای استان را دادند. گفت: « دلم می خواهد در جهاد بمانم و در جهاد بمیرم».
همکاران به شوخی به او می گفتند: « حاجی وقتی پیر شدی، هر کجا که باشی خواهی مرد».
در جواب می گفت: « اگر خدا بخواهد نمی گذارد که پیر شوم». وقتی صحبت از انتقال می شد، می گفت: « عجله نکنید. من در یکی از همین روزها منتقل می شوم». و در حین تبسم دستش را به علامت افقی( تابوت) حرکت می داد که اینجوری.
بارها و بارها از ساعت هشت شب به بعد مأموریت دهستانها می رفت. او اگرچه بسیار پرکار بود، اما هرگز برای کار فوق العاده ی خود، اضافه کار نمی خواست. گاهی فرزندان شهید سه الی چهار روز پدر را نمی دیدند. چرا که صبح خیلی زود به سر کار می رفت و شب دیر وقت به خانه برمی گشت(2).
خواب بی خواب!
شهید حاج میرقاسم میرحسینی
حاج میرقاسم میرحسینی به محض شنیدن این خبر، در حالیکه با ناراحتی به آن برادران خطاب می کرد، آنان را به نقطه ی موردنظر بوده و خودش در کار احداث سنگر مستقیماً شرکت می کند و در حالیکه دشمن آنها را هدف قرار داده بود، موفق به ساختن سنگر می شوند.(3)
کار در حدر حرف و شعار نباشد
شهید ولی الله نیکبخت
بعدها فهمیدیم که او مسؤول جهاد است و کارهای زیربنایی زیادی انجام داده است. بنیانگذاری سپاه و جهادسازندگی و کمیته از جمله کارهایی بود که او انجام داده بود.
خبرنگاران رادیو و تلویزیون و روزنامه ها همیشه سعی داشتند به نحوی با او مصاحبه ای انجام دهند. وی زیر بار نمی رفت و می گفت: « ما هنوز هیچ کاری نکرده ایم. هرگاه که توانستیم فقر و محرومیت را در منطقه از بین ببریم آن موقع شما آن را گزارش کنید. اگر من حالا بگویم که فلان و فلان کار شد و فلان کار خواهد شد. اینها همه شعار است. کار نباید در حد حرف و شعار باشد. باید عملمان بیش از حرف زدنمان باشد.» (4)
با یک تیر دو نشان!
شهید سید محمد خلیل ثابت رأی
شنیده بودم که آنقدر کار می کند که حتی فرصت خوابیدن چند ساعت در شبانه روز را ندارد، اما باورم نمی شد که کسی این قدر کار کند که به قول دوستانش فرصت سر خاراندن را نداشته باشد، تا اینکه آن روز آن اتفاق افتاد.
یکی از روزهای گرم بود اوایل سال 60، در آن زمان حدود 10 ماه از خدمت سربازیم در سپاه ایرانشهر می گذشت.
هوای ایرانشهر خیلی گرم بود. کنار حوض آب نشسته بودم که برادر ثابت را دیدم سوار بر موتور از دلگان می آمد. لباسهایش پر از گرد و خاک بود و سر و صورتش حکایت از طی راهی پر گرد و غبار می کرد.
موتورش را متوقف کرد و در حالی که یک قوطی پودر لباسشویی از روی موتور برمی داشت، به داخل حوض پرید. کمی داخل آب ماند تا لباسهایش خیس شود، آنگاه شروع به کف مالی لباس هایش نمود. با حیرت گفتم: « آقاسیّد! بدنتان زخمی می شود». لبخندی زد و گفت: « برادر! من مجال لباس درآوردن ندارم. تازه با این کار هم لباسم شسته می شود و هم بدنم. درواقع با یک تیر دو نشان می زنم و احتیاجی به حمام کردن چند ساعته ندارم.»
در حالیکه با شگفتی به سید نگاه می کردم، با خودم فکر می کردم او چقدر تلاش می کند: « تا فرصتی را برای خدمت از دست ندهد، در حالیکه ما در این هوای گرم خیلی زود خسته و ناراحت می شویم».
در این افکار غوطه می خوردم و حرکات سید را نگاه می کردم که دیدم چند دقیقه ای طول نکشید که لباسهایش شسته شد. از حوض بیرون آمد و در حالیکه با من خداحافظی می کرد، رفت تا موتورش را روشن کند، داد زدم: « آقا سید! سرما می خوری!» در جواب گفت: « ای برادر خنک شدن ما در منطقه این جوری است. حالا شدم کولر سر خود. ثانیاً وقت ندارم که صبر کنم تا لباسهایم خشک شود خودش خشک می شود.»
و با سرعت دور شد.(5)
کمک بنا!
خلبان شهید عباس اکبری
مرد نگاهی به سر تا پای عباس انداخت. قیافه اش به این کارها نمی خورد. پیش خودش گفت: « این که جون نداره یک آجر را تکون بده. چقدر لاغره!»
بلند گفت: « نه پسر جون. دستت درد نکنه. برو خونتون».
عباس چیزی نگفت. به دو رفت خانه. رسیده و نرسیده به مادرش سلامی داد و کیفش را انداخت گوشه ی اتاق. « من دارم می رم مادر».
مادر پرسید: « کجا عباس؟! وقت ناهاره. مگر عصری فوتبال نمی ری؟»
عباس همان طور که لباسش را عوض می کرد و لباس های کوتاه و کهنه ی قدیمی اش را می پوشید، جواب داد: « امروز می خواهم بروم کمک بنا بشم. بابای دوستم بنایی داره. بعدش می رم فوتبال».
مادر که داشت نمک غذا را می چشید، دوباره پرسید: « پس ناهار چی؟ شکم گرسنه می خواهی بری؟»
عباس دم درگاهِ در، کفش هایش را پوشید و همان طور که به طرف در می رفت، گفت: « وقتی برگشتم می خورم. شما غذاتون را بخورین. خیلی گشنه ام نیست. غروب میام».
مادر ابروهایش را بالا انداخت. « ای بابا! مگر هر کی کار داره تو باید بری کمکش؟!»(6)
پی نوشت ها :
1. ترمه نور، ص 206.
2. ترمه نور، ص 245-246 و 248.
3. ترمه نور، ص 325.
4. ترمه نور، ص 360.
5. ترمه نور، ص 69.
6. بازگشت یک شهاب، صص 33-34.
(1390)، سیره شهدای دفاع مقدس ( پشتکار و تلاش) ، تهران: موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول.